معرفی کتاب « از کافه نادری تا کافه فیروز »، نوشته مهدی اخوانلنگرودی
با دلهرهای کتاب را برایشان میفرستم. اما از آنجایی که در احساسات پاک و دستنخوردهشان شکی نیست، میدانم در بهسامان رساندن این کتاب از هیچ چیزی دریغ نمیکنند. صدای مهربانشان در بیشتر لحظهها در نزدیکی من است (تو کتاب را بفرست خیالت راحت باشد…)
من هم این کار را کردم… بهزاد موسایی و پرویز حسینی را میگویم که هردوتایشان صدای «خانهاند» و آبروی پرغرور شعر و قصه…
مهدی اخوان لنگرودی
اتریش ـ وین ـ دسامبر
پیشگفتار
در وین با مژگان رودبارانی (اخوان) در کافهٔ مورد علاقهام نشسته بودم. جماعت شاعر و نویسنده، نقاش، مجسمهساز و گروه روشنفکران این سوی وطنم کافه را دوره کرده بودند.
دود سیگارشان سقفی دیگرگونه و تاریک به طاق کافه میزد. پنجرهها روشنایی بیرون را به داخل میکشیدند. پنجرههایی که با زمان پیر شده بودند، گویی بر گذشته از قرنی!
آنطوری که تاریخچهٔ این کافه نشان میداد، بزرگان هنر و ادبیات اروپا در روزگاران نهچندان دور اینجا را مثل خانهٔ خود میدانستند و بیشتر اوقاتشان را در آنجا میگذراندند.
کافه موزئوم پاتوق لنین، تروتسکی، توماس مان، توماس برنارد، درفل، اشتفن تسوایک، آلتنبرگ و تراکل و… و منِ لنگرودی جستوجوگر و کلبهنشین و سرگردان جهان! که بیشتر آثارم را در این کافه نوشتم از ارباب پسر تا زندگی و شعر نصرت رحمانی و یک هفته با شاملو و پنجشنبهٔ سبز و…
مژگان از جوانیها و خاطرات دور از من سؤال میکرد و من طفره میرفتم! برای اینکه زندگی من با او شروع تازه و عزیزی بود که راهش به گندم و نمک و نان گشوده میشد.
از گذشتهها نمیخواستم چیزی برایش بگویم. میخواستم برایش فقط همینی باشم که هستم. اما پافشاری بیش از اندازهاش باعث شد که از آن سالهای دور، نقاش و تصویرگر خاطراتی باشم که آبرو و غرور هیچکسی را حسودانه به زیر سؤال نبرم و ارجگذاری هنر و هنرمندان آن روزگار را از اصل خود دور نسازم. چراکه گفتن «واقعیت» ـ چهرهٔ دیگری است از هنر. فقط بازآفریدن آن و معلوم داشتنش برای بعضیها کمی سنگین و مشکل مینماید که مهم نیست!
خلاصه دو سالی که به نوشتن مشغول شدم و نتیجهاش همینی هست که نوشتم؛ خاطرات و زندگی شاعران، نویسندگان و هنرمندان آن سالها (دههٔ چهل تا پنجاه) در کافه نادری و کافه فیروز.
حالا اگر گفتهای یا نام و نشان بعضیها از قلم افتاد، غرضی در میان نبوده است. چرا که سیوهشت سال دوری از وطن زمان کمی نیست و به قول فروغ «بر او ببخشایید اگر گفت گاهگاه حق زیستن دارد. بر او که از درون متلاشی است».
مابقی گفتهها را میگذارم برای دیگران. آنانی که عاشقان چنین لحظاتی هستند. و من خوشحالم با مدد گرفتن از آن مهدی اخوان لنگرودیای که او را میشناسم، همیشه سعی دارد صفای شهرستانی و روستایی بودنش را با هیچچیز عوض نکند.
این نوشتهها تقدیم و تحویل نسلی از امروز میشود که تنفسگاهشان در حوالی شعر و هنر قرار دارد. به قول سارتر، گذشته را با یک سر تکان دادن نمیشود به دور ریخت. با یادآوری بیتی از شعر شهریار غزل
«خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزنـد
خدایا این شبآویزان چه میخواهند از جانم»
حرفهایم را پایان میدهم و همهٔ آنهایی را که در این سالها با سفرشان به ابدیت کوچ کردهاند جزء غائبین به حساب میآورم و نه از… در پایان از مژگان عزیزم تشکر میکنم بابت تشویقش در نوشتن این خاطرات که شبها و روزهای بسیاری متحمل خلقوخوی تلخ من شد.
با مهر بسیار
مهدی اخوان لنگرودی
اتریش ـ وین
اول دسامبر ۲۰۱۰
فصل یک: آغاز راه
اولین بار بود در کوچه پسکوچههای لنگرود گامهایش را دنبال میکردم. از تهران آمده بود برای فوت پدرش. کت برزنتی بر تن با موهای پرپشت و سیاه و پیچ در پیچ و نگاههایش که پرسنده بود و جستجوگر.
در جمع سوگواران اشک از چشمهایش پایین نمیآمد. گاه لب پایینش لب بالایش را در خود میگرفت تا بغضهای فروخوردهاش را کسی نبیند. دستهایش با آن مشتهای ناخواسته غم مچالهشدهاش را پنهانِ جیبهایش میکرد.
سوگواران زن و مرد، گروهگروه، به طرف «قصاب محله» میرفتند. به طرف خانهاش تا سرسلامتی داشته باشند برای مادرش… که چندین بچهٔ قد و نیمقد روی دستش مانده بود. بزرگ کردن و به مدرسه فرستادنشان و گذر از دشواریهای زندگی که او و مادرش نمیدانستند از کجا باید شروع کنند؟!
من هم بیگانهوار در جمع سوگواران قاطی بودم؛ چراکه پدرش برایم یادگار کوچههای آنجا بود. آن هم وقتی صبحهای خیلی زود به مدرسه میرفتم پدرش را میدیدم به سر کار میرفت. بعدازظهرها که از کارش برمیگشت و من هم از مدرسه تعطیل میشدم، سایهاش را از کوچههای «شهربانی» تا دوراهی «در مسجد» به طرف «قصاب محله» دنبال میکردم. نمیدانم چه حسی بود که مرا وادار میکرد حتماً سایه به سایهٔ او خودم را به خانه برسانم! حالا فوتش نوعی کمبود و تنهایی را در آن کوچهها به من القا میکرد که آن روز خودم را قاطی سوگواران کرده بودم و مثل دیگران راهی خانهاش شده بودم. با هیچیک از زنان و مردان آن جمعیت آشنایی نداشتم، بهجز با برادر کوچکترش، پژند که هممدرسهای بودیم.
در میان جمعیت وقتی اینهمه تنهایم دید به سراغم آمد.
«برای چه آمدی؟! اینطور که معلوم است نمیتوانی تعلقی به این جماعت داشته باشی. دوست داری چای برایت بیاورم؟»
«نه متشکرم. در سوگواری طعم هیچچیزی به دهان نمینشیند. اما برای مشغول شدن بد نیست. اگر فکرهایم آرامم بگذارد و… شاید از تنهایی و غریب بودن که در این لحظات به من چسبیده کمی خلاصی یابم!»
«حرفهای تو مزهٔ شعر و ادبیات میدهد. مگر اینکارهای؟»
«تقریباً… اما پدرت یادگار این کوچهها بود… از امروز با رفتنش این یادگار بهگونهای احساس متعلق بودن با او و خانوادهاش را در خود میبینم. برای همین هم به اینجا کشانده شدم.»
وقتی این حرفها را میزدم، سرم پایین بود. نگاه به خاک زیر پا داشتم اما ناگهان چشمهایم را به نگاهش دوختم. یکباره بغضهای جمعشدهٔ درونش به صورت درشتترین اشکهای جهان از شیار گونههایش روی کفشهایش فروریخت.
«اسمم پشوتن است… پسر بزرگ این خانواده… عشق و علاقهٔ من به همهٔ چیزهای خوب، مخصوصاً هنر پایانی در خود نمیبیند!»
تعجبم وقتی چند برابر شد که او در لحظههای پارهشدهٔ غربتی که پدرش را در آن به سفر نامعلومی میبردند، باز رها شده در آینههای هنر به جستجوی کسی است که قاصد غربتی باشد تا آنسوی آبیها که خطهای موازی عشق در راستای نگاهش بریزد و برای نرسیدن در پشت چپرهای زمستانی روزهای پاییزی را با آمدنهایش دیگر هیچ برگی نکند. چشم به خورشید دارد تا همهٔ نورها و روشنایی به مانند غریزهای سالم به ذائقه و زبان بیاید.»
ـ «هنوز نامت را به من نگفتهای… راستش من به ادبیات و شعر، مخصوصاً به معاصران، علاقهٔ پایانناپذیری دارم. فکر میکنم بتوانیم دوستان خوبی برای هم باشیم، هرچند من در تهران زندگی میکنم و تو…»
ـ «هنوز کلاس دوازده را تمام نکردهام. منتظر دیپلمم. یک سال دیگر من هم عازم تهران شما خواهم شد!»
ـ «چرا تهران ما؟ مال تو هم هست. مال همه است!»
ـ «نه منظورم چیز دیگری است. کاش بتوانم عطر نمگرفتهٔ لنگرود را فراموش کنم که نمیتوانم!»
ـ «عادت میکنی… عادت انسان را از خیلی چیزها دور میکند. گاهی انسان با عادت بیگانهای میشود که سفر دراز زندگیاش را با خودش شروع میکند و میرود تا سرگشتگیها، نابسامانیها، آشفتگیها، تا سؤالهای بیجواب. سوی آن چیزهایی که خودش میخواهد!»
از کافه نادری تا کافه فیروز
نویسنده : مهدی اخوانلنگرودی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۲۲۹ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید