کتاب « اسباب خوشبختی »، نوشته اریک امانوئل اشمیت

اسباب خوشبختی

راستش را بخواهید اگر آرایشگرم را عوض نمی‌کردم هیچ یک از این اتفاقات نمی‌افتاد.

اگر قیافهٔ این رو به آن رو شدهٔ استیسی (۱) پس از تعطیلاتش این‌طور تحت تأثیرم قرار نداده بود، زندگیم در آرامش می‌گذشت، به ظاهر خوشبخت. استیسی از این رو به آن رو شده بود! از قیافهٔ زن بورژوای میانه سال که چهار تا بچه شکسته‌اش کرده بود، با این کوپ و موهای کوتاه تبدیل شده بود به یک زن موبور زیبای ورزشکار و فعال. اولش فکر کردم که موهایش را کوتاه کرده تا متوجه جراحی پلاستیکش نشویم ـ کاری که همهٔ دوستانم می‌کنند تا پوست صورتشان را بکشند ـ اما وقتی دیدم که صورتش هیچ جراحی نشده، به این نتیجه رسیدم که آرایشگر مطلوب را پیدا کرده.

ـ ناب ناب عزیز من! آرایشگاه آتولیه کاپیلر (۲) کوچه ویکتور هوگو. آره قبلاً هم تعریفش رو شنیده بودم اما می‌دونی که. آرایشگرها هم مثل شوهرهامون هستن سال‌ها گمان می‌کنیم که بهترین‌های دنیا هستن.

جلوی خودم را گرفتم و دربارهٔ اسم پیش‌پاافتادهٔ آرایشگاه اظهارنظری نکردم، اما به خاطر سپردم که حتماً باید بگویم از طرف او آمده‌ام و داوید را بخواهم ـ «نابغه‌س عزیز من، یک نابغهٔ واقعی».

همان شب ساموئل (۳) را در جریان تغییر و تحولات بعدیم گذاشتم.

ـ خیال دارم آرایش موهام رو عوض کنم.

تعجب کرد و چند لحظه‌ای به من نگاه کرد.

ـ واسه چی؟ به نظر من که خیلی هم خوبی.

ـ خب تو همیشه راضی هستی و هیچ‌وقت ازم ایراد نمی‌گیری.

ـ سرزنشم می‌کنی چون دربست قبولت دارم… از چی قیافه‌ت خوشت نمیاد؟

ـ هیچی. ولی دلم می‌خواد یک تغییری بدم.

طوری به صحبت‌های سطحی من گوش داد، که انگار ورای سبکسری، حاکی افکار عمیقی بود. این نگاه جست‌وجوگر باعث شد که موضوع صحبت را عوض کنم و بعد هم از اتاق بیرون بروم، چون دلم نمی‌خواست موضوع تفحص و تحقیقش باشم. هر چند که حسن اصلی شوهرم توجه بیش از حدش به من است، اما گاهی تحملش برایم دشواره. هر جملهٔ بی‌اهمیتی که به زبان می‌آورم موشکافی، تجزیه و تحلیل و تعبیر می‌شود تا جایی که گاهی به شوخی به دوستانم می‌گویم که احساس می‌کنم با دکتر روانکاوم ازدواج کرده‌ام.

آن‌ها هم جواب می‌دهند:

ـ تو یکی که واقعاً حق داری گله کنی! وضع مالیتون خوبه، خوش قیافه است، باهوشه، دوستت داره و به همهٔ حرفات گوش می‌کنه. دیگه چی می‌خوای؟ بچه؟

ـ نه، نه هنوز.

ـ پس همهٔ اسباب خوشبختیت فراهمه.

«اسباب خوشبختی». این جمله‌ایست که دایم می‌شنوم. آیا مردم به همه این را می‌گویند یا فقط مختص منه؟ همین‌که کمی آزادانه حرف می‌زنم، همه این جمله را به خوردم می‌دهند: «اسباب خوشبختیت فراهمه». احساس می‌کنم که سرم داد می‌زنند که «تو دیگه حرف نزن. تو یکی حق نداری بنالی» و در را به رویم می‌بندند. با این حال قصد من ناله و گله نیست، فقط می‌خواهم به دقت ـ و با طنز ـ احساسات خفیفی را که ناراحتم می‌کند، بیان کنم… نکند به دلیل زنگ صدایم است که انگار شبیه مادرمه، گرفته و نالان و این احساس را می‌دهد که دارم ناله می‌کنم؟ شاید هم به دلیل این‌که ارث حسابی بهم رسیده و شوهر خوبی کردم، حق ندارم در اجتماع از هیچ احساس پیچیده‌ای حرف بزنم. یکی دو بار ترسیدم رازی را که پنهان می‌کنم بر خلاف میلم از لابه‌لای جملاتم درز کند، اما این ترس زیاد طول نکشید، در حد یک لرزه، چون من مطمئنم که بی‌نهایت روی خودم تسلط دارم. به‌جز من و ساموئل ـ و چند متخصص دهن‌قرص به دلیل راز داری شغلی ـ هیچ‌کس ازش خبر ندارد.

پس رفتم سلمانی آتولیه کپیلر کوچهٔ ویکتور هوگو و آن‌جا واقعاً باید یاد معجزه روی موهای استیسی می‌افتادم تا بتوانم برخوردشان را تحمل کنم. زن‌هایی با روپوش سفید من را به باد سؤال گرفتند: دربارهٔ سلامتیم، تغذیه‌ام، فعالیت‌های ورزشیم، و تاریخچهٔ موهایم پرس‌وجو کردند تا بتوانند «وضعیت بهداشت موهام» را تخمین بزنند. بعدش هم ده دقیقه من را فرستادند روی پشتی‌های هندی بنشینم با جوشانده‌ای که بوی پهن اسب می‌داد، تا بالاخره مثل کسی که در آزمون ورودی فرقه‌ای مخفی سربلند بیرون آمده، من را پیش داوید ببرند که پیروزمندانه اعلام کند من را می‌پذیرد. بدتر از همه این بود که خودم را مجبور دیدم ازش تشکر کنم.

به طبقهٔ بالا رفتیم، در یک سالن بسیار زیبا با پارچه‌های ساده و بی‌زرق و برق که می‌خواست بگوید «حواستون جمع باشه. من از معنویت کهن هند الهام گرفته‌ام.» یک لشکر از الهه‌های نگهبان آتش با پاهای برهنه مسئول مانیکور و پدیکور و ماساژ بودند.

درحالی‌که داشتم به پیرهن مردانهٔ باز داوید و سینهٔ پر مویش نگاه می‌کردم ـ و از خودم می‌پرسیدم آیا برای آرایشگر شدن لازمه این‌جوری لباس پوشیدـ داوید با دقت نگاهم کرد.

بالاخره تصمیم گرفت:

ـ موهاتون رو کوتاه می‌کنم، یک کم رنگ ریشه‌ها رو تیره می‌کنم. بعد طرف راست را تخت می‌کنم و به طرف چپ کمی حجم می‌دم. بدون کوچک‌ترین تقارنی. لازم دارین. اگر نه صورت منظمتون حبس می‌شه. باید روح بازیگوش چهره رو آزاد کرد، هوا داد، آره هوا. یک‌چیز غیرمنتظره.

به جای جواب لبخند زدم، اما راستش را بخواهید اگر شهامت داشتم می‌نشاندمش سر جایش. از هر کسی که نگاه درستی دارد، از هر کسی که بتواند رازم را حدس بزند منزجرم. با این حال صلاح دیدم که محل این‌جور اظهارنظرها نگذارم و از این آرایشگر استفاده کنم تا به خودم وجهه‌ای بدهم و این‌طوری رازم را مخفی کنم.

در نتیجه برای این‌که تشویقش کنم گفتم:

ـ پس پیش به سوی ماجرا.

ـ می‌خواین در این فاصله دستتون رو درست کنین؟

ـ با کمال میل.

و در این وقت بود که سرنوشتم رقم خورد. زنی را به اسم ناتالی صدا کرد که داشت مواد آرایشی را در طبقه‌ای شیشه‌ای جابه‌جا می‌کرد. و به محض دیدن من این زن هر چه را در دست داشت به زمین ریخت.

هیاهویی از شیشهٔ شکسته، آرامش معبد موها را به هم زد. ناتالی زیر لب معذرت‌خواهی کرد و روی زمین افتاد تا خرده‌شیشه‌ها را جمع کند.

داوید برای این‌که این اتفاق را جزئی قلمداد کند، گفت:

ـ نمی‌دونستم که آن‌قدر روش تأثیر می‌ذارم.

با این‌که گول نخورده بودم، با سر تأیید کردم. وحشت ناتالی را حس کرده بودم، مثل سیلی باد سردی روی گونه‌ام. می‌دانستم که دیدن من وحشت‌زده‌اش کرده بود. چرا؟ به نظر نمی‌رسید که بشناسمش ـ چون قیافه‌ها یادم نمی‌رود ـ اما با این حال توی حافظه‌ام جست‌وجو کردم.

وقتی از زمین بلند شد، داوید با صدای آرامی که کماکان عصبانیت درش مشهود بود، گفت:

ـ خب دیگه ناتالی. دیگه حالا من و خانم منتظرتونیم.

باز رنگ از چهره‌اش پرید و دستانش را به هم مالید.

ـ من… من… من حالم خوب نیست داوید.

داوید چند لحظه من را تنها گذاشت و با او به اتاق رختکن رفت. چند ثانیه بعد همراه یک زن دیگر به طرف من آمد.

ـ شکیرا کارهاتون رو انجام می‌ده.

ـ ناتالی مریضه؟

با لحن انزجاری که مربوط به همهٔ زن‌ها و اخلاق غیرقابل درکشان می‌شد گفت:

ـ فکر می‌کنم یک چیز زنانه است.

خودش متوجه شد که زن ستیزیش را برملا کرده، پس خودش را جمع و جور کرد و شروع کرد به شیرین زبانی.

وقتی از سلمانی آتلیه کپیلر بیرون آمدم، مجبور بودم اذعان کنم که استیسی حق داشته است: این داوید واقعاً در قیچی و رنگ نابغه بود. جلوی هر ویترین مغازه‌ای که می‌ایستادم از بازتاب چهره‌ام حظ می‌کردم، زیرا زن زیبای غریبه‌ای را می‌دیدم که به من لبخند می‌زد.

وقتی وارد سالن شدم با دیدنم ساموئل نفسش بند آمد ـ البته باید بگویم که عمداً دیرتر و با کلی طمأنینه وارد شدم. نه تنها یک لحظه چشم ازم برنداشت و کلی تعریف کرد، بلکه خواست من را ببرد به رستوران «مزون بلانش» رستوران محبوب من تا به همه نشان بدهد با چه زن زیبایی ازدواج کرده است.

این همه شادی باعث شد که ماجرای مانیکوریست بکلی از ذهنم پاک بشود. اما دیگر منتظر وقت بعدی برای کوتاه کردن موهایم نشدم و برگشتم به آرایشگاه آتلیه کپیلر تا از خدمات دیگرشان استفاده کنم و آن حادثه باز تکرار شد.

سه دفعه ناتالی با دیدن من قیافه‌اش در هم رفت و کاری کرد که نه به من نزدیک بشود، نه چیزی برایم بیاورد و نه به من سلام کند و زود به پستو رفت.

رفتارش در ابتدا فقط باعث تعجبم بود، تا این‌که برایم جالب شد. این زن می‌بایست مثل من چهل ساله باشد، راه رفتن فرزی داشت، کمر باریک و پایین تنهٔ پهن، بازوهای لاغر و دستان کشیده و قوی. وقتی‌که زانو می‌زد تا به مشتری‌هایش برسد، از سر و رویش تواضع می‌بارید. با این‌که در محل شیک و مد روزی کار می‌کرد، برخلاف همکارهایش تصور نمی‌کرد که از دماغ فیل افتاده و الههٔ خوش‌لباسی و مد است. بلکه مثل خدمتکاری فداکار، بی‌صدا و تقریباً برده‌وار رفتار می‌کرد… اگر این‌طور از من نرمیده بود چه بسا به نظرم دوست‌داشتنی می‌آمد… تمام گوشه کنار حافظه‌ام را گشته بودم و برایم مسلم بود که هیچ‌وقت همدیگر را ندیده‌ایم و می‌دانستم که باعث هیچ شکست شغلیش هم نمی‌توانستم باشم، چون من مدیر بنیاد هنرهای زیبای معاصر هستم و کاری به استخدام‌ها و کارمندها ندارم.

بعد از چند جلسه فهمیدم ترسش از چیست: از این‌که من متوجهش بشوم. در واقع نسبت به من نه نفرت داشت و نه کینه، فقط ته دلش آرزو می‌کرد به محض این‌که من سر و کله‌م پیدا می‌شود شفاف و محو بشود. در نتیجه من فقط او را می‌دیدم.

به این نتیجه رسیدم که رازی را مخفی می‌کند. چون خودم در پنهان‌کاری استاد بودم، مطمئن بودم که درست حدس زده‌ام.

این شد که مرتکب این خطای جبران‌ناپذیر شدم: تعقیبش کردم.

پشت کرکرهٔ کافهٔ بغلی سلمونی با کلاه و عینک آفتابی بزرگ نشستم و منتظر تعطیلی کارکنان شدم. همان‌طور که حدس می‌زدم ناتالی سریع با بقیه خداحافظی کرد و تنها وارد مترو شد.

من هم پشت سرش رفتم، خوشحال از این‌که با خودم محض احتیاط بلیت مترو آورده بودم.

ساعت شلوغی مترو بود و خودم را در ازدحام پنهان کردم و نه در قطار و نه موقع عوض کردن خط متوجهم نشد. تکان‌های قطار به این‌طرف و آن طرفم می‌انداخت، مسافرها هلم می‌دادند و به نظر من این وضع عجیب و جالب می‌آمد. هرگز هیچ مرد یا زنی را تعقیب نکرده بودم. قلبم مثل وقتی بچه بودم و بازی جدیدی داشتم، تند و تند می‌زد.

در میدان «ایتالی» پیاده و وارد یک مرکز خرید شد. آن‌جا چند دفعه ترسیدم باهاش برخورد کنم چون محل را خوب می‌شناخت و با سرعت برای شام خرید می‌کرد، و برعکس توی مترو از محیط دور و برش فاصله نمی‌گرفت.

بالاخره ساک خریدش در دست، از کوچه پس‌کوچه‌های محلهٔ «بوتوکی» گذشت، محله‌ای که قبلاً انقلابی بود و از خانه‌های حقیر کارگری درست شده. یک قرن پیش رعایای فقیر آن‌جا سکونت کرده بودند، مطرود، متراکم، ته پایتخت. امروزه طبقهٔ بورژوای جدید به قیمت بالا در آن محله ملک می‌خریدند تا با این پول احساس کنند که در قلب پاریس صاحب یک خانهٔ چند طبقه دربست شده‌اند. چه‌طور ممکن است که یک کارمند ساده مثل او آن‌جا زندگی کند؟

وقتی از کوچه‌های مسکونی و گل‌کاری شده گذشت و به محلهٔ کارگری رسید، خیالم راحت شد. انبار، کارخانه، زمین‌های پر از آهن‌آلات. از یک دروازهٔ بزرگ رنگ و رو رفته گذشت و در ته حیاط وارد یک خانهٔ محقر با کرکره‌های کهنه شد.

خیلی خب. حالا دیگه به انتهای تجسسم رسیده بودم. حتا اگر برام جالب بود، چیزی دستگیرم نشده بود. دیگر چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ روی زنگ اسم‌های شش مستأجر حیاط و انبار را خوندم. هیچ‌کدام برایم آشنا نبود. فقط با اسم یک بدل مشهور برخورد کردم و یادم افتاد که گزارشی از او دیده‌ام که چه‌طور وسط این حیاط عملیات متهورانه می‌کرد.

خب که چی؟

چی دستگیرم شده بود؟ تعقیب زن جالب بود ولی آخرش چی؟ هنوز نمی‌فهمیدم چرا این زن در برابر من این‌طور وحشت می‌کرد.

می‌خواستم برگردم اما چیزی دیدم که باعث شد به دیوار تکیه بدهم تا نیفتم. چه‌طور ممکن بود؟ دیوانه شده بودم؟

چشم‌هایم را بستم و باز کردم تا از تخته‌سیاه مغزم توهم خیالاتم را پاک کنم. خم شدم. برای بار دوم به شبحی که از کوچه رد می‌شد نگاه کردم.

آره. خودش بود. ساموئل بود.

ساموئل شوهرم اما بیست سال جوان‌تر…

پسر جوان سلانه سلانه از سراشیبی پایین می‌رفت. کوله پشتیش روی دوشش پر از کتاب بود، ولی به نظر می‌رسید که برایش سنگین‌تر از ساک ورزشی نبود. با ضرباهنگ موسیقی که با گوشی می‌شنید، سبک‌بالانه قدم برمی‌داشت.

از جلویم گذشت، لبخند مؤدبانه‌ای تحویلم داد، از حیاط گذشت و وارد ساختمان ناتالی شد.

چند دقیقه‌ای گذشت تا توانستم خودم رو جمع و جور کنم. مغزم بلافاصله فهمیده بود، اما یک قسمتی از وجودم مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست قبول کند. چیزی که کمکم می‌کرد واقعیت را قبول نکنم، این بود که وقتی پسر جوان از جلویم رد شد، خرامان، با پوست سفید و صافش، با موهای پرپشتش، با پاهای بلند و قدم‌های سلانه‌اش، احساس کردم که دلم به دنبالش می‌رود. دلم می‌خواست سرش رو تو دست‌هام بگیرم. چه‌م شده بود؟ معمولاً من این‌طوری نبودم… معمولاً درست برعکس بودم…

مواجه شدن ناگهانی با پسر شوهرم، رونوشت برابر اصلش با بیست سال جوان‌تر، در من هیجان عاطفی ناخواسته‌ای به وجود آورده بود. به جای این‌که به این زن حسادت کنم، دلم می‌خواست این پسر را بغل کنم.

واقعاً که هیچ کارم مثل مردم عادی نبود.

شاید هم برای همین بود که این ماجرا می‌بایست اتفاق بیفتد…

ساعت‌ها طول کشید تا راهم را پیدا کردم. در واقع فکر می‌کنم بی‌هدف راه می‌رفتم، ناخودآگاه، تا این‌که سر شب با دیدن ایستگاه تاکسی یادم افتاد که باید برگردم خانه. خوشبختانه آن شب ساموئل در یک همایش بود، لازم نبود بهش توضیحی بدهم نه ازش توضیح بخواهم.

 

روزهای بعد، سردرد شدید را بهانه کردم تا درد و رنجم رو پنهان کنم. ساموئل نگران شد. وقتی ازم مراقبت می‌کرد به چشم دیگری نگاهش می‌کردم. می‌دانست که می‌دانم؟ مسلماً نه. اگر زندگی دوگانه‌ای داشت، چه‌طور می‌توانست این‌طور بی‌دریغ به من برسد؟

نگرانیش باعث شد که ساعات کاریش را کم کند و هر روز برای ناهار بیاید خانه تا با هم غذا بخوریم. اگر کسی آن چه را من دیده بودم، ندیده بود محال بود به شوهرم مظنون بشود. رفتارش حرف نداشت. اگر نقش بازی می‌کرد، پس واقعاً بهترین بازیگر دنیا بود. محبتش به نظر واقعی می‌آمد، نمی‌شد نقش بازی کند، دلشوره از تمام روحش تراوش می‌کرد و همین‌که حالم بهتر می‌شد، آسودگی از چهره‌اش نمایان بود.

کم‌کم شک برم داشت. نه از این‌که پسرش نبود، ولی از این‌که هنوز این زن را می‌دید. اصلاً خودش در جریان بود؟ می‌دانست که این زن ازش بچه دارد؟ چه بسا که این رابطه مربوط به زمان پیش از من می‌شد، یک دلبستگی خیلی وقت پیش. شاید ناتالی وقتی دید که داوید می‌خواهد با من ازدواج کند، از شدت ناراحتی بهش نگفته که ازش بارداره و بچه را برای خودش نگه داشته. این پسر چند سالش بود؟ هجده… پس درست قبل از این بود که به هم دل ببندیم… خودم را متقاعد کردم که داستان از این قراره. زن رها شده یواشکی ازش بچه‌دار شده. لابد دلیل وحشتش از دیدن من هم همین بود. پشیمانی و عذاب وجدان. تازه خداییش به نظر زن بدی نمی‌آمد، بیش‌تر به نظر درد کشیده و محزون می‌رسید.

پس از یک هفته سردرد دروغی، تصمیم گرفتم که حالم خوب شود. خودم و ساموئل را از نگرانی نجات دادم و ازش خواستم که به کارهای عقب‌افتاده‌اش برسد. او هم ازم قول گرفت که به محض کم‌ترین ناراحتی خبرش کنم.

بیش‌تر از یک ساعت در بنیاد نماندم، فقط در این حد که مطمئن شوم همه چیز بدون من هم رو به راهه. بدون این‌که به کسی چیزی بگویم، وارد قلب پاریس شدم و با مترو به میدان ایتالی رفتم، انگار که به این محل عجیب و خطرناک فقط با وسایل زیرزمینی می‌شد رفت.

بدون نقشه، بدون برنامهٔ مشخص. می‌بایست که فرضیه‌ام را ثابت کنم. به راحتی کوچهٔ ساده‌ای را که مادر و پسر در آن زندگی می‌کردند پیدا کردم، روی نیمکت روبه‌رو نشستم و زیر چشمی در خانه‌شان را زیر نظر گرفتم.

امیدوار بودم که یک اتفاقی بیفته. با همسایه‌ها گپ بزنم. با ساکنین ساختمان سر صحبت را باز کنم. به طریقی اطلاعات به دست بیاورم.

پس از دو ساعت انتظار بیهوده دلم سیگار خواست. برای زنی که سیگار نمی‌کشه عجیبه نه؟ آره. برایم جالب بود. در واقع چند وقتی می‌شد که کارهایی ازم سر می‌زد که هیچ‌وقت نکرده بودم. تعقیب یک زن ناشناس، سوار مترو شدن، کشف گذشتهٔ شوهرم، انتظار کشیدن روی یک نیمکت، سیگار خریدن. پس رفتم دنبال یک سیگارفروشی.

چه نوعی بخرم؟ هیچ تجربه‌ای در سیگار نداشتم.

به فروشنده که پیش از من به یک زن اهل محل سیگار فروخته بود، گفتم:

ـ از همون.

مرد به من یک بسته سیگار داد و منتظر شد که به عنوان زن معتادِ به این نوع سیگار قیمتش را بدانم و مبلغ دقیق را بهش بدهم. بهش یک اسکناسی که به نظرم کافی بود دادم. اون هم غرغرکنان چند اسکناس و کلی پول خرد پسم داد.

وقتی برگشتم با او روبه‌رو شدم.

ساموئل.

منظورم ساموئل جوانه. پسر ساموئل.

از حیرت من خنده‌اش گرفت.

ـ ببخشید ترسوندمتون.

ـ نه من گیج و منگم. متوجه نشده بودم کسی پشت سرمه.

کنار رفت تا من بگذرم و چند آب‌نبات نعنایی خرید. به خودم گفتم: مثل پدرشه، دوست‌داشتنی و با ادب. مهرش عجیب به دلم نشست، حتا بیش‌تر، یک چیز وصف‌ناپذیر… مثل این‌که از بو و حضورش مست شده بودم و نمی‌توانستم ازش جدا شوم.

توی کوچه خودم را بهش رساندم و صدایش کردم:

ـ آقا، آقا، ببخشید…


کتاب اسباب خوشبختی نوشته اریک امانوئل اشمیت

اسباب خوشبختی
نویسنده : اریک امانوئل اشمیت
مترجم : شهلا حائری
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۳۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]