معرفی کتاب « الفبای تقلب »، نوشته جیمز تربر ، دانیل خارمس

جیمز تربر

کتاب را شروع می‌کنیم با جیمز تربر:

جان آپدایک، که از معدود نویسندگانی است که موفق به کسب دو جایزهٔ معتبر ادبی «پولیتزر» و جایزهٔ «ملی آمریکا» شده است، «جیمز تربر» را یکی از بهترین الگوهای خود در داستان‌نویسی معرفی می‌کند و اعتراف می‌کند: «نخستین نویسندهٔ مورد علاقه‌ام که به من نشان داد چگونه به سبک و سیاق آمریکایی بنویسم، جیمز تربر بود. او به من آموخت که چگونه نثرم را با طنز و کنایه بیامیزم و نثری روان خلق کنم.»

جیمز تربر طنزنویس و هنرمند موفق آمریکایی در سال ۱۸۹۴ در شهر کلمبوس ایالت اوهایوی آمریکا به دنیا آمد. چشم‌های او در کودکی در تصادفی آسیب دید و به‌تدریج ضعیف شد تا اینکه نابینا شد و در سال ۱۹۶۱ درگذشت، از او میراثی باارزش از نوول‌ها و قصه‌های کوتاه فراوان بجا مانده است.

اوج فعالیت نویسندگی او مصادف با دورهٔ بحران اقتصادی آمریکا (۱۹۲۹-۱۹۳۹) بود. اینکه چرا طنز تربر با توجه به وضعیت بینایی و شرایط جامعهٔ معاصرش سیاه نیست شاید به این مسئله بازمی‌گردد که او یک آمریکایی میهن‌پرست بود و در اعلامیهٔ استقلال آمریکا آمده که ناشاد بودن یک خصیصهٔ غیرآمریکایی است و شاد بودن اولین و مهم‌ترین وظیفهٔ طبیعی آمریکایی‌ها به‌عنوان افرادی میهن‌پرست است.

بسیاری از آثار تربر هجوآمیز است. آدم‌های سرگشتهٔ آثار او با دلتنگی در جهانی توضیح‌ناپذیر گام برمی‌دارند، آدم‌هایی که به گونه‌ای خنده‌آور با جهان خود در جدالند. در این آثار تشتت، حماقت و احساس پوچی، که تمدن به انسان‌ها می‌بخشد، دیده می‌شود.

تربر در تعریف طنز می‌نویسد:

طنز موضوع دلپذیری است که باید جدی گرفته شود. یکی از منابع طبیعی مهم ماست که به هر قیمتی باید در حفظ و نگهداری آن بکوشیم.

تعدادی از جملات قصار تربر به این شرحند:

بهتره چند تا از سؤالا رو بدونی تا اینکه تمام جوابا رو بدونی.

زن‌ها از مردها عاقل‌ترند چون کمتر می‌دانند و بیشتر می‌فهمند.

در مورد این قانون که هر قانونی استثنایی دارد هیچ استثنایی وجود ندارد.

موش شهری که به روستا رفت

یکی بود، یکشنبه‌ای بود. موشی شهری بود که دلش برای قوم و خویش‌اش که یک موش روستایی بود تنگ شده بود. موش شهری تصمیم گرفت به دیدن فامیل روستایی‌اش برود. پس مخفیانه سوار قطاری شد که موش روستایی گفته بود درست دم ورودی ده، ایستگاه دارد. متأسفانه موش روستایی نمی‌دانست که این قطار یکشنبه‌ها در بدینگتن توقف نمی‌کند. در نتیجه موش شهری مجبور شد یک ایستگاه آن‌طرف‌تر سوار اتوبوس شود تا در تقاطع سیبرت فامیلش را ملاقات کند. باز هم متأسفانه موش شهری سوار اتوبوس اشتباهی شد و سر از میدلبورو درآورد و مجبور شد سه ساعت دیگر صبر کند تا قطار برسد و او را برگرداند. وقتی به بدینگتن رسید دید ای دل غافل! آخرین اتوبوس برای تقاطع سیبرت در حال حرکت است. موش شهری دوان‌دوان به هر زحمتی بود خودش را به اتوبوس رساند و یک جایی که دور از دید راننده و مسافران بود ـ و فقط ما قصه‌گوها جای دقیقش را می‌دانیم ـ جا خوش کرد، اما متأسفانه این بار هم بخت با او یار نبود و موش بعد از طی دو ایستگاه فهمید که اتوبوس در خلاف جهتی که او می‌خواهد برود، یعنی در مسیر ویمبرلی حرکت می‌کند. وقتی بالاخره اتوبوس ایستاد موش شهری در کمال درماندگی متوجه شد که باران شدیدی در حال بارش است و آن وقت شب هم دیگر اتوبوسی در کار نیست که او را جایی ببرد. موش شهری بابت اینکه در پایان داستان هیچ درس مهمی نگرفته بود حسابی شکار شد و زیر لب غر زد:

به درک.

و به شهر برگشت.


1

نتیجهٔ اخلاقی:

داستان‌های حیوانات لزوماً نتیجهٔ اخلاقی ندارند.

دخترک و گرگ بد گنده

یک روز بعدازظهر گرگ بد گنده طبق عادت همیشگی‌اش پشت درختی در جنگل کمین کرده بود تا دخترک معصومی که یک سبد غذا برای مادربزرگش می‌برد از راه برسد. سرانجام یک دختر کوچک که سبدی پر از غذا در دستش بود از راه رسید. گرگ پرسید:

ـ دختر جون اون سبد غذا رو داری می‌بری واسه ننه جونت؟

دختر جواب مثبت داد و گرگ آدرس دقیق به اضافهٔ کروکی کلبهٔ مادربزرگ را از دختر گرفت و از یک راه میانبر خودش را به‌سرعت به آنجا رساند.

وقتی دخترک وارد کلبهٔ مادربزرگش شد متوجه شد که یک نفر با شبکلاه و لباس‌خواب بلند داخل تخت دراز کشیده. دخترک در فاصلهٔ بیست‌وپنج فوتی تخت فهمید کسی که روی تخت دراز کشیده مادربزرگش نیست، بلکه گرگ بد گنده است ـ چون حتی با شبکلاه و لباس‌خواب بلند هم، گرگ همان‌قدر شبیه مادربزرگ بود که شیر کمپانی مترو گلدوین مایر به کالوین کولیج شباهت داشت ـ دخترک معطلش نکرد و اسلحه کمری اتوماتیکی را که همیشه کنار قرص‌های نان و داخل سبد می‌گذاشت بیرون کشید و با شلیک چند گلوله کار گرگ را تمام کرد.


2

نتیجهٔ اخلاقی:

فریفتن دخترکان امروزی به‌سادگی و راحتی روزگار خوش گذشته نیست.

گوسفند در لباس گرگ

خیلی وقت پیش ـ البته نه خیلی خیلی وقت پیش ـ دو گوسفند بی‌باک تصمیم گرفتند پوست گرگ به تن کنند و به‌عنوان جاسوس نفوذی به گرگ‌آباد بروند تا ببیند آن طرف‌ها چه خبر است. آنها در روز جشن استقلال گرگ‌آباد وارد آنجا شدند و دیدند که تمامی گرگ‌ها مشغول آواز خواندن در تالارها و رقصیدن در خیابان هستند. گوسفند اولی به دوستش که از خودش گوسفندتر بود گفت:

ـ می‌بینی گرگا عینهو خود ما هستن. همش تو کار قر کمر و چهچه زدنن. گمونم هر روز اینجا باید بساط جشن و پایکوبی برقرار باشه.

بعد روی یک صفحه کاغذ یادداشت‌هایی نوشت ـ کاری که هیچ جاسوسی که شعورش از گوسفند بیشتر باشد انجام نمی‌دهد ـ و بالایش نوشت «بیست‌وچهار ساعت در گرگ‌آباد.»

وقتی آن دو صحیح و سالم به گوسفندآباد برگشتند، گوسفند اولی تصمیم گرفت جاسوسی را کنار بگذارد و بچسبد به نویسندگی ـ کاری که بعضی جاسوس‌ها هم که شعورشان از گوسفند بیشتر است، انجام می‌دهند ـ و بعد از نوشتن سفرنامهٔ گرگ‌آباد به‌صورت مرتب و منظم برای یک نشریهٔ ویژهٔ خانم گوسفندهای خانه‌دار مطلب بنویسد. گوسفند دوم هم بدون اینکه به دوستش چیزی بگوید، مشغول نوشتن کتابی شد با عنوان «مشاهدات ده‌ساعتهٔ من در گرگ‌آباد» و ظرف کمتر از یک ساعت حقوق ساخت سریالی بر اساس آن را نیز به شبکهٔ سراسری گوسفندآباد فروخت.

هر دو گوسفند در آثارشان پیغام مشابهی را به مخاطبان‌شان دادند:

گرگ‌ها درست عین گوسفندها هستند چون مدام در حال جست‌وخیز و شادی هستند. فقط جای بع‌بع، زوزه می‌کشند. هر روز در گرگ‌آباد بساط بزن و بکوب و عشق و حال برپاست.

شهروندان گوسفندآباد خرسند و خوشحال متقاعد شدند که از طرف گرگ‌های خوشگذران صلح‌طلب هیچ خطری آنها را تهدید نمی‌کند. بنابراین نگهبانان را مرخص کردند و حصار دور شهر را برچیدند. اهالی گرگ‌آباد هم به محض اینکه این خبر را شنیدند به گوسفندآباد حمله کردند و تمام ساکنان آن را از دم دریدند.


3

نتیجهٔ اخلاقی:

هر حرف مزخرفی را به صرف اینکه جایی چاپ شده باور نکن.

شیری که می‌خواست پرواز کند

روزی روزگاری شیری بود که در حسرت داشتن بال‌های عقابی بود. یک روز شیر به عقاب پیشنهاد داد:

حاضرم در مقابل داشتن بال‌های تو یال خودم رو به تو بدم.

عقاب پاسخ داد:

ـ بدون بال‌هام من دیگه نمی‌تونم پرواز کنم.

شیر توضیح داد:

ـ خب جانم منم بدون یالم دیگه سلطان وحوش نیستم. من فقط بابت این یال باشکوهه که همهٔ حیوونای جنگل ازم حساب می‌برن.

عقاب کمی فکر کرد و بعد گفت:

ـ باشه پس اول تو یالتو به من بده.

شیر گفت:

ـ باشه ایراد نداره. بیا جلوتر تا یالمو بازکنم و بهت بدم.

همین که عقاب نزدیک‌تر شد، شیر جستی زد و با پنجه‌های قوی‌اش بال‌های عقاب را کند. عقاب اول دردش آمد، بعد ترسید، بعد غمگین شد، بعد خشمگین. بعد هم فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت انتقام بگیرد. بنابراین به شیر گفت:

ـ شرط می‌بندم که نمی‌تونی با اون بال‌ها از روی اون صخرهٔ بلند پرواز کنی.

شیر ـ که ظاهراً فهم و شعورش در حد گوساله هم نبود ـ با غرور گفت:

ـ کور خوندی! حالا سیاحت کن. با این بال‌ها برات چه تک‌چرخی تو آسمون می‌زنم!

و پریدن شیر همانا و سقوط طبیعی اسف‌انگیزش همان. حالا چرا طبیعی؟ چون از یک طرف وزن شیر سنگین‌تر از آن بود که بال‌ها بتوانند تحملش کنند و از طرف دیگر شیر اصلاً بلد نبود پرواز کند. عقاب فاتحانه پایین آمد و بعد از اینکه بال‌هایش را از شیر خرد و خمیرشده پس گرفت، یال شیر را هم به‌عنوان غنیمت برداشت و روی شانه و گردنش انداخت. عقاب در حین بازگشت به آشیانه به فکرش رسید که با همسرش مزاحی بکند. بنابراین درحالی‌که یال شیر را روی سرش انداخته بود، وارد آشیانه شد. اما همسرش که دچار ناراحتی عصبی بود، با دیدن او تصور کرد که یک شیر واقعی به آشیانهٔ آنها حمله کرده و بدون درنگ اسلحه کمری کوچکی را که در کشوی میز توالتش پنهان کرده بود بیرون آورد و با شلیک یک گلوله شوهرش را جادرجا کشت.


4

نتیجهٔ اخلاقی:

مهم نیست که چی تنت کردی یا نکردی. فقط اجازه نده یه موجود مؤنث عصبی به یه اسلحه کمری دسترسی داشته باشه.


 کتاب الفبای تقلب نوشته جیمز تربر دانیل خارمس

الفبای تقلب
نویسنده : جیمز تربر ، دانیل خارمس
مترجم : حسین یعقوبی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۹۶ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]