معرفی کتاب « امشب نه شهرزاد… »، نوشته حسین یعقوبی
پیشدرآمد
… از آغاز زمان، در پای پلکانی که به نیروانا منتهی میشود، موجودی بیشکل و بیرنگ زندگی میکند که ابائواکو نام دارد و نسبت به سایهروشن روح رستگارشدگان حساس است و از آن نیرو میگیرد. او اکثر اوقات روی اولین پله، بیحرکت میخوابد و همین که روحی پایش را برای تعالی و رسیدن به اوج بر روی پلکان میگذارد نیروی حیاتی مرموزی در او بیدار میشود و در اعماق وجودش نوری پرفروز درخشیدن میگیرد. وقتی روح از آن پلکان پیچاپیچ مرحله به مرحله بالا میآید، ابائواکو کاملاً به هوش میآید و در منتهیالیه پلکان، در پشت سر او، شروع به حرکت میکند. ابائواکو هرچه از پلکان بالاتر بیاید، رنگ پوستش تیرهتر و شکلش کاملتر میشود اما فقط وقتی به بالاترین پله برسد کامل میشود و شکل واقعی خود را پیدا میکند. این نقطه دقیقا جایی است که روح شخص صعودکننده به نیروانا رسیده و اعمالش دیگر سایهای ندارد؛ در اینجا و در یک قدمی کمال، ابائواکو نیروی خود را از دست میدهد، بیرنگ میشود، بدنش شکل خود را از دست میدهد، به پایین پلهها میلغزد و روی اولین پله، بیشکل و رنگپریده در انتظار روح بعدی و صعود بینتیجهٔ دیگر باقی میماند…
فصل نخست
بدون دونستن اینکه لحظهٔ آخر چقدر دووم میاره چطور میشه کاری رو تو لحظهٔ آخر انجام داد؟ اونم وقتی که یه اشتباه گنده همیشه یه گوشهای از زندگی منتظرته و دورترین فاصله، واسه رسیدن یا نرسیدن به اون، همین یک دقیقه پیشه…
مهرپویا داره میخونه: «قطره اشکی دوای درد من بود ــ این زمان آن اشک هم پایان گرفته.» رادیو رو خاموش میکنم. سیمین زنگ زده و من به روال این چندروزه طوطیوار جواب میدم که حالم خوبه و احتیاج ندارم کسی بیاد پیشم یا خودم برم خونهٔ اون یا مامان اینا. پشتبند سیمین، شهاب زنگ میزنه که دروغ گفتن بهش یهکم برام سخته. بهش میگم: «شبا خوابم نمیبره… سخت خوابم میبره… زانکس و دیازپام و اکسازپام یه شبایی جواب میده یه شبایی جواب نمیده.» میگه برو سفر که میگم سخته و حوصلهشو ندارم. مکث میکنه، میفهمه صدام امشب بیشتر درد داره. میپرسه، میگم: «دندون درد… یه حفرهٔ بزرگ درست وسط یکی از دندونای کرسی پایین… خرابی به عصب رسیده.» توصیه میکنه تمیز بشورمش و تأکید میکنه که سعی کنم کمتر فکرش رو بکنم که بهش میگم باشه و دیگه نمیپرسم آخه چهجوری؛ چون حوصلهٔ حرف زدن بیشترو ندارم حتی با شهاب.
تلفنو که قطع میکنم حس میکنم تنهایی و دندون دردم بیشتر شده. توصیهٔ شهاب افاقه نمیکنه. چندتا مشت، محکم، رو چونهام میکوبم؛ امیدوارم بیحسش کنه که نمیکنه. باید یهجوری سرمو گرم کنم. شاید به قول شهاب بتونم کمتر فکرشو بکنم. وصل میشم به اینترنت. ایمیلامو چک میکنم، اکثرا تسلیته. دستآخر یه ایمیل پیدا میکنم که صادق سی چهل روز پیش برام فرستاده بوده و فرصت نشده بود بازش کنم؛ یه لیست دههزارتایی فیلم و سریال و موسیقی و مستند ضمیمه کرده… تو ایمیلش نوشته مال یه فیلمی کاردرست تو شهرک ژاندارمرییه… لیستش پر و پیمونه… همهچی داره: جدید و کلاسیک، کالت، هنری، کوتاه و انیمیشن. کلی هم موسیقی داره؛ جاز، راک، پاپ و کانتری… حوصلهٔ موسیقی رو ندارم… الان ندارم… صداش که درمیاد… صدای موسیقی که درمیاد، چشام میشه پر اشک و ذهنم میشه پرخاطره… درد میکشم، باز دوباره تیر کشید… پاشم برم بیمارستان؟ بیمارستانی هست که ساعت یازده شب کشیک دندونپزشکی داشته باشه؟
زنگ درو میزنن. سرایداره که اومده زبالهها رو بگیره. از حال و روزم میفهمه که امشب دردم سوای دردیه که بابتش مشکی پوشیدم. بهم توصیه میکنه آبلیمو قرقره کنم یا قرهقوروت بذارم روش. وقتی درد به اندازهٔ کافی درد باشه، آدم به هرکی اجازه میده دکتر باشه. یخچالو که وامیکنم وسوسه میشم که یه شیشهٔ دیگه بردارم، اما آخرسر همون شیشهٔ آبلیمو رو برمیدارم و سر میکشم. سعی میکنم آبلیمو رو تو حفرهٔ خالی دندونم بیشتر بچرخونم، اما سرمای آبلیمو فقط اعصاب ملتهب دندونم رو بیشتر تحریک میکنه. با حالی نزار کتری آب گرم رو به صورتم میچسبونم و برای یه لحظه آروم میگیرم. درد خودم کم بود که این درد هم بهش اضافه شد؟ تلفن زنگ میزنه. مامانه. نگرانه. میپرسه که بیاد پیشم. جواب میدم: «مامانجان شما که عصبکشی بلد نیستی فقط میخوای بیای اینجا حرص و جوش بخوری و منو بیشتر کلافه کنی.» قبل از خداحافظی، توصیه میکنه امشب جای هیدروکسیزین ده، بیست و پنجش رو بخورم بلکه زودتر خوابم ببره و کمتر درد بکشم. تازه یاد خارش دست و پام میافتم که این چندوقته تبدیل به عادت شبانهام شده و شروع میشه. عادتا خیلی زود تبدیل به نقطه ضعفامون میشن؛ وقتی دیگران متوجه اونا میشن یا بدتر از اون، وقتی خودمون بدجوری متوجه اونا میشیم. دردو میشه تحمل کرد، خارشو نه. تازه متوجه میشم که گذشته و خاطراتش باعث درد نمیشن، باعث خارش میشن. خارش ذهن… یعنی دارم دیوونه میشم؟ یاد چالههای ذهنی میافتم که تبدیل به سیاهچال میشن. باید زودتر سرمو با یه چیزی گرم کنم. با چی؟ با سروصدای دعوای شبانهٔ زن و شوهر واحد بغلی که قشنگ از پشت دیوار نازک قابل شنیدنه؟ نه حوصلهشو ندارم.
چشمم به کتابی میافته که شهاب واسم آورده و گذاشته روی میز، «افسانههای سرخپوستی»: دربارهٔ مردیه که عزیز از دست رفتهای داره و سه سال میره سر قبرش و هرشب یه قصه واسه روح زنش تعریف میکنه. شب هزارم روح زنش تو قالب یه جسم جدید حلول میکنه و برمیگرده پیشش؛ مثل هزار و یکشب ماست فقط یه شب کم داره و شهرزادش یه آدم سبیلکلفته، اما بازم نشون میده که عشق چهجوری غیرممکن رو ممکن میکنه.
سرمو میگیرم بالا. سخته وقتی پایینی بالا رو خوب ببینی، اونم وقتی که بالا سرت، روی سقف، تیکهتیکهٔ بقایای پشههای کشته شده چسبیده. پشههایی که دیگه عادت ندارن بشینن روی دیوار و دلشون خوشه اگه روی سقف باشن دیگه دست کسی بهشون نمیرسه. کتابو با شدت پرت میکنم طرف سقف و یهبار دیگه موفق میشم یه پشهٔ سمج دیگه رو، به این شیوهٔ بدیع بین جلد مقوایی کتاب و سقف بتونی آپارتمانی، پرس کنم. کشتن پشه یکی از معدود کارای مثبته که تونستم تو این سه چهار هفته انجام بدم و کلاً حس خوبی بهم میده. تلفن دوباره زنگ میزنه. این دفعه صادقه. فکر کنم تمام فک و فامیل و دوست و رفیقام شب که میرسن خونه و یاد من میافتن، اولین فکری که به ذهنشون میرسه اینه که شاید امشب، دیگه از شدت عذاب وجدان، اون باقیموندهٔ عقل سلیمی رو هم که داشتم از دست دادم و خودمو سربهنیست کردم. میگه: «میدونم دیروقته، اما مریم همین الان داشت با سیمین تلفنی حرف میزد. سیمین بهش گفت دندونت درد میکنه. گفتم یه زنگی بزنم حالتو بپرسم.» بعد از اینکه توصیههای تکراری دیگرانو واسم تکرار میکنه، تأکید میکنه: «اگر خوابت نمیره، سرتو با یه چیزی گرم کن. ذهنت که مشغول بشه درد کمتر میشه.» میگم: «نه حوصلهٔ خوندن دارم، نه حال فیلم دیدن و موسیقی شنیدن.» میگه: «بشین بنویس.» دلش خوشه این صادق. ادامه میده: «فیلمای خوبو تو ذهنت مرور میکنی… حالا این دفعه رو صفحهٔ لپتاپت مرور کن. شروع کن به نوشتن خلاصهٔ داستان یکی از فیلمهایی که دیدی و خیلی دوست داشتی.» میگم باشه و خداحافظی میکنم. هنوز نه خبری از تأثیر هیدروکسیزینه نه زانکس. انگار دو قوطی ردبول و یه قوری قهوه خوردم. من که امشب هر توصیهٔ چرندی رو قبول کردم، مال صادق رو هم امتحان میکنم. لپتاپم رو باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن دربارهٔ فیلم «آمورس پروس / عشق سگی»:
«سه تا اپیزود داره که نقطهٔ مشترکشون اتفاق و تصادف و سگه، نه، عشق و تنهایی هم هست. اپیزود اولش دربارهٔ دوتا داداشه؛ اولی خلافه و زن و بچه داره و روزا تو یه فروشگاه کار میکنه و شبا میره دزدی مسلحانه؛ دومی یه آدم بیکار و بیعاره. میزنه و سگ داداش دومی اتفاقی سگ یه بابایی رو که تو کار مسابقات سگبازی بوده، تیکه پاره میکنه. داداش دومی میفهمه که با این سگ وحشیاش میتونه تو مسابقات سگبازی حسابی پول دربیاره. پولاش که حسابی قلمبه میشه میره سراغ زن داداشه و ازش میخواد شوهرش رو ول کنه و زن اون بشه و از اون طرف دوسهتا از رفیقاشو میفرسته که داداشهرو تا میخوره بزنن، اما آخرِسر زن داداشه پولای داداش دومی رو برمیداره و با شوهرش فرار میکنه به یه شهر دیگه. داداش دومی هم بعد از اینکه رقیبش با یه گلوله میزنه سگش رو زخمی میکنه، تو یه تصادف ناجور آش و لاش میشه…»
یاد لاکپشتا میافتم که سهمیهٔ میگوی امشبشون رو نگرفتن. شیشهٔ غذاشون رو از تو کابینت برمیدارم و میرم تو اتاق. جفتشون بیدارن و با حرص صورتشون رو چسبوندن به شیشهٔ تُنگ و منتظر انگشتای سخاوتمند من هستن. وقتی بزرگترین دلخوشی یه موجودی خوردن پنج وعده خرده میگو در طول روز باشه، سیصد سال عمر کردن کار سادهای میشه. سیصد سال… خودش یهجور جهنمه، وقتی کند و باعذاب بگذره، میتونه دقیقا اندازهٔ یه ابدیت طول بکشه بعد به این جهنمیا حسودیم میشه؛ به اینکه وقتی عشقشون میخواد ترکشون کنه، یواشیواش ترکشون میکنه، اونقدر یواش که با رفتن عشقشون عمرشون هم به آخرش میرسه. بعد فکر میکنم که چقدر خوبه که میتونیم یکسوم همین عمر چهل پنجاه ساله رو بخوابیم؛ البته من یکی که سهمیهٔ یکسوم خوشبختی شبانهروز فعلیمو دارم از دست میدم. ساعت یک شده و خبری از خواب نیست که نیست. شاید اگه برق میرفت میتونستم زودتر بگیرم بخوابم، شاید هم از این چیزی که الان هستم کلافهتر میشدم. امّا نه، همش تقصیر برقه. شلوغی روز روشن نمیذاره آدم زیاد فکر کنه. حتم دارم اکثر کسایی که دچار جنون شدن بهخاطر افکار شبونهشون داغ کردن. کاش میشد چراغو خاموش کنم، اما فکر کردن تو تاریکی خیلی ترسناکتر از فکر کردن زیر نور چراغه. این یه ماهه حتی موقع خوابیدن هم جرأت نکردم چراغو خاموش کنم چه برسه به حالا که درد و خارش و افکار پرتوپلا هم به حال و روز ترکخورده و حوصلهٔ لجنگرفتهام اضافه شدن. سعی میکنم با فکر کردن به آدمایی که قدیما دندونشون خراب میشده و هیشکی نبوده که اونو پر کنه، خودمو یهکم تسلی بدم. حتما تلفات دندوندرد اون موقع خیلی بیشتر بوده. تو این شرایط باید فقط با تلقین خودمو آروم کنم؛ مثلاً تلقین کنم که نوشتن ادامهٔ خلاصهٔ داستان «عشق سگی» واقعا کار خیلی مهمییه. چونهدردست مجددا میشینم پای لپتاپ:
«اپیزود دوم در مورد یه مانکنه که در جریان سانحهٔ رانندگی آخر اپیزود اول، دست و پاش میشکنه و با بدن گچگرفته خونهنشین میشه. زنه از اون سگای پودل ریزهمیزه داره که اتفاقی میافته زیر یه قسمت پارکت کف خونه که شکسته. برای درآوردن سگ باید کل پارکت کف رو بردارن و مانکن دست و پا شکسته دلنگرونه که نکنه سگش خوراک موشا بشه. از اون طرف رابطهٔ مانکن زمینگیرشده و معشوق پولدارش روزبهروز سردتر و سردتر میشه. آخرسر سقوط مانکن از روی تخت باعث میشه که دکترا مجبور شن پاهاشو قطع کنن و مانکن بدون پا درحالیکه سگش بالاخره از زیر کف آپارتمان نجات پیدا کرده و معشوق پولدارش برای همیشه اونو ترک کرده، از پنجرهٔ اتاقش میبینه که پوستر بزرگش رو دارن از روی پانل جمع میکنن.»
اساماس از شهاب مییاد: «دکتر فلان، آدرس بهمان از آشناهاست. همون صبح که بری کارتو راه میاندازه.» یه اساماس براش میفرستم، هم تشکر میکنم و هم ابراز نگرانی و ازش میپرسم: «کارش خوبه؟ مطمئنی؟ دندونپزشکای حسابی معمولاً صبحا مطب نمیان.» تأکید میکنه: «یهجوری درستش میکنه که اصلاً فراموش کنی دندون درد داشتی… اگه تنهایی اذیتت میکنه الان بیام پیشت… بیتعارف.» میگم: «تنهایی راحتم و تنهایی رو دوست دارم.» و دیگه بهش نمیگم که برخلاف من، تنهایی خیلی وقتا با من راحت نیست و دوستم نداره چون میدونم که نمیتونه برام کاری بکنه، هیچ کاری.
واحد بغلی دیگه دعوا نمیکنن، اما هنوز ظاهرا نخوابیدن چون صدای فنرهای تختشونو دارم واضح میشنوم بعد، اون صدا هم قطع میشه و تنها چیزی که میشنوم صدای سکوته با حاشیهٔ درد و خارش و بیقراری. میدونم اگه امشبو به صبح برسونم شاید بتونم یهجورایی از جنون کامل فرار کنم. میرم کنار پنجره. بیرون، آروم آرومه و همینه که منو میترسونه. سکوت خیلی ترسناکه وقتی که قشنگ حسش میکنی، وقتی همراه خودش همهٔ فکرای ترسناک دنیا رو میاره. یکی از بدترینهاش هم این فکره که یه میخ پیدا کنم و باهاش جمجمهمو سوراخ کنم و هرچی فکر ناراحتکننده است بریزم بیرون. یه لحظه میرم طرف کمد که آلبومارو بردارم و با دیدن عکسای قدیمی سرمو گرم کنم، اما دست نگه میدارم چون این دیگه خیلی بدتره: یادآوری خاطره اون چیزایی که برات عزیزترینها بودن و حالا به اندازهٔ همون یه دقیقه پیش دور و دستنیافتنی هستن. برای اولینبار تو عمرم دوست دارم که همین الان تلفن زنگ بزنه و یکی از آشناهای ورّاجم یکی مثل شوهر سیمین یا دایی محمود با حرفای پیشپاافتادهشون این ثانیهها و دقایق لعنتی رو برام بکشه، اما میدونم الان جفتشون خوابن… هنوز یه قسمت دیگه از «عشق سگی» مونده.
«اپیزود سوم مربوط به یه پیرمرد آدمکشه. یه آدم ژولیده و ژندهپوش که پول میگیره و آدم میکشه. یه چرخ و چهارپنجتا سگ داره و وسطای اپیزود سوم میفهمیم که جوونیش یه مبارز آرمانگرای آمریکای جنوبی بوده که به عشق مبارزه در راه آزادی و عدالت، زن و بچه رو ول کرده و بعد که سرخورده شده، یه جانی کلت به مزد شده. پیرمرد تو صحنهٔ تصادف داداش دومی اپیزود اول و مانکن اپیزود دوم حاضر میشه و سگ زخمی داداش دومی رو از توی ماشین نجات میده و میبره ازش مراقبت میکنه، اما وقتی سگه روبهراه میشه، تو غیبت پیرمرده میزنه و چهارپنجتا سگ دیگهرو لت و پار میکنه. همین.»
پایین نوشتهام بهعنوان نتیجهگیری اضافه میکنم: کل فیلم دربارهٔ اینه که عشق چقدر میتونه آدمو از اون چیزی که هست تنهاتر و بیکستر بکنه. از نوشتن این مطلب احساس خوبی ندارم. باعث شده دردو یهکم فراموش کنم، اما حالمو بدتر کرده. روی تخت دراز میکشم و چشمامو سفت میبندم. باید به یه فعالیت عبث طولانی فکر کنم: یه نردبون افقی رو مجسم میکنم که با شیب داره میره طرف بالا، درحالیکه بین زمین و آسمون معلقم و با دست به این نردبون آویزون شدهم، سعی میکنم پلههاشو یکییکی بگیرم و برم بالا، فاصلهٔ بعضی پلههاش از همدیگه زیاده؛ بعضیهاشون یخ زدن و بعضیهاشون حسابی داغون بعد به یه جایی میرسم که دیگه پلهای وجود نداره. نردبون نصفه قطع شده سقوط میکنم، سقوط میکنم تو سکوت. از جام میپرم یه لحظه به خواب رفته بودم. یه کابوس که اصلاً دوست نداشتم ادامهاش بدم. چرا به خوابم نمییای؟ چرا همش دارم کابوس میبینم؟ اونم کابوسای پر از سکوتی، که مثل تیغ تو اون قسمت وجودم میره، که موقع خواب همینطوری از این طرف به اون طرف سرگردونه. سعی میکنم دوباره امتحان کنم. چشمامو میبندم و ایندفعه به دوران بچگیم فکر میکنم، یه فکر قشنگ… همه هفت هشت ساله هستیم. من، تو، شهاب، صادق، سیمین و مریم تو حیاط داریم بازی میکنیم. تو حیاطِ کجا مهم نیست. سعی میکنم تو تصورم سرسبزترین حیاطی رو که میتونم، مجسم کنم. بازیایی که تمومی نداره، بازیایی که باعث میشه از اون چیزی که هستیم بزرگتر نشیم. یهدفعه آسمون ابری میشه و رگبار میزنه. من زودتر از همه میام تو خونه و داد میزنم بچهها بیاین تو دیگه باید داخل خونه بازی کنیم، اما همه یهدفعه بال درمیارن و میرن آسمون. تو که اونقدر بالا میپری که دیگه حتی نمیتونم تو آسمون ببینمت. همهچی دوباره ساکت میشه. یه کابوس دیگه؟
از جام میپرم. شاید این خواب یه نشونه بوده. میرم سراغ کمد لباسات چمدونا رو باز میکنم. دنبال اینم که یه بال یدکی پیدا کنم. بعد یه دفعه دست نگه میدارم. این دیگه یه خواب نیست، واقعیه چون سگک چمدون دستمو زخمی کرده و خیلی واقعی داره ازش خون میاد. هیچ بالی در کار نیست و اگه بخوام اینجوری خیالبافیامو ادامه بدم حتم دارم که تو یکی از اونا گیر میکنم و دیگه نمیتونم ازش بیرون بیام. یه دسته کاغذ برمیدارم، شروع میکنم روش نقطه گذاشتن، با سرعت، میخوام بین نقطهها حتی یکصدم ثانیه هم فاصله نباشه تا سکوت یه موقع نیاد و با فکرایی که تو دلش داره حالمو از این چیزی که هست بدتر نکنه. صبح شده هنوز عقلمو کامل از دست ندادم.
فصل دوم
«خودتو شل کن. اینقدر فکتو منقبض نکن.»
دکتر آمپول بیحسی رو میزنه، اما حتی اینم نمیتونه آرومم کنه چون ترس درد بدتر از خود درده. «هر موقع حس کردی لب و زبونت بیحس شده بهم بگو.» بعد واسه اینکه ته دلمو حسابی خالی کنه عکس دندونمو نشونم میده و میگه: «دندون سختییه واسه پر کردن… تا اون مغز استخون خراب شده… بابت اینکه دندون پهلوییش هم تو بچگی کشیدی کج شده. فکر کنم یه نیم ساعت سه ربعی باید روش کار کنم.» میدونم که یکی از بدترین نیم ساعت سهربعهای زندگی در انتظارمه. همیشه از همون بچگی از دندونپزشکی میترسیدم، اما حتی این ترسم باعث نشد که تنبلی رو کنار بذارم و نخ دندون بندازم. دکتر ادامه میده: «مسواک زدن خالی فایده نداره باید مرتب نخ دندون میانداختی.» حالا شاید تنها راه چارهاش اینه که کسایی رو به خاطر بیارم که دندون دردای بدتر از مال منو تحمل کردن: مثل داستین هافمن تو فیلم «ماراتن من» اونجا که لارنس الیویه در نقش یه افسر سابق گشتاپو با سوراخ کردن دندوناش میخواد از زیر زبونش بکشه که امنه یا نه؛ یا نفش منفیهای فیلم «رفیق قدیمی» همونا که نقش اول فیلم واسه اعتراف گرفتن ازشون با تیغهٔ پشت چکش، دندوناشو از ریشه درمیاره.
صدای متهٔ دندونپزشکی و بوی گوشت سوختهٔ لثه و عاج دندونم داره بیشتر و بیشتر میشه. همون «رفیق قدیمی» خوبه. پلکامو محکمتر به هم فشار میدم و خودمو جای نقش اول فیلم تجسم میکنم؛ حالا یه کنت مونت کریستوی چشمبادومی هستم که بدون هیچ دلیل واضح و روشنی پونزده ساله تو آپارتمانی تو کره زندونی هستم؛ یه شاتودیف مدرن. موفق میشم فرار کنم. تنها اسلحهام یه چکشه که باید باهاش آدمای دور و برم رو قلع و قمع کنم. اول از همه هم دندونپزشکی رو که با متهاش داره آسیبپذیرترین قسمت وجودمو بدجوری تحریک میکنه، اما ناغافل بدترین کابوس زندگیم جلوی چشای بستهام مجسم میشه: دندونپزشکی که با مته داره دندونمو درست میکنه یه دفعه دچار حملهٔ صرع بشه و متهاش زبون و آروارههامو لت و پار کنه.
نه.. نه.. باید به «رفیق قدیمی» فکر کنم حتی اگه شده به صحنهٔ آخرش؛ اونجا که جای قهرمان و ضدقهرمان عوض میشه و میفهمیم آدم خوبه و آدم بدهای وجود نداره، فقط قربانیهایی وجود دارن که باید تقاص کارای گذشتهشون رو پس بدن. کنت مونت کریستوی چشمبادومی که تو بچگیهاش، با فضولی تو کار دوستش و شایعهپراکنی، باعث خودکشی خواهر اون شده حالا باید با دندونای خودش زبونشو قطع کنه تا دخترش متوجه نشه که پدرش در راه یه انتقامجویی کور تا کجا پیش رفته.
دکتر میگه: «آبو قرقره کن و خالیش کن تو سینک.» نصف فکم، زبونم و یه قسمت عمده از بینیام کامل کامل بیحسه. دکتر سفارش میکنه: «تا دو ساعت هیچی نخور.» تو دفترچهام یه چیزی مینویسه، مهر میزنه و میده دستم و میگه: «یه آمپول ضد التهابه، اگه درد گرفت و بروفن جواب نداد… بده برات تزریق کنن.» دوست دارم برگردم خونه و بعد از تحمل چندین ساعت درد و استرس روی کاناپه دراز به دراز بیفتم اما نمیشه. دستشویی نم داده، صبح خبردار شدم. ساعت هشت صبح پشت در، همسایهٔ پایینی رو دیدم که بعد از عرض تسلیت مجدد، بهم خبر داد که: «سقف سرویس بهداشتیتون نم داده پایین.» ازم عذرخواهی میکنه که تو همچین شرایطی اومده سراغم، اما خب حق داره. اگه دنیا واسه من تموم شده، دلیل نمیشه که بذارم توالت نم پس بده و اونا واسه ابراز همدردی همینجور بشینن تا سقف خونهشون بریزه روی سرشون. سقف خونهشون؟ دستکم سقف دستشویی توالتشون. بعدش لولهکش سر کوچه اومد داخل و با یه نگاه کارشناسی نظرشو اعلام کرد: «باید کف دستشویی رو برداری قیرگونی کنی. کاسه توالت رو هم مجبوریم بشکنیم. دویست تومنی برات درمیاد.» آدرس کاشی سرامیکفروش باانصافی رو بهم داد که از بخت خوش من، هم نزدیک مطب دندونپزشکی بود و هم اینکه اونطور که تعریف میکرد کاسه توالتای درجه یکی داشت.
یه وانت میگیرم که تو ضبطش یه نوار عباس قادری گیر کرده و رانندهاش هم پیرمرد بداخلاقیه که کل هیکلش بهشدت بوی عرق میده، اما بدتر از همه اینه که انبار کاشی سرامیکفروش ته یه کوچهٔ بنبست و باریک تو خیابون بنیهاشمه و وانت به هیچ وجه منالوجوه توش نمیره. مجبور میشم از ته کوچه کاسه توالت رو بگیرم رو پشتم و کاشی و سرامیکا رو زیر بغلم و تا سر کوچه به هر زحمتی هست خودمو برسونم. سعی میکنم تا وقتی کاسه توالت پشتمه به تو فکر نکنم که نمیشه. احساس بدی دارم که هیچ کاریش هم نمیتونم بکنم.
ساعت یک میرسم خونه. لولهکش، دوتا کارگر افغانی واسه کندن کاشیهای کف دستشویی فرستاده. درحالیکه اونا با پتک و دیلم مشغول کندن هستن، فیلم «عجیبتر از قصه» رو که یه ماهه کنار دستگاه دیویدی افتاده میذارم. ماجرای یه کارمند ادارهٔ دارایییه که زندگی یکنواخت و کسلکنندهای داره تا اینکه میفهمه داره در دنیای ذهنی یه نویسندهٔ معروف زندگی میکنه؛ خانمی که بدون استثناء در تمام کتابهایش قهرمان داستان را در آخر ماجرا یه جورایی سربهنیست میکنه. قهرمان فیلم انتخاب عجیبی پیش روش داره، با مرگش تبدیل به یه شاهکار ادبی بشه یا با ادامه زندگی کسلکنندهاش کتاب جدید اون خانم نویسنده رو خراب کنه.
بابت جیغ و داد کاشی سرامیکهای در حال شکسته شدن دستشویی، صدای فیلمو اصلاً متوجه نمیشم و فقط با خوندن زیرنویسا داستانو دنبال میکنم. البته صدای اونا اونقدر بلند نیست که صدای زنگ در آپارتمانمو نشنوم. همسایهٔ بغلی با قیافهٔ شاکی پشت دره و میگه: «تعمیرات این قصرتون کی تموم میشه؟ این صدای بیل و کلنگ کارگرای شما نمیذاره ما سر ظهری کپه مرگمونو بذاریم.» وقتی یکی از عبارت کپه مرگ استفاده میکنه یعنی اینکه تا دست به یخه شدن فقط یه جرقه فاصله داره. نه بهش میشه گفت صدای بیل و کلنگ نیست صدای پتک و دیلمه و نه میشه گفت چیکار کنم بگم از صدا خفهکن استفاده کنن؟ حتی جرأت نمیکنم بهش توصیه کنم که بشینه مثل من فیلم نگاه کنه تا سروصدا خیلی اذیتش نکنه. عذرخواهی میکنم و توضیح میدم که کارشون رو به اتمامه. با نگاه خشمگینی که بهم میکنه میفهمم که توضیحم خیلی قانعکننده نبوده. ادامه میده: «تا ده دقیقهٔ دیگه کارتون تموم نشه زنگ میزنم ۱۱۰» و میره. حتم دارم اگه ماشینمو نفروخته بودم الان میرفت پایین و بابت حروم شدن چرت بعدازظهرش یه خط روش میانداخت.
میام داخل و میبینم تلفن داره زنگ میزنه، مامانه، میگه: «امروز ختم عموی مسعودخانه… ساعت سه مسجد بنیهاشم… دیر نکنیها.» مامان خیلی هوای مسعودخان رو داره. از همون روز اولی که اومده بود خواستگاری سیمین ازش خوشش اومده بود. شاید اگه اصرارای مامان نبود سیمین به این راحتی زن کسی که ده سال از خودش بزرگتر بود نمیشد. بههرحال بعد از دندوندرد دیروز، این هم مصیبت جدید امروز بود. جاهای دیگه میشد یه ده دقیقه رفت تو مسجد نشست، یه فاتحه خوند اما اینجا از این خبرا نبود. مجبور بودم رأس ساعت سه اونجا باشم و تا خود پنج بمونم، تازه بعدش همراه جمع برم خونهٔ عموی مسعودخان.
یکی از کارگرا مییاد بیرون و میگه کار پتکی دیلمیشون تموم شده و حالا فقط بخش کمسروصدای چسبوندن موزاییکا مونده. این مژده باعث میشه بتونم راحتتر فکر کنم و آخرسر زنگ بزنم به شهاب. بهش میگم: «شهاب جان، یه مجلس ختم باید برم. از اون مجلساست که از اول تا آخرش باید باشی و پشت بندش هم بری خونهٔ متوفی. یه کاری برام بکن.» آدرسو میگیره و قول میده که یه بهونهٔ خوب پیدا کنه و بهموقع بیاد و نجاتم بده. یه نگاه به ساعت میکنم، دو و نیمه. به کارگرا میگم که واسه تموم کردن کار فردا بیان. مسجد که میرسم دو سه دقیقهای از سه گذشته. مسعودخان و داداشاش و دوتا داماداشون ردیف جلوی در مسجد وایسادن. یه تسلیتی بهشون میگم و میرم داخل. هنوز کفشامو درنیاوردم برم تو که صدای زنگ موبایلم بلند میشه. مامانه که میخواد مطمئن بشه بهموقع رسیدم و دیر نکردم. داخل خیلی شلوغ نیست و این قضیه جیم شدن رو یهکم سختتر میکنه، بهخصوص وقتی که بعد از چهار پنج دقیقه مسعودخان و دوتا از داداشاش میان داخل و عدل کنار من میشینن.
مسعودخان ننشسته شروع میکنه به تعریف کردن و میگه: «عموم خدابیامرز پیمانکار ساختمونی بود. هشتادو شیرین داشت، تا روز آخر عمرش هم کار میکرد. شیش صبح از خونه میزد بیرون تا اذون مغرب. خیلی آدم سالمی بود. تو عمرش لب به سیگار نزد. بیست سالش بود که از تفرش اومد تهرون. اون موقع هیچی نداشت. اولش کارگر ساختمونی بود و بعد که عرضهشو نشون داد همینجوری تو کارش ترقی کرد. باعث و بانی اومدن بابای ما به تهرون هم همین عمومون شد. بابام ده سال کوچیکتر از این عمومه.» مکث میکنه تا من فرصت کنم بگم که هرچی خاکشه بقای عمر باباتون باشه. بعد ادامه میده: «ساختمونایی که تو تهران کار کرده قشنگ مشخصن. کارش واقعا حرف نداشت. الان بعد از این مجلس ختم میریم خونهشون… خودش همهٔ کاراشو انجام داده… چهل سالی از عمر خونه میگذره اما انگارنهانگار، خونه همچین سفت و محکم باقی مونده، ترک روی دیوارش نیفتاده… البته من هرچی بگم شما متوجه نمیشی باید بیای از نزدیک ببینی.» واسه اینکه مطمئن بشه دارم حرفاشو خوب گوش میدم مجبورم با یه جملهٔ احمقانه حرفاشو تأیید کنم: «بعله… معمارا و پیمانکارای قدیمی یه چیز دیگه بودن». یه نفس عمیق میکشه که نشونهٔ بدیه. معلومه که میخواد دربارهٔ یه موضوع جدید حرف بزنه، اما خوشبختانه شهاب از راه میرسه، با حالت پریشون میاد تو و بهم خبر میده که خسرو تصادف کرده و تو بیمارستانه. با تأسف یکی میکوبم تو پیشونیم و از مسعودخان و داداشاش عذرخواهی میکنم که باید برم بیمارستان دیدن رفیق مجروحم. نگاهها بهخصوص نگاه مسعودخان کمی سرزنشآمیزه، اما شهاب بازم به کمکم میاد و میگه: «حالش خیلی وخیمه میگن مردنیه.» نگاهها کمی ملایمتر میشه و دوسه نفر هم به نشونهٔ تأسف یه کلهای تکون میدن. اونا هم مثل من، خسرو رو نمیشناسن اما برخلاف من که میدونم کل ماجرا خالیبندیه، اما اونا فکر میکنن که واقعا یکی از دوستای صمیمی من داره میمیره و بابت اینکه دارم از مجلس ختم میرم به بالین یه آدم دم مرگ، دیگه خیلی قابل شماتتم نمیدونن.
داخل ماشین، شهاب اول از همه میپرسه: «بیخوابیت چطوره؟» جواب میدم: «خوبه سلام میرسونه و هر شب بیدارتر و سرحالتر از شب قبله.» توصیه میکنه: «دیشب که واسه دندون دردت دوبل شده بوده، اما اگه از من میشنوی روزی یه ساعت برو اون کوچههای شیبدار دوروبر قدم بزن و بعد برو سونا، چنان کوفته میشی که میرسی خونه سرتو میذاری رو متکا و از حال میری.» براش توضیح نمیدم که مایههای مازوخیستی شدید واسه شبزندهداری پیدا کردم و فقط میپرسم: «کجا میریم؟» دنده رو عوض میکنه، میگه: «نمایش اورفه ژان کوکتو… سالن نمایش دانشگاه هنر.» یاد «خون شاعرش» میافتم که با هم دیدیم و یه شب تا صبح، زیر بارون شدید محمودآباد تو بالکن متل شهر قصه، نشستیم و دربارهاش حرف زدیم. حیف اینقدر نموندی که «اورفه» رو هم بتونیم با هم ببینیم. داشبورد ماشین رو باز میکنم. غیر از دستمال کاغذی که بهشدت بهش احتیاج دارم، کتاب «افسانههای چینی»، چندتا نوار و یه دیویدی اونجاست. به بهانهٔ گرفتن آب بینی، اشکمو که تازه راه افتاده تا رسوام کنه پاک میکنم و میپرسم: «این دیویدی چیه؟» شهاب یه فحشی به رانندهای که ازش سبقت گرفته میده و میگه: «عکسای سفر ترکیهاس. حجمش زیاد بود ریختم تو دیویدی. فرصت نمیشه ببرمشون یه جای حسابی چاپشون کنم».
ماشینو تو یکی از خیابونای فرعی پشت دانشگاه پارک میکنه. وقتی وارد سالن نمایش میشیم، میبینیم که برای دیدن فیلم سی چهل نفری اومدن. داستان «اورفه» رو خوب یادمه، مثل خیلی داستانای اساطیری یونان که مورد علاقمه. در مورد یه نوازندهٔ چیرهدسته که مرگ، زنش رو با خودش به عالم مردگان میبره. اورفه واسه برگردوندن زنش به جهان زیرین میره، اما مرگ به شرطی حاضر به پس دادن زن اون میشه که تا خروجی قلمرو مرگ، اورفه به زنش نگاه نکنه. برای اینکه یه همچین داستانی تأثیرگذار باشه باید پایانی تراژیک داشته باشه. درست در آستانهٔ خروج از قلمرو مرگ، اورفه مرتکب این خطای مرگبار میشه و برای همیشه زنشو از دست میده.
اول فیلم یه نوشته میاد: «یکی از امتیازات افسانه، فرا زمانی بودن آن است.» کوکتو از افسانهٔ یونانی «اورفه» یه اقتباس مدرن و شخصی کرده. خیلیها میگن حدیث نفس خود کوکتوست. شخصیت اول فیلم بعد از اینکه از طریق آینه وارد دنیای مردگان میشه به قاضیهای دادگاهش میگه: «من تقریبا یه نویسندهام… یعنی شاعرم. کسی که مینویسه اما نویسنده نیست.» متوجه شهاب میشم که با کنجکاوی خم شده جلو و داره دوسه ردیف جلوترو میبینه. لابد چیز جالبی رو دیده. سعی میکنم به شهاب توجه نکنم چون قسمت خوب فیلمه… اونجایی که اورفه میفهمه مرگ عاشقش شده و ازش میپرسه: «چرا نمیای با هم فرار کنیم؟ اونا که نمیتونن مرگ رو بکشن» و مرگ حرف اصلی فیلم رو میگه: «چیزای خیلی بدتر از مرگ هم وجود داره.» بعد اورفه میپرسه: «تو از کی دستور میگیری؟ اون کجاست؟» و مرگ جواب میده: «هیچکس نمیدونه اون کجاست؛ بعضیها میگن اون یکی از تصورات ماست؛ بعضیها هم میگن ما جزو تصورات اون هستیم… یکی از رویاهاش… نه یکی از کابوساش».
اورفه کوکتو شاعریه که دورانش به سر رسیده، دیگه شعراشو کسی نمیخونه. بیشتر از اینکه مرگ دنبال اون باشه، بهنظر میرسه که اون دنبال مرگ باشه، مرگمحوره. این وسط، ماجرای زن اورفه دیگه یه داستان فرعی و بیاهمیته: اورفه بعد از مرگ زنش از آینه که حد فاصل جهان زندهها و مردههاست گذر میکنه. اون دیگه دنبال زنش نیست، دنبال مرگه که یه بانوی سیاهپوش غمگینه. دستآخر مرگ با کشتن اورفه در دیار مردگان، به اون زندگی جاودانی میده و خودش بابت این خودسری و نافرمانی مجازات میشه. اینبار تو روایت شخصی کوکتو، نه اورفه و نه زنش اوریدیس که خود مرگ قربونی میشه تا نشون بده عشق بعضی وقتا خیلی فراتر و دورتر از جاودانگییه. کمابیش همه بعد از دیدن فیلم، قیافهشون یهجورایی منگ میزنه. سینما هنر نیست، جادوییه که اجازه میده در آن واحد یه عده آدم که شاید هیچ ربطی به همدیگه نداشته باشن یه رویای مشترک رو ببینن، شاید هم یه کابوس مشترک… اما وضع شهاب از منگی گذشته. اصلاً تو حال خودش نیست، یه آشنا دیده؟ میگن تو جاهای شلوغ گذشته آدما زود پیدا میشه. کمکش میکنم، بهش میگم: «چیزی جا گذاشتی؟» وقتی دروغ میگه، از پرههای بادکردهٔ سوراخ دماغش میفهمم، میگه: «آره یه پاکت تو جیب کتم بود نیست. فکر کنم افتاده تو سالن. تو برو بشین تو ماشین، ایکی ثانیه میام». با قدمهای تند برمیگرده طرف سالن، انگار داره رو هوا پرواز میکنه. میشینم داخل ماشین و کتاب «افسانههای چینی» رو باز میکنم. در زیر مدخلی با عنوان «مردم آینه» نوشته:
«در روزگار باستان، برخلاف امروز جهان آینه و انسان از هم جدا نبود. آنها کاملاً متفاوت از یکدیگر، اما در کنار هم بودند. موجودات، رنگها و اشکال آنها یکی بود. در هر دو دنیا، جهان آینه و اذهان، در تقارن با یکدیگر میزیستند. انسان میتوانست از میان آینه آمد و شد کند. شبی مردم آینه به زمین حمله کردند. امپراتور آنها را شکست داد و آنان را در آینهٔ خود محبوس کرد و همچون یک رویا وظیفهٔ پرملال تکرار اعمال انسان را به عهدهٔ آنان گذاشت. امپراتور مهاجمان را از قدرت و شکل انداخت و آنها را به موجوداتی بدل کرد که تنها انعکاسهایی بردهوار از حرکات آدمی بودند.» یاد آینهٔ قدی خونه میافتم که هفتهٔ پیش شکستمش؛ آینهای که دیگر تصویر تو رو نداشت، بودنش فایدهای نداشت حالا هر چند سال بدبختی هم میخواد پشت سرش داشته باشم.
کتاب رو میبندم، شهاب برمیگرده و انگار دنیا براش کمی قابل تحملتر از پنج دقیقه پیش شده، میگم: «پیداش کردی؟» میخنده: «حالشو داری بریم یه بستنی مشتی بزنیم؟» میدونم بیست و چهار ساعت نگذشته خودش زنگ میزنه تا برام تعریف کنه چه خبر شده.
امشب نه شهرزاد…
نویسنده : حسین یعقوبی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۶۳ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید