کتاب « اولین تماس تلفنی از بهشت »، نوشته میچ آلبوم

این کتاب ترجمه ایست از:

The first phon call from heaven

Mitch Albom

تقدیم به
همسر مهربان و خانوادهٔ عزیزم


هفته‌ای که این اتفاق رخ‌داد

روزی که دنیا اولین تماس تلفنی از بهشت را دریافت کرد، تِس رَفِرتی در حال باز کردن یک بسته چای کیسه‌ای بود.

دیلینگ دیلینگ!

او زنگ تلفن را نادیده گرفت و ناخنش را وارد پلاستیک بسته کرد.

دیلینگ دیلینگ!

با انگشت سبابه‌اش، به قسمت برآمدهٔ پلاستیک چنگ زد.

دیلینگ دیلینگ!

بالاخره پلاستیک را پاره کرد، سپس بسته‌بندی را باز و پلاستیک را در مشت خود مچاله کرد. می‌دانست که اگر تلفن را قبل از یک زنگ دیگر برندارد، به‌طور خودکار روی پیغام‌گیر می‌افتد.

دیلینگ…

«اَلو؟»

دیگر دیر شده بود.

با خود زمزمه کرد: «اَه. از دست این ماسماسک.» صدای تلفن روی پیشخوان آشپزخانه را شنید که پیغام را با صدای خودش پخش می‌کرد.

«سلام، تِس هستم. لطفاً اسم و شماره تلفن خود را بگذارید. در اسرع وقت با شما تماس خواهم گرفت. متشکرم.»

صدای بوق شنیده شد. یک لحظه سکوت حکم‌فرما شد، و سپس…

«منم مامانت… باید یه چیزی بهت بگم.»

نفس تِس بند آمد. گوشی تلفن از دستش افتاد.

مادرش چهار سال پیش درگذشته بود.

دیلینگ دیلینگ!


تماس بعدی در میان سر و صدای بحثی که در یک کلانتری سر گرفته بود، به‌سختی شنیده شد. یکی از کارمندان بلیت ۲۸۰۰۰ دلاری بخت‌آزمایی را برده بود و سه افسر دیگر باهم بحث می‌کردند که اگر شانس این‌گونه به آن‌ها روی می‌آورد چه‌کار می‌کردند.

«تو قبض‌هاتو پرداخت کن.»

«تو که این‌کاره نیستی بابا.»

«برو کشتی بخر.»

«قبض‌هاتو پرداخت کن.»

«کشتی!»

دیلینگ دیلینگ!

رئیس پلیس، جِری سِلِرز بلند شد تا به سمت دفتر کوچک خودش برود. او گفت: «اگر قبض‌هات رو نپردازی، کلی قبض نپرداختهٔ جدید دیگه بالا می‌آوری.» درحالی‌که به سمت تلفن می‌رفت هم‌چنان به بحث ادامه می‌داد.

«پلیس کولدواتِر. سِلِرز هستم.»

یک لحظه سکوت حکم‌فرما شد. سپس صدای یک پسر جوان به گوش رسید.

«بابا؟… منم رابی.»

جَک ناگهان صدای مردان اطرافش را دیگر نشنید.

«تو کی هستی؟»

«من خوشحالم بابا. نگران من نباش، باشه؟»

جَک درد عجیبی در معده‌اش حس کرد. به آخرین باری فکر کرد که پسرش را دیده بود؛ زمانی که پسرش صورتش را حسابی تراشیده بود و موهایش را مثل سربازها کوتاه کرده و برای انجام سومین دور مسئولیتش از میان مأموران امنیتی فرودگاه عبور کرد و ناپدید شد.

آخرین دور مسئولیتش.

جک با خود زمزمه کرد: «امکان نداره این تو باشی.»


دیلینگ دیلینگ!

کشیش وارِن، بزاق روی چانه‌اش را پاک کرد. مدت‌ها بود که روی نیمکت کلیسای هاروِست آو هوپ (۱) خوابیده بود.

دیلینگ دیلینگ!

«دارم میام.»

به‌سختی سرپا ایستاد. مسئولین کلیسا بیرون دفتر او یک زنگ کار گذاشته بودند، زیرا در هشتاد و دو سالگی شنوایی‌اش ضعیف شده بود.

«پدر روحانی، منم کاترین یِلین. عجله کن لطفاً!»

کشیش لنگان لنگان به سمت در رفت و آن را باز کرد.

«سلام کات…»

اما کاترین به‌محض باز شدن در به‌سرعت وارد شد و از کنارش عبور کرد. دکمه‌های پالتواش را نصفه نیمه بسته و موهای شرابی‌اش آشفته بود؛ انگار باعجله از خانه بیرون زده بود. روی نیمکت نشست، با دستپاچگی بلند شد و دوباره نشست.

«لطفاً بهم بگین اگر فکر می‌کنین دیوونه شدم.»

«نه عزیزم…»

«دایان بهم زنگ زد.»

«کی بهت زنگ زد؟»

«دایان.»

وارِن سردرد عجیبی گرفت.

«خواهرت که فوت شده زنگ زده بود؟»

«امروز صبح. تلفن رو برداشتم…»

دستش را روی کیفش فشرد و شروع به گریه کرد. وارِن در این فکر بود که آیا باید از کسی کمک بگیرد یا نه.

کاترین هق‌هق‌کنان گفت: «بهم گفت نگران نباشم. گفت تو آرامشه.»

«پس خواب دیدی، نه؟»

«نه! نه! این خواب و رؤیا نبود. من با خواهرم واقعاً حرف زدم!»

اشک از صورت زن جاری شد، اشک‌هایش آن‌قدر تند سرازیر می‌شدند که نمی‌توانست آن‌ها را پاک کند.

«قبلاً راجع به این صحبت کردیم عزیزم…»

«می‌دونم ولی…»

«دلت براش تنگ می‌شه.»

«بله…»

«و ناراحتی.»

«نه پدر! بهم گفت تو بهشته… متوجه‌این؟»

لبخند زد، یک لبخند مملو از آرامش، لبخندی که وارِن هرگز پیش از این روی صورتش ندیده بود.

او گفت: «دیگه از هیچی نمی‌ترسم.»

دیلینگ دیلینگ.

یک زنگ امنیتی به صدا درآمد و یک دروازهٔ سنگین زندان به‌آرامی باز شد. مردی قدبلند و چهارشانه به نام سالیوان هاردینگ درحالی‌که سرش را پایین گرفته بود به‌آرامی قدم برداشت. قلبش به تپش درآمده بود، نه از هیجان آزادی بلکه از ترس این‌که شاید کسی او را به زندان بازگرداند.

به سمت جلو پیش رفت. نگاهش را به نوک کفش‌هایش دوخت. فقط وقتی صدای نزدیک شدن کسی را با قدم‌های سبک و تند به سمت خود شنید، سرش را بالا گرفت.

جولز.

پسرش.

احساس کرد که دو دست کوچک دور پاهایش را گرفته‌اند، حس کرد که دستانش لابه‌لای موهای مجعد پسرش غرق شده است. پدر و مادرش را دید؛ مادرش ژاکتی بر تن داشت و پدرش کت و شلواری به رنگ قهوه‌ای روشن پوشیده بود. هم‌دیگر را در آغوش گرفتند. هوا خنک و تیره بود و خیابان با باریدن باران صیقلی شده بود. فقط همسرش در این لحظه حضور نداشت، اما غیبتش هم مانند یک کاراکتر در چنین صحنه‌ای بود.

سالیوان می‌خواست حرف پرمعنا و عمیقی بزند، اما تنها چیزی که از لب‌هایش بیرون آمد یک نجوا بود:

«برویم.»

لحظه‌ها بعد، اتومبیل با حرکت خود در جاده ناپدید شد.

این اولین روزی بود که دنیا اولین تماس تلفنی از بهشت را دریافت کرد.

اتفاقات بعدی به این بستگی دارد که چه‌قدر ایمان داشته باشید.


هفتهٔ دوم

باران خنک و مه‌آلودی می‌بارید که در ماه سپتامبر برای شهر کولدواتِر عجیب نبود؛ شهر کوچکی در شمال کانادا و چند مایل دورتر از دریاچهٔ میشیگان.

با این‌که هوا تقریباً سرد بود، سالیوِن هاردینگ داشت بیرون قدم می‌زد. می‌توانست اتومبیل پدرش را قرض بگیرد، اما بعد از ده ماه زندانی کشیدن، هوای تازه را ترجیح داد. او که کلاه اسکی و یک ژاکت قدیمی چرمی پوشیده بود، از کنار دبیرستانی که بیست سال پیش در آن درس می‌خواند، از کنار حیاط الوارفروشی که زمستان گذشته تعطیل شد، فروشگاه وسایل ماهیگیری، قایق‌های پارویی که در کنار هم انباشته شده بودند و از کنار پمپ‌بنزینی عبور کرد که مسئول آن به دیوار تکیه زده بود و ناخن‌هایش را نگاه می‌کرد. سالیوان با خود فکر کرد، زادگاه من.

به مقصد خود رسید و با یک پادری که روی آن دیویدسون و پسران نوشته شده بود، بوت‌هایش را پاک کرد. او که متوجه یک دوربین کوچک در بالای چارچوب در شد، به‌طور غیرارادی کلاهش را برداشت، دستی به موهای پرپشت قهوه‌ایش کشید و به عدسی دوربین نگاه کرد. بعد از یک دقیقه، وارد شد.

گرمای دفتر امور تشییع‌جنازه خفه‌کننده بود. دیوارهایش با چوب بلوط تیره پوشیده شده بود. یک میزتحریر بدون صندلی آن‌جا بود که روی آن یک کتابچهٔ نام‌نویسی باز بود.

«کمکی از دستم برمی‌آد؟»

مدیر که مردی قدبلند، لاغر استخوانی با پوست رنگ‌پریده، ابروهای پرپشت و موهای کم‌پشت به رنگ کاه بود، آن‌جا ایستاده بود. به نظر نزدیک هفتاد سال سن داشت.

او گفت: «من هورِس بِلفین هستم.»

«من هم سالی هاردینگ هستم.»

«آهان بله.»

سالی در ذهن خود جملهٔ او را کامل کرد، با خود فکر کرد، آهان بله، همانی که مراسم تشییع‌جنازهٔ همسرش را چون در زندان بود از دست داد. سالی با جمله‌های ناتمام دیگران این‌گونه برخورد می‌کرد و باور داشت صدای کلماتی که مردم به زبان نمی‌آوردند بلندتر از کلماتی است که از آن‌ها می‌شنویم.

«جیزِل همسر من بود.»

«تسلیت می‌گَم.»

«ممنون.»

«مراسم باشکوهی بود. فکر می‌کنم خونواده‌ش براتون تعریف کردن.»

«من خودم خونواده‌شم.»

«البته.»

آن‌ها در سکوت ایستادند.

سالی گفت: «بقایای او کجاست؟»

«تو دخمهٔ مردگان. الان می‌رم کلیدش رو میارم.»

او به دفتر خود رفت.

سالی یک بروشور از روی میز برداشت. آن را باز کرد و با پاراگرافی دربارهٔ سوزاندن اجساد روبه‌رو شد:

بقایای جسد سوخته را می‌توان به دریا ریخت، در یک بالون قرار داد، از هواپیما به بیرون پرت کرد…

سالی بروشور را سر جای خود انداخت. می‌توان از هواپیما به بیرون پرت کرد. خدا هم تاب چنین ظلمی را ندارد.


دوازده دقیقه بعد، سالی ساختمان را با خاکستر همسرش ترک کرد که در گلدانی به شکل فرشته بود. سعی کرد با یک دست آن را حمل کند، اما حس کرد که این کار خیلی پیش‌پاافتاده است. سعی کرد آن را با دو دست بگیرد، اما حس کرد مثل ظرف پذیرایی به نظر می‌رسد. درنهایت آن را به سینه‌اش فشرد و در آغوش گرفت، درست مثل بچه‌ای که کیفش را در بغل می‌گیرد. حدود یک کیلومتر همین‌طوری در خیابان‌های کولدواتر قدم زد و با هر قدم آب باران روی زمین به این‌سو و آن‌سو پاشیده می‌شد. وقتی به یک نیمکت روبه‌روی ادارهٔ پست رسید، نشست و گلدان را با احتیاط کنارش گذاشت.

باران تمام شد. صدای ناقوس کلیسا از دور به گوش می‌رسید. سالی چشمانش را بست و تصور کرد جیزل به او تکیه زده؛ با آن چشمان سبز دریایی‌اش، با موهای مشکی، اندام لاغر و شانه‌های باریکش که وقتی به سالی تکیه می‌زدند، انگار زمزمه می‌کردند، ازم محافظت کن.

سالی درنهایت نتوانست از او محافظت کند. این را هیچ‌وقت نمی‌توانست تغییر دهد. مدت زیادی روی نیمکت نشست. مردی شکسته خورده و فرشته‌ای از جنس سرامیک در کنار هم؛ انگار هر دوی آن‌ها منتظر اتوبوس بودند.

اخبار در زندگی با تلفن پخش می‌شود. از تولد یک نوزاد گرفته تا نامزدی یک زوج و تصادفی مرگبار در شب در بزرگراه، صدای زنگ تلفن حاکی از مهم‌ترین مراحل زندگی انسان، چه خوب چه بد است.

تِس اکنون روی زمین در آشپزخانه‌اش نشسته بود و منتظر آن صدا بود. در دو هفتهٔ اخیر، تلفنش پیام‌رسان مهم‌ترین خبر عمرش بود. مادرش به نحوی در جایی وجود داشت. برای بار صدم آخرین مکالمه‌شان را مرور کرد.

«تِس… عزیزم دیگه گریه نکن.»

«ممکن نیست خودت باشی.»

«من همین‌جام، سالم و سرحال.»

مادرش همیشه در سفر، از هتل، چشمهٔ آب گرم، حتی وقتی به دیدن خویشاوندانش می‌رفت که نیم ساعت تا خانه‌شان فاصله داشتند، زنگ می‌زد و این را می‌گفت: من همین‌جام. سالم و سرحال.

«امکان نداره.»

«همه چی ممکنه. من با خدا هستم. می‌خوام باهات حرف بزنم راجع به…»

«راجع به چی مامان؟ ها؟»

«بهشت.»

تماس قطع شد. تِس به گوشی تلفن خیره شد. کاملاً غیرمنطقی بود. این را می‌دانست. اما صدای یک مادر مثل هیچ صدای دیگری نیست؛ آهنگ صدا، زمزمه، لحن یا ناراحتی‌اش را تشخیص می‌دهیم. خودش بود.

تِس زانوهایش را در بغل گرفت. از اولین تماس، در خانه مانده بود، فقط شیرینی، غله، تخم‌مرغ آب‌پز و هر چیزی که در خانه مانده بود، می‌خورد. سر کار نرفته بود، خرید نرفته بود، حتی به صندوق پستی‌اش هم سر نزده بود.

دستی به موهای بلند و نشستهٔ بلوندش کشید. خودش را به خاطر یک معجزه حبس کرده بود؟ مردم چه می‌گویند؟ برایش مهم نبود. چند کلمه از بهشت، تمام کلمات روی زمین را بی‌اهمیت و ناچیز کرده بود.

جک سلرز سر میز کارش در خانه‌ای با آجرهای قرمز نشسته بود که به دفتر اصلی ادارهٔ آگاهی پلیس تبدیل شده بود. به نظر همکارانش در حال تایپ گزارش‌ها بود. اما او نیز منتظر صدای زنگ تلفن بود.

این عجیب‌ترین هفتهٔ زندگی‌اش بود. دو بار پسرش که فوت شده بود با او تماس گرفت. دو مکالمه‌ای که فکر می‌کرد هرگز دیگر نخواهد داشت. هنوز به همسر سابقش دورین، یعنی مادر رابی چیزی نگفته بود. دورین دچار افسردگی شده و فقط با شنیدن اسم پسرش، اشک از چشمانش جاری می‌شد. چی می‌توانست به او بگوید؟ که پسرشان که در جنگ کشته شده بود، در جایی زنده بود؟ که دروازهٔ بهشت اکنون روی میز جک قرار داشت؟ بعدش چی؟

خود جک نمی‌دانست چه فکری بکند. فقط می‌دانست هر بار که تلفن زنگ می‌خورد، مثل یک تفنگ‌دار هشیار، فوراً آن را برمی‌داشت.

تماس دوم نیز درست مثل تماس اول، بعدازظهر جمعه برقرار شد. او صدای هوا پشت خط می‌شنید که مدام زیاد و کم می‌شد.

«منم بابا.»

«رابی.»

«من خوبم بابا. این‌جا هیچ روز بدی نداریم.»

«تو کجایی؟»

«خودت می‌دونی کجام بابا. خیلی باحاله…»

صدای تق به گوش رسید.

جک فریاد زد: «اَلو؟ اَلو؟» متوجه شد مأموران دیگر به او نگاه می‌کنند. در را بست. یک دقیقه بعد تلفن دوباره زنگ خورد. کالر آی دی را چک کرد. مثل قبل، نوشته بود شمارهٔ ناشناس.

آرام گفت: «اَلو؟»

«به مامان بگو گریه نکنه… اگر می‌دونستیم چی در انتظارمونه، هیچ‌وقت نگران نمی‌شدیم.»

وقتی خواهر داشته باشید، همیشه او را خواهید داشت، حتی اگر دیگر نتوانید او را ببینید یا لمس کنید.

کاترین یلین روی تختش دراز کشید و موهای قرمزش را روی بالشت گستراند. گوشی تاشو صورتی‌اش را که زمانی به دایان تعلق داشت، در دست فشار داد. مدل سامسونگ بود و یک استیکر براق با نقش کفش پاشنه‌بلند پشت آن چسبیده بود؛ که نماد علاقهٔ دایان به مُد بود.

بهتر از تصور و رؤیامونه کتی.

دایان این را در تماس دومش گفته بود، که مانند اولین تماس، مثل بقیهٔ تماس‌های عجیب در کولدواتر، بعدازظهر روز جمعه برقرار شده بود. بهتر از تصور و رؤیامونه. چیزی که کاترین در این جمله از همه بیش‌تر دوست داشت، نحوهٔ جمع بستن و ما گفتن دایان بود.

پیوند خاصی بین خواهران یلین بود. درست مثل بچه‌هایی که با طناب به هم وصل شده و باهم زندگی در شهری کوچک را تجربه می‌کنند. دایان که دو سال بزرگ‌تر بود هر روز کاترین را تا مدرسه می‌برد، راه را برای او در گروه پیشاهنگی دختران باز کرد و اگر کاترین تنها بود و کسی را نداشت، در مراسم پایکوبی دبیرستان شرکت نمی‌کرد. هر دو خواهر پاهایی کشیده و شانه‌هایی قوی داشتند و می‌توانستند در طول تابستان یک و نیم کیلومتر در دریاچه شنا کنند. هر دو در کالج محلی شرکت کردند. وقتی پدر و مادرشان از دنیا رفتند، باهم گریستند. وقتی دایان ازدواج کرد، کاترین ساقدوشش شد. سه سال بعد، جای آن‌ها عوض شد و دایان ساقدوش او شد. هرکدام دو بچه داشتند، دایان دختر داشت و کاترین پسر. خانه‌های‌شان در فاصلهٔ یک کیلومتری از یک‌دیگر قرار داشتند. حتی به فاصلهٔ یک سال از هم، طلاق گرفتند.

فقط در سلامتی باهم تفاوت داشتند. دایان سردردهای میگرنی شدید، ضربان قلب نامنظم، فشارخون بالا داشت و دچار خونریزی مغزی ناگهانی شد که جان او را در سنی بسیار جوان، یعنی چهل و شش سالگی گرفت. اما راجع به کاترین این‌طور می‌گفتند که حتی یک روز هم در زندگی مریض نشده.

سال‌ها بابت این موضوع عذاب وجدان داشت. اما الان فهمیده بود. دلیل و حکمتی برای رفتن دایان ـ دایان شیرین و نحیف ـ وجود داشت. او از سوی خداوند برگزیده شده بود تا نشان دهد جاودانگی و ابدیت در انتظار افراد باایمان است.

بهتر از تصور و رؤیامونه کتی.

کاترین لبخند زد. رؤیامون. با گوشی تاشوی صورتی که روی سینه‌اش فشرد، خواهرش را که هرگز تاب از دست دادنش را نداشت، دوباره پیدا کرده بود.

و راجع به این موضوع سکوت نخواهد کرد.


کتاب « اولین تماس تلفنی از بهشت »، نوشته میچ آلبوم

کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت
نویسنده : میچ آلبوم
مترجم : ندا نامورکهن
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۴۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]