کتاب « ایران سرزمین مقدس »، نوشته گور ویدال

این کتاب ترجمه‌ای است از:

Julian

by: Gore Vidal, 1964

Four Square Edition, London, 1966


کتاب اول: میترا و صلیب

یادداشتی از نویسنده

هنگامی که رابرت گریوز (۲) دنباله داستان منم، کلودیوس (۳) را منتشر کرد، در دیباچه‌ای که لحن آن تا اندازه‌ای تند بود، اظهار داشت که ظاهرا بسیاری از خوانندگان کتاب مزبور گمان کرده‌اند که وی صرفا از روی لاطائلات سوئتونیوس (۴) برای خود رمانی به هم بافته است، که البته چنین کاری به نظر آنان می‌توانست امری بسیار ساده باشد. گریوز در کتاب خدایگان کلودیوس (۵) با آوردن کتابنامه‌ای مفصل و طولانی آن گمان را زدود، و در آن کتابنامه تقریبا فهرستی از همه متن‌های مربوط به آن موضوع را که از جهان باستان برجای مانده است برشمرد. بدبختانه، من [برای نوشتن این کتاب] آن همه مطلب نخوانده‌ام. ولی با این پیش‌بینی که شاید کسانی بیندیشند که تنها منبع و مأخذ من تاریخ آمیانوس مارسلینوس (۶) (یا حتی آثار ادوارد گیبون (۷)) بوده است، به پایان این کتاب کتابنامه مختصری افزودم.

زندگی امپراتور یولیانوس بسیار مستند است. سه جلد از نامه‌ها و رساله‌هایش برجای مانده است، و در عین حال برخی از آشنایان او همچون لیبانیوس (۸) و گریگوری قدیس اهل ناصره گزارش‌های روشنی درباره‌اش نوشته‌اند. هرچند من یک داستان و رمان نوشته‌ام و نه یک کتاب تاریخ، ولی کوشیده‌ام خود را با حقایق [تاریخی] تطبیق دهم، و فقط گهگاه گریزی زده‌ام. مثلاً، احتمال نمی‌رود که پریسکوس (۹) در سرزمین گل به یولیانوس ملحق شده باشد، ولی حضور وی در آنجا برای این حکایت مفید بود.

یولیانوس همیشه در اروپا نوعی قهرمان اسرارآمیز بوده است. تلاش‌هایش برای سرکوب مسیحیت و زنده کردن دوباره هلنیسم یا آیین یونانی جاذبه‌ای رمانتیک نیز به او می‌دهد، و او، به‌ویژه در قرون میانه، و بار دیگر در قرن نوزدهم، در مکان‌هایی عجیب خودنمایی می‌کند. دو نویسنده بسیار متفاوت همچون لورنتسو دومدیچی (۱۰) و هنریک ایبسن (۱۱) نمایشنامه‌هایی درباره‌اش نوشته‌اند. اما گذشته از ماجرای بی‌مانند زندگی یولیانوس، چیزی که هنوز هم جذابیت دارد همانا قرن چهارم میلادی است. در طی پنجاه سال، در فاصله به سلطنت رسیدن کنستانتین بزرگ، عموی یولیانوس، و مرگ یولیانوس در سی‌ودوسالگی، مسیحیت پا گرفت. وضعیت امروزی ما [اروپاییان]، چه خوب و چه بد، تا اندازه‌ای بسیار زیاد، حاصل اوضاع آنان در آن روزگار است.

در مورد نام شهرها، نام‌های امروزی آنها را آورده‌ام، نه نام‌های باستانی را (مانند «میلان» و نه مدیولانوم)، مگر در مواردی که نام قدیمی برای ما [اروپاییان[آشناتر است (مانند افزوس، و نه سلجوق). تاریخ‌ها را به شیوه خودمان بر مبنای میلادی، پس از میلاد و قبل از میلاد آورده‌ام. از آنجا که دربار یولیانوس درباری نظامی بود، شیوه تاریخ‌گذاری ارتشی خودمان را به‌کار برده‌ام، مانند ۳ اکتبر ۳۶۳. واحد پول موضوعی گمراه‌کننده است. هیچ‌کس نمی‌تواند کاملاً مطمئن باشد که قدرت خرید پول در قرن چهارم چقدر بوده است، اما یک سلیدوس زر احتمالاً در حدود پنج دلار ارزش داشته است. یولیانوس، پریسکوس ولیبانیوس، سه راوی این داستان، همگی به یونانی می‌نوشتند. به قراری که خودشان تذکر می‌دهند زبان لاتین آنان تا حدی ضعیف بوده است، اما گهگاه، مانند خود ما، واژه‌های لاتین به‌کار می‌برند. به آن گروه از خوانندگانی که بیهوده در پی واپسین کلمات مشهور یولیانوس، یعنی: «تو پیروز شده‌ای، ای جلیلی (۱۲)!» می‌باشند، باید بگویم که او هرگز چنین عبارتی را نگفت. این لفاظی ظریف را باید به حساب تئودورت (۱۳) گذارد که آن را قرنی پس از مرگ یولیانوس ساخت.

باید از آکادمی آمریکایی در رم و دانشکده آمریکایی مطالعات کلاسیک در آتن که اجازه دادند از کتابخانه‌هایشان استفاده کنم سپاسگزاری کنم.

گ. و.

نوجوانی

۱

از لیبانیوس به پریسکوس

انتاکیه، مارس ۳۸۰ (میلادی)


بامداد دیروز هنگامی که می‌خواستم وارد تالار سخنرانی شوم، دانشجویی مسیحی جلویم را گرفت و با لحنی کینه‌توزانه از من پرسید، «آیا خبر امپراتور تئودوزیوس (۱۴) را شنیده‌اید؟»

گلویم را صاف کردم و داشتم ماهیت این پرسش را بررسی می‌کردم، اما وی عجول‌تر از آن بود که منتظر بماند و گفت، «او را غسل تعمید داده‌اند و مسیحی شده است.»

از خود عکس‌العملی حاکی از جهت‌گیری نشان ندادم. این روزها، انسان از کجا بداند که کسی مأمور مخفی نباشد. همچنین، از شنیدن این خبر چندان شگفت‌زده هم نشدم. هنگامی که در زمستان گذشته تئودوزیوس بیمار شد و اسقف‌ها همچون لاشخورها وارد شدند تا بالای سرش دعا کنند، دانستم اگر بهبود یابد آنان نجاتش را یکسره به حساب خود خواهند گذارد. او جان به‌در برد. اکنون ما در خاور دارای امپراتوری مسیحی هستیم که با گراسیان، امپراتورمان در باختر، جور درمی‌آید. این امر اجتناب‌ناپذیر بود.

برگشتم تا وارد تالار شوم ولی آن جوان که هنوز تفریحش را تمام نکرده بود گفت، «تئودوزیوس فرمانی هم صادر کرده است. آن را اندکی پیش در برابر کاخ سنا خواندند. من شنیدم. آیا شما هم شنیدید؟»

مؤدبانه پاسخ دادم، «نه. ولی همواره از فرمایش‌های ملوکانه خشنود می‌شوم.»

«از این یکی نمی‌توانید خشنود شوید. امپراتور اعلام کرده است که هرکس از طریقت حق تبعیت نکند رافضی و مرتد است.»

گفتم، «باید بگویم که فقه مسیحی به‌راستی رشته من نیست، احتمال آن نمی‌رود که این فرمان شامل حال آن کسانی از ما بشود که هنوز به فلسفه اعتقاد دارند.»

آهسته گفت، «این فرمان شامل حال همه می‌شود.» و درحالی‌که تمام مدت مرا می‌نگریست افزود، «امپراتور حتی مفتشی برای تشخیص معتقدات افراد گمارده است. ایام شکیبایی به‌سر رسیده است.»

زبانم بند آمده بود. آفتاب چشمانم را می‌سوزاند؛ همه‌چیز آشفته و درهم شده بود و نمی‌دانستم که آیا دارم مدهوش می‌شوم، و یا حتی دارم می‌میرم. ولی صدای دو همکار را شنیدم که مرا فرا می‌خواندند. با آن وضعی که آنان به من سلام کردند می‌توانستم دریابم که آنان نیز خبر آن فرمان را شنیده‌اند و مشتاق‌اند که از واکنش من آگاه شوند. پاسخ من موجب خشنودی‌شان نشد.

گفتم، «البته انتظار آن را داشتم.» و بی‌محابا از خود درآوردم که، «ملکه پستوما در همین هفته در نامه‌ای برایم نوشت که…» البته چند ماه می‌شود که از ملکه خبری ندارم، اما فکر کردم که باید به آن دشمن یادآوری شود که من تا چه اندازه مورد مهر و محبت گراسیان و پستوما هستم. مایه خفت و خواری است که انسان ناچار شود بدین طریق از خود محافظت کند، ولی اینک زمانی خطرناک است.

دیروز درس نگفتم. یکراست به خانه رفتم. باری، اکنون در دافنه (۱۵) زندگی می‌کنم که محله‌ای زیبا و جذاب در حومه شهر است که آنجا را به‌خاطر آرامش و سکوتش به خود انتاکیه ترجیح می‌دهم. احساس می‌کنم، درحالی‌که سنم بالاتر می‌رود، کمترین صدایی در شب آشفته‌ام می‌کند. و همین‌که بیدار شوم، برایم مشکل است که دوباره بخوابم. می‌توانی تصور کنی که خانه پیشینم در شهر چقدر تحمل‌ناپذیر شده بود. آن خانه را به یاد داری؛ همانجایی بود که آن میهمانی را به افتخار امپراتور یولیانوس برپا کردم، و آن هنگامی بود که او… ولی فراموش کردم. تو در آن میهمانی نبودی، و جایت بسیار خالی بود! این روزها حافظه‌ام بدجوری سربه‌سرم می‌گذارد. کار از این هم خراب‌تر است. یادداشت‌هایی را که به‌عنوان یادآوری با شتاب می‌نویسم در جاهایی می‌گذارم که آن را فراموش می‌کنم، یا (اعتراف ناگوار!) وقتی آنها را پیدا می‌کنم، غالبا نمی‌توانم دستخط خودم را بخوانم. دوست دیرین، پیری برایمان چیزی باقی نگذاشته است. مرگ ما نیز، همچون درخت‌های کهن از بالا آغاز می‌شود.

جز گهگاه که باید درس بدهم، کمتر به شهر می‌روم، زیرا مردم، با اینکه از خودم هستند، با سروصداهای بلند و نزاع‌های مدام، و قماربازی‌ها و شهوانیاتشان مرا پریشان می‌کنند. به‌طوری نومیدکننده سبکسرند. شب را با نور مصنوعی همچون روز می‌کنند، و اکنون تقریبا همه مردان نوره و موبَر به‌کار می‌برند، به‌طوری که تشخیص آنان از زنان مشکل است… فکرش را بکن که چگونه زمانی این شهر را می‌ستودم! ولی با به یاد آوردن اینکه مردم انتاکیه گرفتار و قربانی آب و هوایی دم‌کرده و پیوستگی با آسیا و به‌ویژه قربانی این اعتقاد زیانبخش و تبه‌کارانه مسیحی هستند، که با افشاندن اندکی آب (و نیاز و بخششی مختصر) گناهان را بارها و بارها و بارها می‌شوید، گمان می‌کنم که باید بردبار بود.

اکنون، ای دوست دیرین، درحالی‌که در دفتر کارم نشسته‌ام و گرداگردم را دوستان نهی‌شده و ممنوعه‌مان گرفته‌اند (مقصودم آن کتاب‌های یونانی است که به انسان فرزانگی و خرَد بخشیده‌اند)، بگذار برایت تعریف کنم که دیشب چه افکاری داشتم ــ یعنی شبی که نه‌تنها به‌خاطر آن فرمان بلکه به‌خاطر دو گربه که بر آن شده بودند تا با صداهای شهوانی‌شان بر نومیدی‌ام دامن بزنند بیخوابی کشیدم ــ (و فقط یک مصری می‌تواند گربه‌ای را بپرستد). امروز خسته اما مصمم می‌باشم. باید متقابلاً بجنگیم. اینکه چه بر سر خودمان خواهد آمد مهم نیست، اما اینکه چه بر سر تمدن خواهد آمد بسیار نگران‌کننده است. در طی بیخوابی شبانه‌ام، درباره انواع دادخواهی‌هایی که می‌توانیم نزد امپراتور جدیدمان ببَریم فکر کردم. درحالی‌که این نامه را می‌نویسم آن فرمان را پیش رو دارم. با انشای یونانی دیوانسالارانه بد، به شیوه رسمی اسقف‌ها، نوشته شده، و خامی زبان آن صرفا با آشفتگی افکارشان برابر است. به آن متن‌های مشهور شورای ــ کجا بود؟ کالسدون؟ ــ که آنها را با آن لذت با صدای بلند برای یکدیگر می‌خواندیم بی‌شباهت نیست. آن ایام بی‌خیالی، که هرگز تجدید نخواهد شد. مگر اینکه هم‌اکنون دست‌به‌کار شویم.

پریسکوس، من شصت‌وشش سال دارم و تو، تا آنجا که به یاد دارم، دوازده سالی از من بزرگتری. ما به سنی رسیده‌ایم که دیگر مرگ امری پیش پاافتاده است که نباید از آن ترسید، به‌ویژه در نزد ما؛ مگر نه‌اینکه تمامی فلسفه چیزی جز آماده شدن برای مرگی آرام نیست؟ و آیا ما فیلسوفانی راستین نیستیم که به‌جز آنچه که به هر حال به روال طبیعی، به زودی، از آن دست خواهیم شست، چیزی را از دست نخواهیم داد؟ من هم‌اکنون، در سال‌های اخیر، متحمل چندین حمله بیماری شده‌ام که مرا بی‌اختیار و ضعیف کرده است. و سرفه‌های مزمنی، که در اثر زمستان مرطوب نابهنگام شدت یافته است هر لحظه مرا به خفگی تهدید می‌کند. همچنین دارم قدرت بینایی‌ام را از دست می‌دهم؛ و از دردناکترین نوع نقرس در رنجم. بنابراین بیا، بی‌آنکه از چیزی بترسیم نیروهایمان را روی هم بگذاریم و پیش از آنکه مسیحیان جهانی را که به آن عشق می‌ورزیم سراسر ویران کنند آنان را درهم بکوبیم و عقب بنشانیم.

برنامه من این است. هنگامی که در هفده سال پیش تو از ایران بازمی‌گشتی به من گفتی که دوست و شاگرد محبوبمان، امپراتور یولیانوس، مختصر خاطراتی نوشته است که آن را به هنگام مرگ وی در اختیار خود گرفته بودی. همواره در این اندیشه بوده‌ام که برایت نامه‌ای بنویسم و رونوشتی از آن را، صرفا برای تهذیب خود، بخواهم. من در آن هنگام می‌دانستم، تو هم می‌دانستی، که، با آنکه یولیانوس محبوبیت داشت و هنوز هم دارد، انتشار آن امکان‌پذیر نبود، زیرا تلاش وی برای بازگرداندن خدایان واقعی باطل و خنثی شده است. در دوران فرمانروایی امپراتور والنتینیان (۱۶) (والنسینیان) و امپراتور والنس (۱۷) ناچار بودیم باسیاست و محتاط باشیم تا مگر بتوانیم به تدریس خود ادامه دهیم. اما اکنون، در پرتو این فرمان تازه، من می‌گویم: احتیاط کافی است! ما چیزی جز دو کالبد پیر نداریم که از دست بدهیم، ولی با منتشر کردن خاطرات یولیانوس، به همراه زندگی‌نامه‌ای مطلوب که ممکن است توسط هر یک از ما و یا متفقا نوشته شود، به افتخاری ابدی دست خواهیم یافت. البته، من با خصایل او بهتر از هرکس آشنا بودم، اما تو در ایران همراه او و شاهد مرگش بودی. بنابراین ما دو نفر، من به‌عنوان معلمش و تو به‌عنوان فیلسوف همدمش، می‌توانیم به اتفاق یکدگر یاد او را دوباره زنده کنیم و با استدلال مناسب برحق بودنش را در کشمکش با مسیحیان نشان دهیم. من در گذشته درباره‌اش مطالبی نوشته‌ام، و گستاخانه هم نوشته‌ام. اشاره‌ام به‌ویژه به مدیحه‌ای است که درست پس از مرگش سرودم. در آن هنگام، اگر حمل بر خودستایی نباشد، می‌توانستم حتی بر دیدگان مسیحیانِ سنگ‌دل اشک جاری کنم. اندک‌زمانی پس از آن، مکاتبات خود را با یولیانوس منتشر کردم. از قضا، نسخه‌ای از آن را برایت فرستادم و با اینکه هرگز وصول آن هدیه را اعلام نداشتی، جدا امیدوارم که برایت جالب بوده باشد. به هر تقدیر اگر آن را دریافت نکرده‌ای، با خوشوقتی نسخه‌ای دیگر برایت خواهم فرستاد. من همه نامه‌هایی را که یولیانوس در طی سال‌ها برایم نوشته بود، و همچنین رونوشت نامه‌هایی را که خودم برای او نوشته بودم نگاه می‌داشتم. انسان هرگز نمی‌تواند روی نگاهداری نامه‌هایش حساب کند؛ و اگر آن نامه‌ها ناپدید شوند، آن‌وقت احتمالاً او را فقط با بازسازی نیمه گم‌شده مکاتباتش می‌توان به یاد آورد که به مبهم‌ترین وضع از روی نیمه برجای‌مانده مکاتبه (یا حتی کمتر از نیمه آن!) انجام می‌شود. نهایتا اینکه من مشغول کار روی خطابه‌ای هستم که عنوان آن «در کین‌خواهی امپراتور یولیانوس» خواهد بود. می‌خواهم این اثر را به تئودوزیوس تقدیم کنم.

اگر با نقشه‌ام موافقی هرچه زودتر آگاهم کن. تکرار می‌کنم: ما چیزی نداریم که از دست بدهیم. و جهان خیلی چیزها به دست خواهد آورد. باری، به‌عنوان نمونه‌ای از این دوران باید بگویم که اکنون در انتاکیه یک آکادمی لاتین وجود دارد، که شمار دانشجویانش نیز بسیار زیاد است. همین کافی است که موی بر بدن انسان راست کند. نوجوانان دارند آموزش‌های یونانی را رها می‌کنند تا به امید ترقی در دستگاه حکومت حقوق رم را بیاموزند. کلاس‌های خود من هنوز بزرگ هستند اما بسیاری از همکارانم به معنای واقعی کلمه دارند از گرسنگی می‌میرند، اخیرا، دانشجویی (که البته مسیحی بود) با ظرافت بسیار توصیه کرد که من، لیبانیوس، لاتین بیاموزم! آن هم در سن و سال من و پس از اینکه عمری را صرف یونانی کرده‌ام! به او گفتم که من حقوقدان نیستم و هیچ مطلبی وجود ندارد که نیاز به خواندنش به آن زبان زشت داشته باشم. زبانی که فقط یک شعر ارائه داشته و آن نیز تفسیر و برداشتی سست و دلتنگ‌کننده از هومر بزرگ ما است.

امیدوارم که پس از این همه سال که رابطه‌ای میان ما وجود نداشته است، این نامه در حالی به دست تو و همسر قابل ستایشت، هوپیا (۱۸)، برسد که از سلامت کامل برخوردار باشید. به زندگی تو در آتن، که مرکز طبیعی جهان ما است، رشک می‌برم. آیا لازم است بیفزایم که البته هرگونه هزینه‌ای را که احتمالاً برای سفارش رونوشت‌برداری از خاطرات یولیانوس به تو تحمیل شود خواهم پرداخت؟ خوشبختانه بهای رونوشت‌برداری در آتن از انتاکیه کمتر است. همیشه در شهرهایی که در آنها کمتر کتاب خوانده می‌شود بهای آن بیشتر است!

اضافه می‌کنم: اکنون شایعه‌ای کهنه تأیید شده است. سرانجام، شاپور، شاه بزرگ ایران، مرده است. او بیش از هشتاد سال داشت (۱۹) و بیشتر عمر خود را به پادشاهی گذراند. تصادف عجیبی است که شاهی که یولیانوس محبوبمان را شکست داد درست باید به هنگامی بمیرد که ما درصدد زنده کردن یاد وی هستیم. زمانی به من گفتند که شاپور کتاب زندگی دموستن مرا خوانده و آن را ستوده است. کتاب چیز شگفت‌انگیزی است، جهان‌ها و سده‌ها را درمی‌نوردد، نادانی و جهل را شکست می‌دهد و، سرانجام، همانا زمان نابکار را نیز شکست می‌دهد. بیا تا یولیانوس را دوباره، و برای همیشه، زنده کنیم!

از پریسکوس به لیبانیوس

آتن، مارس ۳۸۰


بلی، در اینجا از آن فرمان به خوبی آگاه‌اند، اما احساس عمومی در دانشگاه این است که به‌رغم لحن خشن آن فرمان، احتمال نمی‌رود ما مورد آزار قرار گیریم. مدارس دارند شکوفا می‌شوند. بچه‌های مسیحی گروه گروه گرد ما می‌آیند که متمدن شوند، و به نظر من آنان بسیار شبیه برادران هلنیستشان (۲۰) هستند. پرسش‌هایشان به همان‌گونه است و در جواب پرسش‌هایی که از آنان می‌شود همان‌گونه پاسخ‌ها را می‌دهند. من از اینکه بتوانم به کسی، و بدتر از همه به خودم، چیزی بیاموزم نومید هستم. از بیست‌وهفت‌سالگی تاکنون فکر و ایده‌ای تازه نداشته‌ام. به این دلیل است که درس‌هایم را منتشر نمی‌کنم. همچنین، بسیاری از ما آثار خود را از روی خودنمایی یا برای جلب نظر دانشجویان منتشر می‌کنیم. من در هفتادوپنج‌سالگی همچون تنگی تهی هستم (من نه سال از تو بزرگترم، نه دوازده سال). اگر به من به آهستگی ضربه بزنی صدای پوکی وحشتناکی خواهی شنید. کله‌ام همچون آن گوری که می‌گویند مسیح آن را ترک گفته است، گوری کاملاً تهی است. من اکنون بیشتر به کراتس و کلبی‌های اولیه تمایل دارم تا به افلاتون و دیگران. به هیچ‌وجه متقاعد نشده‌ام که خدایی واحد در مرکز جهان وجود داشته باشد و برخلاف یولیانوس، که به‌شدت گول‌خور و ساده بود، نسبت به جادو نیز کشش و پذیرشی ندارم. اغلب می‌اندیشیدم که ماکسیموس از خوش‌قلبی او سودجویی می‌کرد. اما در آن هنگام هرگز نمی‌توانستم ماکسیموس را تحمل کنم. چگونه اوقات یولیانوس را با محافل و جلسات و دری‌وری‌های مرموزش ضایع می‌کرد! یک‌بار درباره او با امپراتور سربه‌سر گذاشتم، اما یولیانوس فقط خندید و گفت، «کی می‌داند که فرزانگی و خرد از کدام در وارد خواهد شد؟»

اما در مورد طرح انتشار کتابت، به هیچ‌وجه مطمئن نیستم که زندگینامه‌ای هواخواهانه و مهرآمیز درباره یولیانوس در این زمانه کوچکترین اثری داشته باشد. تئودوزیوس سیاستمداری نظامی است که تحت تأثیر اسقف‌ها است. البته ممکن است او نشر زندگینامه‌ای از سلفش را، صرفا به‌خاطر محبوبیت بسیاری که یولیانوس تا این تاریخ از آن برخوردار است، و البته نه به‌خاطر فلسفه وی، تصویب، و تجویز کند. یولیانوس برای این مورد ستایش و تحسین است که جوان و زیبا و پیروزمندترین سردار قرن ما بود. مردم نسبت به سردارانی که در نبردها پیروز می‌شوند احساساتی ستایش‌انگیز دارند، و به همین دلیل امروزه قهرمانی وجود ندارد. ولی اگر تئودوزیوس اجازه دهد چنین زندگینامه‌ای نوشته شود، باید از پرداختن به مقوله مذهب در آن اجتناب شود. اسقف‌ها مراقب این امر خواهند بود. و باید بگویم که در درنده‌خویی هیچ‌کس به پای اسقفی مسیحی به هنگام شکار یک «رافضی» نمی‌باشد، و آنان هرگونه عقیده‌ای را که برخلاف عقیده خودشان باشد «رافضی» می‌نامند. آنان به‌ویژه در آن امری که نسبت به آن به اندازه بقیه افراد بشر جاهل و نادان‌اند، مطمئن و پابرجا هستند. مقصودم مرگ است. باری، من نمی‌خواهم با آنان بجنگم، زیرا من یکی هستم و آنان بسیارند. و گرچه من، همچنان که تو ستیزه‌جویانه اظهار داشتی، پیرم و به پایان زندگی خود نزدیک می‌باشم، اما از سلامتی شگفت‌انگیز بهره‌مندم. می‌گویند که نسبت به زمان چهل‌سالگی فرقی نکرده‌ام، و هنوز از توانایی جنسی برخوردارم، این نیروی حیایی هوپیا را، که در چند سال گذشته به گونه‌ای مشهود پیر شده است، بیزار می‌کند، اما ظاهرا زنان جوان گوناگونی را در محله‌ای خاص در آتن خشنود می‌کند، که بدون شک درباره آن محله در داستان‌های مکتب میلزیان (۲۱) شنیده‌ای!

آیا وضع خود را روشن کنم؟ تمایلی ندارم که زنده در آتش بسوزم یا سنگسار شوم و یا بر فراز در کلیسایی مسیحی، که یولیانوس آنها را «مرده‌خانه» می‌نامید، به چهارمیخ کشیده شوم. تو می‌توانی هرچه دلت می‌خواهد دلیر باشی و من در قلب خود تحسینت خواهم کرد. اما من، با اینکه بسیار شیفته او بودم، از مسیر عجیبی که جهانمان، از هنگامی که کنستانتین ماجراجو ما را به اسقف‌ها فروخت تاکنون، در آن افتاده است بسیار بیمناکم و خیال ندارم که حتی یک جمله درباره او بنویسم.

خاطرات یولیانوس در طی چهار ماه آخر عمرش نوشته شد. آن را در مارس ۳۶۳، در هیراپولیس آغاز کرد. در طی تاخت و تازمان در ایران تقریبا هر شب خاطرات دوران آغازین زندگی‌اش را تقریر می‌کرد. نتیجه کار قدری آشفته و درهم است، زیرا او چه به‌عنوان یک نویسنده و چه به‌عنوان یک انسان شتاب‌زده و عجول بود. زمانی به من گفت که می‌خواهد برای خود زندگینامه‌ای به شیوه کتاب مارکوس اورلیوس (۲۲) خطاب به خودش بنگارد، اما فاقد آن نظم خاص نویسندگان بود. یولیانوس همچنین تحت تأثیر کتاب پیشروی در درون کشور اثر گزنوفون بود، زیرا گزنوفون دقیقا همان مسیری را پیمود که ما هفت قرن بعد پیمودیم. علاقه یولیانوس نسبت به تاریخ همیشه پر شور بود، او تماشاگری بزرگ برای دیدنی‌ها بود. سرگذشت تنظیم‌شده تا حدی فاقد یکدستی و همگونی است؛ ولی، یولیانوس همواره نویسنده‌ای جالب بود، و اگر بهتر از این نبود برای این است که مشکل بتوان در آن واحد هم امپراتور بود، هم فیلسوف و هم سردار. او همچنین درباره همه‌کس بی‌پروا بود. امیدوارم او را ببخشی. من این کار را کرده‌ام. گمان می‌کرد که زمانی بسیار اندک در اختیار دارد و می‌خواست همه‌چیز را گفته باشد. اما در مورد مرگ اسرارآمیزش، درباره اینکه چه اتفاقی رخ داد فرضیه‌ای دارم که در وقت مناسب برایت تشریح خواهم کرد.

هرگز کاملاً نمی‌دانستم که با این اثر چکار کنم. هنگامی که یولیانوس مرد، من همه کاغذهای شخصی‌اش را ربودم، زیرا از آن بیم داشتم که جانشین مسیحی‌اش آنها را نابود کند. البته، من نسبت به این کاغذها حقی ندارم، اما از دزدی خود پشیمان نیستم. درباره آن خاطرات با هیچ‌کس سخن نگفتم، تا اینکه به سلامت به انتاکیه بازگشتم، و در آنجا در آن روز که تو آن مدیحه مشهورت را خواندی ناچار شدم مطلب را به تو بگویم. از فصاحتت چنان به هیجان آمدم که راز خود را آشکار کردم.

من اکنون نسخه رونویس‌شده خوبی از روی اصل دست‌نوشت آن کتاب در اختیار دارم. اگر فکر می‌کنی که رونوشت‌برداری در اینجا ارزان‌تر از انتاکیه است اشتباه می‌کنی. کاملاً برعکس. برآورد هزینه آن به هشتاد سولیدی زر می‌رسد، که پیشنهاد می‌کنم با چاپار بازگشتی بفرستی. با دریافت بهای کامل، این کتاب را برایت خواهم فرستاد تا هرطور مناسب بدانی از آن استفاده کنی. فقط به هیچ‌کس نگو که من هرگونه ارتباطی با این قضیه داشته‌ام. کمترین اشتیاقی ندارم که در این زمان، یا هر زمان دیگر، پذیرای شهادت شوم.

فکر می‌کردم که درباره مجموعه نامه‌هایت برایت نامه‌ای نوشته بودم. آن کتاب را همان‌وقت دریافت کردم و چقدر ملاحظه‌کار بودی که آن را برایم فرستادی. همه ما به‌خاطر آن نامه‌ها، به‌ویژه نامه‌های تو به یولیانوس، مدیونت هستیم. تو مردی خردمند هستی. من فیلسوف دیگری را نمی‌شناسم که چنان در فکر آیندگان باشد که رونوشتی از هر نامه‌ای را که می‌نویسد نگاه دارد، و بداند که حتی جزئی‌ترین افاضات، در زمینه وسیع کارهایش، دارای ارزشی ابدی است. هوپیا نیز به همراه من آرزومند سلامت تو است.

از لیبانیوس به پریسکوس

انتاکیه، آوریل ۳۸۰


نمی‌توانی تصور کنی که وقتی امشب نامه‌ات را برایم آوردند چقدر خوشوقت شدم. در حقیقت، آنقدر در اشتیاق شنیدن دوباره صدایت بودم که بندها را گسستم و خود نامه را که از مدت‌ها پیش در انتظارش بودم پاره کردم. اما آسوده‌خاطر باش، نامه ارزشمندت با چسب ترمیم و از آن مراقبت خواهد شد، زیرا هرگونه اظهاری از سوی تو پژواکی اصیل از جوهر یونانی است که باید به کسانی که از این پس خواهند آمد منتقل شود.

بگذار هم‌اکنون بگویم که از آگاهی از قدرت لایزال جنسی‌ات چقدر خوشحالم. آگاهی از اینکه برای افرادی نادر از بشر آن مرحله متعارف افول اسفبار حاصل نمی‌شود همیشه برای بقیه ما الهام‌بخش است. درواقع تو مشمول لطف خدایان شده‌ای و در بهره‌مندی آشکار از این لطف هرگز، همچون سوفوکل (۲۳)، در هشتادسالگی آه برنخواهی آورد که، «سرانجام از دست اربابی بی‌رحم و دیوانه آزاد هستم!» مسلما ارباب تو همدم خوبی است، و سکوت و عدم مخالفت هوپیا او را دلپذیرتر هم کرده است. کمتر زنی از همسران فیلسوفان به شوهرش این آزادی را می‌دهد که با آن بانوان آتنی که به‌گونه‌ای خوشایند متمدنند، و من در دوران دانشجویی از بزم‌های شبانه‌شان لذت می‌بردم، درآمیزد. البته اکنون زندگی من مصروف فلسفه و امور کشوری است و فریبندگی آفرودیت (۲۴) را به مردان جوان‌تر وامی‌گذارم… به مردان جوان‌تر و اکنون به تو، ای پریسکوس، که گذر زمان قدار را با دست‌هایت نگاه داشته‌ای! ای مرد خوشبخت! خوشبخت دخترانی که چنین مورد مهر تو باشند!


۱. این دو اثر رابرت گریوز توسط همین مترجم به فارسی برگردانده و با همکاری انتشارات ناهید منتشر شده است. ــ م.

۲. Robert Graves: شاعر و تاریخدان و نویسنده بزرگ معاصر انگلیسی، ۱۹۸۵ ـ ۱۸۹۵، استاد ادبیات لاتین و یونانی دانشگاه اکسفورد. گریوز در دو کتاب بزرگ خود به نام منم، کلودیوس و خدایگان کلودیوس تصویر روشنی از دنیای رم (سیاست، نظام، اقتصاد، هنر و اوضاع اجتماعی و اعتقادی) از نیم قرن پیش از میلاد مسیح تا نیم قرن پس از میلاد ارائه می‌دهد. دو کتاب مزبور توسط همین مترجم به فارسی برگردانده شده‌اند. ــ م.

۳. I, Claudius، زندگی‌نامه کلودیوس سزار امپراتور رم، با نگاهی به پیشینه جنگ داخلی رم (پمپی، آنتونی، یولیوس سزار) و پایان جمهوری و آغاز امپراتوری توسط سزار اگوستوس (اکتاویانوس) و جانشینانش سزار تیبریوس و سزار گایوس (کالیگولای خون‌آشام) تا به امپراتوری رسیدن اتفاقی کلودیوس. ــ م.

۴. Gaius Suetonius: تاریخدان و زندگینامه‌نویس رمی، قرن دوم میلادی. ــ م.

۵. Claudius the God، شرح دوران امپراتوری سزار کلودیوس و جانشینی سزار نرو (نرون). ــ م.

۶. Ammianus Marcellinus: مورخ لاتین (آمیان مارسلن)، انتاکیه، ۴۰۰ ـ ۳۳۰ میلادی. ــ م.

۷. Edward Gibon: مورخ انگلیسی: نویسنده تاریخ انحطاط و سقوط امپراتوری رم. لندن، ۱۷۹۴ ـ ۱۷۳۷ میلادی. ــ م.

۸. Libanius

۹. Priscus

۱۰. Medici de Lorenzo: لورنتسوی باشکوه (۱۴۹۲ ـ ۱۴۴۹) دولتمرد و فرمانروای فلورانسی. ــ م.

۱۱. (Henrik Ibsen (۱۹۰۶-۱۸۲۸: شاعر و درام‌نویس نروژی. ــ م.

۱۲. در متن آمده است «… ای جلیلی!» که چون در آغاز جلیله کانون مسیحیت بود، یولیانوس مسیحیان را جلیلی یا اهل جلیله می‌نامید. ــ م.

۱۳. Theodoret

۱۴. Theodosius

۱۵. Daphne

۱۶. Valentinian

۱۷. Valens

۱۸. Hoppia

۱۹. شاپور دوم هفتادویک سال عمر کرد. ظاهرا نویسنده اشتباه کرده است. ــ م.

۲۰. Helenist: یونانی‌مآب، یونانی‌گرا. پیروان آیین یونانی. ــ م.

۲۱. Milesian: منسوب به شهر میلنوس یونان باستان. ــ م.

۲۲. ۱۸۰-۱۲۱Marcus Aurelius میلادی، امپراتور رم (۱۸۰ ـ ۱۶۱)، و فیلسوف رواقی. ــ م.

۲۳. Sophocle: دراماتیست یونانی ۴۰۶ ـ ۴۹۶ پیش از میلاد.

۲۴. Aphrodite: الهه یونانی عشق و زیبایی، معادل ونوس لاتین. ــ م.


کتاب ایران سرزمین مقدس نوشته گور ویدال

کتاب ایران سرزمین مقدس
یولیانوس
نویسنده : گور ویدال
مترجم : فریدون مجلسی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۶۸۶ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]