معرفی کتاب « بازیکن مخفی »، نوشته ناشناس
به «ایرج باباحاجی» که داغش همیشه تازه است و رفتنش باورنکردنی…
پیشگفتار مترجم
بچهپولدارهای بیخیال. تازهبهدورانرسیدههای عوضی. عقدهایهای رنگِ پول ندیده. خیلیها با این القاب صدایشان میکنند. از دنیایی دیگر، کُرهای دیگر یا کهکشانی دیگر نیامدهاند، اما دنیایشان با همهٔ ما فرق دارد. کموبیش همان چیزهایی را میخورند که ما میخوریم، چیزهایی به تن میکنند که ما میپوشیم، جاهایی میروند که ما میرویم، کارهایی میکنند که ما انجام میدهیم، ولی خیلی نبایدها برای آنها وجود دارد که هیچکدام از آدمهای معمولی حاضر یا قادر به پذیرفتنش نیستند.
بله… بیامو، پورشه و مازراتی سوار میشوند. رولکسهای بیست سی هزاردلاری به مچ دستشان میبندند و ادکلنهای هزارپوندی میزنند اما شبهای عید پیش زن و بچههایشان نیستند. روزهای تعطیل رسمی سرِ کارند. تابستانشان زود تمام میشود. همیشه خسته و ضربخورده و مصدوماند و بله… خب خوب هم پول درمیآورند. زرنگ که باشند، ده پانزده سالی به توپ لگد میزنند و پول میگیرند و ناگهان همهچیز تمام میشود… دیگر نه از جیغهای بنفش زیبارویان خبری هست و نه از پول و پاداش و قرارداد.
زندگی فوتبالیستهای حرفهای کموبیش شبیه هم است. بیشترشان در سازوکاری تقریباً مشابه وارد چرخهٔ فوتبال میشوند و با سرگذشتهایی شبیه بههم از این دنیای پُرهیاهو بیرون میروند. تعداد فراوانی از آنها در زمانِ بازی یا پس از بازنشسته شدنشان اقدام به زندگینامهنویسی میکنند و از آنچه پرده برمیدارند که در دنیای پُررمزوراز فوتبال برایشان رخ داده؛ بیملاحظه و با ذکر نام آدمها. جنجالهایی از آتشِ نوشتههایشان شعلهور میشود و موجهای بزرگ و کوچکی درست میکند.
این نمونه اما با سرگذشتهای دیگر فرق دارد. این کتاب سرگذشت یک فوتبالیست حرفهایِ شاغل در لیگ برتر انگلیس در طول یک فصل است که نه از خودش و نه از آنهایی نام برده است که دربارهشان نوشته. با این کار محافظهکاری دیگر فوتبالیستها را در نوشتن سرگذشتهایشان کنار گذاشته و خواننده بیشتر و بیشتر به فضای حقیقی زندگی یک حرفهای وارد میشود که در بالاترین سطح جهانی فوتبال بازی میکند.
با خواندن این کتاب خواهید دید آسمان فوتبال هم در تمام دنیا به همین رنگی است که ما میبینیم. بهارهای دلنشین دارد، روزهای آلودهٔ حالبههمزن هم دارد.
آنجا هم با وارد شدن پول به زندگی یک جوانکِ هفده هجدهساله، شهرت و قدرت هم از راه میرسد. محبوبیت به خانهاش میآید و زیبارویانِ آرزومندِ توجه هم.
آنجا هم برای خلاص شدن از دست رسواییهای هوسهای داغِ جوانی، همهچیز ممکن است انکار شود، روابط چندساله به هیچ گرفته شود و عشقهای راستین هوادارانِ جَوزده، سرنوشتی غمبار داشته باشد.
آنجا هم طعم صعود، قهرمانی و کام گرفتن از جامهایی که سالها برای تصاحبشان خونِ دلها خورده شده، شیرین است و تلخی شکست و سقوط، مهلک و دردآور.
آنجا هم خبرنگارها و رسانههایشان متهمهای ردیف اول تمام دوبههمزنیها و جریانسازیهایند. دستهای پشت پرده از آستین روزنامههای زرد بیرون میآیند و مدیران برنامه یا نزدیکان بازیکنان هم هیچ رابطهٔ پنهانی با زردنویسهای فاسد ندارند!
آنجا هم روابط ویژهای در رختکن تیمها حکمفرماست. دارودستهها و باندهای بازیکنان تشکیل میشوند و یکشبه تازهواردی را به زمین گرم میکوبند. مربیان و مدیران باشگاههای آنجا هم کموبیش با الگوهایی که ما سراغ داریم تطابق دارند و هر مربیِ سردوگرمچشیدهای تیم دستیاران ویژهٔ خودش را دارد تا در تندبادِ حوادث رختکن از کشتی فوتبال به بیرون پرتاب نشود.
آنجا هم بیتیمی و در نتیجهاش بیپولی بازیکنها را به کارهایی عجیب وامیدارد تا برای تیمدار شدن، دمِ هر صغیروکبیری را ببینند و فراموش شدنشان را چند ماهی به تأخیر بیندازند.
آنجا هم بازنشستگی، رها کردن فوتبال و رفتن به سرزمین فراموشی پایان زندگی است و حتا ستارههای چند ده میلیوندلاری هم از نزدیک شدن به این وادی هراس دارند.
با اینهمه، و با وجود تمام تشابههای دنیای ما و آنها، وقتی این کتاب را بخوانید خواهید دید چه فاصلهای بین دنیای ما و دنیای آنها وجود دارد و همین فاصله است که مرز بین فوتبال حرفهای و فوتبال مثلاً حرفهای را شکل داده است.
این کتاب شما را به پوستهٔ درونی زندگی یک فوتبالیست حرفهای میبَرد تا با دیدن حقایق پنهانِ سرگذشتش بار دیگر با خودتان خلوت کنید که آیا حق با این تازهبهدورانرسیدههای عوضی است یا نه.
با من به دنیای بازیکن مخفی بیایید…
فروردین نود و چهار
مقدمه
من چمن نیستم، خبرچین و آدمفروش هم نیستم. این کتاب را به خاطر پول ننوشتم. خیلی هم خوششانس بودهام که از یک زندگی بینظیر فوتبالی لذت بُردهام. این کتاب را ــ مثل خیلی از فوتبالیستهای دیگر ــ به کسی هم هدیه نمیکنم.
نام من در هیچ کجای این کتاب وجود ندارد؛ این کار را نمیتوانم بکنم، چرا که دلیلی آشکار دارد. در هر فصل این کتاب به اندازهٔ چهار دادخواستِ حقوقی جای شکایت وجود دارد و من نمیخواهم شغل فوتبالیام را به خاطر فوتبال از دست بدهم.
در هر کجای این کتاب، که نامی از من در آن است، صرفاً با این هدف بوده که خواستهام با الهام از جملهٔ الاهی «همواره حقیقت را بگویید»، واقعیتها را آنطور بیان کنم که از من انتظار میرود. یک فوتبالیست درجهیک هرگز نمیتواند ذرهای از آنچه را که میداند و دیده است فاش کند؛ که اگر چنین کند پنج دقیقهٔ بعدش را نخواهد دید.
انگیزهٔ من از نوشتن این کتاب خشم شدید از نوشتههای مزخرفِ خارج از گودهایی بود که ادعا میکنند تمام آنچه را که در فوتبال حرفهای روی میدهد میدانند. آن زندگی که من دربارهاش در روزنامهها میخوانم یا از بررسی زندگینامههای خودنوشت بازیکنان درمییابم، آن زندگی که خودم میشناسم، نیست. من در هر چهار لیگ فوتبال انگلیس بازی کردهام. با لباس تیمملی به میدان رفتهام. هر سال هشتاد شب را در هتل صبح کردهام و هزاران مایل بر فراز زمین و دریا سفر کردهام.
من در کنار و در برابر بزرگترین نامهای فوتبال بازی کرده و دیدهام که پشت درهای بسته و همینطور در برابر چشم میلیونها بیننده چه چیزها که نمیگذرد و چه چیزها که پنهان نمیشود. این کتابْ تصویری واقعی از فوتبال است که در آن نامها را برای پرهیز از گرفتاریهای قانونی و دعاوی حقوقی حذف کردهام.
فصلی که در اینجا شرح دادهام معجونی از رویدادهای گوناگون است. تمام چیزهایی که در این کتاب میخوانید، واقعاً تا امروز در زندگی حرفهای من روی دادهاند. بیشک نمیتوانستم داستان یک فصل فوتبالی واقعی را برایتان بگویم، چرا که در آن صورت هویت حقیقیام فاش میشد.
ایدهٔ نوشتن این کتاب به سال ۲۰۱۰ و زمانی برمیگردد که من برای مجلهٔ فُر فُر تو (۱) مطلب مینوشتم. آن موقع مجلهٔ وُرلد ساکر (۲) هنوز چاپ ستون فوتبال مخفی (۳) را شروع نکرده بود. افتخار میکنم که آن نوشتهها نامزد دریافت جایزهٔ بهترین ستون سال مجلات شد اما فکرش را نکنید که اگر برندهٔ آن جایزه هم میشد، میرفتم و جایزهام را میگرفتم.
با اینکه در پنهان کردن هویتم موفق بودهام، لحظاتی را هم تجربه کردهام که از ترس مو بر تنم سیخ شده. یکبار که در پمپبنزین داشتم باک اتومبیلم را پُر میکردم، تیتر بزرگ «شوک میگساری در لیگ برتر» را روی جلد روزنامهای دیدم. یک نسخه از آن را خریدم تا ببینم آنها، که مطلب را از روی نوشتههای من در فُر فُر تو کپی کردهاند، چه نوشتهاند. نمیدانم چرا نگران شده بودم. هیچ نامی در آن مطلب افشا نشده بود. یکبار هم که فهمیدم یکی از همکاران فوتبالیستم از من شکایت کرده، کار برایم سخت شد ولی به خیر گذشت.
یک فوتبالیست حرفهای بودن این فرصت را به من داده تا باورنکردنیترین ماجراها را تجربه کنم. خیلی وقتها در اوج باشم و زمانی هم مزهٔ زمین خوردن را بچشم. ماجراهایی پُر از هیجان، افسردگی، عدمخودباوری و خیانت. از سویی اینطور به نظرتان میرسد که این بهترین شغل جهان است و از سویی دیگر به خاطر بیرحمانهترین شکل ممکنش از آن متنفر میشوید.
از نظر بیشتر ما حرفهایها، فوتبال بههیچوجه باشکوه یا حتا زیبا نیست، ولو اینکه به لحاظ مادی و با داشتن درآمدهای گزاف، زندگی باشکوهی داشته باشیم. من اینجا نخواستهام زندگیام را آنطور که جان لنون در ترانهٔ تصور کن (۴) گفته به تصویر بکشم. سعی کردهام حقیقت را آنطور که هست بگویم.
از خواندن کتاب لذت ببرید.
بازیکن مخفی
ژوئیه
از ژوئیه متنفرم، بدترین زمان سال برای فوتبالیستهاست؛ با آغاز یک فشار یازدهماهه. زمانی که شش هفته قبل از حتا یکبار ضربه زدن به توپْ بدنسازی و دویدن شروع میشود. جالب اینجاست که همیشه وقتی فصل شروع میشود، ما حتا در نزدیکیهای وضعیت آرمانی بدنیمان هم نیستیم.
به همین خاطر من از همان روز اولِ تمرینهای پیشفصل، بهشدت روی آمادگی بدنیام کار میکنم. بیست و هفت سالم است و در یک باشگاه لیگ برتری بازی میکنم که سه سال پیش با قراردادی چهارساله به آن پیوستهام. بچههایم مدرسهای هستند و من بیشتر روزها پیش از رفتن به زمین تمرین در حومهٔ شهر، آنها را به مدرسهشان میرسانم. فوتبالیست بودن در ماه ژوئیه مترادف با ناهماهنگ بودن با بقیهٔ دنیاست. وقتی تمام دوستانت تازه دارند به تعطیلات میروند، تو از تعطیلات برگشتهای. وقتی تابستانت تمام شده و دیگر داری روی زمستان تمرکز میکنی، بچههایت چشمبهراه تابستاناند. برای اینکه با خانوادهات به تعطیلات بروی، باید برای بچهها درماه ژوئن از مدرسه مرخصی بگیری که اصلاً با برنامههای مدرسه جور درنمیآید و عملی نیست، ولی خب مگر چارهٔ دیگری هم داری؟
امسال تابستانِ خوبی داشتم، ولی باید سه چهار کیلویی هم وزن کم میکردم. خیلی تابلو شده بودم… همچنین مصدومیت کوچکی عصبیام کرده بود که انتظار داشتم در تعطیلات پایان فصل خوب شود. گرچه چیز مهمی نبود ولی به خاطر از دست دادن چند جلسهٔ پایانی تمرینهای بازیابی بدنی، شاکی بودم. چرا؟ تعطیلات خانوادگی و رزرو کردن پرواز و هتل از مدتها قبل برای مسافرت دیگر جایی برای تکمیل دورهٔ بازیابی نگذاشته بود.
با اینکه سعی کردهام تا خودم را با دویدن و حضور مداوم در سالنهای بدنسازی آماده نگه دارم، ولی هنوز نمیتوانم بازی کنم؛ یعنی برای نود دقیقه فوتبالِ سنگین در بازیهای سختِ هفتگی آماده نیستم. در ماه اوت، هر روز در تمرینهای سخت شرکت میکردم که درماه ژوئن به هفتهای سه جلسه نرم دویدن تبدیل شده بود. بعد هم به تعطیلات رفتم و بیش از اندازهٔ طبیعی خوردم و نوشیدم. خب مگر تعطیلات را برای همین کارها درست نکردهاند؟
روز اول تمرینها سلامی به جان میکنم که نگهبان کمپ است و بعد از پارک کردن ماشینم وارد رختکن میشوم. یکراست سراغ بازیکن جدیدِ همپستم میروم که باشگاه در تعطیلات تابستان و با قراردادی قابلتوجه او را خریده است. با بیمیلی با او دست میدهم و برایش آرزوی موفقیت میکنم اما درونم دنبال دلیلی برای دوست نداشتنش میگردم. شلواری پوشیده که به تنش زار میزند و همین دلیل کافی برای شروع دوست نداشتنش میشود. همچنین باید کلکی سوار کنم تا از درآمدش هم سر دربیاورم. این کاری است که همه میکنند. تمام ما رقمهای مختلفی دربارهٔ قراردادش شنیدهایم، اما چیزی که همه دربارهاش اتفاق نظر داریم این است که او رکورددار دریافت بیشترین دستمزد در تاریخ باشگاه است. خوبی دانستن این چیزها این است که برای تمدید قراردادهایمان باید قیمتها دستمان باشد. من هم احتمالاً پیش از پایان این فصل پیشنهاد تمدید به دستم میرسد و باید مذاکراتم را با باشگاه شروع کنم.
با اینکه فضا آرام است و کاملاً امیدوارم که قراردادم تمدید شود، ولی خیلی هم با او خودمانی نمیشوم. اگر او خوب بازی کند، اوضاع تیم هم خوب میشود و آن وقت است که من هم سروسامان میگیرم. حسابی از سلسلهمراتب هم آگاهی دارم و میدانم که جایم آن بالاهاست.
اولین روز بازگشت به تمرینها درست شبیه اولین روز مدرسه بعد از پایان تعطیلات است. همه از خاطراتشان میگویند. جوانترها از سفرهای مجردی با دوستانشان به ماربلا و کارهایی که کردهاند حرف میزنند. ماربلا، الآن رتبهٔ نخست بین بدنامترین مکانهای تفریحی را دارد. یکی از همتیمیهای ما هم با شانزدهتا از دوستهایش آنجا بوده و در کنار آنها لذت بُرده است.
البته خودش یکی از دوستانش را از جمع شانزدهنفرهٔ بالا جدا میکند. «بهجز یکی، بقیهشون محشر بودند. بیشرف دور از چشم من یه کارهایی کرده بود. داشت مخ نامزدم رو میزد ولی من به لَشِ بیمصرفش اجازه ندادم به رابطهمون گند بزنه.»
او با یک مشت جانانه از خجالت دوست زنبارهاش درآمده و طرف حسابی تحقیر شده بود. مشت را که خورده بود، از جایش بلند شده بود، یک تاکسی گرفته و با اولین پرواز از مالاگا به انگلیس برگشته بود. این قانونی نانوشته است که کسی اجازهٔ رابطه گرفتن با دوستان و نامزدهای همتیمیهایش را ندارد. یکبار هم که چنین چیزی در گذشته اتفاق افتاد، طرف بیدرنگ وارد لیست سیاه تیم شد و بهترین کاری که میتوانست بکند این بود که از باشگاه برود، یعنی دیگر اصلاً نمیتوانست در جایی بماند که همه از او متنفر بودند. این داستانی است که هرگز در روزنامهها درز نمیکند، چون هیچکس نمیخواهد از خیانت نامزد یک فوتبالیست مشهور یا از بازیکنی حرف بزند که با نامزد همتیمیاش خوابیده و دوستش مچش را گرفته است.
من هم سفرهای مجردی فراوانی رفتهام ولی امسال با خانوادهام به پرتغال رفتم. آنجا ویلا داریم و در همسایگیمان هم فوتبالیستهای زیادی زندگی میکنند. یکبار خوزه مورینیو را هم در ساحل محلیِ آنجا دیدم. فکر کنم او هم آن منطقه را خیلی دوست دارد. البته آنقدرها با او حرف نزدم و گپ کوتاهمان فقط در حدی بود که خودم را معرفی کنم. خیلیهای دیگر هم همینطورند. فقط سی ثانیه گپ زدن با فوتبالیهایی که نمیشناسید کافی است تا یک دوستی را شکل بدهد. دنیای فوتبال خیلی کوچک است و آدمهایش یکجورهایی همدیگر را میشناسند.
همسرم در تعطیلات مدارس و وقتی من بهشدت مشغول تمرین و بازی هستم، بچهها را دوباره به آنجا میبَرد. البته خیلی از بازیکنان هم تعطیلاتشان را در دُبی، فلوریدا، لسآنجلس و لاس وگاس سر کردهاند؛ جاهایی که در آن میشود بیآنکه کسی دربارهٔ آدمهای اطرافشان داستان بسازد، به اینطرف و آنطرف بروند.
لاس وگاس به این دلیل مقصد خوشگذرانی فوتبالیستهای جوان درجهیک شده که در آنجا میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند، بیاینکه حتا کسی یک نگاه هم به آنها بیندازد. اگر بیشتر تعطیلاتشان را در ماربلا بگذرانند، با آن قیافهها و مدلموهای بریتانیایی و البته دوستان اوباشِ همراهشان توجه همه را جلب میکنند.
البته دُبی هم فضای محدودتری دارد ولی در وگاس کسیبهکسی نیست. خیلیها هم آنجا را میپسندند. میشود با یک پرواز بیزینسکلاس مستقیم به آنجا رسید و در بهترین هتلهای دنیا ساکن شد و پولهایی که طی یک فصل تمرین و بازیِ سخت به دست آمده، یکشبه به باد داد.
با اینکه الآن با روزهای آمادگیام فرسنگها فاصله دارم، اما با یک نگاه به اطرافم در رختکن خیلی زود دستگیرم شد که میتوانم آسوده باشم. تعداد قابلتوجهی از همتیمیهایم شکم آوردهاند که بیشک وضعشان نسبت به من بدتر است و همین باعث میشود کسی به من گیر ندهد. البته به شرطی که اتفاقات سال پیش دوباره تکرار نشود.
ماه مارس که از راه میرسد، همهٔ بازیکنان به یاد تعطیلات آخر فصل میافتند و میخواهند بدانند که بلیتهای برگشتشان را برای چه زمانی بگیرند تا بهموقع سر تمرینات پیشفصل آینده حاضر شوند. پارسال در وضعی مشابه، بچهها این سؤال را از کاپیتان پرسیدند. او از برنامههای فصل بعد خبر نداشت اما موضوع را پیگیری کرد و در حین تمرین سؤال همه را از سرمربی پرسید.
مربی گفت «تعطیلات؟ شما باید روی این هشتتا بازی باقیمونده تمرکز کنید.»
یکی از بچهها جواب داد «این رو خودمونم میدونیم. بچهها میخوان برنامه رو بدونند تا بلیت بگیرند و سروقت برگردند.»
مربی آن روز جوابمان را نداد. شاید خودش هم چیزی نمیدانست اما چند هفتهٔ بعد و در نزدیکی پایان فصل به کاپیتان خبر داد که باید روز ششم ژوئیه به تمرینها برگردیم. کاپیتان هم سریع خبر را به همه رساند تا خوشحالی در اردویمان موج بزند. از همه شادتر مدافعی بود که حالا میتوانست برای خبرچینی از کارهای همتیمیهایش به وگاس برود. پسرک همان جا بلیتش را رزرو کرد.
یک هفتهٔ بعد و در پایان آخرین جلسهٔ تمرین فصل مربی با اعلام اینکه باید روز دوم ژوئیه سر تمرین حاضر باشیم، بمبی را بین ما منفجر کرد. مدافعی که حرفش را زدم، آشکارا ناراحت بود ولی به همین راحتی نمیخواست بیخیال تعطیلاتش شود. به سراغ مربی رفت و گفت که همسرش از قبل سفری را برای تجدید پیوند زناشویی و تحکیم روابطشان تنظیم کرده و قول داد تا روز ششم ژوئیه از سفر برگردد. مربی با اینکه خوشحال نبود ولی به دلیل اینکه شرایط پسرک ویژه بود و ظاهراً در گذشته مشکلات فراوانی هم با زنش داشت، اجازهاش را داد. البته خیلی جدی به چشمان مدافع خیره شد و برای اینکه به او بفهماند این اجازه را به این راحتیها صادر نکرده گفت «نبینم وقتی برگشتی بدنت آماده نباشه ها!» مدافع بهشدت از رئیس تشکر کرد و قول داد وقتی برگردد همچون یک چابکسوار آماده خواهد بود.
سه روز بعد از اینکه همهٔ ما به تمرینهای پیشفصل رسیده بودیم، او با تیشرت کلوب شبانه سزار پالاس که حسابی لکهدار و مندرس شده بود و با بدنی سرخ همچون لبو به تمرین آمد. انگار همان موقع از عملیات جاسوسیاش از وگاس برگشته بود. همه از خنده رودهبُر شدند.
همان موقع بود که فهمیدیم باید برای سختترین کار ممکن بعد از تعطیلات آماده شویم؛ دویدنهای پیاپی و طولانی. این تنبیهی بود در ازای آن چند روز مرخصیِ اضافه؛ دو مایل دویدن در جنگلهای اطراف محل تمرین که با مجموعهای از دوهای سرعتی تکمیل شد. همهمان روی دو دست و زانو افتاده بودیم. اما… ده دقیقه بعد از اینکه تمام بچهها رسیده بودند، هنوز خبری از آن مدافع نبود. سرمربی عصبانی شده بود. سرانجام او در حالی از راه رسید که داشت مدام به شانههایش فوت میکرد. رئیس از شدت خشم سرخ شده و به او خیره شده بود که داشت توضیح میداد تمام پشتش تاولهایی به اندازهٔ کلوچهٔ برنجی زده. دستآخر هم حرف او را قطع کرد. زیرلب چیزهایی دربارهٔ تنبیه و اخراج گفت و سپس رو به تمام ما گفت که دیگر هرگز حق این را نداریم که بعد از زمان اعلامشده به تمرینهای پیشفصل برگردیم.
شاید بعضیها بگویند ورزشکارانی که درآمدهایی سطح بالا دارند، باید نظم بیشتری هم داشته باشند. اما بیشتر فوتبالیستها بسیار کمتر از میانگین همسنهایشان میخورند و مینوشند. وقتی بیشتر نوجوانها و جوانها در حال کشف مزهٔ الکل و چیزهای دیگر هستند، فوتبالیستهایی که ممکن است در آینده حرفهای بشوند، از اینها دوری میکنند و با رعایت رژیم سخت خوراکی تمرین میکنند، تمرین میکنند و باز هم تمرین میکنند. آنها وقتی هم که بازیکن حرفهای میشوند، دیگر فقط برای چند شب در طول فصل و چند هفته در کل سال شانس این را دارند که لبی تَر کنند. البته خیلیها هم این فرصت را دودستی میچسبند.
من خیلی از بچههای تیم را دیگر بعد از انجام بازی آخرمان در ماه مه فصل پیش ندیده بودم. البته با سهچهارم بچههای تیم دوست هستم ولی رفقای صمیمیام آنهاییاند که از بچگی باهم بزرگ شدهایم. در زمان تعطیلات شایع شده بود که یکی دوتا از بهترین بازیکنانمان در حال ترک ما هستند و به همین خاطر حسابی برای حرف زدن موضوع داشتیم. یکی از بچهها رو به بازیکنِ بالِ راستمان، که بزرگترین تیمهای جزیره متوجه او شده بودند، پرسید «آخه تو اینجا چیکار میکنی؟ لیورپول توی اولین بازی این فصل با کی بازی داره؟»
روزنامهها نوشته بودند او خواهد رفت ولی خودش چیزی نمیگفت. البته کسی هم او را سرزنش نمیکرد که حالا این فرصت را دارد که به باشگاه بزرگتری برود و پول بیشتری هم درآورد. شاید خیلیها توی دلشان به او میگفتند «حرومزادهٔ خوششانس.» ولی خب تا وقتی که نرفته بود، هنوز یکی از ما بود.
سناریوِ معمول در انتقالات این است که بازیکن درخواست میکند برود و مربی هم به او میگوید که باید تا پیدا شدن جانشینش صبر کند. البته در شرایطی که مربی تصور میکند بازیکن را کنترل کرده، اما اینطور نیست. یک پیشنهاد بزرگ ممکن است باعث شود مدیران باشگاه پایشان شُل شود و کاری به مربی نداشته باشند. خودم دیدهام که بازیکنی را علیرغم میل مربی فروختند و او در اولین بازی فصل در بازی مقابل ما بازی کرد و گل برتری تیم جدیدش را زد. کارش درست شبیه نمک زدن به زخمی عمیق بود.
تا حالا که براساس روال معمول، سرمربی همهچیز را در رختکن سازماندهی میکرده است و مدیران باشگاه تنها در روزهایی که همهٔ ما کتوشلوارهای سفریمان را پوشیده و سرجاهایمان ایستادهایم، برای گپوگفتی کوتاه به رختکن میآمدهاند. البته در تیم ما جای استقرار افراد در رختکن آنقدرها هم منظم و مشخص نیست؛ بهجز آن سه بازیکن جوانی که تازه حرفهای شدهاند و حالا در دومین سال از قراردادهای دوسالهٔ حرفهایشان کنار در مینشینند. جای امنشان در رختکن تیم دوم را گذاشتهاند و حالا پیش ما هستند. یکیشان برای کارآموزی، هفتهای هشتاد پوند میگیرد و آن دوتای دیگر هم هفتهای ششصد پوند. حالا آنها با اینکه کمترین دستمزد را در تیم اول میگیرند، اما در کنار بازیکنان تیم اصلی، تلاش میکنند جایی برای خودشان دستوپا کنند. خودشان هم خوب میدانند که بهترین هدف برای فحش شنیدن و توهیناند اما پا پس نمیکشند و کارشان را به بهترین نحو انجام میدهند. بعد از این بچهها، آنهایی مینشینند که تازه به تیم ما آمدهاند.
سرمربی وارد میشود و همه به حالت خبردار میایستند. با شلوار جین و پیراهنی یقهبازْ خوشتیپ شده است. حالش از آن چیزی که در روزهای پایانی فصلِ گذشته بود، بهتر است. آن روزها ترس از سقوط، حسابی افسردهاش کرده بود.
او به همه خوشامد میگوید و چند نکته را گوشزد میکند. پیش از هر کار دیگری تازهواردها را معرفی میکند تا بقیهٔ بچهها کمی تحویلشان بگیرند. آنها هم در پاسخ سری برایمان تکان میدهند.
سرمربی میگوید که سالن بدنسازی در تابستان تحت تعمیر بوده و تا دو سه روز دیگر آمادهٔ استفاده خواهد شد. موارد دیگری را هم دربارهٔ بازیهای پیشفصل و تور تمرینیمان به اسکاندیناوی گوشزد میکند. همهچیز را خلاصه میکند اما در پایان تأکید میکند که این فصل باید بهتر از فصل پیش نتیجه بگیریم. خبرهایی را که به ما رسیده هم تأیید میکند که بخش مهم آنْ تقاضاهای انتقال به تیمهای دیگر است. معلوم میشود در بین بیست و چهار نفری که امروز در رختکن حضور دارند چندتایی تغییر تا شروع فصل در اواسط اوت انجام خواهد شد. دو سه نفر میروند و دو سه بازیکن جدید هم به ما میپیوندند. پشت هر کدام از این انتقالات هم تعداد فراوانی تلفن و مذاکره خوابیده که همهاش از سوی سرمربی پیگیری خواهد شد. به همین خاطر معمولاً جلسهٔ عکاسی سالانه از تیم را ــ که روزی شلوغ و پُر از شوخی و شیطنت است ــ تا آخرین هفتهٔ پیش از شروع فصل تازه عقب میاندازند.
سرمربی اعلام میکند که بقیهٔ کارهای امروز را دستیارش به همراه کادر بدنسازی پی خواهند گرفت و میرود. همیشه سرش شلوغ است؛ حتا وقتی بازی هم نداریم، وقت ندارد. لباسهای جدید تمرینمان را میپوشیم تا فیزیوتراپ تیم تکبهتک به سراغمان بیاید و ما را برای وزنکِشی به اتاق کناری ببرد. وقتی برمیگردد، همه را به زیر آفتاب داغ میبرد، چرا که بیشترمان اضافهوزن پیدا کردهایم. بیشترمان از وقتی کارت ویزیت مربی بدنسازیمان را دیدهایم، دستش میاندازیم. با اینکه پشتسر نام و نام خانوادگیاش چندین حرف تایپ شده که نشاندهندهٔ پنج ردهٔ مختلف تخصصی است که در این حرفه گذرانده ولی ما مسخرهاش میکنیم که تنها کار او وزن کردن ماست که پسر هشتسالهٔ من هم بلد است با یک ترازو کار کند اما مربیِ بدنسازی ما برای آموزش وزن کردن دیگران پانزده سال دوره دیده است.
این روزها بازار کسبوکارش حسابی داغ است. چندباری شده که وقتی از پوست کندن گروهی از ما فارغ میشود، چند دقیقهای با او گپ بزنم و سر از کار و ایدههایش دربیاورم. شاید دیدن توصیههای مداوم و اکید او به آدمهای بزرگی مثل ما که چه بخور و چه نخور جالب نباشد ولی راستش را بخواهید، خودم هم فهمیدهام رعایت دستوراتش مفید است.
همه باهم از کنار پارکینگ اتومبیلهای بازیکنان میگذریم که میانگین ارزش هر کدامش بالای شصت هزار پوند میشود و به سوی زمینهای تمرین میرویم. با اینکه ارزش ماشینهای لوکس فقط یک ماه بعد از خریدنشان کلی اُفت میکند، اما دلیل کم بودن میانگین ارزش ماشینهای تیم ما، بیاموِ کوپهٔ دستدومی است که یکی از بازیکنان کمسنوسالمان در همین تابستان خریده و هزینهٔ بیمهاش از ارزش خود ماشین بیشتر است. جایی نوشته بودند که مادرش این ابوطیاره را از بین آشغالهای پارکینگ یک شیرفروش بیرون کشیده و تازه اگر پسرک تمیز نگهش ندارد، حسابی هم به خدمتش میرسد.
این روزها رنجروورِهای شیشهدودیِ اسپورت هم زیاد شدهاند اما کسی با آنها مسابقهٔ سرعت نمیدهد. این جوانکها با آنها به مدرسههای خصوصی میروند و بعد از مدرسه پنج مایل تا زمین تمرین تیم در حاشیهٔ شهر را با آنها میآیند.
تری پیر مسئول زمینهای تمرین تیم است و آنقدر خوب از آنها نگهداری میکند که همیشه حتا در ماه فوریه هم سبز و شاداب هستند. او که حالا پنجاه و چند سالش است، از زمان ترک مدرسه تاکنون در باشگاه ما بوده. تری، آدم سادهای است که فکر میکند هلند (۵) و ندرلندز (۶) دو کشور متفاوت هستند اما در کارش نظیر ندارد. معمولاً هم هدف شوتهای بازیکنانی میشود که او را برای نشانهگیری انتخاب میکنند. آن موقع است که تری به آلونکش پناه میبَرد و درحالیکه زیرلب غر میزند و فحش میدهد، میگوید «اسطورههای قبلی باشگاه هیچوقت رفتار توهینآمیزی نداشتند.» ولی خودش هم خوب میداند که همه چهقدر دوستش دارند. همیشه هم دنبال این است که پیش از تمرین، مچ مهاجم فوق ستارهٔ تیم را بگیرد که دارد پشت بوتههای زمین دوستداشتنیاش ادرار میکند. همهٔ ما تری را دوست داریم ولی با تمام محبوبیتی که بین ما دارد، دوست داریم سرش را هم با توپ نشانه بگیریم و حرصش را درآوریم.
اولین جلسهٔ تمرینمان در فضای باز، چند ساعتی طول میکشد. حس خوب وزن کم کردن زیر آفتابی که بهندرت رخ میکند، حالمان را جا میآورد. در چند روز اول تمرین خبری از توپ نیست و همهچیز در دویدن خلاصه میشود. البته دویدنهای طولانیمدت در پارکهای اطراف و دهکدههای محلی آرامآرام جایشان را به تمرینهای داخل باشگاه میدهند. بارها یکی از ستارههای تیم را دیدهام که آن دویدنهای طولانی را جدی نمیگیرد و پشتسر همه، شلنگتختهاندازان گز میکند و وقت میگذراند. فکر میکنید مربی با او چه میتواند بکند؟ اخراجش کند؟
این روزها تمام توان بدنی را با ضربان قلب و شدت آن میسنجند و این دویدنهای مسافتهای طولانی هم برای بالا بردن ضربان قلب و نگه داشتن آن در سطحی بالا طراحی شده است. ترکیبی از حرکات جهشی، دویدن با گامهای بلند و نرم دویدن در این تمرین میتواند حرکات و واکنشهای قلب را در یک بازی واقعی فوتبال به شکل مؤثری شبیهسازی کند.
به چندتایی عکاس و فیلمبردار اجازه داده میشود که در تمرینهای ما حضور پیدا کنند تا دیگر همه به طور رسمی شاهد باشند که واقعاً به سرِ کارمان بازگشتهایم. در کنار کادر فنی، فیزیوتراپها و تدارکاتچیهای تیم، زنان و دخترانی هم در خشکشویی، امور خدمات و رستوران باشگاه کار میکنند، البته میشود رفتوآمدهای گاهوبیگاه استعدادیاب ارشد باشگاه را هم به این جمع اضافه کرد که علیرغم پنهانکاریاش، دیگر به دلیل گذر زمان و کوچکی محیط همه او را میشناسند و میدانند که چه میکند.
یکی از کسانی که معمولاً هفتهای یکبار به دیدنمان میآید، خانم مربی یوگایی است که برای تمرین دادن به بازیکنان مسنتر تیم برنامه دارد و میگوید کارهایش کمک میکند تا آنها از انعطافپذیری بیشتری برخوردار شوند. او ادعا میکند که رایان گیگز هم تمرینهای او را اجرا میکرده اما همهٔ ما میدانیم که داستان از چه قرار است! آدمی که زندگی حرفهایاش را با زیادهروی در میگساری نابود کرده، معلوم است که تن به انجام هر کاری میدهد تا روزگار بگذراند و بساط عیشونوشش را جور کند.
هدف اصلی تیمها در ماه ژوئیه این است که با شناخت ترکیب اصلی یازدهنفرهشان از مصدومیت آنها جلوگیری کنند تا همه سالم به اولین بازی فصل در ماه اوت برسند. همهٔ برنامهها هم براساس این هدف ریخته میشود، اما این احتمالِ همیشگی هم وجود دارد که ترکیب شروعکنندهٔ فصل با تیمی که فصل را به پایان میرساند، متفاوت باشد.
هر روز که همتیمیهای مصدومت را در رختکن میبینی، بیاختیار به این فکر میکنی که خودت چهقدر شانس مصدوم نشدن داری و تا کجا دوام میآوری. من که خودم التهاب آشیل پایم را مخفی میکنم. وقتی مصدوم شدم، شدتش آنقدری نبود که به اسپریهای ضدتورم نیاز داشته باشم. بعد هم که در تمرینهای بعدی به یخدرمانی نیاز پیدا کردم، طوری عمل کردم که کسی متوجه مصدومیتم نشود. بعضی از مربیها دنبال بهانه میگردند تا بازیکن را از ترکیب بیرون بگذارند و من اصلاً دلم نمیخواهد حالا که در پست من یک بازیکن جدید هم برای تیم خریدهاند، بهانه دست مربی بدهم.
هفتهٔ اول تمرینها با کمی کار با توپ دنبال میشود ولی هنوز هم از انجام بازیهای تمرینی یازدهبهیازده در این فاصله خبری نیست. دو هفتهٔ بعد اولین بازیهای تمرینیِ پیشفصلمان با یکی از تیمهای محلی غیرلیگی برگزار میشود که از زمین باشگاه ما به عنوان زمین دوم تیمش استفاده میکند. این هم بخشی از توافق باشگاه ما با آنهاست. وقتی حدود دو سه هزار تماشاگر که بیشترشان مال ما هستند و نفری هشت پوند هم برای دیدن بازی میدهند، برای دیدن این بازی به زمین ما میآیند، پول خوبی برای این تیم غیرلیگی جمع میشود.
تمام بیست و چهار بازیکن تیم در این بازیها به میدان میروند و هر کدام دستکم چهل و پنج دقیقه بازی میکنند. وقتی به دیدار تیم غیرلیگی میرویم، طوری به بازیکنانشان نگاه میکنیم که انگار با کثافتهایی بیمصرف طرفایم که چیزی از فوتبال سر درنمیآورند. خیلیهایشان را میشناسیم که قبلاً کارآموزهای باشگاههای قبلیمان بودهاند و حالا هم از ترس تحقیر شدن از سوی ما، قدری هم عصبی هستند. نتیجه در چنین بازیهایی اهمیت ندارد و برخلاف آنچه هواداران تیم میخواهند، جدی گرفته نمیشود. نتیجهٔ بازیهای پیش از فصل اصلاً مهم نیست. زمانی برای باشگاهی بازی میکردم که هر هشت بازی پیشفصلش را برد ولی آخر فصل به دستهٔ پایینتر سقوط کرد. در تیمی هم بودهام که در بازیهای پیشفصل افتضاحِ مطلق به بار آورد اما بهترین نتیجهٔ چند سال اخیرش را در پایان لیگ همان سال کسب کرد.
البته اینطور نیست که بازیهای پیشفصل بیمعنی و بیاهمیت باشند ولی معمولاً نتایج آنها آنطور نمیشود که حدس میزنید. یکبار به دیدار یک تیم غیرلیگی رفتیم که در پشت صحنهاش داستانی داشت که فقط چندتایی از بازیکنان از آن خبر داشتند. ماجرا که به مراودات خارج از زمینهای فوتبال ربط داشت، به داخل زمین کشیده شد. بازی از همان ابتدا به جنگی تمامعیار تبدیل شد و کار به جایی رسید که داور مسابقه که از داوران باتجربهٔ لیگ محلی بود و خب اصل ماجرا و دلیل این کینهتوزی را هم نمیدانست، دو کاپیتان را فراخواند و تذکر سفتوسختی به آنها داد تا از مصدومیتهای شدید احتمالی جلوگیری کند.
کشیدگیهای عضلات و مصدومیتهای جزئی بخش اجتنابناپذیر روزهای پیشفصلاند، چرا که تمرینهای هرروزه این احتمال را بیشتر میکند ولی خب به دلیل کماهمیت بودنشان کسی آنقدر هم از آنها نمیترسد.
من حالا دیگر به دلیل اینکه نمیخواهم از خانه دور باشم، از تورهای پیش از فصل دل خوشی ندارم. جوانتر که بودم مشکلی نداشتم ولی حالا که در طول فصل به اندازهٔ کافی در هتلها وقت میگذرانیم، دیگر طاقت اردوهای پیش از فصل را ندارم. تمام آن سفرها به جاهای جدید و جالب، اقامت در هتلهای شیک و فوتبال بازی کردن برای روزگار جوانی خوب بودند. ولی وقتی سن آدم بالا میرود و به دلیل حضور در باشگاههای سطح بالاتر، باید در رقابتهای گوناگونی حاضر شود، حالش از این برنامهها بههم میخورد. وقتی یک پرواز بیستساعته به آسیا برای بازیابی یک روز آزرگار وقت میخواهد، دیگر گور پدر باشگاه و کنفرانسهای خبریاش… بگذار هر چه میخواهند بگویند.
کشورهای اسکاندیناوی به دلیل نزدیکی، تمیزی و خستهکننده نبودن، از محبوبترین مقاصد تورهای پیشفصل بودهاند. سطح فوتبال آنها بالاست و به دلیل اینکه در آن زمان در اواسط فصل لیگهای خودشان هستند، برای ما عالی است. اوه! و البته دختران زیبایی هم دارند. آنچه در این تورها رخ میدهد، همان جا هم دفن میشود. براساس تخمین من، حدود سی درصد از بازیکنان به شریک زندگیشان کاملاً وفادارند. بعد از آنها، سی درصد بعدی هستند که اگر جا و فرصتش را پیدا کنند، بدشان نمیآید که یک شبی را از اردو بیرون بزنند. بعد از اینها هم بقیه قرار میگیرند که معمولاً به هیچکس وفادار نیستند و با سواستفاده از موقعیتشان به عنوان یک فوتبالیست مشهور، در هر زمان و هر مکان ممکن ــ حتا کف آرایشگاه هتل ــ کارشان را میکنند.
اولینباری که به یک تور پیشفصل رفتم، شب آخر اردو بازیکنان به یک میخانه رفتند و بیآنکه فکر پولش را بکنند، حسابی ولخرجی کردند. شاید فکر کنید آدمهایی که اینهمه پول درمیآورند، مشکل خرج کردن ندارند اما واقعیت این است که تعداد کمی از بازیکنان در این تورها با خودشان پول نقد میآورند، چرا که باشگاه فکر همهچیز را کرده و تمام خرجشان را میدهد. این شد که یکی از بازیکنان پیشنهاد کرد کافهچی ساعت گرانقیمتش را به عنوان ضمانت بردارد تا بعد بیاید و پول را بدهد. کافهچی هم که ما را میشناخت قبول کرد و چیزی نگفت. اما آن بازیکن که با خودش چند ساعت جورواجور به اردو آورده بود، بعد از نوشیدن چند لیوان آبجو بهکلی فراموش کرد که یکی از ساعتهایش را گرو گذاشته است. صاحب کافه پلیس خبر کرد. آنها هم به هتلمان و سراغ سرمربی آمدند. سرمربی هم تمام بازیکنان را به لابی فراخواند و وقتی ما به آنجا رسیدیم، با ساعتی مواجه شدیم که در دستان سرمربی تاب میخورد.
بازیکنی دیگر با زن و دو بچه، در آخرین شب اردو با دختری در اتاقش خلوت کرد. دخترک هم دوتا گاز عاشقانهٔ جانانه روی گردنش به یادگار گذاشت. بازیکن که صبح از خواب بیدار شد، جای برآمدگی وحشتناکِ روی گردنش را دید و دیوانه شد، چرا که قرار بود همان روز به خانه برگردیم. خلاصه در تمام طول راه هتل تا فرودگاه، جای گازها را بهشدت خاراند و به همسرش گفت که موقع اصلاح گردنش را بریده. با همین روش هم از دست او خلاص شد.
ما امسال برای انجام سه بازی در دو شهر به اسکاندیناوی رفتیم که من نام دوتا از آن تیمها را تا آن موقع نشنیده بودم. یکی از اسپانسرهای اصلی باشگاه متعلق به آن منطقه است و فکر میکنم آنها ترتیب این اردو را داده بودند. خب ما هم که مهمان بودیم، باید با آنها همکاری میکردیم. هر سه بازی را با تحمل کمترین فشاری بردیم. آنها در وسط فصل فوتبال کشورشان بودند و از نظر بدنی نسبت به ما برتری محسوسی داشتند و این بهترین فرصت برای ما بود که با تیمهایی روبهرو شویم که کاملاً در شرایط مسابقه و کورس رقابتاند. از نظر تکنیکی هم بازیکنان خوبی داشتند اما آنقدرها خوب نبودند که بتوانند در تیم ما بازی کنند.
تورهای پیش از فصل باید طوری طراحی شوند که بازیکنان تحت فشار قرار بگیرند و سطح ترشح هورمونهایی مثل تستسترون در بدنشان بالا برود. به همین خاطر زمان بیشتر این اردوها سه هفته در نظر گرفته میشود. آنجاست که حسابی تحت فشار قرار میگیری و راه فراری برای انجام کارهای شخصیات هم نداری. من در اینباره با چندتا از بچههای تیم منچستر یونایتد هم حرف زدهام که به تورهای طولانیمدت آسیایی رفتهاند. آنها حتا اجازهٔ خروج از طبقهٔ اتاقشان در هتل را هم نداشتند. بعد از اینکه یک روز مردم به خاطر دیدن آنها ــ که داشتند در یک مرکز خرید راه میرفتند ــ همهچیز را بههم ریخته بودند داخل آسانسورها هم مأمور گذاشته بودند تا جلوِ هجوم هواداران به داخل هتل را بگیرند. میگفتند فقط بیست هزار نفر به دیدن تمرینهایشان میآمدند و هواداران دوآتشه برای دیدن بازیکنان محبوبشان لباس نظافتچیهای هتل را کِش میرفتند تا خودشان را به اتاقهای آنها برسانند.
البته من هرگز چنین سطحی از محدودیت را تجربه نکردهام ولی دیدهام که فشار بیش از اندازه میتواند بازیکن را در تمرینهای پیشفصل دیوانه کند. به اردوی زمان مدرسه فکر کنید و یادتان بیاید رفتار بچهشرهای بیمغزی که لذت بردن را در آزار رساندن به دیگران جستوجو میکنند، چه حالی از بقیه میگیرد.
چند سال پیش یکی از بازیکنان تیم که باهوشتر از فوتبالیستهای معمول به نظر میرسید و اهل کتاب و روزنامه بود، به سوژهٔ بازیکنان دیگر تبدیل شده بود؛ البته او با بهرهگیری از هوش والایش توانست جلوِ آزاردهندگانش را بگیرد ولی یکی از بازیکنان ولکن او نبود و با گفتن چنین جملاتی مسخرهاش میکرد، «احتمالاً وقتی میخواد شمارهٔ خانومش رو بگیره یا اون کفشهای خوشگلش رو پاک کنه هم پنج دقیقه فکر میکنه.»
کاملاً معلوم بود که جریان از حسادت آب میخورَد. طرف برای آزار دادن مجدد یک صبحانهٔ کامل برای ساعت پنج و نیم صبح سفارش داد و به اتاق او فرستاد. مسئله حسابی شخصی شده بود. تا اینکه بازیکن فهیم یک روز پس از اینکه از تمرین به هتل برگشته بودیم، یقهٔ آزاردهنده را گرفت و او را به دیوار چسباند. تمام آن مسخرهبازیها همان جا تمام شد.
بازیکنان به طور معمول تمایل دارند در تمرینهای پیشفصل برای خودشان گروه و دسته تشکیل بدهند. این گروهها را به شکل آشکار میشود به دستههای بازیکنان سفید و سیاهپوست یا انگلیسی و خارجی تقسیمبندی کرد. در این بین انگلیسیها در طول تورها علاقهٔ وافری به گز کردن شهرها و میگساری در جاهای گوناگون دارند. البته در این گشتها اصلاً با هواداران تیم گرم نمیگیرند چون هوادارانی که به این تورهای پیشفصل میآیند معمولاً از آن آدمهای بیکار و بیعاری هستند که در ایستگاههای قطار اتراق میکنند و جایی نمیروند. شاید خیلیهایشان بگویند که اینهمه راه را به خاطر ما آمدهاند ولی ما هم با کمال احترام به آنها خواهیم گفت که حضورشان در کنار ما هیچ فرقی با نیامدنشان ندارد. راستش آنها دردسرهای بالقوهایاند که همه سعی میکنند ارتباطشان را با آنها محدود کنند. کافی است کمی با آنها گرم بگیرید تا چنین سؤالاتی را بشنوید، «امسال چندتا گل میزنی؟» یا «شنیدم قراره با فلانی و فلانی قرارداد ببندیم، نه؟» این مکالمات یکطرفه همیشه و با اشتیاقی وصفناشدنی از طرف آنها تکرار میشوند. آنها دنبال ایناند تا میتوانند اطلاعات جمع کنند و این یافتههای بیاساس را یکراست روی اینترنت بفرستند.
من خودم برای هواداران وقت میگذارم. میدانم که آنها چهقدر مهم هستند. برای پشتیبانیشان احترام قایلم و میدانم که حقوق من از جیب آنها پرداخت میشود اما میدانم که زیاد نزدیک شدن به آنها خطر سوختن را در پی دارد. سوختن در زمانی که خودت به رابطهای معمولی میاندیشی اما آنها مدام تقاضای بلیتهای مجانی دارند. سوختن به دست هوادارانی که به شکلی ذاتی بیثبات هستند و درست در زمانی که به پشتیبانیشان احتیاج داری و رویشان حساب میکنی، از تو روی برمیگردانند.
یکبار که در یک بازیِ پیشفصل در اسپانیا، به جای آن علّافها، تعداد زیادی از اهالی پُرشور و بانشاط شهرمان با ما بودند، جای آن سؤال مسخرهٔ «چندتا گل میزنی؟» با این عوض شد، «ببینم میتونی بیشتر از فصل کوفتیِ قبل گل بزنی یا نه؟» این مکالمه میتواند در جایی همچون فرودگاه یا در یکی از گردشهای شبانه انجام شود. دیگر پیش این طرفدارها نمیشود خودت را بگیری و مغروربازی دربیاوری. اینجا دیگر بهتر است جریان مکالمه را به دست بگیری و بپرسی سفرشان چهطور بوده، کجاها رفتهاند و آدرس کافههای باکلاس اینجا کجاست. هرگز هم شماره تلفنتان را به یک هوادار ندهید، چرا که در این صورت بدبخت میشوید و هر روز باید دنبال بلیت مجانی بگردید.
همهٔ اینها به شکل ارتباط شما با هواداران بستگی دارد. در هر تیمی بازیکنانی وجود دارند که فقط تا دیده میشوند، قهرمانان هوادارانِ روی سکوهایند. اسطورههای باسابقهای هم هستند که با وجود بازنشسته شدن، هنوز عدهٔ زیادی حاضرند برایشان بمیرند. بخش زیادی از این اتفاق به شکل رفتار رسانهها با شما بستگی دارد. به خبرنگارهایی که برای انعکاس اخبار موفقیت شما در تمرینهای پیشفصل گماشته میشوند؛ حتا ممکن است سرمربی آنها را به نوشیدن یک لیوان آبجو هم مهمان کند و برای آنکه راضیشان کند، چندتایی خبر هم تحویلشان دهد. من خودم به عنوان یک بازیکن تاکنون به این خبرنگارها اطمینان داشتهام که آنچه را در یک تور رخ داده به همهٔ فصل تعمیم نمیدهند. آنها خودشان هم دنبال این نیستند که مچ شما را با یک نفر دیگر در یک کافه بگیرند، چرا که بیشترشان فقط دوست دارند دربارهٔ فوتبال بنویسند؛ ولی امان از وقتی که شما به آدم بدهٔ باشگاه تبدیل شوید؛ بهمحض اینکه خبر از باشگاه درز کند، آنها در یک چشمبههمزدن پوستتان را میکَنند و به حسابتان میرسند. هیچکس این چیزها را در آکادمیهای فوتبال یادتان نمیدهد، خودتان باید در موقعیتش قرار بگیرید تا همهچیز دستگیرتان شود.
فکر نکنید میخواهم برای شروع این فصل هم سرود ناامیدی سر دهم و اوت را ماهی جهنمی بنامم. فصل پیشِ رویم را با حسی خوب و با اطمینان شروع کردهام. همهچیز هم در تیم و بین بچهها خوب پیش میرود. و این دقیقاً همان مزخرفات کلیشهای است که فوتبالیستها به شبکههایی همچون اسکای اسپورت تحویل میدهند.
بازیکن مخفی
نویسنده: ناشناس
مترجم: وحید نمازی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۶۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید