کتاب « بدرود وطن زیبای من »، نوشته احمد امیت
روز اول (صبح)
سلام اِستر
بالاخره آفتاب طلوع کرد. نور و گرمای خود را در رگهای اتمسفر آبی و پاک رها کرد. در بالکن را باز کردم و بیرون رفتم. نسیم نمناکی به صورتم خورد. به امید خوب شدن سردردم چند نفس عمیق کشیدم. هوای مرطوب صبح خوشایند بود و حالم را کمی جا آورد. شهر بیدار شده بود. از خیابان صدای فریاد فروشندهها، صدای غرش اتومبیلها و تلاش برای کسب روزی در زیر بالکن در دامنههای قاسمپاشا در امتداد خلیج جریان داشت. روی آب چند قایق که لکههایی به رنگ خاک بر بدنههایشان داشتند شناور بودند. به یاد دریای آرام سیلانیک و آن افق بیپایان کشیده شده به آبیهای دوردست افتادم. بالکن خانهام در سیلانیک فکر میکنم خیلی بزرگتر از این اتاق باشد. از اینکه میگویم فکر میکنم دلم میسوزد. آیا انسان میتواند شهری را که در آن به دنیا آمده و خانهای که در آن زندگی کرده را فراموش کند؟ البته که فراموش نمیکند. اما زمان خاطرهها را یکییکی پاک میکند. مرگ با از دست دادن شهرهایمان شروع میشود. این را چه کسی گفته به خاطر نمیآورم، چقدر بد! درست است، درواقع حتی کم است. مرگ با ازدست دادن شهرهایمان شروع میشود. وطنمان با از دست دادن به نتیجه رسید. الان این حالت و احساس درونم را میخورد. شهرم را خیلی وقت پیش از دست دادم اما متوجه نبودم. واقعاً وطن چیست؟ یک تکه خاک؟ دریاهای بیانتها، مردابهای عمیق و کوههای بلند، دشتهای وسیع، جنگلهای سرسبز، شهرهای شلوغ، دهکدههای تنها؟ نه همهٔ اینها بلکه معنایی بیش از همهٔ اینها. برای هر کس این معنی را میدهد. وطن نه فقط یک تکه خاک، دریاچهها، نه سلسلهٔ درختان، نه مهربانی مادرانمان، سفیدی که بر موهای پدرانمان میافتد، بلکه اولین عشقمان، بچههایی که به دنیا میآیند، آرامگاه اجدادمان است. انسانی که وطن ندارد زندگی هم ندارد. بله، یک زمان قلبم و فکرم با این افکار پر بود، اکنون… اکنون نمیدانم… بله، همان طور که وطن به آن بزرگی تکهتکه شد، افکارم، ادعاهایم و زندگیام در جلو چشم خودم از بین رفت. نه، نگران نباش هنوز بدنم سالم است. مدتهاست روحم در عذاب است. آنقدر سخت است که گاهی با خود میگویم چرا این شکنجه را ادامه میدهی؟ گاه میخواهم این عذاب را پایان بدهم اما پشیمان میشوم از مردن نمیترسم. عشق به زندگی هم نیست فقط به خاطر آن کنجکاوی عجیب است. اما شاید هیچ کدام از اینها لازم نباشد. صاحبان جدید وطن به تپش این قلب که هنوز در این تن خسته با اصرار میتپد، پایان خواهند داد. احتمال بسیار قوی به سر دوستانم آمده و فکر میکنم که به سر من هم بیاید. یا در یک گوشهٔ تاریک با فشردن گلولهای در سرم و یا به حکم یک دادگاه برنامهریزی شده با حکمی که از قبل داده شده در ته یک بشکهٔ روغنی جان خواهم داد. بله، حس میکنم هر آن، هر ساعت، هر روز، تله برایم کوچکتر میشود. به خاطر همین اینها را برایت مینویسم. به دنبالم هستند اِستر. برای متحدان قدیمی چگونه حق زندگی قائل نیستند. سوءقصد ازمیر یک بهانه است. آخرین تسویهحسابها شروع شده. چوبههای اعدام برپا شده. در ازمیر کم بود در آنکارا هم دوستانمان را دار زدند. گناهکار و بیگناه را جدا نمیکنند. کمالسیاه که اصلاً ارتباطی با این مسئله نداشت را هم کشتند. گفتند خودکشی کرده آن هم در یک مرغداری، همچین چیزی ممکن است؟ انگار خودکشی کردن کم بوده، اضافه کردند که در یک مرغداری این کار را کرده. کاملاً مشخص است که قصد تحقیر کردن دارند. تکتک همه را از بین بردند. دیگر مطمئن هستم که نوبت به من هم میرسد. این همه متحد را به زندان انداختند، تبعید کردند، کشتند، در این میان مرا آزاد میگذارند؟ به خاطر همین از خانهٔ محلهٔ بشیکداش اسبابکشی کردم و به همین دلیل به هتل پیراپلاس آمدم. در این دنیای بزرگ غیر از مادام ملینا، صاحبخانهام کسی نمانده که برایم ناراحت شود. اگر دستگیر شدم کسی مرا ببیند، اگر کشته شدم برای اینکه دیگران بفهمند مرگ را به چشم گرفتم. ولی مرگ جوانمردانه را میخواهم و میخواهم با افتخار بمیرم. بلایی که بر سر کمالسیاه آمد را نمیخواهم به سر من بیاورند. نه، اطمینان کامل دارم که هیچ گونه خطری برای آنها ندارم اما فرقی ندارد. مثل اینکه دیگر هیچ راهی برای برگشت وجود ندارد. به دنبالم هستند. اِستر نمیخواهم برایم دلسوزی کنی، محبت را گدایی نمیکنم فقط مجبورم برایت بنویسم. لطفاً مرا ببخش، لطفاً از دست من عصبانی نباش. بله میدانم از من رنجیدی شاید به من اعتماد نداری و باورم نمیکنی. هنوز هم فکر میکنی نیتهای سیاسی دارم؟ نه، به شرفم قسم میخورم که چنین نیتی ندارم. این را یک درددل ندان، اعتراف به گناه هم فرض نکن، یک طور حساب و کتاب با خودم بدان. میتوانی بپرسی، تو که با خودت درگیری دیگر چرا من را به میان میکشی؟ بعد از این همه سال چطور شده که یاد من افتادی؟ میتوانی گله کنی. در اصل هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفتی. هیچ وقت منی جدا از تو وجود نداشته. اگر حرفهایم را باور نکنی هم حقیقت همین است. در خیابانهای تنگ سیلانیک مرا رها کردی، به قراری که گذاشتیم عمل نکردی، مرا تنها گذاشتی، میخواهی بگویی؟ بله، حق با توست، من این کار را کردم این ارتباط را من قطع کردم نه تو اما چرا؟ میتوانم بگویم به خاطر وطن، به خاطر ملت، به خاطر آن هدف مقدس اما باز هم کم است. مسئله خیلی پیچیده است. شاید هم به خاطر فهمیدن همین مسئله است که دارم مینویسم چون در اصل خودم هم نمیدانم چرا تو را ترک کردم. شاید اگر به اولین روزها برگردم، شاید اگر خاطرهها را مرور کنم، شاید اگر دوباره آن کارها را انجام دهم بفهمم چرا این کار را کردم؟ میدانم شاید آنچه که برایت مینویسم و میفرستم را هیچ وقت باز هم نکنی، اصلاً مهم نیست. حتی اگر نوشتههایم را نخوانی باز هم این روزهای آخر زندگیام را انسان خوشحالی خواهم بود چون برای تو مینویسم و لحظههایم را با فکر کردن به تو سپری میکنم. بله، چشمهایم، عقلم، قلبم را به روی حقیقت میبندم. روحم چطور آرامش پیدا میکند خود را آن طور فرض میکنم. میگویی این خودخواهی، ظلم یا نهایت پستی است. همه را قبول دارم. در واقع این عکسالعمل اصلاً با من جور در نمیآید. شهسوار سامی که تو میشناختی چنین حقارتی را قبول نمیکرد. اینطور خود را کوچک نمیکرد. حق داری اما باید با کسی حرف بزنم و متأسفانه در این دنیای بههم ریخته و در این وطن آشفته کسی را جز تو ندارم که حرفهای دلم را با او در میان بگذارم.
به من بگو شهسوار آیا قاتل خواهی شد؟
سلام اِستر (روز اول- بعدازظهر)
امروز بعدازظهر صدایت را در اتاق شنیدم، قاتل خواهی شد؟ خواب نمیدیدم، قسم میخورم خواب نبود. آنقدر صدایت از نزدیک میآمد که انگار بالای سرم بودی، با احساس به من تشر میزدی: به من بگو شهسوار میخواهی قاتل بشوی؟ آنقدر صدایت واقعی بود که چشمهایم دیوانهوار به جستجوی تو هر گوشهٔ اتاق هتل را میگشت. بلکه در این روزهای آخر عمر تو را ببینم. بلند شدم حتی حمام را هم نگاه کردم، در را باز کردم توی راهرو را دیدم و تو نبودی… این حرفها را وقتی هنوز جسمهایمان اینقدر خسته نبود، روحمان اینقدر از بین نرفته بود، هنوز وقتی روزهایمان از امید سرشار بود گفته بودی. در پایان تابستان از شاخههای درهمرفتهٔ تاک، خوشههای بنفش شادیبخش انگور آویزان بود. در آن باغچهٔ سبز زیبا کنار حوض سنگی، برگهای زرد شده که در حال مرگ دیده میشدند آمدن پاییز را خبر میدادند. با عصبانیت چشمهایت را به من دوخته بودی. در واقع حدس زده بودی که با تو به پاریس نمیآیم. شاید هم ملحق شدنم به حزب را شنیده بودی. وقتی که گفتم به حزب اتحاد و همبستگی ملحق خواهم شد، عصبانی شدی و با فریاد گفتی: میخواهی قاتل بشوی؟ برای اولین بار بود که تو را اینقدر عصبانی میدیدم. اینقدر بیچاره و ناامید. وقتی خواستم تو را آرام کنم حتی گوش ندادی. حق هم داشتی چون دروغ میگفتم. درواقع خیلی وقت بود که وارد حزب شده بودم. بله با خجالت مینویسم در میان چیزهایی که از تو پنهان کردم این هم بود. یک سال بود که عضو حزب شده بودم. یک سال قبل از آن روز که تو مرا سرزنش کردی. در سال ۱۹۰۷ وقتی برایم شعرها و نامههای تزئین شده میفرستادی. وقتی که خورشید غروب میکرد، مزرعهها، کانالها و شهر که چون یاقوت و طلا میدرخشید. زیبایی و شیرینی عشق و آزادی و پایتخت را هر چقدر تعریف میکردی تمام نمیشد. میگفتی حتماً باید فرار کنیم. اینجا نمیتوانیم زندگی کنیم. در خانهای کوچک که در بلندیهای لوکزامبورگ به سمت باغچههای سبز و زیبای لوکزامبورگ خواهد بود؛ باید نوشتن اولین رمانت را شروع کنی، در حالی که برگهای درختان در حال زرد شدن هستند. در پانتئون میگردی و مزار انسانهای بزرگ، ولتاره، ویکتور هوگو، ژان ژاک روسو را زیارت میکنی. اینجا مکان فکرهای آزاد است. دینها، زبانها، از تعصبها خلاص شده. در جایی هستیم که محل انسانیت است. جای ما اینجا است… زندهباد آزادی، برابری، برادری. من هم در آن خیابانها راه رفته بودم، من هم به مجسمههای آن انسانهای بزرگ با کمی حیرت اما همیشه با تحسین نگاه کرده بودم. احساسی که داشتی را به خوبی میفهمیدم حتی آنچه را که ننوشته بودی. مخصوصاً وقتی که تو آن نامههای پراحساس را مینوشتی من هم در حال نوشتن شعارهای حزب برای پایدار ماندن کشور و جذب افراد برای ملحق شدن به ما بودم. زندهباد آزادی، زندهباد برادری، زندهباد برابری. بله، وقتی تو در پاریس در میان مزار آن انسانهای بزرگ میگشتی، من هم ایدهها و اهداف آنها را سرمشق و رهبر مبارزهٔ خودم قرار دادم. شاید تمام زندگیام را هم عوض کند. شاید انسانهایی را که دوست دارم ناراحت و غمگین کند. شاید هم رهبری باشند که مرگ مرا باعث شوند. اشتباه نکن به خاطر ملحق شدن به تشکیلات حزب تو را مقصر نمیدانم. حتی با اینکه کسی که مرا به مراسم ادای قسم برد داییلئون بود هم نمیتوانم چنین فکری داشته باشم.
بله، داییلئون… مطمئنم وقتی اسم او را میخوانی خیلی تعجب خواهی کرد. اما چه میشود کرد که حقیقت همین است. کسی که مرا به حزب معرفی کرد او بوده. سالها بود که این مسئله را از تو پنهان کردم، ولی دیگر رازی باقی نمانده که پنهان کنم. نه راز، نه حزب، نه دوستانی که بخواهم آنها را از کسی یا چیزی محافظت کنم. اما در سال ۱۹۰۷ در آن شب تابستانی کسی که مرا به خانه حزب برد داییلئون بود و هنگام انجام این کار نهایت احتیاط را هم انجام داد. اصلاً از دست داییلئون عصبانی نباش. او یک شخصیت کاملاً رمانتیک است. حتی مثل بیشتر انسانهایی که در تشکیلات هستند از نجات یک امپراتوری از هم گسیخته و از بین رفته بیشتر از تحولات فرانسه و شعارهایش سرخوش شده؛ او یک انقلابی سرخوش رمانتیک است. واقعیت را بخواهی من هم همانطور بودم. همهمان همانطور بودیم. اما او با همه فرق داشت شاید هم یک آیندهٔ سوسیالیست را در ذهنش میپروراند. آورام که در سندیکا بود را به یاد میآوری؟ آنکه اجدادش به بلغارستان میرسید. چقدر با همدیگر صمیمی بودند. یک بار اعلامیهٔ کمونیستها را به من داد و گفت این تحولات را یک بار هم از این شکل ببین…
خواندم ولی زیاد برای من جالب نیامد… بههر حال داییلئون برای جدا کردن ما به من پیشنهاد ورود به حزب را نداد. هر چند از اینکه ما با هم بودیم زیاد هم راضی نبود و من این را خوب میدانستم. ولی تنها یک دلیل داشت که مرا به حزب معرفی کرد.
تنها یک هدف داشت، اینکه من در راه مبارزه برای آزادی راه خود را پیدا کنم. هیچ وقت او را مقصر ندانستم. رابطهٔ خونی با او نداشتم ولی یکی از مهمترین اشخاص در زندگی من بود. دنیا را با دیدی متفاوت به من نشان داد. حال که حرفش را میزنم این را هم اعتراف کنم که نگاهم و عقیدهام را نسبت به یهودیان او تغییر داد، خیلی قبل از تو. شاید هم او ما را برای هم آماده کرد، البته بدون اینکه متوجه باشیم. بله، در رویای زندگی با تو در پاریس و گذراندن آن شبهای زیبا بود که یک شب داییلئون مرا برای قسم خوردن و وارد شدن به حزب با خود برد. چشمهایم را بسته بود، نباید جایی را که میرفتیم میدیدم اما میدانستم که در یکی از کوچههای تنگی که به بندرگاه میرسد هستیم. نسیمی که از دورها میوزید با خود رطوبت نمکی را میآورد. صداهایی که از اطراف به گوش میرسید، همه جایی را که میرفتیم برایم آشنا میکرد. شاید اگر کمی به خودم به فشار میآوردم میتوانستم دقیقاً بفهمم کجا هستم. اما این کار را نکردم ذهنم را بستم تا متوجه نشوم. ندانستن را انتخاب کردم. خانهای که به آن وارد شدم در طبقهٔ همکف بود. البته مطمئن نبودم که خانه باشد. شاید یک مکان دولتی یا دفتر یک وکیل بود. همان طور که گفتم شاید اگر فکرم را کمی جمع میکردم خیلی راحت آنجا را پیدا میکردم. قبل از باز شدن دری که زده بودیم صدایی مردانه اما ظریف از داخل پرسید، کیه؟ داییلئون کلمهٔ رمز را گفت (هلال) فقط همین. کمی بعد صدای چرخیدن کلید و باز شدن در. همان صدا گفت بفرمائید. بوی غلیظ توتون به مشامم خورد. داییلئون گفت کار من تا اینجا بود، از اینجا به بعد تو را به این دوست میسپارم، خداوند همراهتان باشد. یک چیزهایی در جوابش گفتم ولی آنقدر هیجانزده بودم که حتی خودم متوجّه نشدم که چه گفتم. آن شخص سیگاری دستم را گرفت آرام مرا به داخل کشید و گفت سمت چپ. چند قدم جلو رفتیم که گفت حالا به راست میرویم و تمام است. ایستادیم و در دیگری را باز کرد و وارد شدیم. بوی شدیدی به مشامم خورد. نمیدانم چرا ولی تصویر یک انبار شراب به ذهنم آمد. دستمالی که روی چشمهایم را پوشانده بود کمی روشن شد اما هنوز چیزی را تشخیص نمیدادم. فکر میکنم زیر نور چراغ بودم. شخصی که بوی شدید سیگار میداد مرا رها کرد. آن وقت بود که آن صدای دیگر را شنیدم: “چرا میخواهی وارد حزب ما شوی؟” صدایی محکم و مقتدر، کوچکترین نشانهای از دوستی در آن نبود، مثل یک دستور نظامی بدون احساس و سرد بود. “وط… وطن… به خاطر وطن، به خاطر آزادی و برادری”. این کلمات را به سختی بر زبان آوردم. تازه خودم را جمع و جور کرده بودم تا احساسم را بگویم که باز آن صدای خشن به گوشم خورد. “برای این هدف فداکاری لازم است و اینکه باید بکشی، میدانستی؟” قبل از اینکه جواب بدهم ناخودآگاه آب دهانم را چند بار قورت دادم. بعد جواب و بقیه حرفهایم خود به خود از دهانم خارج شد: “میدانم به خاطر این هدف مقدس، به خاطر وطنم میمیرم و میکشم. زندگی من هدف دیگری ندارد.” سکوت کوتاهی حاکم شد. صدای پایی شنیدم، کمکم به من نزدیک میشد و آن بوی توتون شدید را احساس میکردم. یک نفر دستمال روی چشمانم را باز کرد. نور چشمانم را میزد. سه مرد که روی سرشان نقاب سیاه و روی شانههایشان شنل سیاه بود روبهرویم روی صندلی نشسته بودند. بینمان یک میز بود که به خاطر آن نمیتوانستم قد و هیکلشان را تشخیص بدهم. امّا شنلهایی که بر دوش داشتند آنها را تنومند نشان میداد. مردی که روی صندلی وسط نشسته بود گفت: “باید قسم بخوری.” این صاحب همان صدای قبلی بود. از زیر شنل دست خود را بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت: “به قرآن، اسلحه و پرچمت قسم بخور.” دست راستم را روی قرآن و دست چپم را روی اسلحه گذاشتم: “برای وطن، برای آزادی، برای برادری، برای برابری و عدالت تا آخرین قطرهٔ خونم مبارزه میکنم. قسم میخورم.” “خوش آمدی میان ما. ورود و مبارزهات برای اتحاد و آزادی مبارک باشد. ۱۱۱۷ این شمارهٔ عضویت تو است و نباید هرگز آن را فراموش کنی. اصلاً، اصلاً نباید از یاد ببری. امیدوارم عشق به وطن، حفظ آبرو و ناموس کشور را تا آخرین قطرهٔ خونت در هر زمان داشته باشی. خداوند یاورت باشد…”
کتاب بدرود وطن زیبای من
نویسنده : احمد امیت
مترجم : صنم شریفی
ناشر: انتشارات پوینده
تعداد صفحات : ۷۲۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید