معرفی کتاب « بودا در اتاق زیر شیروانی »، نوشته جولی اتسکا
پیشگفتار و زندگینامهٔ نویسنده
جولی اُتسکا (۱) متولد ۱۵ مِی سال ۱۹۶۲، نویسندهٔ امریکایی ژاپنیتباریست که در کالیفرنیا به دنیا آمده و در فرهنگ و آداب و رسوم غربی بزرگ شده است. پدرش مهندس هوا ـ فضا و مادرش تا پیش از تولد جولی تکنسین آزمایشگاه بود و هر دو ژاپنی اصیل هستند.
اُتسکا پس از پایان دبیرستان، وارد دانشگاه ییل شد و در سال ۱۹۸۴ از این دانشگاه مدرک کارشناسی در رشتهٔ هنر و در سال ۱۹۹۹ از دانشگاه کلمبیا، مدرک کارشناسی ارشد در رشتهٔ هنرهای زیبا را دریافت کرد و چند سالی به نقاشی پرداخت. اما سرانجام خود را هنرمندی شکستخورده نامید و از ده سال پیش به نویسندگی روی آورد.
جولی اُتسکا بهخاطر نوشتن رمانهایی تاریخی که در آنها به زندگیِ امریکاییهای ژاپنیتبار پرداخته، شهرت یافته است. هم کتاب اولِ او به اسم وقتی امپراتور آسمانی بود (۲) و هم کتاب دوم او بودا در اتاق زیرشیروانی جوایزی ادبی، از جمله، جایزهٔ ادبی امریکاییان آسیاییتبار (۲۰۱۱)، جایزهٔ داستاننویسی تاریخیِ ایالات متحده (۲۰۱۱) و جایزهٔ ادبی پن/ فالکنر (۲۰۱۲) را دریافت نمودهاند.
بودا در اتاق زیرشیروانی کتاب کوچکیست که دنیایی بزرگ را در خود جای داده است. این رمان به زندگی مهاجران ژاپنی در ایالات متحده میپردازد. زندگی گروهی از زنان ژاپنی که بهعنوانِ «عروس پُستی»، برای ازدواج با مردانی که پیش از آن هرگز آنها را ندیدهاند، به ایالات متحده فرستاده میشوند. این کتاب، بیشتر شبیه فهرستی از حکایتها بهنظر میرسد که با کمترین کلمات ممکن بیان شدهاند، اما همین تعداد کلمه، بیانگر داستان زندگی آنها در ایالات متحده از دههٔ اول قرن بیستم تا جنگ جهانی دوم است. بهطور کلی، این حکایتها از زبان گروهی از زنان روایت میشود، اما گاهی خواننده مسائلی را از دیدگاه مردان، فرزندان آنها و تعداد کمی از همسایههایشان نیز میبیند.
اُتسکا در بودا در اتاق زیرشیروانی، روایتهای بههمپیوستهای را پیش میبَرَد که طول برخی از آنها به بیش از یک پاراگراف نیز نمیرسد. با اینکه مشخص میشود شخصیتها در فاصلهای رسمی و خشک نگه داشته میشوند، این کمحرفی و استفادهٔ بسیار کم از کلمات، داستانهای آنها را با حسی نیرومند آکنده است.
روایت این رمان در نوع خود بینظیر است. اُتسکا برای نوشتن آن، به تعبیر خود، «چندین تُن» تحقیق انجام داده، دربارهٔ تاریخ شفاهی ژاپن تحقیق کرده و کتابهای تاریخی و روزنامههای قدیمی را مطالعه کرده است. او میگوید: «من باید با دو دنیای متفاوت آشنا میشدم: ژاپنِ قدیم که عروسهای پُستی از آنجا میآمدند و ایالات متحدهٔ دههٔ ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ که این عروسها به آنجا مهاجرت کردند. چندین ماه تلاش میکردم برای داستانم صدای مناسبی پیدا کنم. در زمان تحقیق، به داستانهایی جالب از آرزوهای این زنان برخوردم و واقعاً دوست داشتم همهٔ این داستانها را تعریف کنم. یک روز، در حال مرور یادداشتهایم، جملهای را یافتم که چند ماه پیش از آن، وسط پاراگرافی نوشته بودم و زیر تَلی از کاغذ پنهان شده بود: «در کشتی، بیشترِ ما دختر بودیم». بلافاصله فهمیدم که این، اولین جملهٔ رمان من خواهد بود. هیچ «شخصیت اصلی» ای وجود نخواهد داشت. من داستان را از دیدگاه گروهی از عروسهای پُستی که به ایالات متحده رفتند، مینویسم.»
اُتسکا معتقد است که این کتاب یک شخصیت اصلی و مهم دارد و آن «همه» هستند، یعنی گروهِ «ما»، نه یک «منِ» تنها. استفاده از صدای «ما» به او این امکان را داد که داستانی بسیار بزرگتر از آنچه با «من» یا «او» میتوانست بیان کند، برای خوانندهٔ این کتاب تعریف کند. او میگوید: «من تکتکِ داستانهای این زنان و خانوادههای آنها را در هم تنیدم و به شکل یک داستان درآوردم. این صدا بسیار پرظرفیت و بینهایت قابل گسترش است. هر جمله، پنجرهٔ کوچکی در برابر چشمان خواننده میگشاید که به زندگی یک نفر باز میشود؛ انگار از یک قطارِ در حالِ حرکت، یواشکی به خانهٔ یک نفر نگاه میکنیم و پس از آن به راهمان ادامه میدهیم. از طرف دیگر، چون ژاپن از فرهنگی گروه ـ محور برخوردار است، این صدا فرهنگ و زندگی ژاپنیها را نیز تداعی میکند.»
در بودا در اتاق زیرشیروانی اسم تعدادی از افراد گفته میشود، اما حتی در این صورت نیز بهطور مختصر از آنها یاد میشود و معمولاً دیگر به اسم خوانده نمیشوند. روایتهای زنجیروار اُتسکا، دیدن طیفی گسترده و در عینحال، مشابه از تلاشهای این زنان برای گذرِ پیروزمندانه از هزارتویِ زندگیِ مهاجری را برای ما امکانپذیر میسازد. هر بخش از این رمان، آنها را یک گام به پیش میبرد، از کشتی به مزرعه یا فروشگاه یا خوابگاه خدمتکاران؛ از به دنیا آوردن فرزندان به تماشای رشد و دور شدنِ آنها؛ و از فرمانبرداریِ کورکورانه از شوهران و کارفرمایان به سوی انجام اقدامات آگاهانه برای رسیدن به اتکاء به نفس ـ هر چند، بیشتر اوقات از روی اجبار تا اختیار.
در کتاب حاضر، بهخاطر موضوع اصلی، با هشدارها و یادآوریهای بسیاری روبهرو میشویم: نژادپرستی و گفتهها و ادعاهای تعصبآمیز نسبت به ژاپنیها، چینیها، مکزیکیها، کُرهایها، فیلیپینیها، ارمنیها، سیاهپوستان و هندویان؛ توصیفهایی از تعرّض، خشونت خانگی، خودکشی و مرگ؛ اشارههایی به سقط جنین، مرگ نوزادان و نوزادکُشی، کشتنِ نوزادِ دوجنسیتی و اعزام ژاپنیتباران به اردوگاههایی که تحت مراقبت شدید بودند.
و سرانجام میبینیم که زندگی این زنان و بهطور کلی ژاپنیهای مهاجر در ایالات متحده، در آن مقطع حساس از تاریخ، چگونه ادامه مییابد. در جنگ جهانی دوم، ژاپن به آلمان نازی و ایتالیا میپیوندد و جنگ با ایالات متحده را آغاز میکند. رابطهٔ دو کشور از روز ۷ دسامبر سال ۱۹۴۱، با حملهٔ ژاپن به «پِرل هاربِر» در هاوایی که پایگاه نظامی ایالات متحده در آن واقع شده بود، دگرگون میشود و این دگرگونی، زندگی ژاپنیتباران مهاجری را که با دشواری فراوان به ثباتی نسبی رسیده بودند، به وضعیتی اسفبار تبدیل میکند. در حمله به «پرل هاربر»، ۵ رزمناو امریکایی و ۳ کشتی نابود شدند و توان عملیاتیِ ۳ رزمناو از بین رفت. ۱۸۸ هواپیما بر روی زمین نابود شد و ۱۵۵ هواپیما آسیب دید. در این حمله، ۲۴۰۰ نفر کشته و ۱۲۴۰ نفر زخمی شدند. در نتیجه، پس از این واقعه، در ایالات متحده، ژاپن و ژاپنیتباران رسماً دشمن شناخته شدند و بر اساس حکمی دولتی در سال ۱۹۴۲، محکوم به انتقال از مناطق حساس و اسکان در اردوگاهها و در نهایت اخراج از این کشور شدند.
۱۲ شهریور ۱۳۹۲
فریده اشرفی
بیا، ژاپنی!
در کشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دورهٔ نوجوانی چیزی بهجز برنج اماج (۳) نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب میآمدیم. بعضی از ما از شهر میآمدیم و لباسهای شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا میآمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمیای به تنمان بود که چندین سال بود میپوشیدیم ـ کیمونوهای رنگورورفتهٔ خواهرِ بزرگمان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان میآمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، بهجز در عکسها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غمانگیز خود را به آب انداخته و به دوردستها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.
اولین کاری که در کشتی انجام دادیم ـ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه کسی خوشمان میآید و از چه کسی خوشمان نمیآید، پیش از آنکه به هم بگوییم اهل کدام جزیره هستیم، و چرا جزیرهمان را ترک میکنیم، حتی پیش از آنکه به خودمان زحمت یادگرفتن اسم یکدیگر را بدهیم ـ مقایسهٔ عکس شوهرانمان بود. آنها مردانی جوان و خوشقیافه بودند، با چشمان تیره و سری پر از مو و پوستی صاف و بیعیب و نقص. چانههایی قوی. حالت و ژستِ خیلی خوب. بینیهایی صاف و کشیده. آنها به پدر و برادران خودمان شباهت داشتند که در خانه مانده بودند، فقط لباسشان بهتر بود، فِراک خاکستری و کت و شلوار و جلیقهٔ زیبای غربی. بعضی از آنها در پیادهروی جلوی خانههای چوبی A- فِرِیم (۴) با نردهٔ سفید و چمنهای تمیز و مرتب و کوتاه، ایستاده و بعضیها در راه ورودی خانه به ماشینهای فورد مدل T تکیه داده بودند. بعضی از آنها در استودیوهای عکاسی روی صندلیِ پشتْبلندِ سنگین نشسته و دستشان را با دقت روی هم گذاشته بودند و مستقیم به دوربین نگاه میکردند، انگار آمادهٔ به عهده گرفتن مسئولیت همهٔ دنیا بودند. همهٔ آنها قول داده بودند همانجا منتظر ما بمانند؛ وقتی قایق ما در سن فرنسیسکو به بندر برسد.
در کشتی، مدام از خودمان میپرسیدیم: از آنها خوشمان میآید؟ میتوانیم دوستشان داشته باشیم؟ اول که آنها را روی بارانداز ببینیم، میتوانیم از روی عکس آنها را بشناسیم؟
ما در طبقهٔ پایین کشتی، در قسمت ارزانقیمت که کثیف و کمنور بود میخوابیدیم. محل خوابمان قفسههای فلزی باریکی بود که آنها را روی هم چیده بودند و تشکمان سفت و نازک و پر از لکههای سفرهای پیشین بود، زندگیهای دیگر. بالشها پُر از پوست و سبوسِ خشکِ گندم بودند. تهماندهٔ غذا در راهروهای باریک بین محلهای خواب پخشوپلا بود و زمین مرطوب و لیز. فقط یک پنجره آنجا بود و شبها، بعد از بسته شدنِ در، تاریکی بود که پر از پچپچ میشد. فکر میکنی وضع بدی پیش میآید؟ بهخاطر تکانهای کشتی، همه زیر پتوها کمی به هوا میپریدند و در جایشان میچرخیدند. دریا بالا و پایین میرفت. هوای دمکرده، خفقانآور بود. شبها خواب شوهرمان را میدیدیم. خواب صندلهای نوی چوبی و توپهای بیپایانِ پارچهٔ ابریشمِ نیلی، و یک روز، زندگی در خانهای که دودکش دارد. خواب میدیدیم زیبا، دوستداشتنی و قدبلند هستیم. خواب میدیدیم به شالیزارهایی برگشتهایم که با آنهمه ناچاری خواسته بودیم از آنها فرار کنیم. همیشه خواب شالیزار، کابوس شبانهٔ ما بود. خواب خواهران بزرگتر و زیباترمان را میدیدیم که پدرمان آنها را به خانههای بدنام فروخته بودند تا شاید ما، یعنی بقیهٔ اعضای خانواده، غذایی برای خوردن داشته باشیم، و وقتی بیدار میشدیم بهسختی نفس میکشیدیم. یک لحظه فکر کردم من جای او بودم.
چند روزِ اولِ سفر با کشتی، فقط با دریازَدِگی همراه بود، نمیتوانستیم غذا را در معدهمان نگه داریم و یکسره خود را به کنار نردهها میرساندیم. بعضی از ما آنقدر گیج بودیم که حتی نمیتوانستیم راه برویم و در کوپههای خواب میماندیم، بیآنکه بتوانیم حتی اسم خودمان را به یاد بیاوریم، چه برسد به اسم شوهر تازهمان. یک بار دیگر به من بگو، یادم بینداز، من خانمِ کی هستم؟ بعضی از ما دستمان را محکم روی معده فشار میدادیم و با صدای بلند به کانن (۵)، ایزدبانوی مهربانی و بخشندگی، دعا میکردیم ـ کجا هستی؟ ـ درحالیکه دیگران ترجیح میدادند در سکوت و با رنگی پریده، بیماری را تحمل کنند. اما بیشتر اوقات، در نیمههای شب، با تکان شدیدی از خواب بیدار میشدیم و برای لحظهای کوتاه اصلاً نمیدانستیم کجا هستیم، یا چرا حرکت رختخوابمان قطع نمیشود یا چرا قلبمان اینطور با وحشت میتپد. زلزله، اولین فکری بود که معمولاً به ذهنمان خطور میکرد. در آن لحظه، دستمان را به سمت مادرمان دراز میکردیم؛ به سمت آنها که تا صبحِ همان روزی که خانه را ترک کنیم، در آغوششان میخوابیدیم. حالا آنها خواب بودند؟ خواب میدیدند؟ روز و شب به ما فکر میکردند؟ هنوز در خیابانها با سه قدم فاصله، پشتِ سرِ پدرانمان و با دستانی پر از بقچه و خرتوپِرت، انگار میدویدند، درحالیکه پدرانمان دست خالی و جلوجلو میرفتند؟ ته دلشان به ما که با کشتی به دوردستها میرفتیم، حسادت میکردند؟ مگر همهچیز را به تو ندادم؟ یادشان میماند کیمونوهای قدیمیمان را هوا بدهند؟ یادشان میماند به گربهها غذا بدهند؟ مطمئن هستند هر چیزی را که لازم بود بدانیم، به ما گفتهاند؟ فنجان چایات را با هر دو دست بگیر، زیر آفتاب نَمان، هیچ وقت بیشتر از آنچه مجبور هستی، حرف نزن.
بیشتر ما ورزیده و ماهر بودیم و اطمینان داشتیم که همسر خوبی میشویم. آشپزی و دوختودوز بلد بودیم. چایریختن و گلآرایی بلد بودیم حتی میتوانستیم چندین ساعت آرام و بیحرکت، دوزانو روی زمین بنشینیم، حالا لام تا کام حرفنزدن به کنار. یک دختر باید در اتاق محو شود: باید طوری حضور داشته باشد که انگار اصلاً قصد خارج شدن از اتاق را ندارد. رفتار در مراسم تدفین و سوگواری و طرز نوشتن شعرهای کوتاه و غمانگیز دربارهٔ گذر پاییز که دقیقاً هفده سیلاب بودند را بلد بودیم. وجینکردن و خردکردن بوتههای گَوَن و چوبهای آتشزنه و بردن دبههای آب را بلد بودیم، و یکی از ما دختر آسیابان تولیدکنندهٔ آرد برنج ـ بلد بود چطور مسیر ۵ /۱ کیلومتری تا شهر را با پای پیاده و در حالی طی کند که یک کیسهٔ سیوپنج کیلویی برنج روی پشتش باشد، بدون آنکه اصلاً عرق کند. تو باید اینطور نفس بکشی. بیشتر ما رفتار خوبی داشتیم و بینهایت بانزاکت بودیم، بهجز وقتی که قاطی میکردیم و مثل دریانوردان ناسزا میگفتیم. بیشتر ما، بیشتر اوقات، مثل یک بانو با صدای زیر حرف میزدیم و وانمود میکردیم از آنچه واقعاً میدانیم، کمتر میدانیم و هر وقت از جلوی جاشوها رد میشدیم، دقت میکردیم که قدمهایی کوچک، ظریف و زنانه برداریم، با پنجههایی که با دقت به سمت تو جمع شده باشد. چون چندین و چند بار مادرمان به ما گفته بود: مثل شهریها راه برو، نه مثل دهاتیها!
در کشتی، هر شب در محل خواب دوطبقهمان جمع میشدیم و چند ساعت بیدار میماندیم و دربارهٔ قارهٔ ناشناختهای که به سمت آن میرفتیم گفتوگو میکردیم. گفته میشد مردم آنجا بهجز گوشت هیچ چیزی نمیخورند و بدنشان پر از مو است (ما بودایی بودیم و لب به گوشت نمیزدیم و فقط در جاهای خاصی از بدنمان مو داشتیم). درختان تنومندند. دشتها گسترده. زنها پُرسروصدا، پرزرقوبرق و قدبلند هستند ـ شنیده بودیم از قدبلندترین مردانِ ما هم یک سر و گردن بلندترند. زبان آنها ده برابر از زبان ما دشوارتر و آداب و رسومشان بهطور غیرقابلفهمی عجیب است. کتابها را از آخر به اول میخوانند و صابون در حمام و دستشویی استفاده میکنند. دماغشان را در پارچههای کثیفی فین میکنند و آنها را در جیبشان میچپانند تا بعداً بتوانند درآورند و صد بار استفاده کنند. برای آنها نقطهٔ مقابل سفید، قرمز نیست، سیاه است. ما مانده بودیم قرار بود در چنین سرزمین متفاوت و ناآشنایی چه بر سرمان بیاید. خودمان را ـ یعنی آدم کوچولوهایی که فقط به یک کتاب راهنما مجهز هستند ـ در لحظهٔ ورود به کشور غولها تصور میکردیم. به ما میخندند؟ به ما تُف میاندازند؟ یا حتی بدتر، شاید اصلاً ما را جدی نگیرند. اما حتی ناراضیترینها هم باید تأیید میکردند که ازدواج با غریبهای در امریکا بهتر از پیر شدن با یک کشاورز روستایی بود. چون در امریکا، زنان مجبور نبودند در مزرعه کار کنند و یک عالمه برنج و هیزم برای همه وجود داشت. و هر جا میرفتید، مردان درها را باز میکردند و دستشان را آهسته به لبهٔ کلاهشان میزدند و با صدای بلند میگفتند: «خانمها مقدماند» و «اول شما بفرمایین.»
در کشتی، بعضی از ما اهل کیوتو (۶) و ظریف، زیبا و سفیدرو بودیم و همهٔ عمرمان را در اتاقهای تاریکِ پشتِ خانه گذرانده بودیم. بعضی از ما اهل ناره (۷) بودیم و روزی سه بار برای نیاکانمان دعا میکردیم و قسم میخوردیم که هنوز میتوانیم صدای زنگهای معبد را بشنویم. بعضی از ما، دخترِ کشاورزانِ اهلِ یاماگاچی (۸) بودیم، با مچ دست کلفت و شانههایی پهن؛ و همیشه حتماً قبل از ساعت نُه میخوابیدیم. بعضی از ما اهل آبادی کوهستانی کوچکی در یاماناشی (۹) بودیم و فقط همین تازگیها اولین باران زندگیمان را دیده بودیم. بعضی از ما اهل توکیو بودیم و همهچیز دیده بودیم، ژاپنی را با لهجهٔ زیبایی صحبت میکردیم، اما زیاد با دیگران قاطی نمیشدیم. تعداد بیشتری از ما اهل کائوشیما (۱۰) بودیم و با لهجهٔ غلیظ جنوبی حرف میزدیم که توکیوییهای ما وانمود میکردند چیزی از آن سردرنمیآورند. بعضی از ما اهل هُککایدو (۱۱) بودیم که برفگیر و سردسیر است و تا سالهای بعد هم خواب آن چشمانداز سپید را میدیدیم. بعضی از ما اهل هیروشیما بودیم که بعدها بمباران شد و شانس آوردیم که با این کشتی راهی شده بودیم؛ هرچند، بیتردید، در آن زمان، هیچ خبری از آن مصیبت نداشتیم. کمسنترین ما دوازدهساله و اهل ساحل جنوبی دریاچهٔ بیوا (۱۲) بود و هنوز عادت ماهیانهاش شروع نشده بود. پدر و مادرم بهخاطر پولی مرا شوهر دادند که داماد به آنها داد. مسنترین ما سیوهفتساله و اهل نیگاتا (۱۳) بود و همهٔ زندگیاش را با مراقبت و پرستاری از پدر علیلاش گذرانده بود و از فوت او که بهتازگی اتفاق افتاده بود، هم خوشحال و هم غمگین بود. میدانستم فقط اگر او بمیرد، میتوانم ازدواج کنم. یکی از ما اهل کومامُتو (۱۴) بود که دیگر هیچ مورد مناسب ازدواجی نداشت ـ همهٔ مردان واجد شرایط ازدواج، سال پیش برای پیداکردن کار به منچوری (۱۵) رفته بودند ـ و او از پیدا کردن هر نوع شوهری احساس خوشبختی میکرد. یک نگاه به عکس او انداختم و به آن دلال ازدواج گفتم: «خودشه.» یکی از ما اهل دهکدهای ابریشمباف در فوکووشیما (۱۶) بود و شوهر اولش را بهخاطر آنفلوآنزا از دست داده بود و دومی را بهخاطر زن جوانتر و زیباتری که در آنطرف تپه زندگی میکرد و حالا برای ازدواج با شوهر سوم با این کشتی به امریکا میرفت. او سالم است، مشروب نمیخورد، قمار نمیکند، همهٔ چیزهایی که لازم است بدانم، همین است. یکی از ما، رقصندهٔ سابق اهل نائویا (۱۷) بود که لباسی زیبا پوشیده بود و پوستی روشن و شفاف داشت و از هر چیزی که مربوط به مردان میشد، خبر داشت و به همین دلیل، ما هر شب با یک عالمه سؤال به سراغ او میرفتیم. چقدر طول میکشد؟ با چراغ روشن یا در تاریکی؟ چشمهای باز یا بسته؟ اگر نتوانم نفس بکشم، چه میشود؟ اگر تشنه شوم، چه؟ اگر او خیلی سنگین باشد؟ اگر خیلی گنده باشد، چه؟ اگر او اصلاً مرا نخواهد، چه میشود؟ او به ما گفت: «مردها واقعاً ساده هستند.» و بعد شروع کرد به تعریفکردن.
در کشتی، گاهی اوقات، ساعتها همینطور بیدار در تاریکیِ مرطوب و پر از تکانِ انبار پایین کشتی دراز میکشیدیم، پر از آرزو و هراس، و از خودمان میپرسیدیم، تا سه هفتهٔ دیگر چطور دوام میآوریم.
در کشتی، ما در چمدانمان، همهٔ چیزهایی را که برای زندگی جدیدمان نیاز داشتیم همراه خود میبردیم: کیمونوی سفید برای شب عروسی، کیمونوی نخی رنگارنگ برای پوشش روزانه، کیمونوی نخی ساده برای دوران پیری، قلمموهای خوشنویسی، جوهر مشکی، ورقهای نازک کاغذ ساختهشده از ساقه و سبوس برنج، برای آنکه نامههای طولانی به خانه بنویسیم، مجسمهٔ بودای کوچکی از جنس فلز برنج، مجسمههای عاجی خدای روباه، عروسکهایی که وقتی پنجساله بودیم با آنها میخوابیدیم، بستههای شکر قهوهای برای جلب کمک و دوستی، لحاف پنبهدوزی نو، بادبزن کاغذی، کتاب اصطلاحات روزمرهٔ انگلیسی، شال ابریشمی گلدار، سنگهای صیقلی و صاف و سیاه از رودخانهٔ پشت خانهمان، دستهٔ کوچکی از موی پسری که زمانی با او آشنا بودیم، دوستش داشتیم و قول دادیم برایش نامه بنویسیم، با اینکه میدانستیم هرگز این کار را نمیکنیم، آیینههای نقرهای که مادرمان به ما داده بود، او که آخرین کلماتش هنوز در گوشمان زنگ میزد. حالا خودت میبینی: زنها ضعیف هستند، اما مادرها قوی هستند.
در کشتی، ما از هر چیزی گلایه میکردیم: ساس، شپش، بیخوابی، تپتپ یکنواخت و دائمی موتور که حتی در خوابهای ما هم یکسره کارش را انجام میداد. از بوی گند توالتها ـ سوراخهایی بزرگ و گشاد که به دریا باز میشد و از بوی بلوغِ کُند و آهستهٔ خودمان که انگار در روز تندتر هم میشد، گلایه میکردیم. از گوشهگیریِ کازوکو (۱۸)، گلو صافکردن چییو (۱۹)، از زمزمهٔ پیوستهٔ «ترانهٔ چایچینان» فوسایو (۲۰) که کمکم همهٔ ما را دیوانه میکرد، گلایه میکردیم. از غیبشدن سنجاقسرها ـ بین ما چه کسی دزد بود؟ و از اینکه دخترانِ قسمت درجه یک، وقتی در آنهمه زمانی که روی عرشه قدم میزدند و از جلوی ما رد میشدند، حتی یک بار هم از زیر آن چترهای آفتابی ابریشم بنفششان به ما سلام نمیکردند. واقعاً آنها فکر میکنند کی هستند؟ ما از گرما گلایه میکردیم. از سرما. از پتوهایی که تنمان را میخورد. از گلایههایمان هم گلایه میکردیم. بااینحال، بیشتر ما از ته دل خوشحال بودیم، چون بهزودی در امریکا به شوهر جدیدمان میپیوستیم که طی چند ماه، بارها و بارها برای ما نامه نوشته بود. من خانهٔ زیبایی خریدهام. میتوانی در باغچه، گل لاله بکاری. نرگس. هرچه دلت میخواهد. من مالک یک مزرعه هستم. من یک هتل را اداره میکنم. من رییس بانک بزرگی هستم. من سالها پیش از ژاپن خارج شدم تا تجارت شخصی خودم را شروع کنم و بتوانم برای تو بهترین چیزها را فراهم کنم. قد من ۱۷۹ سانتیمتر است و به جذام یا بیماری ریوی مبتلا نیستم و در خانوادهٔ من اصلاً سابقهٔ جنون وجود ندارد. من اهل اُکایاما (۲۱) هستم. اهل هییوگو (۲۲). مییاگی (۲۳). شیزوکا (۲۴). من در دهکدهٔ نزدیک دهکدهٔ شما بزرگ شدهام و سالها پیش، یک بار تو را در بازار دیدهام. بهمحض اینکه بتوانم، پول این سفر را برایت میفرستم.
در کشتی، عکس شوهرمان را در قابآویزهای بیضیشکل ظریفی که با زنجیرهایی بلند به گردنمان انداخته بودیم، همراه خود داشتیم. آن عکسها را در کیف پولهای ابریشمی و قوطیهای چای قدیمی و جعبههای قرمز لاکالکلخورده و پاکتهای کاغذی قهوهای ضخیمی که در اصل از امریکا برایمان فرستاده بودند، با خودمان اینطرف و آنطرف میبردیم. آنها را در آستین کیمونوهایمان نگه میداشتیم و بیشتر اوقات به آنها دست میزدیم، فقط برای اطمینان از اینکه هنوز همراه ما هستند. آنها را صاف بین صفحههای کتاب بیا، ژاپنی!(۲۵) و راهنمای سفر به امریکا (۲۶) و ده روشِ خوشحالکردن مرد (۲۷) و کتابهای قدیمی و فرسودهٔ ذکرهای بودایی میگذاشتیم؛ و یکی از ما که مسیحی بود و گوشت میخورد و به درگاه خدایی متفاوت دعا میکرد، بین صفحههای انجیلِ کینگ جیمز نگه میداشت. اما وقتی از او پرسیدیم کدامشان ـ مردی که در آن عکس بود یا خود عیسی مسیح ـ را بیشتر دوست دارد، لبخند اسرارآمیزی زد و پاسخ داد: «مسلم است که عیسی مسیح را».
در کشتی، تعداد بسیار زیادی از ما، رازهایی داشتیم که قسم خورده بودیم تا آخر عمر آنها را از شوهرمان پنهان کنیم. شاید دلیل واقعی سفر دریایی ما به امریکا پیداکردن ردّی از پدر گمشدهای بود که سالها پیش خانواده را ترک کرده بود. او برای کار در معادن زغالسنگ به وایومینگ (۲۸) رفت و دیگر هیچ خبری از او نشنیدیم. یا شاید دختربچهای را آنجا جا گذاشتیم که از مردی بود که حالا اصلاً نمیتوانستیم حتی چهرهاش را بهخاطر بیاوریم ـ مسافری قصهگو که هفتهای را در دهکده بهسر برد، یا کاهن بودایی خانهبهدوشی که سر راهش به کوه فوجی، اواخر یک شب، به خانهٔ ما آمد و همان یک شب را در خانهٔ ما بیتوته کرد و سپس به راه خود رفت. با اینکه میدانستیم پدر و مادرمان از آن دختربچه خوب مراقبت میکنند ـ آنها به ما هشدار میدادند: اگر در دهکده بمانی، دیگر هرگز نمیتوانی ازدواج کنی ـ ما هنوز بهخاطر انتخاب زندگی خودمان بهجای زندگی آن بچه، عذاب وجدان داشتیم و در کشتی، شبهای بسیاری را پشت سر هم برای او گریه میکردیم و بعد یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، چشممان را خشک کردیم و گفتیم: «دیگر بس است.» و شروع کردیم به فکرکردن به چیزهای دیگر. وقتی به بندر رسیدیم، کدام کیمونو را بپوشیم. موهایمان را چطور درست کنیم. اول که شوهرمان را دیدیم چه بگوییم. چون حالا دیگر سوار کشتی بودیم، گذشته پشت سرمان بود و هیچ بازگشتی وجود نداشت.
در کشتی، اصلاً نمیدانستیم تا آخر عمرمان، هر شب خواب دخترمان را میبینیم و اینکه او در خوابمان همیشه سهساله و به همان شکلی باقی میماند که آخرین بار او را دیدیم: هیکلی کوچولو با کیمونوی زرشکی که بالای چالهٔ کوچکی از آب باران چمباتمه زده و مست تماشای صحنهٔ زنبور مردهٔ شناوری شده است.
در کشتی، همواره همان غذای تکراری هر روزی را میخوردیم و همان هوای دمکرده و کهنه را تنفس میکردیم. همان آوازها را میخواندیم و به همان جوکها میخندیدیم و صبحها که هوا لطیف و ملایم بود، از اقامتگاههای تنگ و کوچکمان در انبار کشتی، بالا میآمدیم و با صندلهای چوبی و کیمونوهای نازک تابستانی روی عرشه قدم میزدیم و گاهی میایستادیم و همان دریای آبی بیپایانِ هر روزی را تماشا میکردیم. گاهی اوقات، ماهی پرندهای روی پایمان میافتاد و بینفس بالا و پایین میپرید و یکی از ما ـ که معمولاً یکی از دخترانِ مردان ماهیگیر بود ـ بهسرعت ماهی را برمیداشت و به آب میانداخت. یا گلهای دلفین از نمیدانیم کجا ظاهر میشدند و چند ساعت، درست در کنار و همراه کشتی میآمدند. یک صبح آرام و بینسیم که دریا مثل شیشه صاف و آسمان آبی تابناکی بود، ناگهان بدن سیاه و براق یک وال از آب بیرون آمد و بعد ناپدید شد و یک لحظه نفسمان بند آمد. دیدنِ آن مثل نگاه کردن به چشم بودا بود.
در کشتی، بیشتر اوقات، روی عرشه میایستادیم، باد لابهلای موهایمان میپیچید و ما به رفتوآمد مسافران دیگر نگاه میکردیم. افراد عمامهداری از قوم سیک (۲۹) را دیدیم که اهل پنجاب بودند و از سرزمین آبا و اجدادیشان به پاناما میگریختند. روسهای سفیدپوست و ثروتمندی را دیدیم که از انقلاب بلشویکی میگریختند. کارگران چینی اهل هنگکنگ که میرفتند تا در مزارع پنبهٔ پرو کار کنند. کینگ لی یووانویچ (۳۰) و گروه کولیهای مشهورش را دیدیم که در مکزیک صاحب گاوداری بزرگی بودند و شایع بود که ثروتمندترین گروه کولی دنیا هستند. گروه سهنفرهٔ گردشگران آلمانیِ آفتابسوخته و یک کشیش اسپانیایی خوشقیافه و مرد انگلیسی قدبلند و سرخ و سفیدی به اسم چارلز را دیدیم که هر روز بعدازظهر، سر ساعت سه و ربع کنار نردهها پیدایش میشد و چندین بار در طول عرشه قدم میزد و هوای تازه را به ریههایش میکشید. چارلز مسافر قسمت درجه یک بود و چشمان سبز تیره و بینی نوکتیز و مشخصی داشت و خیلی خوب ژاپنی حرف میزد و اولین سفیدپوستی بود که بسیاری از ما تا آن زمان دیده بودیم. او در دانشگاه اوساکا (۳۱) استاد زبانهای خارجی بود و همسر ژاپنی و یک بچه داشت و بارها به امریکا رفته بود و برای سؤالات ما صبر و حوصلهٔ بیپایانی داشت. درست است که امریکاییها بوی تند حیوان میدهند؟ (چارلز خندید و گفت: «بسیار خوب، ببینید من بو میدهم؟» و به ما اجازه داد به طرف او خم شویم و بو کنیم.) اما چقدر آنها پُرمو و پشمالو هستند؟ (چارلز پاسخ داد: «تقریباً به اندازهٔ من.») و هنوز آنجا قبیلههای بیتمدن سرخپوستان در دشتها سرگردانند؟ (چارلز به ما گفت که همهٔ سرخپوستان را از آنجا راندهاند.) و حقیقت داشت که در امریکا، زنها مجبور
نیستند جلوی شوهرشان زانو بزنند یا موقع خندیدن دهانشان را بپوشانند؟ (چارلز به کشتیای که روی افق میگذشت نگاه کرد و بعد آهی کشید و گفت: «متأسفانه، بله.») و واقعاً آنجا مرد و زن همهٔ شب را میرقصند؟ (چارلز توضیح داد که فقط شنبهها اینطور است.) و رقص پا خیلی دشوار است؟ و واقعاً مرکز شهر سنفرنسیسکو از گینزا (۳۲) بزرگتر است؟ (بله، البته.) و واقعاً خانههای امریکا سه برابر اندازهٔ خانههای ماست؟ (واقعاً همینطور هستند.) و در اتاق پذیرایی هر خانه پیانو هست؟ (چارلز گفت بهتر است بگوییم خانهها یکی در میان پیانو دارند.) و بهنظر او ما آنجا خوشحال خواهیم بود؟ (چارلز عینکش را برداشت و با چشمان سبز و دوستداشتنیاش به ما نگاه کرد و گفت: «آه، بله، خیلی.»)
در کشتی، بعضی از ما نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم تا با جاشوها که اهل دهکدهٔ خودمان بودند صمیمی نشویم؛ با آنها که کلمه به کلمهٔ ترانههای ما را بلد بودند و یکسره از ما درخواست ازدواج میکردند. ما توضیح میدادیم که قبلاً «بله» را گفتهایم. اما بههرحال، وقتی از ما میپرسیدند که میتوانیم تنها آنها را ببینیم یا نه ـ مثلاً همین امشب، بین دو عرشه، ساعت ده و ربع ـ ما یک لحظه سرمان را پایین میانداختیم و نفس عمیقی میکشیدیم و میگفتیم: «بله.»
در کشتی، یکی از ما باردار شد، اما آن زمان خبر نداشت و وقتی نُه ماه بعد، بچه به دنیا آمد، خودش را به دریا انداخت؛ او یادداشت کوتاهی روی بالشاش گذاشته بود: بعد از او، آنجا برای من هیچکس دیگری وجود نخواهد داشت. یکی دیگر از ما دلباختهٔ یک مبلّغ متدیست شد که از سفر بازمیگشت، او را روی عرشه دیده بود و با اینکه آن مرد التماس کرد که وقتی به امریکا رسیدند، با او ازدواج کند، او گفت نمیتواند چنین کاری بکند.
در کشتی، بعضی از ما بهطور ذاتی اهل فکر و خیال بودیم و ترجیح میدادیم با خودمان خلوت کنیم و بیشتر زمان سفر را در حالی گذراندیم که دَمَر روی رختخوابمان افتاده بودیم و به همهٔ مردانی فکر میکردیم که آنها را پشت سر جا گذاشته و قدم به این سفر نهاده بودیم. پسر میوهفروش که همیشه وانمود میکرد ما را نمیبیند، اما هر وقت حواس مادرش به میوهفروشی نبود، به ما یک نارنگی اضافه میداد. و بیشتر اوقات، وقتی دراز میکشیدیم، متوجه میشدیم پیش از آنکه خوابمان ببرد، به پسر رعیتی فکر میکنیم که هر روز بعدازظهر در راه مدرسه به خانه، با او حرف میزدیم ـ جوان خوشقیافهای از دهکدهٔ کناری که دستهایش زور و توان بیرون کشیدن حتی محکمترین گیاهان را از زیر خاک داشت ـ اما وقتی مادرمان که همهچیز را میدانست و بیشتر اواقات میتوانست فکر ما را بخواند، طوری به ما نگاه کرده بود که انگار احمق هستیم، دلت میخواهد بقیهٔ عمرت را روی زمین کشاورزی قوز کنی؟ (مردد شده و تقریباً گفته بودیم، بله؟ چون هیچ وقت آرزو نکرده بودیم مثل مادرمان بشویم؟ این همان زندگیای نبود که همهٔ ما زمانی میخواستیم داشته باشیم؟)
در کشتی، هر یک از ما ناچار بودیم دست به انتخابهایی بزنیم. کجا بخوابیم و به چه کسی اعتماد کنیم و با چه کسی دوست شویم و چطور به او محبت و کمک کنیم. آیا به بغلدستیمان بگوییم که خُرخُر میکند، یا در خواب حرف میزند، یا پایش حتی بیشتر از پای خودمان بو میدهد، یا لباسهای کثیفش کف اتاق را پوشانده، یا نه؛ چیزی نگوییم و سکوت کنیم. و اگر کسی که موهایش را مدل خاصی درست کرده بود ـ مثلاً مدل لبهدار که انگار قایقی گرفتار توفان شده ـ و از شما میپرسید خوشگل شده یا نه و خوشگل نشده بود، چون این مدل سرش را زیادی گنده نشان میداد، باید حقیقت را به او میگفتیم یا میگفتیم که هرگز بهتر از این نشده است؟ و گله و شکایت از آشپز چینی که فقط یک غذا ـ برنجِ کاری ـ را بلد بود بپزد و هر روزِ خدا همان را به خوردمان میداد، کار درستی بود یا نه؟ اما، تازه، اگر حرفی میزدیم و او را به چین برمیگرداندند که پس از آن، در آن همه روزِ باقیمانده از سفر، ممکن بود اصلاً هیچ نوع برنجی هم نتوانیم بخوریم، پس این گناه ما به حساب میآمد؟ اما در هر صورت، کسی به حرف ما گوش میکرد؟ برای کسی مهم بود؟
در کشتی، گاهیاوقات، اواخر شب، آهسته پیش هم میرفتیم و بیسروصدا دراز میکشیدیم و دربارهٔ چیزهایی که از خانه به یاد داشتیم حرف میزدیم: بوی سیبزمینی شیرین سرخکرده در اوایل پاییز، پیکنیکهای بیشهٔ بامبو، بازی سایه و شیطان در حیاط نیمهویران معبد، روزی که پدرمان برای آوردن سطلی آب از چاه، رفت و دیگر برنگشت و چطور مادرمان بعد از آن، حتی یک بار هم اسمی از او نبرد. انگار هیچوقت وجود نداشته. من سالها به ته آن چاه نگاه میکردم. دربارهٔ کِرِمهای صورت مورد علاقهمان، فایدهٔ پودر سربیرنگ، اولین باری که عکس شوهرمان را دیدیم و اینکه چه احساسی داشتیم. انگار آدم جدی و پُرکاریست، پس فکر میکنم برای من مناسب باشد. گاهیاوقات متوجه میشدیم از چیزهایی حرف میزنیم که هیچوقت به کسی نمیگفتیم و زمانی که شروع به حرف زدن میکردیم، دیگر نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و ساکت شویم و گاهیاوقات ناگهان سکوت میکردیم و تا صبح دست یکدیگر را میگرفتیم و به خواب میرفتیم.
در کشتی، چندتایی از ما اصلاً به همراهی با یک مرد عادت نداشتیم و اگر برای رفتن به امریکا راه دیگری بهجز ازدواج وجود داشت، حتماً دنبال آن میرفتیم.
در کشتی، اصلاً فکرش را هم نمیکردیم که آنهمه مرد با آن کلاههای بافتنی و کتهای تیرهٔ پاره و پوره که آن پایین، روی اسکله منتظر ما هستند و هیچ شباهتی به مردان جوان و خوشقیافهٔ آن عکسها ندارند، چه کسانی میتوانند باشند. اینکه آن عکسها، عکسهای بیستسال پیش بودند. اینکه نویسندگان نامههایی که برای ما نوشته شده بود کسانی غیر از شوهرانمان بودند، افرادی کارکشته با دستخطی زیبا که کارشان دروغگفتن و ربودن دلها بود. اینکه وقتی شنیدیم از آنطرف، در خشکی، یک نفر اسم ما را صدا میزند، یکی از ما چشممان را بستیم و روی برگرداندیم ـ میخواهم به خانه برگردم ـ اما بقیهٔ ما سرمان را پایین انداختیم و دامن کیمونوهایمان را صاف کردیم و پا روی پل عبور مسافران گذاشتیم و به هوای هنوز گرم آن روز قدم گذاشتیم. به خودمان گفتیم، این امریکاست، لازم نیست نگران باشیم. اما اشتباه میکردیم.
بودا در اتاق زیر شیروانی
نویسنده : جولی اتسکا
مترجم : فریده اشرفی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۴۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید