کتاب « تا در محله گم نشوی »، نوشته پاتریک مودیانو

تقریباً هیچ. مثل نیش یک حشره که اول خیلی خفیف به‌نظرت می‌رسد. لااقل برای روحیه گرفتن هم که شده، این را آهسته به خودت می‌گویی. حدود ساعت چهار بعدازظهر، تلفن خانهٔ ژان داراگان (۱)، توی اتاقی که اسمش را گذاشته «دفتر»، زنگ می‌خورد. او روی کاناپهٔ انتهایی، دور از آفتاب چُرت می‌زند. زنگ قطع نمی‌شود، زنگی که او مدت‌هاست دیگر عادت ندارد بشنودش. این‌همه اصرار برای چه؟ لابد کسی آن‌طرفِ خط یادش رفته قطع کند. بالاخره بلند می‌شود و می‌رود سمتِ قسمتی از اتاق، نزدیک پنجره‌ها، که آفتاب به‌شدت گرمایش را تو می‌ریزد.

«می‌خوام با آقای ژان داراگان صحبت کنم.»

صدایی بی‌رمق و تهدیدآمیز. این اولین حسی است که به آدم دست می‌دهد.

«آقای داراگان؟ صدای من رو می‌شنوید؟»

داراگان می‌خواهد گوشی را بگذارد. ولی چه فایده؟ صدای زنگ دوباره بلند می‌شود و یک‌ریز ادامه پیدا می‌کند. مگر آن‌که آخرش دوشاخهٔ تلفن را از پریز بکشد…

«خودمم.»

«برای دفترچهٔ آدرس‌تون زنگ زده‌م، آقا.»

آن را ماه پیش توی قطاری که به کُت‌دازور (۲) می‌بردش، گم کرد. بله، جای دیگری نمی‌توانست باشد، مگر همان قطار. بدون شک، لحظه‌ای که می‌خواسته بلیتش را از جیبش دربیاورد و به مأمور قطار نشان دهد، دفترچهٔ آدرس از جیبش افتاده.

«یه دفترچهٔ آدرس به اسم شما پیدا کرده‌م.»

روی جلد خاکستری‌اش نوشته شده بود «در صورت گم شدن، از یابنده تقاضا می‌شود دفترچه را به این نشانی بفرستد.» داراگان هم یک روز خودکارش را برداشت و اسم و آدرس و شماره‌تلفنش را ماشین‌وار نوشت.

«می‌آرمش منزل‌تون. هر روز و هر ساعتی که بخواهید.»

بله، قطعاً صدایی بی‌رمق و تهدیدآمیز. حتا به گمان داراگان، با لحن آدم‌های کلّاش.

«ترجیح می‌دم بیرون همدیگه رو ببینیم.»

سعی می‌کند بر نگرانی‌اش چیره شود. ولی صدایی که می‌خواهد طبیعی نشان دهد، یکهو به‌نظرش بی‌روح می‌رسد.

«هر طور مایلید، آقا.»

سکوت می‌شود.

«حیف شد. من نزدیکِ خونه‌تونم. دوست داشتم این رو برسونم به دست شخص خودتون.»

داراگان با خودش می‌گوید نکند این مرد جلوِ ساختمان باشد و از همان جا او را بپاید. لازم است هر چه زودتر از دستش خلاص شود. بالاخره می‌گوید «فردا بعدازظهر همدیگه رو ببینیم.»

«هر چی شما بگید. پس، نزدیک محل کار من. طرفای ایستگاه سن‌لازار (۳).»

چیزی نمانده گوشی را بگذارد، ولی خونسردی‌اش را حفظ می‌کند. آن یکی می‌پرسد «خیابون آرکاد (۴) رو می‌شناسید؟ می‌تونیم تو یه کافه قرار بذاریم. شمارهٔ ۲۲، خیابون آرکاد.»

داراگان آدرس را می‌نویسد. نفس می‌گیرد و می‌گوید «بسیار خب، آقا. شمارهٔ ۲۲، خیابون آرکاد، فردا پنجِ عصر.»

بعد، بدون آن‌که منتظر جواب مخاطبش بماند، گوشی را می‌گذارد. بلافاصله از برخوردِ خشنش پشیمان می‌شود، اما این را می‌گذارد به حساب گرمایی که چند روزی است روی پاریس سنگینی می‌کند، گرمایی غیرعادی در ماهِ سپتامبر. این گرما تنهایی‌اش را تشدید می‌کند. مجبورش می‌کند خودش را تا غروبِ آفتاب توی اتاقش حبس کند. علاوه‌براین، تلفن از ماه‌ها پیش زنگ نخورده بود. همین‌طور موبایلِ روی میز کارش. از خودش می‌پرسد که آخرین‌بار کی ازش استفاده کرد. به‌زحمت می‌تواند با آن کار کند و گاهی دکمه‌ها را اشتباهی فشار می‌دهد.

اگر غریبه تلفن نمی‌زد، گم شدن دفترچه‌اش را تا ابد فراموش کرده بود. می‌کوشد اسم‌های داخلش را به یاد بیاورد. همین هفتهٔ پیش می‌خواست بازنویسی‌اش کند و روی یک برگهٔ سفید شروع کرد به درآوردنِ یک فهرست. اما لحظه‌ای بعد، برگه را پاره کرد. هیچ‌کدام از اسم‌ها به آدم‌هایی که جایی در زندگی‌اش داشتند و او هرگز نیازی نمی‌دید تا آدرس و شماره‌تلفن‌شان را بنویسد، تعلق نداشت. آن‌ها را از حفظ می‌دانست. توی دفترچه چیزی وجود نداشت جز نسبت‌هایی که معروف‌اند به «روابطِ کاری»، به‌اضافهٔ چند آدرسِ به‌اصطلاح مفید و تقریباً سی‌تایی اسم. تازه ضروری بود از بین‌شان تعدادی هم حذف شوند، چون دیگر ارزشی نداشتند. تنها دغدغه‌اش بعدِ گم کردن دفترچه این بود که اسم و آدرسِ خودش را هم تویش نوشته بود. صدالبته که می‌تواند دنبالهٔ این ماجرا را نگیرد و آن شخص را در شمارهٔ ۲۲ خیابان آرکاد قال بگذارد. اما در آن صورت، همیشه چیزی به نام تهدید، بین زمین‌وهوا ماندگار خواهد بود. خیلی وقت‌ها، در دل برخی بعدازظهرهای تنهایی، خواب می‌بیند که تلفن زنگ می‌زند و صدایی دلنشین با او قراری می‌گذارد. یاد نامِ رمانی می‌افتد که خوانده بود: زمان ملاقات‌ها. شاید این زمان، هنوز برای او به پایان نرسیده باشد. اما صدای چند لحظه پیش دلش را آرام نمی‌کرد. صدایی که هم بی‌رمق بود و هم تهدیدآمیز. بله.


از رانندهٔ تاکسی می‌خواهد او را در مادلن (۵) پیاده کند. گرمای هوا از روزهای دیگر کمتر است و می‌شود قدمی زد، به شرطی که پیاده‌روِ سایه‌دار را انتخاب کنی. توی خیابان آرکاد جلو می‌رود، خیابانی خلوت و خاموش زیر آفتاب.

خیلی وقت است که پا به این حوالی نگذاشته. یادش می‌آید مادرش در یکی از سالن‌های تئاتر این‌جا بازی می‌کرد و پدرش ته خیابان، سمت چپ، شمارهٔ ۷۳، در بلوار هوسمان (۶) دفتری داشت. اما با گذر زمان، کل این گذشته کدر شده بود… مانند مِهی که زیر آفتاب بخار می‌شود.

کافه نبش تقاطع این خیابان و بلوار هوسمان است. سالنی خالی، پیشخانی دراز زیر قفسه‌ها، مثل یک سلف‌سرویس یا ویمپی (۷) یی قدیمی. داراگان پشت یکی از میزهای انتهایی می‌نشیند. این غریبه سرِ قرار می‌آید؟ از فرطِ گرما هر دو در را باز گذاشته‌اند، یکی روبه‌خیابان و دیگری روبه‌بلوار. آن‌سوی خیابان، ساختمان بزرگ شمارهٔ ۷۳… از خودش می‌پرسد آیا یکی از پنجره‌های دفتر پدرش از این‌طرف دیده نمی‌شود. کدام طبقه؟ اما این خاطرات رفته‌رفته از ذهنش می‌گریزند، درست مثل حباب‌های صابون یا تکه‌های یک خواب که به محض بیدار شدن، ناپدید می‌شوند. شاید مغزش توی کافهٔ خیابان ماتورن (۸) بهتر کار کند، یا جلوِ سالن تئاتری که منتظر مادرش می‌ماند، یا اطراف ایستگاه سن‌لازار، همان محدوده‌ای که قبلاً خیلی درش آمدورفت داشت. نه. قطعاً نه. این شهر دیگر آن شهر قبلی نیست.

«آقای ژان داراگان؟»

صدا را می‌شناسد. مقابلش مردی حدوداً چهل‌ساله همراه دختری جوان‌تر از خودش ایستاده است.

«ژیل اتولینی (۹).»

همان صداست، بی‌رمق و تهدیدآمیز. دختر را نشان می‌دهد؛ «دوستم… شانتال گریپه (۱۰).»

داراگان از روی نیمکت تکان نمی‌خورد و حتا دستش را جلو نمی‌آورد. هر دو روبه‌رویش می‌نشینند.

«لطفاً ما رو ببخشید… یه‌کم دیر کردیم…»

لحنی ریشخندآمیز گرفته، بی‌شک برای لاپوشانی اضطراب. بله، همان صداست، با ذره‌ای لهجهٔ جنوبی که تقریباً نامحسوس است و دیشب داراگان پشت تلفن متوجهش نشد.

پوستی به رنگ عاج، چشمانی سیاه و بینی‌یی عقابی. صورتش لاغر است و تیز، هم از روبه‌رو هم از نیم‌رخ. با همان لحن ریشخندآمیز که به‌نظر می‌رسد می‌خواهد دلهره‌ای را مخفی کند، به داراگان می‌گوید «این هم امانتی شما.»

و دفترچهٔ آدرس را از جیب کتش بیرون می‌آورد. می‌گذاردش روی میز و کف دستش را با انگشت‌های باز، رویش قرار می‌دهد. گویی نمی‌خواهد اجازه دهد داراگان برداردش.

دختر کمی فاصله می‌گیرد، انگار نمی‌خواهد جلب‌توجه کند. دختری سبزه، حدود سی‌ساله، با موهایی نه‌چندان بلند. پیراهن و شلوار مشکی تنش است. نگاهِ نگرانی به داراگان می‌اندازد. به خاطرِ گونه‌ها و چشم‌های بادامی‌اش، داراگان با خودش می‌گوید که او اصالتاً یا ویتنامی است یا چینی.

«کجا این دفترچه رو پیدا کردین؟»

«روی زمین، زیر یکی از نیمکت‌های بوفهٔ ایستگاه لیون (۱۱).»

دفترچهٔ آدرس را می‌گیرد طرفش. داراگان می‌گذاردش توی جیبش. یادش می‌آید که روز عزیمتش به کُت‌دازور، خیلی زود به ایستگاه لیون رسید و در بوفهٔ طبقهٔ اول نشست.

مرد موسوم به ژیل اتولینی می‌پرسد «میل دارید چیزی بنوشید؟»

داراگان میل دارد بزند به چاک، ولی نظرش تغییر می‌کند.

«یه نوشابهٔ گازدار.»

اتولینی می‌چرخد سمت دختر و می‌گوید «بگرد یکی رو پیدا کن که سفارش بگیره. برای من یه قهوه.»

دختر بی‌درنگ بلند می‌شود. ظاهراً عادت دارد به فرمانبری.

«لابد با گم شدن دفترچه اذیت شدین…»

لبخند عجیبی روی لب دارد که به‌نظر داراگان گستاخانه می‌آید. ولی شاید از ناشی‌گری یا کم‌رویی‌اش باشد. داراگان می‌گوید «می‌دونید، من عملاً به کسی تلفن نمی‌کنم.»

مرد نگاه پُرتعجبی به او می‌اندازد. دختر سمت میزشان برمی‌گردد و سرجایش می‌نشیند.

«تو این ساعت چیزی سِرو نمی‌کنن. دارن می‌بندن.»

اولین‌بار است که داراگان صدای دختر را می‌شنود، صدایی دورگه بدون مختصر لهجهٔ جنوبی بغل‌دستی‌اش. بیشتر لهجهٔ پاریسی، البته اگر این جمله هنوز معنا بدهد. داراگان می‌پرسد «این دوروبرها کار می‌کنید؟»

«تو یه آژانس تبلیغاتی، خیابون پاسکیه (۱۲). آژانس سویرتس (۱۳).»

«شما هم؟»

رو کرده به دختر. اتولینی فرصت جواب دادن به او نمی‌دهد و می‌گوید «نه. فعلاً کار نمی‌کنه.»

و دوباره آن لبخند چروک زورکی. کم‌کم لبخندی هم روی لبان دختر می‌نشیند.

داراگان عجله دارد تا مرخص شود. اگر الان درنرود، آیا موفق می‌شود از شرّشان خلاص شود؟

«می‌خوام با شما روراست باشم…»

به داراگان نزدیک شده و صدایش تیزتر شده است. داراگان همان احساس دیشب پشت تلفن را دارد. بله، این مرد مثل مگس سمج است.

«به خودم اجازه دادم و دفترچهٔ آدرس‌تون رو ورق زدم… یه کنجکاوی ساده…»

دختر سرش را برگردانده، انگار وانمود می‌کند نمی‌شنود.

«از من که دلخور نیستید؟»

داراگان صاف توی چشم‌هایش نگاه می‌کند. مرد هم نگاهش را برنمی‌دارد.

«چرا باید دلخور باشم؟»

سکوت. دست‌آخر مرد نگاهش را پایین می‌اندازد. بعد، با همان صدای فلزی؛ «یکی هست که من اسمش رو تو دفترچه‌تون پیدا کردم. می‌خوام اطلاعاتی در موردش بدید…»

لحنش متواضعانه‌تر شده.

«گستاخی من رو ببخشید…»

داراگان با اکراه می‌پرسد «منظورتون کیه؟»

یک‌دفعه حس می‌کند نیاز دارد بلند شود و تندوتند برود طرف درِ بازِ رو به بلوار هوسمان و در هوای آزاد نفس بکشد.

«یکی به اسم گی تورستل (۱۴).»

حروف اسم کوچک و بزرگ را شمرده و واضح ادا کرد، انگار بخواهد ذهنِ خواب‌رفتهٔ مخاطبش را بیدار کند.

«بله؟»

«گی تورستل؟»

داراگان دفترچهٔ آدرس را از جیبش درمی‌آورد و صفحهٔ «ت» را باز می‌کند. اسم را که بالای صفحه است می‌خواند، اما این گی تورستل چیزی به خاطرش نمی‌آورد.

«یادم نیست کیه.»

«جدی؟»

مرد سرخورده به‌نظر می‌رسد.

داراگان می‌گوید «یه شماره‌تلفن هفت‌رقمی داره. باید حداقل مال سی سال پیش باشه…»

ورق می‌زند. بقیهٔ شماره‌تلفن‌ها امروزی‌اند. ده‌رقمی. از این دفترچهٔ آدرس پنج سال بیشتر استفاده نکرده است.

«این اسم چیزی یادتون نمی‌آره؟»

«نه.»

اگر چند سال پیش بود، می‌توانست لطف و محبت نشان دهد و همه را قدردانِ خود کند. آن وقت می‌گفت «یه‌کم وقت بدید تا این راز رو کشف کنم…» ولی حالا کلمه‌ها روی زبانش نمی‌آیند. مرد دنبالهٔ حرفش را می‌گیرد «دربارهٔ یک حادثه، کلی مدرک و سند جمع کرده‌م. این اسم هم اومده. بفرمایید…»

یکهو به‌نظر می‌رسد حالت دفاعی گرفته است.

«چه‌جور حادثه‌ای؟»

داراگان این سؤال را خودبه‌خود پیش می‌کشد، انگار واکنش‌های پُرنزاکت گذشته را بازیافته است.

«یه حادثهٔ خیلی‌خیلی قدیمی… می‌خوام یه مقاله در موردش بنویسم… می‌دونید، اون اوایل، روزنامه‌نگاری می‌کردم…»

اما حواس داراگان دوباره جای دیگری می‌رود. واقعاً باید هر چه زودتر جیم شود، وگرنه این مرد کم‌کم سیرتاپیاز زندگی‌اش را تعریف خواهد کرد. می‌گوید «شرمنده‌م. این تورستل رو فراموش کرده‌م… تو سن‌وسال من، آدم فراموشی می‌گیره… متأسفانه باید برم…»

پا می‌شود و با هر دوشان دست می‌دهد. اتولینی نگاه خشنی به او می‌اندازد، انگار داراگان به او توهین کرده و حالا می‌خواهد درست‌وحسابی جوابش را بدهد. اما دختر نگاهش را به پایین دوخته است.

راه می‌افتد سمت درِ شیشه‌ایِ بلوار هوسمان که چهارتاق است و خداخدا می‌کند مرد جلوش را نگیرد. بیرون، با دم عمیقی ریه‌هایش را پُر می‌کند. عجب فکر مسخره‌ای، قرار با یک غریبه، او که از سه ماه پیش کسی را ندیده و دمغ هم نشده است… که برعکس. در این انزوا، روز یا شب، در لحظات شگرفی آکنده از شور و حرارت، هرگز خودش را این اندازه سبک‌بار ندیده بود؛ به قول یک فیلم قدیمی که می‌گفت ماجراجویی گوشهٔ خیابان منتظرت نشسته، انگار هنوز همه‌چیز را ممکن می‌دید… از آغاز این تابستان، هرگز زندگی به‌نظرش تا این اندازه راحت و بی‌دردسر نرسیده بود، حتا در تابستان‌های جوانی‌اش. ولی در تابستان همه‌چیز معلق است؛ به گفتهٔ موریس کاوینگ (۱۵)، استاد سابق فلسفه‌اش، تابستان یک فصل متافیزیکی است. چه جالب، اسم کاوینگ یادش است، ولی نمی‌داند این تورستل چه کسی بوده.

هنوز آفتاب است و نسیم ملایمی گرما را کم می‌کند. این ساعت، در بلوار هوسمان، پرنده پر نمی‌زند.

طی پنجاه سال اخیر، زیاد از این‌جا عبور کرده، حتا در کودکی، وقتی مادرش او را با خود به فروشگاه بزرگ بهار در بالای بلوار می‌برد. اما امشب، این‌جا را شهری غریب می‌بیند. همهٔ پل‌هایی را که هنوز می‌توانند او را به این شهر برسانند، خراب کرده. شاید هم خودِ شهر پسش زده باشد.

روی نیمکتی می‌نشیند و دفترچه را از جیبش بیرون می‌آورد. می‌خواهد پاره‌پاره‌اش کند و تکه‌هایش را توی سطل پلاستیکی سبزِ کنار نیمکت بریزد. ولی دودل می‌شود. نه، می‌تواند این کار را کمی بعد توی خانه‌اش و در کمال آرامش انجام دهد. دفترچه را سرسری ورق می‌زند. دلش نمی‌خواهد حتا یکی از این شماره‌ها را بگیرد. از طرفی، دو سه شماره‌ای که در فهرست نیستند، یعنی همان‌هایی که برایش اهمیت دارند و هنوز آن‌ها را از بر است، شاید دیگر جواب ندهند.


حدود نه صبح، تلفن زنگ می‌خورد. تازه بیدار شده است.

«آقای داراگان؟ ژیل اتولینی.»

صدا نسبت به دیروز، به‌نظرش کمتر تهاجمی می‌رسد.

«به خاطرِ دیروز متأسفم… احساس می‌کنم اذیت‌تون کردم…»

لحنش مؤدبانه و محترمانه است. دیگر اثری از آن سماجت مگسی‌یی که آن‌قدر آزارش می‌داد، نیست.

«دیروز… خواستم تو خیابون به‌تون برسم… با عصبانیت گذاشتید رفتید…»

سکوت. اما این یکی تهدیدآمیز نیست.

«می‌دونید، من چندتا از کتاب‌های شما رو خونده‌م. مخصوصاً سیاهی تابستان…»

سیاهی تابستان. تا یادش بیاید که این دو کلمه در واقع اسم رمانی است که قبلاً نوشته، چند ثانیه‌ای می‌گذرد. اولین کتابش. چه‌قدر دور…

«از سیاهی تابستان خیلی خوشم اومد. اون اسمی که توی دفترچهٔ آدرس‌تون بود و در موردش حرف زدیم… تورستل… شما اون رو توی سیاهی تابستان به کار برده بودید.»

داراگان چیزی یادش نمی‌آید. همان‌طور که کل کتاب به خاطرش نمی‌آید.

«مطمئنید؟»

«این اسم رو فقط یه جا آورده بودید…»

«باید سیاهی تابستان رو دوباره بخونم. ولی یه نسخه هم ندارم.»

«می‌تونم به‌تون قرض بدم.»

به‌نظر داراگان لحنش خشک‌تر شده است و تا حدی متکبرانه. شاید هم اشتباه می‌کند. بر اثرِ انزوای طولانی ــ از اول تابستان به این‌طرف با کسی حرف نزده ــ، آدم به هم‌نوعانش بدگمان و ترسان می‌شود و احتمال دارد در ارزیابی‌شان به اشتباه بیفتد. نه، آن‌ها این‌قدرها هم بدجنس نیستند.

«دیروز وقت نشد وارد جزئیات بشیم… حالا شما از این تورستل چی می‌خواهید؟…»

داراگان صدای بشّاشش را بازیافته است. کافی بود با کسی حرف بزند. مثل نرمش‌های ژیمناستیک که انعطاف را به بدنت برمی‌گردانند.

«ظاهراً این آقا تو یه جنایت قدیمی دست داشته… دفعهٔ بعد که همدیگه رو ببینیم، همهٔ مدارک رو نشون‌تون می‌دم… گفته بودم که یک مقاله در موردش نوشته‌م…»

به این ترتیب، این شخص می‌خواهد دوباره ببیندش. چرا نبیند؟ مدتی پیش، با این فکر که تازه‌واردها می‌خواهند وارد زندگی‌اش شوند، دچار نوعی رخوت شد. ولی بقیهٔ وقت‌ها، خود را همیشه در خدمت دیگران می‌دید. بستگی به روزش داشت. آخرش می‌گوید «خب، چه کاری از دستم برمی‌آد؟»

«من به خاطر کارم دو روزی نخواهم بود. خودم به‌تون زنگ می‌زنم و قرار می‌ذاریم.»

«هر طور مایلید.»


کتاب تا در محله گم نشوی نوشته پاتریک مودیانو

تا در محله گم نشوی
نویسنده : پاتریک مودیانو
مترجم : حسین سلیمانی‌نژاد 
ناشر: نشر چشمه تعداد صفحات : ۱۱۹ صفحه  


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]