کتاب « تصادف شبانه »، نوشته پاتریک مودیانو
سالها پیش، موقعی که دیگر داشتم پا به سن بلوغ میگذاشتم، دیروقت از میدان پیرامید میگذشتم تا به کنکورد بروم که یکهو اتومبیلی از تاریکی بیرون آمد. اول خیال کردم از بغلم رد میشود. ولی بعد، درد شدیدی از قوزک پا تا زانویم احساس کردم. افتادم روی پیادهرو. ولی توانستم بلند شوم. اتومبیل از مسیرش خارج شده و با سروصدای خرد شدن شیشهها، به یکی از تاقهای هلالی میدان خورده بود. در ماشین باز شد و زنی تلوتلوخوران بیرون آمد. مردی که جلو ورودی هتل، زیر تاقها ایستاده بود، راهنماییمان کرد توی سالن. من و زن روی کاناپهٔ چرمی قرمزی نشستیم و او جلو پیشخانِ پذیرش تلفن میزد. فک، گونه و پیشانی زن زخمی شده بود و خونریزی داشت. مرد سبزهٔ چهارشانهای با موهای بسیار کوتاه وارد سالن شد و آمد سمت ما.
بیرون، چند نفر جمع شده بودند دور اتومبیلی که درهایش باز بود. یکیشان چیزهایی یادداشت میکرد شبیه گزارش. وقتی میخواستیم سوار ماشین پلیس امداد شویم، فهمیدم پای چپم بیکفش مانده. من و زن شانهبهشانهٔ هم روی نیمکت چوبی نشسته بودیم. موخرمایی چهارشانه روی نیمکت روبهرویمان نشسته بود. سیگار میکشید و هرازگاهی نگاه سردی به ما میانداخت. از پشت توری پنجره میدیدم داریم از خیابان ساحلی توییلری رد میشویم. فرصت نداده بودند کفشم را بردارم. با خودم فکر کردم تمام شب میماند همانجا، وسط پیادهرو. نمیدانستم چیزی که جا گذاشتهام کفش بوده یا حیوانی که تازگیها ولش کرده بودم؛ سگ دوران کودکیام که وقتی حوالی پاریس توی خیابانی به اسم دکتر کورزن زندگی میکردم، یک اتومبیل زیرش گرفت. همهچیز توی سرم درهموبرهم میشد. شاید جمجمهام موقع افتادن ضربه خورده بود. چرخیدم سمت زن. از اینکه مانتو پوست پوشیده بود، تعجب کردم.
یادم آمد زمستان است. تازه، مرد روبهروی ما هم پالتو تنش بود. من یکی از آن کتهای بلندی که توی بازار لباسهای دست دوم پیدا میشود، پوشیده بودم. مطمئناً زن مانتو پوستش را از آنجا نخریده بود. پوست خز؟ سمور؟ ظاهرش خیلی آراسته بود و با زخمهای صورتش تناسب نداشت. روی کتم، کمی بالاتر از جیبها، چند لکه خون دیدم. کف دست چپم خراش بزرگی افتاده بود. لابد لکههای خونِ روی کتم از آنجا آمده بودند. زن راست نشسته بود، اما سرش پایین بود. انگار نگاهش را به چیزی روی زمین دوخته بود، شاید به پای بدون کفش من. موهایش خیلی بلند نبودند. زیر نور سالن، بهنظرم بور میآمد.
ماشین پلیس در خیابان ساحلی، نزدیک سنژرمنلوکسروآ، پشت چراغ قرمز ایستاد. مرد همچنان در سکوت و با نگاه سردی زیر نظرمان داشت. دست آخر احساس کردم جرمی مرتکب شدهام.
چراغ سبز نمیشد. کافهٔ نبش خیابان ساحلی و میدان سنژرمنلوکسروآ که پدرم معمولاً آنجا با من قرار میگذاشت، هنوز چراغش روشن بود. وقت فرار بود. شاید فقط کافی بود از مرد روی نیمکت خواهش کنیم بگذارد برویم. ولی احساس میکردم قدرت به زبان آوردن کوچکترین حرفی را ندارم. سرفه کرد، از آن سرفههای غلیظ سیگاریها. تعجب کردم که صدایی شنیدهام. از موقع تصادف، سکوت عمیقی اطرافم را پر کرده بود و انگار شنواییام را از دست داده بودم. توی خیابان ساحلی حرکت میکردیم. وقتی ماشین پلیس رفت روی پل، حس کردم دست زن مچم را فشار میدهد. لبخند میزد، شاید میخواست قوت قلب بدهد. ولی من اصلاً نمیترسیدم. حتا فکر میکردم قبلاً هم را در موقعیتهای دیگری دیدهایم و او همین لبخند را روی لبش داشته. کجا دیده بودمش؟
مرا یاد کسی میانداخت که مدتها قبل میشناختم. مردِ روبهروی ما خواب رفته و سرش روی سینهاش افتاده بود. خیلی محکم مچم را فشار میداد. شاید کمی بعد، موقع پیاده شدن از ماشین، دستهایمان را با دستبند بههم میبستند.
بعد از آنکه ماشین از روی پل رد شد، از زیر ورودی سرپوشیدهای گذشت و در محوطهٔ اورژانس بیمارستان ایستاد. حالا توی سالن انتظار نشسته بودیم؛ همچنان در حضور مردی که نمیدانستم وظیفهٔ اصلیاش چیست. مأمور پلیس برای زیر نظر گرفتن ما؟ چرا؟ میخواستم از خودش بپرسم، ولی پیشاپیش میدانستم صدایم را نخواهد شنید. از آن به بعد، صدایم از ته چاه درمیآمد. این اصطلاح زیر نور زنندهٔ سالن انتظار به ذهنم رسید. من و زن روی نیمکت مقابل دفتر پذیرش نشسته بودیم. مرد رفته بود تا با یکی از زنهای دفتر حرف بزند. کاملاً نزدیک هم بودیم. تماس شانهاش را با شانهٔ خودم حس میکردم. دوباره برگشت و با فاصله از ما، سر جایش لب نیمکت نشست. مردی موحنایی، پابرهنه، با کاپشن چرمی و پیژامه، مدام توی سالن انتظار راه میرفت و با صدای بلند به زنهای دفتر میتوپید که چرا به او بیتوجهاند. مدام از جلو ما رد میشد و دنبال نگاهم میگشت. ولی نگاهش نمیکردم، چون میترسیدم با من حرف بزند. یکی از زنهای پذیرش سراغش رفت و با ملایمت سمت خروجی هلش داد. باز برگشت توی سالن و اینبار مثل سگی که تا حد پاره شدن گلویش واقواق میکند، شروع به گله و شکایت کرد. هرازگاهی، یک مرد یا یک زن، همراه مأموران حراست، بهسرعت از سالن میگذشتند و وارد راهرو روبهرو میشدند. از خودم میپرسیدم این راهرو کجا میرسد و آیا بهزودی ما را هم هل میدهند آنجا؟ دو زن میان چند مأمور، از سالن انتظار گذشتند. فهمیدم تازه از ماشین پلیس پیاده شدهاند؛ شاید همانی که ما را اینجا آورد. مانتو پوستشان مثل مانتو بغلدستیام شیک بود و مثل او ظاهر بسیار آراستهای داشتند. صورتشان زخمی نبود. اما به مچهایشان دستبند زده بودند.
موخرمایی چهارشانه اشاره کرد بلند شویم. بعد، ما را برد ته سالن. با یک کفش نمیتوانستم راحت راه بروم. با خودم گفتم بهتر است آن یکی را هم دربیاورم. درد شدیدی پیچیده بود توی پاشنهٔ پای برهنهام.
پرستاری جلوتر از ما وارد اتاق کوچکی شد که دو تخت تاشو داشت. روی تختها دراز کشیدیم. مرد جوانی آمد تو. روپوش سفیدی پوشیده بود و تهریش داشت. به برگهای نگاه کرد و اسم زن را پرسید. زن جواب داد: ژاکلین بوسرژان. اسم من را هم پرسید. پای بدون کفشم را معاینه کرد، شلوارم را تا زانو بالا زد و ساق پایم را هم بررسی کرد. پرستار سمت زن رفت تا کمکش کند مانتوش را دربیاورد. بعد، زخمهای صورتش را با پنبه تمیز کرد. آنوقت، هر دو رفتند و چراغخواب را روشن گذاشتند. در چارتاق بود. مرد توی روشنایی دالان قدم میزد. ظاهر شدنش در چارچوب در، مثل ساعت دقیق بود. زن کنارم دراز کشیده و مانتو پوستش را مثل پتویی روی خودش انداخته بود. بین دو تخت، جایی برای میز پاتختی وجود نداشت. دستش را سمتم دراز کرد و مچم را فشار داد. به دستبندهای آن دو زن فکر کردم و باز به خودم گفتم به دستهای ما هم بالاخره دستبند میزنند.
مرد از قدم زدن در دالان دست برداشته بود. داشت آهسته با پرستار حرف میزد. بعد پرستار آمد توی اتاق، دنبالش مرد جوانی آمد که تهریش داشت. چراغ را روشن کردند. بالای سرم ایستادند. سمت زن چرخیدم. زیر مانتو پوستش شانه بالا انداخت؛ انگار میخواست بگوید افتادهایم توی تله و دیگر نمیتوانیم فرار کنیم. موخرمایی چهارشانه وسط چارچوب در ایستاده بود و جنب نمیخورد. پاهایش کمی از هم باز بودند و دستهایش را توی هم قلاب کرده بود. چشم از ما برنمیداشت. لابد خودش را آماده میکرد که اگر خواستیم بزنیم به چاک، جلومان را بگیرد. زن دوباره لبخند زد، درست مثل پوزخندش توی ماشین پلیس. نمیدانم چرا این لبخند نگرانم کرد. مردی که تهریش داشت و روپوش سفید پوشیده بود، روی سرم خم شد و به کمک پرستار، یک جور پوزهبند بزرگ و سیاه روی بینیام گذاشت. اتر را بالا کشیدم و از هوش رفتم.
گاهی سعی میکردم چشمهایم را باز کنم، ولی دوباره میرفتم توی چرتی نصفه و نیمه. بعد، تصادف بهشکل مبهمی یادم آمد. خواستم بچرخم تا ببینم او هنوز روی تخت بغلی است یا نه. ولی قدرت نداشتم کوچکترین حرکتی بکنم. این رخوت حس خوبی به من میداد. یاد پوزهبند بزرگ و سیاه افتادم. بدون شک، اتر مرا به این حالوروز درآورده بود. تاقباز افتاده بودم و با موجهای یک رودخانه اینطرف و آنطرف میرفتم. قیافهٔ زن خیلی دقیق جلوم ظاهر میشد؛ درست مثل یک عکس بزرگ تمامقد: کمان موزون ابروها، چشمهای روشن، موهای بور، زخمهای روی پیشانی و فک و گونه. در این خواب سبک، موخرمایی چهارشانه عکس را گرفته بود طرفم و میپرسید: «این آدم رو میشناسین؟» از اینکه میدیدم حرف میزند، تعجب کرده بودم. با صدای ماشینی ساعتهای دیواری گویا، مدام سؤالش را تکرار میکرد. بهقدری توی آن چهره دقیق شده بودم که به خودم میگفتم بله، «این آدم» را میشناسم. شاید هم قبلاً به کسی شبیه او برخورده بودم. دیگر پای چپم درد نمیکرد. آن شب، کفشهای کهنهام را پوشیده بودم که کفی نرم و چرم سفتی داشتند. با قیچی بالایشان را بریده بودم، چون خیلی تنگ بودند و پنجهام را فشار میدادند. به لنگهکفش گمشدهام فکر میکردم، لنگهکفش فراموششده وسط پیادهرو. تصادف طوری شوکهام کرد که دوباره خاطرهٔ سگی که مدتها پیش زیر ماشین له شده بود، یادم آمد. حالا، خیابان شیبدار مقابل خانه را میدیدم. سگ فرار کرده بود تا به خرابهٔ پایین خیابان برود. میترسیدم گم شود. برای همین، از پنجرهٔ اتاق زیر نظر داشتمش. معمولاً شبها میرفت آنجا و هربار، سلانهسلانه از خیابان بالا میآمد. حالا، چرا این زن پیوند خورده بود به خانهای که مدتی از دوران کودکیام را آنجا گذرانده بودم؟
دوباره صدای مرد را میشنیدم که میپرسید: «این آدم رو میشناسین؟» صدا آرام و آرامتر میشد و بهشکل زمزمه درمیآمد. انگار توی گوشم پچپچ میکرد. همچنان خودم را به جریان رودخانه سپرده بودم و روی پشتم موج میخوردم؛ شاید همان رودی که با سگ، کنارش قدم میزدم. رفتهرفته قیافهها جلو چشمم ظاهر میشدند و آنها را با عکس تمامقد مقایسه میکردم. بله، او اتاقی داشت در طبقهٔ اول خانه؛ آخرین اتاقِ ته راهرو. با همان لبخند و همان موهای بور که البته کمی بلندتر شده بودند. اثر زخم روی گونهٔ چپش مانده بود. ناگهان فهمیدم چرا توی ماشین پلیس امداد فکر کرده بودم میشناسمش: مطمئناً جراحتهای صورتش، آن اثر زخم را یادم آورده بودند و آنموقع متوجه این موضوع نشده بودم.
اگر قدرت داشتم سمت تختی که رویش دراز کشیده بود بچرخم، دستم را دراز میکردم و روی شانهاش میگذاشتم تا بیدار شود. حتماً خودش را همانطور توی مانتو پوستش پیچانده بود. همهٔ اینها را میپرسیدم. بالاخره میفهمیدم او دقیقاً کیست.
همهجای اتاق را نمیدیدم. سقف سفید را میدیدم و پنجرهٔ روبهرویم را. پنجره نه، یک دریچهٔ شیشهای که سمت راستش شاخهٔ درختی تکان میخورد. آسمانِ پشت شیشه آبی بود، آبی زلالی که از یک روز زیبای زمستانی خبر میداد. احساس میکردم توی هتلی کوهستانی هستم. اگر میتوانستم بلند شوم و لب پنجره بروم، میدیدم آنجا مشرف است بر پهنهٔ برفها و شاید نقطهٔ شروع پیستهای اسکی. دیگر به جریان رودخانه اجازه نمیدادم مرا با خودش ببرد، بلکه روی برفها سر میخوردم. شیب ملایمش تمامی نداشت و هوایی که بالا میکشیدم، به خنکی اتر بود.
این اتاق نسبت به اتاق دیشب در بیمارستان مرکزی، بزرگتر بهنظر میآمد. در سوراخ موشی که ما را بعد از سالن انتظار تویش چپانده بودند، نه دریچهٔ شیشهای به چشمم خورده بود و نه حتا یک پنجرهٔ کوچک. سرم را برگرداندم. تختی وجود نداشت. کسی جز من آنجا نبود. حتماً اتاق بغلی را به زن داده بودند و بهزودی از او باخبر میشدم. حدسم درست نبود؛ موخرمایی چهارشانه، یعنی همان کسی که میترسیدم ما را با دستبند بههم ببندد، مأمور پلیس نبود و ما هیچ حسابی با او نداشتیم. میتوانست هر سؤالی دلش میخواهد بکند و بازجویی ساعتها و ساعتها طول بکشد. دیگر خودم را متهم نمیدیدم. روی برفها سر میخوردم و هوای سرد کمی سرحالم میآورد. تصادف دیشب اتفاقی نبود. نشانی داشت از یک قطع رابطه. این شوک مفید بهموقع رخ داده بود تا بتوانم نقطهٔ شروع تازهای توی زندگیام داشته باشم.
سمت چپم در بود، درست بعد از پاتختی کوچک و سفیدی که کیف و گذرنامهام را رویش گذاشته بودند. لباسهایم را کنار دیوار، روی صندلی فلزی دیدم. لنگهکفشم زیر صندلی بود. صداهایی پشت در میشنیدم؛ صدای گفتوگوی زن و مردی که دوستانه باهم حرف میزدند. واقعاً میل نداشتم بلند شوم. دوست داشتم این استراحت تا جایی که ممکن است طول بکشد. از خودم پرسیدم توی بیمارستانم یا نه؟ احساس کردم نه؛ چون دوروبرم پر بود از سکوتی که با صداهای اطمینانبخش پشت در، بفهمینفهمی شکسته میشد. شاخهٔ درخت در چارچوب پنجره تکان میخورد. دیر یا زود کسی به ملاقاتم میآمد و توضیحاتی میداد. من که در زندگیام همیشه مراقب و گوشبهزنگ بودم، حالا اصلاً دلم شور نمیزد. شاید این آرامش ناگهانی را مدیون اتِری بودم که دیشب به ریههایم خورانده بودند. شاید هم یک داروی آرامبخش دیگر. بههر حال، وزنهای که همیشه احساس میکردم رویم سنگینی میکند، دیگر وجود نداشت. برای اولینبار در زندگیام، سبک بودم و بیخیال؛ طبیعت واقعیام همین بود. آسمان آبی پشت پنجره، کلمهای را یادم میآورد: آنگادین. من همیشه مشکل کمبود اکسیژن داشتم و حتماً دیشب، دکتری مرموز بعد از معاینهام فهمیده بود باید فوراً بروم آنگادین.
گفتوگوشان را پشت در میشنیدم. حضور این دو شخص نامرئی و ناشناس دلگرمم میکرد. شاید آنجا ایستاده بودند که مراقبم باشند. دوباره اتومبیل از دل سیاهی میآمد بیرون، میزد به من و میخورد به تاقهای هلالی. در باز میشد و زن تلوتلوخوران بیرون میآمد. چه موقعی که روی کاناپهٔ سالن هتل بودیم و چه وقتی توی ماشین پلیس مچم را فشار داده بود، خیال میکردم مست بوده و تصادفی عادی اتفاق افتاده؛ از همان تصادفهایی که توی کلانتری معروف است به: «رانندگی در حالت غیرطبیعی». ولی حالا مطمئن بودم قضیه طور دیگری است. مثل این بود که کسی دزدکی زیر نظرم بگیرد یا دست سرنوشت او را سر راهم بگذارد تا مراقبم باشد. آن شب، زمان هم عجله داشت. باید از خطری نجاتم میداد، یا هشدار میداد. بیشک بهخاطر همین کلمهٔ آنگادین بود که صحنهای دوباره توی ذهنم زنده شد. چند سال پیش، کسی را دیدم که روی شیب بسیار تندی اسکی میکرد. خودش را عمداً به دیوار کلبهای چوبی زد تا پایش بشکند و به جنگی که به جنگ «الجزایر» معروف بود، نرود. او آن روز میخواست زندگیاش را نجات دهد. من که از قرار معلوم پایم هم نشکسته بود. به لطف زن، تصادف به قیمت ناچیزی برایم تمام شده بود. این شوک لازم بود. به من اجازه میداد به زندگی گذشتهام فکر کنم. باید قبول میکردم که دارم «دنبال دردسر میگردم». این اصطلاح را قبلاً شنیده بودم و گویا در مورد من هم صدق میکرد.
زیر صندلی، دوباره چشمم به کفش گندهای افتاد که از وسط پاره کرده بودمش. حتماً وقتی میخواستند لنگهکفش را از پایم دربیاورند و روی تخت درازم کنند، غافلگیر شده بودند. کلی محبت به خرج داده بودند و گذاشته بودندش کنار لباسهای مرتبشدهام و یک پیژامهٔ آبی با خطهای سفید کرده بودند تنم. دلیل اینهمه مهربانی چه بود؟ لابد زن دستورهای لازم را بهشان میداد. نمیتوانستم چشم از آن کفش بردارم. با خودم میگفتم در آینده، وقتی زندگیام جریان تازهای پیدا کند، باید بهیاد گذشتهها همیشه جلو چشمم باشد، جایی که خوب دیده شود، مثلاً روی بخاری دیواری یا توی جعبهای شیشهای. به آنهایی که دوست داشته باشند در مورد این شیء بیشتر بدانند، جواب خواهم داد این لنگهکفش تنها چیزی است که پدر و مادرم برایم ارث گذاشتند. بله، هر چه در خاطراتم عقب میرفتم، میدیدم همیشه با یک لنگهکفش راه رفتهام. با این فکر، چشمهایم را بستم و خواب، با صدای آهستهٔ خندهای دیوانهوار، سراغم آمد.
پرستاری با سینی صبحانه آمد و بیدارم کرد. پرسیدم دقیقاً کجایم. انگار از بیاطلاعیام تعجب کرده بود. درمانگاه میرابو. وقتی نشانی درمانگاه را پرسیدم، جواب نداد. با لبخند ناباورانهای نگاهم میکرد. خیال کرده بود دارم سربهسرش میگذارم. بعد، برگهای از جیب روپوشش بیرون آورد، آن را خواند و گفت باید از «ساختمان» بروم. پرسیدم: کدام ساختمان؟ زمین بالا و پایین میرفت، درست مثل خوابم. خواب دیده بودم وسط دریا توی یک کشتی باری زندانی شدهام. میخواستم هر چه زودتر به خشکی برسم. درمانگاه میرابو، خیابان نارسیس دیاز. جرئت نکردم بپرسم این خیابان در کدام محله است. نزدیک بیمارستان مرکزی. بهنظر میرسید عجله دارد و بدون آنکه توضیح بیشتری بدهد، در را بست. قوزک پا، زانو، مچ و ساعدم را باندپیچی کرده بود. نمیتوانستم پای چپم را خم کنم، ولی موفق شدم لباسم را بپوشم. در حالیکه لنگهکفش را پایم میکردم، با خودم گفتم راه رفتن در خیابان باید سخت باشد، ولی حتماً این نزدیکیها ایستگاه اتوبوس یا مترو پیدا میکنم و خیلی زود به خانه میرسم. تصمیم گرفتم دوباره روی تخت دراز بکشم. هنوز آن احساس آسایش در وجودم بود. آیا مدت زیادی طول میکشید؟ میترسیدم با بیرون رفتن از درمانگاه تمام شود. با دیدن آسمان آبی در چارچوب پنجره، مطمئن شدم مرا به کوهستان آوردهاند. از رفتن سمت پنجره خودداری کردم. میترسیدم ذوق و شوقم از بین برود. میخواستم تا آنجایی که میتوانم خیال کنم این همان درمانگاه میرابو است که در ایستگاه ورزشهای زمستانی آنگادین قرار دارد. در باز شد و پرستار تو آمد. با خودش کیسهای پلاستیکی آورده بود که روی میز پاتختی گذاشت و بیآنکه حرفی بزند، مثل باد بیرون رفت. توی کیسه، کفش گمشدهام بود. زحمت کشیده و برای پیدا کردنش به پیادهرو رفته بودند. شاید هم زن از آنها خواسته بود. از آنهمه توجه نسبت به خودم، تعجب میکردم. حالا دیگر مانعی برای، به قول پرستار، «ترک ساختمان» وجود نداشت. میل داشتم در هوای آزاد قدم بزنم.
موقع پایین رفتن از پلکان بزرگ، کمی میلنگیدم و حفاظ را گرفته بودم. توی سالن ورودی، وقتی میخواستم از در شیشهای که یک لنگهاش باز بود بیرون بروم، موخرمایی چهارشانه را دیدم. روی نیمکتی نشسته بود. با دستش علامتی داد و بلند شد. همان پالتو آن شب را پوشیده بود. به دفتر پذیرش راهنماییام کرد. اسمم را پرسیدند. کنارم ایستاده بود، انگار میخواست حرکتهایم را بهتر زیر نظر بگیرد. دوست داشتم از شرش خلاص شوم و بروم. هر چه زودتر. همانجا، توی سالن، نه خیابان. خانم مسئول پذیرش پاکت مهرشدهای داد که اسمم رویش نوشته شده بود.
وقتی برگهٔ خروج را امضا کردم، پاکت دیگری سمتم گرفت که روی این یکی، اسم درمانگاه نوشته شده بود. پرسیدم باید چیزی بپردازم؟ جواب داد صورتحساب قبلاً پرداخت شده. توسط چه کسی؟ بههر حال، پول زیادی نداشتم. وقتی میخواستم از سالن رد شوم و سمت خروجی بروم، موخرمایی چهارشانه خواهش کرد کنارش روی نیمکت بنشینم. با دیدن لبخند بیمعنایش، به خودم گفتم شاید با من دشمنی نداشته باشد. دو برگه کاغذ نازک نشانم داد که رویشان متنی ماشیننویسی شده بود. «گزارش»
ــ هنوز یادم است همین کلمه را بهکار برده بود ــ بله، «گزارش» تصادف. دوباره باید پایین برگه را امضا میکردم. از جیب پالتوش خودکاری درآورد و درش را برداشت. گفت قبل از امضا میتوانم بخوانمش، ولی من برای رسیدن به هوای آزاد خیلی عجله داشتم. برگهٔ اول را امضا کردم. دومی امضا نمیخواست، چون کپی بود و باید پیش خودم میماند. تا کردمش و توی جیب کتم گذاشتم. بعد، بلند شدم.
دنبالم راه افتاد. یعنی دوباره میخواست مرا سوار ماشین پلیس کند و دوباره زن را ببینم که مثل آن شب، سر جایش نشسته؟ بیرون، توی خیابان کوچکی که به خیابان ساحلی میرسید، فقط یک اتومبیل ایستاده بود. مردی پشت فرمان بود. دنبال حرفی میگشتم تا از او اجازهٔ مرخصی بگیرم. اگر با بدرفتاری ولش میکردم، مشکوک میشد و دوباره یقهام را میگرفت. بهخاطر همین پرسیدم آن زن کیست؟ شانه بالا انداخت و جواب داد خودت توی «گزارش» میبینی، ولی هم برای خودت و هم بقیه بهتر است این تصادف را فراموش کنی. تا آنجا که به او مربوط میشد، «قضیه تمامشده بود» و از ته دل امیدوار بود برای من هم همینطور باشد. کنار اتومبیل ایستاد و با لحن سردی پرسید درد زیادی برای راه رفتن ندارم و آیا میخواهم تا جایی «برساندم»؟ نه، راضی به زحمت نبودم. بعد، بدون آنکه خداحافظی کند، کنار راننده نشست، در را محکم بست و اتومبیل راه افتاد سمت خیابان ساحلی.
هوا ملایم بود. یک روز آفتابی زمستان. دیگر زمان برایم مفهومی نداشت. شاید تازه بعدازظهر شده بود. پای چپم کمی اذیتم میکرد. برگهای خشک روی پیادهرو. خیال کردم دارم پا میگذارم توی یک گذرگاه جنگلی. دیگر «آنگادین» توی سرم نمیچرخید، بلکه به کلمهٔ شیرینتر و ژرفتر سولونی فکر میکردم. پاکت را باز کردم. تویش یک دسته اسکناس بانکی بود. بدون کوچکترین نوشته یا توضیحی. از خودم پرسیدم اینهمه پول برای چیست؟ لابد زن وضعیت ناجور کت و لنگهکفشم را دیده بود. قبل از این کفشهای پاره، یک جفت کفش گندهٔ بنددار با تخت راحتی داشتم و حتا تابستان هم آنها را پایم میکردم. این کت قدیمی را هم سومین زمستان بود که میپوشیدم. برگهای را که امضا کرده بودم، از جیبم بیرون آوردم. صورتجلسه یا به عبارتی، خلاصهٔ تصادف بود. توی این کاغذ، نه کوچکترین نشانی از اسم پلیس دیده میشد و نه ظاهرش به برگههای اداری شباهت داشت. «شب… اتومبیل فیات به رنگ سبز چمنی… به شماره پلاک… از مبدأ پارک کاروسل سمت میدان پیرامید در حرکت بوده… هر دو به سالن هتل رژینا منتقل شدند… بیمارستان مرکزی، بخش اورژانس… پانسمان پا و بازو…» اشارهای به درمانگاه میرابو نشده بود. از خودم میپرسیدم کی و چهطور منتقلم کردند؟ توی این خلاصه گزارش، نام و نام خانوادگیام را نوشته بودند، همینطور تاریخ تولد و آدرس قبلیام را. حتماً تمام این اطلاعات را از روی گذرنامهٔ قدیمیام پیدا کرده بودند. نام و نام خانوادگی زن را هم نوشته بودند: ژاکلین بوسرژان، به اضافهٔ نشانیاش: میدان آلبونی؛ ولی یادشان رفته بود شمارهٔ خانه را مشخص کنند. هیچوقت اینهمه پول توی دستهایم نگرفته بودم. ترجیح میدادم یادداشتی برایم میگذاشت، ولی حتماً بعد از تصادف در شرایط نوشتن نبوده. حدس میزدم موخرمایی چهارشانه همهٔ این کارها را انجام داده. شاید شوهرش بود. سعی کردم یادم بیاید چه موقعی سروکلهاش پیدا شد. زن توی اتومبیل تنها بود. کمی بعد، توی سالن هتل، وقتی کنار هم روی کاناپه منتظر نشسته بودیم، موخرمایی سمتمان آمد. قطعاً میخواستند خسارت آسیبدیدگیام را بپردازند و با این فکر که ممکن بود تصادف خیلی جدیتر از اینها باشد، احساس گناه کرده بودند. دوست داشتم کاری کنم که خیالشان راحت باشد. نه، اصلاً نباید نگرانم میشدند. توی پاکتی که نام درمانگاه رویش بود، نسخهای با امضای شخصی به اسم «دکتر بسون» دیدم. تجویز کرده بود پانسمانهایم را مرتب عوض کنم. دوباره اسکناسهای بانکی را شمردم. مطمئناً تا مدتها دغدغهٔ مالی نداشتم. یاد هفدهسالگی و آخرین ملاقاتها با پدرم افتادم که جرئت نمیکردم پول بخواهم. زندگی خیلی وقت پیش ما را از هم جدا کرده بود. صبح زود، وقتی هوا هنوز تاریک بود، توی کافهها باهم قرار میگذاشتیم. لباسهایی میپوشید که هربار کهنهتر از دفعهٔ قبل بودند و هربار، فاصلهٔ کافهها از مرکز شهر دورتر میشدند. همانطور که راه میرفتم، سعی میکردم به خاطر بیاورم که آیا، بهطور اتفاقی، در این محله هم با من قرار گذاشته است یا نه.
«گزارشی» را که امضا کرده بودم، از جیبم بیرون آوردم. پس او در میدان آلبونی زندگی میکرد. آن محله را میشناختم، چون گاهی در ایستگاه مترو نزدیک آنجا پیاده میشدم. نداشتن شمارهٔ خانه اصلاً برایم مهم نبود. با همین اسم ژاکلین بوسرژان از پس پیدا کردنش برمیآمدم. میدان آلبونی کمی پایینتر بود، در حاشیهٔ رود سن. حالا توی محلهٔ او بودم. دلیل انتقالم به درمانگاه میرابو همین بود. مطمئناً او درمانگاه را میشناخت. بله، خودش این تصمیم را گرفته بود. شاید هم یکی از بستگانش برای پیدا کردنمان به بیمارستان مرکزی آمده بود. با آمبولانس؟ به خودم گفتم وقتی به باجهٔ بعدی تلفن برسم، به نقشهٔ خیابانها نگاه میکنم یا زنگ میزنم به راهنمای تلفن. ولی عجلهای در کار نبود. تمام وقتم در اختیار خودم بود تا آدرس دقیقش را پیدا کنم و ببینمش. این کارم قانونی بود؛ نمیتوانست دلخور شود. هیچوقت زنگ خانهٔ غریبهها را نمیزدم، ولی این دفعه جزئیاتی وجود داشتند که باید روشن میشدند. مثلاً همین دسته اسکناس توی پاکت که بدون هیچ یادداشتی، مثل صدقهای بود که جلو گدا میاندازند. توی تاریکی، یک نفر را با ماشین کلهپا میکنند و مقداری پول به او میدهند که اگر علیل شد، به دردش بخورد. راستش، این پول را نمیخواستم. چون هیچوقت روی کسی حساب نکرده بودم و آنموقع هم، مطمئناً محتاج کسی نبودم. پدر و مادرم هم هیچ تکیهگاهی برایم نبودند و معدود قرارهایی که توی کافهها با پدرم میگذاشتم، همیشه یک جور تمام میشدند: هر دو بلند میشدیم و دست میدادیم. هیچوقت جرئت نمیکردم کمترین پولی از او گدایی کنم. بهخصوص آن اواخر در پورتاورلئان که هیچ اثری از سرزندگی و جذابیت همیشگیاش در کافههای شانزهلیزه باقی نمانده بود. یک روز صبح دیده بودم پالتو آبی آسمانیاش دکمه ندارد.
دلم میخواست از خیابان ساحلی تا میدان آلبونی پیاده بروم و به هر ساختمانی میرسم، از سرایدار بپرسم ژاکلین بوسرژان توی کدام طبقه زندگی میکند. فکر میکردم آنجا پلاکهای زیادی وجود ندارد. یادم آمد چهطور مچم را فشار داد و چه پوزخندی زد. انگار یک جورهایی همدست بودیم. بهتر بود اول تلفن بزنم و با عجله کاری نکنم. دوباره آن احساس عجیب سراغم آمده بود؛ احساسی که از توی ماشین پلیس شروع شد و در طول مسیر بیمارستان مرکزی به من میگفت قبلاً این قیافه را جایی دیدهام. شاید بهتر بود قبل از گرفتن شماره تلفنش، به مغزم فشار بیاورم. آن زمان، همهچیز ساده بود و هنوز عمدهٔ زندگیام را پشتسر نگذاشته بودم. کافی بود چند سال برگردم عقب. کسی چه میداند؟ شاید یک ژاکلین بوسرژان، یا همان زن با اسمی دیگر، قبلاً سر راهم سبز شده بود. جایی خوانده بودم ملاقاتهایی که تقدیر جلو راه آدم میگذارد بسیار محدودند. این همان موقعیتها و همان چهرههای قبلاند که دوباره برمیگردند، درست مثل قطعههای شیشهای و رنگارنگ کالیدوسکوپ که با بازی انعکاس نور سبب میشوند تصور کنیم شکلهای ترکیبی میتوانند تا بینهایت عوض شوند. ولی این شکلهای ترکیبی محدودند. بله، حتماً این مطلب را جایی خوانده بودم. شاید هم دکتر بوویر یک شب توی یک کافه برایمان توضیح داده بود. اما اینکه مدت زیادی روی این مسائل تمرکز کنم برایم سخت بود، چون هیچوقت فکر نمیکردم ذهنم به درد فلسفه بخورد. ناگهان نظرم عوض شد. دیگر دلم نمیخواست از پل گرونل رد شوم و به ساحل چپ بروم و با خط مترو یا اتوبوس، به اتاقم در خیابان ووآورت برگردم. دوست داشتم همانجا قدم بزنم. باید به راه رفتن با پانسمان پا عادت میکردم. آنجا، توی محلهٔ ژاکلین بوسرژان، احساس خوبی داشتم. حتا بهنظرم میرسید هوای آنجا برای نفس کشیدن سبکتر است.
تصادف شبانه
نویسنده : پاتریک مودیانو
مترجم : حسین سلیمانی
نژادناشر: نشر چشمهتعداد صفحات : ۱۱۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید