معرفی کتاب « تغییر ذهن‌ها »، نوشته هوارد گاردنر

مقدمه مؤلف

کتاب‌ها می‌توانند معرف خودشان باشند. این کتاب از چند جهت ویژگی‌های تغییر ذهن را که عرضه آن‌ها هدف کتاب است، در خود نهفته دارد. نوع کتابی که در ابتدا فکر می‌کردم در حال نوشتن آن‌ام چیز دیگری بود، ولی به‌ناچار فکرم را تغییر دادم و سرانجام کتاب دیگری پدید آمد. همان‌طور که اغلب هم اتفاق می‌افتد، این تغییر به‌صورت نامحسوس و تقریبا ناخودآگاه اتفاق افتاد، ولی سرانجام خودآگاهانه شد. مابقی کار آسان بود.

بگذارید توضیح دهم. من هم مانند بسیاری از دانشگاهیان که چند دهه به‌کار تحقیق اشتغال داشته‌اند، در کارهای متعددی شرکت داشته‌ام. سال‌ها درباره هوش، خلاقیت، رهبری، تدریس، یادگیری، اصلاح مدرسه و اخلاق مطالعه کرده‌ام و هر یک را از دیدگاه روان‌شناسی‌شناختی مورد بررسی قرار داده‌ام. در اواخر دهه ۱۹۹۰، یکی از ویراستاران انتشارات دانشکده بازرگانی دانشگاه هاروارد از من خواست که اگر مایلم، درباره ایده‌هایم برای مخاطبان رشته بازرگانی کتابی بنویسم. ابتدا کمی مردد بودم اما بعد به این پیشنهاد علاقه‌مند شدم. توافق کردیم که هر یک از موضوعات بالا را با در نظر گرفتن مسائلی که افراد در دنیای شرکت‌های تجاری با آن روبه‌رو هستند، بررسی کنم.

طی سال‌های بعد تلاش‌هایی برای کتاب انجام دادم، ولی هیچ‌کدام کاملاً رضایت‌بخش نبود. این فکر که ایده‌های اصلی‌ام را مجددا برای خوانندگان وال استریت جورنال یا بیزنس ویک طبقه‌بندی مجدد کنم، به‌نوعی دور از هدف بود. در آن زمان در تفکراتم به نقطه دیگری رسیده بودم و گروه ویراستاران در انتشارات دانشکده بازرگانی هاروارد نیز تغییر کرده بودند. روزی در پاییز سال ۲۰۰۱، در جریان صحبتی که با مدیر بخش ویراستاری، خانم هالیس هایمباوچ (۱)، داشتم ایده جدیدی شکل گرفت. آن‌طور که به یاد دارم گفت‌وگوهای کارساز ما به شرح زیر بود. هالیس گفت: «شما دوست دارید بدانید رهبران چطور بر اعضای گروه خود اثر می‌گذارند؛ علاوه بر این، به آموزش و دشواری‌های یاد دادن موضوعات جدید به دیگران هم علاقه‌مندید. این‌ها به هم چه ربطی دارند؟ حد واسط این دو چیست؟» ایده‌ای به‌جا مانده از دهه ۱۹۷۰ در ذهنم جرقه زد که در قالب جمله نازیبای زیر بیان شد: «بگذارید نیکسون، نیکسون بماند.» گفتم: «هالیس، آنچه این روزها واقعا ذهنم را مشغول کرده این است که چگونه می‌توانیم مردم را ترغیب کنیم که ذهن خود را درباره چیزهای مهم، تغییر دهند». او پاسخ داد: «خب، پس باید در مورد آن کتاب بنویسید». با این تبادل کلام ظاهرا ساده مسیر کارم را به‌شدت تغییر دادم و کتاب جدید بدون زحمت زیاد متولد شد.

اینک در پرتو الگویی که در صفحات بعد تشریح شده است، درباره تغییر ذهن چه فکر می‌کنم؟ خیلی خلاصه، با ایده‌ای شروع کردم که در پوشش نوعی بازنمایی عرضه شد: مجموعه‌ای از مقالات درباره موضوعات مختلفی که قبلاً به آن‌ها پرداخته بودم و هر یک با استفاده از مثال‌هایی برگرفته از حوزه بازرگانی، نه حوزه آموزش و پرورش (حوزه معمولاً مورد توجه من) مورد تأیید قرار گرفته بودند. نهایتا، به ایده‌ای کاملاً متفاوت رسیدم: توجه گسترده به ماهیت تغییر ذهن، همراه با نمونه‌های برگرفته از حوزه‌های تعمدا مختلف. در این کتاب هفت اهرم تغییر ذهن را توصیف می‌کنم. در مورد تغییر ذهنیتی که در جریان نوشتن این کتاب اتفاق افتاد، اهرم‌هایی که آن‌ها را بازآوایی (۲)، توصیف مجدد بازنماینده (۳)، و مقاومت (۴) می‌نامم، اهرم‌های مؤثر اصلی بودند. همچنین شش عرصه مختلف تغییر ذهن را توصیف می‌کنم؛ در این مورد خاص، دانش عرصه مهمی بود؛ دانش عرصه‌ای است که با دستکاری نظام‌های نمادی مختلف در تغییر ذهن نقش اصلی را ایفا می‌کند. مطمئنم که این خلاصه، با خواندن کتاب ذهن‌ها رمزگشایی خواهد شد.


سپاسگزاری

افراد بسیاری در تغییر ذهن خود من و در به ثمر رسیدن این کتاب یاری‌ام کرده‌اند. از نظر ویراستاری بیش از همه وام‌دار هالیس هایمباوچ هستم که در مواقع ناامیدی استقامت نشان داد و حداقل برای «کمک» مؤثرش به شکل و محتوای نهایی این کتاب شایسته تقدیر است. در زمینه تحقیق بیش‌تر از همه مدیون کیم باربریچ (۵)، دستیار توانایم هستم که مرا در درک قابلیت اجرای ایده‌هایم در زمینه بازرگانی یاری رساند و نقدهای مفیدی درباره پیش‌نویس‌های متعدد کتاب داد. علاوه بر این، در زمینه ویراستاری از مارجری ویلیامز (۶) و جف کهو (۷) از انتشارات دانشکده بازرگانی هاروارد (۸)؛ لوسی مک‌کو (۹) که نسخه نسبتا بی‌نظم ماقبل آخر را به گونه‌ای عالی ویرایش کرد و کیتی راینفلدر (۱۰) و جین بوناسار (۱۱) برای انجام آخرین مراحل ویراستاری سپاسگزارم. در دفتر کارم، آلکس چیزهولم (۱۲) نظارت بر آماده‌سازی نسخه دست‌نویس را بر عهده داشت. همسرم، الن وینر (۱۳) و پسرم جِی گاردنر (۱۴) مشورت‌ها و حمایت‌های لازم را در طول مسیر ارائه دادند. بنیاد تمپلتن (۱۵) از تحقیقاتم درباره آثار خوب در حوزه بازرگانی حمایت کرد. از بین بسیاری از همکارانی که در طول سال‌ها درباره این مطالب با آن‌ها بحث کردم، می‌خواهم از سه دوست به‌طور خاص تشکر کنم: وارن بنیس (۱۶)، برای دانش بی‌همتایش درباره مسائل بازرگانی و رهبری؛ جفری اپستاین (۱۷)، برای سؤالات عالی‌ای که می‌پرسید؛ و جیمز اُ. فریدمن (۱۸)، برای سخاوتمندی و خردش.

من این کتاب را به کورتنی سیل راس‌ـ هالست (۱۹) تقدیم می‌کنم. ما که همکار بودیم کار خود را با تعمق درباره مسائلی که در خلق هر مکتب جدید وجود دارد آغاز کردیم. بیش‌تر کورتنی راجع به موضوع فکر می‌کرد، اما من هم در «تفکر مجدد» تردید نمی‌کردم. ما در طی سال‌ها در حوزه‌ها و جاهای متعددی همکاری کرده‌ایم و دوست نزدیک یکدیگر شده‌ایم. توصیه‌های کورتنی تقریبا همیشه دقیق است؛ و اگر بخواهم واژه‌ای را به‌کار برم که به‌ندرت از آن استفاده می‌کنم، او یک دوراندیش واقعی است. برای ابراز آنچه گفتم راه مستقیم دیگری نیز هست: کورتنی ذهن مرا در زمینه بسیاری از مطالب مهم تغییر داده است. من بر این باورم که روزی ایده‌های دوراندیشانه او درباره آموزش و پرورش همه‌گیر خواهد شد، زیرا او ــ در مقیاس جهانی ــ به ایجاد تغییرات مهم کمک خواهد رساند.

کمبریج، ماساچوست

سپتامبر ۲۰۰۳


فصل ۱: محتوای ذهن

ما همیشه درباره تغییر ذهن‌ها صحبت می‌کنیم. معنای این استعاره بسیار متداول به اندازه کافی روشن به نظر می‌رسد: نظم ذهنی ما در جهت خاصی است، عملیاتی انجام می‌گیرد و درنتیجه ذهن‌مان جهت دیگری می‌گیرد. اگرچه ممکن است در نگاهی سطحی این سخن روشن به نظر برسد، پدیده تغییر ذهن در مجموعه تجربیات آشنای بشر ازجمله مواردی است که کم‌ترین بررسی در مورد آن صورت گرفته ــ به ادعای من ــ کم‌ترین شناخت درباره آن وجود دارد.

وقتی ما ذهن خود را تغییر می‌دهیم چه اتفاق می‌افتد؟ و انسان چه نیرویی صرف می‌کند تا ذهن خود را تغییر دهد و بر اساس آن تغییر دست به اقدام زند؟ این سؤالات کنجکاوی مرا هم برانگیخته است: من در مقام محقق روان‌شناسی درباره آن‌ها فکر کرده‌ام، و درعین‌حال دریافته‌ام که احتمالاً شناخت برخی از ابعاد تغییر ذهن برای آینده قابل پیش‌بینی نیز همچنان کاری استادانه تلقی شود. پاسخ‌های خود را در صفحات بعد ارائه خواهم کرد.

البته ذهن‌ها را به‌سختی می‌توان تغییر داد. با این حال، بسیاری از ابعاد زندگی ما به چنین تغییری گرایش دارند ــ قانع‌ساختن یک همکار به این‌که کاری را به شیوه جدیدی انجام دهد، تلاش برای ریشه‌کن‌کردن یکی از تعصب‌های‌مان. حتی برخی از ما به‌صورت حرفه‌ای به‌کار تغییر ذهن مردم اشتغال داریم: درمانگری که بر خودـ پنداره بیمارش اثر می‌گذارد؛ معلمی که روش جدیدی را برای تفکر درباره موضوعی آشنا به دانش‌آموزان خود معرفی می‌کند؛ فروشنده یا تبلیغ‌کننده‌ای که مشتریان را به تغییر مارک‌های تجارتی انتخابی‌شان قانع می‌سازد. بر اساس تعریف، تقریبا رهبران افرادی هستند که ذهن‌ها را تغییر می‌دهند ــ چه رهبران یک کشور باشند، چه یک شرکت تجارتی و یا مؤسسه‌ای غیرانتفاعی. بنابراین، به‌جای این‌که پدیده تغییر ذهن را امری بدیهی بدانیم، می‌توانیم از درک بهتر معماهای شگفت‌انگیز و متعدد آن ــ که دقیقا وقتی رخ می‌دهد که ذهن از حالتی به ظاهر بغرنج به دیدگاهی شدیدا متفاوت تغییر می‌کند ــ سود ببریم.

اجازه دهید ابتدا توضیح دهم که وقتی از اصطلاح «تغییر ذهن» استفاده می‌کنم منظورم چیست و چه نیست. برای شروع درباره تغییرات مهم ذهن صحبت می‌کنم. به‌طور معمول، ذهن ما در همه لحظات بیداری و به احتمال زیاد، وقتی در حال چرت‌زدن یا در خواب هستیم نیز تغییر می‌کند. حتی وقتی پیر می‌شویم ذهن‌مان در حال تغییر است، هرچند نه به نحوی که مطلوب باشد. من عبارت «تغییر ذهن» را برای موقعیتی نگه می‌دارم که در آن افراد یا گروه‌ها شیوه متداول تفکر درباره مسئله‌ای مهم را کنار می‌گذارند و پس از آن، به شکل جدیدی درباره‌اش فکر می‌کنند. بنابراین، اگر تصمیم بگیرم بخش‌های روزنامه را به ترتیب متفاوتی بخوانم، یا به‌جای ساعت یک بعدازظهر، سرظهر ناهار بخورم، این‌ها تغییر مهم ذهن محسوب نمی‌شوند. از سوی دیگر، اگر همیشه به حزب دموکرات رأی داده باشم و تصمیم بگیرم از این پس فعالانه به نفع حزب آزادیخواه مبارزه کنم؛ یا اگر تصمیم بگیرم دانشکده حقوق را رها کنم و در رستورانی پیانو بنوازم، این‌ها را تغییرات مهم ذهن تلقی می‌کنم. (با در نظر گرفتن این موضوع که عجیب است تغییر ساعت ناهار تغییری مهم‌تر از تغییر شغل تلقی شود.) وقتی فرد دیگری عامل تغییر است ــ فردی که موجب تغییری در ذهن می‌شود ــ همین تضاد وجود دارد. معلمی که تصمیم می‌گیرد به‌جای جمعه روز پنجشنبه امتحان بگیرد و بدین‌ترتیب برنامه مطالعه هفتگی‌ام را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد، درنهایت، تغییری جزئی در ذهن من پدید می‌آورد. ولی معلمی که مرا به یادگیری ترغیب می‌کند و بدین‌ترتیب وادار می‌کند که حتی پس از پایان درس موضوعی را دنبال کنم، بر ذهن من به صورت اساسی‌تری اثر گذاشته است.

من به تغییرات ذهنی‌ای توجه دارم که به‌طور آگاهانه و نوعا درنتیجه نیروهایی که می‌توان آن‌ها را شناسایی کرد (و نه از طریق دستکاری‌های ماهرانه) اتفاق می‌افتد. مجموعه‌ای از عوامل را بررسی می‌کنم که در پی تغییر ذهن هستند و این کار را به شیوه‌ای مستقیم و شفاف انجام می‌دهند. مثال‌هایم عبارت‌اند از: رهبران سیاسی، مانند مارگارت تاچر (۲۰) که جهت‌گیری بریتانیای کبیر را در دهه ۱۹۸۰ تغییر داد؛ رهبران تجاری مانند جان براون (۲۱) که اینک لرد براون خوانده می‌شود و عملکرد شرکت عظیم نفتی بی پی را در دهه ۱۹۹۰ تغییر داد؛ چارلز داروین (۲۲) زیست‌شناس که نحوه تفکر دانشمندان (و در نهایت افراد عادی) را درباره خاستگاه انسان عوض کرد؛ ویتاکر چیمبرز (۲۳) جاسوس که تغییرات ذهنی جنجال‌برانگیز او دورنمای سیاسی ایالات متحده امریکا را در دهه ۱۹۵۰ تغییر داد؛ و معلمان کم‌تر شناخته‌شده مدارس، اعضای خانواده، همکاران حرفه‌ای، درمانگران و عشاقی که ذهن اطرافیان خود را تغییر داده‌اند.

عمدتا بر عواملی تمرکز می‌کنم که در تغییر ذهن‌ها موفق‌اند، اما علاوه بر آن تلاش‌های ناکام رهبران سیاسی، رهبران تجاری، فرهیختگان و سایر تغییردهندگان صاحب‌نام ذهن‌ها را نیز مورد توجه قرار خواهم داد. مگر بر حسب اتفاق، قصد ندارم به تغییراتی که به اجبار پدید می‌آیند و یا تغییراتی که درنتیجه فریب یا دستکاری حاصل می‌شوند بپردازم. هفت عامل ــ شامل طیفی از استدلال گرفته تا مقاومت ــ را معرفی می‌کنم که به‌صورت انفرادی یا جمعی عمل می‌کنند تا تغییرات ذهنی مهمی را پدید آورند یا مانع شوند؛ و نشان خواهم داد که این عوامل در موارد خاص و گوناگون چگونه عمل می‌کنند. البته آگاهم که تغییرات همواره به دلیل اراده عاملان تغییر یا خواست کسی که ذهن‌اش تغییر کرده است اتفاق نمی‌افتد، بلکه برخی از اثرات غیرمستقیم، ظریف، درازمدت، یا ناخواسته و یا حتی انحرافی است.

هنرمندان اغلب اولین کسانی هستند که به بررسی زمینه‌هایی می‌پردازند، که دانش‌پژوهان در نهایت به‌صورت مشخص‌تری آن‌ها را بررسی می‌کنند. اتفاقا نیکلسن بیکر (۲۴) رمان‌نویس و مقاله‌نویس نمونه جذابی از تغییر ذهن است و ــ از آن آشکارتر ــ توصیفی شهودی و متفکرانه‌ای درباره چگونگی رخداد چنین تغییراتی عرضه می‌کند (۱) بیکر مسافرتی را به یاد می‌آورد که با اتوبوس از شهر نیویورک تا شهر شمالی راچستر انجام داده بود، در آن سفر، وقوع همزمان دو رویداد بیکر را به تأمل درباره فرایند تغییر ذهن واداشت.

اول آن‌که راننده اتوبوس در توقفی برنامه‌ریزی‌شده در توقفگاه بین راه، کفش بی‌صاحبی را پیدا کرد. او از مسافران پرسید که این کفش متعلق به چه کسی است و وقتی کسی پاسخ نداد، راننده کفش را داخل ظرف آشغالی که در آن نزدیکی قرار داشت پرتاب کرد. در ادامه سفر، یکی از مسافران که ظاهر نسبتا رقت‌انگیزی داشت از راننده پرسید که آیا کفشی پیدا نکرده است. راننده به مسافر گفت که سؤالش را دیر پرسیده و کفش قبلاً در حوالی بیرمنگام دور انداخته شده است.

بیکر مصمم‌بودن در دورانداختن کفش را با فرایند بسیار تدریجی‌تر تصمیم‌گیری ــ در واقع، تغییر ذهن خودش ــ مقایسه می‌کند. در همان حال، بیکر در داخل همان اتوبوس در عالم خیال درباره چیدن اثاثیه‌اش در آپارتمان می‌اندیشید. به‌ویژه به روشی خلاقانه برای فراهم کردن جایی برای نشستن افراد فکر می‌کرد: ردیف‌هایی از چنگک‌های مکانیکی زرد رنگ و بیل‌های مکانیکی نارنجی خریداری و در آپارتمان خود نصب خواهد کرد. میهمانان می‌توانند روی زنجیرهایی که بین چنگک‌های مکانیکی آویزان‌اند یا روی سطل‌هایی که در بیل‌های مکانیکی استفاده می‌شود بنشینند. وقتی مسافر بیچاره داشت بیهوده راجع به کفش خود سؤال می‌کرد، بیکر در حال محاسبه این نکته بود که کف آپارتمان او برای چه تعداد چنگک مکانیکی جا دارد.

بیکر درباره آنچه در پنج سال پس از نخستین تخیلاتش درباره این نوع مبلمان عجیب رخ داد چنین می‌گوید: فکر می‌کنم که بدون اطلاع خودم ذهنم را تغییر داده‌ام. دیگر نمی‌خواهم در آپارتمانی زندگی کنم که مبلمانش چنگک و بیل مکانیکی باشد. جایی آن تمایل را با همان قاطعیتی که راننده اتوبوس لنگه راست کفش آن مرد غریب غمگین را بیرون انداخته بود، برای همیشه دور انداختم. اما در خلال این زمان هیچ تردیدی یا تأملی درباره بیل‌های مکانیکی نکردم. (۲)

بیکر به تعمق درباره ماهیت خاص این‌گونه تغییرات تدریجی ذهن ادامه می‌دهد ــ تغییراتی چون جداشدن تدریجی دو دوست، تغییر سلیقه هنری، تغییر آگاهی یا عقاید سیاسی. بنا به نظر بیکر، تغییر ذهنی اغلب در اثر تغییر تدریجی و در واقع غیرقابل تشخیص دیدگاه حاصل می‌شود، نه در اثر استدلالی منفرد یا ظهوری ناگهانی. علاوه بر این، معمولاً فقط هنگامی به چنین بصیرت به‌اصطلاح تکان‌دهنده‌ای اشاره می‌شود که پیش از آن واقعیت تبدیل به داستان‌هایی می‌شود که سرانجام برای خود و دیگران بازگو می‌کنیم تا دلیل تغییر ذهن‌مان را توضیح دهیم. او تأملات خود در این زمینه را با توصیفی به پایان می‌برد که دقیقا شامل آن نوع تغییرات ذهنی‌ای است که من در صدد شناختن‌شان هستم: «من داستان معلمی را بگویم که ترسناک ولی محبوب بود یا کتابی که همچون صدای رعد مرا گرفت، یا سال‌هایی که مطالعه جدی‌ام فروپاشی رؤیاهایم را به دنبال داشت، یا قطعیت پشیمانی‌ام: من تک‌تک حلقه‌های تغییر ذهن را در شکل واقعی، جمعی منسجم و متنوع آن می‌خواهم، با همه جریان‌های پرجنب‌وجوش هوش که به‌تدریج گسترش می‌یابد و به حرکت درمی‌آید.»(۳)

بیکر با استفاده از دیدگاهی پدیدارشناختی تجربه‌ای را که همه ما در زمینه دو نوع تغییر ذهن داشته‌ایم به‌خوبی به‌دست آورده است: از یک‌سو، تصمیمی ظاهرا ناگهانی، مانند پرتاب کفش به بیرون؛ و از سوی دیگر، تصمیمی که به‌تدریج، شاید حتی به‌طور نامحسوس، در طول زمانی طولانی‌تر به آن می‌رسیم، مانند تغییر سلیقه. به اعتقاد من این ادعای بیکر درست است که حتی تغییراتی که اساسا در ضمیر خودآگاه پدید می‌آیند، اغلب باعث پنهان ماندن فرایندهای ظریف‌تری می‌شوند که با گذشت زمان طولانی شکل گرفته‌اند. با این همه، چنین موارد تغییر ذهن شخصی صرفا زیرمجموعه‌اند: در بسیاری از موارد سایر عوامل ــ رهبران، معلمان و شخصیت‌های رسانه‌ای ــ در کمک به تغییر ذهن، چه ناگهانی و چه تدریجی نقش تعیین‌کننده‌ای ایفا می‌کنند.

همه این اشکال تغییر ذهن به توضیح نیاز دارد. دانشمندان علوم اجتماعی می‌توانند و باید آنچه را برای رمان‌نویس رازآمیز یا برای مقاله‌نویس بحث‌انگیز است توضیح دهند. من در این کتاب موارد زیر را مشخص خواهم کرد: ۱) عوامل و واسطه‌های مختلفی که موجب تغییر ذهن می‌شوند، ۲) ابزارهایی که در اختیارشان قرار دارد، ۳) هفت عاملی که به تعیین میزان موفقیت آن‌ها در تغییر ذهن کمک می‌کنند. من در پی این هستم که قدرت شرح خود را که مبتنی‌بر شناخت است در مقایسه با استدلال‌های رقیب نشان دهم: برای مثال، استدلالی که بر عوامل زیست‌شناختی مبتنی است یا استدلالی که بر عوامل فرهنگی یا تاریخی تمرکز دارد.

پیش از صحبت درباره عوامل یا ابزار خاصی که می‌تواند در ذهن تغییر بیافریند، بگذارید مشخص کنم که در موقع بحث از اتفاقات درون «ذهن»، منظورم چیست. گرچه بیکر و من هر دو درباره تغییر ذهن‌ها صحبت می‌کنیم، روشن است که آنچه من در این باره می‌نویسم (و شاید آنچه او نیز درباره‌اش می‌نویسد) در نهایت مستلزم تغییر رفتار است. تغییراتی که «درون ذهن» اتفاق می‌افتد ممکن است از نظر علمی مورد توجه باشد، اما اگر به تغییرات رفتاری در حال یا آینده منجر نشود، در این‌جا تمایلی به طرح آن نیست.

بنابراین، چرا صرفا از رفتار صحبت نکنیم؟ اصلاً چرا بحث ذهن را به میان آوریم؟ زیرا یکی از کلیدهای تغییر ذهن تولید یا تغییر در «بازنمودهای ذهنی»(۲۵) فرد است ــ روش خاصی که فرد از طریق آن اطلاعات را دریافت، رمزگردانی، نگه‌داری می‌کند و به آن دسترسی می‌یابد. در این‌جا یک راست وارد تاریخ روان‌شناسی و روشی برای تفکر درباره ذهن انسان می‌شویم که امکان پاسخگویی به این سؤال را فراهم خواهد کرد: برای تغییر ذهن به چه چیز نیاز است؟


کتاب تغییر ذهن‌ها نوشته هوارد گاردنر

کتاب تغییر ذهن‌ها
هنر و علم تغییر ذهن خود و دیگران
نویسنده : هوارد گاردنر
مترجم : سیدکمال خرازی
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۳۴۴ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]