معرفی کتاب « جسارت امید: تأملاتی در باب بازیابی رؤیای امریکایی »، نوشته باراک اوباما
باراک اوباما زمانی این کتاب را نوشت که، حداقل علناً، صحبتی از نامزدیاش برای انتخابات ریاستجمهوری در میان نبود. شهرت او در زمان نوشتن جسارت امید تنها بهعنوان تکسناتورِ سیاهپوست ایالات متحده بود که در کنوانسیون سراسری حزب دموکرات در سال ۲۰۰۴ سخنرانی اصلی را ایراد کرد و افکاری ظاهراً جدید راجع به جامعه و تاریخِ امریکا داشت و اینگونه بود که کتاب معروف و پرفروش شد. اما شهرت اوباما پس از چاپ این کتاب شتابی صدباره گرفت، که بهخاطر تلاشش برای کسبِ بلیت نامزدی حزب دموکرات در انتخابات ریاستجمهوری بود و باعث شد چندین ماه با هیلاری کلینتون بر سر این بلیت درگیر شود تا اینکه بالاخره در ماه ژوئن او را شکست داد. امروز که ترجمهٔ این کتاب را به پایان رساندم و این خطوط را مینویسم نزدیک به پنج ماه به انتخابات باقی مانده و در این مدت سناتور اوباما باید با سناتور مککین از حزب جمهوریخواه بر سر ریاستجمهوری ایالات متحده رقابت کند.
امروز که این سطور را مینویسم نمیدانم آقای اوباما بر کرسی ریاستجمهوری تکیه خواهد زد تا بهتعبیری «قویترین مرد جهان» باشد یا شکست خواهد خورد. میدانم که در صورت وقوع اولی احتمالاً همه میشناسندش و هر حرکتش را تعقیب میکنند و در صورت وقوع دومی احتمالاً بهسرعت شهرتی را که در طول تبلیغاتش بهدست آورده بود از دست خواهد داد، که خود در همین کتاب اشاره میکند در سیاستِ امریکا صاحبان «جایگاه دوم» عاقبت خوبی ندارند. اما نتیجه هر چه باشد، علت اصلی ترجمهٔ کتاب سر جای خود است و ربط چندانی به نتیجهٔ بلافصل انتخابات پیدا نمیکند. باراک حسین اوباما در نگاه اول فردی است که توانسته از دالان سالهای سال تبعیض نژادی در کشوری که تعداد سناتورها و فرمانداران سیاهپوست تاریخش رویهمرفته به تعداد انگشتان یک دست نمیرسد (و پیش از آقای اوباما هرگز نامزد ریاستجمهوری سیاهپوست نداشته) بگذرد و نامزد انتخابات ریاستجمهوری و امیدی برای تغییری باشد که همه «میتوانند به آن باور کنند»، فردی که پدرش مسلمانتباری بیخدا و مادرش شکاک بوده است، در هاوایی به دنیا آمده و در اندونزی بزرگ شده و هیچ ارتباطی به اشرافیت سیاسی و خانوادههای مشهور سیاسی ندارد. شاید در نگاه اول تصور کنید کتاب جسارت امید روایت پرشور چنین فردی است که توانسته در سرزمین نابرابریها، ایالات متحده، به صدایی برای تغییر بدل شود. هدف اصلی از ترجمهٔ این کتاب خرد کردن چنین افسانهای و در دل آن، یک گام نزدیک شدن به واقعیت پیچیده و زمخت سیاست و جامعه در امریکا است.
جسارت امید بهروشنی به ما نشان میدهد که اولاً آقای اوباما بهقول خودش «آنقدر عاشق امریکاست» که قرار نیست بههیچوجه نمایندهٔ مبارزه با ستم تاریخییی که علیه سیاهپوستان رفته است باشد و ثانیا از اساس قرار نیست «تغییرِ» خاصی به وجود آورد. آقای اوباما در صفحهصفحهٔ کتاب بهازای هر انتقادی که از وضعیت امریکا میکند صد بار ایمان و وفاداری خود به این نظام و عشق بیپایانش به بازار آزاد و سرمایهداری را اعلام میدارد. پس ترجمهٔ این کتاب دو هدف دارد. اول اینکه در جوّی که طبق معمول همه کاسهٔ داغتر از آش شدهاند، از «جنبش اوباما» سخن میگویند و او را قهرمان تغییر میپندارند، گفتمان واقعی او همانگونه که هست مقابل چشمان ناظران قرار بگیرد تا خود قضاوت کنند؛ و دوم آنکه با نگاه به چشمانداز و فلسفهٔ فعالیت سیاسی در این کشور با سازوکارها، نظام و گفتمانهای حاکم بر ایالات متحده، که در جهان معاصر منحصربهفرد است، بهتر آشنا شوند.
***
در اینجا از کسانی که مرا در کار ترجمهٔ جسارت امید یاری دادند تشکر میکنم. از امید عزیزی و فریبا مهاجرانی که وسط سفری شلوغ در تایلند زحمت تهیهٔ نسخهٔ اصلی کتاب را کشیدند متشکرم. از مصطفی عزیزی که با پشتیبانی عاطفی مرا به ترجمهٔ کتاب تشویق کرد ممنونم. از علی قلیپور که همچون رفیق عزیزی که هست به من دلگرمی داد و مراحل ترجمه را دنبال کرد متشکرم. از استاد بزرگم، ارسلان فصیحی، متشکرم؛ این تشکر فقط بهخاطر کمک شایان او در ترجمهٔ بعضی اصطلاحات این کتاب نیست، بدین خاطر است که اگر حضورش نبود، هیچ جملهای از این کتاب یا نوشتههای دیگرم اینطور که هست نمیبود. از کامران ملکمطیعی بیاندازه متشکرم که جدا از کمکهای مشخصش، بدون زاویهٔ دید یگانهٔ او شناخت امریکا برایم غیرممکن مینمود. اگر آشنایی با کامران نبود بعید بود در خودم اشتیاق لازم برای ترجمهٔ کتابی به این حجم راجع به امریکا را پیدا میکردم. از محمد اسکندری متشکرم که مثل همیشه استادی دلسوز و نکتهسنج بود و با حوصله به هر سؤالم پاسخ داد. از مهدی شیرزاد و ندا عنایت متشکرم؛ این زوج جوان از آن دسته دوستانی هستند که زندگی با فکر دوستیشان راحتتر است و در مورد این کتاب نیز لطف خود را در مورد چند اصطلاح تخصصی از من دریغ نداشتند. و در پایان از یاسمن بنیاعتماد تشکر میکنم که ترجمهٔ این کتاب به او تقدیم شده است. حضور گرم و انرژی بیپایانش چنان است که نمیتوانم تصور کنم قبل از آشنایی با او نیز توان کارهایی که از آن پس کردم، و از جمله ترجمهٔ این کتاب، را داشتم. او بود که جسارت بازتعریف جسارت امید در زبان فارسی را برایم ممکن کرد.
مقدمه
ده سال از روزی که برای اولینبار خود را نامزد سمتی سیاسی کردم میگذرد. در آن زمان سی و پنج سال داشتم، چهار سال بود که از دانشکدهٔ حقوق بیرون آمده بودم، تازه ازدواج کرده بودم و در کل حوصلهام از زندگی سر رفته بود. یک کرسی در سنای ایالتی ایلینوی خالی شده بود و چندتایی از دوستان به من پیشنهاد دادند نامزد شوم، چون فکر میکردند فعالیتهایم بهعنوان وکیل حقوق مدنی و ارتباطاتم از روزهایی که سازماندهندهٔ اجتماعی محلی بودم از من نامزدی قابل توجه خواهد ساخت. پس از مطرح کردن قضیه با همسرم وارد گود شدم و همان کاری را کردم که هر کس برای اولینبار که نامزد سیاسی میشود میکند: با هر کسی که به حرفم گوش میداد حرف زدم. به قرارهای باشگاههای محله و اجتماعات کلیسا و آرایشگاهها و سلمانیها رفتم. اگر دو نفر را میدیدم که گوشهای ایستادهاند به آن سمت خیابان میرفتم و بروشور دستشان میدادم. و هر جا که رفتم نسخههای مختلف دو سؤال مشابه را شنیدم.
«این اسم بامزهتو از کجا پیدا کردی؟»
و بعد: «بهنظر میآد آدم خوبی باشی. چرا میخوای وارد چیز کثیف و بدی مثل سیاست بشی؟»
با این سؤال آشنا بودم؛ شکلی از همان سؤالی بود که سالها قبل وقتی به شیکاگو آمدم تا در محلات کمدرآمد کار کنم از من پرسیده میشد. این سؤال نشانی از بدبینی، نهفقط به سیاست که به خود اندیشهٔ زندگی جمعی، داشت و این بدبینی ــ حداقل در ساوت سایدِ شیکاگو که من میخواستم نمایندهاش باشم ــ با یک نسل وعدههای عملنایافته تقویت شده بود. در جواب اغلب لبخند میزدم، سر تکان میدادم و میگفتم این بدبینی را درک میکنم اما سیاست سنت دیگری نیز دارد ــ و همیشه داشته است ــ سنتی که از روزهای بنیانگذاری کشور تا شکوه و افتخارِ جنبش حقوق مدنی دیده میشود، سنتی بر پایهٔ این تفکر ساده که ما منافعی مشترک داریم و آنچه به هم وصلمان میکند نیرومندتر از آن چیزی است که جدایمان میکند، و اگر کسانی به حقیقتِ این عبارت باور داشته باشند و بر اساس آن عمل کنند شاید نتوانیم تمام مشکلات را حل کنیم اما میتوانیم کاری بامعنا انجام دهیم.
فکر میکردم این سخن تا حدود زیادی قانعکننده باشد. و گرچه مطمئن نیستم کسانی که آن را شنیدند همینقدر تحتتأثیر قرار گرفته باشند اما تعداد کسانی که صداقت و تکبر جوانی مرا ارج نهادند اینقدر بود که به سنای ایالتی ایلینوی راه پیدا کردم.
شش سال بعد که تصمیم گرفتم نامزد مجلس سنای ایالات متحده شوم آنقدرها هم از خودم مطمئن نبودم.
هر جور که نگاه میکردی انتخاب حرفههای من جواب داده بود. پس از دو دوره که من در جناح اقلیت کار میکردم دموکراتها کنترل سنای ایالتی را بهدست آورده بودند و در نتیجه من انبوهی از لوایح را تصویب کردم، از اصلاحات نظام مجازات مرگ در ایلینوی گرفته تا گسترش برنامهٔ بهداشت کودکان در این ایالت. همچنان در دانشکدهٔ حقوق شیکاگو تدریس میکردم و از این شغل لذت میبردم و اغلب برای سخنرانی به نقاط مختلف شهر دعوت میشدم. استقلالم، نام نیکم، و ازدواجم را حفظ کرده بودم در حالیکه وقتی به پایتخت ایالت قدم گذاشتم تمام اینها، بهلحاظ آماری، در خطر قرار گرفته بود.
اما گذر سالها نیز اثر خود را گذاشته بود. بهنظرم بخشی از این اثر تنها بهخاطر پا به سن گذاشتن من بود چراکه اگر به خودت توجه کنی هر سال که بگذرد بیشتر و بهتر با ضعفهایت آشنا میشوی ــ نقاط کور، عادات مکرر که شاید ارثی و شاید محیطی باشند، اما تقریباً شکی نیست که با گذر زمان بدتر میشوند همانطور که لنگ زدن عاقبت به درد پا میکشد. یکی از آن ضعفهای من بیقراری مضمن است؛ ناتوانی در دانستن قدر آن موهبتهایی که درست پیش رویم هستند، هر قدر هم که اوضاع خوب پیش رفته باشد. بهنظرم این ضعف در دنیای مدرن ــ و همچنین در شخصیت امریکایی ــ فراگیر است و در سیاست از هر جای دیگری واضحتر است. معلوم نیست آیا سیاست این گرایش را تشویق میکند یا تنها کسانی را که این ضعف را دارند به خود جذب میکند. کسی یکبار میگفت هر مردی یا سعی دارد انتظارات پدرش را برآورده کند یا اشتباهات پدرش را جبران کند و فکر میکنم این جمله مرضِ مشخص من و هر چیز دیگری را هم توضیح میدهد.
بههرحال در نتیجهٔ این بیقراری بود که من تصمیم گرفتم در انتخابات سال ۲۰۰۰ کرسی مجلسِ نمایندهٔ وقتِ حزب دموکرات را به چالش بکشم. رقابتی بود نیندیشیده و بدجوری شکست خوردم ــ از آن نوع زمین خوردنی که آدم را متوجه این واقعیت میکند که زندگی مجبور نیست طبق برنامهریزی تو عمل کند. یک سال و نیم بعد، که زخمهای آن شکست بهاندازهٔ کافی بهبود یافته بود، با یک مشاور رسانهای نهار میخوردم. مدتی بود مرا تشویق میکرد خود را نامزد سمتی ایالتی کنم. دست بر قضا برنامهٔ نهار را برای روزی در اواخر سپتامبر ۲۰۰۱ ریخته بودیم.
او همینطور که سالادش را میخورد گفت: «لابد میفهمی که تحولات سیاست عوض شده.»
پرسیدم: «منظورت چیه؟» و خیلی خوب میدانستم منظورش چیست. هر دو به روزنامهای که کنار دست او بود نگاه کردیم. اسامه بن لادن روی صفحهٔ اول بود.
او سرش را تکان داد و گفت: «بد چیزیه، نه؟ عجب بدشانسییی. معلومه که نمیشه اسمتو عوض کنی. مردم به این چیزها مشکوکن. میدونی، شاید اگه اول کارت بود میتونستی یه اسم مستعاری چیزی انتخاب کنی، ولی الان…» صدایش آرام گرفت و بهحالتی عذرخواهانه محو شد و سپس پیشخدمت را صدا کرد تا صورتحساب بیاورد.
بهنظرم او درست میگفت و پذیرش این واقعیت اذیتم میکرد. برای اولینبار در حرفهام حسادت دیدن سیاستمداران جوان را تجربه کردم. آنهایی که جایی که من شکست خورده بودم موفق میشدند، به سمتهای بالاتر راه مییافتند، و کارهای بیشتری انجام میدادند. لذات سیاست ــ هیجان جدل، گرمای حیوانی دست دادن و وارد شدن به میان جمعیت ــ در مقابل وظایف زمختترِ کار کمرنگ میشد: تقاضای پول، رانندگیهای طولانی بهسمت خانه وقتی که ضیافتی دو ساعت بیشتر از موعد طول کشیده، غذای بد و هوای گرفته و مکالمههای تلفنی سریع و کوتاه با همسرم که تا آن وقت کنارم ایستاده بود اما از بزرگکردن دستتنهای کودکانمان خسته شده بود و آرامآرام داشت به اولویتهایم شک میکرد. حتا کار قانونگذاری، کار سیاستگذاری که از ابتدا مرا بهسمت نامزدی کشانده بود، دیگر زیادی متفاوت و جدا از نبردهای بزرگتری که در سطح کشور در جریان بود بهنظر میآمد ــ نبرد بر سر مالیات، امنیت، خدمات درمانی، و شغلها. بهتدریج به راهی که انتخاب کرده بودم شک کردم؛ احساساتی در من پیدا شد که بهنظر میآید بازیگر یا ورزشکاری پیدا میکند که پس از سالها وقف خود در راه رؤیایی مشخص، پس از سالها پیشخدمتی در رستورانها، از این تست تا آن تست بازیگری، یا گل زدن در مسابقات کوچک، فهمیده استعداد و اقبال دیگر او را جلوتر نمیبرد. رؤیا تحقق نخواهد یافت و او حالا یا باید این واقعیت را مثل فردی بزرگسال قبول کند و دنبال اهداف عاقلانهتری باشد یا از حقیقت سرباز زند و فردی مأیوس، پرخاشگر و کمی رقتآور از کار در بیاید.
انکار، عصبانیت، چانهزنی، ناامیدی؛ مطمئن نیستم از تمام مراحلی که کارشناسان میگویند عبور کردم یا نه. اما جایی رسید که به توافقی رسیدم ــ به قبول محدودیتهایم و، بهنوعی، قبول فانی بودنم. دوباره روی کارم در سنای ایالتی تمرکز کردم و از اصلاحات و ابتکاراتی که در وسعِ سمتم بود احساس رضایت کردم. وقت بیشتری صرف خانواده کردم و شاهد بزرگ شدن دخترانم بودم و اطمینانخاطر کاملتری برای همسرم شدم و به فکر مسئولیتهای مالی درازمدتم افتادم. ورزش کردم، رمان خواندم و آرامآرام قدر این را دانستم که چگونه زمین دور خورشید میچرخد و فصلها میآیند و میروند و من لازم نیست کاری کنم.
و فکر میکنم همین احساس رضایت بود که به من اجازه داد به فکری کاملاً دور از عقل بیافتم: نامزد کردن خودم برای مجلس سنای ایالات متحده. به همسرم گفتم این استراتژی یا همه یا هیچ است. آخرین تلاش من برای امتحان عقایدم قبل از اینکه زندگی آرامتر، باثباتتر، و پردرآمدتری آغاز کنم. و او ــ شاید بیشتر از سر دلسوزی تا از سر اقناع ــ با این آخرین رقابت موافق کرد گرچه در ضمن گفت که با توجه به زندگی منظمی که برای خانوادهمان ترجیح میدهد لزوماً نباید روی رأیش حساب کنم.
گذاشتم دل او به اندک اقبال من خوش باشد. پیتر فیتزجرالد، نمایندهٔ وقت از حزب جمهوریخواه، ۱۹ میلیون دلار از ثروت شخصیاش را صرف گرفتن کرسی کارول موزلی براون، سناتور قبلی، کرده بود. او خیلی محبوب نبود، در واقع بهنظر نمیرسید خیلی به سیاست علاقه داشته باشد. اما بههرحال پول نامحدود خانوادگییی داشت و در ضمن صاحب نوعی انسجام احترامانگیز بود که باعث میشد رأیدهندگان بااکراه به او احترام گذارند.
برای مدتی دوباره سروکلهٔ کارول موزلی براون که از سمت سفیری در نیوزلند بازگشته بود پیدا شد و او در پی این بود که کرسی سابق خود را بازپس بگیرد؛ نامزدی احتمالی او برنامههای مرا متوقف کرد. وقتی او تصمیم گرفت در عوض نامزد ریاستجمهوری شود همه متوجه رقابت برای سنا شدند. تا زمانی که فیتزجرالد اعلام کرد بهدنبال انتخاب مجدد نخواهد بود من با شش حریف اصلی روبهرو بودم؛ از جملهشان بارزس ایالتی وقت، مردی اهل کسب و کار با چند صد میلیون دلار پول؛ رئیس دفتر سابق ریچارد دیلی، شهردار شیکاگو؛ و یک کارمند حرفهای خدمات درمانی که سیاهپوست و مؤنث بود و میگفتند رأی سیاهپوستان را متفرق میکند و همان شانس اندکی را که داشتم نیز از من سلب میکند.
برایم مهم نبود. انتظارات پایین مرا از نگرانی خلاص کرده بود و اعتبارم با چندین طرفدار مفید قوت یافته بود و با انرژی و نشاطی که فکر میکردم از دست دادهام وارد گود شدم. چهار نفر استخدام کردم، همگی افرادی هوشمند که از بیست تا سی و چندسال سن داشتند و بهاندازهٔ کافی ارزان بودند. دفتر کوچکی پیدا کردیم، سربرگ چاپ کردیم، و خط تلفن و چندتایی کامپیوتر سرپا کردیم. روزی چهار پنج ساعت به حامیهای اصلی دموکرات زنگ میزدم و تلاش میکردم تماسهایم پاسخی پیدا کنند. کنفرانسهای خبرییی گذاشتم که کسی به آنها نمیآمد. برای رژهٔ سالیانهٔ روز سنت پاتریک ثبتنام کردیم و آخرین نقطهٔ رژه را بهمان دادند، در نتیجه من و ده داوطلبم خود را چند قدم جلوتر از ماشینهای نظافت شهر یافتیم؛ برای چند آوارهای که هنوز در راه باقی مانده بودند دست تکان میدادیم و در همانحال کارگران آشغالها را جارو میزدند و برچسبهای سبزِ شبدر ایرلندی را از چراغهای خیابان میکندند.
اما بیشتر در سفر بودم و تنها رانندگی میکردم، ابتدا محله به محله در شیکاگو، سپس بخش به بخش و شهر به شهر و نهایتا بالا و پایین کل ایالت با گذر از کیلومترها مزارع ذرت و لوبیا و راه آهن و انبارهای غله. این روند کارآمدی نبود. بدون دم و دستگاه سازمان ایالتی حزب دموکرات، بدون داشتن فهرست آدرسها یا عملیات اینترنتی واقعی، باید به دوستان و آشنایانم اتکا میکردم که خانههایشان را به روی هر کسی که امکان آمدنش بود باز کنند یا ترتیب بازدید من از کلیسا، تالار اجتماعات، یا باشگاه روتاری محلشان را بدهند. بعضی وقتها پس از چند ساعت رانندگی میدیدم که تنها دو یا سه نفر دور یک میز آشپزخانه منتظرم هستند. باید میزبانان را مطمئن میکردم که استقبال انجامشده کافی است و از پذیرایییی که کرده بودند تعریف میکردم. بعضی وقتها در مراسم نیایش کلیسا شرکت میکردم و کشیش یادش میرفت مرا معرفی کند یا رئیس محلی اتحادیهٔ کارگری درست پیش از صحبت من برای اعضا اعلام میکرد اتحادیه تصمیم گرفته به کس دیگری رأی دهد.
اما بازدیدکنندگان، چه دو نفر بودند و چه پنجاه نفر، چه در یکی از خانههای باشکوه و پرزرقوبرق و خوشآبورنگِ نورت شور بودم چه در یکی از آپارتمانهای بدون آسانسورِ وست ساید یا کلبهای در مزرعهای بیرون بلومینگتون، چه برخوردها دوستانه بود، چه بیتفاوت و چه گاهی خصمانه، بیشترین سعی خود را کردم تا دهانم را بسته نگه دارم و به حرفهای آنان گوش دهم. گوش دادم تا مردم راجع به شغلهایشان، کسب و کارشان، مدرسهٔ محلیشان صحبت کنند، راجع به عصبانیتشان از بوش و عصبانیتشان از دموکراتها، راجع به سگهاشان، درد پشتشان، خدمتشان در جنگ، و چیزهایی که از کودکی به یاد میآوردند. بعضیها تئوریهای قوامیافتهای راجع به از دست رفتن شغلهای کارخانهای و هزینهٔ بالای خدمات درمانی داشتند. بعضیها آنچه را از راش لیمباف یا رادیوی ملی شنیده بودند تکرار میکردند. اما اغلب مردم آنقدر درگیر کار یا بچههایشان بودند که فرصت توجه به سیاست را نداشتند و از چیزی صحبت میکردند که درست پیش رویشان بود: کارخانهٔ تعطیلشده، ارتقای شغلی، هزینهٔ بالای گرم کردن خانه، پدر یا مادری در خانهٔ سالمندان، اولین قدم یک کودک.
این ماههای گفتوگو هیچ دریافتِ خیرهکنندهای به من اعطا نکرد. در واقع چیزی که مرا میخکوب کرد این بود که امیدهای مردم چهقدر معتدل است و بخش اعظم آنچه به آن باور داشتند در هر نژاد، منطقه، مذهب و طبقهای یکسان بود. بیشتر آنها میپنداشتند هر کس مایل به کار باشد باید بتواند شغلی پیدا کند که امرار معاش او را تأمین کند. آنها باور داشتند مردم نباید بهخاطر اینکه بیمار شدهاند اعلام ورشکستگی کنند. آنها باور داشتند که هر کودکی باید تحصیلاتی بهراستی خوب داشته باشد ــ و این چیزی بیش از مشتی حرف است ــ و همان کودکان باید بتوانند به دانشگاه بروند حتا اگر والدین ثروتمندی نداشته باشند. آنها میخواستند از جانیان و تروریستها در امان باشند؛ هوای پاکیزه، آب پاکیزه، و وقت برای بودن با کودکانشان میخواستند. و وقتی پا به سن میگذاشتند میخواستند بتوانند با کمی شخصیت و احترام بازنشسته شوند.
همین و بس. چیز زیادی نبود. و گرچه آنها میفهمیدند که حاصل زندگیشان بیشتر به تلاشهای خودشان بستگی دارد ــ گرچه از دولت انتظار نداشتند که تمام مشکلاتشان را حل کند و البته که نمیخواستند ببینند دلارهای مالیاتشان هدر میرود ــ اما بههرحال میگفتند دولت هم باید کمک کند.
به آنها گفتم که درست میگویند: دولت نمیتواند تمام مشکلاتشان را حل کند. اما با تغییری اندک در اولویتها ما میتوانیم اطمینان کسب کنیم که هر کودک امکان مناسبی برای زندگی داشته باشد و به مقابله با چالشهایی بپردازیم که بهعنوان یک ملت با آنها روبهرو هستیم. اغلب اوقات مردم سری به توافق تکان میدادند و میپرسیدند چگونه میتوانند کاری کنند. و وقتی دوباره در جاده بودم و نقشهای روی صندلی مسافر داشتم و عازم ایستگاه بعدی بودم، یکبار دیگر میفهمیدم که چرا به سیاست وارد شدهام.
احساس میکردم سختتر از هر زمان دیگری در زندگیام کار میکنم.
این کتاب مستقیماً از دل همان گفتوگوهای مسیر کارزار انتخاباتی بیرون آمده است. برخورد من با رأیدهندگان نهتنها مهر تأییدی بر شایستگی پایهای مردم امریکا بود بلکه در ضمن یادآور این بود که قلب تجربهٔ امریکا را مجموعهای از آرمانها شکل میدهد که همچنان آگاهی جمعی ما را به پیش میبرند؛ مجموعهٔ واحدی از ارزشها که ما را بهرغم تفاوتهایمان به هم پیوند میدهد؛ نوار ممتدی از امید که تجربیات باورنکردنیمان در دموکراسی را امکانپذیر میکند. این ارزشها و آرمانها تنها در تختهسنگهای مرمری بناهای یادبود یا بازخوانی کتابهای تاریخ نمود پیدا نمیکنند. آنها در قلب و مغز بیشتر امریکاییها زنده هستند ــ و میتوانند ما را به غرور، انجام وظیفه، و فداکاری بینگیزند.
من متوجه خطرهای این نوع حرف زدن هستم. در عصر جهانیسازی و تغییرات گیجکنندهٔ فنآوری، عصرِ سیاست بیرحم و جنگهای فرهنگی مداوم، بهنظر نمیرسد ما حتا زبان مشترکی برای صحبت در مورد آرمانهایمان داشته باشیم چه رسد به ابزار رسیدن به اجماع در مورد اینکه بهعنوان یک ملت چگونه میتوانیم در کنار هم برای تحقق این آرمانها تلاش کنیم. بیشتر ما راهورسمهای تبلیغاتچیها، نظرسنجیها، نویسندگان خطابهها، و کارشناسان را میشناسیم. میدانیم چهطور میتوان کلمات بلندپروازانه را بهخدمت اهداف کلبیمسلکانه درآورد و چگونه شریفترین احساسات میتوانند بهنام قدرت، سودجویی، طمع یا تعصب منحرف شوند. حتا کتابهای تاریخ دبیرستانها به این اشاره میکنند که چهطور واقعیت زندگی امریکایی از ابتدای کار این میزان از اسطورههای خود فاصله گرفته است. در چنین حالوهوایی هرگونه تأکید بر آرمانها و ارزشهای مشترک بهحد نومیدانهای سادهانگارانه و حتا بهکلی خطرناک بهنظر میرسد ــ تلاشی برای جلا بخشیدن به تفاوتهای جدی ما در سیاست و عملکرد، یا بدتر، راهی برای خفه کردن شکایتهای کسانی که از نظام کنونی نهادهای ما راضی نیستند.
اما بحث من این است که ما حق انتخاب نداریم. نیاز نیست نظرخواهی کنیم تا بفهمیم اکثریت عظیم مردم امریکا ــ جمهوریخواهان، دموکراتها و مستقلان ــ از زمین مردهای که سیاست به آن بدل شده خسته هستند؛ زمینی که در آن منافع حقیر بهدنبال کسب امتیاز هستند و اقلیتهای ایدئولوژیک میخواهند نسخهٔ خودشان از حقیقت مطلق را به کرسی بنشانند. چه از ایالات قرمز باشیم و چه از ایالات آبی، در وجود خود فقدان صداقت، جدیت، و عقل سلیم در جدلهای سیاسیمان را حس میکنیم و دل خوشی از این چیزی که بهنظر فهرستی ممتد از انتخابهای اشتباه یا پرغلط میآید نداریم. چه مذهبی باشیم چه سکولار، چه سیاهپوست چه سفیدپوست و یا تیرهپوست، بهدرستی احساس میکنیم به اصلیترین چالشهای ملت توجه نمیشود و اگر بهزودی مسیر خود را عوض نکنیم شاید پس از مدتها اولین نسلی باشیم که امریکایی ضعیفتر و از هم گسیختهتر از آنی که به ارث برده برجا میگذارد. اکنون، شاید بیش از هر زمان دیگری در تاریخ اخیرمان، به نوع جدیدی از سیاست نیاز داریم که بتوانیم بر پایهٔ آن درکهای مشترکی که ما امریکاییها را بهسمت هم میکشاند عمیقتر کنیم و بنایی نو سازیم.
موضوع این کتاب همین است: چگونه باید روند تغییر سیاست و زندگی مدنی خود را آغاز کنیم. این به اینمعنی نیست که من دقیقاً راه این کار را بلدم. اینطور نیست. گرچه در هر فصل به تعدادی از فوریترین چالشهای سیاسی اشاره میکنم و در چارچوبی کلی مسیری را که بهنظرم باید به آن گام بگذاریم پیشنهاد میدهم، اما برخورد من به این مسائل اغلب نصفهنیمه و ناقص است. من تئوری اتحاد دولت امریکا را ارائه ندادهام و این صفحات بیانیهای برای عمل نیستند که جدولها و نمودارها و جداول زمانی و برنامههای دهنکتهیی مخصوص خود را هم داشته باشند.
در عوض چیزی که من ارائه میکنم خاضعانهتر است: اندیشههایی شخصی در مورد آن ارزشها و آرمانهایی که مرا بهسمت زندگی جمعی کشانده است، اندیشههایی در مورد شیوههایی که گفتمان سیاسی کنونی ما بهواسطهاش بیضرورت از هم جدایمان میکند و بهترین ارزیابی من ــ بر پایهٔ تجربیاتم بهعنوان سناتور و وکیل، همسر و پدر، مسیحی و شکاک ــ از شیوههایی که با آنها میتوانیم سیاستمان را بر اندیشهٔ خیر مشترک استوار سازیم.
بگذارید در مورد شیوهٔ بخشبندی این کتاب مشخصتر صحبت کنم. بخش اول به بررسی تاریخ سیاسی اخیر ما میپردازد و سعی میکند بعضی ریشههای جناحگرایی تلخ امروز را توضیح دهد. در فصل دوم در مورد ارزشهای مشترکی صحبت میکنم که میتوانند بنیان اجماع سیاسی جدیدی باشند. فصل سوم به قانون اساسی میپردازد؛ نهفقط بهعنوان مرجع حقوق فردی بلکه بهعنوان وسیلهای برای سازماندهی گفتوگویی دموکراتیک در مورد آیندهٔ جمعی ما. در فصل چهارم به بررسی نیروهای نهادینی پرداختهام که حتا نیکنیتترین سیاستمداران را هم پس میزنند: پول، رسانه، گروههای لابی، و روند قانونگذاری. و در پنج فصل بعدی بحث کردهام که چهطور میتوانیم از اختلافاتمان گذر کنیم تا بهشیوهای موثر به مشکلات مشخص خود بپردازیم: فقدان روزافزون امنیت اقتصادی برای بسیاری خانوادههای امریکایی، تنشهای نژادی و دینی درون بدنهٔ سیاسی، و تهدیدهایی فراملی ــ از تروریسم تا بیماریهای فراگیر ــ که آنسوی سواحل ما جریان دارند.
فکر میکنم بعضی خوانندگان پرداختن من به این مسائل را نامتوازن خواهند دانست. این اتهام را میپذیرم. بههرحال من یک دموکرات هستم؛ دیدگاههای من در مورد اکثر موضوعات بیشتر به سرمقالههای نیویورک تایمز شبیه است تا وال استریت ژورنال. من از سیاستهایی که مدام ثروتمندان و قدرتمندان را به امریکاییهای طبقهٔ متوسط ترجیح میدهند خشمگینم و اصرار دارم که دولت نقش مهمی در فراهم کردن موقعیت برای همه دارد. به تکامل، تحقیق علمی، و گرم شدن کرهٔ زمین باور دارم؛ به آزادی بیان باور دارم چه با نزاکت سیاسی جور در بیاید، و چه نه، و به استفاده از دولت برای تحمیل باورهای دینی هر کسی ــ از جمله خودم ــ به ناباوران و بیدینها بدبینم. بهعلاوه من اسیر زندگینامهٔ خود هستم: چه بخواهم چه نخواهم تجربهٔ امریکا را از نگاه مرد سیاهپوستی با میراثی چندگانه میبینم و همیشه به این فکر میکنم که چگونه نسلهای مردمانی که شبیه من بودند سرکوب شدهاند و داغ ننگ خوردهاند و همیشه متوجه شیوههای پنهان و نهچندان پنهانی هستم که نژاد و طبقه از طریق آنها به زندگی ما شکل میدهند.
اما این تمام چیزی نیست که من هستم. من در ضمن فکر می کنم حزب من گاهی خودخواه، پرت از اوضاع، و دگماتیک است. من به بازار آزاد، رقابت، و کارآفرینی اعتقاد دارم و بهنظرم بسیاری از برنامههای دولت آنطور که تبلیغ میشود جواب نمیدهند. من آرزو میکنم که کشور وکلای کمتر و مهندسان بیشتری داشته باشد. میپندارم که امریکا در جهان بیشتر نیرویی خیر بوده است تا نیرویی شر؛ توهمی نسبت به دشمنانمان ندارم و شجاعت و لیاقت ارتش را ارج مینهم. سیاستی که تنها بر هویت نژادی، هویت جنسی، گرایشی جنسی یا هرگونه قربانی بودن بنا شده را نمیپذیرم. بهنظر من بخش اعظم آنچه مناطق فقیر شهرها را در برگرفته زوالی فرهنگی است که تنها با پول درمان نمیشود؛ بهنظر من ارزشها و زندگی معنوی ما حداقل بهاندازهٔ تولید ناخالص داخلی ما میارزد.
شکی نیست که بعضی از این دیدگاهها مشکلآفرین خواهند بود. من تازه به صحنهٔ ملی سیاسی پا گذاشتهام و چون کاغذ سفیدی هستم که اعضای طیفهای بسیار متفاوت سیاسی دیدگاههای خود را بر آن مینویسند. و بدینگونه شکی نیست که من بعضی، اگر نه همه، را ناامید خواهم کرد. و شاید همین است که جنبهٔ ثانی و صمیمیتر این کتاب است ــ مثلاً اینکه من، یا هر کسی که سمتی دارد، چگونه میتواند از دامهای شهرت، اشتیاق به ارضا شدن، و هراس شکست بگریزد و اینگونه به شالودهٔ حقیقت دست پیدا کند، همان صدای واحدی در ما که همهمان را یاد عمیقترین تعهداتمان میاندازد.
اخیراً یکی از خبرنگاران پوششدهندهٔ اخبار منطقهٔ کاپیتول مرا در راه دفترم متوقف کرد تا بگوید از خواندن کتاب اولم لذت برده است. او گفت: «تو این فکرم که کتاب بعدیتان هم همین اندازه جذاب خواهد بود یا نه.» منظور او این بود که حالا که سناتور امریکا شدهام چهقدر صادق خواهم بود.
من نیز گاهی بههمین فکر میکنم. امیدوارم نوشتن این کتاب یاریام دهد تا این سؤال را پاسخ دهم.
فصل اول: جمهوریخواهان و دموکراتها
بیشتر روزها از زیرزمین وارد ساختمان کنگره میشوم. قطار زیرزمینی کوچکی مرا از ساختمان هارت، که دفترم در آن واقع شده، از تونلی زیرزمینی پر از پرچمها و نشانهای پنجاه ایالت رد میکند و به ساختمان کنگره میبرد. قطار متوقف میشود و من از کنار خبرنگاران پر سروصدا، خدمهٔ تعمیرات و گاهی هم گروههای گردشگران عبور میکنم و با یکی از چندین آسانسور قدیمی به طبقهٔ دوم میروم. از آسانسور بیرون میآیم و انبوه خبرنگارانی را که معمولاً آنجا جمع میشوند دور میزنم، به پلیس ساختمان کنگره سلام میکنم، از یک در دولتهٔ باوقار عبور میکنم و به سنای ایالات متحده قدم میگذارم.
ساختمان سنا زیباترین جای کاپیتول نیست اما بههرحال تأثیرگذار است. دیوارهای خاکستریرنگ با جدارهای آبی و ستونهای مرمرِ حکاکیشده جدا شدهاند. بالای سرمان سقف بیضیشکل شیریرنگی قرار گرفته و عقابی امریکایی مرکز آن را مزین کرده است. بالای جایگاه بازدیدکنندگان، مجسمههای نیمتنهٔ بیست نایب اول ریاستجمهوری با حالتی موقر قرار گرفتهاند.
و روی پلههای باوقار، صد میز ماهوگان در چهار ردیف نعلاسبی جایگاه سنا را پر کردهاند. تاریخ بعضی از این میزها به سال ۱۸۱۹ برمیگردد و روی هر کدام جای منظمی برای مرکب و قلم قرار گرفته است. کشوی هر کدام از میزها را که باز کنی به نام سناتورهایی برمیخوری که روزی از آن میز استفاده کردهاند ــ تافت و لانگ، استنیس و کندی. این نام به دستخط خود سناتور حک یا نوشته شده است. بعضی وقتها که در ساختمان هستم میتوانم پل داگلاس یا هیوبرت هامفری را پشت یکی از این میزها تجسم کنم که بار دیگر فراخوان تصویب قوانین حقوق مدنی را میدهد؛ یا جو مککارتی را، چند میز آنطرفتر، در حالیکه فهرستها را ورق میزند و دنبال اسامی میگردد؛ یا لیندون ب. جانسون را که در راهروها پرسه میزند، یقهٔ مردم را میگیرد و رأی جمع میکند. گاهی پشت میزی میروم که روزی دانیل وبستر پشتش مینشست و او را تصور میکنم که مقابل جمعیت گوشتاگوش پرِ دوستانش از جا برخواسته و در حالیکه چشمانش میدرخشد با شور و شوق تمام از ایالات متحده در مقابل نیروهای انفصال دفاع میکند.
اما این لحظات بهسرعت محو میشوند. به غیر از چند دقیقه وقتی که صرف رأی دادن میشود من و همکارانم وقت زیادی را در صحن سنا صرف نمیکنیم. بیشتر تصمیمات ــ در مورد اینکه کدام لوایح کِی خوانده شوند، با متممها چگونه برخورد شود و چگونه سناتورهایی که همکاری نمیکنند به همکاری وادار شوند ــ از مدتها قبل گرفته شده و روی آنها کار شده است. این کار توسط رهبر اکثریت، رئیس کمیتهٔ مربوطه، کارمندان آنها و (بسته به درجهٔ جنجال پیرامون لایحه و بزرگواری جمهوریخواهانی که به آن میپردازند) همتایانشان در حزب دموکرات انجام میشود. تا وقتی که به صحن سنا میرسیم سناتورها ــ پس از مشورت با کارمندان خود، رئیس اجماع حزبی، لابیایستهای محبوب، گروههای لابی، بررسی نامههای مردم و تمایلات ایدئولوژیک ــ تصمیم گرفتهاند چگونه بر سر مسائل موضع بگیرند.
این بهنظر روندی کارآمد میآید که همهٔ اعضا از آن راضی هستند؛ اعضایی که روزی دوازده سیزده ساعت کار میکنند و میخواهند به دفترشان برگردند تا با رأیدهندگان دیدار کنند یا تلفنها را جواب دهند، یا به هتلی در آن نزدیکی بروند تا حمایت مالی جمع کنند، یا برای مصاحبهای زنده عازم استودیوی تلویزیونی شوند. اما اگر کمی بیشتر بمانید شاید توجهتان به تکسناتور تنهایی که پس از اینکه همه رفتهاند سر میزش ایستاده و منتظر اجازهٔ سخنرانی در صحن است جلب شود. شاید میخواهد راجع به لایحهای که در حال معرفی آن است توضیح دهد و شاید میخواهد در گفتاری وسیعتر به چالشی ملی که به استقبال آن نرفتهایم اشاره کند. صدای سخنران بوی اشتیاق میدهد؛ استدلالاتش ــ در مورد تخفیف برنامههای فقرا، خرابکاری در قرارهای قضایی، یا نیاز به استقلال انرژی ــ بهنظر منطقی میآیند. اما سخنران برای مجلسی نیمهخالی صحبت خواهد کرد، تنها برای رئیس مجلس، چند کارمند، خبرنگار سنا و نگاه ثابت دوربین سی اسپان (۱). صحبت سخنران تمام میشود. صفحهای آبیرنگ بیسروصدا اظهارات را برای ثبت رسمی جمعآوری میکند. اولی میرود و سناتور دیگری میآید، سر میزش میایستد، اجازه میگیرد، و سخنانش را ایراد میکند؛ و آداب و رسوم همینطور تکرار میشوند.
در بزرگترین نهاد مشورتی جهان هیچ گوش شنوایی پیدا نمیشود.
من روز ۴ ژانویهٔ ۲۰۰۵ را چون خاطرهای محو و زیبا بهیاد میآورم. این روزی است که من و یکسوم سناتورها بهعنوان نمایندگان کنگرهٔ صدونهم سوگند یاد کردیم. خانواده و دوستان من از ایلینوی، هاوایی، لندن و کنیا در جایگاه بازدیدکنندگان گرد آمدند تا من و همکارانم را تشویق کنند. ما پشت جایگاه مرمرین میرفتیم، دست راستمان را بلند میکردیم و سوگند یاد میکردیم. من در ساختمان قدیمی سنا به میشل، همسرم، و دو دخترمان پیوستم تا مراسم را تکرار کنیم و با چِینی، معاون رئیسجمهور، عکس بگیریم. (همانطور که انتظار میرفت، مالیای ششساله باخجالت دست معاون رئیسجمهور را گرفت و ساشای سهساله در عوض روی دست چینی زد و چرخید تا برای دوربینها دست تکان دهد.) سپس من دخترانم را نظاره کردم که از پلههای شرقی کاپیتول پایین میروند؛ پیراهنهای صورتی و قرمزشان موقرانه در هوا بلند شده بود و ستونهای سفید دادگاه عالی زمینهای باشکوه برای بازیهایشان بود. من و میشل دستهایشان را گرفتیم و چهار نفری به کتابخانهٔ کنگره رفتیم و در آنجا صدها نفر فرد نیکخواه را ملاقات کردیم که سفری یکروزه به آنجا داشتند و چند ساعت بعدی صرف موجی ممتد از دست دادن، در آغوش کشیدن، عکس گرفتن و امضا دادن شد.
روز لبخندها و تشکرها، روز آداب و شکوه. احتمالاً چنین تصویری در ذهن بازدیدکنندگان کاپیتول نقش بسته است. اما اگرچه تمام واشنگتن داشت بهترین رفتارش را نشان میداد و همه توقفی کرده بودند تا تداوم دموکراسیمان را تصدیق کنند، همچنان رخوت خاصی در هوا بود، نوعی آگاهی از اینکه این حالوهوا دیری نمیپاید. وقتی خانواده و دوستان به خانههایشان رفتند، مراسم استقبال تمام شد، و خورشید پشت لحاف خاکستری زمستان رفت نوعی اطمینان از واقعیتی واحد و بهنظر غیرقابل تغییر شروع به چرخ زدن در شهر کرد: کشور دوپاره شده بود و واشنگتن نیز به همچنین. این دوپارگی بهلحاظ سیاسی از جنگ جهانی دوم به اینطرف سابقه نداشت.
هم انتخابات ریاستجمهوری و هم آمارهای مختلف تأییدی بر آنچه بود که عقل عرفی نشان میداد. امریکاییها بر سر طیفی از مسائل با هم اختلاف داشتند: بر سر عراق، مالیاتها، سقط جنین، اسلحه، ده فرمان، ازدواج همجنسگرایان، مهاجرت، تجارت، سیاست آموزشی، مقررات محیطزیستی، حجم دولت، و نقش دادگاهها. نهتنها مخالفِ هم بودیم که سرسختانه مخالف بودیم و جانبداران هر طرفِ شکاف، محدودیتی در پاشیدن زهر به مخالفان خود نداشتند. ما بر سر اندازهٔ مخالفتمان، ماهیت مخالفتمان، و دلیل مخالفتمان نیز با هم مخالف بودیم. به همهچیز میشد اعتراض کرد، چه بحث دلیل تغییر آب و هوا بود چه بحث واقعیت تغییر آب و هوا، چه صحبت میزان کسری بودجه بود چه صحبت خطاکارانی که باعث آن بودند.
برای من هیچکدام از اینها بهکل غافلگیرکننده نبود. من سبعیت روزافزون نبردهای سیاسی واشنگتن را از نزدیک نظاره کرده بودم: ایران ـ کُنترا و اولی نورث، نامزدی بورک و ویلی هورتون، کلارنس توماس و آنیتا هیل، انتخابات کلینتون و انقلاب گینگریچ، وایتواتر و دادگاه استار، استیضاح و تعطیل دولت، ماجرای پانچِ ورقهٔ انتخاباتی و بوش علیه گور. من نیز در کنار مردم شاهد بودم که فرهنگ کارزارهای انتتخاباتی چون ویروس سراسر بدن سیاست را فرا میگیرد و صنعتی از توهین ظهور میکند که تلویزیونهای کابلی، برنامههای رادیویی، و لیست کتابهای پرفروش در نیویورک تایمز را فرا گرفته است ــ صنعتی که هم دائمی و هم بهنوعی سودآور است.
پس از هشت سال گذران وقت در سنای ایلینوی کمی از آداب بازی را فرا گرفته بودم. تا زمانی که من در سال ۱۹۹۷ به اسپرینگفیلد آمدم اکثریت جمهوریخواه سنای ایلینوی همان قوانینی را اتخاد کرده بود که گینگریچ، رئیس مجلس، برای حفظ اکثریت قاطع خود در مجلس نمایندگان از آن استفاده میکرد. دموکراتها حتا ظرفیت راه انداختن بحث بر سر معتدلترین متممها را هم نداشتند چه برسد به تصویب آنها؛ آنها داد میزدند و هوار میکشیدند و دادوبیداد راه میانداختند و سپس بیآزار گوشهای میایستادند و نظارهگر جمهوریخواهان بودند که معافیتهای مالیاتی عظیم برای شرکتها، خراب کردن آنها بر سر کارگران، و حمله به خدمات اجتماعی را تصویب میکردند. در طول زمان خشمی آرامناشدنی سراسر انجمن حزبی دموکرات را فراگرفت و همکاران من بهدقت هر تهمت و توهینی را که از جمهوریخواهان صادر میشد ثبت میکردند. شش سال بعد دموکراتها اوضاع را دست گرفتند و جمهوریخواهان عملکرد بهتری نداشتند. بعضی کهنهکارهای قدیمیتر با اشتیاق آن روزهایی را بهخاطر میآوردند که جمهوریخواهان و دموکراتها با هم شام میخوردند و در حال صرف استیک و سیگار برگ با هم سازش میکردند. اما حتا میان این کهنهکاران قدیمی نیز چنین خاطرات شیرینی با اولینباری که عاملان سیاسی طرف مقابل آنها را بهعنوان هدف انتخاب میکرد و منطقهشان را با نامههای تهمتِ قانونشکنی، فساد مالی، بیلیاقتی و انحطاط اخلاقی پر میکرد محو میشد.
ادعا نمیکنم که من در تمام این مدت ناظری بیعمل بودهام. من سیاست را ورزشی پربرخورد میدانستم و نه از ضربههای آرام آرنج میرنجیدم نه از ضربههای گاهبهگاه از پشت سر. اما از آنجا که در منطقهای از مناطق تحت نفوذ قوی دموکراتها بودم از بدترین انواع پرخاشهای جمهوریخواهان در امان ماندم. هر چند وقت یکبار با حتا محافظهکارترین همکارانم همراه میشدم تا روی لایحهای کار کنیم و بعد از یک دست بازی پوکر یا چند لیوان آبجو به این نتیجه میرسیدیم که اشتراکاتمان بیش از آن است که جرئت اعلام عمومیاش را داشته باشیم. و شاید بههمین علت بود که من در طول سالهای حضورم در اسپرینگفیلد به این باور رسیده بودم که سیاست میتواند متفاوت باشد و رأیدهندگان چیزی متفاوت میخواهند؛ این باور که آنها از تحریف، تهمت و راهحلهای تکخطی برای مشکلات پیچیده خسته شدهاند؛ این باور که میتوانم مستقیماً نزد رأیدهندگان بروم، مسائل را همانطور که احساس میکنم توضیح دهم، انتخابهایم را به حقیقیترین نوعی که میدانم توضیح دهم، و آنگاه غریزهٔ مردم به بازی عادلانه و عقل سلیم آنها را گرد خواهد آورد. میپنداشتم اگر تعدادی قابل توجه از ما این ریسک را بپذیریم نهتنها سیاست کشور که ادارهٔ کشور نیز بهبود خواهد یافت.
با چنین باورهایی بود که در سال ۲۰۰۴ به کارزار سنای ایالات متحده قدم گذاشتم. در دوران تبلیغات انتخاباتی بیشترین تلاش را کردم تا آنچه را فکر میکنم بیان کنم، شفاف باشم و روی محتوا تمرکز کنم. وقتی هم در انتخابات حزب دموکرات و هم در انتخابات عمومی با اختلافی قابل توجه پیروز شدم میخواستم باور کنم که حرفم را به کرسی نشاندهام.
تنها یک مشکل وجود داشت: اینقدر موفق شده بودم که بهنظر خوششانس میآمدم. ناظران سیاسی اشاره میکردند که در رقابت هفت نامزد حزب دموکرات با هم، هیچکس آگهی تلویزیونی منفی بهکار نبرده بود. ثروتمندین نامزد بین تمام ما ــ تاجر سابقی که حداقل ۳۰۰ میلیون دلار ثروت داشت ــ ۲۸ میلیون دلار خرج کرد و بیشتر این پول صرف آگهیهای مثبت بسیار شد؛ او در هفتههای آخر بهخاطر پروندهٔ طلاق آبروبری که مطبوعات آشکار کرده بودند کنار کشید. رقیب جمهوریخواه من فردی خوشتیپ و از همکاران سابق گلدمن ساچز بود که معلم محلات فقیر شده بود و تقریباً از همان آغاز به کارنامهٔ من حمله برد اما هنوز کار او نگرفته بود که یک افتضاح طلاق دیگر او را هم از دور خارج کرد. من نزدیک به یک ماه سراسر ایلینوی را بدون شلوغکاری طی میکردم و سپس برای سخنرانی اصلی در کنوانسیون سراسری حزب دموکرات انتخاب شدم ــ هفده دقیقه زمان بیفیلتر و بیمزاحمت در تلویزیون ملی. و بالاخره حزب جمهوریخواه ایلینوی در تصمیمی غیرقابل توضیح آلن کیز، نامزد سابق ریاستجمهوری، را بهعنوان حریف من انتخاب کرد؛ کسی که هرگز در ایلینوی زندگی نکرده بود و در مواضع خود بهقدری تند و سازشناپذیر بود که حتا جمهوریخواهان محافظهکار نیز از او میهراسیدند.
بعدها بعضی گزارشگران مرا خوششانسترین سیاستمدار در کل پنجاه ایالت دانستند. این حرفها بسیاری از کارمندان مرا در خلوت خود عصبی میکرد چراکه احساس میکردند کوششهای سخت ما و جذابیت پیاممان نادیده گرفته شده است. اما بههرحال نمیشد منکر خوششانسی عجیبوغریب من شد. من خودی حساب نمیشدم و نامتعارف بودم؛ پیروزی من برای خودیهای سیاسی هیچ چیز را اثبات نمیکرد.
پس عجیب نبود که وقتی ژانویهٔ آن سال به واشنگتن رسیدم احساس جوان تازهکاری را داشتم که بعد از بازی با یونیفرم تروتمیز از راه میرسد و با اینکه همتیمیهای سراپا گلوشُلش دارند به زخمهایشان میرسند او مشتاق بازی است. سر من گرم مصاحبهها
و عکس گرفتنها بود و پر از عقاید والارتبه راجع به نیاز به خویشتنداری و تندروی کمتر، و در همینحال دموکراتها بازی را در تمام جبههها باخته بودند ــ ریاستجمهوری، کرسیهای سنا، کرسیهای مجلس نمایندگان. همکاران دموکرات من استقبالی بیاندازه گرم از من به عمل آوردند؛ پیروزی مرا «یکی از معدود لحظات خوش ما» مینامیدند. اما در راهروها یا وقتی وقفهای در امور صحن سنا پیش میآمد مرا به کناری میکشیدند و به یادم میآوردند که کارزارهای معمول سنا چه شکلی پیدا کردهاند.
برای من از رهبر سقوطکردهشان گفتند، تام داشل از داکوتای جنوبی، که میلیونها دلار آگهیهای منفی روی سرش خراب کرده بودند ــ تبلیغات یکصفحهای در روزنامهها و آگهیهای هرروزهٔ تلویزیونی که به همسایگانش اطلاع میداد او حامی بچهکشی و مردان لباسِ عروس پوشیده است و حتا میگفتند با همسر اولش برخورد بدی داشته است، بهرغم اینکه همسرش به داکوتای جنوبی آمده بود تا به انتخاب مجدد داشل کمک کند. از ماکس کلیلند یاد کردند، عضو سابق سنا از جورجیا، جانباز سهجانبه که کرسیاش را در دور قبلی از دست داده بود و به او تهمت کمبود میهنپرستی و یاری و تشویق اسامه بن لادن زده بودند.
و البته مسئلهٔ کوچک گروه «کهنهسربازان سوئیفتبوتها برای حقیقت»(۲) هم باقی بود: کارآیی باورنکردنی چند آگهی که در جای درست قرار گرفته بودند و دادوفریادهای رسانههای محافظهکار توانست قهرمان مدالگرفتهٔ جنگ ویتنام را سازشکاری سستمایه جلوه دهد.
شکی نیست که بعضی جمهوریخواهان هم احساس میکردند از آنها سواستفاده شده است. و شاید سرمقالههای روزنامههای هفتهٔ اول بعد انتخابات چاپ شدند راست بود؛ شاید زمان آن رسیده بود که انتخابات را پشت سر بگذاریم، شاید وقت آن رسیده بود که هر دو حزب عداوتها و مهمات خود را کنار بگذارند و برای یکی دو سال هم که شده به ادارهٔ کشور بپردازند. اگر انتخابات اینقدر تنگاتنگ نمیبود، اگر جنگ عراق هنوز در جریان نبود، اگر گروههای لابی، کارشناسان و تمام انواع رسانهها دنبال ماهی گرفتن از آب گلآلود نبودند شاید چنین چیزی ممکن میشد. شاید اگر کاخ سفیدِ دیگری داشتیم میشد صلح را برقرار کرد، کاخ سفیدی که کمتر متعهد به راه انداختن نبردی دائمی بود ــ کاخ سفیدی که پیروزی ۵۸ بر ۴۱ را نشانی از بالاتر بودن و سازش میدید نه حکمی تغییرناپذیر.
بههرحال پیششرطهای آشتی مورد نظر هرچه بودند در سال ۲۰۰۵ ما فاقد آنها بودیم. خبری از تخفیف و نشان دادن حسننیت نبود. رئیسجمهور بوش دو روز پس از انتخابات مقابل دوربینها ظاهر شد و اعلام کرد سرمایهٔ سیاسی در اختیار دارد و میخواهد آن را خرج کند. همان روز گروور نورکوئیست، فعال محافظهکار، بیتوجه به آدابی که صاحبان مناصب دولتی باید رعایت کنند، به توصیف موقعیت دموکراتها پرداخت: «از هر کشاورزی بپرسید بهتان میگوید که بعضی حیوانها چموش و ناخوشایندند اما اگر ادبشان کنی راضی و آرام میشوند.» دو روز پس از سوگند یاد کردن من استفانی تابز جونز، عضو کنگره از کلیولند، در مجلس نمایندگان به پا خواست تا صلاحیت اعضای اهایو در کالج انتخاباتی را زیر سؤال ببرد و به بینظمیهای بسیار در رأیگیرییی اشاره کرد که در روز انتخابات در این ایالت صورت گرفته بود. اعضای جمهوریخواهان ابراز نارضایتی کردند (چند باری شنیدم که میگفتند «بازندههای دماغسوخته») اما هاسترت، رئیس مجلس و دِیلی، رهبر اکثریت، باخونسردی میدانستند که هم رأی را دارند و هم چکش مجلس در دستشان است و با چهرههایی سنگی از جایگاه به پایین خیره شده بودند. سناتور باربارا باکسر از کالیفرنیا قبول کرد کوتاه بیاید و کمی بعد من خود را در حال دادن اولین رأیم دیدم؛ به همراه هفتاد و سه نفر از هفتاد و چهار نفری که آن روز رأی میدادند به استقرار جورج دبلیو. بوش در دومین دورهاش برای ریاستجمهوری ایالات متحده رأی دادم.
پس از این رأی بود که تلفن شروع به زنگ زدن مدام کرد و نامههای منفی از راه رسید. تلفن چندتا از حامیان دموکرات را که دلخور شده بودند پاسخ دادم و بهشان اطمینان دادم که بله، از مشکلات اهایو باخبرم، و بله، تحقیق و رسیدگی در حال انجام است اما همچنان باور داشتم جورج بوش پیروز انتخابات شده است، و خیر، تا آنجا که خودم میفهمم پس از گذشت تنها دو روز از آغاز کار نه خودم را فروختهام و نه سازش کردهام. اتفاقا همان هفته به زل میلر، سناتور بازنشسته، برخوردم؛ او دموکراتی لاغر و تیزبین از ایالت جورجیا و عضو ارشد انجمن ملی اسلحه بود که با حزب دموکرات قهر کرده بود و از جورج بوش حمایت کرده بود و سخنرانی کلیدی غراّیی در کنوانسیون جمهوریخواه ایراد کرده بود ــ سخنانی بیحد و مرز علیه خیانت جان کری و ضعف او در امنیت ملی از نظر ایشان. دیدار کوتاهی داشتیم و کنایهای ناگفته بینمان رد و بدل شد ــ جنوبی پیر میرفت و شمالی سیاهپوست جوان میآمد؛ مطبوعات به تفاوت سخنرانیهای ما در کنوانسیونها توجه کرده بودند. سناتور میلر بسیار دلپذیر بود و برای من آرزوی موفقیت در شغل جدیدم کرد. بعدها به قطعهای از کتابش، فقدان شایستگی، برخوردم که در آن سخنرانیام در کنوانسیون را یکی از بهترین سخنرانیهایی که در عمرش شنیده، خوانده بود و سپس ــ بهنظرم با لبخندی آبزیرکاه ــ اشاره کرده بود که این سخنرانی تأثیر زیادی در کمک به پیروزی انتخابات نکرده است.
بهبیان دیگر: آدمِ من باخته بود. آدمِ زل میلر برده بود. واقعیت سیاسی سفتوسخت. باقی چیزها فقط احساسات بودند.
از همسرم که بپرسید تصدیق میکند که ذاتاً آدمی نیستم که زود احساساتی شوم. وقتی آن کولتر یا شان هانیتی را میبینم که روی صفحهٔ تلویزیون بالا و پایین میپرند نمیتوانم جدیشان بگیرم؛ بهنظرم هدف اصلیشان از حرف زدن بالا بردن فروش یا مقبولیت کتابشان است، گرچه گاهی به این فکر میافتم که چهکسی بعدازظهر باارزشش را صرف چنین چیزهای اعصابخردکنی میکند. وقتی دموکراتها بهخاطر بعضی وقایع نزد من میآیند و اصرار دارند در بدترین زمان سیاسی زندگی میکنیم و فاشیسم آرامآرام دارد دستهایش را دور گردنمان حلقه میکند به یادشان میآورم که احتمالاً دستگیری امریکاییهای ژاپنیتبار در حکومت روزولت، قانون بیگانگان و آشوب در حکومت جان آدامز، و صد سال سابقهٔ لینچ کردن در حکومت چندین رئیسجمهور بدتر بوده است؛ پس بیایید نفس عمیق بکشیم. وقتی مردم در مهمانیهای شام از من میپرسند چگونه میتوانم در جوّ سیاسی فعلی با اینهمه تبلیغات منفی و حملات شخصی کار کنم آنها را یاد نلسون ماندلا، الکساندر سولژنیتسن، یا فردی که جایی در زندانهای چین یا مصر گرفتار است میاندازم. در واقع تهمت و توهین آنقدرها هم بد نیستند.
اما هر چه باشد در مقابل استرس واکسینه نیستم. و مثل بیشتر امریکاییها بهسختی میتوانم احساس نکنم که دموکراسی ما انحرافی جدی پیدا کرده است.
قضیه تنها این نیست که شکافی بین آرمانهای اعلام شدهٔ کشور و واقعیتی که هر روز شاهدش هستیم وجود دارد. این شکاف از تولد امریکا تا کنون به انحای مختلف موجود بوده است. چه جنگها که نکردیم، قوانین که تصویب نکردیم، نظامها که اصلاح نکردیم، اتحادیهها که سازمان ندادیم و اعتراضات که برپا نکردیم تا وعده و عمل را نزدیکی بیشتری ببخشیم.
نه، مشکل ما این نیست. مشکل ما شکاف بین بزرگی چالشهای پیشرو و کوچکی سیاستمان است ــ سهولت انحرافمان با چیزهای حقیر و جزئی، اجتناب همیشگیمان از گرفتن تصمیمهای دشوار، و ناتوانیمان در رسیدن به اجماعی مؤثر برای مقابله با مشکلات بزرگ.
میدانیم که رقابت جهانی ــ و البته تعهدی اصیل به ارزشِ فرصتهای برابر و نردبان ترقی ــ ما را وامیدارد تا نظام آموزشیمان را از بالا تا پایین دوباره بنا کنیم، سپاه معلمانمان را احیا کنیم، آموزش ریاضیات و علوم را جدی بگیریم، و کودکان فقیر شهرها را از بیسوادی نجات دهیم. و با اینحال بهنظر میرسد جدال ما بر سر آموزش و پرورش دست کسانی افتاده که میخواهند نظام مدارس عمومی را از هم بپاشند، دست کسانی که از وضعیت موجودی دفاع میکنند که قابل دفاع نیست، دست کسانی که میگویند پول فرقی در آموزش و پرورش ایجاد نمیکند، و کسانی که فقط پول بیشتر میخواهند و نشان نمیدهند چگونه قرار است از این پول استفاده شود.
ما میدانیم که نظام بهداشت و درمانمان پر عیب و ایراد است: بسیار گران است، بهشدت ناکارآمد است و با اقتصادی که دیگر بر اشتغال مادامالعمر پایهریزی نشده، سازگاری ندارد؛ نظامی است که امریکاییهای زحمتکش را در معرض ناامنی مداوم و احتمال بینوایی قرار میدهد. اما ایدئولوژی و سیاستبازی سال به سال بیشتر به انفعال منجر میشود ــ بهاستثنای سال ۲۰۰۳ که لایحهٔ تجویز دارو را تصویب کردیم. معلوم نبود چهطور توانستهایم بدترین جنبههای بخش دولتی و خصوصی را در این لایحه گرد هم بیاوریم ــ قیمتهای بالای غیرواقعی و شلوغبازی بوروکراتیک، محدویت پوشش، و قانونی دیوانهکننده برای مالیاتدهندگان.
ما میدانیم که نبرد علیه تروریسم بینالملل هم مبارزهٔ مسلحانه است هم نبرد عقاید، میدانیم که امنیت بلندمدت ما هم به استفادهٔ هوشمند از قدرت نظامی هم به همکاری بیشتر با سایر کشورها متکی است، و میدانیم که پرداختن به مشکلات فقر جهانی و دولتهای ناکام برای منافع کشور ما حیاتی است و تنها نوعی خیریه نیست. اما نگاهی به جدالهای سیاست خارجیمان بیندازید؛ آدم فکر میکند فقط دو انتخاب داریم: جنگافروزی یا انزواطلبی.
جسارت امید: تأملاتی در باب بازیابی رؤیای امریکایی
نویسنده : باراک اوباما
مترجم : آرش عزیزی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۳۲۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید