معرفی کتاب « حمایت از هیچ »، نوشته هارتموت لانگه

هارتموت لانگه در مارس ۱۹۳۷ در برلین به دنیا آمد. پدرش قصاب بود و مادرش فروشنده. دوساله بود که خانواده تن به برنامهٔ کوچ اجباریِ حکومت نازی‌ها داد و به لهستان اعزام شد. هفت سال بعد، هارتموت لانگه با مادرش به برلین برگشت. دبیرستان را رها کرد و به کارهای گوناگونی مشغول شد، تا این‌که در ۱۹۵۷ در مدرسهٔ عالی هنر سینما در پتسدام ـ بابلسبرگ به تحصیل دراماتورژی پرداخت و در ۱۹۶۰ درس را تمام کرد.

از ۱۹۶۱ تا ۱۹۶۴ در تئاتری در برلین شرقی دراماتورژ بود. در ۱۹۶۵ طی سفری به یوگسلاوی از فرصت استفاده کرد و به برلین غربی رفت. آن‌جا هم به عنوان دراماتورژ در تئاترها مشغول به کار شد.

هارتموت لانگه، که سال‌هاست در ایتالیا زندگی می‌کند، رمان می‌نویسد و نمایش‌نامه و نوول و مقاله. چندین جایزهٔ مهم گرفته، از جمله جایزهٔ گرهارد هاوپتمان، جایزهٔ بنیاد آدناوئر و جایزهٔ ایتالو سووو.

سه داستانی را که می‌خوانید در ۱۹۹۸ منتشر کرد. عنوان اصلی مجموعه نوول‌های ایتالیایی است.


پلاکارد

۱

در خیابان بورگ‌رینگِ شهر وین، کنار ورودیِ پارک ملی، ستونی برپاست برای نصب آگهی و اعلان. سه متری ارتفاع دارد و با وجود چیز زمختِ سقف‌مانندی که بالایش نصب کرده‌اند، بلند است و کشیده. نگاهش که می‌کنی انگار دارد از تعادل خارج می‌شود و یک‌ور، نزدیکش که می‌شوی، این احساس بیشتر می‌شود. پلاکاردهای رنگارنگ روی ستون خبر از برگزاری مراسم گوناگون می‌دهند؛ اطلاع‌رسانیِ فوری و کامل از همه‌چیز.

گاه پلاکاردی را می‌بینی اما نمی‌فهمی چرا آن‌جاست. مثل آن پلاکارد چهارگوشی که به سفیدی می‌زد و در قسمت پایین ستون نصب شده بود، ارتفاعش تا زانو هم نمی‌رسید و چندان به چشم نمی‌آمد. بالایش با حروف درشت نوشته شده بود «این‌ها مفقودالاثرند». و زیرش با خطی ظریف و نامرتب اسم‌هایی. فقط اسم.

هنینگر که خم شده بود تا دقیق‌تر ببیند فکر کرد پانصدتایی می‌شوند.

پلاکارد جدید نبود. سه هفته‌ای می‌شد که روی ستون نصب بود، در معرض اتومبیل‌هایی که از آن‌جا عبور می‌کردند و در روزهای بارانی چرخ‌های‌شان غباری خیس به هوا می‌پراکند؛ برای همین نیمهٔ پایین پلاکارد رنگ عوض کرده بود اما اسامی به‌وضوح خوانده می‌شد.

هنینگر تابه‌حال چندبار سر راهش به هتل، نگاهی سرسری به پلاکارد انداخته بود. حالا داشت فکر می‌کرد؛ «عجیب است که چنین چیزهایی را بدون هیچ توضیحی اعلام می‌کنند.»

ناگهان حسی به او دست داد که انگار این حق را دارد. خودنویسش را درآورد، درش را برداشت و اسمش را به فهرست اضافه کرد. بعد به‌سرعت قد راست کرد، نگاهی به دوروبر انداخت و باشتاب از درِ آهنی پُرنقش‌ونگار وارد پارک شد.


۲

قبل از آن‌که وارد هتل شود، فکر کرد چه نمای حال‌به‌هم‌زنی. مردی که پشت میز پذیرش بود، دوستانه برایش دستی تکان داد، اما حتا او هم که همیشه «جناب مدیر» صدایش می‌کرد نتوانست دلخوریِ هنینگر را تسکین بدهد. هر وقت نگاهش حتا از دور به آن ساختمان شیشه‌ای و آلومینیومی می‌افتاد، به‌زحمت می‌توانست جلوِ لرزی را که توی دلش می‌افتاد، بگیرد. توی اتاقش هم یک‌دفعه متوجه شد که دارد هی دست می‌کشد به رادیاتورها. رفت کنار پنجره. همان حالی که قبلاً در برابر ستون آگهی‌های دم‌درِ پارک پیدا کرده بود، حالا در برابر حیاط روبه‌رویی داشت که محصور بود بین ساختمان کلیسایی و دو شبستان و همین بهانه‌ای شد تا در برابر منظرهٔ این بنای باروک بایستد. انگار میخ‌کوب ایستاده بود و به اتومبیل‌هایی نگاه می‌کرد که پشت‌سرهم می‌آمدند، به کودکانی که با بوسه‌ای یا با ضربهٔ پُرمحبت دستی روانه می‌شدند. بچه‌ها با کیف‌های رنگارنگی که به پشت آویزان کرده بودند وارد شبستان سمت راست می‌شدند که ظاهراً مدرسه بود و هر چه این صحنه طولانی‌تر می‌شد، عجلهٔ پدر و مادرها برای این‌که بچه‌ها دیر نرسند بیشتر.

حیاط که سوت‌وکور شد، هنینگر برگشت به سالن انتظار هتل، گفت شیرقهوه برایش بیاورند و درحالی‌که به نقشهٔ شهر نگاه می‌کرد، شروع کرد به حرف زدن با زنی که دفتر ثبت‌نام مهمان‌های هتل را ورق می‌زد و کلیدهایی را که به او می‌دادند آویزان می‌کرد روی تخته‌ای.

هنینگر ناگهان به فکرش رسید که بپرسد پله‌های اشترودل‌هوف به کجا ختم می‌شوند. زن چیزی نگفت، انگار سؤال را نشنیده باشد ولی بعد دست‌هایش را از روی میز برداشت و گفت «به خیابان لیختن‌اشتاین. مگر قرار است به جای دیگری برسند؟»

هنینگر سری تکان داد. متوجه شد سؤالش احمقانه بوده. معلوم بود که این پله‌ها دو خیابان را به‌هم وصل می‌کردند ولی شاید هنینگر منظور دیگری داشت و خودش هم نمی‌دانست. برای همین خواست وانمود کند که باید نشانی را یادداشت کند. دفترچهٔ یادداشتش را بیرون آورد. نوشت «خیابان لیختن‌اشتاین.» و خودش می‌دانست چه‌قدر کارش بی‌معنی بود.


روز بعد هنینگر را در یک بانک دیدند. نشسته بود کنج تالاری عظیم پُر از باجه و با مردی تیره‌پوش صحبت می‌کرد. ظاهراً درخواستی داشت که قابل‌قبول نبود.

وقتی داشت با مرد تیره‌پوش که یک سروگردن از او کوتاه‌تر بود دست می‌داد، ناراضی به نظر می‌آمد. آن‌قدر به مرد نگاه کرد تا مرد پشت دری کنار باجهٔ صندوق از نظر ناپدید شد و باز هنینگر احساس کرد لرزش گرفته.

فکر کرد؛ «به‌درک؛ من که تا فردا بیشتر این‌جا نیستم.» تمام صورت‌حساب‌ها و هزینه‌ها را هم که بانک برلین می‌پرداخت. حتا خرج ویسکی‌هایی را که خوشش می‌آمد شب‌ها کنار بار بنوشد.

شال‌گردنش را که روی پشتیِ صندلی بود برداشت و احساس کرد حرکاتش برای گره زدن شال غلوآمیزند. از تالار بانک رفت بیرون، وارد فضای باز شد و تصمیم گرفت برود پارک ملی.


حاشیهٔ پیاده‌روهای پارک را تازه گل‌کاری کرده بودند؛ همه رنگ بنفشه، همه رنگ همیشه‌بهار، بوته‌های گل سرخ پُر از غنچه و نیمکت‌ها و صندلی‌ها آماده. چون هوا سرد بود و تازه باران باریده بود هنینگر دستمالش را درآورد، نرده‌های چوبی نیمکت را تمیز کرد، نشست. نوک ساختمان‌های دورتادورِ پارک به آسمان می‌رسید. درست به خاطرِ همین، حداقل به نظر هنینگر، آسمان آن‌قدر نزدیک می‌نمود.

فکر کرد؛ «خب، همین‌طور است دیگر.» ولی نمی‌دانست که با این جمله چه مشکلی حل می‌شود. فقط می‌دانست بهترین کار این است که این‌جا بنشیند و تا زمانی که در خنکای هوا طاقت می‌آورد، دوروبر را، مثلاً تندیسِ گریل پارتزر، تماشا کند.

پرچین و درخت‌های بلند، راه نگاه به خیابان بورگ‌رینگ را گرفته بودند و بدیهی بود که هنینگر فقط می‌توانست شبح اتومبیل‌های در حال عبور را ببیند. در عوض می‌شد از میان درِ ورودی، ستون نصب آگهی را دید و هنینگر تعجب کرد که از این فاصله، اعلان‌ها و آگهی‌ها به‌وضوح دیده می‌شوند.

بلند شد رفت به خیابان بورگ‌رینگ. هنوز هم همان پلاکارد چهارگوش که به سفیدی می‌زد با ارتفاعی کمتر از یک زانو و بی‌آن‌که جلب نظر کند در قسمت پایین نصب بود و هنوز گرفتار اتومبیل‌هایی که از آن‌جا عبور می‌کردند و چرخ‌های‌شان در روزهای بارانی غباری خیس به هوا می‌پراکند؛ برای همین هم نیمهٔ پایین پلاکارد رنگ عوض کرده بود اما اسامی به‌وضوح خوانده می‌شد، حتا نام خودش که به فهرست اضافه کرده بود؛ «ا. هنینگر» در حاشیهٔ پایین. از یادآوری این‌که چرا دست به این حماقت زده بود، خوشش نیامد. خم شد، انگشت شستش را کشید روی اسم. تعجب کرد که چه‌طور جوهر در اثر رطوبت پخش نشده. دلش خواست خودنویسش را درآورد و اسمش را خط‌خطی کند اما شروع کرد به خواندن اسامی مفقودالاثرها. یعنی سعی کرد بخواند و متوجه شد که اسامی، برخلاف معمول، ترتیبِ الفبایی ندارد و بالاجبار باید تک‌تکِ آن‌ها را می‌خواند.


۳

صبح روز بعد هنینگر با چمدانِ حاضروآماده کنار پذیرش ایستاده بود، آخرین شیلینگ‌هایش را تقسیم می‌کرد و چون اتوبوسی که باید او را به فرودگاه می‌برد هنوز نیامده بود تصمیم گرفت قدمی بزند. دربان گفت که می‌تواند مواظب چمدانش باشد.

هنینگر قبول نکرد و چمدان‌به‌دست آهسته دور شد. در واقع اول پرسه‌ای دور ساختمان هتل زد، نگاه دیگری به ورودیِ آن انداخت و چون هنوز از اتوبوس خبری نبود، رفت کمی دورتر. از مقابل هوف‌بورگ گذشت، رفت به طرف خیابان شوتن و به کمرکش خیابان ورینگ که رسید متوجه شد دیگر برای برگشتن دیر شده. به دست‌وپا افتاد که تاکسی بگیرد و چیزی نگذشته بود که دید ایستاده جلوِ پله‌های اشترودل‌هوف.

خب، جلوِ این پله‌ها چه‌کار داشت؟ تازه بیشتر از یک کیلومتر هم دور از هتل! اصلاً چرا به جای این‌که منتظر اتوبوس بماند با این چمدان آمده بود این‌جا؟ نگاهی به پله‌ها انداخت که نرده‌هایش از سنگ سفید بود. دو راه‌پله از دو طرف قوسی زده و بالای آب‌نمایی به‌هم رسیده بودند و از آن‌جا مارپیچی شروع شده بود با نرده‌های آهنی، بیش از سی متر ارتفاع و چراغ‌هایی با حباب شیری‌رنگ و پایه‌های مرصع.

هنینگر چمدان را گذاشت زمین و انگار مجبور باشد صحت گفته‌های کارمند هتل را تأیید کند، از پله‌های سنگیِ پیچ‌پیچ رفت بالا. بالا که رسید اول تابلویی ندید ولی بعد همان کلمه‌ای که بادقت در دفتر یادداشت نوشته بود به چشمش خورد. «خیابان لیختن‌اشتاین.» نگاهی به سازهٔ زیبای زیر پایش انداخت و فکر کرد؛ «حیف! چه پله‌های قشنگی! فکر می‌کردم به هیچ جا ختم نمی‌شوند.»

می‌دانست که دربارهٔ این پله‌ها کتاب معروفی هست ولی نویسنده‌اش را فراموش کرده بود. یادش آمد که دوشیزه لامپرشت در این‌باره با او صحبت کرده بود. اصلاً تابه‌حال چندبار باهم جلوِ این پله‌ها ایستاده بودند.

هنینگر فکر کرد؛ «دوشیزه لامپرشت به من امیدهایی بسته بود.» و بعد «اصلاً هم رفتار من باعث نشد تا او برای خودش حقی قایل شود. البته که من عاشقش شده بودم ولی بعد از ملاقات پنجم یا ششم… تمام شد… به‌کل…»

باز فکر کرد؛ «چرا تازگی‌ها یادش می‌افتم؟»


۴

همان روز هنینگر با تراموای خطِ دی رفت به نوسدورف. دودل بود، پیاده شد. ظاهراً زود پیاده شده بود و ناچار باید منتظر تراموای بعدی می‌شد. یک دسته‌گل کوچک مریم هم دستش بود. وقتی بالاخره به جایی رسید که به نظرش آشنا می‌آمد خیابان بتهوون را در پیش گرفت و رفت. نهرِ کنار خیابان پُرآب بود. به خیابان گرانیر که رسید پیچید به راست و وارد خیابان کالن‌برگ شد. جلوِ پله‌هایی ایستاد که دو طرفش را دیوار کشیده بودند و به ورودی ویلایی ختم می‌شدند. از پله‌ها بالا رفت و دکمهٔ زنگ را فشرد.

سؤال کرد که آیا می‌تواند با دوشیزه لامپرشت صحبت کند. گرچه سؤالش را تکرار نکرد و زیرلب معذرتی خواست و راه افتاد که برود، مردی که در را باز کرده بود با دست به ساختمان مقابل اشاره کرد، گفت «از آن‌جا بپرسید.» و در را بست.

حالا هنینگرِ دسته‌گل مریم‌به‌دست را می‌دیدند، در پی زنی که هیچ‌وقت برایش چندان اهمیتی نداشت.

هنینگر را می‌دیدند، بین یک دنیا پرچین باغچه‌ها و پله‌های مزین به تندیس‌های گوناگون و سؤالی که از تک‌وتوک عابران می‌پرسید؛ دنبال یک خیابان با درخت‌های چنار می‌گشت. خودش هم نمی‌دانست چه مدت گذشته، فقط می‌دانست که چتر ندارد و از غرب هم، کاملاً مشخص، ابرهای تیره‌ای به این‌سو می‌آیند.

چند چنارِ بلند دید، آن‌قدر بلند که حدس زد جایی را که می‌خواسته پیدا کرده اما دیگر فرصتی برای خواندن شمارهٔ خانه‌ها یا اسمِ روی صندوق‌های پست نداشت. بارانی که گرفته بود چنان شدید بود که هنینگر مجبور شد زیر سردری پناه بگیرد. به‌سرعت یقهٔ پالتوش را داد بالا اما نمی‌توانست جلوِ ترشح باران به کفش‌ها و ساق پاهایش را بگیرد.

خواست بند یکی از کفش‌هایش را که شل شده بود ببندد اما نبست. زیر آن سرپناه کوچک، دسته‌گل مریم‌به‌دست، بی‌حرکت و صاف عین تندیس ایستاده بود و داشت فکر می‌کرد حالا زد و دوشیزه لامپرشت را هم دید، چه حرفی برای گفتن به او دارد که از سمت راست، از محل تلاقی دو خیابان، موجودی ظاهر شد و هنینگر تشخیص نداد که زن است یا مرد. آن موجود شولایی به تن داشت که تا قوزک پایش می‌رسید و سرپوشی بر سر اما پاهایش یا حداقل پاشنه‌هایش لخت بودند. با هر گامی، لبهٔ شولا سانتی‌متری بالا می‌رفت و پوست عریان دیده می‌شد.

هنینگر فکر کرد؛ «یا جوراب ندارد، یا کفش‌هایش زیادی گشاد است.» یعنی صندل پایش بود؟ آن موجود، دیگر چهارراه را رد کرده بود و هنینگر پرش‌های کوتاه و سریعش را می‌دید.

فکر کرد خلاصی از دست این باران ممکن نیست و می‌دانست که حتا نمی‌تواند شانه‌هایش را از شر این باران حفظ کند. چون نهر کشش نداشت، آب باران سرریز شده بود و تا روی کفش‌هایش بالا آمده بود.


۵

پیشخدمت هتل گفت «احتمالاً عرب یا هندی بوده.» و به هنینگر پیشنهاد کرد لباس‌هایش را بدهد هتل برایش خشک و اتو کنند.

هنینگر گفت «شولا پوشیده بود که این‌طرف‌ها اصلاً رسم نیست. پاهایش هم لخت…»

پیشخدمت جواب داد «هر کسی اختیار خودش را دارد.»

هنینگر لب تخت نشسته بود و می‌دانست که دیگر باید به برلین برگردد وگرنه مشکل بتواند تأخیرش، به‌خصوص سکوتش، را توجیه کند.

هنینگر فکر کرد؛ «توجیه! توجیه چی؟ خودم هم نمی‌دانم چرا همین‌طور این‌جا نشسته‌ام.»

دوباره چمدانش را بست، دوباره آخرین شیلینگ‌هایش را در قسمت پذیرش تقسیم کرد و وقتی پرسیدند صورت‌حساب لازم دارد یا نه، اشاره‌ای کرد که نه.

جلوِ در شیشه‌ای که منتظر تاکسی ایستاده بود فکر کرد؛ «معلوم است که صورت‌حساب لازم دارم.» ولی حوصله نداشت سهل‌انگاری‌اش را راست‌وریس کند. وقتی هم که تاکسی مقابل ساختمان فرودگاه ایستاد از راننده درخواست قبض نکرد، گرچه در بین مدارک و پرونده‌هایش پوشه‌ای هم برای هزینه‌های جانبی درست کرده بود.

مقابل باجهٔ بلیت زیاد شلوغ نبود. هنینگر نگاهی به ساعت انداخت. وقت داشت تا چیزی بخورد. رفت رستوران، دو گیلاسی شراب قرمز نوشید و وقتی می‌خواست روزنامه را بردارد سرگیجهٔ مطبوعی داشت. اخبار جنگ بالکان را می‌خواند.

فکر کرد؛ «دیگر وقت این چیزها گذشته.» و به نظرش اتفاق‌های روزهای اخیر، کشف آن پلاکارد، جست‌وجوی دوشیزه لامپرشت و رفتن به محلهٔ آن پله‌ها، جالب‌تر آمد.

تصمیم گرفت به فروشگاه‌های فرودگاه سری بزند و سیگار بخرد. البته سیگار را ترک کرده بود اما گاه‌گداری دانهیلی روشن می‌کرد و پس از دو سه پک می‌انداخت دور. از مقابل تابلوهای اعلام پروازها که رد می‌شد، چشمش افتاد به پرواز ونیز که سی دقیقه تأخیر داشت.

حواسش پرت شد و ایستاد بین مسافرانی که منتظر پرواز ونیز بودند. حالا یا همین ایستادنِ بی‌دلیل باعثش بود یا اسم این شهر که با آرزویی برآورده‌نشده پیوند خورده بود، به‌هرحال ناگهان به سرش زد که شاید بشود بلیت پرواز برلین را با ونیز عوض کرد.


۶

اولین شب اقامت در ونیز را نزدیک ایستگاه راه‌آهن به سر آورد. هوا رو به تاریکی می‌رفت که از قایق پیاده شده بود و وقت این‌ور و آن‌ور رفتن نداشت. مطمئن نبود که بتواند جایی پیدا کند. همیشه تصورش این بود که ونیز مدام پُر از مسافر است و حالا جا خورده بود که چرا از انبوه جمعیت خبری نیست؛ نه جلوِ بستنی‌فروشی‌ها و نه جلوِ پیتزافروشی‌ها. به خیابانی پیچید و در همان خیابان لیستا دی اسپانیا که نئون‌های تبلیغاتی‌اش را دیگر روشن کرده بودند وارد اولین هتل آبرومندی شد که به چشمش خورد.

اتاقی که نصیبش شد آن‌قدر سرد و نامأنوس بود که بلافاصله پس از شستن دست‌هایش در حمام، دوباره زد بیرون. درستش همین است؛ زد بیرون. تعجب کرد که کانال گرانده چه‌قدر بزرگ است و کنارهٔ روبه‌رو چه‌قدر به ساحل شباهت دارد و از فرصت استفاده کرد و از روی پل رفت چون مطمئن بود که آن‌طرفِ آبراه، رستوران کوچک دنجی پیدا می‌کند. گرسنه بود با ولع هوای سرد مرطوب را به درون می‌کشید و هنوز از آن آبراه بزرگ نگذشته بود که آبراه دیگری روبه‌رویش دید. این آبراه پنج متری کمتر عرض داشت و می‌رفت به مرکز شهر. هنینگر که تصمیم گرفته بود تا از پیاده‌رویی به آن‌سوی آبراه برود، در نیمهٔ راه ماند چون پیاده‌روِ باریک چند متری بیشتر طول نداشت. هنینگر ماند معطل. نه پلی بود و نه پیاده‌رویی. به امیدِ مفری پیچید به کوچه‌ای اما آن‌جا هم پس از چند قدم همه‌چیز تمام می‌شد. ترسی را که به جانش افتاده بود حس می‌کرد. ترسید که مبادا آبراهی را که لحظه‌ای پیش دیده بود دیگر نبیند.

وقتی رسید روی پلی که به سمت ایستگاه راه‌آهن می‌رفت، ایستاد و به چشم‌انداز باشکوه آن‌سوی کانال گرانده نگاه کرد، همه‌جا غرق نور اما شاید به خاطر سیاهیِ رنگ آب، کمی دلهره‌آور.

هنینگر فکر کرد بدون قایق یا گوندل هیچ جا نمی‌شود رفت. با تجربه‌ای که همین چند لحظهٔ پیش پیدا کرده بود می‌دانست اگر بخواهد پیاده یعنی از مسیر خشکی به مرکز شهر برود جز خستگی زیاد چیزی نصیبش نمی‌شود. فکر کرد؛ «بهتر است دنبال یک گروه بروم، اگر هم نشد با قایق بروم لیدو. آن‌جا آدم به همه‌چیز اشراف دارد.» یادش آمد وقتی هواپیما داشت فرود می‌آمد از روی آن ساحل مشهور پرواز کرده بود.

صبح روز بعد شروع کرد به سرزنش کردن خودش. صبحانهٔ مفصلی خورده بود چون شب قبل با شکم خالی رفته بود به تخت‌خواب. نقشهٔ شهر ونیز را هم بررسی کرده بود و چون باران گرفته بود از پذیرش هتل چتری هم قرض گرفته بود، که یک‌دفعه به خودش گفت «خدایا، دارم چه‌کار می‌کنم! من که نمی‌توانم مثل یکی از این توریست‌ها راه بیفتم و برای خودم بگردم! در برلین هیچ‌کس خبری از من ندارد. باید فوراً برگردم. اول باید یک تلگرام بفرستم.»

حس کرد گر گرفته، قطره‌های عرق نشست روی پیشانی‌اش و از این‌که چنان غیرمسئولانه رفتار کرده بود به وحشت افتاد.

فکر کرد؛ «به جای این‌که پرونده‌هایم را جمع‌وجور کنم و گزارش‌کارهایم را بنویسم، دارم از اعتماد همکارانم سوءاستفاده می‌کنم و به سرم زده بیایم ونیز!»


رفت به ایستگاه راه‌آهن، در باجهٔ پست تلگرامی نوشت «فردا برمی‌گردم. مشکلات پیش‌بینی‌نشده. جزئیات بعداً.» اما برگه را نداد به کارمند پست.

به خودش گفت «از روی شواهد می‌فهمند که وین نیستم. آن‌ها فکر می‌کنند من الآن آن‌جا هستم نه در ساحل دریای آدریاتیک. نه، نمی‌شود.»

برگه را گذاشت توی جیب کتش.

خودش را به‌سرعت، در واقع به‌دو، رساند به تابلوِ حرکت قطارها و دید که اولین قطار سریع‌السیر به وین، تازه غروب راه می‌افتد. دلش آرام گرفت.

نباید بی‌خود حرص می‌خورد. بلیتی برای واگن خواب رزرو کرد، برگشت هتل، صورت‌حساب را پرداخت و طبق عادت، چمدانش را به پذیرش سپرد.

فکر کرد؛ «حالا که قرار است تا عصر این‌جا باشم، لااقل بروم سن‌مارکو یا یکی از هتل‌های مشهور آن‌طرف خلیج را ببینم.»

بیست دقیقه بعد نشسته بود زیر سقف شیشه‌ای یک لنج و چون باران می‌آمد نمی‌دید که از کجاها می‌گذرند. کاخ‌ها روبه‌رویش سر می‌کشیدند و به‌تدریج پشت‌سرش از نظر دور می‌شدند. همه‌جا پُر بود از قایق‌هایی که بین دو ساحل آبراه این‌ور و آن‌ور می‌رفتند، همه‌جا پُر بود از باران؛ باران که شیشه‌ها را می‌پوشاند. رسیدند به سن‌مارکو. هنینگر تا همین ایستگاه بلیت خریده بود.

منظرهٔ دل‌گیر میدان سن‌مارکو در باران معروف است. چند توریست روی سنگ‌فرش خیس ایستاده بودند. بعضی‌ها چکمه به پا و کسانی هم که چتری نداشتند یا زیر تاق ورودی کلیسا خودشان را جمع‌وجور کرده بودند یا سعی داشتند به‌زحمت از بین ستون‌های قصرِ دوک دیدنی‌ها را تماشا کنند.

در همان فاصلهٔ کوتاهِ ایستگاه لنجِ مسافربر تا دیوارهٔ موج‌شکن، کفش‌های هنینگر خیس آب شده بود. فکر کرد؛ «انگار موج‌ها دارند می‌آیند تا روی پیاده‌روها.»

موجودی که ناگهان از سمت راست، از بین ستون‌های قصر دوک بیرون آمد زن بود یا مرد؟ هنینگر تشخیص نداد. موجود شولایی به تن داشت که تا قوزک پایش می‌رسید و سرپوشی بر سر اما پاهایش یا حداقل پاشنه‌هایش به نظر لخت بودند. با هر گامی لبهٔ شولا سانتی‌متری بالا می‌رفت و پوست عریان دیده می‌شد.

هنینگر فکر کرد؛ «جوراب ندارد.» و حس کرد که لرزش گرفته. «باید فوراً کفش‌هایم را عوض کنم وگرنه فردا تب می‌کنم و می‌افتم توی رخت‌خواب.»

راه افتاد به طرف غرب. شانه‌هایش را جمع کرده بود و وقتی وارد اولین کوچه‌ای شد که بادگیر نبود، خوشحال شد. دنبال یک کفاشی می‌گشت ولی تا

کامپو مائوریتزیو کفاشی ندید و آن‌جا، درست جایی که دوباره آبراهی بود و باید از آن می‌گذشت چشمش به مغازه‌ای افتاد که دنبالش می‌گشت.

کتاب حمایت از هیچ نوشته هارتموت لانگه

حمایت از هیچ
نویسنده : هارتموت لانگه
مترجم : محمود حسینی‌زاد
ناشر: نشر چشمهتعداد صفحات : ۱۴۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]