معرفی کتاب « خانم دَلُوِی »، نوشته ویرجینیا وولف

یادداشت مترجم

نزدیک به سه سال است که با ترجمه خانم دَلُوِی دست و پنجه نرم می‌کنم. ذهنم اما سال‌ها درگیر این رمان وولف و البته به سوی فانوس دریایی بود. ترجمه این دو از آن خارخارهای ذهن بود که مدام به پشت و پسله ذهنم می‌راندمش؛ شاید از همان دوره دانشجویی که اول‌بار این دو رمان را خواندم. خیلی سال پیش. اما بالاخره دل به دریا زدم، بیشتر به اصرار ناشرم، آقای حسین کریمی، که سال‌ها این را از من می‌خواست، و فرزندانم که این ترجمه را به آنها تقدیم کرده‌ام. چندین صفحه را ترجمه کرده بودم، شاید حتی نیمی از رمان را، که دوتایی در سالروز تولدم برایم لپ‌تاپی هدیه خریدند تا اگر هم در سفر بودم یا مثلاً نمی‌شد کامپیوترم را به اتاقی دیگر ببرم، هر بهانه‌ای برای به تعویق انداختن این کار را از من بگیرند که واقعا به دنبال بهانه می‌گشتم. هر کتابی را که طلب کردم برایم تهیه کردند و به دستم رساندند. ذهنم را هم باید از کارهای دیگر برمی‌گرفتم که این ترجمه ذهنی به‌تمامی موقوف به خود می‌طلبید؛ همان کارهای دیگری که زودتر شاید رنگ چاپ ببینند و حق‌البوق و گذران این روزمرگی. و سراغ گرفتن از ترجمه شد موضوع همیشگی صحبت‌هاشان و «چت»هایمان از راه دور و نزدیک. کافی بود کاری را تقبل کنم و سیلِ سرزنش‌هاشان بر من ببارد. پیشتر البته چند کار کوتاه، طرح یا داستان، از وولف ترجمه کرده‌ام که بعضی چاپ شدند، در مفید و آدینه و…، که بقیه دستنوشته‌های ترجمه‌ها را دور ریختم، در خانه‌تکانی نوروزی سال‌ها پیش. آخر می‌دانستم که وولف، وولفِ واقعی، در همین رمان‌هاست.

تحریرهای مکرر بود و باز نارضایتی. دلم قرص نمی‌شد و شاید هنوز هم قرص نشده باشد. اما باید جایی جمعش می‌کردم. باز برای گریز به سروقت خواندن درباره او و کارهایش رفتم. این هم وادی‌ای بود که ماه‌ها در آن سرگردان شدم. صدها صفحه درباره‌اش خواندم و در جهان بی‌مرز اینترنت غوطه خوردم. اما دیدم که فرصتِ لذت بردن از این تجمل را هم ندارم. هرچه می‌دیدم، وسوسه‌ام می‌کرد تا بغل بغل کشفیاتم را از این اقیانوس بیرون بکشم و به دامن خوانندگان این کتاب بریزم. اما باز بر خود لگام زدم. به خودم وعده دادم که روزی کتابی از گزیده این مقالات ترجمه خواهم کرد. فقط بخشی از یادداشت‌های حاصل از این گشت و گذارها را در پایان کتاب آورده‌ام با عنوان «چند نکته» که در آن مقولاتی را به صورت جداگانه مطرح کرده‌ام.

پیشگفتارها و یادداشت‌های انتهای کتاب را از سه چاپ این رمان برگرفته‌ام. همه اینها را به‌جز آنچه پس از این یادداشت می‌بینید به انتهای کتاب برده‌ام تا خواندن رمان بی‌پیشداوری آغاز شود. در واقع بهتر این دیدم که خواننده رمان را بخواند، بار اول بدون رجوع به یادداشت‌ها و پیشگفتارها و توضیحات و… و بعد آنها را بخواند، یا در خواندن دوباره رمان، در صورت نیاز، به یادداشت‌ها رجوع کند. حتی یادداشت‌های کوتاه را هم به صورت پانوشت صفحات نیاوردم تا جریان آرام و بی‌وقفه خواندن رمان مختل نشود. و البته گفتن ندارد که لذتِ خواندن را نمی‌توان از عنصرِ غافلگیری، رازها و کشف‌هایی که در هر روایتی هست، جدا کرد.

مقدمه خود وولف بر نخستین چاپ رمان در امریکا را در ابتدای کتاب آورده‌ام که جایگاهی دیگر می‌طلبید. تلاش‌هایم برای یافتن این مقدمه داشت به شکست می‌انجامید وقتی که دیدم فقط در نسخه‌های عتیقه‌شده به قیمت‌های گزاف می‌شود آن را تهیه کرد. گشت‌وگذارهای پسرم در لندن هم به جایی نرسید. تا اینکه آن را در مجموعه شش‌جلدی مقالات و جستارهای وولف سراغ کردم و دوست جوانم حامد یوسفی آن را در کتابخانه بریتانیا یافت و اسکن‌شده‌اش را برایم فرستاد که از او سپاسگزارم.

فرزانه طاهری

زمستان ۱۳۸۷


پیشگفتار وولف بر خانم دَلُوِی

برای چاپ اول آن در امریکا (۲۴ دسامبر ۱۹۲۸)

برای نویسنده حرف زدن درباره کارش دشوار و شاید ناممکن است. هرچه داشته که بگوید، به کامل‌ترین و بهترین وجهی که در توانش بوده، در متن خود کتاب گفته است. اگر نتوانسته همان‌جا منظور خود را برساند، خیلی بعید است بتواند در چند صفحه مقدمه یا مؤخره این کار را بکند. و ذهن نویسنده ویژگی غریب دیگری هم دارد که باز برای پیشگفتار نوشتن مساعد نیست. ذهن او با مولودش همان‌قدر نامهربان است که گنجشک ماده با جوجه‌هایش. همین‌که جوجه‌ها بتوانند پرواز کنند، باید پرواز کنند؛ و زمانی که پرپرزنان از لانه بیرون می‌پرند، مرغ مادر شاید به فکر تخم‌گذاری بعدی است. به همین ترتیب، وقتی کتابی چاپ و منتشر می‌شود، دیگر به نویسنده‌اش تعلق ندارد؛ آن را به دیگران می‌سپارد؛ تمام توجهش را حال کتاب جدیدی به خود می‌خوانَد که نه فقط سلفش را از لانه بیرون می‌اندازد، بلکه به‌نحوی، با ظرافت، شخصیت آن را در مقایسه با خود ضایع می‌کند.

البته مؤلف می‌تواند اگر مایل بود چیزی درباره خود و زندگی‌اش به ما بگوید که در رمان نیست؛ و باید با تمام توانمان تشویقش کنیم که بگوید. زیرا هیچ‌چیز مسحورکننده‌تر از دیدنِ حقیقتِ نهفته در پشت این نماهای عظیم داستان نیست‌ــ اگر که زندگی به‌راستی حقیقت باشد، و داستان به‌راستی برساخته. و احتمالاً ارتباط بین این دو به‌غایت پیچیده است. هر کتاب گل یا میوه‌ای است آویخته اینجا و آنجا بر درختی که ریشه‌هایی عمیق در خاک نخستین سال‌های زندگی ما، نخستین تجربه‌های ما دارد. اما اینجا هم گفتنِ هرآنچه خودِ خواننده نتوانسته با تخیل و بصیرتش کشف کند نه به یکی دو صفحه مقدمه که به یک یا دو جلد خودزندگینامه نیاز دارد. باید آهسته و بااحتیاط کار را شروع کرد، پرده برداشت، عریان کرد، و حتی با این کار هم وقتی همه‌چیز به سطح کشانده شود، باز بر عهده خواننده است که نتیجه بگیرد کدام مربوط است و کدام نامربوط. پس در باب خانم دلوی می‌توان در این لحظه چند خرده‌ریز را عیان کرد که چندان یا شاید هیچ اهمیتی ندارند؛ از قبیلِ اینکه در تحریر اول، سپتیموس، که قرار است بعدا همزاد او باشد، اصلاً وجود خارجی نداشت، و اول قرار بود خانم دلوی خود را بکشد، یا شاید در پایان مهمانی‌اش بمیرد. این خرده‌ریزها با فروتنی تمام به خواننده عرضه می‌شوند به این امید که مثل هر خرده‌ریز دیگری شاید روزی به‌درد بخورند.

اما اگر آدم برای خواننده ناب و ساده آن‌قدر احترام قائل باشد که نخواهد به او گوشزد کند که متوجه چه چیزهایی نشده، یا نخواهد به او پیشنهاد کند که به دنبال چه باشد، می‌توان با صراحت بیشتر با خوانندگانی سخن گفت که معصومیتشان را کنار گذاشته و منتقد شده‌اند. زیرا گرچه نقد را، چه در ستایش باشد چه عیبجویانه، باید همچون تفسیری مشروع بنا به اقتضای انتشارِ اثر در سکوت پذیرفت، هربه‌چندی اظهاراتی بیان می‌شود که ربطی به محاسن یا فقدانِ محاسن کتاب ندارند و نویسنده دست‌برقضا می‌داند که به بیراهه رفته‌اند. یکی از این اظهارات درباره خانم دلوی آن‌قدر تکرار شده که شاید ردِّ آن کلامی را بشاید. گفته شده که کتاب مولود آگاهانه یک روش است. گفته شده که نویسنده، ناراضی از فرمِ داستانی که در زمان او باب بوده، مصمّم شده فرمی دیگر برای خود گدایی کند، قرض کند، بدزدد یا حتی خلق کند. اما، تا جایی که بتوان با صداقت درباره فرایند کار ذهن سخن گفت، واقعیت چیز دیگری است. نویسنده شاید ناراضی باشد؛ اما در اصل از نفسِ ارائه ایده بدون تأمین خانه‌ای برای زیستنِ آن ناراضی است. رمان‌نویسان نسل پیشین چندان کمک‌حال او نبوده‌اندــ تازه چرا باید باشند؟ رمان سکونتگاهِ بدیهی بود، اما به نظر می‌رسید که این سکونتگاه با نقشه غلط ساخته شده است. پس ایده که چنین تنبیه شده بود، مثل صدف یا مثل حلزون ترشحِ خانه‌ای برای خود را آغاز کرد. و این کار را بدون سمت‌وسویی آگاهانه انجام داد. دفترچه کوچک یادداشتی که تلاش شده بود از پیش نقشه‌ای در آن ترسیم شود در اندک مدتی رها شد، و کتاب روزبه‌روز، هفته‌به‌هفته، بدون هیچ‌گونه نقشه‌ای، رشد کرد، جز آن نقشه‌ای که هرروز صبح عملِ نوشتن آن را دیکته می‌کرد. گفتن ندارد که آن روشِ دیگر، ساختن خانه و بعد ساکن شدن در آن، تکوین یک نظریه و بعد کاربست آن، چنان که وردزورث کرد و کولریج، به همین اندازه خوب و بسیار هم فلسفی‌تر است. اما در مورد حاضر لازم بود اول کتاب نوشته شود و نظریه بعدا ابداع شود.

اما اگر آدم یک نکته مشخص از شیوه‌های کتاب را برای بحث برمی‌گزیند به دلیلی است که گفته شدــ به این دلیل که موضوعِ تفاسیر منتقدان بوده، نه اینکه به خودی خود شایان توجه باشد. برعکس، هرچه روش موفق‌تر باشد، توجه کمتری به خود جلب می‌کند. امید است که خواننده به روش کتاب یا فقدان روش در کتاب نیندیشد. دغدغه‌اش باید فقط تأثیر کلِّ کتاب در ذهن او باشد. اوست که برای قضاوت درباره این مهم‌ترین مسئله داوری است بسیار بهتر از نویسنده. درواقع اگر به او فرصت و آزادی دهیم تا نظرِ خود را شکل دهد، سرانجام داوری خطاناپذیر خواهد شد. بنابراین، نویسنده خانم دلوی را به او می‌سپارد و از دادگاه بیرون می‌رود، مطمئن از اینکه حکم، چه مرگِ بی‌درنگ باشد چه چند سال زندگی و آزادی، در هر صورت حکمی عادلانه خواهد بود.

لندن، ژوئن ۱۹۲۸


چند گفته وولف درباره خانم دَلُوِی

برگرفته از یادداشت‌های روزانه او

۱۴ اکتبر ۱۹۲۲: خانم دلوی شاخ و برگ داده و به صورت کتاب درآمده است؛ و بررسی جنون و خودکشی خواهد بود؛ جهان از منظر عاقلان و دیوانگان در کنار هم ــ چیزی شبیه این. سپتیموس اسمیت؟ نام خوبی است؟

۳۰ اوت ۱۹۲۳: فرصت ندارم نقشه‌هایم را توضیح بدهم. خیلی چیزها باید درباره ساعت‌ها [که بعدا خانم دَلُوِی شد] بگویم، و درباره کشفم: اینکه چطور غارهای زیبایی پشت شخصیت‌هایم حفر می‌کنم: به گمانم همین دقیقا آنچه را می‌خواهم وصف می‌کند؛ انسانیت، شوخ‌طبعی، عمق. قضیه این است که غارها به هم متصل شوند و هرکدام در لحظه حال به روشنای روز بیایند.

۱۵ اکتبر ۱۹۲۳: پر از فکرهای بکر برای این رمان‌ام. احساس می‌کنم می‌توانم هرآنچه را تا به حال به فکرم رسیده اینجا مصرف کنم. قطعا کمتر از هر زمان دیگری احساس اضطرار و اجبار می‌کنم. به نظرم، تنها نکته‌ای که مایه تردیدم است شخصیت خانم دلوی باشد. شاید زیادی خشک، زیادی پرزرق‌وبرق و شیک‌وپیک است. اما می‌توانم کلّی شخصیت دیگر به کمکش بیاورم. امروز صفحه صدم را نوشتم. البته تا ماه اوت گذشته همین‌طور کورمال داشتم راهم را پیدا می‌کردم. یک سال کورمال رفتم تا آن چیزی را کشف کنم که اسمش را گذاشته‌ام عملیات نقب‌زنی، که تکه‌تکه گذشته را، هروقت که نیازی باشد، می‌گویم. تا به اینجا این کشفِ اصلی من است.

۱۹ ژوئن ۱۹۲۳: می‌خواهم از مرگ و زندگی بگویم، از جنون و عقل؛ می‌خواهم نظام اجتماعی را نقد کنم، و در حادترین شکلش عملکردش را نشان دهم… یعنی دارم ساعت‌ها را با عمیق‌ترین عواطف می‌نویسم؟ البته بخش دیوانگی سخت خسته‌ام می‌کند، آن‌چنان ذهنم را به فوران می‌اندازد که تحمل ندارم هفته‌های بعدی را هم به آن بپردازم. البته مسئله شخصیت‌ها همین است. کسانی مثل آرنولد بنت می‌گویند که من نمی‌توانم شخصیت‌هایی خلق کنم که ماندگار باشند، یا در اتاق جیکاب نتوانسته‌ام. پاسخم این است که‌ــ اما این را به عهده ملت می‌گذارم؛ می‌مانَد همین بحث قدیمی که شخصیتْ دیگر تکه‌پاره شده؛ همان استدلال قدیمی پس از داستایفسکی. اما به جرئت می‌توانم بگویم که حقیقت دارد، من استعداد «واقعیت» را ندارم. من، بیش‌وکم دانسته، واقعیت را بی‌رمق می‌کنم، به آن اعتماد ندارم‌ــ به ابتذالش. خوب، برویم سر مسئله بعدی. آیا قدرت انتقال واقعیت راستین را دارم؟ یا اینکه جستارهایی درباره خودم می‌نویسم؟


کتاب خانم دلوی نوشته نیکوس کازانتزاکیس

کتاب خانم دلوی
نویسنده : ویرجینیا وولف
مترجم : فرزانه طاهری‌
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۴۷۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]