معرفی کتاب « خانهی دکتر دی »، نوشته پیتر اکروید
مقدمه مترجم
از میان نویسندگان معاصر انگلیس، پیتر اکروید را میتوان خالق پراضطرابترین داستانهایی دانست که خوانندههای کتابهای تخیلی به دنبالش هستند.
پیتر اکروید که سبکی پست مدرن (پسامدرن دارد) با روش خاص خود، خواننده را به دنیایی تخیلی میبرد، اما آن دنیا را طوری برایش قابل درک میکند که خواننده گمان میکند آن را دیده یا بهخوبی میشناسد.
جریان زمان، محدودیتهای بشر و دانستههایش، نقش چندانی در داستانهای اکروید ندارند.
داستانهایش تنها یک قصهٔ سرگرمکننده نیست. بلکه در آن ردی از فلسفه نیز خواهید یافت که از زبان شخصیتهای اصلی داستانهایش عرضه میگردد.
هنگام خواندن کتابهای اکروید، باید به زبان خاص او و بازیهایی که در این راستا بهوجود میآورد، توجه کرد. داستانهایش بهنوعی ریشه در تاریخ جعلی دارند. گویی آن را وسیلهای مناسب برای گیج کردن خواننده و مبهم کردن فضای داستان میداند.
چشماندازها و موقعیتهایی که در داستانهایش انتخاب میکند، معمولاً متفاوت با دیگر نویسندگان است. تخیل و تاریخ چنان به هم میآمیزند که حس براندازی زمان، فضا و شخصیت به خواننده تحمیل میشود.
تدبیر دیگر او افزودن اثر بازیهای کلامی، استفاده از نگارش لغات و نیز سخنرانی به صورت کاملاً قدیمی و باستانی است که هم باعث پیچیدهتر شدن داستانهایش میشود، هم به آنها سندیت میبخشد و هم عقاید و نظریات آنها را به نقد و بررسی میکشد.
بسیاری از داستانهایش، مانند همین کتابی که در دست دارید، دو راوی دارد. زبان شعر نیز یکی از نکات مثبت داستانهای اوست که همواره در مجامع ادبی مورد نقد قرار میگیرد.
اکروید، ارتباط عمیقی با شعر دارد و قبل از آنکه به داستاننویسی روی آورد، یک شاعر بوده و مجموعه اشعاری نیز از او به چاپ رسیده.
از نکات جالب دیگر کتابهای این نویسنده، محتویات بحثهایی است که میان اقشار خاص اجتماع، مانند شاعر و صنعتگر، پزشک و عامی و… صورت میگیرد و پیتر اکروید تلاش دارد تا تمام ابعاد ادبیات را با این تدبیر در معرض قضاوت خواننده قرار دهد.
حال و هوای داستانهایش، این چالش را در خواننده بهوجود میآورد که دنیا را از جنبههای دیگری ورای زندگی روزمره ببینند و به آن بیاندیشند.
میگویند که اکروید، به نوعی از گذشتهها، سرقت ادبی میکند که البته اینطور نیست. او موضوع بسیاری از کتابهای قدیمی و نویسندگان آنها را به بازی میگیرد.
پیتر اکروید نویسندهای پشت مدرنیسم (پسامدرن) است که تسلط کامل بر فلسفه، جامعهشناسی، تاریخ هنر، معماری و ادبیات دارد.
اغلب رمانهایش مربوط به ماوراءالطبیعه است.
این رمان که آن را «ساختاری از ترکیبهای شکسته» مینامند، داستانی با دو راوی است. بخش اول، توسط ماتیو پالمر در زمان حال و فصل دوم توسط خود دکتر جان دی و در قرون گذشته روایت میشود و این دو نفر به صورتی متناوب، راوی داستان هستند.
بد نیست بدانید که دکتر جان دی، شخصیتی واقعی بود که بین سالهای ۱۵۲۷ (سیزدهم جولای) تا ۱۶۰۸ یا ۱۶۰۹ میزیست. اصلیتی انگلیسی داشت و در رشتههای ریاضی، نجوم، طالعبینی، دریانوردی و علوم ماوراءالطبیعه مهارت فراوان داشت.
او که مشاور مخصوص ملکه الیزابت اول بود، بیشتر عمرش را صرف تحقیق در مورد علم کیمیاگری کرد. در زمینهٔ علوم دریایی و دریانوردی نیز تبحر فراوانی داشت و شاگردان، دریانورد زیادی برای کشف سرزمینهای ناشناخته تربیت کرد.
او سی سال آخر عمرش را صرف یافتن راهی برای تماس با فرشتگان و صحبت با آنها کرد. در عصر خودش یکی از دانشمندترین افراد به حساب میآمد و البته بهعنوان مشاور ملکه، دستی هم در سیاست داشت.
کتابهای دیگری از اکروید، مانند «کاغذ پارههای افلاطون» ترجمه آقای کیومرث پارسای و دفتر خاطرات فرانکنشتین ترجمهٔ اینجانب نیز در دست چاپ است که به زودی تقدیم میگردد.
این کتاب را بخوانید و از نظرتان ما را مطلع فرمایید.
متشکرم
فرزام حبیبی
۱
همه رویدادها از زمانی شکل گرفت که خانهای از پدرم به من به ارث رسید.
تا بعد از مرگ پدرم هرگز مطلبی در مورد آن خانه نشنیده بودم و تابستان امسال برای نخستین بار آنجا را دیدم. خانه در منطقهای در کلرکنول (۱)، جایی که پیشتر حتی اسمش را هم نشنیده بودم، قرار داشت. از ایلینگ برادوی (۲) با مترو به فارینگدان (۳) رفتم. گرچه احتیاجی به صرفهجویی پول یا پرداختن هزینه تاکسی نداشتم، اما از بچگی عاشق این بودم که از زیر زمین به اینطرف و آنطرف بروم و دیگر عادت کردهام که هروقت میخواهم به جایی بروم، از مترو استفاده کنم و راستش هیچ ایرادی در این کار نمیبینم. مگر شاید برای ایجاد احساسی نیرومندتر به منظور تغییر.
ماجرا از اینجا آغاز میشود که من خط اصلی را در ناتینگ هیل (۴) ترک میکنم و با پله برقی به طبقات بالاتر و به سمت خطوط دیگر میروم. ایستگاههای این خط را به درستی نمیشناسم، شاید به کمی تطبیق و تحول نیاز داشته باشم.
همچنان که قطار از ایستگاه خیابان دگویر (۵) به سمت خیابان گریت پورتلند در مراکز قدیمی شهر پیش میرود، این عدم شناخت، رنگ بیشتری به خود میگیرد.
هر بار که درِ اتوماتیک واگن، پس از پیاده شدن مسافران بسته میشود، احساس گیجی بیشتری میکنم ـ شاید هم نوعی فراموشی باشد ـ حتی مسافران هم تغییر شکل دادهاند و فضای داخل واگن هم عوض و شاید هم وحشتناکتر شده است.
درست پیش از اینکه قطار به فارینگدان برسد، از تونل بیرون آمد و برای لحظهای آسمان پریدهرنگ را دیدم که روشنایی ملالآور و بیرنگ و روی ایلینگ را در خاطرم زنده کرد، اما به محض آنکه از ایستگاه بیرون رفتم و قدم به خیابان کاوکراس (۶) گذاشتم، آن روشنایی را که دیده بودم، محو شد. روشنایی شهر، مرواریدگونه در غرب؛ ملالانگیز در جنوب؛ تاریک و مهگرفته در شمال؛ و تیز و زننده در شرق است. اینجا نزدیک مرکز شهر هم، کاملاً کیفیتی دودگرفته دارد، آنقدر که میتوانم بوی سوختگی را احساس کنم.
بدون شک این را باید به حساب عصبی بودن خود بگذارم که به دلیل نزدیک شدن به خانه موروثی پدرم در من به وجود آمده بود، خانهای که در مورد آن، جز نشانی، هیچ اطلاعاتی ندارم. در اطلس لندن، کلاوک لین (۷) را پیدا کرده و در تخیلاتم آنجا را شبیه خیابانهای دیگر، پر از مغازه و دفتر کار دیده بودم، اما همچنان که از خیابان ترنمیل (۸) به سمت کلرکنول گرین میرفتم، دریافتم که آنجا هیچ شباهتی با سایر نقاط مرکزی شهر لندن ندارد. شاید بتوان آنجا را مکانی بازتر و مطرودتر دانست. به دلیل اینکه بخشهایی از آن کاملاً ویرانه و غیرمسکونی است. پیدا کردن هر مکانی، حتی کلاوکلین نیز امری کاملاً مشکل است. تخمین میزدم که در حدود سی یاردی شمال غربی گرین باشد، اما وقتی قدم در آن مسیر گذاشتم، متوجه شدم که چند بار دور کلیسای سنت جیمز گشتهام، بدون اینکه خانه موروثی پدر را پیدا کنم.
جمعه بعد از ظهر و نزدیک غروب بود. محوطه کلیسا، خالی از سکنه و متروکه به نظر میآمد. سه گربه روی دیوار مخروبه بخش جنوبی با هم بازی میکردند. کبوترها در میان مقبرهها بیهوده میچرخیدند و هیاهوی زیادی به راه میانداختند، اما هیچ نشانی از وجود آدمیزاد در آن اطراف نبود.
… و بعد، آن منزل را دیدم. در انتهای جایی که شبیه کوچه بود، گسترده شده در قطعه زمینی متروکه، به چشم میخورد. در حالی که دروازه را باز و خود را برای ورود آماده میکردم، برای لحظاتی چشمانم را بستم و سپس خود را ایستاده در زمینی پوشیده از علف، گزنه و گیاهان خودرو یافتم که از میان سنگهای خردشده و شکستهای که مسیر را میساخت، سر بیرون زده بودند. همیشه از علفهای هرز نفرت داشتم، چون مرا به یاد دوران کودکی میانداخت. هنوز یادم نرفته است که پدرم به من میگفت علفها از اجساد مردگان میرویند. همچنان که قدم در مسیر گذاشتم، له شدن آنها را زیر کفشهایم احساس کردم. مقداری پیش رفتم و بعد ایستادم. به ساختمان نگریستم و نوعی غربت و ناآشنایی خاص در آن یافتم.
در نگاه نخست، احساس کردم آن ساختمان به قرن نوزدهم تعلق دارد، اما کمی بیشتر که به آن نگریستم و متوجه شدم که اشتباه میکنم. به نظر میآمد در و پنجرههای نیمهگرد و کوچک آن متعلق به نیمه سده هجدهم است، اما آجرهای زرد و ریختهگری زمختی که در طبقه سوم ساختمان از آن استفاده شده بود، بدون شک به دوره ویکتورین تعلق داشت.
هرچه ساختمان بالاتر میرفت، نوسازتر میشد. در واقع احتمال میرفت که در دورههای مختلف آن را بازسازی یا مرمت کرده باشند، اما متفاوتترین نما را طبقه همکف داشت. این طبقه، زیر سایر طبقات گسترده شده بود و پس از اینکه نزدیکتر شدم، دریافتم زیرزمین نیز همان سطح پهناور از زمین را پوشانده است.
سه بخش از خانه، نمای آجری نداشت. به نظر میآمد دیوارها از سنگهای درشت ساخته شدهاند و این انگاره را به بیننده القا میکرد که ساختمان حتی مربوط به دورههایی پیش از سده هجدهم باشد. احتمالاً در گذشته، خانه بزرگتری در آنجا وجود داشته که از آن، طبقه اول و زیرزمین باقی مانده، و بعدها همان ساختمان برج مانند، و البته با مقیاسی نسبتا کوچکتر و به صورتی بیربط، به آن اضافه شده است. نه… به نیمتنه مردی میمانست که مستقیم ایستاده و دستانش را در دو سمت ساختمان گرفته است.
هنگامی که به سمت پلکان حرکت کردم، احساس کردم وارد بدن یک انسان میشوم!
با کلیدهایی که پدرم برایم گذاشته بود، در را باز کردم. با گشودن در، رایحهای خوش به مشامم خورد، رایحهای که همه وجودم را در برگرفت. آنطور که اندیشیدم شیرینی یا عطری خوشبو را کشف کردهام، گویی خاک این خانه قدیمی را به طریقی با شربت یا کیک بادامی روکش کرده باشند.
قدم به سرسرا گذاشتم. به سطل زبالهای برخوردم و تعادلم را از دست دادم. با دقت گوش کردم که آیا صدایی میشنوم؟ واقعیت این است که من از موش، از هر نوع که باشد، میترسم. میدانستم که معمولاً موشها خانههای خالی را برای اقامت انتخاب میکنند، بنابراین اگر کوچکترین صدایی را میشنیدم یا سایهای را مشاهده میکردم، از آنجا بیرون میآمدم، در را پشتسر میبستم و دیگر هرگز به آن مکان بازنمیگشتم. آن خانه را میفروختم و از اینکه بهانهای برای فروش پیدا کردهام، قلبا سپاسگزار بودم. اما هیچ صدایی نمیآمد. گرچه خانه فقط چند یارد با خیابان فارینگدان فاصله داشت و مجتمعی به نام «پی بادی تراست (۹)» در مقابل آن خانه قرار گرفته و اتفاقا مشرف بر این ساختمان نیز بود، اما سکوتی سنگین بر خانه حکمفرمایی داشت.
سر پا ایستادم و در راهرو عریض به سمت پایین به راه افتادم. در سمت چپ، راهپلهای بود و در سمت راست، دری قهوهایرنگ که به نظر میآمد ورودی چند اتاق دیگر نیز باشد. در، قفل بود. بیحوصله و با اکراه چند بار دستگیره را چرخاندم و سپس صدایی بیروح و مرده در گوشم طنین انداخت که مشخص ساخت پشت آن در، راهپلهای به زیرزمین خانه میپیوندد. موقتا از خیر آن گذشتم و به سمت اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت، رفتم. آنجا بزرگتر از آن بود که انتظار داشتم و تقریبا تمام سطح طبقه همکف را پوشانده بود، اما سقفی کوتاه داشت و به نظر، مکانی ممنوعه میرسید.
نمای دیوارهای داخلی، برخلاف آنچه از بیرون به نظر میرسید، سنگی نبود. در اتاق چند پنجره بلند به چشم میخورد که ظاهرا چهارچوبهای قدیمی آن، از زمان ساخت، دستنخورده باقی مانده بود. اتاق نیز شکلی غیرمتعارف داشت و به نظر میآمد از دو طرف به راهروهایی متصل است. بیشتر از یکی دو تکه اسباب هم در آن اتاق دیده نمیشد ـ یک صندلی، یک کاناپه و یک شطرنج چوبی ـ که وجود آن نیز تأکیدی بر سکوت و لختی آنجا بود.
گمان میکنم کمی غمگین یا شاد بودم. میدانستم که دیگر همه اینها متعلق به من است، اما هیچ نوع احساس مالکیتی در من وجود نداشت. ولی در ضمن به این امر میاندیشیدم که اگر من آنها را صاحب نشوم، پس چه کسی میشود؟
به سرسرا برگشتم و از پلکان بالا رفتم.
در طبقات دیگر دو اتاق وجود داشت که کاملاً عادی به نظر میآمد. این دو اتاق، سقفی بلندتر و فضایی به مراتب بیتکلفتر در مقایسه با اتاقی داشتند که در طبقه همکف دیده بودم. میتوانستم از پنجرهها، خانههای کوچک و همچنین درست در پشت ساختمان، برج کلیسای سنت جیمز را به خوبی ببینم. کلرکنولگرین نیز قابل مشاهده بود، گرچه گرین بخشی کوچک در میان فروشگاهها، دفاتر کار و ساختمانهایی به حساب میآمد که به شیوه خانههای مسکونی مربوط به سدههای هجدهم و نوزدهم آراسته شده بودند.
از پنجرههای پشتی طبقههای بالا، میتوانستم پلهای روگذر مترو را ببینم و پشت این پلها، خیابانهای شیبدار منتهی به «سفرون هیل (۱۰)» و «لدر لین (۱۱)» نمایان بود. هنوز در آنجا احساس غریبی میکردم. احساسی متفاوت نیز در من ایجاد شده بود که به من میگفت هیچ ارتباطی با دنیایی که مرا احاطه کرده است، ندارم.
پدرم در اینجا چه میکرد؟ همه اتاقها در نهایت سادگی مبلمان شده بودند و گرچه در هیچ یک اثری از اینکه کسی در آنجا ساکن بوده، به چشم نمیخورد، اما هیچگونه خرابی نیز در آن یافت نمیشد، همه چراغها سالم بودند و روشن میشدند و آشپزخانه کوچک، کاملاً مرتب به نظر میرسید، گویی مالک اصلی آنجا، به سفر رفته، اما همه چیز را برای زمان بازگشت خود، مهیا کرده است.
پدرم هیچوقت اسمی از خانهاش در کلرکنول بر زبان نیاورده بود. آنقدر ملک و دارایی داشت که اگر نامی هم از این خانه میبرد، مسلما تعجب نمیکردم جز اینکه تا آنجایی که اطلاع داشتم، سایر املاکی که پدرم داشت، همه تجاری بودند و این خانه، تنها خانهای بود که در وصیتنامه خود، برای من گذاشته بود. راستی چرا اینجا اینقدر برایش اهمیت داشت؟
در سالهای آخر عمر پدرم، زیاد او را نمیدیدم، شاید به این دلیل که بسیار پرکار و آنطور که مادرم به تمسخر میگفت، سرش به امپراتوری خودش گرم بود. گمان میکنم از اینکه میدانست تنها فرزندش، فردی شکستخورده است، ناامید و سرخورده شده بود. شاید هم من نتوانستم دلیلش را بفهمم، زیرا پدرم هیچوقت در این باره صحبت نمیکرد و مادرم هم آنقدر سرش به کارهای خودش گرم بود که فرصت نگران شدن برای من نداشت.
هنگام مرگ پدرم، در کنارش نبودم. تمام طول روز را در کتابخانه بریتیش (۱۲) کار میکردم.
وقتی به بیمارستان رسیدم، مادرم آنجا بود. به من گفت: «همه چیز تمام شد. حتی من هم نتوانستم جسدش را ببینم. انگار ناگهان از نظر همه محو شد.»
البته من در روزهای آخر عمر پدرم به دیدارش رفته بودم، و آن هنگامی بود که سرطان رفتهرفته بر او غالب میشد و آنقدر او را از پای انداخته بود که دیگر به سختی میشد او را شناخت. آخرین باری که پدرم را زنده دیدم، مادرم هم در راهرو بیمارستان بود و به سمت اتاق پدرم میرفت. وقتی مرا دید، بوسهای بر گونهام زد و به من خیر مقدم گفت.
تا آنجا که میتوانستم، کوشیدم خود را سرحال و بشاش نشان دهم. گفتم: «سلام!…»
اما کنار مادرم، همواره چیزی مرا از نزدیک شدن به پدر پس میزد. هر دو نفر ما به خوبی میدانستیم که مادرم برای مرگ پدرم بیصبرانه لحظهشماری میکند.
مادرم پرسید: «حال پیرمرد چطور است؟»
«دوست ندارم او را پیرمرد بخوانی. لحظه به لحظه حالش بدتر میشود.»
دو نفری به اتاق پدرم رفتیم و در دو طرف تخت او نشستیم. به سقف خیره مینگریست و در نتیجه تزریق مرفین، چشمانش بیش از حد گشاد شده بود، اما مادرم بدون توجه به حال پدرم، انگار که با کسی در پشت میز آشپزخانه صحبت میکند، روی به من کرد و گفت: «متی (۱۳)، فکر میکردم در کتابخانه باشی!»
گرچه بیست و نه ساله بودم، اما چیزی در رفتار و صدایش وجود داشت که باعث میشد احساس کودکی کنم. از اینکه در مورد کارم با او حرف بزنم و جر و بحث کنم، نفرت داشتم. بیاختیار روی به پدرم کردم و گفتم: «از من خواستهاند در مورد لباسهای زنانه دوره الیزابت تحقیق کنم. شرکتی که کارش تهیه و تدارک امور مربوط به تئاتر و نمایش است، این را از من خواسته.»
گمان میکنم که پدرم آه کوتاهی کشید. من ادامه دادم: «راستی میدانستید که اغلب مردان جوان در سده شانزدهم، کلاه چرمی بر سر میگذاشتند؟»
دهانش را گشود، زبانش را روی لبانش چرخاند و گفت: «بیا اینجا، کنار من بنشین.»
با دستپاچگی پاسخ دادم: «نمیتوانم پدر. میترسم همه چیز را به هم بزنم.»
لولههای پلاستیکی را به سوراخهای بینی او فرو و به بازویش سرم وصل کرده بودند.
«بیا اینجا بنشین.»
مانند همیشه، از او اطاعت کردم. مادرم مثل همیشه با نگاهی که تنفر در آن موج میزد، به سمتی دیگر خیره شد. دلم نمیخواست زیاد به پدرم نزدیک شوم، بنابراین روی لبه تخت نشستم و به تندی گفتم: «تا به حال چنین اتفاقی برای من نیفتاده. اما بعضی از حرکات انسانها باید بدون تغییر بماند.»
همیشه با پدرم به صورت کلی یا موردی صحبت میکردم، اما هر بار که با او همکلام میشدم، شور و شعفی خاص به من دست میداد. هر موضوعی را با آب و تاب تعریف میکردم و همراه او، آن موضوع را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدادم. درست برعکس رابطهای که با مادرم داشتم که موضوع گفتگوهای ما غالبا پیشپاافتاده و بسیار مبتذل بود، ضمن آنکه مادرم همواره از پایان یافتن گفتگو با من، خوشحال مینمود و از این امر استقبال میکرد.
«بافندگی زنان دوره الیزابت را در نظر بگیرید. آنها چهارزانو جلو چرخ خیاطی مینشستند و مشغول کار میشدند… عادتی که هزاران سال دوام پیدا کرده بود.»
«متی، بگو ببینم تا به حال چیزی راجع به چرخهای خیاطی سینگر شنیدهای؟»
پدرم چیزی در این مورد نمیدانست. ناگهان کمی به سمت من خم شد، بازوی مرا لمس کرد و در گوشم گفت: «از این ماسک، گاز متیل نشت میکند!»
میتوانستم بوی سرطان را از میان نفسهایش استنشاق کنم. به آرامی برگشتم و روی صندلی کنار تخت نشستم. او هم سر بر بالش گذاشت و شروع به گفتگو با کسی کرد که هرچه دقت میکردم، نمیتوانستم او را ببینم.
«دکتر عزیز، اجازه بدهید کت شما را تمیز کنم. این موسیقی را پیشتر شنیدهاید؟ یک موسیقی آسمانی است.»
نگاهش را در اتاق چرخاند و هنگامی که به ما نگریست، خودمان را جمع و جور کردیم. سپس به لولههای پلاستیکی دور و بر خودش خیره شد و ادامه داد: «این کوچهها و خیابانهای درخشان، رودخانه مروارید و این برجهای سر به فلک کشیده را میشناسی؟… اینها و کوچهای که تو در آن متولد شدهای به قدمت کهکشان است.»
از آن طرف تخت، مادرم با لحنی کاملاً جدی گفت: «به حرفهایش گوش نده! به او اعتماد نکن.»
سپس از جایش بلند شد و با عجله اتاق را ترک کرد. به پدرم نگریستم و هنگامی که به نظر میرسید سعی میکند به من لبخند بزند، من هم به دنبال مادرم از اتاق بیرون رفتم.
دیوارهای راهرو، سبز و لیمویی و اتاقهای هر دو طرف نیز با همان رنگ تزئین شده بود. میدانستم روی هر تخت، یک نفر خوابیده است، اما سعی میکردم آنها را نگاه نکنم. فقط یک بار چشمم به شخصی افتاد که پتو را روی سر کشیده بود و در رختخواب میلولید. بدون شک، همه بیماران این بخش، در توهم ناشی از مصرف مورفین سیر میکردند، درست مثل پدر خودم و میدانستم تنها چیزی که انتظارش را میکشد، مرگ است.
مادرم گفت: «چه محیط آرامی! اینجا همه چیز به خوبی تحت کنترل است.»
آنقدر تحت تأثیر رفتار عجیب پدرم قرار گرفته بودم که به مادرم پناه بردم.
«فکر میکنم شما هم از صدای نی خوشتان بیاید… راستی بهتر نبود این بیماران پیژامههای صورتی میپوشیدند؟»
پرستاری که از کنارمان گذشت، باعث شد کمی به خود بیایم. گفتم: «میدانی مادر، انگار مرگ مقدسی انتظار آنها را میکشد.»
با همان نگاه پر از نفرت به من خیره شد و گفت: «درست مثل پدرت حرف میزنی!»
«مگر اشکالی دارد؟»
«فکر میکنم تو هم بهتر است مثل پدرت در حیاط کلیسا بنشینی و راجع به روح و مزخرفاتی از این نوع حرف بزنی.»
از این نوع توصیف مادرم به شدت تعجب کردم، اما ترجیح دادم حرفی نزنم.
مادرم ادامه داد: «متی، تو پدرت را دوست داری؟»
«نه… نمیدانم. همه از این واژه استفاده میکنند، اما به نظر من که خیلی بیمعناست.»
آرامشی خاص در چهرهاش پدید آمد و گفت: «من هم همین نظر را دارم.»
دو نفری به اتاق پدرم برگشتیم. با هیجان مشغول صحبت کردن با کسی بود که نمیتوانستم او را ببینم.
«زوال مرا احساس میکنید؟ یعنی اینکه تغییرات در راه هستند و من به حال نخست برخواهم گشت؟… این کار شماست دکتر عزیز. همه اینها کار شماست.»
مادرم گفت: «کاش یک دکتر حقیقی اینجا بود. چرا کسی را صدا نمیزنی؟»
پدرم دست مرا گرفته بود و با نگاهی مشتاق و امیدوار به من مینگریست.
«آیا نوری را که از میان سنگهای این شهر بیرون میآید، احساس میکنی؟ آیا میتوانی گرمایی را که از آتش موجود در همه چیز این شهر متصاعد میشود، احساس کنی؟»
تحمل شنیدن حرفهای بیمعنا را نداشتم. بدون اینکه حرفی به مادرم بزنم، دستم را از میان دستان پدرم بیرون آوردم، اتاق را ترک کردم و دیگر هرگز او را ندیدم.
کتاب خانهی دکتر دی
نویسنده : پیتر اکروید
مترجم : فرزام حبیبی اصفهانی
ناشر: انتشارات درسا
تعداد صفحات : ۴۰۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید