معرفی کتاب « خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی »، نوشته مارک دوگن

آدم‌ها همه زنده‌اند، ولی آیا زندگی هم می‌کنند؟ این سعادتی است که نصیب همه‌کس نمی‌شود و من از معدود کسانی هستم که نصیبم شده. تقدیم به کسی که این سعادت را به من بخشید.


مارک دوگن در سال ۱۹۵۷ در سنگال زاده شده ولی در فرانسه زندگی می کند. کودکی اش را با پدربزرگش در قصر «چهره های شکسته» گذرانده است. تاریخچهٔ زندگی چهره های شکسته، یعنی کسانی که جنگ همه جای بدن شان را سالم گذاشت جز چهره شان، الهام بخش اولین رمانش به نام اتاق افسران شد، که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد و هجده جایزهٔ ادبی را به خود اختصاص داد.

داستانی کوتاه، اما واقعی و چنان دردناک از واقعیتی دردناک تر و در عین حال پنهانی از فاجعه

های جنگ که انسان را تکان می دهد. داستان انسان هایی که زنده اند ولی جرئت نمی کنند میان سایر انسان ها ظاهر شوند و مانند آن ها زندگی یی طبیعی و عادی داشته باشند، چون اگرچه ظاهرشان و اندام شان مانند بقیهٔ آدم هاست ولی چهره شان هیولاوار است.

کتاب دومش همسر انگلیسی در سال ۲۰۰۰ منتشر شد و پس از آن خوشبخت همچون خدا در فرانسه در سال ۲۰۰۲ که جایزهٔ «سرزمین فرانسه» را به خود اختصاص داد، و بالاخره آخرین کتابش نفرین ادگار در سال ۲۰۰۵ منتشر شد که من اسمش را گذاشته ام: خانوادهٔ نفرین شدهٔ کندی، چون آن چه در این کتاب اهمیت بیشتری دارد، هر چند موضوع دوم است، داستان

زندگی کندی هاست از پدر و مادر تا بچه ها و سرنوشت شومی که در انتظارشان است. البته موضوع اصلی تاریخچهٔ زندگی ادگار هوور است که چهل و هشت سال با قدرت تمام در رأس سازمانی حکومت کرد که نقش پلیس فدرال و سازمان جاسوسی و ضد جاسوسی امریکا را یک جا به عهده داشت. موضوعی که نه تنها در امریکا بلکه در هیچ کشور دیگری سابقه نداشته است، مردی که در همهٔ این سال ها قدرت اول را در اختیار داشت، اگرچه به ظاهر رئیس جمهور فرد اول مملکت به شمار می آمد، ولی کسی که در روی کار آوردن، کنار گذاشتن و حتا قتل رئیس جمهورهای بزرگ ترین قدرت جهانی حرف اول را می زده، به حق فرد اول کشور امریکا هم بوده

است. هوور شیطان مجسم بود، مظهر حیله و نیرنگ و خباثت، هم شریک دزد بود و هم رفیق قافله، هم با مافیا و جنایتکاران حرفه ای و رؤسای باندهای جنایت های سازماندهی شده همدست بود و هم با سران کشور طی پرآشوب ترین دوران تاریخ نه تنها امریکا، بلکه جهان. از بحران مالی وحشتناک امریکا در سال ۱۹۲۹ گرفته تا جنگ جهانی دوم، بحران موشکی کوبا، قتل جان و رابرت کندی، سرنگونی نیکسون و بسیاری حوادث دیگری که در آن ها نقشی مستقیم یا غیر مستقیم داشت.

مارک دوگن با بررسی های بسیار در پرونده ها و مدارک تاریخی منتشر شده، توانسته نمای دقیقی

از این چهرهٔ پلید شیطانی و زندگی کثیف و نکبت بار او و همدستش کلاید تولسن ارائه دهد، و در عین حال تصویر گویایی از حادثه های تاریخی و ماجراهای زیر پرده ای که منجر به این حادثه ها شد. راز قتل دو برادر کندی، مرلین مونرو، اسوالد و بسیاری کسان دیگری را که در این ماجرا دست داشتند و یکی پس از دیگری از میان برداشته شدند فاش کرده است. اسراری که مقام های امریکا هرگز حاضر نشدند به طور رسمی برملا کنند تا این سلسله قتل ها پس از بیش از چهل سال همچنان در پردهٔ اسرار بماند. ولی مارک دوگن می کوشد کمی این پرده را کنار بزند و آن چه را به زبان آورده نشده، در قالب داستانی به ظاهر خیالی، ولی کاملاً واقعی بیان کند

پ. ش


آن روز صبح در نیویورک نشانه های هوای نامساعد در همه جا دیده می شد. آسمان ابری و گرفته بود و توده ابرهای تیره ای برفراز آسمان خراش ها گسترده بود. بادی تند و سرد، بُلهوسانه و چرخ زنان تو خیابان ها و کوچه های مستقیم و موازی هم فرو می پیچید. گزارش هواشناسی که وضع هوا را دایما تکرار می کرد از ورای شیشه ای که مرا از رانندهٔ تاکسی جدا می کرد به گوشم می

رسید. میان جمعیت عظیمی گیر کرده بودیم که سیل آسا هر روز به طرف مراکز تولید ثروت هجوم می برند. رادیو خبر از ریزش باران یخ زده ای می داد که اوایل بعدازظهر شروع به باریدن خواهد کرد، گوینده با حالتی هیجان زده اعلام می کرد که این بارانِ فوق العاده سرد باعث یخ زدن کف خیابان ها و کوچه ها می شود و احتمالاً آمد و شد را در شهر و حومهٔ آن مختل می کند. یکی از ویژگی های شهر نیویورک در بعضی از روزهای زمستانی از این قرار است: ریزش باران سرد که باد آن را روی کف خیابان ها و کوچه ها پخش می کند، ظرف چند دقیقه به صورت دانه های یخ شفاف درمی آید و باعث لغزیدن وسایل نقلیه و پیاده ها می شود. رادیو به مردم توصیه می کرد از

همان اوایل بعدازظهر به خانه هاشان برگردند. چشم انداز این روز کاری که به ناچار باید کوتاه می شد مردم را عصبی می کرد. شهرِ پرتپش همچنان به جمع آوری و انباشتن آدم ها در ساختمان های بزرگ ادامه می داد، آدم هایی که تا چند ساعت دیگر باید در جاده های نیوجرسی و کانتیکت رها می شدند.

خُلقم تَنگ بود. زنی که باید در این صبح زود ملاقات می کردم، مجبورم کرده بود از راه دوری یعنی از نیواورلئان بیایم و پول هنگفتی برای خوابیدن در هتلی نه چندان دلچسب که نزدیک دفتر انتشارات او بود بپردازم تا بتوانم صبح اول وقت سر قرارمان حاضر شوم. پایین ساختمان که

تاریخ ساخت آن مربوط به دههٔ چهل می شد، چند آدم اصلاح ناپذیر پیش از این که انگشت هاشان از سرما بی حس شود، نومیدانه آخرین پُک ها را به سیگارشان می زدند. خانمی که بایستی با او ملاقات می کردم، پس از این که به اندازه ای که خودش صلاح می دانست در انتظارم گذاشت، تا به من خاطرنشان کند که من بوده ام که تقاضای این ملاقات را کرده ام، مرا در اتاق تنگ و کوچکش پذیرفت، اتاقی که در آن بی نظمی و آشفتگی کتاب ها و نشریه های دیگری که روی هم تلنبار شده بود، با سر و وضع مرتب و آراستهٔ خودش در تضاد بود. لباسش هم به رنگ حال و هوای شهرش بود. کت و دامن خاکستری مناسب برای خانمی که مسئولیتی به عهده دارد، انگار اگر رنگ های زنده تری می پوشید ممکن بود ملاقات کننده ها نسبت به مسئولیت حرفه ای او شک بکنند. با چهره ای خسته که بدون شک ناشی از آمد و شدهای هر روز میان منهتن و خانه اش در حومه بود، خانه ای احتمالاً به رنگ سبز، ــ طبعا می توانست باعث تنش های عصبی سنگینی هم بشود. موهای فراوان و انبوهی داشت، به رنگ خاکستری. زن نه ناخوشایند بود و نه دلچسب. پروندهٔ پرحجمی که مربوط به کار ما می شد روی میز جلوِ رویش بود. احساس می کردم می کوشد حالت تعجب در چهره اش آشکار نشود.


انگار اگر رنگ های زنده تری می پوشید ممکن بود ملاقات کننده ها نسبت به مسئولیت حرفه ای او شک بکنند. با چهره ای خسته که بدون شک ناشی از آمد و شدهای هر روز میان منهتن و خانه اش در حومه بود، خانه ای احتمالاً به رنگ سبز، ــ طبعا می توانست باعث تنش های عصبی سنگینی هم بشود. موهای فراوان و انبوهی داشت، به رنگ خاکستری. زن نه ناخوشایند بود و نه دلچسب. پروندهٔ پرحجمی که مربوط به کار ما می شد روی میز جلوِ رویش بود. احساس می کردم می کوشد حالت تعجب در چهره اش آشکار نشود.

بی آن که به من نگاه کند پرسید: هنوز هم خواستار این دست نویس هستید؟

ضمن این که از خشکی تعمدی لحن گفتارش کمی متزلزل شده بودم، با کم رویی گفتم:

اگر نبودم که این همه راه را از نیواورلئان به این جا نمی آمدم، آن هم در روزی که قرار است شهر نیویورک یک پارچه تبدیل به زمین سرسره بازی پهناوری بشود.

با این جمله ام می خواستم به او بفهمانم که با آمدن به این جا در واقع شهرم را که مثل بهشت است ترک کرده ام، حال آن که نیواورلئان به همه چیز شبیه است، جز بهشت. از بالای عینکش نگاهی به من کرد و چینی گوشه لب هایش انداخت و گفت:

ـ خیلی از کسانی که در جنوب سکونت دارند از نیویورک خوش شان نمی آید، چون در آن سکونت

نکرده اند و با آن آشنا نیستند. اگر وقت می داشتید و مدتی این جا زندگی می کردید، پی می بردید چه شهر سرزنده و باحالی است، و چه جاهای فراوانی دارد که آدم در آن ها بتواند احساس آسودگی و لذت بکند. علاوه براین، شهری است تولیدکننده، از این شهرها در امریکا کم پیدا می شود.

به گفته ام ادامه دادم: من در این زمینه داور خوبی نیستم، علاوه براین هیچ احساس ناخوشایندی هم نسبت به نیویورک ندارم، جز این که به سکونت در شهرهای بزرگ عادت ندارم. به علاوه برای راحت زندگی کردن در شهرهای بزرگ، آدم باید پول کافی داشته باشد، مسئله ای که

در مورد من واقعا صدق نمی کند. خود شما، بیشتر وقت تان را در این جا می گذرانید؟

ـ خیلی کم، ما در کانکتیکت زندگی می کنیم که با اتومبیل یک ساعت و پنجاه دقیقه با این جا فاصله دارد.

من که همین حدس را می زدم گفتم:

ـ قضیه همیشه بر همین منوال است. بزرگ ترین مدافعان شهرهای بزرگ، آن هایی که افسانهٔ آن ها را با خود یدک می کشند، و در بیداری رؤیای آن را در سر می پرورانند، هرگز نمی آیند خانه و زندگی شان را در این شهرها مستقر کنند.

برای این که به موضوع گفت و شنودمان خاتمه دهد گفت: به طور حتم حق با شماست.

بعد با دقت شروع کرد به بررسی برگ های پرونده اش، کمی مانند قاضی تحقیقی که پیش از شروع بازجویی اوراق پرونده را منظم می کند. سپس سرش را بلند کرد و گفت:

ـ گمان می کنم در این نکته هر دو باهم موافقیم که این دست نویس احتمالاً قلابی است.

ـ نظر من تغییر نکرده، ولی چه چیزی باعث شده که شما چنین فکری بکنید؟

در پاسخ لبخندی تحویلم داد که به طرز شگفت آوری زورکی بود، ولی به نحو تحسین آمیزی طبیعی به نظر می رسید.

ـ ما اولین ناشری نبوده ایم که این نوشته در اوایل سال ۱۹۷۶ برای چاپ به ما ارائه شده است، ولی ناشرهای دیگری هم پیش از ما از پذیرفتن آن خودداری کرده اند. علتش هم اگر نگوییم به خاطر عدم تطابق و گسیختگی تاریخی آن بوده، دست کم بی دقتی و نادرستی وقایعی که در آن آمده بی تأثیر نبوده است. ما آخرین کسی هستیم که فروشندهٔ دست نویس با ما تماس گرفته؛ فروشنده خویشاوند دکتری است که طی آخرین ماه های زندگی اش از او مراقبت می کرده است. ما آن را به بهای یک لقمه نان از او خریدیم.

ـ تصور نمی کنید که گسیختگی های موجود در متن و روایت وقایع، ناشی از وضع سلامتی

نویسنده هنگام نگارش آن ها بوده باشد؟

ـ همین موضوع سرانجام متقاعدمان کرد آن را بخریم. ولی آن چه باعث تعجب می شود دقت و روشنی حیرت آوری است که در نقل بعضی از خاطراتش به چشم می خورد، چون کسانی که در آن زمانی که گمان می رود این خاطرات را می نوشته، او را می شناخته اند، می گویند مردهٔ متحرکی بیش نبوده که سراسر روز را روی نیمکتی ولو بوده و ضمن تماشای تلویزیون دایما به خوردن شیرینی و تنقلات می پرداخته، انگار عهد کرده بود با بیماری قند خودکشی کند. هیچ کس هرگز ندیده او چیزی بنویسد. کسانی که شاهد انحطاطش بوده اند، او را آدمی کاملاً فرتوت، و بسیار

ضعیف تر از آن می یافته اند که بتواند دست به چنین تلاشی بزند. علاوه براین، کسانی که وقتی او مصدر کار بوده با او ملاقات می کرده اند، او را آدمی کاملاً خشن توصیف می کنند که قادر به نشان دادن کوچک ترین ظریف کاری در گفته ها و رفتارش نبوده، مگر شاید در اواخر دوران اشتغال به کارش.

ـ در این صورت چرا این دست نویس را خریدید؟

ـ یکی از سردبیرهای مان به نام جیسون کرین در آن زمان به این فکر افتاد. گمان می کنم او از این متن ناهمگون، میان زندگی نامهٔ تاریخی و اعتراف هایی به ظاهر صادقانه، و گاهی هم

کمی جنجالی، خوشش آمده بوده، چیزی که امروز به آن می گویند سندی خیالی یا تفننی. ولی تصمیم گیری در مورد چاپ و انتشار آن مربوط به کمیتهٔ قرائت کنندگان متن ها می شد که همهٔ اعضای آن به جز آن یک نفر با انتشارش مخالفت کردند.

ـ دلایل شان چه بود؟

ـ همان طور که به شما گفتم در مورد اصالت آن مطمئن نبودند. این سؤال پیش می آید که نکند یکی از مأموران اف. بی. آی. که درجه و مقام پایین تری داشته آن را نوشته باشد. علاوه براین فاش سازی هایی که در مورد ماجرای دو برادر کندی در آن بوده، چنان چه واقعی باشد خطرهایی

ایجاد خواهد کرد. می دانید که تا همین چندی پیش همه با اشتیاق تمام در مورد این ماجرا پرگویی می کردند، ولی حالا در مؤسسهٔ ما هیچ کس جرئت دست زدن به چنین خطری را ندارد. برای انتشار موضوع های جسورانه، آدم باید مطمئن باشد که به جای دردسر، پول نصیبش می شود. از طرف دیگر بس که نظریه ها و گفتارهای فراوان گوناگون در مورد این ماجرا مطرح شده، حس کنجکاوی مردم فروکش کرده و دیگر علاقه ای به این موضوع ندارند. حالا که شما طالب آن هستید، ما فقط همان چهار هزار دلاری را که در آن موقع برای خرید آن پرداخته ایم از شما مطالبه می کنیم. وکیل دارید؟

من حیرت زده پرسیدم: وکیل؟ درست است که چهار هزار دلار برای آدمی مانند من پول زیادی است، ولی اگر قرار باشد برای معامله ای به این کوچکی وکیل بگیرم، بی تردید بهای دست نویس برای من دو برابر آب خواهد خورد.

ـ موضوع پول در میان نیست. همان طور که می دانید این قضیه از حساسیت خاصی برخوردار است، بنابراین در نظر گرفته ایم برای واگذاری آن هرگونه مسئولیتی را از خودمان سلب کنیم، ولی اگر دل تان بخواهد قرارداد فروش را می توانید خودتان مستقیما و بدون مشورت با وکیل امضا کنید.

در همان حال که من داشتم متن قرارداد را می خواندم، او عینکش را از چشم برداشت و روی پرونده اش گذاشت.

ـ البته شما هیچ اجباری ندارید به پرسش من پاسخ دهید، ولی چرا می خواهید چهار هزار دلار بابت این دست نویسی که اصالت آن مورد تردید است بپردازید؟

همان طور که داشتم موارد قرارداد را مرور می کردم، بی هوا جواب دادم:

از سوی مؤسسهٔ مستقلی مأمور هستم اطلاعات و مواد اولیهٔ لازم را برای تهیهٔ فیلمی از آن دوران جمع آوری کنم.

زن گفت: این کار تازگی ندارد، تا آن جا که من اطلاع دارم الیور استون فیلمی در این باره ساخته است، نه؟

ـ بله، فیلمی بسیار جالب، ولی فقط یکی از جنبه های این قضیه را بررسی و روشن کرد. این فیلم از سوی گروهی تهیه شد که کاملاً مورد تأیید ژاکلین کندی بودند، بررسی و تحقیق را هم مردی اگرچه شرافتمند و درست کار، ولی زیر نفوذ سردمداران نیواورلئان انجام داد، منظورم جیم کاریسون است. طرفداران چون و چراناپذیر جان کوشیدند جنبه هایی از شخصیت او پنهان بماند تا بتوان از او بتی ساخت و در نتیجه مرگش را هم فاجعه آمیزتر جلوه داد. با این همه اگر

توانسته چون شبی تاریک و بی ستاره در پردهٔ ابهام بماند، هیچ دلیلی وجود ندارد که کشتن او را توجیه کند. در هر صورت ما نمی خواهیم فیلم جدیدی دربارهٔ کندی بسازیم. ما خیلی ساده می خواهیم به بررسی دورانی از تاریخ کشورمان بپردازیم که با بیماری های روانی یی نظیر خود بزرگ بینی (۱)، جنون همراه با خیال پردازی (۲)، تنفر از زنان (۳)، نژادپرستی و یهودستیزی، در سایهٔ عفت و آزرم عمومی جامعه همراه بوده است. این دوره بنا به گفتهٔ ویلیام استیرون نویسنده، «پل موقتی لرزانی بوده میان اصول گرایی افراطی اجدادمان، و روی کار آمدن بی آزرمی و دریده شدن پرده های شرم و حیای دسته جمعی در جامعه». حتا در مورد قدرت هم سخن به میان می

آید، اگرچه این کلمه کمی از مُد افتاده است. راستی، می دانید چه عاملی شخصیت واقعی مرد را تشکیل می دهد؟

زن از این پرسش تعجب کرد. با شتاب توضیح دادم منظورم از مرد، جنس مذکر نیست، بلکه آدم است به طور کلی. اگر پرسشم را بد تعبیر می کرد، می توانست برایم آزاردهنده باشد. پیش از این که پاسخی موقرانه به من بدهد، اندکی به فکر فرو رفت. بعد گفت:

گمان می کنم مسائل اخلاقی.

ـ این نظریهٔ توماس هاکسلی است. از نظر طرفداران مارکسیسم انسان نوعی ابزار است و از

نظر افلاطون، موجودی دوپا. ولی میان همهٔ پاسخ ها، جواب ارسطو از همه جالب تر است. او انسان را تنها موجودی می داند که اهل سیاست است، و من آن را این طور تعبیر می کنم که آدم تنها موجودی است که گفتار ظاهری و باطنی اش یکی نیست. در هر حال معذرت می خواهم، بابت این نظریه های اندکی…

ـ تصور می کنید کار اصیلی ارائه بدهید؟

ـ اصالت تجملی است که تاریخ به آسانی می تواند آن را نادیده بگیرد، مانند دو جنگ جهانی این قرن، موضوعی به وسعت و گستردگی دشت های میدوست، که همواره جایی برای آخرین

مهاجری که از راه می رسد دارد.

حاشیه روی هایم رفته رفته داشت کسلش می کرد. با لحن نسبتا خشکی مرا برگرداند سر موضوع اصلی ملاقات مان:

ـ این طرح شما با دخالت هالیوود اجرا می شود یا بدون دخالت آن؟

ـ درحال حاضر طرحی است مستقل، بدون دخالت استودیوهای بزرگ فیلم برداری. نگاهی انتقادآمیز به دورهٔ کوتاهی از تاریخ کشورمان به نظر آن ها موضوعی چندان جالب یا ضروری نیست. ما می کوشیم خودمان به تنهایی گلیم مان را از آب بیرون بکشیم، و درصدد هستیم با

دادن جنبه ای هنری به آن توجه تماشاچی را به کارمان جلب کنیم. مردم دیگر به تحقیق و بررسی دربارهٔ یک حقیقت چندان علاقه ای نشان نمی دهند، حداکثر این است که سرگرم شان کند و یا به عکس کسل و ملول، چون یقین کرده اند به آن دسترسی ندارند، مگر این که دغل کارها و حقه بازها، موضوع های خارق العاده ای را مطرح کنند که گرایش مردم را به دوگانگی، یعنی تردید میان راست و دروغ، تنبلی و یا راحت طلبی را برانگیزد، با این فکر که آن ها همواره قربانی اقلیت ناچیزی هستند که با افکار و روش های ماکیاولی دنیا را اداره می کنند. این طرز فکر زادهٔ تضادهای درونی خودش است… یعنی اکتفا کردن به این امر که در دنیا فقط یک حقیقت وجود

دارد، حقیقتی که خود نیازمند از خودگذشتگی و ایثار است و در نتیجه آدم هیچ وقت به هیچ حقیقتی نمی رسد.

یک لحظه به نظر آمد زن جوان خود را به دست موضوع گفت و شنودمان سپرده است، ولی اجبارهای روزمره و مسئولیتی که به عهده داشت او را به عالم واقعیت باز گرداند و گفت:

ـ خیلی متأسفم، دلم می خواست که شما را به ناهار دعوت کنم، ولی هواشناسی خبر از ریزش بارانی سرد داده که کف همهٔ خیابان ها و جاده ها را یخبندان خواهد کرد، و من پیش از این که همه جا راه بندان شود و آدم نتواند از جایش تکان بخورد، باید بروم بچه هایم را از مدرسه

بردارم. شوهرم قرار است امشب از فیلادلفیا برگردد، هیچ مطمئن نیستم هواپیمایش بتواند در فرودگاه نیویورک به زمین بنشیند. شاید یک موقع دیگر این فرصت برای مان فراهم شود.

پیش از این که از هم جدا شویم، به سرعت تشریفات مربوط به انتقال دست نویس و پرداخت بهای آن را انجام دادیم.

توی تاکسی یی که مرا به فرودگاه می برد و راننده اش هم باز یکی از بومیان هائیتی بود، به یاد آخرین جملهٔ زن جوان افتادم: «شاید یک موقع دیگر این فرصت برای مان فراهم شود.» چرا این جمله را به زبان آورد، حال آن که می دانست، فرصت یا موقعیت دیگری در کار نخواهد بود؟

این دست نویس را خریده بودم، بی آن که حتا یک سطر از آن را هم خوانده باشم. اگر هم قلابی می بود، به همان اندازهٔ واقعی بودنش، مورد توجهم بود. اگر الهام گرفته از کتاب های آسمانی هم می بود، باز همین خواست یک مرد یا یک سازمان برای تهیه و تنظیم این سند کافی بود تا مرا سر شوق بیاورد. واقع بینیِ ادعاییِ یک خاطره نویس همان اندازه به حقیقت آسیب می رساند که قصد تحریف و دستکاری واقعیت ها. در هر صورت این دست نویس برای بررسی های من ضروری بود.

من پانزده سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم، جوان تر از آن بودم که بتوانم در

جنگ ویتنام شرکت کنم. من جزء آن نسلی هستم که هیچ جای گله ای از حوادث جهانی برایم وجود ندارد. من و همنسل هایم بس که کوشیده ایم نسبت به این امر خودمان را متقاعد کنیم، در برابر اوج گیری عملی وقاحت و دریدگی به حالت انفعالی درآمده ایم. حالا که داریم بهای این منفعل بودن را بسیار گران می پردازیم، در می یابم که بیست ساله بودن در دههٔ هشتاد هم مسئولیتی واقعی برای فرد به شمار می رفته است. نسل ما با خودداری از حساب پس گرفتن از تاریخ معاصرش، فرداهای دردناکی برای خودش فراهم آورده است. شاید من آدم بدبینی باشم. این سرزنشی است که بیشتر وقت ها به ما می کنند که چرا خودمان را در چهار دیواری شکاکیت

راحت طلبانه محدود کرده ایم تا در آسایش به سر بریم، و به مواردی تردید داشته باشیم که دیگران نسبت به درستی آن یقین دارند.

عکاس ها دوست دارند عکس هاشان را هنگام برآمدن خورشید و یا در لحظه های شکوهمند پیش از غروب خورشید بگیرند. تاریک روشن صبحگاهی یا غروبگاهی، به رنگ ها کیفیت ویژه ای می دهد. در برابر این دست نویس هم من همین احساس را دارم. آن را همچون عکسی یافته ام که شخصی با شتاب پیش از غروب گرفته باشد.


خاطراتی که به کلاید تولسن نسبت داده شده (۲ ۷ ۹ ۱ ــ ۲ ۳ ۹۱)

۱

مردی که آن شب به میز ما نزدیک می‌شد، و همزمان می‌کوشید در پس جثهٔ تنومندش دختر بسیار جوانی را پنهان کند، قیافهٔ گراز نر مصممی را داشت به هنگام خارج شدن شبانه از لانهٔ پر گِل و لایش. چهرهٔ یک ایرلندی تمام‌عیار را داشت، با موهای حنایی کم‌رنگ، چشم‌های آبی، عینک دورشاخی با شیشه‌های گرد و حرکات و رفتار آدمی دایما در حال جنب‌وجوش. فردی مصمم بود شبیه آدم‌های جاه‌طلبی که از همان اوان جوانی هدفی برای خودشان در نظر گرفته‌اند، و برای رسیدن به آن دایما در تلاش‌اند، بدون رعایت حال کسانی که ــ ضعیف یا قوی ــ بخواهند ناشیانه سد راه‌شان شوند، یا رسیدن‌شان را به آن هدف به تأخیر بیندازند. در پنجاه‌سالگی همان اعتماد به‌نفسی را از خود نشان می‌داد که اولین ایرلندی‌های مهاجری که در قرن گذشته در بندر بوستون پیاده شدند، دارای آن بودند. مرد کمی خم شد تا کنار گوش ادگار شوخی کوچکی را زمزمه کند و ادگار هم با همان لحن جوابش را داد، چون دیدم پیش از این‌که مرد از میز ما دور شود، هر دو لبخند زدند. مرد باز هم می‌کوشید، دختر جوان موطلایی و لوندی را که همراهش بود در پس هیکل درشت خودش پنهان کند. پس از آن‌که ایرلندی زنباره میان ابر آبی دود سیگارهایی که روشنایی را کاهش می‌داد ناپدید شد، ادگار که آدم ساده‌لوحی نبود به من گفت:

ـ او را که شناختی، نه؟

جواب دادم: او آن‌قدر تلاش کرده حتا در دورافتاده‌ترین شهرک‌ها و روستاهای امریکا معروف و سرشناس شود که این‌جا در نیویورک امکان ندارد کسی او را نشناسد.

ـ یا دارد به انگلستان می‌رود، یا تازه از آن‌جا برگشته است.

ـ می‌دانی چه‌کار کرد تا برای این پست انتخاب شد؟

ـ با میانجی‌گری جیمی، پسر روزولت، که بده‌بستان‌هایی گه‌گاهی باهم دارند، روزولت پذیرفت او را به عنوان سفیر امریکا در انگلستان تعیین کند. «امپراتور روزولت» وقتی تقاضای او به‌دستش رسید، آن‌قدر خندید که نزدیک بود از روی صندلی چرخدارش به زمین بیفتد. سرانجام قبول کرد او را به حضور بپذیرد تا دربارهٔ تقاضایش با او گفت‌وگو کند. وقتی وارد دفتر بیضی‌شکل رئیس‌جمهور شد، روزولت از او خواست چند قدم راه برود تا ببیند حرکات و رفتار یک سفیر کبیر را دارد یا نه. همان موقع رئیس‌جمهور کاری باورنکردنی از او خواست: «جو، ممکن است شلوارتان را درآورید؟» مرد انگار افسون شده باشد دستور رئیس‌جمهور را اجرا کرد. آن وقت رئیس‌جمهور گفت: «جو، نگاهی به پاهاتان بیندازید، شما کژ و مژترین پاهای دنیا را دارید. هیچ می‌دانید که هر سفیر جدیدی در انگلستان، هنگام ارائهٔ استوارنامه‌اش باید لباس رسمی دربار، یعنی تنبانِ کوتاهِ تا سر زانو به سبک فرانسوی‌های پیش از انقلاب و جوراب ابریشمی به پا داشته باشد؟ هیچ می‌توانید تصور کنید با این پاها چه قیافه‌ای پیدا خواهید کرد؟ وقتی عکس‌های سفیر جدیدمان با آن لباس و سر و وضع در روزنامه‌ها چاپ شود، همهٔ مردم دنیا مسخره‌مان خواهند کرد. خیلی ساده بگویم، جو شما شرایط لازم برای احراز این سمت را ندارید.» ولی جو بی‌آن‌که به مسخره بودن موقعیت توجهی داشته باشد، مانند هر ایرلندی تازه از راه رسیده‌ای جواب داد: «آقای رئیس‌جمهور، اگر من از اعلیحضرت پادشاه انگلستان این اجازه را به‌دست بیاورم که با کت و شلوار راه‌دار به دربار بروم و استوارنامه‌ام را ارائه دهم، قبول می‌کنید، مرا به عنوان سفیر به آن‌جا بفرستید؟ برای این‌کار، فقط دو هفته به من وقت بدهید.»

روزولت شرط را پذیرفت و طبعا جو هم توانست با کسب چنین اجازهٔ استثنایی‌یی به عنوان سفیر کبیر انتخاب شود.

 

ادگار کمی مکث کرد. بعد ضمن دید زدن تفریح‌آمیز میزهایی که دور وبرش بود افزود:

ـ روزولت از اولین دورهٔ انتخاب شدنش به ریاست‌جمهوری در سال ۱۹۳۲، دین بزرگی به گردن این مرد داشت. جو هم در انتخابات ۱۹۳۶ آرام ننشست. او یقین داشت روزولت به عنوان تشکر، او را به عنوان وزیر به عضویت کابینه‌اش انتخاب خواهد کرد. ولی این خواست درونی‌اش هرگز برآورده نشد. او آدمی نیست که آرام بگیرد.

من پرسیدم: در نتیجه روزولت این فیل را به عنوان سفیرکبیر امریکا در انگلستان برگزید؟

ـ روزولت به وزیر امور خارجه‌اش این‌طور توضیح داد که در این اوضاع و احوال آشفته و با این اطلاعات ضد و نقیضی که می‌رسد، بهتر است یکی از دیپلمات‌های حرفه‌ای برای این سمت انتخاب نشود، تا تحت‌تأثیر رفتار مؤدبانهٔ انگلیسی‌ها قرار نگیرد و یکسره طرفدار آن‌ها نشود. با این ایرلندی کاتولیک که کینه و نفرت عمیقی از انگلیسی‌ها به دل دارد، چنین اتفاقی رخ نخواهد داد.

بعد ادگار زد زیر خنده و ادامه داد:

ـ نمی‌دانم اگر به تو بگویم که این مرد بیش از همهٔ مستراح‌های ایستگاه راه‌آهن مرکزی نیویورک، ماتحت زنانه به خود دیده حرفم را باور می‌کنی؟ من بیشتر از آن‌چه خودش تصور می‌کند، از این موضوع اطلاع دارم. رئیس‌جمهور هم با او کنار می‌آید چون هم ثروتمند است، بدون هیچ عقده‌ای، هم در بوستون و بخش بزرگی از نیوانگلند نفوذ فراوان دارد، و هم متوجه شده که روابطش با مطبوعات بسیار خوب و مورد عنایت آن‌هاست. پدر زنش فیتز جرالد که شهردار بوستون است، مبتکر طرز دست دادن ایرلندی است، یعنی ضمن این‌که دارد با یک انتخاب‌کننده دست می‌دهد، روی سخنش با انتخاب‌کنندهٔ دیگر است. بدون او روزولت موفق نمی‌شد در انتخابات برنده شود. جو کاتولیک دو آتشه‌ای است، نُه تا بچه روی دست زنش گذاشته، تا طی مدتی که او مشغول اداره و مراقبت از این کودکستان است، او دنبال عشق و تفریح خودش برود. همگی هم ایرلندی‌های کاتولیک کوچولویی هستند که خودشان را برای رفتن به دانشگاه هاروارد آماده می‌کنند، جایی‌که هیچ‌کس چشم دیدن آن‌ها را ندارد.

بعد انگار ناگهان به‌یاد مسئولیت بزرگی که به‌عهده دارد افتاده باشد، افزود:

ـ همهٔ اختلاف نظری که میان من و دیگران در نحوهٔ قضاوت‌مان نسبت به او وجود دارد در این است که بیشتر ناظران او را در کار داد و ستد و پول درآوردن نابغه می‌دانند و در کار سیاست خنگ به تمام معنا. به‌ویژه تصور می‌کنند که او فقط به پول و زن‌ها علاقه‌مند است. ولی نظر من عکس این عقیده است. اگر نگاهی به پرونده‌اش بیندازی، درمی‌یابی این آدم ثروت عظیمش را چگونه به‌دست آورده است. پس از بحران اقتصادی سال ۱۹۲۹، او پی برده است که قدرت دارد به‌دست افراد جدیدی می‌افتد، و سیاست که تا آن موقع در انحصار گروهی بند و بست‌چی‌های بی‌عرضه و ناوارد بوده، دارد شکل و روش دیگری به خود می‌گیرد. ضمن این‌که خودش جزء محافظه‌کارترین افراد است، یقین دارد که کارها سر و سامانی به خود نمی‌گیرد، مگر به‌دست دولتی پیرو سیاستی اجتماعی. با جنگی که دنیا را تهدید می‌کند، این جو کندی می‌تواند نقش بزرگی در حوزهٔ اجرایی نصیبش شود. البته بیشتر به‌خاطر فرصت‌طلب بودنش است تا استعدادش، ولی اگر رئیس‌جمهور، او را به عنوان سفیر در لندن نگه می‌دارد، شاید به علت نقشی کلیدی است که می‌تواند عهده‌دار شود. از آن آدم‌هایی است که مثل ظرف شیری که برای جوشیدن روی آتش گذاشته‌اند، باید دایما مراقبش بود که سر نرود. چه برای امروز، چه فردا، و یا حتا همین بعدازظهر. من در حال حاضر پروندهٔ قطوری برایش تشکیل داده‌ام، کلاید، به گمانم بهتر باشد خودت این پرونده را به‌دست بگیری و به توسعه و تغذیهٔ آن بپردازی. پروندهٔ او یکی از پرونده‌های «محرمانهٔ من است که به آن می‌بالم. من این پرونده را از زمانی آغاز کردم که جو کندی، جز آدم جاه‌طلبی ناچیز، آزمند برای کسب ثروت و تشنهٔ زن‌ها چیز دیگری نبود. خیلی خوشحالم که او را جزء کسانی به حساب آوردم که باید مراقب‌شان بود. امریکا این‌طور ساخته شده، کلاید، یعنی این امکان در آن وجود دارد که از امروز به فردا آدمی از این قماش در رأس مملکت قرار بگیرد. در نتیجه متوجه می‌شوی اگر آدم پیشاپیش آمادگی نداشته باشد، وقتی چنین آدمی به ریاست‌جمهوری انتخاب شد، دیگر برای کنترل و تحت اختیار گرفتنش خیلی دیر خواهد بود. گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم شده‌ام شبیه جست‌وجوگران ورزشکارها در دانشگاه‌ها، که پنهانی شکوفا شدن استعدادها را از همان آغاز کار زیر نظر می‌گیرند. همچنین آدم نمی‌تواند از مردی که سال‌ها با زیباترین زنان امریکا یعنی گلوریا سوانسون روابط عاشقانه داشته است، چشم بپوشد. حتا به‌همین خاطر هم که شده، باید دقیقا او را زیر نظر گرفت. خوشحالم کلاید که در موقعیتی این پرونده را به‌دست تو می‌سپارم، که جوش و خروش و آشفتگی اوضاع در جهان مرا مجبور می‌کند در همهٔ جبهه‌ها به مبارزه بپردازم.

اگر در آن دوره این فکر شوم به ذهن کسی راه می‌یافت که شنبه‌شبی، بمبی در استورک کلاب منفجر کند، می‌توانست بخش مهمی از ساختار زیربنایی امریکا را از بین ببرد، یا در هر صورت هرج و مرج عظیمی به پا می‌شد. همهٔ افرادی که در این سال‌ها زیسته‌اند، هیجانی جنون‌آمیز و باورنکردنی را تجربه کرده‌اند. ولی من داشتم به چهل‌سالگی نزدیک می‌شدم و این احساس را داشتم که مدت زمانی که برای زنده بودن برایم باقی مانده به‌طور حتم کوتاه‌تر از مدتی است که زندگی کرده‌ام و این فکر کمی اندوهگینم می‌کرد. ادگار سرزنشم می‌کرد که من زیادی تأسف گذشته را می‌خورم، و همیشه حرف‌هایم را با این جمله آغاز می‌کنم: «یاد دوران گذشته به‌خیر»، در نتیجه زمان حال را پیش از این‌که بگذرد نابود می‌کنم، برای توجیه خودم گفتم:

ـ آدم در مبارزه علیه زمان هرگز پیروز نمی‌شود، ادگار.

با لحن ملایم و آرامی گفت: اشتباه می‌کنی. ما تعداد کمی هستیم که به این موضوع پی برده‌ایم. ابدیت در اختیار کسانی است که زحمت فکر کردن به آن را به خودشان نمی‌دهند.

لبخند زدم، از آن لبخندهای ناموزونی که مرا در اداره شهرهٔ خاص و عام کرده است.

ـ گمان نمی‌کنم منظورت این باشد که با انجام اعمال نیک به آن دست خواهی یافت. این را هم می‌دانم که تو همیشه به خبرنگارها گفته‌ای بیشتر وقت‌ها در گرفتن جانب خدا یا قانون دچار تردید شده‌ای، ولی…

ـ خدا و قانون هر دو از یک خمیره‌اند، کلاید، این را خودت بهتر می‌دانی. ولی اگر آدم به خدمت انجام کارهای خیر درآید، درهای ابدیت به رویش گشوده نمی‌شود. در نبرد علیه زمان، آدم به کمک گذشتگانش پیروز می‌شود. آن هم با پیروی از نظرهایی که بیشترین شانس موفقیت را دارند. اگر برحسب حسن تصادف این نظرها با عقاید خودت هم هماهنگ باشند، چه بهتر. همهٔ کسانی که بلند پروازی‌های بزرگی در سر دارند این را می‌دانند. مردمان فرو دست به مجال و مهلتی دل‌خوش می‌کنند که از خاطره‌ای که در خانواده‌شان به جا گذاشته‌اند ناشی می‌شود. این موضوع چه مدت به طول می‌انجامد؟ یک، دو، یا شاید سه نسل. برای من و تو چنین موضوعی مطرح نیست چون بازمانده‌ای نداریم. و اگر بخواهیم در گور همگانی فراموشی دفن نشویم چاره‌ای نداریم جز این‌که به گذشتگان‌مان متوسل شویم. ما از تاریکی‌های امریکای ساکت و ژرف برخاسته‌ایم و هیچ‌کس، هیچ‌وقت نمی‌تواند وادارمان کند به آن برگردیم. ما به تسلیم و رضای مردمان معمولی اعتنایی نداریم.

ـ این حرف‌ها مربوط به خودت می‌شود، ادگار. مردم تو را به‌خاطر خواهند آورد، نه مرا.

ـ مردم یادشان می‌ماند که تو تا جایی‌که یک انسان می‌تواند، صمیمانه به من خدمت کرده‌ای. خواهی دید که تو هم در این موضوعِ در خاطرِ مردم ماندن سهمی خواهی داشت، ما هنوز در آغاز کارمان هستیم.

ادگار پرونده را گذاشت روی میزم. خودش آن را از توی گنجه‌ای که پشت سر دوشیزه گاندی قرار داشت بیرون آورد. این دوشیزه گاندی که از آغاز دههٔ بیست در خدمت او بود، زنی بود خشک و جدی، که همان اندازه با من گرم و صمیمی بود که ابولهولی از سنگ مرمر در یک موزه، نسبت به بازدیدکننده‌ها. کاری می‌کرد تا هرگز نگاهش با نگاه من تلاقی نکند، و هربار که من کمی بیشتر از حد معمول جلو میزش می‌ماندم، قیافهٔ ملال‌انگیزی به خودش می‌گرفت.

ادگار وقتی پرونده را روی میز من گذاشت، یک کلمه هم به زبان نیاورد، انگار همهٔ حرف‌هامان را در این‌باره، پیشاپیش به‌هم گفته بودیم. منتظر ماندم از اتاقم بیرون برود، تا پیش از باز کردنش، آن را در همهٔ جهت‌ها بچرخانم و بررسی کنم. برای اولین‌بار پرونده‌ای را که خودش با دقت تمام مدارک آن را یک به یک جمع‌آوری کرده بود، به من می‌سپرد. کاری صبورانه، با دست‌خط و سبک نگارشی خوب و سنجیده که با انفجار خشم و خروش‌هایش در تضاد کامل بود. حروف را به‌طور کامل و با دقت نوشته بود، با سبکی برگزیده، با خطی فوق‌العاده خوانا، و با لحن جدی گزارشی پزشکی، یا زندگی‌نامه‌ای واقعی و پنهانی. آدم باید چنین پرونده‌ای را به چشم خودش می‌دید و می‌خواند تا پی می‌بُرد ادگار طی سال‌ها، چه کار غول‌آسایی را انجام داده بود.

در آغاز استخدامم در اف.بی.آی، در سال ۱۹۲۸، اولین محل کارم در بوستون بود، که اگرچه مدت زیادی در آن‌جا نماندم، ولی به آن اندازه بود که پی ببرم خانوادهٔ کندی و متحدشان، خانوادهٔ فیتز جرالد، در این شهر ثروتمند نیوانگلند، چه اهمیت و قدرتی دارند. جو کندی از آن‌گونه امریکایی‌هایی بود که حتا پیش از آن‌که اقدامی بکند که او را مورد توجه همگان قرار دهد، طوری رفتار می‌کرد که انگار افسانه‌ای زنده و واقعی است. از این نظر، وجه مشترکی با ادگار داشت، چون او هم از اولین روز زندگی حرفه‌ای‌اش طوری عمل کرده بود که انگار سرنوشت او را برگزیده بود تا در سراسر امریکا شهرهٔ خاص و عام شود.

پرونده به‌نام جوزف پاتریک کندی بود. و به شیوهٔ یک فرهنگ لغت، ویژگی‌های شخصی‌اش، کنار اسمش آمده بود. ادگار با حروفی معمولی نوشته بود: «فرصت‌طلب، متولد ۱۸۸۸.» پس از این جمله، یادداشت‌های پراکنده‌ای آمده بود، شامل اطلاعاتی خصوصی یا همگانی دربارهٔ حوادثی که آن اندازه جالب و مهم بود که در این پروندهٔ قطور ذکر شود. این یادداشت‌ها، هم شامل اتفاق‌های عینی و واقعی می‌شد و هم تعبیر و تفسیرهایی بسیار شخصی. ادگار که خودش هم نویسنده و هم خوانندهٔ منحصر به‌فرد این یادداشت‌ها بود، با حالتی نیمه‌لذت‌جویانه و نیمه‌خودسرانه اجازهٔ هرگونه داوری را به خود داده بود. زیر اطلاعات مربوط به شناسنامهٔ کندی، شرح حالش به این صورت ذکر شده بود:

 

«این بند و بستچی وقیح می‌کوشد موقعیتش را، چون در خانواده‌ای تهیدست بزرگ و تربیت شده، بزرگ‌تر و شایسته‌تر جلوه دهد. نومیدانه درصدد است سرگذشت خود را که ایرلندی مهاجر و کاتولیک مذهبی است که پیش از آن‌که با چنگ و دندان موقعیتی برجسته و حیرت‌آور در اجتماع پیدا کند، فقط با باراندازها و پیاده‌روهای بوستون آشنایی داشته، به حالتی افسانه‌ای درآورد. افسانه‌بافی کامل. پسر پاتریک جوزف کندی، هم واردکننده و پخش‌کنندهٔ مشروب‌های الکلی است، و هم مرد سیاست در قلمرو خودش که چندین‌بار به سناتوری انتخاب شده است. همچنین سهامدار شرکت محلی زغال سنگ و کلمبیا تراست، یعنی تنها بانک ایرلندی بوستون. خانواده همیشه در رفاه و ناز و نعمت زندگی کرده است (خانهٔ بزرگ و مجلل، خدمتکارهای فراوان، قایق تفریحی بیست‌متری ساخته شده از چوبی گران‌بها، و گذراندن زمستان‌ها در پالم بیچ.) اولین فعالیت مالی‌اش را هنگامی شروع کرد که در دانشگاه هاروارد دانشجو بود، که در عین‌حال دانشجویی برجسته و به‌یاد ماندنی هم نبود (به‌ویژه در درس‌های بانکداری و مسائل مالی که ناچار شد آن‌ها را رها کند.) فعالیت اقتصادی‌اش را در همان زمان دانشجویی، با مؤسسهٔ جهانگردی کوچکی و با سرمایه‌ای سیصد دلاری آغاز می‌کند، که پس از برگشت از چند سفر، سرمایه‌اش به پنج هزار دلار می‌رسد. شغل‌های کوچک دیگری هم داشته است، از جمله «شبَت‌گوی» (انجام کار برای یهودیان متعصب در روزهای شنبه که دست به هیچ‌کاری نمی‌زنند).


کتاب خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی نوشته مارک دوگن

خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی
نویسنده : مارک دوگن
مترجم : پرویز شهدی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۴۰۷ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]