معرفی کتاب « خانواده تیبو »، نوشته روژه مارتن دوگار

یادداشت مترجم

روژه مارتن دوگار (۱)، نویسنده معاصر فرانسوی و یکی از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان جهان، در سال ۱۸۸۱ در شهرکی نزدیک پاریس به دنیا آمد و در سال ۱۹۵۸ چشم از جهان فرو بست. در طی زندگی نسبتا طولانی خود آثار متعددی، از رمان و داستان کوتاه و نمایشنامه و خاطرات، به‌وجود آورد که مهم‌ترین آن‌ها بی‌شک خانواده تیبو (۲) است. نگارش و انتشار این رمان بزرگ از سال ۱۹۲۰ تا سال ۱۹۴۰ طول کشید و جایزه ادبیات نوبل در سال ۱۹۳۷، پیش از انتشار آخرین مجلّد، به آن تعلق گرفت.

خانواده تیبو مشتمل بر هشت «کتاب» است که زندگی دو خانواده کاتولیک و پروتستان و به‌خصوص دو برادر را به نام آنتوان و ژاک در اوایل قرن بیستم شرح می‌دهد. تاریخ حوادث در آغاز مشخص نیست (فقط در کتاب‌های سوم و چهارم است که می‌توان به حدس دریافت که ماجرای رمان در حدود سال ۱۹۰۵ شروع شده است)، اما به‌تدریج وارد وقایع تاریخی می‌شود و شخصیت‌های واقعی در آن پدیدار می‌شوند: اکثر شخصیت‌هایی که در کتاب هفتم («تابستان ۱۹۱۴») به روی صحنه می‌آیند شخصیت‌های واقعی‌اند و وقایع ــ خاصه وقایع آشکار و نهایی که به جنگ جهانی اول و به انقلابات بزرگ این قرن منجر شد ــ عینا با واقعیت تاریخی تطبیق می‌کند.

درباره این رمان سخن بسیار گفته‌اند. عده‌ای از سخن‌سنجان آن را از آثار جاوید ادبیات جهانی و حتی بزرگ‌ترین رمان قرن بیستم می‌شمارند و عده‌ای دیگر، خاصه هواخواهان «رمان نو»، به آن بی‌اعتنایی می‌کنند و شیوه آن را کهنه می‌پندارند، در سال‌های اخیر که پسند روز در رمان‌نویسی به سوی حذف شخصیت و تحقیر ماجرا و بی‌اعتنایی به وقایع بیرونی پیش رفته و قهرمان اصلی رمان گویی خودِ رمان‌نویس یا، به بیان دقیق‌تر، ذهن رمان‌نویس شده است، این حقیقت از چشم بسیاری از منتقدان پوشیده مانده که از آغاز پیدایش رمان همواره دو شیوه رمان‌نویسی وجود داشته است: یکی شیوه کسانی که می‌خواهند تصویر جهان را به صورتی که هست نقش کنند و دیگری شیوه کسانی که می‌خواهند جهان درونی خود را، جهان شخصی و منحصربه‌فردی را که در آن به سر می‌برند یا با آن در کشمکش‌اند، در برابر جهان بیرونی قرار دهند. دو تن از نویسندگان روسْ پیشرو و استاد این دو شیوه‌اند: یکی تالستوی و دیگری داستایفسکی.

روژه مارتن دوگار پیرو راه تالستوی است. در خطابه‌ای که هنگام گرفتن جایزه نوبل ایراد کرد چنین گفت:

 

«رمان‌نویس واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش‌تر برود و در هریک از شخصیت‌هایی که می‌آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که چگونه هر موجود انسانی نمونه‌ای است که هرگز تکرار نخواهد شد. به گمان من، اگر اثر رمان‌نویس بختِ جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصربه‌فردی است که توانسته است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان‌نویس باید زندگی کلّی را نیز حس کند، باید اثرش نشان‌دهنده جهان‌بینی خاص او باشد. این‌جا نیز تالستوی استاد همه رمان‌نویسان است. هریک از آفریده‌های او همواره بیش‌وکم در اندیشه هستی و ماوراء هستی است، و شرح زندگانی هرکدام از این موجودات بیش از آن‌که تحقیقی درباره انسان باشد پرسش اضطراب‌آمیزی است درباره معنای زندگی.»

این سخنان به تمامی درباره خانواده تیبو نیز صدق می‌کند.

کتاب اول: دفترچه خاکستری

 

 

در نبش خیابان وژیرار (۳)، هنگامی که از کنار ساختمان‌های «مدرسه» می‌گذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد:

ــ آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه دیگر از حد گذرانده‌اند!

پسر جوان جواب نداد. مدرسه بسته بود. یکشنبه بود و ساعت نه شب. دربانی لای دریچه را باز کرد. آنتوان با فریاد گفت:

ــ می‌دانید برادرم کجاست؟

دربان چشم‌هایش را دراند. آقای تیبو پا بر زمین کوبید:

ــ بروید بگویید آبه بینو (۴) بیاید.

دربان پیشاپیش آن دو تا اتاق پذیرایی رفت، آتش‌زنه‌ای از جیب درآورد و شمعدانِ آویخته به سقف را روشن کرد.

چند دقیقه گذشت. آقای تیبو نفس‌زنان روی صندلی افتاده بود. از لای دندان‌های به‌هم‌فشرده‌اش دوباره گفت:

ــ این دفعه دیگر نه، می‌شنوی، دیگر نه!

آبه بینو که بی‌صدا وارد شده بود گفت:

ــ معذرت می‌خواهیم، آقا.

مرد بسیار کوچک‌اندامی بود و ناچار شد که بر سر پنجه پا بلند شود تا دستش را روی شانه آنتوان بگذارد.

ــ سلام، آقا دکتر! چه شده است!

ــ برادرم کجاست؟

ــ ژاک؟

آقای تیبو که از جا برخاسته بود با صدای بلند گفت:

ــ امروز به خانه برنگشته است!

آبه بی‌آن‌که چندان تعجبی کند گفت:

ــ مگر کجا رفته بود؟

ــ همین‌جا دیگر! توقیف انضباطی!

آبه دست‌هایش را لای کمربندش فرو برد:

ــ ژاک توقیف انضباطی نداشت.

ــ چی؟

ــ ژاک امروز اصلاً در مدرسه پیدایش نشد.

قضیه بغرنج می‌شد. آنتوان چشم از چهره کشیش برنمی‌داشت. آقای تیبو شانه‌هایش را تکان داد و چهره پف‌کرده‌اش را که پلک‌های سنگین آن تقریبا هرگز از هم باز نمی‌شد به سوی آبه برگرداند:

ــ ژاک دیروز به ما گفت که چهار ساعت توقیف انضباطی دارد. امروز صبح، وقت هر روز از خانه بیرون رفت. و بعد، نزدیک ساعت یازده که ما همه به کلیسا رفته بودیم ظاهرا برگشته و فقط زنِ آشپز را در خانه دیده و به او گفته است که برای ناهار نمی‌آید، چون به جای چهار ساعت، هشت ساعت توقیف دارد.

آبه با لحن قاطعی گفت:

ــ کذب محض!

آقای تیبو دنبال سخن خود را گرفت:

ــ عصر از خانه بیرون رفتم که مقاله‌ام را به «مجله دو جهان» بدهم. مدیر مجله مشغول گفت‌وگو با ارباب‌رجوع بود و من فقط موقع شام به خانه برگشتم. ژاک نیامده بود. ساعت هشت‌ونیم شد و باز هم نیامد. نگران شدم، دنبال آنتوان که در بیمارستان کشیک داشت فرستادم. و حالا این‌جا هستیم.

آبه با قیافه اندیشناکی لب‌هایش را به هم می‌فشرد. آقای تیبو لای مژه‌هایش را باز کرد و نگاه تندی به آبه و سپس به پسرش افکند.

ــ خوب، آنتوان؟

پسر جوان گفت:

ــ بله، پدر اگر پای فرار با نقشه قبلی در میان باشد دیگر فرض وقوع حادثه منتفی است.

حالتش دعوت به آرامش می‌کرد. آقای تیبو یک صندلی برداشت و نشست. ذهن چالاکش در چند جهت مختلف سیر می‌کرد، اما چهره سنگین پیه‌گرفته‌اش هیچ‌چیز نشان نمی‌داد. دوباره گفت:

ــ خوب، چه کار کنیم؟

آنتوان به فکر فرو رفت:

ــ امشب هیچ کار. باید صبر کنیم.

این مسلم بود. اما آقای تیبو از این‌که نمی‌توانست با یک عمل تحکم‌آمیز فورا کار را فیصله دهد و نیز از فکر «کنگره علوم اخلاقی» که پس‌فردا در بروکسل تشکیل می‌شد و از او دعوت شده بود تا ریاست هیئت فرانسوی را در آن‌جا بر عهده بگیرد، خون به پیشانیش دوید. خشمگین از جا برخاست و با صدای بلند گفت:

ــ من همه‌جا ژاندارم‌ها را دنبالش خواهم فرستاد! آیا هنوز اداره پلیس در فرانسه هست یا نه؟ آیا بدکاران را دستگیر می‌کنند یا نه؟

دامِ کت رسمیش از دو سوی شکمش آویزان بود. چین‌های غبغبش مدام لای لبه‌های یخه‌اش گیر می‌کرد و آقای تیبو مانند اسبی که لگامش را بکشند چانه را به جلو پرتاب می‌کرد. در دل گفت: «ناجنس بی‌همه‌چیز! کاش یکباره زیر قطار می‌رفت و له می‌شد!» و مدت یک ثانیه راه در نظرش هموار شد: سخنرانیش در کنگره و چه‌بسا معاونت رئیس کنگره… ولی تقریبا در همان لحظه، پسرش را روی تخت روان و سپس خود را در اتاق اموات کلیسا دید و رفتاری را که می‌بایست در مقام پدر داغ‌دیده از خود نشان دهد و دلسوزی مردم را در نظر آورد… از خود شرم کرد. دوباره به صدای بلند گفت:

ــ شب را با چنین دلهره‌ای سر کردن! سخت است آقای آبه، برای پدر گذراندن چنین ساعاتی سخت است.

به سوی در راه افتاده بود. آبه دست‌هایش را از زیر کمر بند درآورد، چشم به زیر افکند و گفت:

ــ اجازه بفرمایید.

نور شمعدان پیشانیش را که تا نیمه زیر ردیف موهای سرش فرو رفته بود و چهرهٔ محیلش را که به شکل مثلثی به چانه باریک منتهی می‌شد روشن می‌کرد. دو لکه گلگون روی گونه‌هایش پدیدار شد.

ــ ما مردّد بودیم که از همین امشب ماجرای تأسف‌آوری را که به پسرتان مربوط می‌شود ــ و البته تازه اتفاق افتاده است ــ به شما اطلاع دهیم. ولی حالا به نظرمان رسید که ممکن است سرنخی به دست شما بدهد… اگر حضرتعالی یک لحظه فرصت داشته باشید…

لهجه پیکاردی (۵) او تردیدهایش را سنگین‌تر می‌کرد. آقای تیبو بی‌آن‌که سخنی بگوید به سوی صندلیش برگشت و با چشم‌های بسته و هیکل سنگین روی آن نشست. آبه سخنش را ادامه داد:

ــ آقا، ما در روزهای اخیر خطاهایی از پسر شما دیده‌ایم که جنبه خاصی دارد، خطاهایی که به‌طور خاصی فاحش است… حتی او را تهدید به اخراج کردیم. البته فقط برای این‌که بترسانیمش. خودش چیزی به شما نگفت؟

ــ مگر نمی‌دانید چه‌قدر مزوّر است؟ مثل همیشه ساکت بود!

آبه سخن او را اصلاح کرد:

ــ طفلک، با وجود خطاهای فاحشی که از او سر زده ذاتا پسر بدی نیست. و به عقیده ما، در این موردِ اخیر، بیش‌تر به علت ضعف‌نفس و وسوسه دیگران اغفال شده است: غرضم تأثیر معاشر ناجنس است که متأسفانه در مدارس دولتی (۶) بسیار فراوان دیده می‌شود.

آقای تیبو نگاه ناآرامی به‌سوی کشیش افکند.

ــ آقا، جریان وقایع به ترتیب از این قرار است: پنجشنبه گذشته بود… (لحظه‌ای در خود فرو رفت و با لحن تقریبا شاد سخن از سر گرفت:) نه، ببخشید، پریروز بود، روز جمعه، بله، صبح جمعه، موقع زنگ مطالعه. کمی مانده به ظهر، ما به شیوه همیشگیمان غفلتا وارد تالار مطالعه شدیم… (چشمکی به طرف آنتوان زد:) دستگیره را می‌چرخانیم بی‌آن‌که در تکان بخورد و با یک حرکت در را باز می‌کنیم… باری، همین‌که داخل شدیم چشممان به ژاک عزیز افتاد که او را درست روبه‌روی در نشانده بودیم. به طرفش رفتیم، کتاب لغتش را برداشتیم و غافلگیرش کردیم. آن کتاب مشکوک را به چنگ آوردیم: داستانی است ترجمه‌شده از ایتالیایی که اسم نویسنده‌اش را فراموش کرده‌ایم، ولی اسم خود کتاب باکره‌ها و صخره‌ها (۷) ست.

آقای تیبو فریاد زد:

ــ چشمم روشن!

ــ قیافه ناراحت پسر نشان می‌داد که چیز دیگری هم مخفی کرده است: آخر ما کارکشته شده‌ایم. ساعت ناهار نزدیک بود. به شنیدن صدای زنگ، از معلم مطالعه خواهش کردیم که شاگردها را به سفره‌خانه ببرد و همین‌که تنها شدیم کشو میز ژاک را باز کردیم: دو جلد کتاب دیگر پیدا شد: اعترافات ژان ژاک روسو (۸) و از آن بدتر و بی‌شرمانه‌تر، با طلب معذرت از حضور سرکار، داستان پلید و ننگینی از امیل زولا به نام خطای آبه موره (۹).

ــ ای ناجنس!

ــ داشتیم کشو را می‌بستیم که ناگهان به فکرمان رسید تا دستمان را به پشت ردیف کتاب‌های درسی ببریم و آن‌وقت یک دفترچه با جلد خاکستری‌رنگ پیدا کردیم که در نظر اول، از شما چه پنهان، هیچ‌چیز غیرعادی و خلاف عرف نداشت. آن را باز کردیم و صفحه‌های اول را خواندیم… (آبه با نگاه‌های تند و خشنی به آن‌ها نگریست:) مطلب دستگیرمان شد. فورا غنیمتمان را در جای محفوظی گذاشتیم و موقع زنگ تفریح ظهر، توانستیم آن را سر فرصت بررسی کنیم. در قسمت پایین عطف کتاب‌ها، که به ظرافت تجلید شده بود، حرف اول یک اسم به چشم می‌خورد: حرف «ف». اما دفترچه خاکستری، یعنی برگه اصلی ــ برگه جرم ــ یک نوع دفتر نامه‌نگاری بود با دو خطِ کاملاً متفاوت: یکی خط ژاک با امضای «ژ» و خط دیگری که ما نمی‌شناختیم با امضای «د». (درنگی کرد و با صدای ملایم‌تر ادامه داد:) لحن و مضمون نامه‌ها، افسوس، جای هیچ شکی نسبت به ماهیت این دوستی باقی نمی‌گذاشت، به‌طوری که، آقای من، لحظه‌ای این خط محکم و کشیده را خط دختری یا بهتر بگوییم خط زنی تصور کردیم… عاقبت، پس از بررسی متن نامه‌ها فهمیدیم که این خط ناآشنا خط یکی از همشاگردی‌های ژاک است، نه از شاگردهای مدرسه ما، خدا را شکر، بلکه خط پسری است که لابد ژاک در دبیرستان او را می‌بیند. برای این‌که مطمئن شویم، همان روز پیش ناظم دبیرستان رفتیم… (رو به آنتوان کرد:) همان آقای کیار که مردی است محکم و جدّی و از وضع تأسف‌آور مدارس شبانه‌روزی دولتی اطلاع و تجربه وافی دارد. کشف هویت صاحب خط فورا صورت گرفت. پسر تبهکار که «د» امضا می‌کرد شاگرد کلاس سوم و رفیق ژاک و اسمش فونتانن است، دانیل دو فونتانن.

آنتوان بی‌اختیار گفت:

ــ فونتانن! عجب! می‌دانی، پدر، همان‌ها که تابستان‌ها در مزون لافیت (۱۰)، نزدیک جنگل می‌نشینند. راستش را بخواهید زمستان گذشته، شب که به خانه می‌آمدم، چند بار متوجه شدم که ژاک مشغول خواندن کتاب‌های شعر است: کتاب‌ها را همین فونتانن به او امانت داده بود.

ــ چه‌طور؟ کتاب امانت گرفته بود؟ چرا نیامدی به من خبر بدهی؟

آنتوان نگاهی به کشیش انداخت تا گویی در برابر او ایستادگی کند، و پاسخ داد:

ــ این کارش به نظر من خطرناک نمی‌آمد. (و ناگهان لبخند رندانه‌ای به سرعت از روی چهره فکورش گذشت. توضیح داد:) از اشعار ویکتور هوگو و لامارتین بود. چراغش را برمی‌داشتم تا وادارش کنم که زودتر بخوابد.

کشیش لب از لب برنمی‌داشت. سپس برای تلافی گفت:

ــ بدتر از همه این است که این فونتانن پروتستان هم هست.

آقای تیبو، کوفته و درمانده، گفت:

ــ بله، خودم می‌دانم!

کشیش برای این‌که انصاف خود را نشان دهد بی‌درنگ گفت:

ــ شاگرد بدی هم نیست. آقای کیار به ما گفت: «از شاگردهای بزرگسال ماست که خیلی هم جدّی و معقول به نظر می‌آمد و همه را به این ترتیب اغفال می‌کرد. مادرش هم ظاهر نجیبانه‌ای داشت.»

آقای تیبو سخن او را برید:

ــ بله، مادرش… با وجود ظاهر آراسته، آدم‌های خشک و ناسازگاری بودند!

کشیش برای القای مطلب خود از فرصت استفاده کرد:

ــ البته معلوم است که در زیر خشکی ظاهر پروتستان‌ها چه چیزهایی پنهان است!

ــ به هرحال، پدرش مرد بلهوس و هرزه‌ای است… در مزون لافیت، هیچ‌کس با آن‌ها رفت‌وآمد ندارد. فقط یک سلام‌وعلیک می‌کنند و تمام! برادر تو باید به این رفقایی که برای خودش پیدا کرده است بنازد!

کشیش دنبال سخن خود را گرفت:

ــ به هر تقدیر، ما با اطلاع کامل از جریان امر از دبیرستان برگشتیم و می‌خواستیم طبق مقررات اقدام به بازجویی بکنیم که ناگهان دیروز، شنبه، اول زنگ مطالعه صبح، ژاک به اتاق دفتر ما هجوم آورد. هجوم به مفهوم واقعی کلمه. رنگش پریده و دندان‌هایش به هم فشرده بود. از دم در، بدون این‌که سلام کند، فریاد زد: «کتاب‌هایم را دزدیده‌اند، کاغذهایم را برداشته‌اند!…» ما به او تذکر دادیم که طرز ورودش شایسته نبوده است. ولی گوش نمی‌داد. چشم‌هایش که معمولاً روشن و زلال است از شدت خشم تیره شده بود. فریاد می‌زد: «شما دفتر مرا دزدیده‌اید، خودِ شما!» (لبخند بلاهت‌آمیزی زد و ادامه داد:) حتی به ما گفت: «اگر جرئت کرده باشید که آن را بخوانید، خودم را می‌کشم!» سعی کردیم که از در ملاطفت درآییم، ولی نگذاشت حرف بزنیم: «دفتر من کجاست؟ پسم بدهید! همه چیزها را می‌شکنم تا دفترم را پس بدهید!» و پیش از این‌که بتوانیم جلوش را بگیریم، مجسمه کوچک بلوری را از روی میز ما برداشت ــ آنتوان، می‌دانید کدام را می‌گویم؟ همان یادگاری شاگردهای سابق مدرسه را که از پوی دو دوم (۱۱) برای ما آورده بودند ــ و با شدت هرچه تمام‌تر به طرف مرمر بخاری پرتاب کرد… (در برابر واکنش شرم‌زده آقای تیبو با عجله گفت:) البته ارزشی نداشت، غرض ما از نقل این نکته ناچیز این بود که نشان دهیم فرزند دلبند شما تا چه اندازه تهییج شده بود. بعد روی زمین افتاد و دچار حمله شدید عصبی شد. با زحمت توانستیم او را ببریم و به اتاق کوچکی که چسبیده به اتاق کارمان است بیندازیم و درِ آن‌جا را قفل کنیم.

آقای تیبو مشت‌هایش را بلند کرد و گفت:

ــ وای از آن روزها که مثل جنّی‌ها می‌شود! از آنتوان بپرسید. خود ما بارها شاهد بوده‌ایم که، با مختصر ناملایمی، عین همین حمله‌های عصبی به او دست می‌داد و ما ناچار کوتاه می‌آمدیم؛ رنگش کبود می‌شد، رگ‌های گردنش باد می‌کرد و از غیظ می‌خواست خفه شود!

آنتوان در تأکید سخن پدرش گفت:

ــ همه افراد خانواده تیبو جوشی هستند!

و گویی از این بابت چندان احساس تأسف نمی‌کرد، به طوری که آبه مجبور شد از سر لطف لبخندی بزند و سخن خود را ادامه دهد:

ــ یک ساعت بعد که رفتیم آزادش کنیم، دیدیم پشت میز نشسته و سرش را در دست گرفته است. نگاه شررباری به ما انداخت، چشم‌هایش خشک بود. از او خواستیم که عذرخواهی کند، جوابمان را نداد. دنبال ما آرام تا اتاق دفترمان آمد. موهایش آشفته و چشم‌هایش به زیر و قیافه‌اش لجوجانه بود. وادارش کردیم که شکسته‌های بلور را از روی زمین جمع کند، ولی نتوانستیم او را به حرف بیاوریم. آن‌وقت با او به نمازخانه رفتیم و شایسته دیدیم که ساعتی او را با خدا تنها بگذاریم. بعد هم آمدیم و پهلوی او روی زمین زانو زدیم و دعا خواندیم. در این وقت به نظرمان آمد که شاید گریه کرده باشد، ولی نمازخانه تاریک بود و نمی‌توانیم این نکته را تأکید کنیم. ما با صدای آهسته دوازده بار «ای پدر ما که در آسمانی» را خواندیم. بعد او را شماتت کردیم و رنج پدرش را از شنیدن این خبر که چگونه معاشر نااهل صفای فرزند دلبندش را مخدوش کرده است تذکر دادیم. دستش را روی سینه حلقه کرده و سرش را بالا گرفته و چشم به محراب دوخته بود، گویی صدای ما را نمی‌شنید. چون دیدیم که دست از خیره‌سری برنمی‌دارد دستور دادیم که به تالار مطالعه برگردد. تا عصر سرِ جایش در اتاق نشست، دست‌ها را همان‌طور روی سینه گذاشته بود و لای کتاب را باز نکرد. ما صلاح ندیدیم که به روی خودمان بیاوریم. ساعت هفت، طبق معمول، از مدرسه بیرون رفت ــ ولی نیامد با ما خداحافظی بکند. (کشیش با نگاه هیجان‌زده‌ای سخنان خود را پایان داد:) این بود شرح ماجرا. قبل از این‌که جریان امر را به اطلاع شما برسانیم، منتظر بودیم که ببینیم ناظم دبیرستان برای این پسرک جلمبر یعنی فونتانن چه کیفری معین می‌کند: حتما اخراج بی‌قیدوشرط. ولی امشب با دیدنِ اضطراب شما…

آقای تیبو که مانند دونده‌ای نفس می‌زد سخن او را بُرید:

ــ آقای آبه، آیا لازم است به شما بگویم که من با شنیدن این خبر از پا درآمده‌ام؟ از فکر این‌که این غرایز هنوز هم می‌توانند چه مفاسدی… (با لحن اندیشناک و صدای تقریبا پست تکرار کرد:) از پا درآمده‌ام!

سرش به جلو و دست‌هایش روی ران‌ها بود و تکان نمی‌خورد. اگر لب پایین و ریش بزی سفیدش، در زیر سبیل خاکستری، لرزش مختصری نداشت، از پلک‌های فرو افتاده‌اش چنین برمی‌آمد که به خواب رفته باشد. ناگهان چانه‌اش را پیش داد و فریاد زد:

ــ ای ناجنس!

و نگاه تند و تیزی که در این لحظه از میان مژه‌هایش بیرون جست نشان می‌داد که اعتماد بر سستی ظاهرِ او چه‌قدر اشتباه بوده است. دوباره چشم‌هایش را بست و هیکلش را به سوی آنتوان چرخاند. پسر جوان در دم پاسخ نداد. ریشش را در دست گرفته و ابروهایش را درهم کشیده بود و به زمین می‌نگریست. گفت:

ــ از این‌جا به بیمارستان می‌روم تا بگویم که فردا منتظرم نباشند و در اولین فرصت به سراغ فونتانن خواهم رفت.

آقای تیبو بی‌اختیار تکرار کرد:

ــ در اولین فرصت؟ (از جا برخاست و آهی کشید:) و در این مدت خواب به چشم من نخواهد آمد.

و به سوی در راه افتاد.

کشیش او را همراهی کرد. در آستانه در، مرد تنومند دست فسرده‌اش را به سوی کشیش پیش برد و بی‌آن‌که چشم بگشاید آهی کشید:

ــ از پا درآمدم.

آبه بینو مؤدبانه گفت:

ــ ما به درگاه خداوند دعا خواهیم کرد که همه ما را یاری کند.

 

پدر و پسر، خاموش، چند قدمی برداشتند. در خیابان کسی دیده نمی‌شد. باد دیگر نمی‌وزید و شامگاه لطیف و ملایم بود. نخستین روزهای ماه مه بود.

آقای تیبو درباره پسرِ فراری می‌اندیشید: «دست‌کم اگر بیرون مانده باشد زیاد سردش نخواهد شد.» شدت هیجان پایش را سست کرد. ایستاد و به‌سوی پسرش چرخید. رفتار آنتوان اندکی به او آرامش می‌داد. به پسر بزرگش مهر می‌ورزید، به او می‌بالید و خاصه امشب او را بیش‌تر دوست می‌داشت، زیرا خشمش نسبت به پسر کوچکش بیش‌تر شده بود. نه بدین سبب که ژاک را دوست نمی‌داشت: کافی بود که ژاک اندکی غرور او را ارضا کند تا حس محبتش بیدار شود؛ اما خیره‌سری‌ها و لگدپرانی‌های ژاک همیشه بر حساس‌ترین گوشه دل و عزّت نفسش ضربه می‌زد. زیر لب غرّید:

ــ کاش دست‌کم سروصدای قضیه بلند نشود! (به آنتوان نزدیک‌تر شد و لحنش تغییر کرد:) خوشحالم که امشب توانستی کارت را بگذاری و بیایی.

از احساساتی که ابراز می‌کرد ترسید. پسرِ جوان که دست‌وپای خود را بیش‌تر از پدرش گم کرده بود پاسخی نداد. آقای تیبو، شاید نخستین بار در زندگی، دست در بازوی پسرش افکند و زیر لب گفت:

ــ آنتوان… خوشحالم که امشب پیش من هستی، پسر عزیزم.

 

آن روز یکشنبه، خانم فونتانن نزدیک ظهر، هنگام بازگشت به خانه، نامه‌ای از پسرش در دهلیز یافته بود. به ژنی گفت:

ــ دانیل نوشته است که برای ناهار در خانه برتیه می‌ماند. پس وقتی که به خانه برگشت تو ندیدیش؟

ــ دانیل را؟

ژنی برای گرفتن سگ کوچکش که زیر صندلی پنهان شده بود چهار دست‌وپا روی زمین کوشش می‌کرد. هم‌چنان جست‌وجویش را ادامه می‌داد و از جا برنمی‌خاست. سرانجام گفت:

ــ نه، ندیدمش.

پوس را در بغل گرفت و در حالی که حیوان را ناز و نوازش می‌کرد جست‌وخیزکنان به درون اتاق خود گریخت.

وقت ناهار برگشت:

ــ سرم درد می‌کند، گرسنه‌ام نیست. دلم می‌خواهد توی تاریکی بخوابم.

خانم فونتانن او را در رختخواب خواباند و پرده‌ها را کشید. ژنی زیر پتوها فرو رفت. خوابش نبرد. ساعت‌ها گذشت. چند بار، در سراسر روز، خانم فونتانن آمد و دست خنکش را روی پیشانی کودک گذاشت. نزدیک شب، دخترک، بی‌تاب از رقّت و اضطراب، دست مادرش را گرفت و بوسید و اشک‌هایش سرازیر شد.

ــ اعصابت ناراحت شده است، عزیزم… مثل این‌که کمی هم تب کرده‌ای.

ساعت زنگ هفت را زد و سپس زنگ هشت را. خانم فونتانن منتظر پسرش بود تا سر میز شام بروند. هرگز اتفاق نیفتاده بود که دانیل بی‌اطلاع قبلی برای صرف غذا به خانه نیاید. به‌خصوص هرگز سابقه نداشت که مادر و خواهرش را روز یکشنبه برای شام تنها بگذارد. خانم فونتانن با آرنج به نرده بالکن تکیه داد. شب آرام بود. رهگذران، تک‌تک، از خیابان «رصدخانه»(۱۲) می‌گذشتند. تاریکی شب میان انبوه درختان تیره‌تر می‌شد. چند بار گمان کرد که راه رفتن دانیل را در زیر نور فانوس‌ها می‌بیند. صدای طبل از باغ لوگزامبورگ برخاست. (۱۳) نرده‌ها را بستند. شب شده بود.

کلاهش را برداشت و به خانه برتیه دوید: اهل خانه از دیروز به ییلاق رفته بودند. دانیل دروغ گفته بود!

خانم فونتانن به شنیدن چنین دروغ‌هایی عادت داشت، اما از جانب دانیل، دانیلش، شنیدن دروغ، اولین دروغ! از چهارده سالگی، از حالا؟

ژنی نخوابیده بود، گوش به زنگ هر صدایی بود. مادرش را صدا زد:

ــ دانیل کو؟

ــ خوابید. خیال کرد تو خوابی، نخواست بیدارت کند.

لحن صدایش طبیعی بود. چه سود از این‌که کودک را بترساند؟

دیر وقت بود. خانم فونتانن پس از این‌که لای درِ راهرو را باز گذاشت تا صدای برگشتن پسرش را بشنود روی صندلی نشست.

شب سراسر گذشت. روز آمد.

نزدیک ساعت هفت، سگ غرش‌کنان برجست. زنگ زده بودند. خانم فونتانن به دهلیز دوید، می‌خواست خودش در را باز کند. ولی مرد جوان ریشویی بود که خانم فونتانن او را نمی‌شناخت… حادثه؟

آنتوان خود را معرفی کرد، می‌خواست دانیل را پیش از رفتن به مدرسه ببیند.

ــ آخر، اتفاقا… پسر من امروز صبح خانه نیست.

آنتوان از تعجب حرکتی کرد:

ــ خانم، ببخشید که اصرار می‌کنم… برادر من که دوست نزدیک پسر شماست از دیروز ناپدید شده است و ما سخت نگران شده‌ایم.

ــ ناپدید؟

دستش روی چارقد سفیدی که به موهایش بسته بود خشکید. درِ مهمان‌خانه را باز کرد. آنتوان دنبال او به درون رفت.

ــ آقا، دانیل هم دیشب تا حالا برنگشته است و من هم نگرانم. (سرش را که پایین انداخته بود تقریبا همان لحظه بلند کرد و به دنبال سخن خود گفت:) به‌خصوص که این روزها شوهرم هم در پاریس نیست.

چهره این زن صفا و صداقتی داشت که آنتوان هیچ جای دیگر ندیده بود. خانم فونتانن اکنون که پس از گذراندن یک شب بی‌خوابی و در اوج آشفتگی اضطراب، غافلگیر شده بود، در برابر نگاه پسر جوان چهره برهنه‌ای را آشکار می‌کرد که احساس‌ها از روی آن پی‌درپی مانند رنگ‌های ناب می‌گذشتند. چند لحظه بی‌آن‌که چیزی ببینند به یکدیگر نگریستند. هر دو غرقه در اندیشه‌های خود بودند.

آنتوان، امروز صبح، با شور مأمور پلیس از بستر بیرون جسته بود. فرار برادرش را چندان مهم و جدّی نمی‌شمرد و فقط کنجکاویش انگیخته شده بود: می‌خواست از آن یکی، از شریک جرم، بازجویی کند. ولی اکنون قضیه، بار دیگر، بغرنج می‌شد. از این بابت تا اندازه‌ای لذت می‌برد. هر وقت که حادثه‌ای او را این‌طور غافلگیر می‌کرد نگاهش حالتی به نشانه تقدیر محتوم به خود می‌گرفت و در زیر ریش چهارگوش او آرواره‌اش، آرواره درشت و نیرومند خانواده تیبو، درهم فشرده می‌شد. پرسید:

ــ دیروز صبح، پسر شما چه ساعتی از خانه بیرون رفت؟

ــ صبح زود، ولی کمی بعد برگشته است.

ــ عجب! میان ساعت ده‌ونیم و یازده؟

ــ تقریبا.

ــ مثل ژاک. (و با لحن قاطع و تقریبا شادی نتیجه گرفت:) با هم رفته‌اند.

ولی در این لحظه، درِ اتاق که نیمه‌باز مانده بود پس رفت و جسم کودکی یکتاپیراهن روی قالی درغلتید. خانم فونتانن فریادی کشید. آنتوان دخترک بیهوش را بلند کرد و در بغل گرفت و به راهنمایی خانم فونتانن او را به اتاقش برد و روی تختخواب خواباند.

ــ اجازه بدهید، خانم، من پزشکم. آب خنک بیاورید. اِتر دارید؟

ژنی زود به خود آمد. مادر به او لبخند زد، اما نگاه دخترک تند و خشن بود.

آنتوان گفت:

ــ دیگر چیزی نیست. باید او را خواباند.

خانم فونتانن زیر لب گفت:

ــ می‌شنوی، عزیزم.

و دستش که بر پیشانی نمناک کودک قرار داشت تا روی پلک‌ها لغزید و آن‌ها را پایین آورد.

دو طرف تختخواب ژنی ایستاده بودند و تکان نمی‌خوردند. اِتر تبخیر شده بود و فضای اتاق را معطّر می‌کرد. نگاه آنتوان که نخست به دست ظریف و بازوی کشیده خانم فونتانن دوخته شده بود مخفیانه قیافه او را بررسی می‌کرد. توری از روی سرش افتاده بود، گیسویش بور بود، ولی از هم‌اکنون تارهای خاکستری در آن به چشم می‌خورد. چهل‌ساله می‌نمود، ولی رفتار و حالات چهره‌اش به زنی جوان می‌مانست.

ژنی ظاهرا به خواب رفته بود. دستی که روی چشم‌های کودک قرار داشت به سبکی بال پرندگان دور شد. هر دو پاورچین از اتاق بیرون آمدند و لای درها را باز گذاشتند. خانم فونتانن که پیشاپیش می‌رفت برگشت. دو دستش را پیش آورد و گفت:

ــ متشکرم.

این حرکت چنان طبیعی و مردانه بود که آنتوان بی‌اختیار دست‌های او را گرفت و فشرد، ولی جرئت نکرد که آن‌ها را ببوسد. خانم فونتانن توضیح داد:

ــ نمی‌دانید این طفلک چه‌قدر عصبی و حساس است. حتما صدای پارس سگ را شنیده و به خیال این‌که برادرش آمده دویده است. از دیروز صبح حالش خوب نیست و دیشب را تب داشت.

نشستند. خانم فونتانن از لای نیم‌تنه خود کاغذ پسرش را درآورد و به دست آنتوان داد. او را در حال خواندن تماشا می‌کرد. در حشرونشر با مردم اختیار خود را به دست غریزه می‌سپرد: از همان دقایق اول، در کنار آنتوان احساس اعتماد کرده بود. با خود می‌اندیشید: «مردی با این پیشانی ابدا نمی‌تواند مرد پستی باشد.» آنتوان موهای سرش را بالا زده بود و ریش نسبتا پُرپشتی روی گونه‌هایش را می‌پوشاند و میان این دو توده تیره، به رنگ حنایی متمایل به قهوه‌ای، همه چهره از یک‌جفت چشم فرو رفته و یک پیشانی سفید مستطیلی‌شکل تشکیل می‌شد. نامه را تا کرد و به او پس داد. ظاهرا درباره آنچه خوانده بود می‌اندیشید؛ در واقع دنبال راهی می‌گشت که پاره‌ای از مطالب لازم را بگوید. سرانجام مقصود خود را این‌طور بیان کرد:

ــ از دید من، ظاهرا باید رابطه‌ای قایل شویم میان فرار آن‌ها و این امر که تصادفا دوستی آن‌ها را… دلبستگی آن‌ها را معلم‌هایشان کشف کرده بودند.

ــ کشف؟

ــ بله. مکاتباتشان را در یک دفترچه مخصوص پیدا کرده بودند.

ــ مکاتباتشان را؟

ــ سرِ کلاس به هم نامه می‌نوشته‌اند، نامه‌هایی که ظاهرا لحن خاصی داشته است. (نگاهش را از چهره او برگرداند:) تا جایی که هر دو مقصر را تهدید به اخراج کرده بودند.

ــ مقصر؟ باید بگویم که سر در نمی‌آورم… تقصیرشان چه بوده است؟ که به هم نامه می‌نوشته‌اند؟

ــ لحن نامه‌ها گویا خیلی…

ــ لحن نامه‌ها؟

نکته را درنمی‌یافت، ولی از لحظه‌ای پیش به فراست متوجه ناراحتی دم‌افزون آنتوان شده بود. ناگهان سرش را تکان داد و با صدایی غیرارادی و اندکی لرزان گفت:

ــ آقا، این‌ها ربطی به موضوع ندارد. (گویی ناگهان فاصله‌ای میان آن‌ها پدید آمده بود. از جا برخاست:) و اما این‌که برادر شما و پسر من با هم نقشه کشیده باشند تا به قول شما فرار کنند کاملاً ممکن است؛ هرچند که دانیل هیچ‌وقت پیش من اسمی نبرده است از…؟

ــ تیبو.

ــ تیبو؟

با تعجب تکرار کرد و جمله‌اش را ناتمام گذاشت.

ــ خیلی عجیب است: دخترم دیشب در حال کابوس همین اسم را عینا به زبان آورد.

ــ حتما برادرش با او درباره دوستش صحبت کرده است.

ــ خیر، به شما گفتم که دانیل هیچ‌وقت…

ــ پس از کجا فهمیده است؟

ــ این نوع پدیده‌های مرموز خیلی فراوان است.

ــ چه پدیده‌هایی؟

زن سرپا ایستاده بود؛ قیافه‌اش جدّی و نگاهش دور بود:

ــ انتقال فکر.

این توضیح و این لحن به قدری برای آنتوان تازگی داشت که با کنجکاوی شروع به تماشای او کرد. چهره خانم فونتانن نه تنها جدّی و متین بود، بلکه رنگی از اشراق و مکاشفه داشت و روی لب‌هایش تبسّم شخص مؤمنی که در این مسائل عادت به دیدن ناباوری دیگران کرده است نقش بسته بود.

لحظه‌ای به سکوت گذشت. فکری به نظر آنتوان رسید، شوق کارآگاهی در او بیدار می‌شد:

ــ اجازه بدهید، خانم: شما می‌گویید که دخترتان اسم برادر مرا برده است؟ و دیروز هم بی‌دلیل تب کرده است؟ آیا نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که پسرتان رازش را با او درمیان گذاشته است؟

خانم فونتانن با لحنی نرم و خطابخش جواب داد:

ــ آقا، اگر بچه‌های مرا می‌شناختید و از شیوه رفتار آن‌ها با من خبر داشتید می‌فهمیدید که این تصور خودبه‌خود باطل است. هیچ‌کدام از آن‌ها هیچ‌وقت چیزی را از من پنهان…

ساکت شد: رفتار اخیر دانیل که خلاف ادعای او بود دلش را به درد آورد. در حالی که به سوی در می‌رفت بی‌درنگ با اندکی گردن‌فرازی گفت:

ــ اگر ژنی نخوابیده باشد از خودش بپرسید.

 

چشم‌های دخترک باز بود. چهره ظریف و لاغرش بر زمینه بالش نقش بسته بود. گونه‌هایش از تب می‌سوخت. سگ کوچک را در بغل می‌فشرد و پوزه سیاه سگ به طرز مضحکی از لبه ملافه‌ها بیرون آمده بود.

ــ ژنی، ایشان آقای تیبو هستند، برادر یکی از دوستان دانیل.

کودک با کنجکاوی و سپس با سوءظن نگاهی به مرد بیگانه کرد.

آنتوان که به تختخواب نزدیک شده بود مچ دختر را گرفت و ساعتش را از جیب درآورد. گفت:

ــ نبض هنوز تند است.

شروع به معاینه او کرد. هنگام اجرای این کارهای حرفه‌ای، متانت رضایت‌آمیزی در او پدیدار می‌شد.

ــ چند سالش است؟

ــ نزدیک سیزده سال.

ــ راستی؟ هیچ فکر نمی‌کردم. اصولاً همیشه باید این‌جور تغییرات ناگهانی حرارت بدن را مواظب بود. (نگاهی به کودک کرد و لبخند زد:) البته نگران هم نباید شد.

سپس از تختخواب فاصله گرفت و با لحن دیگری گفت:

ــ خانم کوچولو، شما برادر من ژاک تیبو را می‌شناسید؟

دختر ابروها را درهم کشید و با سر اشاره منفی کرد.

ــ حتم دارید؟ آقا داداش هیچ‌وقت راجع به بهترین دوستش با شما حرفی نمی‌زند؟

ــ هیچ‌وقت.

خانم فونتانن اصرار ورزید:

ــ ولی دیشب، یادت هست، وقتی که بیدارت کردم داشتی خواب می‌دیدی که دانیل و دوستش تیبو را توی جاده تعقیب می‌کنند. خودت عینا اسم تیبو را بردی.

کودک ظاهرا در ذهن خود کاوش می‌کرد. سرانجام گفت:

ــ این اسم را نشنیده‌ام.

آنتوان، پس از لحظه‌ای سکوت، دوباره گفت:

ــ آمده بودم از مامانتان نکته‌ای را بپرسم که متأسفانه یادش رفته ولی برای پیداکردن برادرتان خیلی لازم است: چه لباسی پوشیده بود؟

ــ نمی‌دانم.

ــ مگر دیروز صبح ندیدیدش؟

ــ چرا، موقع صبحانه. ولی هنوز لباس نپوشیده بود.

به مادرش رو کرد:

ــ کاری ندارد: توی گنجه لباس‌هایش را نگاه کن ببین کدام لباسش نیست.

ــ خانم کوچولو، یک مطلب دیگر که آن هم خیلی مهم است: ساعت نُه بود یا ده یا یازده که برادرتان آمد نامه‌اش را توی خانه بگذارد؟ مادرتان توی خانه نبود و نمی‌تواند ساعت دقیق را بگوید.

ــ نمی‌دانم.

گمان کرد که لحن ژنی به اندکی خشم آمیخته است. حرکتی از روی نومیدی کرد و گفت:

ــ پس دیگر مشکل بتوانیم ردِّ او را پیدا کنیم!

ــ صبر کنید. (دختر دستش را بلند کرد تا مانع رفتن او شود و گفت:) ده دقیقه مانده به ساعت یازده بود.

ــ درست؟ مطمئنید؟

ــ بله.

ــ یعنی موقعی که با شما بود ساعت را نگاه کردید؟

ــ نخیر. ولی آن‌موقع به آشپزخانه رفته بودم که مغز نان برای نقاشی بیاورم. پس اگر قبلش یا بعدش می‌آمد من حتما صدای در را می‌شنیدم و می‌رفتم ببینم کیست.

ــ بله، درست است.

آنتوان لحظه‌ای به فکر فرو رفت. چه فایده داشت که او را بیش از این خسته کند؟ اشتباه کرده بود: دختر چیزی نمی‌دانست. دوباره به جلد پزشک فرو رفت و گفت:

ــ حالا باید خودتان را گرم نگه دارید، چشم‌هایتان را ببندید و بخوابید.

پتو را روی بازوی او کشید و لبخند زد:

ــ حالا یک چرت حسابی می‌زنیم تا وقتی که بیدار شدیم حالمان خوب شده باشد و آقا داداش هم برگشته باشد!

دختر به او نگریست. آنتوان هرگز نتوانست چیزی را که در این لحظه در نگاه او خواند فراموش کند: بی‌اعتنایی کامل به هر نوع تشویق، زندگی درونی، درماندگی در تنهایی. بی‌اختیار منقلب شد و نگاهش را زیر انداخت.

همین که به اتاق مهمان‌خانه برگشتند گفت:

ــ حق با شما بود، خانم، این بچه معصومِ محض است. بی‌اندازه رنج می‌کشد، ولی چیزی نمی‌داند.

خانم فونتانن که غرق در اندیشه بود تکرار کرد:

ــ معصومِ محض است. ولی می‌داند.

ــ می‌داند؟

ــ می‌داند.

ــ چه‌طور؟ جواب‌هایش که برعکس…

ــ جواب‌هایش بله. ولی من نزدیک او بودم… حس کردم که… نمی‌دانم چه‌طور توضیح بدهم…

نشست و تقریبا همان لحظه دوباره بلند شد. قیافه رنج‌کشیده‌ای داشت. ناگهان با صدای بلند گفت:

ــ می‌داند، می‌داند، حالا دیگر مطمئنم! و این را هم حس می‌کنم که حاضر است بمیرد و لب از لب برندارد.

 

پس از رفتن آنتوان، خانم فونتانن پیش از آن‌که به توصیه او به دیدن آقای کیار، ناظم دبیرستان، برود از روی کنجکاوی، کتاب «راهنمای پاریس» را گشود:

ــ تیبو (اسکار ـ ماری) ـ دارنده نشان افتخار فرانسه ـ نماینده سابق استان اور (۱۴) ـ معاون انجمن پرورش افکار نوباوگان ـ مؤسس و مدیر بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه ـ خزانه‌دار اتحادیه امور خیریه کاتولیک‌های اسقف‌نشین پاریس ـ نشانی: بخش هفتم، پاریس، خیابان دانشگاه، شماره ۴ مکرر.


 

دو ساعت بعد، خانم فونتانن پس از این‌که به دفتر ناظم دبیرستان رفته و بدون جواب دادن با چهره برافروخته از آن‌جا گریخته بود، چون نمی‌دانست از که یاری بخواهد به فکر افتاد که به سراغ آقای تیبو برود. غریزه مجهولی به او می‌گفت که از این خیال درگذرد، ولی مانند بعضی از مواقع دیگر، به انگیزه ذوق خطرجویی و روح تصمیم‌گیری که خودش آن را به شجاعت تعبیر می‌کرد، به غریزه‌اش اعتنایی نکرد.

در خانه تیبو، جلسه شورای خانوادگی برپا بود. آبه بینو صبح زود به خیابان دانشگاه شتافته بود و اندکی پس از او آبه وِکار، منشی مخصوص عالیجناب سراسقف پاریس و مقتدای روحانی آقای تیبو و دوست نزدیک این خانواده که با تلفن خبردار شده بود، نیز به آن‌جا رسید.

آقای تیبو پشت میزش نشسته بود و گویی ریاست دادگاه را بر عهده داشت. شب پیش خوب نخوابیده و رنگ صفراوی چهره‌اش از همیشه زردتر بود. منشیش آقای شال، کوتوله‌ای خاکستری مو و عینکی، در طرف چپ او نشسته بود. آنتوان، متفکر، ایستاده و بر قفسه کتابخانه تکیه داده بود. «مادموازل» را نیز، گرچه موقع کارهای خانه بود، احضار کرده بودند: با شانه‌های فرو رفته در شال سیاهی از پوست مرینوس، روی لبه صندلی نشسته و به پیش خم شده بود. نوارهای خاکستری گیسو به پیشانی زردش چسبیده بود و با مردمک‌هایش که به چشم‌های ماده مرال می‌مانست پیاپی از این کشیش به آن کشیش نظر می‌انداخت: این آقایان را در دو طرف بخاری دیواری، روی صندلی‌های دسته‌دار با پشتی‌های بلند، نشانده بودند.

آقای تیبو، پس از دادن گزارشی از نتیجه تحقیقات آنتوان، اکنون از وضع زمانه می‌نالید. از احساس جلبِ تأیید اطرافیان لذت می‌برد و کلماتی که در وصف اضطراب خود می‌یافت بر ضربان قلبش می‌افزود. با این‌همه، در حضور مقتدای روحانیش خود را موظف می‌دید که به مراقبت باطن و داوری نفس بپردازد: آیا جمله وظایف پدری را در حق پسر بیچاره‌اش تمام کرده بود؟ نمی‌دانست چه جواب بدهد. فکرش جای دیگر رفت: اگر آن پسرک کافرکیش پیدا نشده بود هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. از جا برخاست و غرّید:

ــ جلمبرهایی مثل این فونتانن را مگر نباید به دارالتأدیب فرستاد؟ آیا پذیرفتنی است که کودکان ما در معرض چنین تلقینات و تأثیراتی قرار بگیرند؟ (دست‌ها را به پشت برده و پلک‌ها را بسته بود و در پشت میزش می‌رفت و می‌آمد. فکرِ از دست دادن کنگره، گرچه نامی از آن نمی‌برد، بر آتش کینه‌اش دامن می‌زد.) بیش از بیست سال است که من وجودم را وقف مسائل بزهکاری کودکان کرده‌ام! بیست سال است که من با تأسیس انجمن‌های حفظ و حراست اخلاق و انتشار رساله‌ها و ارسال گزارش به همه کنگره‌ها در این راه مبارزه کرده‌ام! (به طرفی که کشیش‌ها نشسته بودند چرخید و گفت:) از این بالاتر: آیا من در پرورشگاه خودم در کروی (۱۵) بخش ویژه‌ای برای کودکان منحرف که از طبقه‌ای بالاتر از طبقه اجتماعی شاگردان دیگرمان باشند به‌وجود نیاورده‌ام تا از آن‌ها مواظبت‌های خاص و دقیق به عمل آید؟ و اما مطلبی که می‌خواهم بگویم باورکردنی نیست: این بخش همیشه خالی است! آیا این دیگر به عهده من است که پدران و مادران را وادارم تا پسرانشان را به آن‌جا بفرستند؟ من به هر دری زده‌ام که توجه وزارت آموزش و پرورش را به مؤسسه ابتکاری خودم جلب کنم! اما… (شانه‌ها را بالا انداخت و در حالی که روی صندلی می‌نشست جمله‌اش را تمام کرد:) مگر متصدیان مدارس لامذهبی در فکر سلامت اخلاق جامعه هستند؟

در همین هنگام، خدمتکار آمد و کارت ویزیتی به او داد. آقای تیبو به‌سوی پسرش برگشت و گفت:

ــ او، در این‌جا؟ (و از خدمتکار پرسید:) چه کار دارد؟ (و بی‌آن‌که منتظر جواب بماند:) آنتوان، تو برو.

آنتوان پس از این‌که نگاهی به روی کارت انداخت گفت:

ــ به هرحال، نمی‌شود عذرش را بخواهی.

آقای تیبو نزدیک بود خشمگین شود. ولی آنا بر خود مسلط شد و رو به آن دو کشیش کرد:

ــ خانم فونتانن است! چه می‌شود کرد، آقایان؟ آیا ما در برابر زن‌ها، هرکس که باشد، ملزم به رعایت ادب و احترام نیستیم؟ و این زن به هرحال مادر است.

آقای شال با تمجمج گفت:

ــ چی؟ مادر؟

ولی صدایش به قدری ضعیف بود که گویی با خودش حرف می‌زد. آقای تیبو گفت:

ــ این خانم را وارد کنید.

و هنگامی که خدمتکار مهمان ناخوانده را وارد کرد، آقای تیبو به پا خاست و با ادب تمام کرنش کرد.

خانم فونتانن منتظر دیدن چنین جمعیتی نبود. در آستانه در، دچار تردید نامحسوسی شد، سپس قدمی به سوی مادموازل برداشت. مادموازل از روی صندلی پرید و با چشم‌های وحشت‌زده‌ای که خماری خود را از دست داده بود و او را نه دیگر شبیه ماده مرال بلکه شبیه مرغ خانگی می‌ساخت دیده بر این کافر پروتستان دوخت. خانم فونتانن زیر لب گفت:

ــ خانم تیبو، اگر اشتباه نکرده باشم؟

آنتوان به شتاب گفت:

ــ نخیر، خانم. ایشان مادموازل دووایز هستند که از چهارده سال پیش ــ یعنی بعد از فوت مادرم ــ با ما زندگی می‌کنند و من و برادرم را بزرگ کرده‌اند.

آقای تیبو مردها را معرفی کرد. خانم فونتانن که از نگاه‌های خیره این گروه ناراحت شده ولی آرامش خود را از دست نداده بود گفت:

ــ آقا، ببخشید که مزاحم شدم. آمدم ببینم آیا از صبح تا حالا… ما رنج مشترکی داریم، آقا، و من فکر کردم که بهتر است… کوشش‌هایمان را یکجا به‌کار ببریم. (و با لبخند مهربان و غم‌زده‌ای به گفته خود افزود:) این‌طور نیست؟

ولی نگاه پاکش که در جست‌وجوی نگاه آقای تیبو بود با نقاب چهره کوران برخورد کرد.

آن‌گاه چشمش به دنبال آنتوان گشت و با وجود فاصله نامحسوسی که در پایان دیدار پیشین میان آن‌ها پدید آمده بود انگیزه‌ای درونی او را به‌سوی این چهره افسرده و صادق رهبری کرد. آنتوان نیز، از وقتی که خانم فونتانن وارد شده بود، حس می‌کرد که نوعی اتحاد و همدلی میان آن‌ها وجود دارد. نزدیک رفت و گفت:

ــ خانم، مریض کوچولویمان چه‌طور است؟

آقای تیبو سخن او را برید. بی‌قراری او فقط در تکان‌های پیاپی سرش به طرف جلو برای رها ساختن غبغبش از قید یخه هویدا می‌شد. بالاتنه‌اش را به‌سوی خانم فونتانن چرخاند و با لحن شمرده‌ای آغاز سخن کرد:

ــ خانم، آیا لازم است بگویم که هیچ‌کس بهتر از من نگرانی شما را درک نمی‌کند؟ همان‌طور که به این آقایان عرض کردم، از فکر این اطفال قلب آدم می‌گیرد. با این حال، خانم، این نکته را هم بی‌تردید و تمجمج عرض می‌کنم: آیا اقدام مشترک شایسته است؟ البته باید دست به عمل زد، باید آن‌ها را پیدا کرد، ولی آیا بهتر نیست که جست‌وجوهایمان جداگانه صورت گیرد؟ غرضم این است که آیا نباید، مقدّم بر هر چیز دیگر، از فضولی روزنامه‌نویس‌ها برحذر باشیم؟ تعجب نکنید از این‌که من با لحن کسی حرف می‌زنم که به حکم موقعیتش باید در برابر قضاوت مردم، پاره‌ای از احتیاط‌ها را رعایت کند. آیا برای شخص خودم احتیاط می‌کنم؟ ابدا! خدا را شکر که من بالاتر از ولنگاری‌های فرقه مخالف هستم. ولی آیا به بهانه شخص من، به بهانه نام من، سعی نخواهند کرد تا به مؤسساتی که زیر نظر من فعالیت می‌کنند ضربه بزنند؟ از این گذشته، من فکر پسرم را هم می‌کنم. آیا من نباید به هر قیمتی هست احتراز کنم از این‌که، در چنین ماجرای ناخوشایندی، نام دیگری در کنار نام ما برده شود؟ آیا اولین وظیفه من این نیست که کاری کنم تا روزی نتوانند بعضی از روابط گذشته او را به رُخش بکشند؟ البته می‌دانم که این روابط اتفاقی و عارضی بوده است، ولی باید بگویم که جنبه بسیار… زیان‌آوری دارد. (رو به آبه وکار کرد و لحظه‌ای لای پلک‌هایش را گشود و با این جمله سخنان خود را به پایان رساند:) آقایان، آیا نظر شما این نیست؟

رنگ از رخ خانم فونتانن پریده بود. نگاه خود را به نوبت بر کشیش‌ها و مادموازل و آنتوان انداخت و با قیافه‌های ساکت و زبان‌های لال مواجه شد. فریاد زد:

ــ ای آقا، می‌بینم که… (بغض در گلویش پیچید. با تلاش فراوان سخنش را ادامه داد:) می‌بینم که سوءظن آقای کیار… (دوباره خاموش شد و سرانجام با لبخند تلخی فریاد برآورد:) این آقای کیار مرد حقیری است، بله، مرد حقیر و فرومایه‌ای است!

چهره آقای تیبو سرد و خشک بود. دست فسرده‌اش به طرف آبه بینو بلند شد، گویی او را به شهادت می‌طلبید و رشته سخن را به او می‌سپرد. آبه با شادی سگ حرامزاده‌ای وارد میدان شد:

ــ با کسب اجازه از حضور سرکار علّیه به عرض می‌رسانیم که شما اظهارات ناگوار آقای کیار را، بدون اطلاع از اتهاماتی که بر آقاپسر شما وارد است، رد می‌کنید…

خانم فونتانن پس از آن‌که سراپای آبه بینو را برانداز کرد باز به انگیزه شناخت غریزیش از موجودات به سوی آبه وکار برگشت. نگاهی که کشیش بر او دوخته بود حکایت از صفا و عطوفت می‌کرد. چهره خواب‌آلودش به سبب چند تار مو که از دوروبر کله طاسش بیرون زده بود، درازتر جلوه می‌کرد و او را پنجاه‌ساله نشان می‌داد. دعوت خاموش زنِ کافرکیش را حس کرد و به شتاب وارد بحث شد:

ــ خانم، همه ما که در این‌جا هستیم می‌دانیم که این گفت‌وگو چه‌قدر برای شما ناگوار است. اعتمادی که شما به پسرتان دارید بی‌نهایت شایسته تحسین است… بی‌نهایت شایسته احترام است… (انگشت سبابه‌اش با حرکتی عصبی که عادت او بود تا برابر لب‌هایش بالا آمد بی‌آن‌که سخنش قطع شود.) ولی با این همه، خانم، متأسفانه شواهد…

آبه بینو چنان‌که گویی همکارش ادامه سخن را به او سپرده باشد با لحن چرب و نرمش گفت:

ــ شواهد، باید اعتراف کنیم، خانم، که شواهد محکوم‌کننده است.

خانم فونتانن از او رو برگرداند و زیر لب گفت:

ــ خواهش می‌کنم، آقا.

ولی آبه دیگر نمی‌توانست جلو خود را بگیرد و به صدای بلند گفت:

ــ این هم برگه جرم. (کلاهش را روی میز گذاشت و از لای کمربندش یک دفترچه خاکستری دورقرمز بیرون کشید.) فقط یک نگاه به این بیندازید: هرچه‌قدر که رفع توهّم از شما برای ما سخت باشد عقیده داریم که این کار برای اطلاع و اطمینان خاطرتان لازم است!

دو قدم نزدیک‌تر رفت تا او را وادار به گرفتن دفترچه کند. ولی خانم فونتانن از جا برخاست:

ــ آقایان، من یک سطر آن را هم نخواهم خواند. اسرار این بچه را در حضور دیگران، بی‌اطلاع خودش و بی‌آن‌که دست‌کم بتواند توضیح بدهد، برملا کنم؟ من چنین رفتاری را به او یاد نداده‌ام.

آبه بینو دست خود را دراز کرده و همان‌طور ایستاده بود. خنده تلخی از روی لب‌هایش گذشت. سرانجام با لحن هزل‌آلودی گفت:

ــ ما اصراری نداریم.

دفترچه را روی میز گذاشت، کلاهش را برداشت و رفت سرِ جایش نشست. آنتوان هوس کرد که شانه او را بگیرد و از اتاق بیرونش بیندازد. نگاه نفرت‌آلودش لحظه‌ای با نگاه آبه وکار تلاقی و همنوایی کرد.

خانم فونتانن روش خود را تغییر داد: با حالتی مبارزطلب سر برداشت و به‌سوی آقای تیبو که از جایش تکان نخورده بود پیش رفت:

ــ آقا، این‌ها ربطی به موضوع ندارد. من فقط آمده بودم که از شما بپرسم چه می‌خواهید بکنید. شوهرم این روزها در پاریس نیست و من به تنهایی باید تصمیم بگیرم… به‌خصوص می‌خواستم این را به شما بگویم: به نظر من، صلاح نیست که از پلیس استمداد کنیم…

آقای تیبو که از خشم به‌پا خاسته بود به تندی گفت:

ــ پلیس؟ ولی، خانم، آیا خیال می‌کنید که تا این لحظه همه نیروی شهربانی استان‌ها وارد میدان نشده است؟ همین امروز صبح خودم به مدیر دفتر رئیس کل شهربانی تلفن کردم که کلیه اقدامات لازم در اختفای محض صورت گیرد… به شهرداری مزون لافیت تلگراف زده‌ام تا مبادا فراری‌ها به فکر مخفی شدن در منطقه‌ای باشند که هر دو آن را خوب می‌شناسند. به ایستگاه‌های راه‌آهن، به پاسگاه‌های مرزی، به بندرهای کشتیرانی اعلام خطر شده است. ولی، خانم، اگر سروصدای قضیه که من سخت از آن احتراز دارم بلند نمی‌شد، آیا برای تهذیب اخلاق این بخوبریده‌ها بهتر نبود که آن‌ها را دست‌بسته میان دو ژاندارم برگردانند؟ لااقل به آن‌ها فهمانده می‌شد که در مملکت فلک‌زده ما هنوز شبه‌عدالتی برای احقاق حق پدری وجود دارد.

خانم فونتانن بی‌آن‌که جوابی بدهد ادای احترام کرد و به‌سوی در راه افتاد. آقای تیبو بر احساسات خود غلبه کرد و گفت:

ــ خانم، این را هم بدانید که اگر کوچک‌ترین خبری از آن‌ها پیدا کنیم پسر من فورا به شما اطلاع خواهد داد.

خانم فونتانن سری تکان داد و بیرون رفت. آنتوان و به دنبال او آقای تیبو بدرقه‌اش کردند.

همین‌که خانم فونتانن از چشم ناپدید شد، آبه بینو زهرخندی زد و گفت:

ــ سگ پروتستان!

آبه وکار نتوانست خودداری کند و از سر شماتت حرکتی کرد.

آقای شال تمجمج‌کنان گفت:

ــ چی؟ پروتستان؟؟

و چنان‌که گویی پا روی لخته‌های خون سن بارتلمی (۱۶) گذاشته باشد عقب‌عقب رفت.


کتاب خانواده تیبو نوشته روژه مارتن دوگار

کتاب خانواده تیبو
جلد اول
نویسنده : روژه مارتن دوگار
مترجم : ابوالحسن نجفی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۶۲۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]