کتاب « خفه شو عزیزم؛ نمایشنامه »، نوشته محمد صالحعلاء
شخصیتها
۱- زن
۲- مرد
در انتهای صحنه چند قفسهٔ چوبی پر شده از کتابهایی که بهعکس چیده شدهاند، چنانکه عنوان هیچیک از آنها دیده نمیشود. در سمت دیگر، کمد چوبی بزرگی است که پشت درهایش آینههای قدی است. در یک سمت کمد چتر، روسریها و جورابهای رنگی زنانه آویزان است و در سمت دیگر لباسهای زنانه در شکلها و رنگهای جورواجور آویزان شده است.
جلوتر از قفسههای کتاب، میز چوبی چهارگوش قرار دارد و پشت آن صندلی چوبی سادهای است. روی میز در یک بطری شیشهای چند شاخه گل زرد خودرو، چند برگه کاغذ و چراغ مطالعه است. جلوتر مبل بزرگ نارنجی رنگی است که روی آن یکی، دو بالش و ملحفه است (پیداست از آن بهجای تختخواب استفاده میشود). روی دیوار روبهروی مبل عکس سیاه و سفید بزرگی از زنی زیبا در حالتی که به دوردستها اشاره میکند، به چشم میخورد.
مرد سیاه پوشیده، روبهروی عکس سیاه و سفید ایستاده است. دستمالکاغذی از جیب درآورده، اشکهایش را پاک میکند. به سمت کمد میرود با دست موهایش را مرتب میکند. شیشهٔ ادکلنی را برمیدارد و به سر و روی خود میپاشد (همزمان در میان تماشاچیها بوی عطر منتشر شود). مرد در کمد را میبندد. کتش را درمیآورد روی تاج صندلی آویزان میکند. به سمت مبل میرود. دکمههای آستین و یکی، دو دکمهٔ پیراهنش را باز میکند. روی مبل منتظر مینشیند.
زن از عمق صحنه (پشت کمد) وارد میشود. نگاهی به در و دیوار میاندازد. پیداست برای نخستین بار وارد آنجا شده است. عکس زن را میبیند، نزدیکش شده و به آن خیره میشود. به طرف مرد میرود.
زن: چراغ رو خاموش کن.
مرد به سمت میز میرود. چراغ مطالعه را خاموش میکند.
زن (با اشاره به سقف): اونو… اونو روشن کن.
مرد چراغ مطالعه را روشن میکند، به طرف مبل برمیگردد، دست میبرد چراغ سقفی را خاموش میکند. زن دلبرانه شال را از گردن کشیده، به طرف مرد پرت میکند. میخواهد دکمهٔ بارانیاش را باز کند که ناگهان زنگ در به صدا درمیآید. هر دو منجمد میشوند. هر دو مدتی به در خیره میشوند.
زن (با صدای خفه): کیه؟
مرد برمیخیزد پاورچینپاورچین به سمت در{جلوی صحنه} میرود.
زن: کجا؟
مرد (آهسته): درو باز کنم.
زن: میدونی کیه؟
مرد: نه.
زن: با کسی قرار داشتی؟
مرد: نه.
زن: پس باز نکن. در خونهت چشمی نداره؟
مرد: نه… شما نگران نباشید.
زن: نگران نباشم؟
مرد: اینجا خونهٔ منه.
زن: منم اینجام. همسایه نیست؟
مرد: همسایه ندارم… دارم. (با سر و دست اشاره به بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میکند) اما نه اونا منو میشناسن، نه من اونا رو.
زن: شاید یکی اشتباهی زنگتو میزنه.
مرد: اینجا کسی اشتباهی زنگِ منو نمیزنه. (فکر میکند. با صدای خفه) شاید مسئولین باشن.
زن: مسئولین با تو چیکار دارن؟
مرد: بهخاطر همسرم.
زن (یکهخورده): تو زن داری؟
مرد: خواهش میکنم ساکت باشید.
زن: خودشه… (با صدای بلندتر) کلید داره؟
مرد: خواهش کردم صداتونو پایین بیارید. لطفاً ساکت باشید.
زن: نمیشه، خانمها نمیتونن ساکت باشن، دهانی که حرف نمیزنه کج و کوله میشه، از ریخت میافته. ماتیک زدن به دهن کج و کوله کارِ دلقکهاست.
مرد: پس لطفاً یواش حرف بزنید، یکجوری که صداتونو نشنَوَن.
زن: میگم… (آهسته) تو زن داری؟
مرد گریه میکند.
زن: ازش میترسی؟
مرد: دو روزه فوت کرده.
زن: زنت دو روزه فوت کرده؟!!
مرد سر تکان میدهد و بیصدا گریه میکند.
زن: واسه همین سیاه پوشیدی؟ تو زنت دو روزه مرده، آن وقت منو کشوندی اینجا؟… کاش پای تلفن گفته بودی. تسلیت میگم. کاش میدونستم. اینا مسئولین کجان؟ توی این موقعیت با تو چیکار دارن؟
مرد (با بغض): خیال میکنم اوناییان که مراسم تدفین رو برگزار میکنن.
زن: هنوز زنتو خاک نکردی؟
مرد گریه میکند.
زن: تو عزاداری.
مرد (با بغض): بله، عزادارم و میدونم که تا ابد عزادار خواهم بود. هیچکس از دل مردی که همسرشو از دست داده خبر نداره. اندوه من در قالب کلمات نمیگنجه.
مرد گریه میکند. زن دستمالی به او میدهد.
زن: چقدر گریه کردی!
مرد: شما تا حالا اصفهان رفتید؟
زن: با یکی رفتیم نجفآباد، یک روز هم اصفهان موندیم.
مرد: حالا دیگه چشمهای من زایندهروده اصفهانه.
زن: میدونم نمیتونی از فکرش بیای بیرون.
مرد: نه، نمیشه… چون من اینجام، همسرم اونجاست. معنی جدایی همینه. همسرم دیگه شکفتن گیلاسها را نخواهد دید، طلوع و غروب آفتاب رو… دیگر هر لحظه او را میبینم که شنلی از آب بر تن کرده است و از دور فریاد میزند: “من دیگر آسمان را نخواهم دید. (به شدت گریه میکند. با بغض) تو هر بار آسمان را دیدی از طرف من ستارهها را ببوس. آن هم با بوسههایی صدادار.”
زن (گریهاش میگیرد و آرامآرام اشکهایش را پاک میکند): چه سخته…
مرد: میدانم که روزها به موقع شب نمیشوند.
زن: بیا. (دستمالی به مرد میدهد)
مرد (با بغض): ممنونم. ببینید همهٔ دستمالهای شما را من گریه کردهام.
زن: عیبی نداره. من همیشه تو کیفم دستمال کاغذی زیاد دارم.
مرد: خانم شیرین، آدمی یک روز بیدار میشه دنبال خودش میگرده، پیدا نمیکنه.
زن: میدونم. نمیدونم تو، توی این موقعیت واسه چی با من قرار گذاشتی؟ تو عزاداری.
مرد: بله، عزادارم. امروز کسی غمگینتر از من نیست.
زن: پس چرا با من قرار گذاشتی؟
مرد: با شما قرار گذاشتم چون دلم عزاداره، جانم سوگواره. جسمم که…
زنگ میزنند. زن و مرد بیحرکت به در نگاه میکنند.
مرد (با صدای خفه): ماموران… از زندان اومدن.
زن (وحشتزده): مامورها از زندان اومدن؟ با تو چیکار دارن؟
مرد (با بغض): توضیحش پیچیده است.
زن (هراسان): خودت زنتو کشتی؟
مرد: نه… نه… من عاشق همسرم بودم. او بخش بزرگی از من… او تنها زنی بود که در گندمزار…
زن (آهسته): پس مامورها با تو چیکار دارن؟ واسه چی اومدن در خونهت؟ چرا به من زنگ زدی؟ تو این اوضاع چرا منو کشوندی اینجا؟
مرد: لطفاً نترسید. اونا با من کار دارن به شما آزاری نمیرسونن.
زن: چی میگی؟ تو که نمیدونی… من تازه تعهد دادم.
مرد: خانم شیرین، آدمی یه روزهایی بیدار میشه…
زن: آقای محترم، میگم اونا تازه از من تعهد گرفتن. یک نفر خونهشو گرو گذاشته. من خودم تعهد کتبی دادم دیگه اینجور جاها نیام.
مرد: فرصتی نداشتم. باید زودتر کارها رو روبهراه میکردم. با عجله تو راه فهرستی از کارهامو نوشتم، تماس با شما رو بالای فهرستم گذاشتم.
زن: چه عجلهای داشتی!!
مرد: بابت این مخمصه امیدوارم منو آرام، آرام ببخشید.
زن: آرامآرام ببخشم؟ ضامنم معلمه. همهٔ داراییش همون خونه است.
مرد: چه انسان نازنینی! معلمها فداکارند، از آشناهای موقتِ شما هستند؟
زن: اصلاً منو نمیشناسه.
مرد: متاسفم… نمیدونم چه نیرویی باعث شد شما رو بالای لیست بذارم. انسان موجود عجیبیه. آدمی پیوسته در پی نشانی صدایی است که در همان حوالی گم کرده. شاید من میخواستم آن صدای گمشده…
زن: شمارهٔ منو از کجا آوردی؟
مرد: باور نمیکنید. این دو روزه تنهایی و اندوه میخواستن با همدستی هم من رو غارت کنن، منم پیشدستی کردم. پیش از اینکه غصهٔ از دست دادن همسرم منو نابود کنه با شما تماس گرفتم. غمگین بودم. اندوه بسیار باعث شد فراموش کنم که همیشه موانعی در اطراف خانهام کشیک میکشن تا لحظات خوب را به بعد موکول کنن.
زن: آقای محترم، این موانع در اطراف خونهٔ همه کشیک میدن، واسه من عادیه. غیرعادی قرار با مردیه که دو روزه زنش مرده.
مرد (گریه میکند. زن دستمالی به او میدهد): هر کاری یک اولین باری داره. ممنونم.
زن: ببینم شادروان همسرت تصادف کرد، ناخوشی داشت؟
مرد (با بغض): من خودم اونجا بودم. هنوز حتی نمیدونم چرا مرده. آیا دور بودن از…
زن: تو هنوز نمیدونی چرا زنت مرده، اونوقت منو گذاشتی بالای لیست کارهات؟!
مرد: منو صدا زدن زیر هشت. خبر را با شیب ملایمی به من گفتند. ولی من بیاختیار فریاد زدم: “ای خورشید لطفاً دیگر طلوع نکن. طلوع کردن ممنوع.”… ماه را خط زدم. برای همین هم روزگارم تاریک شده. دیگه حتی به ساعت نگاه نمیکنم. عقربههاش با بیرحمی نیشم میزنند…، بیاعتناء از کنارم رد میشن. من دیگه از آسمان هیچ توقعی ندارم، خانم شیرین؟
زن: بله؟
مرد: من دیگه نمیدونم برای چه کسی دلتنگ باشم. شبها سرم رو کجا بگذارم. روزا چگونه بیدار شم.
زن: راست میگی سخته.
مرد (گریه میکند): خیلی سخته.
زن: حالا بگو… تو این اوضاع من چجوری باهات همدردی کنم؟
مرد: صبر کنید تا با اون که پشت دره تکلیفمون روشن بشه.
زن: میدونی کی تکلیف روشن میشه؟ ببین، پس چرا الان آزادی؟
مرد: من آزاد نیستم، مرخصی عزاداری دارم. همین که خاکسپاری و مراسم سوگواری تمام بشه باید برگردم. نمیدونم از چه راهی برم که یاد او آنجا نباشه. در تهران کوچهای، بوستانی، باغی، میدانی نیست که خاطرهای از او آنجا نباشد.
زن: با هم مسافرت نمیرفتید؟
مرد: شما از کجا میدونید؟
زن: چون همهٔ خاطراتت تو این شهره.
مرد: شما باور نمیکنید. ما در عالم رویا به اتفاق چمدانها را میبستیم و…
زن: باور میکنم. فقط نمیدانم چرا اینجام! اگر شادروان همسرت زنده بود منو اینجا میدید، چی میگفت؟
مرد: همسرم میدونست کسی که بهخاطر عشق مرتکب خطائی میشه درخور بخشایشه، چیزی نمیگفت.
زن: از کجا میدونی؟!
مرد: میدونم او کاملاً با عقاید من آشنا بود. میدانست من عقیده دارم آدمی دو بَر داره.
زن (با تعجب): منظورت چیه، آدمی دو بر داره؟
مرد: هر کسی یک بر پنهان، یک بر آشکار داره.
زن: فقط مردها دو بر دارن؟
مرد: نه، همه دو بر دارن.
زن: تو خودت از اول دو بر داشتی؟
مرد: بله، همیشه.
زن: آنوقت با شادروان همسرت همینجا زندگی میکردید؟
مرد سر تکان میدهد.
زن: این کمد همسرته؟
مرد: بله. همهٔ لباسهاش، روسریهاش، لوازم آرایشش، عطرهایی که به خودش میپاشید، (بغض میکند) تهماندهٔ حرفهاش، خاطرهٔ میلیونها بوسهٔ نیمهکاره، لبخندهای بیمقدمه…
زن: حالا چیکار میخوای بکنی؟
مرد: اگر مقدور باشه به زندگی ادامه بدم.
زن: منظورم حالاست… الان میخوای چیکار کنی؟
مرد: نمیدونم. من خیلی غمگینم، شما چه پیشنهاد میکنید؟
زن: من تا حالا با مردی که دو بر داشته باشه، زنش تو سردخونه است، یک نفر هم پشت در خونهش باشه قرار نداشتم. (اشاره به دستمالها) ببین چقدر گریه کردی! تو دلشکستهای. تو این شرایط با تو چیکار کنم.
مرد (آهسته با بغض): همینجا کنارم بمونید تا این در باز بشه یا اون که پشت دره از اینجا بره.
زن: میدونی کی میره؟ شایدم تا حالا رفته باشه.
زنگ میزنند. زن و مرد بیحرکت بهم نگاه میکنند.
زن (آهسته): این از اینجا رفتنی نیست. کاش منو گذاشته بودی واسه بعد. یه موقع مناسب زنگ میزدی.
مرد: من درست به موقع زنگ زدم.
زن: آقای محترم، تو هنوز عزاداری. آخه کی رو دیدی که زنش دو روزه مرده اونوقت…
مرد: بودا، او هم میگه نخست به نیازهای جسمت بپرداز آنگاه…
زن: آره، اینها رو گفتی. انسان دو بر داره، روحت سوگواره، جسمت فلانه. من میگم موقع مناسبی نیست.
کتاب خفه شو عزیزم؛ نمایشنامه
نویسنده : محمد صالحعلاء
ناشر: انتشارات پوینده
تعداد صفحات : ۸۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید