کتاب « خنده در تاریکی »، نوشته ولادیمیر ناباکوف

تقدیم به وِرا

۱

روزی روزگاری در شهـر برلین آلمان مـردی زندگـی می‌کرد به نـام آلبینوس. او متمـول و محتـرم و خوشبخـت بـود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بی‌مهری قرار گرفت؛ و زندگی‌اش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.

این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همین‌جا رهایش می‌کردیم؛ گرچه چکیدهٔ زندگی انسان را می‌توان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.

ماجرا از اینجا آغاز شد که یک شب فکر زیبایی به سر آلبینوس زد. البته آن‌طور که عبارتی در یکی از آثار کُنراد (نه آن لهستانی معروف، بلکه اودو کنراد، نویسندهٔ خاطرات مرد فراموشکار و آن چیز دیگر دربارهٔ شعبده‌باز پیری که در برنامهٔ خداحافظی‌اش خود را همچون شبح محو می‌کند) اشاره به این امر دارد، آن فکر تمام و کمال از آنِ خودش نبود. اما او به آن علاقه‌مند شد، با آن بازی‌بازی کرد، و گذاشت که در وجودش ریشه بدواند، و این در سرزمین آزاد ذهن یعنی شرعاً و قانوناً مالک چیزی شدن. او به عنوان منتقد هنری و کارشناس نقاشی غالباً خود را این‌طور سرگرم کرده بود که از این یا آن استاد بزرگ خواسته بود مناظر و چهره‌هایی را برایش امضا کند که او، آلبینوس، در زندگی واقعی به آنها برمی‌خورد: این‌کار زندگی‌اش را به نگارخانه‌ای عالی تبدیل می‌کرد ـ نگارخانه‌ای پر از آثار تقلبی دلپسند و مسرت‌بخش. سپس یک شب که به ذهن فرهیخته‌اش تعطیلی داده و داشت مقاله‌ای کوتاه (چیز درخشانی نبود، چون او مرد آن‌قدرها بااستعدادی نبود) در باب هنر سینما می‌نوشت، آن فکر بکر و زیبا به سراغش آمد.

فکر بایستی به نقاشی‌های متحرک و رنگی مربوط می‌بود که در آن زمان تازه پا به عرصه گذاشته بودند. فکر کرد چه خیره‌کننده می‌شد, اگر کسی می‌توانست این شیوه را روی تابلویی مشهور، ترجیحاً از مکتب هلندی‌ها، پیاده کند، آن را روی پرده با رنگ‌هایی شفاف و واضح کاملاً بازآفرینی کند و سپس به حرکت درآورد ـ حرکت و حالت به روشنی و کاملاً هماهنگ با شکل ثابت‌شان در تابلو بسط یابند، مثلاً میخانه‌ای با آدم‌هایی کوچک‌اندام که پشت میزهایی چوبی حریصانه می‌نوشند و حیاطی آفتابگیر و در آن اسب‌هایی زین و برگ‌دار که همه ناگهان زنده می‌شوند، آن مرد کوچک قرمزپوش لیوان بزرگ آبجویش را بر زمین می‌گذارد، این دخترِ سینی به دست خود را آزاد می‌کند، و مرغی در آستانهٔ در شروع به نُک زدن می‌کند. می‌شد این طور ادامه‌اش داد که آدم‌های کوچک‌اندام بیرون بیایند و بعد از میان منظره‌ای از همان نقاش بگذرند، منظره‌ای با شاید آسمان قهوه‌ای و آبراهه‌ای یخ‌زده و مردمی با اسکیت‌های عجیب و غریب که آن وقت‌ها مُد بود سُرخوران در پیچ و تاب‌های کهنهٔ درون تصویر؛ یا جاده‌ای مرطوب و مه‌آلود و دو سوار ـ و در انتها بازگشتن به همان میخانه، بازگرداندن تدریجی شخصیت‌ها و نور به دقیقاً همان نظم آغازین، به تعبیری آرام کردن آنها، و به پایان رساندن آن با تصویر اولیه. سپس می‌شد به سراغ ایتالیایی‌ها رفت: تپه‌ای مخروطی و آبی‌رنگ در دوردست، راهی پیچان و سپید، و زائرانی کوچک‌اندام که به بالا ره می‌سپارند. یا شاید حتا سوژه‌هایی مذهبی، اما فقط آنها که شخصیت‌هایی کوچک دارند. و طراح این تصاویر هم باید دربارهٔ نقاش موردنظر و دوره‌اش دانشی فوق‌العاده داشته باشد، و هم برخوردار از چنان استعداد و تبحری باشد که هرگونه ناسازگاری میان حرکات اثر خود و آنها را که استاد بزرگ بر تابلو نشانده مانع شود: باید آنها را در دل تابلو کشف کند ـ آه، این کار شدنی است. و رنگ‌ها… رنگ‌ها حتماً باید دارای پیچیدگی و ظرافتی بسیار بیشتر از رنگ‌های کارتون باشند. چه حکایتی می‌توان گفت، حکایت رویای هنرمند، سفر شادمانهٔ چشم و قلم مو، و دنیایی به سبک آن نقاش غرق در ته‌رنگ‌هایی که خودِ او کشف کرده بود!

پس از مدتی اتفاقاً با تهیه‌کننده‌ای فکرش را مطرح کرد، اما تهیه‌کننده ذره‌ای به هیجان نیامد: گفت این کار ظرافتی را می‌طلبد که مستلزم نوآوری‌هایی در شیوهٔ کارتون‌سازی است و کلی خرج برمی‌دارد؛ گفت چنین فیلمی به خاطر طراحی طاقت‌فرسایش منطقاً نمی‌تواند طولانی‌تر از چند دقیقه باشد؛ تازه آن هم بیشتر مردم را به حد مرگ خسته و کسل می‌کند و کلاً نومیدکننده خواهد بود.

بعد آلبینوس فکرش را با آدم سینمایی دیگری مطرح کرد، و او هم کلی اخ و پیف کرد. آلبینوس گفت: «می‌توانیم کار را با یک چیز خیلی ساده شروع کنیم، پنجره‌ای لکه‌دار که زنده می‌شود، نشانی خانوادگی که جان می‌یابد، یا یکی دو قدیس کوچک.»

و او گفت: «متاسفانه اصلاً خوب نیست. نمی‌توان خطر کرد و دنبال فیلم‌های فانتزی رفت.»

اما آلبینوس باز هم فکرش را رها نکرد تا این که از وجود مرد باهوشی به نام اکسل رِکس باخبر شد که در کارهای غیرعادی ید طولایی داشت ـ در واقع او افسانه‌ای ایرانی را طراحی کرده بود که آدم‌های سطح بالای پاریس را به شوق آورده و سرمایه‌گذارِ کار را به خاک سیاه نشانده بود. پس آلبینوس به دست و پا افتاد که او را ملاقات کند، اما دریافت که او به تازگی به ایالات‌متحد برگشته تا برای روزنامه‌ای مصور کارتون بکشد. پس از مدتی آلبینوس موفق شد با او تماس برقرار کند، و ظاهراً علاقهٔ رکس را جلب کرد.

آلبینوس در یکی از روزهای ماه مارس نامه‌ای مفصل از او دریافت کرد، اما رسیدن نامه همزمان شد با بحرانی ناگهانی در زندگی خصوصی ـ خیلی خصوصی ـ آلبینوس، به طوری که آن فکر زیبا در طول یک هفتهٔ پیش از دریافت نامه به طرز غریبی رنگ باخت و پژمرد، فکری که در غیر این صورت پابرجا می‌ماند و شاید دیواری می‌یافت که بر رویش جا خوش کند و بشکفد.

رکس نوشت تلاش برای اغوای هالیوودی‌ها بی‌فایده است و با خونسردی پیشنهاد کرد آلبینوس که آدم پولداری است خودش آستین بالا بزند و برای این کار سرمایه‌گذاری کند؛ در این صورت او، رکس، هم قبول می‌کرد در ازای فلان قدر دستمزد (مبلغی قابل‌توجه) که نیمی از آن را پیش می‌گرفت یک فیلم از مثلاً بروگل را طراحی کند ـ مثلاً تابلوی «مُثُل‌ها» یا هر چیزی که آلبینوس دوست داشت او برایش زنده و متحرک کند.

پل، برادر زنِ آلبینوس و مردی خوش‌بنیه و مهربان که گیرهٔ دو مداد و دو خودنویس بر لبهٔ جیب روی سینه‌اش دیده می‌شد گفت: «من اگر جای تو بودم این ریسک را می‌کردم. فیلم‌های معمولی بیشتر از این‌ها خرج برمی‌دارد ـ منظورم فیلم‌های جنگی و آنهایی‌ست که چند تا خانه در آنها فرو می‌ریزد.»

«بله، اما پول آنها برمی‌گردد، ولی پول من نه.»

پل در حال پک زدن به سیگار برگش (داشتند شام‌شان را تمام می‌کردند) گفت: «یادم می‌آید قصد داشتی پول زیادی را صرف این کار کنی که کمتر از دستمزد پیشنهادی او نبود. قضیه چیست؟ دیگر شور و شوق چند وقت پیش را نداری. نکند می‌خواهی از خیرش بگذری؟»

«راستش نمی‌دانم. جنبهٔ عملی کار خیلی اذیتم می‌کند؛ وگرنه هنوز از ایده‌ام خوشم می‌آید.»

الیزابت پرسید: «کدام ایده؟»

سؤال کردن در مورد چیزهایی که مفصلاً در حضورش مطرح شده بود عادت او بود. مسئله فقط حالت خیلی عصبی‌اش بود، نه بلاهت یا بی‌توجهی؛ و به کرات پیش می‌آمد که هنوز داشت سؤال می‌کرد و زور می‌زد که جمله‌اش را تمام کند که درمی‌یافت جواب آن را می‌داند. شوهرش از این عادت بی‌اهمیت خبر داشت و هرگز ناراحت نمی‌شد؛ برعکس خیلی هم برایش جالب بود و تحت تأثیر قرار می‌گرفت. با آرامش به حرفش ادامه می‌داد، و خوب می‌دانست (و خیلی مشتاق بود) که خودِ زن بلافاصله جواب سؤال خودش را می‌دهد. اما در این روز خاص از ماه مارس آلبینوس آن قدر ناراحت و آشفته و درمانده بود که ناگهان اعصابش به هم ریخت.

با اخم و تخم گفت: «مگر تو تازه از راه رسیدی؟»، و همسرش نگاهی به ناخن‌هایش انداخت و با ملایمت گفت: «آها، حالا یادم آمد.»

سپس به ایرمای هشت ساله رو کرد که داشت با شلختگی ظرف خامه‌شکلاتی را تمام می‌کرد و فریاد زد: «عجله نکن، عزیز من، تو را به خدا این قدر حرص نزن.»

پل در حالی که به سیگارش پک می‌زد گفت: «به نظر من هر اختراع جدید…»

آلبینوس دستخوش آشفتگی و احساسات غریبش فکر کرد: «اصـلاً گورِ پـدر این مرد کـه رکس و این صحبـت احمقانـه و این خامـه شکلاتی… دارم دیوانـه می‌شوم و هیچ کس روحـش هم خبر ندارد. نمی‌توانم هـم جلویش را بگیـرم، سعی کـردن بی‌فایده است، فـردا باز می‌روم آنجـا و عیـن احمـق‌ها در تاریـکی می‌نشینم… باورنکردنی‌ست.»

قطعاً باورنکردنی بود ـ بیشتر به خاطر آن که در سراسر نُه سال زندگی زناشویی‌اش خود را مهار کرده بود و هرگز، هرگز ـ فکر کرد: «در واقع باید قضیه را به الیزابت بگویم؛ یا مدت کوتاهی با او بروم، یا بروم پیش روانکاو؛ وگرنه…»

نه، نمی‌توانی اسلحه‌ای برداری و دختری را که اصلاً نمی‌شناسی فقط چون نظرت را جلب کرده است با تیر بزنی.

۲

آلبینـوس هرگـز در عشـق و عاشقـی خیلی شانس نیاورده بـود. گرچه به شکلی ملایم و موقر خوش قیافه بود، عملاً هیچ وقت نمی‌توانست از جذابیتش برای زن‌ها نفعی ببرد ـ لبخند مطبوع و چشم‌های آبی‌اش بی‌بروبرگرد بسیار گیرا بودند، اما وقتی سخت در فکـر فـرو می‌رفت چشم‌هایش کمـی بیـرون می‌زد (و چون ذهنش قدری کند بود این اتفاق بیشتر از آن چه باید می‌افتاد). خوب حرف می‌زد و هنگام حرف زدن مکث‌هایی بسیار کوتاه داشت، لکنتی مختصـر و مطبـوع، که بـه پیش‌پاافتاده‌ترین جملات نیز تازگی و طراوت می‌بخشید. و آخرین و نه کمترین نکته (چون در جهان مملو از خودبینی آلمانی‌ها زندگی می‌کرد) این که پدرش ثروتی برایش به جا گذاشته بود که به نحوی معقول اینجا و آنجا سرمایه‌گذاری کرده بود؛ با این همه، عشق که سرِ راهش پیدا می‌شد لطف و روحش را از دست می‌داد.

زمان دانشجویی با زنی پابه‌سن‌گذاشته و غمگین رابطه‌ای ملال‌آور و بی‌روح برقرار کرده بود که بعداً، در زمان جنگ، برایش جوراب بنفش و لباس پشمی ناراحت و نامه‌هایی پرشور و مفصل به جبهه فرستاد که با دست‌خطی بد و ناخوانا و خیلی عجولانه روی کاغذ پوستی نوشته بود. سپس با زن هِر (۱) پروفسور رابطه پیدا کرد که روی راین ملاقاتش کرد؛ زن از زاویه‌ای معین و در نوری خاص که نگاهش می‌کرد زیبا بود، اما آن قدر سرد و کمرو و پُرناز بود که آلبینوس خیلی زود از او دست شست. و بالاخره درست پیش از ازدواج در برلین با زنی لاغر و کسل‌کننده با چهره‌ای معمولی آشنا شده بود که هر شنبه‌شب به خانه‌اش می‌آمد، عادت داشت گذشته‌اش را با تمامِ جزییات نقل کند، هر چیزی را بارها و بارها تکرار می‌کرد، با خستگی و ملال در آغوش آلبینوس آه می‌کشید، و همیشه هم حرفش را با تنها عبارت فرانسوی که بلد بود تمام می‌کرد: (C’est la vie». (۲» همه‌اش خبط، کورمال رفتن در تاریکی، و یأس؛ تردیدی نبود که کوپیدونِ (۳) حامی او چپ‌دست بود، چانه‌ای لرزان داشت، و از تخیل بهره‌ای نبرده بود. و در کنار این عشق‌های ناچیز و بی‌رمق با صدها دختر به عالمِ خیال رفته، اما هرگز با آنها آشنا نشده بود؛ آنها فقط از دستش لغزیده و از کنارش گذشته بودند، و یکی دو روزی آن حس درماندگی و خسرانی را در او به جا گذاشته بودند که از زیبایی زیبایی می‌سازد: تک‌درختی دورافتاده بر پس‌زمینهٔ آسمان زرین، امواج خفیف نور در انحنای داخلی یک پل، چیزی یکسره دست‌نیافتنی.

ازدواج کرد، اما با آن که می‌شود گفت الیزابت را دوست داشت، زن نمی‌توانست آن شور و هیجانی را در او برانگیزد که در حسرتش به جان آمده بود. او دختر یک مدیر سرشناسِ تیاتر بود، دخترکی بلندبالا و ترکه‌ای و موبور با چشمان بی‌فروغ و جوش‌هایی ریز و رقت‌انگیز درست بالای آن نوع دماغ ظریفی که رمان‌نویسانِ زنِ انگلیسی (retroussee»(۴» (دقت کنید به دومین «e» که برای خاطرجمعی اضافه می‌کنند) می‌نامند. پوستش آن قدر لطیف بود که کوچک‌ترین تماس لکه‌ای صورتی‌رنگ بر آن بر جا می‌گذاشت که زود هم محو نمی‌شد.

آلبینوس با او ازدواج کرد چون این طور پیش آمد. سفری به کوهستان به اتفاق او و برادر چاقش و دختر عمویی بسیار ورزشکار که خدا را شکر بالاخره کاری کرد قوزک پایش در پونترِسینا رگ به رگ شود دلیل عمدهٔ ازدواج آنها بود. الیزابت ظرافت و بی‌قیدوبندی و بی‌خیالی‌ای قابل‌توجه داشت و خنده‌ای پر از مهر و محبت. آنها برای فرار از هجوم آشنایان برلینی فراوان‌شان در مونیخ ازدواج کردند. شاه‌بلوط‌ها به شکوفه نشسته بودند. قوطی سیگاری بسیار ارزشمند در باغی فراموش‌شده گم شد. یکی از پیشخدمت‌های هتل به هفت زبان حرف می‌زد. و معلوم شد که الیزابت زخمی کوچک و حساس دارد که از عمل آپاندیس باقی مانده بود.

الیزابت موجودی کوچک و سمج بود و مطیع و آرام. در عشق خصلت گل سوسن را داشت؛ اما گه‌گاه گُر می‌گرفت و در همین مواقع بود که آلبینوس به غلط به فکر می‌افتاد که هیچ نیازی به معشوق دیگری ندارد.

باردار که شد چشم‌هایش حالتی تهی حاکی از رضایت یافتند، گویی در بحر دنیای جدید درونش فرو می‌رفت؛ حالت راه رفتن لاابالی‌اش به راه رفتن اردک تغییر کرد و حریصانه برف‌هایی را مشت‌مشت می‌خورد که وقتی کسی حواسش به او نبود با عجله جمع‌شان می‌کرد. آلبینوس برای مراقبت از او نهایتِ تلاشش را کرد؛ او را به قدم‌زدن‌هایی آرام و طولانی برد، حواسش بود که زود به رخت‌خواب برود و آن وسایل خانه که نُک تیز و ناصاف داشتند سرِ راه او قرار نداشته باشند؛ اما شب‌ها در خیال خود را می‌دید که به دختری جوان برمی‌خورد که تنها روی ماسه‌های داغ ساحل دراز کشیده است، و در همان خیال از این که همسرش مچش را بگیرد وحشتی ناگهانی سراپایش را می‌گرفت. الیزابت صبح‌ها بدن متورمش را در آینهٔ کمد انداز و برانداز می‌کرد و لبخندی مرموز و حاکی از رضایت بر لب می‌آورد. سپس یک روز او را به زایشگاهی خصوصی بردند و آلبینوس سه هفته تنها زندگی کرد. نمی‌دانست با خود چه کار کند؛ مقدار زیادی براندی خرید؛ و دو فکر تیره و تار مثل خوره به جانش افتاد که هر یک تیرگی خاص خود را داشت: یکی آن که زنش ممکن است بمیرد، و دیگر این که کاش قدری بیشتر دل و جرأت داشت و می‌توانست دختری صمیمی پیدا کند و او را با خود به اتاق خوابِ خالی‌اش بیاورد.

آیا بچه بالاخره به دنیا می‌آمد؟ آلبینوس در آن راهروی دراز و سراسر سفید با آن نخل وحشتناک که در گلدانی بزرگ بالای پله‌ها گذاشته شده بود می‌رفت و می‌آمد؛ از آنجا متنفر بود، از سفیدی وحشتناک و چاره‌ناپذیر آنجا و پرستارهای لُپ‌گلی که روپوش‌های‌شان خش‌خش می‌کرد و بر سرشان دو بال سفید داشتند و سعی می‌کردند او را از آنجا دور کنند بیزار بود. پس از مدتی طولانی دستیار جراح از راه رسید و غمگینانه گفت: «خب، تمام شد.» همان لحظه بارانی سیاه و ریز چون لرزش و سوسوی فیلمی بسیار قدیمی (۱۹۱۰، تشییع جنازه‌ای شلوغ و سریع با پاهایی که بیش از حد سریع حرکت می‌کنند) پیش چشم آلبینوس ظاهر شد. با عجله وارد اتاق مریض شد. الیزابت به خوبی و خوشی دختری زاییده بود.

بچه در ابتدا مثل بادکنکی خالی قرمز و پر چین و چروک بود. اما خیلی زود پوست صورتش باز و شفاف شد و پس از یک سال شروع به حرف زدن کرد. البته اکنون در هشت سالگی خیلی کم‌حرف‌تر بود، چون توداری مادرش را به ارث برده بود. شور و نشاطش هم مانند مادرش منحصر به فرد و بی جار و جنجال بود، شادمانی و نشاطی آرام و بی سروصدا از هستی خود به همراه نشانه‌ای ضعیف از حیرتی طنزآلود از زنده بودن خود ـ بله، فحوای کلام همین بود: شور و نشاطی فانی و گذرا.

و در تمامی این سال‌ها آلبینوس در حالی که دوگانگی احساساتش بسیار گیجش می‌کرد به همسرش وفادار ماند. احساس می‌کرد همسرش را صادقانه و عاشقانه دوست دارد ـ در واقع هیچ انسانی را بیش از این نمی‌توانست دوست داشته باشد؛ و در مورد همه چیز با او صریح و صادق بود مگر آن تمنای پنهانی احمقانه، آن رویا، آن هوسی که آتش به زندگی‌اش زده بود. الیزابت همه نامه‌هایی را که او می‌نوشت یا دریافت می‌کرد می‌خواند، دوست داشت از جزییات کار او باخبر باشد ـ مخصوصاً نامه‌هایی را که به کار تصاویر و فیلم‌های قدیمی و تلخ و بدبینانه مربوط بودند و در میان پرده‌پوشی‌های‌شان می‌شد کفل سفید اسبی یا لبخندی خفیف را تشخیص داد. آنها چند سفر بسیار لذت‌بخش به خارج رفتند و بسیار شب‌های زیبا و لطیف را در خانه گذراندند، در حالی که آلبینوس با او روی بالکن بر فراز خیابان‌های آبی با سیم‌ها و دودکش‌هایی که با جوهر هندی بر پهنهٔ غروب نقاشی شده بودند می‌نشست و با خود فکر می‌کرد که واقعاً بیش از آن چه استحقاقش را داشته خوشبخت است.

یک روز غروب (یک هفته پیش از گفتگو دربارهٔ اَکسِل رکس) در راه کافه‌ای که در آن قرار کاری داشت متوجه شد ساعتش مانند اسبی افسارگسیخته جلو افتاده (اولین بار نبود که این اتفاق می‌افتاد) و هنوز یک ساعتِ کامل وقت دارد، موهبتی رایگان که می‌توانست به طریقی از آن استفاده کند. صد البته احمقانه بود که دوباره به خانه در آن سوی شهر بازگردد، و از طرف دیگر حال نشستن و انتظار کشیدن را هم نداشت: دیدن منظرهٔ مردهای دیگر با دوست‌دخترهای‌شان همیشه آزارش می‌داد. بی‌هدف شروع کرد به پرسه زدن و به سینمای کوچکی رسید که چراغ‌هایش تلألویی صورتی رنگ بر برف داشت. به پوستر فیلم نگاهی انداخت (که مردی را نشان می‌داد خیره به پنجره‌ای که کودکی با لباس‌خواب را در قاب گرفته بود)، تأملی کرد ـ و بلیت خرید.

هنوز وارد تاریکی مخملی سالن نشده بود که نور بیضی‌شکل چراغ‌قوه (طبق معمول) به سویش آمد و با همان سرعت و ظرافت او را به پایین راهروی دارای شیب ملایم و تاریک میان صندلی‌ها رهنمون شد. آلبینوس، تا نور بر بلیتی که در دست داشت افتاد، چهرهٔ مایل دختر را دید و وقتی پشت سر او به راه افتاد طرح صورت بسیار باریک و حتا چالاکی و سرعت حرکاتِ بی‌تفاوت او را به طور مبهم تشخیص داد. در حالی که در صندلی‌اش جابه‌جا می‌شد سر بلند کرد و در یک لحظه که نور در چشم دختر افتاد بار دیگر بارقهٔ چشم‌های درخشان او و طرح گونهٔ لطیفش را دید که انگار آن را نقاشی بزرگ بر زمینه‌ای بسیار تیره نقش کرده بود. تمامی این‌ها چیز غریب و غیرمعمولی در خود نداشت: این چیزها پیشتر هم برایش اتفاق افتاده بود و می‌دانست که فکر کردن به آنها عاقلانه نیست. دختر رفت و در تاریکی گم شد و آلبینوس ناگهان احساس کسالت و غم کرد. وقتی آمده بود که فیلم داشت تمام می‌شد: دخترکی داشت در مقابل مردی نقابدار و مسلح از بین اثاثیهٔ واژگون عقب‌عقب می‌رفت. از آنجا که فیلم را از اول ندیده بود، علاقه‌ای به تماشا کردن اتفاقاتی که درک‌شان نمی‌کرد نداشت.

هنگام آنتراکت به محض این که چراغ‌ها روشن شد، دوباره او را دید: کنار درِ ورودی ایستاده بود و پردهٔ ارغوانی زشتی را به یک سو نگه داشته بود، و مردم از کنارش می‌گذشتند و بیرون می‌رفتند. یک دستش را در جیب پیش‌بند گلدوزی‌شدهٔ کوتاهش کرده بود و پیراهن سیاهی به تن داشت که دور بازو و سینه‌اش بسیار تنگ بود. آلبینوس تقریباً با وحشت به چهرهٔ او خیره شد. چهره‌اش رنگ‌پریده و زیبا و سخت اخمو بود. حدس زد که حدوداً هجده سال دارد.

وقتی سالن تقریباً خالی شد و تماشاگران دیگر تازه از درهای کناری وارد می‌شدند، دختر شروع کرد به جلو و عقب رفتن و چند بار از نزدیکی او گذشت؛ اما آلبینوس رو برگرداند چون نگاه کردن آزارش می‌داد و چون نمی‌توانست به یاد نیاورد که زیبایی ـ یا آن چه او زیبایی می‌نامید ـ چند بار از کنارش گذشته و ناپدید شده بود.

نیم ساعت دیگر با چشم‌های برآمده‌اش که به پرده دوخته شده بود در تاریکی نشست. سپس بلند شد و رفت. دختر پرده را با صدای مختصر حلقه‌های چوبی برایش کنار زد.

آلبینوس با درماندگی فکر کرد: «آه، ولی یک نگاه دیگر می‌اندازم.»

به نظرش رسید لب‌های دختر قدری جمع شد. دختر پرده را رها کرد.

آلبینوس در چالهٔ آبی به سرخی خون پا گذاشت؛ برف داشت آب می‌شد، شب مرطوب بود، و رنگ‌های ضعیف و آشفتهٔ چراغ‌های خیابان درهم می‌رفتند و حل می‌شدند. «آرگوس»(۵) ـ برای یک سینما اسم خوبی بود.

سه روز گذشت و باز نتوانست خاطرهٔ او را فراموش کند. بار دوم که ـ این بار هم در میانهٔ فیلم ـ وارد آنجا می‌شد، هیجانی مسخره و بی‌معنا در خود احساس می‌کرد. همه چیز دقیقاً مانند بار اول بود: چراغ‌قوهٔ روشن، چشم‌های کشیدهٔ لویینی (۶) وار، قدم‌های سریع در تاریکی، حرکت زیبای بازوی پوشیده در آستین سیاه وقتی که پرده را با صدایی مختصر به یک سو می‌زد. آلبینوس فکر کرد: «هر مرد طبیعی و معمولی می‌دانست چه کار کند.» اتومبیلی در جاده‌ای هموار با پیچ‌های تند در میان صخره‌ها و دره به راه خود می‌رفت.

بیرون که می‌رفت سعی کرد نگاه دختر را به خود جلب کند، اما نتوانست. بیرون از سینما بارانی تند می‌آمد و پیاده‌رو خون‌رنگ می‌نمود.

اگر برای بار دوم به آنجا نرفته بود، شاید می‌توانست ماجرایی را که هنوز متحقق نشده بود فراموش کند، اما دیگر خیلی دیر شده بود. بار سوم با این تصمیم قاطع که به او لبخند بزند به آنجا رفت ـ و چه آدم چشم‌چرانی می‌نمود اگر به این کار موفق می‌شد. اما قلبش آن قدر تند می‌زد که فرصت را از دست داد.

و روز بعد پل برای شام به خانه‌شان آمد، در مورد رکس حرف زدند، ایرما کوچولو با شلختگی و حرص خامه‌شکلاتی خورد، و الیزابت سؤال‌های معمولش را کرد.

پرسید: «مگر تو تازه از راه رسیدی؟» و سپس با خنده‌ای عصبی و دیرهنگام سعی کرد واکنش بدش را جبران کند.

پس از شام کنار همسرش روی کاناپهٔ پهن و بزرگ نشست، در حالی که زنش در مجله‌ای زنانه به لباس‌ها و چیزهای دیگر نگاه می‌کرد به او بوسه‌های کوچک زد، و بی‌حوصله با خود فکر کرد:

«لعنتی، من که خوشبختم، دیگر از این زندگی چه می‌خواهم؟ آن موجود خرامان در تاریکی… دوست دارم گردن زیبایش را خرد کنم. خب، به هر حال برای من مرده، چون دیگر به آنجا نمی‌روم.»


کتاب خنده در تاریکی نوشته ولادیمیر ناباکوف

کتاب خنده در تاریکی
نویسنده : ولادیمیر ناباکوف
مترجم : امید نیک‌فرجام
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۲۴۷ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]