داستان کوتاه تـنبلی، نوشته ناتالیا گینزبورگ

تـنبلی

ناتالیا گینزبورگ

ترجمهٔ آنتونیا شرکا

در سال 1944، ماه اکتبر، برای پیدا کردن کار بـه رم آمـدم. شـوهرم در زمستان همان سال در گذشته بود، و یک دفتر انتشاراتی در رم بود که شوهرم سال‌ها آن‌جا کـار کرده بود. در آن زمان ناشر در سویس اقامت داشت اما انتشاراتی-بلافاصله پس از آزادسازی رم-فعالیت خـود را از سر گرفته بود. فـکر کـردم اگر از آن انتشاراتی درخواست کنم، حتما به‌ام کار می‌دهند. با این وجود سختم بود ازشان کار بخواهم زیرا بیوه بودم و سرپرستی سه فرزند را به عهده داشتم و فکر می‌کردم برای دلسوزی به‌ام کـار می‌دهند درحالی‌که دلم می‌خواست بی‌آن‌که مرا بشناسند، به خاطر قابلیت‌هایم به‌ام کار بدهند. بدی‌اش آن بود که من قابلیتی نداشتم، باری، در ماه‌های اشغال رم توسط آلمان‌ها به این مسائل فکر کرده بودم. در آن زمـان بـا بچه‌ها در یک منطقهٔ ییلاقی در استان توسکانی سکونت داشتم. در منطقه‌ای که جنگ و سپس سکوت پس از جنگ را به خود دیده بود. تا این که پای آمریکایی‌هابه آن ییلاق سوت‌وکور با روستاهای جنگ دیده‌اش باز شـد. آنـ وقت ما به فلورانس [مرکز توسکانی/رم] نقل مکان کردیم، من بچه‌ها را پیش پدر و مادرم گذاشتم و به رم آمدم. می‌خواستم کار کنم چون پول نداشتم. البته اگر با پدر و مادرم می‌ماندم، می‌توانستم به زندگی‌ام ادامـه دهـم. اما فکر این که خرجم را پدر و مادرم بدهند، خیلی برایم سنگین بود؛ از این گذشته می‌خواستم بچه‌هایم یک بار دیگر خانه‌ای با من داشته باشند. آخر مدت‌ها بود که خانه‌ای نـداشتیم.

در آنـ مـاه‌های جنگ، یا پیش اقوام و دوسـتان زنـدگی کـرده بودیم یا در صومعه و مسافرخانه. همان طور که سوار بر اتومبیلی-که هر نیم ساعت یک بار توقف می‌کرد-به طرف رم در سـفر بـودم، رویـاهای کاری ماجراجویانه را در سر می‌پروراندم. پرستاری بچه، خبرنگاری صـفحهٔ حـوادث روزنامه. مانع اصلی بر سر راه سوداهای کارهایم این بود که هیچ کاری بلد نبودم. هرگز لیسانس نگرفته بـودم فـقط بـه این دلیل که سر درس لاتین (درسی که در آن سال‌ها هیچ کـس از آن نمی‌افتاد) نمره نیاورده بودم. زبان‌های خارجی هم نمی‌دانستم-غیر از کمی فرانسه-و تایپ هم بلد نبودم. در طول زنـدگی‌ام، غـیر از بـزرگ کردن بچه‌هایم، انجام کارهای خانه در نهایت رخوت و بی‌عرضگی و نوشتن رمان هـرگز کـار دیگری انجام نداده بودم. بگذریم از این که همیشه تنبل بودم. تنبلی من در این نبود که صـبح‌ها تـا دیـروقت بخوابم (همیشه صبح سحر بدون هیچ زحمتی از خواب بیدار شده‌ام) بلکه در ایـن بـود کـه با بیکاری و خیال‌پردازی وقت زیادی تلف می‌کردم. این باعث شده بود که موفق بـه اتـمام تـحصیل با اشتغال به کار پر زحمتی نشوم. با خود گـفتم دیـگر زمان آن رسیده که این نقیصه را از وجودم دور کنم. ناگهان به نظرم آمد که مـراجعه بـه آن دفـتر انتشاراتی-که با ترحم و دلسوزی تحویلم می‌گرفت -منطقی‌ترین و عملی‌ترین گزینه است؛ گیرم که فـکر دلایـلی که آن‌ها را وامی‌داشت تحویلم بگیرند، رویم سنگینی می‌کرد. در همان دوران کتابی را با عـنوان جـوانی بـدون خدا اثر اودون ده نورواث خوانده بودم. دربارهٔ این نویسنده هیچ نمی‌دانستم جز این که در جوانی وقـتی از سـالن سینمایی در پاریس خارج می‌شد، در اثر سقوط یک درخت مرده بود. فکر کـردم بـه مـحض این که وارد آن دفتر انتشاراتی شدم، آن کتاب را که خیلی دوست داشتم ترجمه می‌کنم و به چاپ مـی‌رسانم.

در رم اتـاقی در پانـسیونی نزدیکی سانتاماریا ماجوره کرایه کردم. بزرگ‌ترین امتیاز آن پانسیون این بود کـه تـقریبا قیمتی نداشت. به تجربه می‌دانستم که در آن سال‌های جنگ و پس از آن، پانسیون‌ها به راحتی به چیزی شبیه پادگـان یـا اردوگاه تبدیل می‌شدند. آن‌جا چیزی بین پانسیون و خوابگاه بود، اقامتگاهی برای دانـشجویان، جـنگ‌زدگان و سالمندان بی‌خانمان. هر از گاهی صدای عمیق و بـم بـنگی در راه پله طـنین می‌انداخت که برای صدا کردن آدم‌ها پایـ تـلفن بود. در ناهارخوری غذاهای معمولی و ساده با انواع پنیرهای رمی، شاه بلوط آب پز و کلم بـروکلی صـرف می‌شد. حین صرف غذا هـر از گـاهی زنگوله‌ای بـه صـدا درمـی‌آمد و سپس مدیرهٔ پانسیون برخی از عقاید خـود را بـرای تشویق حضار به ساده زیستی ادا می‌کرد.

با یکی از دوستان که در غیاب نـاشر، ادارهـء آن دفتر انتشاراتی را به عهده داشت، صـحبت کردم. کوتاه و چاق، و مـثل تـوپ، گرد و پر جست‌وخیز بود. وقتی لبـخند مـی‌زد، هزار چروک ریز چهرهٔ کودکانه، چینی مانند، رنگ ریده، زیرک و دوست داشتنی‌اش را چـین مـی‌انداخت. فعالیت‌های بی‌شمار دیگری نیز عـلاوه بـر ادارهـء آن‌جا داشت. بـه‌ام گـفت که فعلا مرا آزمـایشی اسـتخدام می‌کنند و هر موقع ناشر برگشت، وضعیت من روشن‌تر تعریف خواهد شد. گفت که از فـردا صـبح به اداره بیایم، ضمن آن‌که دخـتری در هـمان پانسیون مـن زنـدگی مـی‌کرد که او هم در آن دفتر انـتشاراتی کار می‌کرد و سمتی مدیریتی داشت. می‌گفت می‌توانم صبح‌ها هم با او بیایم اداره.

همین‌که به پانـسیون بـرگشتم، پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم و در اتـاقی را-دو طـبقه بـالاتر از اتـاق خـودم-زدم. دختری قشنگ بـا مـوهای مجعد تیره و گونه‌های سرخ در را به رویم باز کرد. از او پرسیدم که آیا می‌توانیم صبح باهم برویم اداره. گـفت کـه بـاید به بانکی-نمی‌دانم چه بانکی-برود و بـنابراین از راه دیـگری مـی‌رفت. مـؤدب امـا تـودار و سرد بود. با حسی مبهم و ناراحت بار دیگر پله‌ها را پایین رفتم. احساس می‌کردم یک حس کشندهٔ حقارت بار داغانم کرده است. آن دختر لا بد چند سالی بـود که آن‌جا کار می‌کرد، شاید از همیشه. تازه کار مدیریتی هم داشت و بنابراین کارش کاملا تعریف شده، قرص و محکم و ضروری بود. ضمن آن‌که با آن کار خرج برادر کوچک نه ساله‌اش را هـم مـی‌داد که پیش خودش زندگی می‌کرد. اما من نمی‌دانستم که آیا قادر خواهم بود خرج بچه‌هایم را بدهم.

شب آشفته‌ای را با افکاری مغشوش و نگران‌کننده سپری کردم. با خودم می‌گفتم همه بـا دیـدن من در آن اداره فورا پی به اوج بی‌سوادی و تنبلی ذاتی‌ام خواهند برد. به دوست‌مان فکر می‌کردم که استخدام کرده بود و به آن ناشر دوردستی که شاید در راه بازگشت بـود. سـعی کرده بودم به دوست‌مان تـوضیح دهـم که مدرک ندارم، انگلیسی نمی‌دانم و هیچ چیزی بلد نیستم.

او هم درآمده بود گفته بود که اصلا اهمیتی ندارد و بالاخره کاری برایم پیدا می‌شود. امـا دربـارهٔ تنبلی‌ام هیچ نگفته بـودم. دربـارهٔ این که به محض این که بنا بود کاری انجام دهم به دام سستی و کاهلی می‌افتادم. هرگز چنین عیبی تا این حد رعب و وحشت در من ایجاد نکرده بود، اما آن شب بـا تـرس و وحشت عمیقی فکر می‌کردم که همیشه دانش‌آموز بدی بوده‌ام.هر کاری را شروع کرده بودم وسط کار رها کرده بودم. اشعار ویون در گوش‌هایم طنین می‌انداخت: «ای خدا! اگر من درس می‌خواندم/در عنفوان جـوانی نـابخردانه‌ام/و اخلاق نـیک می‌آموختم/اینک خانه و کاشانهٔ گرم و نرمی داشتم/ اما افسوس! من محصلی گریز پای بودم/و مثل یک بچهٔ بـد ترک مدرسه کردم…»

راستش فرانسه را هم خیلی خوب بلد نبودم. جـوانی مـن بـه «نابخردی» نگذشته بود بلکه به بی‌میلی و سردرگمی سپری شده بود. صبح به آن‌جا رسیدم که قرار بـود ‌ دفـترم باشد. کلبه‌ای بود وسط حیاطی کوچک. آن‌جا دوست‌مان را دیدم با آن دختر لپ گلی کـه جـلوی یـک ماشین حساب و دو ماشین تایپ نشسته بود. دوست‌مان مرا سر میزی نشاند و یک روق کاغذ جلویم گـذاشت که رویش نوشته بود: «قوانین نگارش چاپی». این‌گونه بود که دانستم affinche? و perche? آکسان تـیز دارند درحالی‌که te?,caffe? lacche? اکسان شـیرین. سـپس یک متن تایپ شده به‌ام داد که ترجمه‌ای از گوستا برلینگ بود. باید متن ایتالیایی را بازبینی و اکسان‌ها را صحیح می‌کردم. دوست‌مان -همان طور که مثل توپ وسط اتاق بالا و پایین می‌پرید-به‌ام گفت کـه اصلا نباید بابت مدرک نداشتن غصه بخورم زیرا این موضوع رئیس‌مان را ناراحت نمی‌کند چون خودش هم مدرکی ندارد. ازش پرسیدم بعد از گوستا برلینگ کار بعدی‌ام چه خواهد بود. وقتی متوجه شدم خـودش هـم نمی‌داند، دلم هری ریخت پایین. به قدری از سقوط در دام تنبلی وحشت داشتم که خودم را غرق ویراستاری آن متن کردم و سه روزه تمامش کردم. آن وقت دوست‌مان متن فرانسوی خاطرات همسر لنین را برایم آورد. سـی صـفحه‌ای از آن را هول هولی ترجمه کردم، اما بعد دوست‌مان گفت که نظرش تغییر کرده و دیگر روی آن کتاب کار نمی‌شود. بعد ترجمه‌ای از Homo‌ ludens را به‌ام داد. تا این که روز دم در دفتر، خود ناشر پیدایش شد. مدت‌ها بـود او را مـی‌شناختم اما هرگز بیش‌تر از پنج کلمه باهم ردوبدل نکرده بودیم و طی سال‌هایی که همدیگر را ندیده بودیم، آن‌قدر حوادث از سرمان گذشته بود که گویی حالا اولین باری بود که به هـم مـی‌رسیدیم. بـا او هم احساس آشنایی می‌کردم و هـم غـریبی؛ و حـالا فکری به این احساساتم اضافه شده بود و آن این که رئیسم است و می‌تواند مرا آنی از آن اداره بیرون کند. با من روبوسی کـرد امـا سـرخ شد، چون خجالتی بود. به نظر می‌رسید از کـار کـردن من در آن‌جا خوشحال است و زیاد هم تعجب نکرده است. به‌ام گفت از من انتظار طرح‌ها و ایده‌هایی دارد. درحالی‌که از شدت شرم و هـیجان احـساس خـفگی می‌کردم، گفتم که شاید بتوان جوانی بدون خدا را ترجمه و چـاپ کرد. دربارهٔ آن کتاب چیزی نمی‌دانست. من هم فورا داستان سینما و سقوط آن درخت را برایش تعریف کردم. خیلی کار داشـت و زود از آنـ‌جا رفـت. روزهای بعد، دیگر او را ندیدم، اما دختر لپ گلی به‌ام گفت که اسـتخدام قـطعی شده‌ام.هرگز با آن دختر صحبت نمی‌کردم اما هر موقع در راهرو به هم می‌رسیدیم، لبخند می‌زدیم، شـاید یـاد خـاطرات و سرنوشت مشترک‌مان می‌افتادیم. آن زنگ‌های زنگوله‌ای، کلم بروکلی…

روزی فهمیدم که داریم بـه مـکان جـدیدی نقل مکان می‌کنیم. از این بابت متأسف شدم زیرا به آن دفتر و به خصوص درخت کـوچک نـارنگی‌ای کـه از پنجره‌ام می‌دیدم، وابسته شده بودم. دفتر جدید در مرکز شهر بود و اتاق‌هایی درندشت با فـرش و مـبل راحتی داشت. من خواهش کردم اتاقک ته راهرو را به‌ام بدهند. آن‌جا تنها مـی‌ماندم و مـی‌توانستم کـار کردن را یاد بگیرم زیرا احساس این که برای کار کردن ساخته نشده‌ام همه جـا دنـبالم بود. دوستمان هم برای خودش اتاقی پیدا کرده و تک و تنها به آن پنـاه بـرده بـود. اتاق‌ها اندک‌اندک پر از ماشین‌نویس و کارمندهای جدید شد. کارمندهای جدید هم با شور و هیجان روی آن فرش‌ها درآمد و شـد بـودند و صفحه‌صفحه از متن‌هایی را برای ماشین‌نویس‌ها دیکته می‌کردند که من هربار از آن‌جا رد می‌شدم از آنـ‌ها هـیچی نـمی‌فهمیدم. یا این که در سالن به دیدن ارباب رجوع می‌رفتند و گفت‌وگوهای مرموزی با آن‌ها می‌کردند. از نـظر دوسـت‌مان هـمهٔ آن کارمندها و ماشین‌نویس‌های جدید بی‌خاصیت بودند و فرش‌ها و سالن و ارباب رجوع و گفت‌وگوها هـم بـیهوده بود. متوجه شدم که کارمندهای جدید دارای عقاید سیاسی متفاوتی نسبت به او هستند. برای همین او افسرده بـه نـظر می‌رسید و دیگر بالا و پایین نمی‌پرید. عوضش یک گوشه کز می‌کرد و چهره‌اش پشـت مـیز کار دیگر با لبخندهایش چین و چروک نـمی‌افتاد بـلکه پژمـرده و غمگین بود، عین ماه. وقتی او را ناراحت و بـی‌حال دیـدم، ناگهان این حس به‌ام دست داد که شاید مانند من و حتی بیش‌تر از من از یـک تـنبلی بی‌رویه در عذاب است.

در آن اداره خیلی احـساس تـنهایی می‌کردم و هـرگز کـلامی بـا کسی ردوبدل نمی‌کردم. نگرانی همیشگی مـن ایـن بود که بی‌سوادی و تنبلی بی‌حدوحساب من و خالی بودن مطلق ذهنم از هر فـکری، لو بـرود. وقتی موفق شدم متقاعدشان کنم حـقوق جوانی بدون خدا را بـخرند، دریـافت که حقوق آن قبلا تـوسط نـاشر دیگری خریداری شده و همین یک فکر را هم که داشتم، به باد رفت. بـرای مـحافظت خود از تنبلی، دیوانه‌وار خودم را غـرق کـار کـردم، آن هم در انزوا و سـکوت مـطلق. فقط این که مـدام از خـودم می‌پرسیدم آیا آن کارم مرا به زندگی شلوغ و از نظر من غیر قابل درک اتاق‌های پر رفـت‌وآمد و لانـه مورچه‌ای آن‌جا متصل می‌کند و اگر بـله، چگونه؟ دادم یـک کلید بـرایم سـاختند و روزهـای یکشنبه هم می‌آمدم اداره.

ژانـویه 1969

مجله هفت – بهمن 1386


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]