کتاب « دختری که با تبهکارها در افتاد »، نوشته استیگ لارسون
این کتاب ترجمه ای است از:
The Girl Who Kicked Ehe Hornet’s Nest
Stieg Larsson
تقدیم به مادر عزیزم حامی همیشگیام در زندگی
بخش اول: میان پردهای در راهرو
هشتم آوریل ـ دوازدهم آوریل
حدود ۶۰۰ زن طی جنگ های داخلی آمریکا جنگیدند. آنها به شکل مردان تغییر چهره میدادند. هالیوود در اینجا از بخش قابل ملاحظهای از پیشینهٔ فرهنگی غافل شده، شاید هم پرداختن به این امر تاریخی از لحاظ ایدئولوژیکی کار چندان آسانی نبوده است. مورخان همواره برای پرداختن به زنانی که تمایزهای جنسیتی را رعایت نمی کنند به زحمت افتادهاند، در هیچ جای دیگری این موضوع به وضوح نبردهای مسلحانه وجود نداشته است. (حتی امروزه همراه داشتن زنان در امری معمولی هم چون شکار گوزن الک سوئدی میتواند موجب به راه افتادن جنجال شود.)
اما از دوران باستان تا عصر نوین داستانهای زیادی از زنان جنگجو موجود بوده است؛ از شیرزنان. مشهورترین آن زنان به عنوان ملکهها و حاکمان و رهبران جنگجو وارد کتابهای تاریخی شدهاند. آن ها مجبور بودهاند هم چون افرادی نظیر چرچیل، استالین یا روزولت عمل کنند؛ سمیرامیس (۱) از اهالی نینوا که امپراطوری آشوریان را شکل داد و بودیکا (۲) که یکی از خونبارترین شورشها علیه قوای اشغالگر روم را فرماندهی کرد فقط دو نمونه از این زنان هستند. برای ارج نهادن به بودیکا در کنار پل وِست مینِستر (۳) بر روی رودخانهٔ تِمز (۴)، مقابل بنای بیگ بن (۵)، مجسمهای ساخته شده است. حتماً اگر اتفاقی از کنار آن میگذشتید، سلامی به او عرض کنید.
از سوی دیگر، تاریخ در مورد زنانی که به عنوان سربازان عادی میجنگیدهاند سکوت اختیار کرده است؛ آنهایی که سلاحها را حمل میکردند، عضو لشگرها بودند، کسانی که در نبردها همردیف مردان میجنگیدند، گرچه کمتر نبردی بوده که بدون حضور زنان در میان مقامات رده بالای ارتش آغاز شده و ادامه یافته باشد.
فصل اول
جمعه، هشتم آوریل
یکی از پرستارها پنج دقیقه قبل از اینکه بالگرد امداد به زمین بنشیند دکتر یوناسون (۶) را بیدار کرد. چند دقیقهای از ساعت یک و نیم صبح گذشته بود.
یوناسون سردرگم پرسید: «چی شده؟»
«بالگرد امداد تا چند دقیقهٔ دیگر میرسد. دو بیمار داریم. یک مرد زخمی و یک زن جوان که تیر خورده.»
یوناسون با بیحوصلگی گفت: «خیلی خوب.»
نیم ساعت بیشتر نخوابیده بود و اصلاً حال نداشت. آن شب پزشک کشیک بخش اورژانسِ بیمارستان سالگرینسکا (۷) در گوتنبرگ (۸) بود و عصرِ طاقتفرسایی را پشت سر گذاشته بود.
از ساعت ۱۲: ۳۰ به بعد جریان یکنواخت بیماران اورژانسی کمتر شد. یوناسون سری به بخش زد و وضعیت بیماران را بررسی کرد و سپس به اتاق مخصوص کارمندان رفت تا کمی استراحت کند. باید تا ساعت ۶ صبح سر کار میماند و حتی اگر مورد خاصی را هم به بیمارستان نمیآوردند خیلی فرصت خوابیدن پیش نمیآمد، اما آن شب بلافاصله بعد از خاموش کردن برق خوابش برد.
رعد و برق را روی دریا میدید. میدانست بالگرد سر وقت میرسد. ناگهان باران شدیدی روی شیشهٔ اتاق کوبیدن گرفت. انگار توفان به گوتنبرگ رسیده بود.
کمی بعد صدایی آمد و یوناسون بالگرد را دید که یکور شده بود و در میان باد و باران سعی میکرد در محل مخصوص فرود بنشیند. نفسِ یوناسون در سینهاش حبس شد. انگار خلبان به مشکل برخورده بود. بعد صدا ضعیف و ضعیفتر شد. یوناسون شتابزده چند جرعه از چایش را خورد و فنجان را روی میز گذاشت و در قسمت پذیرش به تیم اورژانس پیوست. پزشک کشیکِ دیگر سراغ بیمار اول رفت؛ مرد مسنی که سرش را پانسمان کرده بودند و صورتش بدجوری زخمی شده بود. خودش هم بالای سر بیمار دوم رفت، همان زنی که تیر خورده بود. خیلی سریع اوضاع ظاهری او را بررسی کرد. به قیافهاش میخورد نوجوان باشد، با سر و صورتی کثیف و خونآلود و زخمهایی عمیق. بعد پتویی را که گروه امداد دور بدن دختر پیچیده بود بلند کرد. یک نفر روی محل اصابت گلولهها در باسن و شانهٔ او چسب شیشهای زده بود. به نظرش کار هوشمندانهای بود. چسب مانع ورود باکتریها به زخم میشد و جلو خونریزی را هم میگرفت. گلولهای که به باسن بیمار خورده بود مستقیم وارد بافت ماهیچهای شده بود. یوناسون به آرامی شانهٔ او را بلند کرد، سوراخِ روی کمرش معلوم بود، اما محل خروجی دیده نمیشد. گلوله داخل بدن مانده بود. دعا میکرد به ریهٔ او آسیبی نرسیده باشد و چون از دهانش خون نمیآمد احتمالاً چنان اتفاقی نیفتاده بود.
یوناسون به پرستارِ کنارش گفت: «رادیولوژی.» در آن لحظه این تنها حرفی بود که میتوانست بزند.
بعد پانسمانی را که گروه امداد دور جمجمهٔ بیمار پیچیده بود باز کرد. وقتی چشمش به محل اصابت یک گلولهٔ دیگر افتاد خشکش زد. دختر از ناحیهٔ سر هم تیر خورده بود.
یک ثانیهای به او نگاه کرد. ناامید شده بود. همیشه فکر میکرد شغلش همچون دروازهبانهاست. هر روز آدمهای مختلف با شرایط متفاوت، اما به یک منظور به بیمارستان میآمدند: برای کمک گرفتن.
یوناسون مثل دروازهبانی بود که بین بیمار و مرکز کفن و دفن فونِس (۹) ایستاده است. او باید تصمیم میگرفت که چه اقداماتی انجام شود. با یک اشتباه ممکن بود بیمار از بین برود یا تمام عمر دچار معلولیت شود. در اغلب موارد تصمیماتش درست بود. بیشتر بیماران مشکلات روشن و مشخصی داشتند. جراحت ریهها در اثر ضربهٔ چاقو یا صدمهٔ شدید ناشی از سانحهٔ رانندگی را معمولاً میشود راحت تشخیص داد و از عهدهاش برآمد. نجات بیمار در آن موارد بستگی به میزان صدمات وارده و مهارت او داشت.
اما یوناسون از دو نوع جراحت متنفر بود: یکی سوختگی شدید که به هر حال برای بیمار یک عمر درد و رنج به همراه دارد و دیگری آسیب مغزی.
دخترکِ روی تخت میتواند با دو تکه سرب در باسن و شانهاش به زندگیاش ادامه دهد، اما قضیهٔ گلولهای که به سرش اصابت کرده کاملاً متفاوت است. یوناسون یک دفعه متوجه شد پرستار با او حرف میزند.
«ببخشید. حواسم نبود.»
«همان دختر است.»
«منظورت چیست؟»
«لیزبت سالاندر (۱۰). همان دختری که به اتهام قتل سه نفر در استکهلم (۱۱) چند هفتهای تحت تعقیب است.»
یوناسون دوباره به صورت بیمارِ بیهوش نگاه کرد. بلافاصله متوجه شد حق با پرستار است. هفتهها بود خودش و تمام مردم سوئد عکس گذرنامهٔ سالاندر را روی تابلوهای تبلیغاتی تمام روزنامهفروشیها میدیدند. خودِ قاتل چهطور تیر خورده است؟ شاید این حادثه مجازات عادلانهای برای او باشد.
اما این موضوع ربطی به یوناسون ندارد. کار او نجات بیمار است، چه قاتل سه نفر باشد چه برندهٔ جایزهٔ نوبل. یا هر دو.
بعد یک دفعه آشفتگی مؤثری که در تمام بخشهای اورژانس دنیا دیده میشود، به راه افتاد. همه مشغول انجام وظایفشان شدند. لباسهای بیمار را پاره کردند. یکی از پرستارها فشار خون او را گزارش داد: ده روی هفت. یوناسون گوشیاش را روی سینهٔ سالاندر گذاشت و به ضربان قلب او گوش کرد. در کمال تعجب قلبش منظم میزد، اما تنفسش طبیعی نبود.
یوناسون بلافاصله اعلام کرد وضعیت دختر وخیم است. بعداً به زخم شانه و باسن او رسیدگی میکنند، اما باید روی آنها را محکم ببندند. فعلاً چسبهای آن فرد هوشمند کافی است. باید مشکل جراحت سر او را حل کنند. بلافاصله دستور داد با دستگاه سی تی اسکن پیشرفتهای که بیمارستان به تازگی خریداری کرده بود از سر بیمار عکس بگیرند.
در فکر معالجهای خلاف قواعد معمول پزشکی بود. به نظرش پزشکها اغلب دلیلی برای تصمیماتشان ندارند؛ یعنی خیلی زود تسلیم میشوند و در مراحل حساس زمان زیادی را صرف درک دقیق مشکل بیمار میکنند تا بتوانند درمان درستی را در پیش بگیرند. در درستی این روش تردیدی نیست ولی وقتی پزشک مشغول فکر کردن است، بیمار با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
اما یوناسون هرگز بیماری نداشته که گلوله به سرش اصابت کرده باشد. به احتمال زیاد باید از یک جراح مغز کمک بگیرد. از لحاظ نظری آنقدر دربارهٔ مغز میداند که بتواند کارش را شروع کند، اما اصلاً نمیتواند خودش را جای یک جراح مغز بگذارد. صلاحیت انجام چنین کاری را ندارد. یک دفعه به ذهنش رسید شاید از آنچه فکر میکند خوشاقبالتر باشد. قبل از این که دستهایش را بشوید و لباس جراحیاش را بپوشد یکی از پرستارها را صدا زد.
«یک استاد آمریکایی اهل بوستون در بیمارستان کارولینسکای (۱۲) استکهلم کار میکند. بر حسب تصادف امشب در گوتنبرگ است و در هتل الیت پارک اَوِنیو (۱۳) در خیابان اَونین (۱۴) اقامت دارد. چند روز پیش دربارهٔ یافتههای تحقیقات مغزی سخنرانی داشت. از دوستان خوب من است. میتوانی شمارهاش را پیدا کنی؟»
وقتی منتظر جواب عکسبرداری بود، پرستار با شمارهٔ الیت پارک اَوِنو برگشت. یوناسون گوشی را برداشت. دربان نوبت شبِ هتل اصلاً تمایلی به بیدار کردن یکی از مهمانها در آن موقع شب نداشت. توضیح داد شرایط بسیار حساس است و عاقبت نگهبان متقاعد شد تماس او را وصل کند.
تلفن چند بار زنگ خورد. «صبح بخیر فرانک، آندرس (۱۵) هستم. حالش را داری تا سالگرینسکا بیایی و در یک عمل جراحی مغز کمکم کنی؟»
«شوخی میکنی؟» چند سالی میشد دکتر فرانک الیس ساکن استکهلم بود و سوئدی را روان صحبت میکرد، البته با لهجهٔ آمریکایی، اما همیشه با یوناسون انگلیسی حرف میزد.
«بیمار بیست و چند ساله است. گلوله از سرش خارج نشده.»
«و نمرده؟»
«نبضش ضعیف میزند. تنفسش هم خیلی منظم نیست. فشار خون ده روی هفت. یک گلوله به شانهاش خورده و یکی هم به باسنش، اما خودم از پس آن دو تا برمیآیم.»
«امیدوارکننده است.»
«امیدوارکننده؟»
«اگر کسی گلوله به سرش بخورد و جان به در ببرد، یعنی باید به او امیدوار بود.»
«آهان… فرانک، میتوانی کمکم کنی؟»
«آندرس، امروز عصر با چند نفر از دوستان صمیمیام بودم. ساعت یک صبح خوابیدم و خیلی هشیار نیستم.»
«تصمیمها را خودم میگیرم و جراحی را انجام میدهم، اما یک نفر باید کمکم کند تا مرتکب اشتباه احمقانهای نشوم. وقتی حرف از صدمهٔ مغزی باشد، پروفسور الیسِ پاتیل که حتی نمیتواند سر پا بایستد به مراتب بهتر از یوناسون در بهترین شرایطش است.»
«خیلی خوب میآیم، اما یادت باشد یکی طلب من.»
«در لابی هتل منتظر باش. میگویم یک تاکسی بلافاصله بیاید دنبالت. راننده میداند کجا پیادهات کند. یکی از پرستارها برای انجام جراحی آمادهات میکند.»
«چند سال پیش در بوستون یک بیمار داشتم که دربارهٔ وضعیتش مطلبی را در مجلهٔ نیو اِنگلند (۱۶) نوشتم. یک دختر بود همسن و سال همین بیمار تو. در مسیر دانشگاه یک نفر او را با کمان تفنگی مورد هدف قرار داده بود. تیر از گوشهٔ بیرونی ابروی چپش داخل و از قسمت میانی پشت سرش خارج شده بود.»
«و زنده ماند؟»
«وقتی او را به بیمارستان آوردند شباهتی به آدم زنده نداشت. انتهای تیر را بریدیم و سرش را داخل یک دستگاه سی تی اسکن گذاشتیم. تیر درست از مغزش عبور کرده بود. هر جور حساب میکردی دخترک یا باید میمرد یا مغزش آنچنان آسیب میدید که به اغما میرفت.»
«و در چه وضعیتی بود؟»
«تمام مدت هشیار بود. وحشت وجودش را فرا گرفته بود، اما حواسش سر جایش بود. تنها مشکلش این بود که یک تیر از وسط جمجهاش رد شده بود.»
«تو چه کار کردی؟»
«خوب، من هم پنس را دستم گرفتم و تیر را بیرون کشیدم و زخم را پانسمان کردم، یعنی تقریباً.»
«و آن دختر زنده ماند تا ماجرا را برای دیگران تعریف کند؟»
«مشخص بود وضعیتش وخیم است، اما در واقع میتوانستیم همان روز مرخصش کنیم. هیچ وقت بیماری به آن سالمی نداشتم.»
یوناسون نمیدانست الیس او را دست انداخته یا آن ماجرا واقعیت داشته است.
الیس ادامه داد: «اما در استکهلم یک بیمار چهل و دو ساله داشتم که سرش به لبهٔ پنجره خورده بود. بلافاصله حالش به هم خورده بود و او را با آمبولانس به اورژانس آورده بودند. وقتی سراغش رفتم بیهوش بود. سرش کمی ورم داشت و کمی هم کبود شده بود، اما بیمار هرگز به هوش نیامد و بعد از نه روز در بخش مراقبتهای ویژه از دنیا رفت. تا امروز نفهمیدهام چرا آن مرد جان به در نبرد. در گزارش کالبدشکافی علت مرگ را خونریزی مغزی ناشی از سانحه گزارش کردیم، اما هیچ کداممان از آن تشخیص راضی نبودیم. خونریزی بسیار جزیی بود، آن هم در ناحیهای که اصلاً نباید روی قسمتهای دیگر تأثیری داشته باشد. با وجود این کبد و کلیهها و قلب و ریههای بیمار یکی پس از دیگری از کار افتاد. هرچه از عمرم میگذرد، بیشتر به این فکر میافتم که کار مغز مثل بازی رولت است. به نظرم هیچ وقت نمیفهمیم چهطور کار میکند.» الیس با خودکارش روی عکس رادیولوژی زد. «میخواهی چه کار کنی؟»
«امیدوار بودم تو بگویی.»
«تشخیص خودت چیست؟»
«خوب، اول این که به نظر میرسد قطر گلوله کم باشد. از شقیقه وارد شده و در چهار سانتیمتری مغز و مقابل بطن طرفی متوقف شده. همان قسمت خونریزی کرده.»
«میخواهی چهطور پیش بروی؟»
«اگر بخواهم مثل شما جراحان مغز صحبت کنم، باید بگویم با پنس گلوله را از همان مسیری که وارد شده درمیآوریم.»
«عالی است. از نازکترین پنسی که دارید استفاده میکنیم.»
«به همین سادگی؟»
«چه کار دیگری میشود کرد؟ میتوانیم گلوله را همانجا رها کنیم و اینطوری شاید آن دختر تا صد سالگی زندگی کند، اما این کار یک جورهایی خطرناک است. احتمال دارد دچار صرع یا میگرن یا کلی عارضهٔ دیگر شود. البته یک راه دیگر هم هست که اصلاً دوست ندارم امتحانش کنم. میشود جمجمهاش را سوراخ کرد و یک سال دیگر و بعد از بهبودی زخمهایش او را عمل کرد. چون گلوله از رگهای اصلی فاصله دارد توصیه میکنم آن را دربیاوری، اما…»
«اما چی؟»
«خیلی نگران گلوله نیستم. بیمار تا اینجا زنده مانده و احتمالاً اگر گلوله را هم دربیاوریم جان سالم به در میبرد. مشکل اصلی اینجاست.» الیس به عکس اشاره کرد. «اطراف محل ورود گلوله کلی تکه استخوان هست. میتوانم لااقل ده دوازدهتایی از آنها را که طولشان چند میلیمتری میشود ببینم. بعضی از آنها داخل بافت مغزی فرو رفتهاند. اگر مراقب نباشی این تکهها ممکن است باعث مرگ دخترک شود.»
یوناسون گفت: «این همان قسمت مغز نیست که با اعداد و تواناییهای ریاضی مرتبط است؟»
الیس شانهاش را بالا انداخت. «بیمعنیاند. اصلاً نمیدانم این سلولهای خاکستری برای چه هستند. باید تمام تلاشت را بکنی. تو جراحی را انجام بده. من هم کنارت میایستم و میبینم چه کار میکنی.»
میکائیل بلومکویست (۱۷) به ساعت نگاه کرد. چند دقیقهای از سه صبح گذشته بود. دستبندی که به دستهایش زده بودند آشفتهاش کرده بود. چند لحظهای چشمانش را بست. خسته بود، اما هنوز در بدنش آدرنالین ترشح میشد. چشمهایش را باز کرد و با سگرمههای درهم به افسر پلیس نگاه انداخت. بازرس توماس پائولسون (۱۸) جا خورد. در خانهٔ ویلایی مزرعهای به نام گوسبرگ (۱۹) در نزدیکی نوسِبرو (۲۰) روی میز آشپزخانه نشسته بودند. بلومکویست اولین بار دوازده ساعت پیش اسم آنجا را شنیده بود.
بدون شک دیگر نمیشد کاری کرد.
بلومکویست گفت: «ابله.»
«حالا، گوش کن…»
بلومکویست دوباره گفت: «ابله، هشدار دادم آدم خطرناکی است، گفتم محض رضای خدا به حرفم گوش کن. گفتم مثل نارنجکی میماند که هر لحظه احتمال دارد منفجر شود. گفتم سه نفر را با دست خالی کشته و مثل تانک محکم است و آن وقت تو دو پلیس محلی را برای دستگیریاش فرستادی، انگار ولگردی است که شنبه شب در خیابانها پرسه میزند.»
بلومکویست دوباره چشمانش را بست، نمیدانست آن شب به چه مشکلات دیگری برخواهد خورد.
کمی از نیمه شب گذشته بود که لیزبت سالاندر را خونین و مالین پیدا کرد. بعد به پلیس و مرکز فوریتهای پزشکی زنگ زد.
فقط یک چیز درست پیش رفته بود. توانست پذیرش را متقاعد کند بالگرد بفرستند تا سالاندر را به بیمارستان سالگرینسکا منتقل کنند. دربارهٔ صدمات وارده به لیزبت و زخم سر او توضیح داد و فردی باهوش در مرکز فوریتهای پزشکی حرفهایش را کاملاً فهمید.
با این حال نیم ساعتی طول کشید تا بالگرد از سِیو (۲۱) به مزرعه برسد. بلومکویست از داخل انبار دو ماشین را بیرون آورد و چراغهای جلو آنها را روشن کرد تا منطقهٔ فرود در فضای جلو خانه روشن شود. خدمهٔ بالگرد و دو پیراپزشکِ همراهشان دست به کار شدند و روال عادی و کارهای تخصصیشان را شروع کردند. یکی از پیراپزشکها به وضعیت سالاندر رسیدگی کرد و دیگری سراغ الکساندر زالاچنکو (۲۲) رفت که در آن حوالی با نام کارل اکسل بودین (۲۳) شناخته میشد. زالاچنکو پدر سالاندر و بدترین دشمن او بود و حتی میخواست دخترش را بکشد. بلومکویست او را در انبار هیزم پیدا کرد، صورتش بر اثر ضربهٔ تبر بدجوری زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم از چند قسمت شکسته بود، اما حتی به خودش زحمت نداد نگاهی بیندازد و ببیند وضعیت او چهطور است.
وقتی بلومکویست منتظر رسیدن بالگرد بود، هر کاری از دستش برمیآمد برای سالاندر انجام داد. از روی کابینت یک تکه پارچهٔ نخی تمیز برداشت و با آن باندِ زخم درست کرد. خونِ روی زخمِ سر لیزبت دلمه بسته بود و میترسید آنجا را پانسمان کند. سرانجام پارچه را خیلی شل دور سر او بست تا زخم در معرض باکتریها و چرک و کثیفی قرار نگیرد. بعد توانست به سادهترین شکل ممکن جلو خونریزی باسن و شانه را بگیرد. یک حلقه چسب شیشهای پیدا کرد و دور زخمها را بست. پیراپزشکها میگفتند تا آن موقع چنان شیوهٔ پانسمانی ندیده بودند. بلومکویست با یک حولهٔ مرطوب گرد و خاک روی صورت سالاندر را تمیز کرد، اما اصلاً به انبار هیزم نرفت تا سری هم به زالاچنکو بزند، در واقع هیچ اهمیتی به آن مرد نمیداد. با تلفن همراه به اریکا برگر (۲۴) سردبیر مجلهٔ میلهنیوم (۲۵) زنگ زد و وضعیت را برای او توضیح داد.
برگر پرسید: «حالت خوب است؟»
بلومکویست گفت: «خوبم، اما جانِ لیزبت واقعاً در خطر است.»
برگر گفت: «دخترِ بیچاره. امروز عصر گزارشی را که بیورک (۲۶) برای ساپو (۲۷) نوشته بود خواندم. باید با آنچه کار کنم؟»
بلومکویست گفت: «دیگر برایم انرژیای نمانده که به آن فکر کنم.» مأموران پلیس امنیت باید تا صبح روز بعد منتظر میماندند، حتی اگر آن گزارش به رفع اتهام از لیزبت کمک میکرد.
وقتی با برگر حرف میزد، کنار نیمکت نشست و حواسش را جمع سالاندر کرد. کفشها و لباسهای او را درآورده بود تا بتواند زخم باسنش را ببندد. دستش را داخل جیبهای شلوار او کرد. داخل یکی از آنها چیزی بود؛ یک پام تانگستن تی ۳ (۲۸).
سگرمههایش را درهم کرد و به رایانهٔ جیبی نگاه انداخت. وقتی صدای نزدیک شدن بالگرد را شنید، آن را داخل جیب کناری کتش گذاشت و سریع جیبهای دیگر سالاندر را هم گشت. دسته کلید آپارتمان موسهباکه (۲۹) و یک گذرنامه به اسم آیرین نِسر (۳۰) هم بود. بلافاصله آنها را در جیب کناری کیف لپتاپش گذاشت.
اولین ماشین گشت ادارهٔ پلیس ترول هِتان (۳۱) چند دقیقه بعد از به زمین نشستن بالگرد به مزرعه رسید. بعد از آن سر و کلهٔ بازرس پائولسون پیدا شد و او بلافاصله مسئولیت اوضاع را برعهده گرفت. بلومکویست همهٔ اتفاقات را شرح داد ولی خیلی زود متوجه شد پائولسون آدمی پرافاده و خشک و مقرراتی است و گوشش اصلاً بدهکار حرفهای او نیست. از وقتی او پایش را آنجا گذاشت اوضاع به هم ریخت.
پائولسون فقط یک چیز را میفهمید؛ دختری که شدیداً صدمه دیده و کنار نیمکت آشپزخانه افتاده و پیراپزشکها مشغول رسیدگی به او هستند همان لیزبت سالاندر است که سه نفر را کشته. و البته باید حتماً او را دستگیر کند. بازرس سه مرتبه از کادر درمانی که حسابی سرشان شلوغ بود پرسید میتواند بیمار را همانجا دستگیر کند یا نه. عاقبت یکی از پیراپزشکها بلند شد و سر او فریاد زد که گورش را گم کند.
پائولسون بعد سراغ مرد زخمی داخل انبار هیزم رفت. بلومکویست صدای او را شنید که با بیسیم گزارش میداد سالاندر قصد داشته فرد دیگری را هم از پا دربیاورد. انگار اصلاً حرف در سر او نمیرفت.
بلومکویست که حسابی کفرش درآمده بود سر او فریاد زد که بدون اتلاف وقت به بازرس بوبلانسکی (۳۲) در استکهلم زنگ بزند. حتی تلفن همراهش را درآورد و پیشنهاد کرد خودش شمارهٔ او را بگیرد، اما پائولسون اصلاً علاقهای به آن کار نداشت.
سپس بلومکویست مرتکب دو اشتباه شد.
اول این که صبورانه ولی جدی توضیح داد مردی که قتلهای استکهلم را مرتکب شده رونالد نِیدرمان (۳۳) است. گفت او همچون یک آدم آهنی زرهپوش محکم است و به دلیل یک بیماری مادرزادی اصلاً دردی را حس نمیکند. بعد اضافه کرد او در گودالی در جادهٔ نوسبرو به یک تابلوی راهنمایی و رانندگی بسته شده است. دقیقاً به پائولسون گفت کجا میشود آن قاتل را پیدا کرد و به او توصیه کرد یک رستهٔ نظامی مسلح به سلاحهای خودکار را برای دستگیریاش بفرستد. عاقبت بازرس پرسید نیدرمان چهطور سر از آن گودال درآورده و بلومکویست خیلی راحت اعتراف کرد خودش با استفاده از یک تفنگ او را آنجا انداخته است.
پائولسون هم بلافاصله پاسخ داد: «نقض قانون با یک اسلحهٔ مرگبار.»
البته بلومکویست باید تا آن موقع میفهمید پائولسون به شکل خطرناکی نفهم است. خودش باید به بوبلانسکی زنگ میزد و از او میخواست مداخله کند و بازرس پائولسون را از ابهام و کج فهمیاش نجات دهد، اما مرتکب اشتباه دومش شد. کلت نیمه خودکاری را که همان روز در آپارتمان سالاندر در استکهلم پیدا کرده بود از جیبش درآورد و به بازرس داد. از همان اسلحه برای خلع سلاح و از کار انداختن نیدرمان استفاده کرده بود، البته مسلط شدن به آن نرهغول خیلی هم کار سادهای نبود.
پائولسون بلافاصله بلومکویست را به علت حمل سلاح غیرقانونی دستگیر کرد و به دو نفر از افسرانش دستور داد با ماشین به جادهٔ نوسبرو بروند و ببینند ماجرایی که او میگوید درست است و یک مرد را به تابلوی محل عبور گوزن اِلک بستهاند یا نه. قرار شد بروند و شخص موردنظر را دست بسته به مزرعهٔ گوسبرگ بیاورند.
بلومکویست با تصمیمِ پائولسون مخالفت کرد و گفت نیدرمان یک قاتل دیوانه است و نمیشود به آسانی به او دستبند زد. از بازرس تقاضا کرد برای رضای خدا آن کار را نکند، اما او گوش نمیداد.
بلومکویست که در اثر خستگی آن روز بیپروا شده بود دوباره سر پائولسون فریاد زد که او آدمی ابله و بیلیاقت است و گفت تا وقتی آن افسرها درخواست نیروی پشتیبانی نکردهاند نباید دستهای نیدرمان را باز کنند. همین از کوره در رفتن باعث شد به او دستبند بزنند و او را در صندلی عقب ماشین پائولسون بیندازند.
بلومکویست همینطور ناسزا میگفت و مأمورها را تماشا میکرد که سوار ماشین گشت میشدند و از آنجا میرفتند. تنها سوسوی امید انتقال سالاندر با بالگردی بود که به سمت گوتنبرگ میرفت و در آن سوی درختها ناپدید میشد. واقعاً احساس ناتوانی میکرد. فقط امیدوار بود به بهترین شکل ممکن از لیزبت مراقبت کنند، وگرنه حتماً جانش را از دست خواهد داد.
یوناسون از بالا به پایین دو برش عمیق روی سر سالاندر زد و پوست اطراف محل اصابت گلوله را جدا کرد و با پنس باز نگهداشت. یکی از پرستارهای بخش اورژانس لولهٔ مکش را وارد شکاف کرد تا خون جمع شده را خالی کند. بعد نوبت سختترین قسمت کار رسید. باید سوراخ داخل جمجمه را با دریل بزرگتر میکرد. آن کار بهطور عذابآوری کند پیش میرفت.
سرانجام سوراخ نسبتاً بزرگی را ایجاد کرد و به مغز سالاندر رسید. با دقت زیاد یک سوند را داخل سوراخ کرد و محل زخم را چند میلیمتری بزرگتر کرد. بعد یک سوند نازکتر را وارد کرد تا به گلوله برخورد. عکس رادیولوژی نشان میداد گلوله چرخیده و در زاویهٔ چهل و پنج درجهای محل ورود قرار گرفته است. با احتیاط لبهٔ گلوله را گرفت تا آن را از مغز جدا کند. پس از چندین بار تلاش، کمی آن را بالا آورد و در مسیر درست چرخاند.
سرانجام یک پنس نازک دندانه دندانه را داخل سوراخ کرد. انتهای گلوله را گرفت و محکم نگهداشت و سپس پنس را مستقیم بیرون کشید. گلوله راحت خارج شد. چند ثانیهای آن را در برابر نور گرفت و متوجه شد سالم است. بعد آن را داخل یک ظرف انداخت.
یوناسون گفت: «زخم پاک کن.» بلافاصله خواستهاش انجام شد.
نگاهی به نوار قلب انداخت. قلب بیمارش هنوز منظم میزد.
«پنس.»
سپس ذرهبین قوی بالای سر بیمار را روی قسمت شکافته شدهٔ سر متمرکز کرد.
الیس گفت: «مراقب باش.»
طی چهل و پنج دقیقهٔ بعد یوناسون بیش از سی تکه استخوان بسیار ریز را از اطراف محل ورود گلوله جمع کرد. کوچکترین آنها را نمیشد با چشم غیرمسلح به راحتی دید.
بلومکویست تلاش میکرد هر طور شده تلفن همراهش را از جیب جلو کتش دربیاورد، اما دستهایش از پشت بسته بود و اصلاً نمیتوانست کاری کند. نمیدانست حتی اگر موفق هم شود، با آن وضعیت چهطور میتواند شماره بگیرد. چند افسر پلیس و کارشناس فنی دیگر هم به گوسبرگ آمدند. پائولسون به آنها دستور داد مدارک محکمهپسندِ داخل انبار هیزم را جمعآوری کنند و به دقت تمام خانه را بگردند تا شاید سلاحهای دیگری هم پیدا کنند. بلومکویست که میدانست کاری از دستش برنمی آید از صندلی عقب ماشین رفت و آمد مأموران را زیر نظر داشت.
بعد از یک ساعت پائولسون سرانجام متوجه شد افسرانی را که برای دستگیری نیدرمان فرستاده بود برنگشتهاند. دستور داد بلومکویست را به آشپزخانه ببرند و دوباره نشانی آن محل را از او بپرسند.
بلومکویست چشمهایش را بست.
هنوز در آشپزخانه بودند که تیم واکنش سریع که برای کمک به آن دو مأمور اعزام شده بود گزارش داد. گردن یکی از افسرها شکسته شده بود. دیگری هنوز زنده بود، اما بهطور وحشیانهای کتک خورده بود. هر دو را نزدیک یک تابلوی محل عبور گوزنها در کنار جاده پیدا کرده بودند. خبری از اسلحه و ماشین پلیس نبود.
تا قبل از باز شدن پای بازرس پائولسون به آن ماجرا میشد تا حدودی از عهدهٔ اوضاع برآمد، اما حالا یک پلیس به قتل رسیده و یک قاتل مسلح هم فراری است.
بلومکویست دوباره گفت: «ابله.»
«توهین به مأمور پلیس کمکی به تو نمیکند.»
«اتفاقاً این کلمه در مورد تو کاملاً درست است. گزارش کوتاهیات در انجام وظیفه را مینویسم. کاری میکنم که نفهمی چه بلایی سرت آمده. قبل از خلاص شدن از دستت، روی پیشخوان تمام روزنامهفروشیهای سوئد به عنوان احمقترین پلیس کشور مشهور میشوی.»
عاقبت تصور مضحکهٔ عام و خاص شدن بازرس پائولسون را تحت تأثیر قرار داد. اضطراب را میشد در چهرهاش دید.
«چه پیشنهادی داری؟»
«پیشنهاد نمیکنم، میخواهم به بازرس بوبلانسکی در استکهلم زنگ بزنی. همین حالا. گوشی در جیب جلو کتم است.»
وقتی تلفن همراه بازرس مودیگ (۳۴) در آن طرف اتاق خواب زنگ خورد، او یک دفعه لرزید و از خواب بلند شد. مضطربانه به ساعت نگاه کرد؛ چند دقیقه از چهار صبح گذشته بود. شوهرش راحت خوابیده بود و خروپف میکرد. احتمالاً اگر توپ هم شلیک کنند بیدار نمیشود. تلوتلوخوران از روی تخت بلند شد، شارژر گوشیاش را از برق کشید و کورکورمال دنبال دکمهٔ پاسخ گشت.
حتماً یان (۳۵) بوبلانسکی است. فرد دیگری نمیتواند باشد.
افسر مافوق مودیگ حتی به خودش زحمت نداد سلامی بگوید یا برای بیدار کردن او در آن موقع صبح معذرتخواهی کند، «در ترول هتان جهنمی به پا شده. قطار ایکس ۲۰۰۰ به گوتنبرگ ساعت پنج و ده دقیقه حرکت میکند. با تاکسی برو به ایستگاه.»
«چه اتفاقی افتاده؟»
«بلومکویست سالاندر و نیدرمان و زالاچنکو را پیدا کرده و بعد به دلیل توهین به افسر پلیس و مقاومت در حین بازداشت و حمل اسلحهٔ غیرقانونی بازداشت شده. سالاندر از ناحیهٔ سر تیر خورده و به بیمارستان سالگرینسکا منتقلش کردهاند. زالاچنکو هم با یک زخم تبر در جمجمهاش همانجاست. نیدرمان امشب یک مأمور پلیس را از پا درآورده و متواری شده.»
مودیگ دو بار پلک زد، معلوم بود حسابی خسته است. فقط دلش میخواست به تختش برگردد و یک ماه مرخصی بگیرد.
«قطار ایکس ۲۰۰۰، ساعت پنج و ده دقیقه. خوب. میخواهی چهکار کنم؟»
«یِرکر هولمبرگ (۳۶) در ایستگاه مرکزی منتظر است. قرار شده با بازرس توماس پائولسون در ادارهٔ پلیس ترول هتان صحبت کنید. مثل این که او مسئول بیشتر گندکاریهای امشب است. بلومکویست میگفت یک ابله به تمام معناست.»
«با بلومکویست صحبت کردی؟»
«از قرار معلوم تحت بازداشت است. پائولسون را متقاعد کردم اجازه دهد چند لحظه با او حرف بزنم. خودم در راه کونگزهولمِن (۳۷) هستم. میروم ببینم چه خبر است. با تلفن در ارتباط هستیم.»
مودیگ دوباره به ساعت نگاه کرد. بعد زنگ زد تا برایش ماشین بفرستند و خیلی سریع دوش گرفت. دندانهایش را مسواک زد و موهایش را شانه کرد و شلوار مشکی و تیشرت و کت خاکستری پوشید. هفتتیرش را داخل کیف رودوشیاش انداخت و یک پالتوی چرمی تیره هم برداشت. بعد کلی شوهرش را تکان داد تا بیدار شد. توضیح داد کجا میرود و صبح خودش باید به کارهای بچهها برسد. وقتی از درِ ساختمان بیرون میرفت، تاکسی رسید.
لازم نبود دنبال همکارش بازرس هولمبرگ از دایرهٔ جنایی بگردد. همانطور که حدس میزد در واگن رستوران قطار بود و برای هر دو نفرشان قهوه و ساندویچ گرفته بود. پنج دقیقهای ساکت نشستند و صبحانهشان را خوردند. سرانجام هولمبرگ فنجان قهوهاش را کنار گذاشت و گفت: «شاید باید در زمینههای دیگری آموزش ببینم.»
چند دقیقه از ساعت چهار صبح گذشته بود که بازرس مارکوس اِرلاندر (۳۸) از واحد جرایم خشن ادارهٔ پلیس گوتنبرگ به گوسبرگ رسید و مسئولیت رسیدگی به آن پرونده را از پائولسون که زیر بار کلی مسئولیت قرار داشت گرفت. ارلاندر مردی چاق و کوتاه قد و حدوداً پنجاه ساله بود با موهایی جوگندمی.
ارلاندر اول سراغ بلومکویست رفت و دستبندش را باز کرد و به او یک ساندویچ داد و از داخل فلاسک برایش کمی قهوه ریخت. بعد به اتاق نشیمن رفتند تا خصوصی صحبت کنند.
«با بوبلانسکی حرف زدم. چند سالی میشود من و بابل (۳۹) همدیگر را میشناسیم. خیلی متأسفم که عملکرد ناشیانهٔ پائولسون تو را به دردسر انداخت.»
«کار خودش را کرد و امشب یک پلیس را به کشتن داد.»
«شخصاً آن مأمور را میشناسم. قبل از این که به ترول هتان بیاید در گوتنبرگ خدمت میکرد. یک دختر سه ساله دارد.»
«متأسفم. سعی کردم به پائولسون هشدار بدهم.»
«شنیدهام. از قرار معلوم خیلی اصرار کردی و برای همین بازداشت شدی. سال پیش تو آن سرمایهدارِ میلیاردر ونراستروم (۴۰) را رسوا کردی. بوبلانسکی میگفت روزنامهنگاری بیپروا و دردسرساز و گزارشگری جستوجوگر و خطرناک هستی و کارَت را خوب بلدی. میشود من را هم در جریان آخرین اطلاعات قرار بدهی؟»
«اتفاق امشب در ادامهٔ ماجرای قتل دو نفر از دوستانم به نامهای داگ اسونسون (۴۱) و مییا یوهانسون (۴۲) در اِیان کوئیده (۴۳) است. این قضیه با قتل وکیلی به نام بیِرمان (۴۴) که قیم لیزبت سالاندر بوده ارتباط دارد.»
ارلاندر کم کم از قهوهاش میخورد و یادداشت برمیداشت.
«مطمئناً خبر دارید پلیس از عید پاک دنبال سالاندر میگردد. او در جریان هر سه قتل مظنون است. اول باید بدانید در آن سه قتل نقشی نداشته و در تمام آن قضایا قربانی شده.»
«دقیقاً در جریان ماجرای ایان کوئیده نیستم، اما بعد از حرفهایی که در رسانهها دربارهٔ او زدهاند قبول بیگناهیاش کمی سخت است.»
«به هر حال تمام حرفهایم حقیقت دارد. سالاندر بیگناه است. همین و بس. قاتل، رونالد نیدرمان است، همان مردی که امشب یک افسر پلیس را کشت. او برای کارل اکسل بودین کار میکند.»
«همان بودین که در بیمارستان سالگرینسکاست و با تبر به جمجمهاش زدهاند؟»
«بله. حدس میزنم کار سالاندر باشد. اسم واقعی او الکساندر زالاچنکوست و در واقع پدر لیزبت است. قبلاً یکی از آدمکشهای حرفهای ادارهٔ اطلاعات ارتش روسیه بوده و در دههٔ هفتاد به سوئد پناهنده میشود و تا فروپاشی اتحادیهٔ جماهیر شوروی برای ساپو کار میکند. بعد برای خودش یک شبکهٔ تبهکاری راه میاندازد.»
ارلاندر مردی را که مقابلش نشسته بود برانداز کرد. روی صورت بلومکویست عرق نشسته بود و چهرهاش برق میزد. معلوم بود خسته است و یخ کرده. تا آنجا حرفهای او منطقی به نظر میآمد، اما پائولسون هشدار داده بود بلومکویست مدام دربارهٔ جاسوسهای روسیه و آدمکشهای حرفهای آلمانی حرف میزند؛ چیزهایی که در پلیس سوئد به ندرت به آنها برمیخوردند.
ظاهراً قبول حرفهای بلومکویست برای پائولسون مشکل بوده و بنابراین توجهی به آنها نکرده بود، اما یک مأمور پلیس در جادهٔ نوسبرو کشته شده و یکی دیگر هم حسابی از پا درآمده است. پس ارلاندر تمایل داشت به حرفهای او گوش کند، اما شک و تردید را میشد در صدایش حس کرد.
«خوب. یک جاسوس روسیه.»
بلومکویست با زور لبخند زد. میدانست داستانش خیلی عجیب بهنظر میرسد.
«یک جاسوس سابق روسیه. میتوانم همهٔ ادعاهایم را با مدرک ثابت کنم.»
«ادامه بده.»
«زالاچنکو در دهههای شصت و هفتاد یک خبرچین طراز اول بود، اما از کشورش فرار کرد و ساپو به او پناهندگی داد. در دوران پیری رو به تبهکاری آورد. فکر نمیکنم این قضیه بعد از فروپاشی جماهیر شوروی خیلی هم عجیب باشد.»
«خوب.»
«همانطور که گفتم، دقیقاً نمیدانم امشب اینجا چه خبر بوده، اما لیزبت بعد از پانزده سال پدرش را پیدا میکند. زالاچنکو مادر او را به شکل وحشیانهای آزار میداده و عاقبت کار زن بیچاره به آسایشگاه میکشد. زالاچنکو میخواسته لیزبت را از بین ببرد. نقشهٔ قتل اسونسون و یوهانسون را هم او کشیده و نیدرمان آن را اجرا کرده. دزدیدن مریام وو (۴۵) دوست سالاندر هم کار او بود. احتمالاً دربارهٔ مسابقهٔ بوکس پائولو روبرتو (۴۶) در نیکوارن (۴۷) شنیدهای که در نتیجهٔ آن وو از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.»
«اگر سالاندر با تبر به سر پدرش زده، یعنی خیلی هم بیگناه نیست.»
«اما سه بار به او تیراندازی کردهاند. فکر کنم بشود کارش را دفاع از خود دانست. نمیدانم…»
«آهان؟»
«تمام بدن سالاندر خاکی بود، یعنی گِلی، موهایش گلوله گلوله شده بود. لباسهایش پر بود از شن، هم از داخل و هم از بیرون. انگار طی شب زیر خاک دفنش کرده بودند. نیدرمان عادت دارد آدمها را زنده به گور کند. پلیس سودرتِلیه (۴۸) بیرون نیکوارن و در محلی که متعلق به باشگاه موتورسواری اسواولشو (۴۹) است دو قبر پیدا کرده.»
«در حقیقت سهتا. یکی دیگر را هم شب گذشته پیدا کردند، اما اگر سالاندر تیر خورده و دفن شده، چهطور توانسته بیرون بیاید و تبر به دست در اطراف بگردد؟»
«هر اتفاقی هم افتاده باشد، باید بدانید او بسیار با تدبیر است. سعی کردم پائولسون را متقاعد کنم سگهای پلیس را بیاورد…»
«در راه هستند.»
«خوب.»
«پائولسون به دلیل توهین به افسر پلیس دستگیرت کرد…»
«مخالفم. گفتم ابله و نالایق است. فکر نمیکنم با شرایط موجود هیچ کدام از این لقبها نادرست باشد.»
«خوب. خیلی هم توصیف نادرستی نیست، اما سلاح غیرقانونی همراهت بوده.»
«اشتباه کردم اسلحه را به او دادم. در این مورد بعد از صحبت با وکیلم حرف میزنم.»
«خیلی خوب. کاری به آن موضوع نداریم. مسائل مهمتری هست که باید در موردشان حرف بزنیم. دربارهٔ این نیدرمان چه میدانی؟»
«یک قاتل است. مشکل دارد. قدش دو متر میشود و مثل تانک محکم است. میتوانی از پائلو روبرتو که با او مسابقه داده سؤال کنی. بیحسی مادرزادی دارد، یعنی سیناپسهای مغزش کار نمیکنند. درد را احساس نمیکند. متولد هامبورگ است و در نوجوانی آدم شری بوده. در حال حاضر متواری است و هر کس به او بربخورد دچار مشکل میشود.»
«میدانی کدام طرفی میرود؟»
«نه. فقط میدانم گیرش انداخته بودم و نزدیک بود دستگیر بشود که آن ابله از ترول هتان آمد و اوضاع را دستش گرفت.»
آنیکا جیانی (۵۰) لرزید و از خواب بلند شد. ساعت ۵: ۵۸ دقیقهٔ صبح بود. با اولین موکلش ساعت ۸ قرار داشت.
برگشت و نگاهی به همسرش انریکو (۵۱) انداخت که آرام خوابیده بود، به نظر نمیآمد تا قبل از ساعت ۸ بلند شود. چند مرتبه پلک زد و قبل از این که دوش بگیرد قهوهساز را روشن کرد. شلوار مشکی و پیراهن نخی و یک کت آجری روشن پوشید. دو تکه نان تست برداشت و بین آنها پنیر و مارمالاد پرتغال و یک آوکادوی برش خورده گذاشت و صبحانهاش را به اتاق نشیمن برد تا به اخبار ساعت ۶: ۳۰ تلویزیون گوش کند. یک قلپ قهوه خورد و میخواست نان را گاز بزند که سرخط خبرها آغاز شد.
کشته شدن یک افسر پلیس و زخمی شدن یک مأمور دیگر. لیزبت سالاندر که متهم به قتل سه نفر است در جریان ماجرای غمانگیز شب گذشته دستگیر شد.
آنیکا اول گیج شد. یعنی سالاندر مأمور پلیس را کشته؟ خبر کامل نبود، اما کم کم معلوم شد قاتل تحت تعقیب است. تمام کشور برای دستگیری مرد سی و چند سالهای که نامش ذکر نشده بود به حالت آماده باش درآمده بود. سالاندر با صدمات شدید در بیمارستان سالگرینسکا در گوتنبرگ بستری بود.
جیانی شبکه را عوض کرد، اما چیز بیشتری در مورد آن حادثه دستگیرش نشد. بعد سراغ تلفن همراهش رفت و به برادرش میکائیل بلومکویست زنگ زد، اما فقط میتوانست برایش پیام صوتی بفرستد. دلش شور میزد. میکائیل در راه گوتنبرگ به او زنگ زده بود. دنبال سالاندر و قاتلی به اسم رونالد نیدرمان میگشت.
وقتی هوا روشنتر شد، یک مأمور تیزبین روی زمین پشت انبار هیزم آثاری از خون پیدا کرد. یک سگ پلیس رد خون را گرفت و در چهارصد متری شمال شرقی خانه و در بیشهای در آن اطراف به یک گودال رسید.
بلومکویست و بازرس ارلاندر به آنجا رفتند و با دقت محل را بررسی کردند. خون بیشتری در اطراف و داخل گودال ریخته بود.
یک قوطی سیگار قر شده هم پیدا کردند که انگار از آن برای کندن استفاده شده بود. ارلاندر قوطی را داخل کیسهٔ مدارک انداخت و روی آن برچسب زد. چند نمونه از تکه گِلهای خونی را هم برداشت. یک افسر دیگر ته سیگاری را که کمی آن طرفتر از گودال افتاده بود به ارلاندر نشان داد. یک سیگار پال مال (۵۲) بدون فیلتر بود. بازرس آن را هم برداشت و داخل یک کیسه انداخت و روی آن برچسب زد. بلومکویست یادش آمد روی پیشخوان آشپزخانهٔ زالاچنکو یک بسته سیگار پال مال دیده بود.
ارلاندر به ابرهای بارانزا که پایین آمده بود نگاه انداخت. از قرار معلوم توفان شب گذشتهٔ گوتنبرگ به جنوب نوسبرو رسیده بود و احتمالاً باران به زودی آغاز میشد. بنابراین به یکی از مأمورانش دستور داد برزنت بیاورد و گودال و اطراف آن را بپوشاند.
وقتی به خانهٔ مزرعه برمیگشتند، ارلاندر به بلومکویست گفت: «فکر کنم حق با تو باشد. آزمایش خون احتمالاً ثابت میکند سالاندر تیر خورده و اینجا دفنش کرده بودند. فکر کنم اثر انگشتش را روی قوطی سیگار پیدا کنیم. یک جوری توانسته خودش را نجات بدهد و از گودال خارج شود…»
بلومکویست جملهٔ ارلاندر را تمام کرد: «و یک جوری توانسته به مزرعه برگردد و با تبر به سر زالاچنکو بزند. وقتی کفر او دربیاید، دیگر نمیشود جلویش را گرفت.»
«اما چهطور از عهدهٔ نیدرمان برآمده؟»
بلومکویست شانهاش را بالا انداخت. در آن مورد او هم مثل ارلاندر گیج شده بود.
کتاب دختری که با تبهکارها در افتاد
نویسنده : استیگ لارسون
مترجم : احمد نیازاده
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۸۹۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید