کتاب « دختر تاپ تهران »، نوشته سعید رحمان‌نیا

دخترتاپ تهران

هرچی فکر می­کردم به جایی نمی­رسیدم. نمی­دانم چرا اوضاع واحوال من اینطوری بود تولد ۳۰ سالگی­ام نزدیک بود اما هنوز ازدواج نکرده بودم.

تحصیلاتم رادر رشتهٔ مدیریت بازرگانی تمام کرده و در یک شرکت کار می­کردم حقوق خوبی هم می­گرفتم. همکلاسی­های دانشگاهم کم وبیش ازدواج کرده بودند. دخترهای فامیل هم یکی پس ازدیگری به خانه بخت می­رفتند اما نمی­دانم چرا من خواستگار نداشتم. خلاصه این مسئله بدجوری ذهنم رامشغول کرده بود.

روزی یکی از دوستانم بمن گفت: توچقدر ساده هستی یک دستی برسر و صورتت بکش تا اوضاع و احوالت عوض شود اول از همه آن دماغ کوفته­ای را برو عمل کن این روزها عقل مردم به چشمشان است دختر مد روز می­پسندند. اولش کمی به فکر فرو رفتم بعد دیدم بد نمی­گوید مگر من چی از دخترهای دیگه کمتر دارم؟ مقداری پس­انداز داشتم مقداری از طلاهایم را هم فروختم تا پول جراحی زیبایی بینی­ام فراهم شد. از دوستانم پرس­وجو کردم تا بالاخره آدرس یک جراح پلاستیک تاپ را پیدا کردم. مسئله را با پدر و مادرم در میان گذاشتم ابتدا مخالفت کردند بعد که اصرار مرا دیدند و گفتم که می­خواهید با این دماغ کوفته­ای تا اخرعمر ور دلتان بنشینم رضایت دادند. گفتم این روزها مد است و تمام دخترها بینی خودرا عمل می­کنند. خلاصه آزمایش خون و مراحل مقدماتی را طی کردم، و پس از انجام یکسری عکس وآزمایش برای عمل آماده شدم. از شرکت به مدت ده روز مرخصی گرفتم. و روز موعود راهی بیمارستان شدم اولش خیلی اضطراب داشتم اما وقتی دکتر البوم عکسهای بیماران را نشانم داد خیلی امیدوار شدم و بلاخره به اتاق عمل رفتم. بیهوشم کردند و دیگر چیزی نفهمیدم بعد از چند ساعت که به هوش آمدم مادر وخواهرم با یک سبد گل زیبا کنار تختم ایستاده بودند آن شب را در بیمارستان ماندم و مادرم به عنوان همراه پیش من ماند، دائم می­گفت: آخه این چه ریختی است که برای خودت درست کرده­ای چشمهایت دو کاسه خون پای چشمهایت را هم انگار بادمجان کاشته­اند و هر دو می­خندیدیم. صبح که شد دکتر پس از یک معاینه سطحی مرخصم کرد. بعد برای برداشتن نوارهای روی حفره بینی به مطب دکتر رفتیم، در انجا دختران جوانی را می­دیدم که راضی و خوشحال از عمل خود مراجعه کرده بودند. ده روز در خانه ماندن خیلی سخت بود و به اندازه ده سال گذشت سرانجام به مطب دکتر مراجعه کردیم تا گچ روی بینی­ام را باز کند دکتر با دقت و وسواس تمام گچ روی بینی­ام رابرداشت وآینه رابه دستم داد ازدیدن صورت خودم دچار حیرت شدم به جای آن بینی کوفته­ای یک بینی نازک وقلمی که نوکش به طرف بالا بود روی صورتم خود نمایی می­کرد! با خوشحالی دسته گلی راکه از قبل آماده کرده بودم تقدیم دکتر کردم، وقتی نوارهای سفید رنگی روی بینی­ام می­چسپاند احساس سرخوشی عجیبی داشتم دکتر مدام تذکر می­داد تا یک ماه به‌هیچ وجه دست به بینی­ام نزنم تا فرم و شکلش حفظ شود.

وقتی ازمطب خارج شدم درخیابان مرتب این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا ببینم کسی نگاهم می­کند یا نه؟ برایم خیلی جالب بود چهره جدیدی پیدا کرده بودم دیگر سیاهی وقرمزی وتورمی­در کار نبود. صبح فردا وقتی درمحل کارم حاضرشدم همه به من تبریک گفتند. چند ماهی از این ماجرا گذشت اما باز هم از خواستگارخبری نشد تا اینکه یک شب در یک مهمانی خانوادگی یکی از دختران فامیل را دیدم که چند سال پیش ازدواج کرده بود موهایش را رنگ روشنی کرده بود که هارمونی جالبی با پوست صورتش داشت. او به من توصیه کرد چون رنگ پوستم سفید است موهایم رارنگ کنم تا جذاب­تر شوم!

کمی فکرکردم بعد دیدم بد نمی­گوید. فردای آن روز وقتی از اداره بر گشتم به یکی از آرایشگاه­های تاپ تهران رفتم و موهایم را کاملا بلوند کردم وقتی به خانه آمدم مادرم گفت: چرا موهایت را این رنگی کرده­ای گفتم مادرجان مد است. این روزها تمام دخترها موهایشان را رنگ می­کنند. مادر کمی داد و فریاد کرد و گفت:

شاید دخترهای مردم خیلی کارهای دیگرهم بخواهند بکنند!

همه همکارانم دورم جمع شدند وگفتند: بابا توکه همه کارکردی لااقل یک جفت لنز آبی هم بگیر توی چشمهایت بگذار تا شبیه هنرپیشه­های هالیوود شوی بلکه بختت باز شود. تا ظهردر همین فکر بودم موقع ناهار از یکی از همکاران پول قرض کردم و مرخصی گرفتم و رفتم پیش یک عینک فروشی تاپ و یک جفت لنز ابی خریدم و توی چشم هایم گذاشتم دیگرچیزی کم وکسر نداشتم وقتی درخیابان قدم می­زدم همه مرا نگاه

می­کردند خیلی خوشحال بودم هر جا می­رفتم همه زیر چشمی نگاهم می­کردند جلوی دکه روزنامه­فروشی که رسیدم یکی از مجلات خانوادگی را خریدم و به خانه برگشتم وقتی مادرم مرا دید با تعجب گفت: جلّ­الخاق چطوری رنگ چشمهایت عوض شده نکنه ابله مرغانی چیزی گرفته­ای خنده­ام گرفت و در همین بین خواهرم گفت: نه مادرجان لنز آبی توی چشم­هایش گذاشته است مادرم پرسید: لنز دیگر چیست؟ حالامی توانی جلوی خودت راببینی؟ خواهرم برایش توضیح داد و مادرم گفت: حیف اینهمه پول که خرج می­کنی! آخر سر هم هیچ فایده­ای ندارد.

شام را که خوردیم به اطاقم رفتم مجله را که باز کردم بیشتر از هر چیز اگهی­های آن نظرم را جلب کرد مخصوصا” آگهی مربوط به زیبایی اندام، برداشتن چربیهای اضافی و لیپوساکش وحالت­دادن به سینه­ها برای یک لحظه به فکر فرورفتم و گفتم: هیکل من خیلی بدقواره است بخاطر همین است که کسی به خواستگاریم نمی­آید باید حتما لیپوساکش کنم و این چربیهای اضافه را از بین ببرم تاشب در همین فکر بودم و وقتی مادرم مرا صدا زد گفت: باز تو چه فکر هستی؟ گفتم: بعداً خودت می­فهمی صبح روز بعد که به شرکت رفتم اول از همه فرم تقاضای وام را پرکردم و از همکارم خواهش کردم تا آن را به دست رئیس شرکت برساند رئیس شرکت چون مرا کارمندی منضبط و فعال می­شناخت و از طرفی تا به حال وامی دریافت نکرده بودم با تقاضای وام من موافقت کرد بسیارخوشحال شدم. آن روز راهم مرخصی گرفتم و به بانک رفتم و چک را نقد کردم وسریع به­خانه برگشتم.

سراغ مجله رفتم وچند اگهی را انتخاب کردم وبرای فردای آن روز وقت گرفتم فردای آن روز بعد از شرکت یک راست به یک مطب تاپ رفتم و دکتر ضمن معاینه من گفت: خانم شما با این صورت زیبایی که دارید باید زودتر از اینها مراجعه می­کردید و به وضع اندام خود رسیدگی می­کردید دکتر چند آزمایش برایم نوشت وبرای هفتهٔ اینده قرارعمل گذاشت. آزمایش­ها را سریعاً انجام دادم وروز شماری می­کردم تا روز عمل فرابرسد.

دوباره سراغ مجله رفتم وآنرا ورق زدم در یکی ازصفحات آن عکس یک نگین زیبا روی دندان را دیدم که برق می­زد کنارش نوشته بود با کاشتن نگین لبخند شما زیباترمی شود.

این دفعه از خواهرم پول قرض کردم وبرای فردای آن روز وقت گرفتم فردا بعدازظهر از شرکت مستقیم به مطب دکتر رفتم دکترابتدا البومی از نگین­ها را نشانم داد و من یکی از نگین ها را که شکل قلب بود انتخاب کردم و دکتر آن را روی دندانم کاشت بعد آینه را مقابلم گرفت و گفت: حالا لبخند بزنید. واقعاً حظ کردم چه نگین زیبایی بود لبخندم را بسیار زیبا کرده بود دوباره به خانه برگشتم وبه خواهرم گفتم چیزی به مادرنگوید. سر میز شام موضوعی پیش آمد و خندیدم مادرم که روبرویم نشسته بود گفت: یک تکه ته دیگ به دندانت چسبیده است. ناگهان خنده­ام گرفت این بار هم خواهرم برایش توضیح داد و مادر گفت: من دیگه کاری به کارت ندارم هر غلطی می­خواهی بکن مگر اینهمه دختر که شوهر کردند انقدر با خودشان ور رفتند؟

دخترجان بخت آدم باید بلند باشد اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود چند روز بعد وقت دکتر لیپو ساکشنم رسید آنروز را از شرکت مرخصی گرفتم وبه بیمارستان رفتم پس از پرداخت پول به صندوق دکتر مرا در اتاق عمل بستری کرد و عمل لیپوساکش انجام شد. زمان عمل چهار ساعت به طول انجامید قبل ازآن به مادرگفته بودم که شب را در خانه یکی ازدوستانم برای انجام پروژه­ای می­مانم تلفنی از یکی ازدوستانم خواستم تا دو روز برایم مرخصی رد کند. فردای آن روز دکتر مرا مرخص کرد لباسهایم را که پوشیدم احساس کردم همه درتنم گریه می کنند، کلی لاغرشده بودم. وقتی به خانه برگشتم مادرم گفت: مگر با دوستت به شرکت نرفته­ای؟ گفتم: حالم خوب نبود مرخصی گرفتم. پرسید: چرا آنقدر مانتو و شلوارت برایت گشاد شده است؟ گفتم چیزی نیست مدلش اینطوری است بعد لباسهایم را عوض کردم لباسهای خانه هم برایم گشاد شده بودند. کمی دراز کشیدم تا مادرم برای نهار صدایم زد بلند شدم و رفتم سرمیز غذاخوری که این بار مادر گفت: این لباسهایت هم برایت گشاد شده است بچرخ ببینم اصلا انگاریک روزه ۶-۷ کیلو کم کرده­ای، خواهرم که از موضوع با خبر بود خنده بلندی سرداد و بین خنده­هایش جریان را توضیح داد مادر با عصبانیت گفت: دختربس کن دیگه من دارم کم کم ازدست کارهایت دق می­کنم. عمل دیگه­ای وجود نداره روی خودت انجام بدی اگرمی­بینی شوهر گیرت نمی­آید یک­باره تغییر جنسیت بده و برو زن بگیر تو که همه کارکردی این کار را هم انجام بده! حرفهای مادر تمامی نداشت و تا صبح مرا نصیحت می‌کرد. اما من به فکر فرو رفته بودم. که حالا با اینهمه لباس گشاد چکارکنم؟

چون دیگر مانکن شده بودم. چاره­ای نداشتم با هرکلکی بود مقداری پول ازمادرگرفتم وچون فردا هم مرخصی داشتم با خواهرم به چند بوتیک تاپ تهران رفتیم وچند دست مانتو و شلوار تنگ و جدید خریدم. صبح روز بعد مانتو وشلوار جدید و نو را پوشیدم و از خانه خارج شدم دیگر یک دخترتاپ تهران شده بودم سرخیابان که رسیدم چند تا ماشین مدل بالا برایم بوق زدند و نگه داشتند. در شرکت تمام دخترها به من تبریک گفتند و اشاره کردند که شبیه مانکن­ها شده­ام و به درد کانال فشن ماهواره می­خورم. مردهای شرکت هم زیر چشمی مرا می­پاییدند.

اما از خواستگار خبری نبود. بعدازظهر شد و شرکت تعطیل شد وقتی به خانه برمی­گشتم متوجه شدم هزارتا ماشین برایم بوق وچراغ می­زنند دیگر کلافه شده بودم یک ماشین دربست گرفتم وسریع به خانه برگشتم فکر همه جا را کرده بودم اما این طرف قضیه را نخوانده بودم. به خواهرم گفتم با این سر و وضع نمی­توانم راحت رفت وآمد کنم باید یک وسیله بخرم تا بتوانم راحت­تر بیرون بروم، مقداری طلا و یک موبایل داشتم که تصمیم گرفتم آنها را بفروشم، خواهرم نیز کمی

پس­انداز داشت، آنها را به من قرض داد، خلاصه پیش قسط ماشین را جور کردیم و به کمک یکی ازدوستانم یک وسیله قسطی خریدم. دیگر تقریبا راحت شده بودم، صبح به صبح یک موزیک تاپ می گذاشتم وصدایش را بلند می­کردم و تا خود شرکت باهمه کورس

می­گذاشتم…

دوسه هفته­ای گذشت تا اینکه یک روز وقتی به خانه برگشتم دیدم مادروخواهرم با ایما و اشاره زیر لب

می­خندند پرسیدم چی شده؟ گفتند: امروز یکی ازاقوام دور زنگ زده­اند و گفته­اند برای پنج­شنبه شب برای خواستگاری به منزل ما می­آیند. ما هم گفتیم قدمتان روی چشم با خنده فریاد زدم دیدی گفتم: این روزها جوان­ها دختر مد روز و لاغراندام و تاپ می­پسندند خلاصه از خوشحالی نمی­دانستم چکار کنم تا پنج­شنبه همینطور روزشماری می کردم دل توی دلم نبود بالاخره پنج شنبه رسید و خواستگارها آمدند، من در آشپزخانه بودم تا مادرم صدایم کرد که چای بیاورم. خوشحال وخندان با سینی چای واردشدم و سلام کردم چای رابه همه تعارف کردم مخصوصا جلوی خواستگار که رسیدم لبخند طولانی وکش داری زدم تا نگین روی دندانم را ببیند. صحبت ها شروع شد و مادر داماد گفت: ماشاالله پریسا خانم چقدر عوض شده. مادر با عصبانیت گفت: دخترهای امروزی هستند دیگر به خودشان می­رسند.

آنها از هردری صحبت کردند و پس از یک ساعت رفتند. چند روزی منتظر بودم اما خبری نشد مادرم از طریق یکی از بستگان درموردشان پرس­وجو کرد و فهمید پسرشان گفته دختر آنها خیلی اهل مد است، من از پس خرج و مخارج او برنمی­آیم من یک کارمند ساده هستم. منهم با بی­اعتنایی گفتم عیبی ندارد حتما فرهنگشان پایین است و این چیزها را نمی­فهمند ومنتظر خواستگار بعدی شدم دوسه هفته بعد یک خواستگار دیگر آمد ولی او هم راضی نشد. خلاصه در رحمت بازشده بود و ماهی یکی دوتا خواستگارمی­آمد ولی از ازدواج خبری نبود. در تعجب مانده بودم چرا آنها مرا نمی­پسندند من که دیگرعیب و ایرادی ندارم تا اینکه نوبت به پسر عمویم رسید که تحصیلکرده از خارج بود و تازه به ایران امده بود خیلی خوشحال شدم چون اورا می­شناختم و می­دانستم چون خارج از کشور بوده و منهم شبیه اروپایی­ها شده­ام حتما مرا می­پسندد.

روز خواستگاری رسید و عمو و زن عمویم همراه پسرشان امدند، وقتی برای سلام واحوال پرسی رفتم پسر عمویم گفت: پریسا خانم چه قدر عوض شده­اند اصلا شبیه موقعی که من به المان می­رفتم نیستند! خلاصه صحبت­ها ادامه داشت و آنها هم بعد از یکی دوساعت خانه ما را ترک کردند. ته قلبم مطمئن بودم که دیگر پسرعمویم مرا پسندیده چند هفته­ای گذشت و خبری از خانوادهٔ عمویم نشد. دیگر کلافه شده بودم. می­خواستم دلیل این یکی را حتما بفهمم. برای همین شماره خانه عمویم را گرفتم و اتفاقا پسر عمویم گوشی را برداشت. چون از بچگی با او بزرگ شده بودم بدون رودربایستی با او صحبت کردم خلاصه از زیر زبانش کشیدم که نظرت در مورد من چیست؟ پسر عمویم گفت: تو خیلی خوشگل شده­ای ولی خوشگل مصنوعی مثل یک عروسک که انرا بزک کرده باشند من زیبایی را دوست دارم ولی زیبایی خدادادی و زیبایی یک دختر شرقی، از او پرسیدم مگر من شبیه اروپایی­ها نشده­ام؟ گفت شبیه خواننده­های اروپایی شده­ای دخترهای جوان اروپایی انقدر با خودشان ور نمی­روند!. گفت: این چیزهایی که در ماهواره می­بینی واقعیت نیست فقط رنگ و لعاب به آن داده­اند و… از او تشکرکردم و با ناراحتی گوشی را گذاشتم سی وپنج سالم شده است ولی باز هم از ازدواج خبری نیست روزها اضافه کاری می­کنم تا خرج و مخارجی که کردم و همینطور وامی که از شرکت گرفته­ام و پول­هایی راکه قرض کرده­ام بپردازم. خواهرم که دختر ساده­ای بود ماه گذشته ازدواج کرد او خط قشنگی داشت برایم این شعر را نوشت و به من هدیه کرد من هم انرا به دیوار اطاقم چسبانده­ام تا همیشه جلوی چشمم باشد….

***

خلق راتقلید شان برباد داد

ای دوصد لعنت براین تقلید باد

***


کتاب دختر تاپ تهران نوشته سعید رحمان‌نیا

کتاب دختر تاپ تهران
نویسنده : سعید رحمان‌نیا
ناشر: انتشارات پوینده
تعداد صفحات : ۹۶ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]