کتاب « دختر خاله ونگوگ و داستانهای دیگر »، نوشته فریده خرمی
روز زن
یک هفته بود که نازنین تب میکرد؛ این روزهای آخر اسهال هم شده بود؛ آنتیبیوتیک و تببر هم هیچ اثری نداشت. دیروز دوباره بردمش دکتر. تا خواستم بگویم «دکتر، چرا تب این بچه قطع نمیشه؟» بغضم ترکید و اشک از چشم و آب از دماغم راه افتاد. جعبه دستمال کاغذی روی میز دکتر خالی بود. جیبهایم را گشتم، دستمال نداشتم. توی کیفم را گشتم، دستمال پیدا نکردم. داشتم به روسریام فکر میکردم و دنبال فرصتی بودم که دکتر سرش را برگرداند. انگار حالم را فهمیده باشد، از جیب روپوشش دستمالی درآورد و به من داد. بعد گفت:
«فردا صبح ناشتا ببرش آزمایشگاه!»
صبح زود بچه را بیدار کردم و راه افتادم، با این خیال که نفر اول باشم. اما آزمایشگاه غلغله روم بود. شانس من همه شهر مریض شده بودند. اول ایستادم تو صف آزمایش خون. زن جوانی که رژ لب بدرنگی زده بود مثل جلاد از بچهام خون گرفت و به من که چشمم را بسته بودم گفت:
«تموم شد، لاستیکیش رو درآر میخوام کیسه ادرار بهش وصل کنم.»
شورت لاستیکی نازنین را درآوردم و کهنهاش را باز کردم. خودش را کثیف کرده بود. با گوشه کهنه پر و پایش را پاک کردم. زن گفت:
«این جوری نمیشه، برو بشورش.»
جلوی در توالت دو تا پیرمرد و مردی میانسال با شکم برآمده و گردن کلفت لیوان به دست ایستاده بودند تو نوبت. سرم را انداختم پایین که خجالت نکشند. زنی با مانتوی بلند مشکی از توالت بیرون آمد و گفت:
«اینجا خیلی کثیفه، آب شیرم بند اومده.»
پایین مانتواش کشیده میشد روی زمین. توی اتاق روبروی توالت لیوانهای ادرار را که بیشترشان با سخاوت تمام پر شده بودند، مرتب و با اسم و رسم چیده بودند روی قفسهها.
پر و پای نازنین را زیر شیر ظرفشویی گوشه اتاق شستم و بردمش پیش همان زن جوان که کیسه ادرار را تر و فرز به او چسباند. نازنین بیقراری میکرد و آزمایشگاه را گذاشته بود رو سرش. بغلش کردم و راهش بردم؛ فایده نداشت. صدای مردانه خشنی پشت سرم داد زد:
«خانم بچهتو ساکت کن، مردم مریضن، حوصله ندارن!»
بعد آهستهتر گفت:
«زنیکه بیعرضه.»
نتوانستم برگردم و صاحب صدا را نگاه کنم. بچه را بردم توی راهپله. از پشت پنجره ماشینها و اتوبوسهای توی خیابان را نشانش دادم. نازنین به مردی در پیادهرو اشاره کرد و گفت «بابا». قد و قامت مرد واقعا شبیه محسن بود. فکر کردم امشب اگر محسن زودتر خانه بیاید جریان آزمایشگاه و مریضی نازنین را برایش تعریف میکنم. کیسه ادرار همینطور خالی مانده بود، دریغ از یک قطره! پیرزنی کنار من ایستاد، نفس تازه کرد و پرسید:
«ختنهاش کردی؟»
رفتم طبقه اول. تو سالن تزریقات مردی بد اخم پشت میز نشسته بود. حدس میزدم دلخور شود، اما چارهای نداشتم. گفتم:
«ببخشید یک لیوان آب میخوام.»
آورد. اما بچه لب به آب نزد. دوباره داشت با صدای بلند گریه میکرد. دلم را به دریا زدم و گفتم:
«ببخشید، میشه چند تا قندم بدین؟»
مرد بیحوصله نگاهم کرد. چند تا قند از کشوی میزش درآورد و تقریبا روی میز کوبید. قندها را انداختم تو لیوان. جرئت نداشتم بگویم قاشق هم میخواهم. هر طور بود با انگشت قندها را توی آب حل کردم. لیوان آب قند را آوردم توی راهپله که اعصاب مرد بیش از این به هم نریزد. یک دستم به بچه بود یک دستم به لیوان آب. حواسم نبود که سر راه ایستادهام. همان مرد چاق میانسال از پلهها میآمد پایین. گفت:
«بکش کنار آبجی، راهو بند آوردی!»
دلم میخواست جوری دق دلم را سر کسی خالی کنم. گفتم:
«غصه نخور داداش، بار تو که بذاری زمین از همه جا رد میشی!»
حسابی بهش برخورد. تا پایین پلهها به من و خودش و روزگار لعنت فرستاد. بچه و لیوان را گذاشتم زمین که گره روسریام را سفت کنم، خودش را کثیف کرد و راهپله به گند کشیده شد. بغلش کردم و دویدم توی آزمایشگاه. درست به موقع گذاشتمش گوشه توالت، چون همان موقع دوباره کثیف کرد. از شلنگ به اندازه شیر سماور آب میآمد، سرش را هم اگر بالا میگرفتی آب قطع میشد. وقتی دولا شدم تا پاهای بچه را تمیز کنم، پایین مانتوم به کف زمین مالید و غرق کثافت شد. با هر بدبختی که بود پاهای بچه و لبه مانتوی خودم را تمیز کردم. شانس آوردم در این فاصله کیسه ادرار پر شده بود. کیسه را از بچه جدا کردم و تحویل همان خانمی دادم که رژ بدرنگ داشت و خط چشمش را هم تا به تا کشیده بود. داشتم از در بیرون میآمدم که مردی عینکی با روپوش سفید داد زد و پرسید:
«بچه تو گوشه توالتو کثیف کرده؟»
دست و پایم را گم نکردم، گفتم:
«بله، از شلنگ آب نمیآمد که بتونم اونجارو بشورم.»
مرد به اتاق لیوانها رفت و شیری را زیر ظرفشویی باز کرد. آب توالت وصل شد. همانطور بچه به بغل کف توالت را شستم. بعد سرم را انداختم پایین و از آزمایشگاه زدم بیرون.
خسته بودم؛ انگار مسابقه دو داده باشم و بعد امتحان هندسه. اما فرصت نکردم نفس راحتی بکشم. دم در تزریقات وضعیت غیرعادی بود. لیوان آب قندی که سر راه گذاشته بودم، شکسته بود و همان مرد ایستاده بود بالا سر لیوان شکسته و کیثفکاری بچه. این دفعه دست و پایم را گم کردم و خودم را باختم. با ترس و خجالت از جلو مرد رد شدم و گذاشتم هرچه میخواهد فحش بدهد تا دلش خنک شود. جرئت نداشتم جوابش را بدهم.
پایین پلهها سرم را بالا گرفتم و گفتم:
«خوب شد لیوانت ایرانی بود، اگه سرویس کریستالت بشکنه چه کار میکنی؟»
کتاب دختر خاله ونگوگ و داستانهای دیگر
نویسنده : فریده خرمی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۷۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید