معرفی کتاب « در رویای بابل »، نوشته ریچارد براتیگان
بهگمانام من
از جمله به این دلیل
هرگز کارآگاه خصوصی قابلی نشدم
که بیش از حد
در رؤیای بابل بودم.
خبر خوب، خبر بد
دوم ژانویهی ۱۹۴۲ خبرهای خوب و بدی داشت.
اول خبر خوب: فهمیدم مرا برای خدمت در نظام وظیفه «نامناسب» تشخیص دادهاند و بهعنوان بچهسرباز به جبههٔ جنگ جهانی دوم اعزام نمیشوم. مسأله اصلاً بیعلاقگی به وطن نبود چون من جنگ جهانی دومام را پنج سال پیش در اسپانیا جنگیده بودم و یک جفت سوراخ گلوله هم در ماتحتام داشتم که این را اثبات میکرد.
اصلاً سر در نمیآورم چرا تیر به ماتحتام خورد. به هر حال، یک داستان جنگی مزخرف بود. به مردم که میگویی ماتحتات تیر خورده، دیگر تو را به چشم یک قهرمان نمیبینند. جدیات نمیگیرند، اما این دیگر اصلاً مسألهٔ من نبود. جنگی که برای باقی آمریکا داشت شروع میشد برای من تمام شده بود.
حالا خبر بد: هفتتیرم یک تیر هم نداشت. سفارشی گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودی تیرهام تازه ته کشیده بود. مشتریای که میخواستم آن روز برای اولین بار ملاقاتاش کنم از من خواسته بود با اسلحه سر قرار بیایم، و میدانستم که هفتتیر خالی آن چیزی نیست که مشتریها میخواهند.
چه کار باید میکردم؟
یک سِنت هم نداشتم و کل اعتبار مالیام در سان فرانسیسکو (۱) دو پاپاسی هم نمیارزید. سپتامبر مجبور شدم دفترم را تخلیه کنم، هرچند ماهی فقط هشت چوب برام آب میخورد، و حالا هم داشتم از قِبل تلفن سکهای سالن ورودی اموراتام را میگذراندم، سالن ورودی مجتمع مسکونی محقری در ناب هیل (۲) که محل اقامتام بود و دو ماه هم اجارهاش عقب افتاده بود. ماهی سی چوب هم گیرم نمیآمد.
برای من، زن صاحبخانه از ژاپنیها هم تهدید بزرگتری بود. همه منتظر بودند این ژاپنیها سر و کلهشان در سان فرانسیسکو پیدا شود و توی اتوبوس برقیها بپرند و بالا و پایین خیابانها را گز کنند، اما من که خداییاش طرف ژاپنیها را میگیرم تا بیایند و مرا از شر این زن خلاص کنند.
از آپارتماناش، از بالای پلهها، سرم داد میزد که «پس این اجارهٔ من کدوم گوریه، تن لش!» همیشه ربدوشامبر گلوگشادی تناش بود، آن هم تنی که در مسابقهٔ ملکهٔ زیبایی بلوکهای سیمانی جایزهٔ اول را میبرد. «مملکت گرفتار جنگه و تو حتا اجارهٔ کوفتیتم نمیدی!»
صدایی داشت که پرل هاربور (۳) در مقابلاش لالایی بود.
به دروغ میگفتم: «فردا.»
نعره میزد: «فردا توُ مشکات!»
شصت سال داشت و پنج بار ازدواج کرده و پنج بار هم بیوه شده بود: حرامزادههای خوششانس! اینطوری بود که صاحبخانه شده بود. یکی از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگی به شوهره کرده و یک شبِ بارانی ماشیناش را درست آن سمت مرسد (۴) روی ریل راهآهن از کار انداخته بود. فروشندهٔ سیار بود: برس میفروخت. قطار به ماشین کوبید و بعدش دیگر بین فروشنده و برسهاش نمیشد فرق گذاشت. حتما توی تابوتاش چند تا برس هم مانده، چون فکر کردهاند آنها هم جزئی از او بودهاند.
در آن ایام عهد عتیقی که اجارهام را میدادم، زن صاحبخانه رفتار خیلی دوستانهای با من داشت و همیشه برای صرف قهوه و دونات به آپارتماناش دعوتام میکرد. عاشق حرافی دربارهٔ شوهرهای مردهاش بود، مخصوصا آن یکی که لولهکش بوده. حال میکرد تعریف کند طرف چه مهارتی در سرویس کردن آبگرمکن داشته. از او که حرف میزد، آن چهارتای دیگر را کلاً بیخیال میشد. انگار که این ازدواجهاش را توی آکواریومهای تیره و تاریک برگزار و سپس سپری کرده بود. حتا آن شوهری که با قطار تصادف کرده هم خیلی نظر لطفاش را جلب نمیکرد، و در عوض از حرافی دربارهٔ آن یارو که سرویسکار آبگرمکن بوده خسته نمیشد. حتما به راستوریس کردن آبگرمکن این خانم هم خیلی وارد بوده.
قهوهای که میآورد همیشه رقیق رقیق بود و دوناتها هم بفهمی نفهمی بیات: از آن نانشیرینیهای ماندهای که از نانوایی چند بلوک آنطرفتر در خیابان کالیفرنیا (۵) میخرید.
من بعضیوقتها با او قهوه میخوردم، چون به هر حال کار آنچنانی هم نداشتم بکنم. اوضاع به بیحالی حال حاضر بود، البته سوای سفارشی که تازه گرفته بودم؛ با این حال از پولی که بابت تصادف و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گیرم آمد پساندازکی کرده بودم، و برای همین هنوز میتوانستم اجاره خانهام را بپردازم، گو این که دفترم را چند ماه قبلتر پس داده بودم.
آوریل ۱۹۴۱ مجبور شدم منشیام را هم مرخص کنم. از این بابت اصلاً دل خوشی نداشتم. پنج ماهی را که برام کار میکرد رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتوانستم از این برخوردها مقدمهٔ مناسبی برای اقدامات بعدی بسازم.
بعد که اجبارا مرخصاش کردم، دیگر اصلاً تحویلام نگرفت.
یک شب زنگی بهاش زدم، پشت تلفن نیش آخرش را هم زد که «… تو یه کارآگاه درِ پیتی هستی. باید بری دنبال یه کار دیگه. پادویی خوراکته.»
درق.
خب دیگر…
هرچه بود، حسابی تنبل بود. فقط به این دلیل استخداماش کردم که این سمت محلهٔ چینیها (۶) کمترین دستمزد را میگرفت.
ژوئیه ماشینام را هم فروختم.
به هر حال، من مانده بودم و هفتتیری که تیر نداشت، و هیچ پولی برای خرید گلوله نداشتم، هیچ پولی توی حسابام نبود و هیچچیزی هم نداشتم که گرو بگذارم.
در آلونک محقرم در خیابان لوِنوُرث (۷) در سان فرانسیسکو نشسته بودم و داشتم به این اوضاع فکر میکردم که یکهو گرسنگی مثل جو لوئیس (۸) به جان معدهام افتاد. سه تا هوک اساسی روانهٔ دل و رودهام کرده بود و داشتم خودم را به یخچال میرساندم.
خبط بزرگی بود.
داخل یخچال را نگاه کردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسیدهٔ کپکها راه فرار پیدا نکنند. نمیدانم آدم چهطور میتواند مثل من زندگی کند. آپارتمانام آنقدر کثیف است که تازگی تمام لامپهای هفتاد و پنج وات را با بیست و پنج وات عوض کردهام تا مجبور نباشم اوضاع را واضح و آشکار ببینم. ولخرجی بود، اما باید این کار را میکردم. خوشبختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعا توی دردسر میافتادم.
آپارتمانام آنقدر کمنور بود که مثل سایهای از یک آپارتمان به نظر میرسید. نمیدانم همهٔ عمرم اینطور زندگی کردهام یا نه. منظورم این است که حتما مادری بالای سرم بوده، کسی که بگوید نظافت کنم، مواظب خودم باشم، جورابهام را عوض کنم. من هم این کارها را میکردم، اما فکر کنم بچگیها یکجورهایی کند بودم و اصل مطلب را نمیگرفتم. حتما دلیلی داشته.
کنار یخچال ایستاده بودم، نمیدانستم چه کنم، که یکهو فکر بکری به ذهنام رسید. چه چیزی از دست میدادم؟ پولی برای خرید گلوله نداشتم و گرسنهام هم بود. باید چیزی برای خوردن پیدا میکردم.
پریدم بالای پلهها، رفتم دم در آپارتمان صاحبخانه.
زنگ در را زدم.
این آخرین اتفاق دنیا بود که او انتظارش را داشت چون یک ماهی میشد که سعی کرده بودم هرطور شده مثل مارماهی از چنگاش فرار کنم اما همیشه در تور فحش و ناسزا گرفتارم میکرد.
در را که باز کرد باورش نمیشد من آنجا ایستاده باشم. مثل برقگرفتهها نگاه میکرد، انگار که دستگیرهٔ در برق داشته. زباناش عملاً بند آمده بود. فرصت را غنیمت شمردم.
توی صورتاش داد زدم: «یافتم!(۹) من میتونم اجارهخونه رو بدم! میتونم کل ساختمونو بخرم! چهقدر بابتاش میخوای؟ بیست هزار تا نقد! کشتی من داره میرسه! نفت! نفت!»
آنقدر گیج و گنگ شده بود که فقط بفرمایی زد بروم توُ، تعارف کرد که روی صندلی بنشینم. هنوز لام تا کام حرف نزده بود. مخاش را واقعا تیلیت کرده بودم. خودم هم باورم نمیشد.
رفتم توُ.
همانطور داد میزدم «نفت! نفت!» و بعد بنا کردم به ادا در آوردن، ادای فواره زدن نفت از زیر زمین را در میآوردم. پیش چشماش از خودم یک چاه نفت ساخته بودم.
نشستم.
او هم مقابل من نشست.
فکاش هنوز همانطور قفل بود.
توی صورتاش داد زدم: «عموم توُ رُد آیلند (۱۰) نفت پیدا کرده! نصفاش مال منه. من پولدار شدم. بیست هزار تا نقد برا این تاپالهای که اسمشو گذاشتی مجتمع مسکونی میدم! بیست و پنج هزار تا!» دوباره داد زدم: «ازت میخوام که با من ازدواج کنی و با هم یک عالم از این مجتمعهای مسکونی قد و نیمقد بسازیم. میخوام بدم عقدنامهمونو روُ تابلوی جای خالی نداریم (۱۱) چاپ کنن!»
کلکام گرفت.
حرفهام را باور کرد.
پنج دقیقه بعد، یک فنجان قهوهٔ رقیق رقیق توُ دستام بود و یک دوناتِ مانده را سق میزدم، او هم میگفت که چهقدر برای من خوشحال است. گفتم مجتمع را هفتهٔ آینده، اولین عایدات چند میلیون دلاری از بابت حق امتیاز نفت که دستام رسید، از او میخرم.
از آپارتماناش که بیرون میرفتم گرسنگیام را فرو نشانده بودم و خیالام از بابت یک هفته اقامتِ دیگر جمع شده بود.
وقت رفتنام، دست داد و گفت: «چه پسر خوبی! نفت توُ رد آیلند.»
گفتم: «درسته، نزدیک هارتفورد.»(۱۲)
میخواستم پنج دلاری بتیغماش تا بتوانم چند تا تیر هم برای هفتتیرم بخرم اما فکر کردم تا همینجا که پیش رفتهام کافی است.
هاها!
شوخی را داشتید؟
بابل
اوه اوه! داشتم از پلهها پایین میآمدم بروم آپارتمان خودم، که بنا کردم به رؤیای بابل را دیدن. خیلی مهم بود که حالا که اوضاع داشت رو به راه میشد، رؤیای بابل را نبینم. اگر دوباره مشغول بابل میشدم ساعتها بدون آن که بفهمم اسیرم میکرد.
ممکن بود در آپارتمانام نشسته باشم و ناگهان ببینم نصفهشب رسیده و من پاک یادم رفته حواسام به خودم باشد و مهار زندگیام را به دستام بگیرم، زندگیای که نیاز فوریاش چند تا تیر برای هفتتیرم بود.
در این موقعیت، آخرین چیز دنیا را که لازم داشتم در رؤیای بابل فرو رفتن بود.
یکچندوقتی باید جلوی بابل را میگرفتم، آنقدر که بتوانم در این فاصله فکری برای پیدا کردن تیر بکنم. از پلکان مجتمع مسکونی بوی نا گرفته، دربوداغان، و مقبرهمانند که پایین میآمدم تلاش متهورانهای به خرج دادم تا فاصلهٔ خودم را با بابل حفظ کنم.
چند لحظهای سر در گم بودم و بعد بابل دوباره به درون سایهها خزید، و از من دور شد.
بفهمی نفهمی غمگین شدم.
خوش نداشتم بابل برود.
اکلاهما
به آپارتمانام رفتم و اسلحه را برداشتم. همانطور که داشتم توی جیبام میگذاشتم، با خودم فکر کردم، بالأخره یک روز باید تر و تمیزش میکردم. بهعلاوه، احتمالاً باید یک اسلحهبند سرشانهای هم فراهم میکردم. یک ژست حسابی میشد و چهبسا کمکام میکرد سفارشهای دیگری هم بگیرم.
از آپارتمانام که بیرون میآمدم تا روانهٔ سان فرانسیسکو شوم، بروم چند تا تیر دست و پا کنم، زن صاحبخانه بالای پلهها منتظرم ایستاده بود.
خدای من! فکر کردم حتما حواساش سر جا آمده. منتظر بودم سیل فحش و ناسزا را سمت گوشام روانه کند تا زندگی روی زمین دوباره جهنم شود، اما اینطور نشد. او همانطور آنجا ایستاده بود و داشت تماشام میکرد و من هم با لبخند یخزدهای روی صورتام، داشتم از خانه بیرون میزدم.
در ورودی را که باز میکردم، لب باز کرد. با صدای تقریبا بچگانهای گفت: «چرا چاه نفت توُ اکلاهما (۱۳) نیست؟ توُ اکلاهما هم که یک عالم نفت هست.»
گفتم: «خب زیادی به تگزاس (۱۴) نزدیکه. آب شور زیر بزرگراها رو هم گرفته.»
همین دو جمله ترتیباش را داد.
دیگر صداش در نیامد.
قیافهاش مثل آلیس در سرزمین عجایب (۱۵) شده بود.
مه کاکتوسی
هیچجایی نبود بروم پولی برای خرید گلوله گیر بیاورم، برای همین تصمیم گرفتم جایی بروم که گلوله همیشه هست: پاسگاه پلیس.
رفتم سمت دادسرای خیابان کارنی (۱۶) کارآگاهی را ببینم که یکوقتی دوستان خیلی خوبی برای هم بودیم، میخواستم ببینم میشود چند تا تیر ازش قرض بگیرم یا نه.
شاید شش تا تیر به من قرض داد و من به ملاقات مشتری رفتم و پیش ـ پرداختی گرفتم. قرار بود جلوی ایستگاه رادیو، پایین خیابان پاول، (۱۷) مشتریام را ملاقات کنم. ساعت ۲ بعدازظهر بود و ۴ ساعت برای پیدا کردن تیر وقت داشتم. دربارهٔ این که مشتریام چه کسی است و از من چه میخواهد هیچ ذهنیتی نداشتم، فقط این را میدانستم که، ساعت شش جلوی ایستگاه رادیو با هم ملاقات میکردیم و بعد مشتری به من میگفت چه کار باید براش بکنم، من هم تلاشام را میکردم که پیشپرداختی بگیرم.
آنوقت یک چند دلاری به زن صاحبخانه میدادم و میگفتم ماشین ضدگلولهای که میلیونها دلارِ مرا میآورده، نزدیک فونیکس (۱۸) آریزونا (۱۹) در مه کاکتوسی گم شده، اما نگران نباشد، چون بیبروبرگرد مه دیر یا زود برطرف خواهد شد و آنوقت پول هم دوباره راه میافتد و میآید.
اگر پرسید «مه کاکتوسی» دیگر چه صیغهای است، میگویم بدترین نوع مه، چون پر از خارهای نوکتیز است. خارها به حالت بسیار خطرناکی در میان مه میچرخند. بهترین کار این است که همانجا که هستی بمانی و صبر کنی تا مه کاکتوسی گم و گور شود.
آن میلیونها دلار هم منتظر اند تا مه برطرف شود.
دوست دختر من
پای پیاده بهسرعت خودم را رساندم دادسرا. به پیادهروی در سان فرانسیسکو عادت داشتم و میتوانستم سریع و با گامهای بلند ول بگردم.
سال ۱۹۴۱ را با ماشین شروع کرده بودم و حالا، یک سال بعد، باید فقط روی پاهام حساب میکردم. زندگی بالا و پایین دارد. و حالا زندگیام افتاده بود توی سربالایی. سرازیری برام فقط سرازیری قبر بود.
روز بادخیز سردی در سان فرانسیسکو بود اما من مسیر ناب هیل تا دادسرا را با لذت، پیاده، پشت سر گذاشتم.
نزدیک محلهٔ چینیها دوباره در رؤیای بابل فرو رفتم اما درست بهموقع توانستم چادرشب ذهنام را کنار بزنم.
چند تا بچهٔ چینی را دیدم که دارند توُ خیابان بازی میکنند. سعی کردم از بازیای که میکنند سر در بیاورم. ذهنام را که روی بچهها متمرکز کردم، توانستم خودم را از بابل، که مثل قطار وحشتی بهسمتام خیز برداشته بود، دور کنم.
هروقت که داشتم کاری را به آخر میرساندم و در این اثنا یکهو بابل سراغام میآمد، سعی میکردم فکرم را روی چیز دیگری متمرکز کنم تا بتوانم فاصلهام را با بابل حفظ کنم. همیشه هم دشوار بود، چون من واقعا دوست دارم در رؤیای بابل باشم و دوست دختر زیبایی هم آنجا دارم. اقرار به این نکته آسان نیست اما من او را از دخترهای واقعی هم بیشتر دوست دارم. همیشه دلام میخواسته دختری را ببینم که به اندازهٔ این دوستی که در بابل دارم جذبام کند.
نمیدانم.
شاید یک روزی.
شاید هیچوقت.
گروهبان رینک
بعد از بازی آن بچههای چینی، به دوست کارآگاهام فکر کردم تا بابل را از خودم دور نگه دارم. دوست کارآگاهام گروهبان بود. اسماش رینک (۲۰) بود. پلیس خیلی خشنی بود. بهگمانام رکورد جهانی خشن بودن را به اسم خودش ثبت کرده بود. سیلیای حوالهٔ صورتی میکرد و رد دستاش مدتها مثل داغ ننگی میماند. در مقایسه با بلایی که بعدا سر کسانی که همکاری کامل نکرده بودند میآمد، سیلی فقط خوشآمدگویی دوستانهای از جانب گروهبان رینک بود.
رینک را سالها پیش، سال ۳۶، که هردو برای استخدام در نیروی انتظامی تلاش میکردیم، دیده بودم. من میخواستم پلیس شوم. آنوقتها ما رفقای خیلی خوبی بودیم. اگر عزمام را جزم میکردم و در امتحان نهایی نمرهٔ قبولی میگرفتم، چهبسا حالا هردو کنار هم در نیروی انتظامی مشغول خدمت بودیم و مثل دو تا همکار به پروندههای قتل رسیدگی میکردیم. البته نمرهٔ من نزدیک به قبولی بود. فقط پنج نمره با پلیس شدن فاصله داشتم.
رؤیای بابل گرفتارم کرد. من هم پلیس لایقی میشدم، اگر و تنها اگر میتوانستم از فرو رفتن در رؤیای بابل دست بر دارم. بابل برای من یکچنان لذت و در عین حال یکچنین مصیبتی بوده.
بیست سؤال آخر آزمون را جواب ندادم. به همین دلیل هم مردود شدم. من آنجا نشستم و در رؤیای بابل فرو رفتم، در حالی که دیگران سؤالها را جواب دادند و پلیس شدند.
دادسرا
من هیچوقت واقعا توجهی به ظاهر دادسرا نداشتم. دادسرا ساختمان غولآسای مقبرهمانند محزونی است که داخلاش همیشه بوی مرمر گندیده میدهد.
نمیدانم.
شاید فقط برای من اینطوری است.
احتمالاً.
با این همه، یک چیز جالب هم دارد: تا به حال، دستکم دویستباری گذارم به دادسرا افتاده و هر بار که اینجا بودهام هرگز به فکر بابل نیافتادهام؛ پس برای من به یک دردی میخورد.
با آسانسور راهی طبقهٔ چهارم شدم و دوست کارآگاهام را دیدم که پشت میزش در «دایرهٔ جنایی» نشسته. دوستام دقیقا همانی است که هست: پلیس بسیار خشنی که خوراکاش رسیدگی به پروندههای قتل است. استیک راستهٔ گاوِ خوابانده در پیاز تنها چیزی است که بیشتر از یک قتل درست و حسابی دوست دارد. سی و دو سه سالی داشت و هیکلاش عین یک وانتِ دوج (۲۱) بود.
اولین چیزی که توجهام را جلب کرد اسلحهبند سرشانهایاش بود که یک کلت کالیبر ۳۸ خوشگل مخصوص پلیس توش جا خوش کرده بود. ذهنام مخصوصا متوجه تیرهای توی اسلحه بود. دلام میخواست هر شش تا را داشته باشم، اما بنا را بر سه گذاشتم.
گروهبان رینک بهدقت در حال وارسی یک نامهبازکن بود.
نگاهی به من انداخت.
گفت: «به به، چشم ما روشن.»
سعی کردم به سیاق خودش باب صحبت را باز کنم. گفتم: «نامهبازکن میخوای چی کار؟ خودت میدونی که خوندن نوشتن به تو نیومده.»
در حالی که لبخند میزد، گفت: «هنوزم عکسای مستهجن میفروشی؟ جشن ولنتاین در تیخوانا؟(۲۲) واسه سگبازا؟»
گفتم: «نه. اینقدر که پلیسا ازم نمونه خواستن، دیگه هیچی برام نموند.»
آنوقتها، سال ۴۰، هنگام برگزاری نمایشگاه جهان (۲۳) در جزیرهٔ گنج، (۲۴) کار کارآگاهان خصوصی حسابی کساد بود و به همین خاطر کمبود درآمدم را با فروش یک تعداد عکس «هنری» به توریستها جبران میکردم.
گروهبان رینک همیشه دوست داشت از این بابت سر به سرم بگذارد.
در طول زندگی کارهای زیادی کردهام که اسباب خجالتام شده، اما بدترین کاری که همهٔ عمرم کردم افتادن به این افلاسی بود که حالا اسیرش بودم.
رینک نامهبازکن را روی میز انداخت و گفت: «این یه آلت قتاله است. سر صبح از پشت یه فاحشه کشیدناش بیرون. هیچ سرنخی نیست. فقط جسد اون فاحشه با این نامهبازکن دم درِ یه خونه.»
گفتم: «قاتلا قات زده بودن، یه نفر باید ببرتشون نوشتافزارفروشی و فرق یه پاکت نامه و یه فاحشه رو بهشون حالی کنه.»
رینک سر تکان داد و گفت: «چی بگم.»
نامهبازکن را دوباره برداشت.
خیلی آهسته آن را توی دست میگرداند. تماشای بازی با یک آلت قتاله اصلاً مرا به هدفام، به دست آوردن چند تا تیر برای تپانچهام، نزدیک نمیکرد.
رینک، در حالی که به نامهبازکن خیره شده بود و زحمت نگاه کردن به مرا هم به خود نمیداد، گفت: «چی میخوای؟ یادته دفهٔ آخری که یه چوب قرض گرفتی بهات گفتم که این آخریشه، پس حالا چی میخوای؟ چی کار میتونم برات بکنم الا این که تا پل دروازه طلایی (۲۵) راهنماییات کنم و اصول اولیهٔ پرش از روی پل رو هم یادت بدم؟ کی میخوای این تصور احمقانه رو که تو یه کارآگاه خصوصی هستی بذاری کنار و بری یه شغل نونوآبدار پیدا کنی و دست از سر کچل من ور داری؟ کشور در حال جنگه. به هرکس که باشه نیاز دارن. حتما یه کاری هست که تو از پساش بر بیای.»
گفتم: «به کمکات نیاز دارم.»
بالأخره نگاهام کرد و گفت: «اه، گندت بزنه.» نامهبازکن را روی میز گذاشت و دست کرد توی جیباش و یک مشت پول خرد در آورد. با دقت تمام، دو تا بیست و پنج سنتی، دو تا ده سنتی، و یک پنج سنتی جدا کرد. سکهها را روی میز گذاشت و بعد بهسمت من هل داد.
گفت: «فقط همین. پارسال واسه من یه آدم پنج دلاری بودی، بعدش یه دلاری شدی. حالا هفتاد و پنج سنتی هستی. دنبال یه شغل باش. بهخاطر خدا. حتما یه کاری هست که تو از پساش بر بیای. اما یه چیزو مطمئن ام: کارآگاه بودن از تو بر نمیآد. کی پیدا میشه بخواد کارآگاهی رو استخدام کنه که فقط یه لنگه جوراب پاشه. تعداد جورابا رو که احتمالاً خودت میتونی با انگشت حساب کنی.»
امیدوار بودم رینک متوجه ماجرا نشود، اما البته که شده بود. صبح که داشتم جوراب پام میکردم در فکر بابل بودم و حواسام نبود که فقط یک لنگه پام کردهام، تا این که پام به دادسرا رسید و قضیه را فهمیدم.
خواستم به رینک بگویم نیازی به آن هفتاد و پنج سنت ندارم، که البته داشتم، اما چیزی که من واقعا میخواستم چند تا تیر برای تپانچهام بود.
سعی کردم موقعیت را سبک سنگین کنم.
گزینههام محدود بود.
میتوانستم هفتاد و پنج سنت را بگیرم و در بازی پیش بیافتم یا این که میتوانستم بگویم: نه، پول نمیخواهم، چیزی که میخواهم چند تا تیر برای تپانچهام است.
اگر هفتاد و پنج سنت را میگرفتم و بعدش درخواست تیر هم میکردم، شاید واقعا جوش میآورد. باید در نهایت دقت عمل میکردم، چون همانطور که قبلاً گفتم: او از دوستان من بود. و خودتان میتوانید تصور کنید آدمهایی که از من خوششان نمیآمد چه تیپ آدمهایی بودند.
به هفتاد و پنج سنتِ روی میز نگاه کردم.
بعد یاد بچهخلافکاری که میشناختم افتادم. نورث بیچ (۲۶) زندگی میکرد. تا آنجا که یادم میآمد، یکوقتی یک هفتتیری داشت. فکر کردم شاید هنوز هفتتیره را داشته باشد و بتوانم چند تا تیر برای تپانچهام از او بگیرم.
هفتاد و پنج سنت را برداشتم.
گفتم: «ممنون.»
رینک آهی کشید.
گفت: «جلوپلاستو جمع کن و برو. دفهٔ بعد که میبینمات، میخوام یه آدم شاغلو ببینم که با کمال میل میخواد هشتاد و سه دلار و هفتاد و پنج سنت قرضشو به دوست قدیمیاش رینک پس بده. اگه نشونی از این موجودی که الانه هستی در وجودت ببینم، ترتیبات داده است و مطمئن باش یه ماهی واسهات آب میخوره. حالا، هم بکش و گورتو گم کن.»
رینک همانطور داشت با نامهبازکن ور میرفت که زدم بیرون.
شاید نامهبازکن ایدهای به ذهناش بیاندازد و سرنخی به دستاش بدهد تا معمای فاحشهٔ مقتول را حل کند.
در رویای بابل
نویسنده : ریچارد براتیگان
مترجم : پیام یزدانجو
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۴۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید