کتاب « دوستان ما انسانها »، نوشته برنارد وربر
برای انسانی تمامعیار،
برای همسرم، غلامرضا زهری، که…
پریچهره ریاحی
۶ / ۷ / همهٔ سالها
به یاد حضرت آدم،
فرشتهای که خیلی زود بهشت را ترک کرد.
صدای سه ضربهٔ زنگ در تاریکی. بلافاصله تابش نور شدید.
مردی تنها که در اثر نور شدید با دست چشمها را پوشانده است، عقب عقب میرود. با یک چرخش متوجه میشود که دیوار عقب و دیوارهای جانبی آینهای هستند.
در امتداد آنها راه میرود، آنها را لمس میکند و خود را در برابر یک پنجرهٔ بزرگ میبیند.
او درون یک قفس است.
چند قدمی به عقب برمیگردد تا خیز بردارد، سپس به سمت پنجره هجوم میبرد و خود را به آن میکوبد. در اثر آن، سروصدایی شدید و گنگ ایجاد میشود.
شانهاش را جمع میکند و به آرامی میگوید: آخ!
آرام آرام صورتش را به دیوارهٔ شفاف نزدیک میکند. میایستد و به پنجره دقیق میشود، گویی متوجه نکتهٔ جالبی در دوردست شده است. نگاهش برمیگردد. بار دیگر مکث میکند و بعد:
مرد: هی، اوهوی! کسی آنجاست؟ چه کسی چراغ را روشن کرد؟ شما چه کسی هستید؟
مرد روی پنجره میکوبد. این بار، محکمتر. دستها را حایل چشمها مینماید و به دقت افق محدودش را وارسی میکند.
مرد: میدانم که مواظبم هستید. بگذارید خارج شوم. این بازی بچگانه به اندازهٔ کافی طول کشیده!
مرد باز روی پنجره میکوبد و میپرد بالا، گویی میخواهد سقف را لمس کند. به سمت پنجره بازمیگردد و با لحنی ملایمتر میگوید:
مرد: بسیار خوب، خیلی جالب است، ولی همیشه جالبترین شوخیها، کوتاهترین آنهاست. حالا اجازه بدهید از اینجا بروم. (با فریاد) میخواهم از اینجا بروم!
مرد خودش را با خشم به دیواره فشار میدهد که یکمرتبه چراغ خاموش میشود.
مرد: آهای! دیگر نمیبینم!
روشنایی بازمیگردد. او متوجه جسم نامشخصی پیش رویش میشود. با کنجکاوی به سمت آن میرود. ابتدا یک دسته کاکل حناییرنگ و سپس یک گوش، توجهش را جلب میکند.
این جسم، زن جوانی است همانند یک مجسمهٔ زیبا.
زن به آرامی تکان میخورد و گربهوار از جا برمیخیزد. نیمتنهٔ شبیه به پوست ببر و جورابهای تور دُرشتش را به نمایش میگذارد.
مرد عقب میرود. زن موهای حنایی بلندش را پس میزند. چهرهاش نمایان میشود و درحالیکه پلکهایش را میمالد، خمیازه میکشد. مرد را برانداز میکند. لحظهای مردد است، سپس جیغ میکشد.
مرد با تعجب از جا میپرد. زن چند لحظه او را به دقت نگاه میکند، اما سکوت را با فریادی بلندتر و تیزتر میشکند. معلوم نیست که برای ترساندن اوست یا خودش ترسیده است.
مرد، مثل اینکه با حیوانی وحشی سر و کار دارد، چند قدم به عقب میرود. زن جوان که متوجه وحشت مرد شده است، نفس راحتی میکشد.
زن: (درحالیکه چهرهاش سرخ شده.) آه ه ه…!
زن میایستد. هر دو هاج و واج به هم نگاه میکنند.
مرد: (باحالتی معذب) اوه…
مانند دو حیوان به همدیگر خرناس میکشند.مرد دنبال راه دیگری میگردد.
مرد: هی، هی…
زن نفس عمیقی میکشد، رنگش قرمز میشود و گویی یکبار برای همیشه میخواهد طرف مقابلش را بترساند، مثل شیر میغُرّد.
زن: آ آ آه ه ه! غُر ر ر…
مرد با کمی وحشت، خشکش میزند، بعد به خودش میآید و جلو میرود.
مرد: (با احتیاط میپرسد.)
Oh…Oh…Do you speak English?
(اوه… اوه… شما انگلیسی صحبت میکنید؟)
زن، حیران، از حرکت میماند.
مرد: Habla Espanol Senorita? Fala Portugues? Sprechen Sie Deutsch.
(زبان اسپانیایی، سرکار خانم؟ زبان پرتقالی؟ زبان آلمانی؟)
زن با حالتی خشمگین و غضبناک همچنان او را برانداز میکند.
مرد برای جلب صمیمیت او، دستش را، به نشانهٔ جهانی صلح و صفا، برای فشردن دست وی، دراز میکند.
مرد:Oh… hello, bonjours Mademoiselle, Buenos dias…
(اوه… سلام، سلام،… دوشیزهخانم، شب شما بهخیر…)
زن به دست مرد نگاهی میاندازد، آن را گرفته و گاز میگیرد.
مرد فریاد میزند، انگشتان مجروحش را بین دو زانو قرار داده، از درد بالا و پایین میپرد.
زن به پشت سر مرد رفته، با فن کشتی کچ، او را زمین میزند، با دو زانو روی بازوانش مینشیند و او را مچاله میکند.
مرد: (با التماس میگوید.) آه! من تسلیم هستم!
زن تغییر جا میدهد، بازوی مرد را میپیچاند و با لحنی تهدیدآمیز میگوید:
زن: چته اِنقد زر میزنی!
مرد: (با لبخندی مصنوعی بر لب) آهان… پس فرانسه حرف میزنید…
زن: (با فشار بیشتر روی دست او) اینجا چه خبره؟
مرد: آخ! بازویم را میشکنید. (زن بیشتر فشار میدهد.) آخ!
زن: گوشم با توئه!
مرد: وای، نه، ولم کنید، یعنی دیگر نمیتوانم نفس بکشم. بازویم را که به عقب میکشید، شانههایم راه نفسم را بند میآورند. روی اعصاب فشار میگذارند. لااقل راحتم بگذارید. در این شرایط که نمیتوانم حرف بزنم.
زن تردید میکند، ولی رضایت میدهد که رهایش کند. مرد از جا برمیخیزد و پیراهن سفیدش را مرتب میکند.
زن درحالیکه با نگاه اطرافش را میپاید، دندانهایش را آمادهٔ گاز گرفتن نشان میدهد.
زن: حالا ما کجاییم؟
مرد: میبینید که، توی یک قفس شیشهای.
زن جوان به دیواره نزدیک میشود و آن را لمس میکند. با یک حرکت خشمگین خود را به دیواره میکوبد.
زن: اینجا چه غلطی میکنیم؟
مرد: من هم همین را میخواستم بدانم.
زن جوان با کنجکاوی به مرد نگاه میکند.
زن: تو، خود تو کی هَستی؟
مرد: اسم من رائول است، شما؟
مرد، عینک و بلوزش را مرتب میکند. زن جوان، به سمت پنجره میچرخد.
زن: رائول، غلط نکنم یه چیزایی اون پُشتاس.
رائول به زن جوان میپیوندد و با هم دیواره را به دقت وارسی میکنند.
زن: چند دقه پیش، حس کردم کسایی ما رو زیر نظر دارن. حتی صداهایی هم شنیدم. مثل این بود…
عدهای هیس و هوس میکردن تا ما حرفهاشونو نشنویم. زن جوان، با دقت بیشتری نگاه میکند.
زن: اوهوی! آهای! کمک! ما اینجاییم! ما رو از اینجا بکشین بیرون. به پلیس خبر بدین. کمک! کمک!
زن جوان باز هم به دیواره میکوبد.
مرد: بیفایده است. من قبلاً امتحان کردم. حتی اگر کسانی باشند که ما را میبینند هیچکدام قصد ندارند کاری بکنند.
زن: (با ترشرویی) یعنی «بینندهها». شاید توی یکی از این نمایشای خیلی بزرگ زندهایم که مخفیانه نگامون میکنن… که برخلاف میلمون برای بینندهها به نمایش گذاشته میشیم! هایهای از این «بینندههای خوشگذرون وقیح» که شاید حتی برای تماشای ما پولم داده باشن!
مرد: به این بینندهها میگویند «تما ـ شا ـ گران».
زن جوان به فکر فرو میرود و یکمرتبه گویی برانگیخته میشود. دستی به موها و تنپوشش میکشد و شروع به خودنمایی میکند. با آب دهان انگشتش را خیس و ابروهایش را صاف میکند.
رائول، نگران، حدس تازهای میزند.
مرد: شاید هم پشت این آینههای بدون قلع، دوربینهایی هستند که از ما فیلم میگیرند تا تصاویر ما را در اختیار میلیونها نفر قرار دهند.
زن جوان به نظر میرسد که به وجد آمده است.
رائول به آینهٔ سمت راست نزدیک میشود و سعی میکند از ورای آن ببیند.
زن جوان به پنجره نزدیک میشود و با جمعیت خیالی صحبت میکند.
زن: از اینکه منو انتخاب کردین خیلی، نه، خیلی خیلی سرحالم. میخواسّم از گروه تهیهکننده که منو انتخاب کرده و همینجور از تماشاگرایی که به نفع من میخوان رأی بدن، تشکر کنم. راسّش من کودکی سختی رو پشت سر گذاشتم، اما دلم نمیخواد الان راجع بهش حرفی بزنم. خیلی جوون بودم که رقصیدن یاد گرفتم. امیدوارم هر کاری ازم برمیآد، بهتون نشون بدم.
زن جوان چشمش را پایین میاندازد و به حرکات و گرفتن حالتهای مختلف ادامه میدهد. رائول شانههایش را بالا میاندازد.
زن: من میتونم قیچی بزنم.
حرکت را انجام میدهد.
زن: حتی این حرکت.
زن جوان دست به یک حرکت آکروباتی میزند که از چگونگی انجام آن چندان راضی به نظر نمیرسد.
زن: با موسیقی، این حرکات خیلی بهتر انجام میشن.
مرد: حرکاتتان مسخره است.
زن: این حرکتم بلدم. ببینین.
مرد: اوج هنر بازاری.
زن جوان شروع میکند به انجام یک حرکت پیچیده، درحالیکه سعی میکند به زور لبخند بزند و توجهش کاملاً به سمت رائول باشد.
زن: هی، آقاپسر، اگه تو از حرکات من خوشت نمیآد، از اونای دیگه حالگیری نکن.
مرد: با این لباس تارزانی تکهپاره که پوشیدهاید، از اول باید میدانستم که یک چیزتان میشود.
زن: (آهسته میگوید.) میدونی چرا اینجوری پوشیدم؟ آخه، تو نیمرخ چپم یه مشکل کوچیکی دارم. اونا نباید منو از این زاویه بگیرن. اون، به قول تو دوربین، کجاس؟ مگه وقتی دارن فیلمبرداری میکنن، یه چراغ کوچولوی قرمز این گوشه موشهها روشن نمیشه؟
زن جوان، به گمان اینکه متوجه نکتهای شده است، میچرخد به سمت دوربین خیالی و یکی از ترانههای روز را میخواند. در ضمن شروع میکند به رقصیدن و بشکن زدن.
متأثر از اینکه هیچ اتفاقی نمیافتد، از حرکت میایستد.
مرد: بالاخره تمام شد؟ هرچه داشتید ریختید روی دایره؟
زن: تو حسودیت میشه چون نمیتونی از این کارا بکنی.
مرد: درست است. نمیتوانم. ولی از این هم که خودم را اینجوری به نمایش بگذارم، متنفرم.
زن: پس چهجوری تو رو انتخاب کردن؟
مرد: از خودم همین را میپرسم.
زن: (با خود) پس چرا هیچ اتفاقی نمیافته؟
از لبخند زدن خودداری میکند و ناگهان مشکوک میشود.
دوستان ما انسانها
نویسنده : برنارد وربر
مترجم : پریچهره ریاحی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۱۸ صفحه