کتاب « رکوئیم برای یک راهبه »، نوشته آلبر کامو

شخصیت‌ها:

گوان استیونز

گاوین استیونز

فرمان‌دار

آقای توبز

تمپل استیونز

نانسی مانیگو


پردهٔ اول

تابلوی اول

مکان: دادگاه؛ سیزدهم نوامبر؛ پنج و سی دقیقهٔ بعدازظهر. پرده افتاده است. چراغی به‌تدریج روشن می‌شود.

صدای یک مرد:(پشت پرده) متهم، بایستید!

هم‌زمان با بالارفتن پرده، متهم در جایگاه مخصوص خود می‌ایستد و بخشی از دادگاه آشکار می‌شود. دادگاه، سمت چپ و بالای صحنه قرار دارد. سمت راست‌وقسمت پایین صحنه در تاریکی فرو رفته است. پس، آن بخش از دکور که دیده می‌شود به وسیلهٔ روشنایی نورافکن‌ها محدود شده است و نسبت به دیگر نقاط صحنه در سطحی بالاتر قرار دارد. به این ترتیب تماشاگران تنها بخشی از صحن دادگاه را می‌بینند: جایگاه قاضی، خود قاضی، مأموران اجرایی، وکلای طرفین دعوا و هیئت منصفه. وکیل مدافع، حدودا چهل ساله است و «گاوین استیونز» نام دارد. متهم ایستاده است. زنی است سیاه‌پوست، تقریبا سی ساله ــ به این معنا که می‌تواند هر سنی بین بیست تا چهل سال داشته باشد ــ با چهره‌ای آرام، نفوذناپذیر و تقریبا رؤیایی. به نظر، بلندبالا می‌رسد. نیازی به کمک ندارد. همهٔ نگاه‌ها به سوی او چرخیده است. اما او به کسی نگاه نمی‌کند. چشمانش را بالا گرفته و به نقطه‌ای در دوردست، در انتهای دیگرِ صحن دادگاه خیره شده است. گویی تنهاست. سکوتی مرگبار بر سالن حکم‌فرماست. همه به او خیره شده‌اند.

قاضی:نانسی مانیگو، قبل از آن‌که دادگاه رأی خود را اعلام کند، حرفی دارید که در دفاع از خود بزنید؟

نانسی نه پاسخی می‌دهد و نه حرکتی می‌کند. انگارنه‌انگار که چیزی شنیده است.

قاضی:یادآوری می‌کنم که دادگاه پس از اعلام رأی، حق صحبت‌کردن به شما نمی‌دهد. منم اجازهٔ هیچ اعتراضی را نمی‌دهم. پس اگر حرفی برای گفتن دارید، همین حالا بگویید. (نانسی، همان بازی) آقای استیونز، ممکنه خواهش کنم مطلبی رو که الان گفتم برای موکلتون تکرار کنین. مایلم این کارُ با دقت انجام بدین. چون موکل شما از شروع محاکمه، با پاسخ‌هایی مبنی بر گناه‌کار بودنِ خود، در روند این پرونده ایجاد اخلال کرده، درحالی‌که شما ادعا می‌کردین اون بی‌گناهه. گویا شما موفق به تفهیم پاسخ‌های مناسب به اون نشدین. مایلم شما حرفاتونُ بهتر به ایشون تفهیم کنین و ایشون بعد از اعلام حکم، رفتار مناسبی داشته باشن.

استیونز:نانسی، دادگاه به تو اعلام کرد که بعد از ابلاغ رأی هیچ چیز نباید بگی. نباید حرفی بزنی، به هیچ وجه. اگه حرفی برای گفتن داری، همین حالا باید بگی. (نانسی، همان بازی) یادت باشه نانسی، دادگاه قوانین خودشُ داره. من می‌دونم تو چرا پاسخ دادی «گناه‌کارم»، درحالی‌که من بارها و بارها تکرار کردم که در جواب باید بگی «بی‌گناهم». من می‌دونم چرا این کارُ کردی. اما حالا، محاکمه تموم شده. تا چند لحظهٔ دیگه، توی زندان، فکرتُ به کار میندازی و چیزی رو که می‌خوای می‌گی. تموم اون چیزی که تو دلت هست. چیزی که من ازش باخبرم و درکش می‌کنم. اما این‌جا، بعد از اعلام رأی، باید ساکت باشی. اگه می‌خوای حرفی بزنی، همین الان این کارُ بکن. فهمیدی؟

نانسی او را نگاه می‌کند و ساکت می‌ماند.

قاضی:(با بی‌صبری) فهمید؟

استیونز:اون‌قدر فهمید که یک روح رنج‌دیده و آروم بتونه ضربه‌ای‌رو که بهش وارد شده بفهمه. عالی جناب!

قاضی:پس رأی رو اعلام می‌کنم. نظر به این‌که شما، نانسی مانیگو، در روز سیزدهم سپتامبر، به عمد و با نقشهٔ قبلی، فرزند خردسال خانم و آقای گوان استیونز را در شهر جفرسون(۱) به قتل رسانده‌اید، رأی این دادگاه بر آن است که شما به زندان ایالتی منتقل شده و آن‌جا، در روز سیزدهم مارس، به دار آویخته شوید. باشد که پروردگار روح شما را قرین رحمت فرماید.

نانسی:(بسیار آرام، بی‌هیچ حرکتی و بی‌آن‌که شخص خاصی را خطاب قرار دهد، با صدایی که در سکوت طنین‌انداز می‌شود.) بله عالی‌جناب! متشکرم، عالی‌جناب!

صدای فریادهای فروخورده‌ای که گویای شگفتی و حیرت حاضران نامرئی است از سالن به گوش می‌رسد. حاضرانی که از بی‌اعتنایی نانسی نسبت به قانون به خشم آمده‌اند. این فریادها، سرآغاز چیزی است که می‌تواند به بُهت و درماندگی، یا حتی جنجال و آشوب بدل شود. نانسی در میان این بهت و آشوب یا بهتر است بگوییم بر فراز آن، خون‌سرد و آرام ایستاده است. پرده با شتاب و با حرکتی بریده بریده، پایین می‌آید. انگار قاضی، نگهبانان و خود دادگاه هم می‌خواهند این فاجعه را لاپوشانی کنند.

قاضی:ساکت! ساکت! سالن را خالی کنید.

صدای زننده و گوش‌خراش زنگی طنین‌انداز می‌شود. پرده به‌سرعت پایین می‌آید و صحنه را می‌پوشاند.

تابلوی دوم

سیزدهم نوامبر. ساعت شش بعدازظهر. پرده به آرامی بالا می‌رود و اتاق نشیمن استیونزهای جوان آشکار می‌شود. وسط صحنه، چند صندلی دور یک میز و چراغی روی آن قرار دارد. انتهای صحنه، سمت چپ، یک کاناپه، یک پایهٔ چراغ و چند چراغ دیواری. سمت چپ، دری است که به راهرو باز می‌شود. در انتهای صحنه، در دو لنگه‌ای است که به اتاق غذاخوری باز می‌شود. سمت راست، شومینه‌ای گازسوز با هیزم‌های مصنوعی. فضایی زیبا، شیک و مدرن بر اتاق حاکم است. با این‌حال به نظر می‌رسد که خود اتاق به دوره‌ای دیگر تعل ق دارد. از روی بلندی سقف، گچ‌بری‌ها و بخشی ازاثاث می‌توان حدس زد که خانه‌ایست قدیمی. صدای پایی به گوش می‌رسد، سپس چراغ‌ها روشن می‌شود. انگار کسی هنگام ورود، کلید برق را زده است. درِ سمت چپ باز می‌شود. تمپل، به دنبال همسرش، گوان، و گاوین استیونزِ وکیل وارد می‌شود. زنیست جوان که حدود بیست و پنج سال سن دارد. بسیار شیک و باملاحظه. پالتوپوست خزی پوشیده که دکمه‌هایش باز است. کلاهی به سر و دستکش به دست دارد. کیف دستی‌اش از آرنجش آویزان است. به نظر عصبی و گرفته می‌رسد، ولی به خودش مسلط است. تا میز وسط صحنه پیش می‌آید و می‌ایستد. چهره‌اش بی‌حالت است. گوان سه چهار سالی از او بزرگ‌تر است. در دورهٔ بین دو جنگ، مردانی مثل او در جنوب ایالات متحده زیاد بودند: تک پسرهایی از خانواده‌های خوش‌گذران با وضع مالی بسیار خوب و مطمئن؛ ساکن آپارتمان‌های مبله در هتل‌های شهرهای بزرگ؛ دانش‌جوی بهترین دانشگاه‌های جنوب و شرق کشور و عضو مهم‌ترین باشگاه‌های ورزشی، که امروز ازدواج کرده و عهده‌دار مسئولیت خانواده‌اند. مردانی که به شایستگی، وظایفشان را در مشاغلی که خود خواهان آن نبوده‌اند، انجام می‌دهند. معمولاً به مسائل مالی مانند قیمت پنبه، نرخ‌گذاری و تعهدات مالی مشغولند. اما چهرهٔ این مرد جوان، اندک تفاوتی دارد. موردی پیش آمده که از چهره‌اش می‌توان خواند: یک تراژدی. مشکلی که گوان پیش‌بینی‌اش را نمی‌کرده و آمادگی رویارویی با آن را نداشته است. مشکلی که در هر حال آن را پذیرفته و واقعا صادقانه و بدون خودخواهی ــ شاید برای نخستین بار در زندگی‌اش ــ سعی می‌کند بنابر معیارهای اخلاقی‌اش، خود را به بهترین شکل از آن بیرون بکشد. گوان و استیونز، پالتو پوشیده‌اند و کلاه‌هایشان را به دست گرفته‌اند. استیونز از لحظهٔ ورود به اتاق در جای خود ایستاده است. گوان عرض اتاق را طی می‌کند، کلاهش را روی کاناپه می‌اندازد و به تمپل که کنار میز ایستاده و یکی از دست‌کش‌هایش را در می‌آورد، نزدیک می‌شود.

تمپل:(سیگاری از جعبهٔ روی میز برمی‌دارد، ادای متهم را درمی‌آورد. صدایش نشان از هیجان‌زدگی و برانگیختگی‌ای دارد که زن جوان سعی می‌کند بر آن مسلط شود.) «بله عالی‌جناب»، «گناه‌کار عالی‌جناب»، «متشکرم عالی‌جناب». وقتی بِهِت می‌گن باید بالای دار تاب بخوری، اگه فقط همینارو برای گفتن داشته باشی، خب معلومه که هیئت منصفهٔ بانزاکت هم از خواسته‌ت استقبال می‌کنه.

گوان:بسه دیگه تمپل! تمومش کن. می‌رم آتیش روشن کنم و یه چیزی برات بیارم بخوری. (رو به استیونز) مگه این‌که گاوین بخواد بالاخره یه تکونی بخوره و تا من نقش گارسونُ بازی می‌کنم، آتیشُ روشن کنه.

تمپل:(فندک را برمی‌دارد.) یه چیزی بیار بخوریم. من آتیشُ روشن می‌کنم تا عمو گاوین خیال نکنه مجبوره بمونه. آخه، فقط می‌خواد یه نطق کوچیک خداحافظی برامون بکنه: «اکنون که از قاتل دخترتون دفاع کردم و نتونستم خفه‌کنندهٔ برادرزادهٔ کوچیکمُ تبرئه کنم، شما رو ترک می‌کنم. به امید دیدار.» خب! مگه نه گوان؟ ولی انگار اینُ گفته بود. اون می‌تونه برگرده خونهٔ خودش.

تمپل به طرف شومینه می‌رود. روی زانو می‌نشیند. با یک دست شیر گاز را باز می‌کند. فندک در دست دیگرش است. آماده است.

گوان:(با نگرانی) تمپل!

تمپل:(درحالی‌که آتش را روشن می‌کند.) یه چیزی میاری بخورم یا نه؟

گوان:خیلی خُب (رو به استیونز) پس پالتوتُ دربیار و هر جا شد بذارش.

به سوی اتاق غذاخوری می‌رود. استیونز که حرکتی نکرده است، تمپل را نگاه می‌کند.

تمپل:(هنوز زانو زده است. پشتش را به استیونز می‌کند.) اگه می‌مونین، بشینین. اگه نمی‌شینین، برین. هرچند من بیش‌تر با راه حل‌دوم موافقم. چون لذ ت‌هایی هست که آدم دوست داره تنهایی مزمزشون کنه. مگه نه؟ مثلاً رنج منصفانهٔ یه مادر و احساس رضایت از این‌که قاتل به سزای جنایتش رسیده.

استیونز تمپل را نگاه می‌کند. سپس به سوی او می‌رود. دستمالی از جیبش بیرون می‌آورد. پشت سر او می‌ایستد و دستمال را زیر چشم‌های او می‌گیرد. تمپل متوجه دستمال می‌شود. سپس نگاهش را به سوی استیونز بالا می‌آورد. چهرهٔ زن جوان کاملاً آرام است.

تمپل:به چه دردی می‌خوره؟

استیونز:دستمال خوبیه. لازمت می‌شه.

تمپل:برای چی؟ برای پاک‌کردن دوده‌ها توی قطار؟ ولی ما با هواپیما مسافرت می‌کنیم. گوان بهتون نگفته بود؟ نصفه‌شب از فرودگاه ممفیس پرواز می‌کنیم. فردا صبح هم کالیفرنیاییم. آخ! کالیفرنیا!

استیونز:به‌هرحال نگهش‌دار.

تمپل:(رو به استیونز) اگه همون‌طور که گفتین، اومدین گریهٔ منو ببینین، از من نمی‌تونین چیزی دربیارین. نه گریه، نه هیچ چیز دیگه. درست نمی‌دونم برای چی اومدین این‌جا، البته اهمیتی هم نمی‌دم. اما هدفتون هرچی باشه، نمی‌تونین بهش برسین. فهمیدین؟

استیونز:فهمیدم.

تمپل:این «فهمیدم»، یعنی حرف منو باور نمی‌کنین (صدای پایی نزدیک می‌شود) داره میاد. اونم چیزی رو که می‌خواین ازتون می‌پرسه. چرا تا خونه دنبالمون اومدین؟

استیونز:باید راستشُ بِهِش بگم؟

تمپل:اصلاً بذارین من از شما سؤالی بکنم. شما دقیقا چی می‌دونین؟ (به محض ورود گوان، تمپل صحبت را با چنان آرامشی عوض می‌کند که هر کس دیگر هم در این لحظه وارد می‌شد نمی‌توانست متوجه این موضوع شود.) هرچی نباشه شما وکیلش هستین. لابد یه چیزایی بهتون گفته. چون حتی یه معتاد هم وقتی یه بچه رو می‌کشه، لابد برای خودش یه دلیلی سر هم می‌کنه.

گوان:مگه نگفتم دیگه حرفشُ نزنی؟

سینی‌ای در دست دارد که در آن یک تنگ آب، یک سطل یخ، سه گیلاس خالی و سه لیوان پر از ویسکی قرار دارد. سر بطری ویسکی از جیب پالتواش بیرون است. به تمپل نزدیک می‌شود. سینی را جلوی او می‌گیرد.

گوان:خودت بریز. منم یه گیلاس می‌خورم. اولین گیلاس بعد از هشت سال. چرا نخورم؟

تمپل:آره. چرا نخوری؟

تمپل یکی از لیوان‌های پر از ویسکی را برمی‌دارد. گوان سینی را جلوی استیونز می‌گیرد و او دومین لیوان را برمی‌دارد. سپس سینی را روی میز می‌گذارد و خودش سومین لیوان را برمی‌دارد.

گوان:هشت سال که یه چیکه مشروب نخوردم. درست هشت ساله، مگه نه؟ یا باید از همین‌حالا شروع کنم یا هیچ وقت. تازه فکر می‌کنم خیلی هم دیر شده. (رو به استیونز) یه نفس برو بالا. شاید یه کم آب می‌خوای؟

گوان لیوانش را که هنوز لب به آن نزده است، روی سینی می‌گذارد. از تنگ، کمی آب در گیلاس می‌ریزد و آن را به سمت استیونز دراز می‌کند. در همین لحظه، استیونز لیوانش را خالی می‌کند و آن را روی سینی می‌گذارد و گیلاس آب را می‌گیرد. تمپل هم هنوز لب به لیوانش نزده است.

گوان:خُب عمو استیونز؟ جناب وکیل‌مدافع نمی‌خوان به ما بگن برای چی اومدن این‌جا؟

استیونز:خانمت بهت گفت. برای خداحافظی.

گوان:خیلی خب، خداحافظ! یکی دیگه هم بزن. هرچی نباشه ما آدمای آداب‌دونی هستیم. اما بعدش دیگه باید بری.

گیلاس استیونز را می‌گیرد و به سمت میز برمی‌گردد.

تمپل:(هنوز لب به لیوانش نزده است. آن را روی میز می‌گذارد.) در ضمن، اون خیال موندن نداره. چون برای خوردن مشروب هم پالتوشُ درنیاورد.

گوان:(بطری را از جیبش بیرون می‌آورد و یک ویسکی سودا برای استیونز درست می‌کند) چرا دربیاره؟ کسی که می‌تونه توی دادگاه دستشُ برای دفاع از یه سیاه که بچهٔ برادرزاده‌شُ کشته بالا ببره، باید بتونه همون دستُ تو یه پالتوی پشمی ساده دراز کنه تا گیلاسشُ به گیلاس مادر اون بچه بزنه. (تمپل حرکتی نمی‌کند.) می‌دونم تمپل، باید آروم باشم. اما بهتره حرف زد و همه چیزُ گفت. انقدر که لااقل برای مدتی از شر این موضوع خلاص بشیم. هرچه‌قدر هم که این مدت کوتاه باشه…

تمپل:(به‌دقت، استیونز را نگاه می‌کند. او نیز متین و جدی تمپل را نگاه می‌کند.) همین‌طوره! چرا نمی‌شینیم؟ امیدوارم عمو استیونز یه گیلاس هم با تو بخوره عزیزم.

گوان:(سرگرم درست‌کردن ویسکی) معلومه که می‌خوره. اون از هیچی ناراحت نمی‌شه. تازه! چرا دلش برای پدر اون بچه بسوزه؟ از نظر قانون، مردا رنج نمی‌کشن. قانون فقط به زنا و بچه‌ها رحم می‌کنه. به‌خصوص به زنا و مخصوصا به روسپی‌های سیاه و معتادی که بچه‌های سفیدا رو می‌کشن. (گیلاس را به سمت استیونز دراز می‌کند. استیونز گیلاس را می‌گیرد.) پس چرا باید انتظار داشت که وکیل استیونز، دلش به حال مرد یا زنی بسوزه که همین‌طوری بر حسب تصادف، برادرزاده‌های اون و پدر و مادر بچه‌ای‌اَن که کشته شده؟

تمپل:(با خشونت) بسه دیگه گوان!

گوان:معذرت می‌خوام. (به طرف تمپل می‌چرخد و متوجه دست‌های خالی او می‌شود.) تو نمی‌خوری؟

تمپل:نه، مرسی. یه کم شیر می‌خوام.

گوان: شیر؟ خیلی خب. داغ باشه؟

تمپل:آره. اگه زحمتی نیست.

گوان:چه زحمتی. من حتی وقتی رفتم مشروب بیارم، شیرجوشُ گذاشتم داغ شه. فکر همه چیزُ کردم (رو به در اتاق غذاخوری حرکت می‌کند.) راستی! نذار عمو بره تا من برگردم. اگه خواست بره درُ قفل کن.

گوان بیرون می‌رود. تمپل و استیونز بی‌حرکت می‌مانند تا زمانی که صدای بسته شدن در دفتر به گوش می‌رسد.

تمپل:(سریع و خشن) چی می‌دونین؟ (سریع‌تر) فقط دروغ نگین! چون وقت زیادی نداریم!

استیونز:وقت نداریم؟ چرا؟ چون شما امشب پرواز دارین؟ اما نانسی، اون وقت زیادی داره. چهار ماه… از حالا تا ماه مارس… چون تا سیزدهم مارس دارش نمی‌زنن.

تمپل:شما خیلی خوب منظور منُ فهمیدین… وکیلش می‌تونه هر روز اونو ببینه. اون یه سیاهه و شما یه سفید… شما می‌تونستین اونُ با یه لیوان مشروب یا یه لاین کوکائین، بخرین و به حرفش بیارین. می‌تونستین بترسونینش تا حرف بزنه. (ناگهان سکوت می‌کند. به چشمان استیونز خیره می‌شود. گویی غافل‌گیر یا ناامید شده باشد، صدایش را پایین می‌آورد، تا جایی که به‌زحمت شنیده می‌شود.) خدای من! پس اون هیچ حرفی به شما نزده؟ باورم نمی‌شه. شما هیچی نمی‌دونین و من… پس لابد من باید حرف بزنم؟ اما نه، باورم نمی‌شه… غیرممکنه…

استیونز:غیرممکنه؟ جدی؟ نه، اون هیچی به من نگفت! هیچی!

تمپل:حرفتونُ باور نمی‌کنم. ولی خیلی هم مهم نیست. فکر می‌کنین خیلی چیزها می‌دونین، نه؟ مهم نیست از کجا فهمیدین. فقط بهم بگین چه‌طوری فهمیدین که اتفاقاتی افتاده.

استیونز:اون شب، یه مرد پیشتون بود.

تمپل:(گوشش را به طرف دفتر کار می‌گیرد. سپس قدمی به طرف استیونز برمی‌دارد.) نه، اون شب هیچ مردی پیشم نبود. فهمیدین؟ قبلاً هم بهتون گفتم، از من نمی‌تونین چیزی دربیارین. البته می‌تونستین منو به دادگاه بکشونین و مجبورم کنین که قسم بخورم. هرچند، ممکن بود اعضای هیئت منصفه‌تون خیلی از این امتحان خوش‌شون نیاد. امتحانی که فقط برای تفریح به مادری تحمیل شده که دچار غم و اندوه مقدسیه. ولی شما خیلی راحت این کارُ می‌کردین. (لحنش را تغییر می‌دهد.) متأسفم، منو ببخشین عمو گاوین. اما می‌دونین که این کار غیرممکنه. من نمی‌تونم حرف بزنم. نه، نه. دیگه هیچ وقت نمی‌تونم حرف بزنم. (درِ دفتر کار به هم می‌خورد.) شما رو با گوان تنها می‌ذارم. بعد هم می‌رم بالا و توی اتاقم منتظر می‌مونم. شما دو تا حرف‌های زیادی با هم دارین. مطمئنم.

سکوت می‌کند. گوان وارد می‌شود. سینی کوچکی با یک لیوان شیر در دست دارد. به میز نزدیک می‌شود.

گوان:داشتین چی می‌گفتین؟

تمپل:هیچی. داشتم به عمو گاوین می‌گفتم که تیپش یه جورایی مثِ جنتلمنای قدیمی ویرجینیا(۲)س. تو هم یه جورایی مثِ اونایی. لابد این تیپ به شماها ارث رسیده. چه ارثیهٔ خوبی! می‌رم باکی(۳) حموم کنم و شامشُ بدم (به لیوان دست می‌زند ببیند داغ است یا نه.) مرسی، عزیزم.

گوان:(به استیونز) می‌بینین؟ داغیش درست اندازه‌س! یه سرویس عالی! می‌بینی چه‌قدر سر به راه شده‌م؟!

ناگهان سکوت می‌کند. متوجه تمپل می‌شود که به‌ظاهر هیچ حرکتی نکرده و همان‌جا لیوان به دست ایستاده است. گوان به سمت او می‌رود و می‌بوسدش. تمپل بوسهٔ او را به سردی می‌پذیرد. سپس لیوانش را برمی‌دارد و در راهرو را باز می‌کند.

تمپل:(رو به استیونز) خداحافظ گاوین. ما تا قبل از ژوئن برنمی‌گردیم.

استیونز:شاید سیزدهم مارس برگشتین.

تمپل:نه، ژوئن برمی‌گردیم. باکی براتون کارت‌پستال می‌فرسته، برای شما و مگی(۴). اما اگه یه وقت چیز تازه‌ای فهمیدین که راست باشه و بتونه به نانسی کمکی بکنه، چیزی که احتمالاً سخاوت منم درباره‌ش مفید باشه، برام نامه بنویسین. البته اگه هنوز چیزی برای فهمیدن باشه. هرچند فکر نمی‌کنم در اون صورت هم کاری ازم بر بیاد.

استیونز:فقط تو می‌تونی چیزی رو که هنوز نفهمیده‌م برام بگی.

تمپل:نه، من نه، عمو گاوین. وقتی بقیه ساکتن من چرا حرف بزنم؟ اگه یکی می‌خواد به آسمونا بره، من چی‌کاره‌م که جلوشُ بگیرم؟! شب به‌خیر.

خارج می‌شود. در را می‌بندد. استیونز خیلی باوقار می‌چرخد و لیوان ویسکی‌اش را روی میز می‌گذارد.

گوان:شنیدن حرفای شما دو تا، اونُم با یه همچین صداقت و محبتی، تفریح جالبیه. عین عموها و برادرزاده‌هایی حرف می‌زنین که همدیگه رو خیلی دوست دارن و چیزی ندارن از هم مخفی کنن! (با خشونت) می‌شه مشروبتونُ تموم کنین؟ من باید شام بخورم و چمدونَمُ ببندم.

استیونز:شما هم مشروبتونُ نخوردین. نمی‌خواین با هم بخوریم؟

گوان:معلومه که می‌خوام (لیوان پر را برمی‌دارد.) ولی بهتر بود شما می‌رفتین و می‌ذاشتین از انتقام شیرینی که دادگاه به جای بچه‌مون به ما بخشیده لذت ببریم.

استیونز:امیدوارم بتونه آرومتون کنه!

گوان:خدا کنه که بتونه. آره، خدا کنه! انتقام! چشم در برابر چشم! هان؟ بی‌معنی‌تر از این جمله، جمله‌ای هست؟ آدم باید یه چشمشُ از دست بده تا بتونه بفهمه.

استیونز:ولی هنوز که انتقامتونُ نگرفتین. نانسی باید بمیره تا انتقام شما گرفته بشه.

گوان:برای چی نَمیره؟ چیز مهمی از دست نمی‌ره… یه دختر خیابونی، یه دائم‌الخمر، یه معتاد سیاه…

استیونز:یه ولگرد، یه الکلی، یه مطرود بی‌آینده… تا روزی، که خانوم و آقای گوان استیونز از سر انسانیت اونُ از توی جوب جمع کردن تا یه شانس دیگه بهش بدن (گوان بی‌حرکت می‌ماند. به‌تدریج با انگشتانش به لیوان فشار می‌آورد، استیونز او را نگاه می‌کند) و اون درحالی‌که…

گوان:بسه گاوین. برگرد خونه‌ت! هر جهنمی که می‌خوای برو! فقط گورتُ از این‌جا گم کن!

استیونز:دارم می‌رم. (مکث) گوان، تو واقعا می‌خوای نانسی رو دار بزنن؟

گوان:من؟ نه! من چی‌کار دارم به این کارا. همه می‌دونن، من حتی شکایت هم نکردم. تنها چیزی که منُ به این پرونده علاقه‌مند می‌کنه، می‌دونی چیه؟ اینه که من برای این‌که پدر بچه‌ای باشم که… چه ویسکی مزخرفی…

لیوان ویسکی را در سطل یخ می‌اندازد. به‌سرعت یکی از گیلاس‌های خالی را برمی‌دارد و آن را پر از ویسکی می‌کند. ابتدا کاملاً ساکت است، اما ناگهان مشخص می‌شود که دارد می‌خندد. خنده از حالتی طبیعی شروع می‌شود و بلافاصله از کنترل او خارج می‌شود و تبدیل به خنده‌ای هیستریک می‌شود. هم‌چنان ویسکی می‌ریزد و گیلاس را لبریز می‌کند. اما استیونز دستش را دراز می‌کند و بطری را می‌گیرد و گوان را متوقف می‌کند.

استیونز:بسه! گفتم بسه! (بطری را می‌گیرد و روی میز می‌گذارد. گیلاس را برمی‌دارد و بخشی از محتوای آن را در گیلاسی دیگر می‌ریزد. آن را به طرف گوان دراز می‌کند. گوان گیلاس را می‌گیرد. خنده‌اش قطع می‌شود. دوباره به خودش مسلط می‌شود.)

گوان:(گیلاس به دست، بی‌آن‌که بنوشد.) هشت سال! هشت سال تموم لب به مشروب نزدم. این هم پاداشش! بچه‌م به دست سیاه کثیفی کشته می‌شه که حتی نخواست فرار کنه که مبادا یه پلیس یا هر کس دیگه‌ای بتونه بهش شلیک کنه و مثل سگ بکشدش. می‌فهمی؟ هشت سال مشروب نخوردم و حالا پاداش پرهیزمُ گرفتم. چیزی‌رو که به خاطر این پرهیز طولانی لایقش بودم به دست آوردم. خوب! حالا بی‌حساب شدیم. پس می‌تونم دوباره مشروب خوردنُ شروع کنم. ولی دیگه هوس مشروب نمی‌کنم. پس لااقل حق خندیدن که دارم! هان؟ به زحمتش می‌ارزه، نه؟ من بی‌این‌که بخوام، درگیر این ماجرا شدم؛ غیر از اینه؟ بالاخره یه تخفیف کوچیک در حقم قایل شدن. من دو تا بچه داشتم و برای هر باری که باید تاوان پس می‌دادم، یکیشُ ازم گرفتن. یه بچه مرده و یه سیاه در ملأ عام اعدام می‌شه. این تموم تاوانی بود که باید می‌دادم تا در امان باشم.

استیونز:در امان از چی؟

گوان:از گذشته. از دیوونه بازیام. از اون مست‌کردنای هشت سال پیش، می‌دونی که. یا می‌شه گفت از پستی و بُزدلیم. واقعا که خنده‌داره! اما نباید زیاد بلند خندید! مگه نه؟ هیس، هیس! نباید مزاحم دوشیزگان سابق شد. مثلاً مزاحم دوشیزه دریک(۵). دوشیزه تمپل دریک، که حالا شده خانم استیونز. نباید یه دختر جوونُ بیدار کرد. همین‌طور یه مرد جوونُ. بزدلی، آره، بزدلی؟ بزدلی کلمهٔ مناسبیه. هرچند، زیاد خوش‌آهنگ نیست. بهتره بگم از پا دراومدن.

استیونز:ولی کسی اون گذشته رو به یاد نداره.

گوان:جدی؟ کوتاه بیا عمو جان. تو خودت یادت نیست؟ گوان استیونزی که تو ویرجینیا حتی وقتی مشروب می‌خورد، مث یه جنتلمن رفتار می‌کرد، یه روز مث ده تا جنتلمن مست می‌کنه، یه دخترُ… البته یه دختر باکره رو از یه کالج تو یه روستا بلند می‌کنه… بله، چرا نکنه؟ با اون سوار ماشین می‌شه و برای دیدن یه مسابقهٔ راگبی از روستا می‌زنه بیرون. اون وقت، مث بیست تا جنتلمن مست می‌کنه و راهشُ گم می‌کنه، مث یه گله جنتلمن خودشُ پاتیل می‌کنه، ماشینش خراب می‌شه، تا حد مرگ مشروب می‌خوره و می‌افته تو سیبا. اون وقت یه عوضی کثافت، اون دختر جوونُ که هنوز باکره‌س به یه نجیب‌خونه تو ممفیس می‌بره… (کلمهٔ نامفهومی را زیر لب زمزمه می‌کند.)

استیونز:نمی‌شنوم.


کتاب رکوئیم برای یک راهبه نوشته آلبر کامو

کتاب رکوئیم برای یک راهبه
نویسنده : آلبر کامو
مترجم : کیاسا ناظران
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۱۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]