معرفی کتاب « زمان در گذر است »، نوشته برنار کمان
برندهٔ جایزهٔ ادبی گنکور سال ۲۰۱۱ در بخش داستان کوتاه
پیشگفتار
برنار کُمان نویسنده، فیلمنامهنویس، مقالهنویس، مترجم و ناشر فرانسوی زبان اهل سوئیس، تا امروز شانزده رمان و داستان کوتاه منتشر کرده است، کتابهای وی هفت بار برندهٔ جوایز مختلف ادبی شده است و بارها و بارها نیز از آثارش تقدیر به عمل آمده است. «زمان در گذر است» مجموعه داستان کوتاهی است از این نویسنده که در سال ۲۰۱۱ با اتفاق نظر تمامی اعضای هیئت داوران برندهٔ جایزهٔ ادبی گنکور در بخش داستان کوتاه شده است. این کتاب شامل نه داستان کوتاه میباشد که هشتتای آنها به فارسی ترجمه شده است. داستانها به ظاهر سادهاند ولیکن در حقیقت شامل سطوح و مفاهیم ظریف و دقیقی میباشد که در تمام حکایات مشترک و مکمل هم میباشند و در مجموع به آنها عمق و غنا میبخشد.
تمام شخصیتها، بخش اصلی و مهم زندگیشان را پشت سر گذاشتهاند، یا در میانهٔ زندگیاند یا در انتهای زندگی، در برههای که یا میخواهند تصمیمی دربارهٔ مسئلهای مهم بگیرند یا میخواهند به گذشتهشان نگاهی بیندازند، زمانی که، خود را وادار به اندیشیدن به مسائلی میکنند که هیچ گاه نمیخواستند دربارهیشان بدانند یا فکر کنند.
فضای اصلی که بر داستانها سایه افکنده فضای افسردگی است، همان افسردگیای که نویسنده در بخش سخنی از نویسنده، اینطور به آن اشاره کرده است: «”در فرهنگ کوبا، احساس افسردگی به استعاره با واژهٔ گنجشک «gorrion» نشان داده میشود، در ترکیب «tener gorrion»، ترکیبی که معنی تحتاللفظی آن «گنجشک لال» است و در اصطلاح معادل «افسرده بودن» میباشد. دقیقاً به خاطر همین سکوت و بیصدا بودن گنجشک است که در کوبا آن را نماد افسردگی… معرفی میکند”». تمامی شخصیتهای کتاب را احساس افسردگی غریبی متأثر ساخته، و زمانی که در تکرار بیپایان و ممتد روزمرگیها و تکرار آداب و قوانین گیر افتادهاند این حس در تمامی حرکات و اندیشههایشان موج میزند، حسی که آنها را وادار میکند که با تندی و خشکی تمام، مسیر معمول و عادات و آداب و سنن را رها کرده و برای نخستین بار به جای اینکه از مسیرهای عادی و اصلی طی طریق کنند «بیهدف و به صورت اتفاقی راه کوچه پس کوچهها» را در پیش میگیرند؛ قطار زندگی آنها از ریل خارج شده و ناگهان خود را مقابل این پرسشها که در واقع شالودهٔ بنیادی و هدایتگر اصلی این مجموعه است میبینند: «از زندگی انسان چه بهجا میماند؟ آن زمان که دیگر نه چون و چرایی برایمان کوچکترین ارزشی دارد، نه معذالک و بنابراین و در حقیقت و به هر حال. بنابراین از زندگی چه بهجا میماند؟ از طنین سرشار از ظرافت یک زندگی چه بهجا میماند؟». در یکی از داستانها، تصویری که در آسمان ساحل نقش بسته است به نظرمی رسد که اشارهای است به همان مسیرهای اصلی و وقایع مهمی که از زندگی هر انسان به جا میماند: «البته هواپیما را نمیشد دید، تنها گاهی در پایان روز میشد برق حاصل از انعکاس کابین جلوی هواپیما را تشخیص داد، اما به وضوح میشد دو خط سفید و موازی که از بالهای هواپیما خارج میشد را دید، دو خط ظریف، که به دو لایهٔ پنبهای ظریف و پفکی میماند، دنبالههایی از دود که کم کم کلفتتر میشدند، تبخیر میشدند، و سپس ناپدید میشدند، و خیلی زود جز پس ماندهایی ناپیوسته چیزی از آنها به جا نمیماند، و بعد هم دیگر هیچ، در غیر این صورت دوباره آبی بیکران آسمان بود و بس، تا دوباره هواپیمایی دیگر و خطوط سفید دیگر از راه برسند.»
برنار کُمان در این داستانها به مقولهٔ گذر زمان و تعمق در این وادی تأکید داشته، چرا که چه زود چه دیر، همه چیز میگذرد و به قول فردوسی «زمان گذشته نیاید به بر». تنها یک راه وجود دارد که شاید بشود طی آن کمی از تأثیر گذر زمان را تعدیل کرد: بازیابی دوبارهٔ خود در قسمتهای خاص از زندگی و دوره کردن بعضی قسمتهای اصلی آن. کاری که شخصیتهای داستانها، با هنر و تکنیک خاص نویسنده در این کتاب انجام میدهند.
شناوری
از زندگی انسان چه بهجا میماند؟ آن زمان که دیگر نه چون و چرایی برایمان کوچکترین ارزشی دارد، نه معذالک و بنابراین و در حقیقت و به هر حال. بنابراین از زندگی چه بهجا میماند؟ از طنین سرشار از ظرافت یک زندگی چه بهجا میماند؟ جز وقایعی انگشت شمار، چند لحظهٔ خاص، سه مورد، چهار مورد، یا پنج مورد یا شاید هم در زندگیهای پرتلاطم و پرحادثه، بیست مورد. بیهدف، با اصرار بر انجام امور بیاهمیت، زندگی را سر میکنیم؛ بهتر بود این کار را انجام میدادم، نه آن کار را. در تحلیلی که در پایان زندگی از اعمالمان داریم، از انجام چنین رفتاری، و از جبران تمام عقبماندگیها چیزی باقی نمیماند، از تمام ضرورتهایی که برطرف شد، از انجام تعهداتمان، یا هیچ بهجا نمیماند یا آن چیزی که از تمام این سالها، و حتی دههها باقی میماند بسیار ناچیز است. زن شنا میکند. مهارت در شنا، علاقهای بود که از قدیم برایش مانده بود. این که زودتر از اکثر همکلاسیهایش شنا کردن را بیاموزد، در آب غوطهور شود، یا حتی بدون فکر کردن به شنا، بیهیچ واهمهای خود را به دست آب بسپارد. کاملاً شناور. بدون هیچ تلاش قابل ملاحظهای، بدون هیچ زحمتی، با تمام وجود شناور شود، جسمش، ذهنش.
دوباره نفس را در سینه حبس میکند، سپس با سر در آب سر میخورد، و دو حرکت بازو، بدون این که پاهایش را حرکت دهد، حتی ذرهای، بدنش در آب شناور میشود، با تمام وجود شناور میشود. هر کسی به جای او بود، احساس خوشبختی میکرد.
بله، به جای او. لیکن خوشبختی چیست؟ یا دقیقتر بگوییم خوشبختی کجاست؟ در سر؟ در عضلات؟ یا جایی خارج از جسم، در آسایش، ثروت، موفقیت؟ اوضاع بچهها روبهراه است. نوهها هم همینطور. به ندرت حتی در عید نوئل هر هشتتای آنها را با هم میبیند، با این وجود اغلب به نوبت برای دیدنش میآیند. نه بیماری جدیای، نه مشکل جسمی، نه حتی افسردگی. عروسهای مهربانی دارد، البته تا جایی که یک عروس میتواند مهربان باشد، اما از آنجا که باید حقیقت را گفت، همیشه مزاحمتهایی هست، عادات دیگر، سلایق دیگر، شیوههای دیگری برای انجام امور، معذالک او با این مسئله کنار آمده بود، حتی گاهی اوقات هم از آن خوشش میآمد، مانند نوعی بدعت و نوآوری. هیچکدام مشکلی برای پول درآوردن نداشتند، چیزی سد راه فرزندانش در بهدست آوردن سمتهای معتبر در کسب و کارشان، در صنعت، نمیشد. تمام نوههایش نیز در کار خود بسیار موفق بودند، خصوصاً ژولی(۳)، دختر مود(۴) و مارک(۵)، موقعیت بسیار عالی در رشتهٔ بیولوژی داشت، قراردادهای بزرگ زیستشناسی میبست، با اینکه به زحمت بیست و سه سال داشت، لابراتوارهای علمی تمجیدش میکردند. مود در استخر، کودکی بسیار زیبا بود، آن روز دوستان مود و همچنین دوستان دو تا پسرهایش نیز آنجا بودند، شاید هم تعدادشان کمتر بود، گویی همه چیز زنده و جاندار بود، باغبان دو دسته گل بزرگ درست میکرد، سبزهها به دقت کوتاه شده بودند همزمان هم مراقب بچهها بود که با حالتی با نمک در جنب و جوش بودند و هم خودش شنا میکرد، شنای پهلوی آن زمان، برای محافظت از فر موهایش دستمالی به سرش بسته بود، آن روز همه چیز شناور بود، درست مثل امروز که همهٔ دنیا در نظرش شناور است.
چند تا از برگهای درخت بلوط ریخته بود، او امروز صبح یکی از آنها را از داخل آب جمع کرده بود که برای اواسط ماه اوت(۶) کمی عجیب مینمود. نگران است که نکند درخت بلوط هم سرنوشتش مشابه درخت بیدی شده باشد که سال گذشته مورد هجوم کاپریکورن(۷)ها قرار گرفته بود، چرا که سرانجام با وجود اینکه بسیار ناراحت بودند اما مجبور شده بودند درختی را که حدود نیم قرن، یعنی دقیقاً به اندازهٔ خانه عمر کرده بود، قطع کنند. یازده روز دیگر دقیقاً نه سال میشد که او بیوه شده است. هیچگاه فکر نمیکرد مدت زمان زیادی پس از مرگ روبر(۸) زنده بماند. همیشه بسیار دوست داشت قبل از روبر از دنیا برود. دست کم اغلب اوقات اینطور میگفت، اما آیا واقعاً تا این حد از این موضوع مطمئن بود؟ در هر حال، پس از سن هشتاد سالگی، هر روز که از عمر میگذرد، موهبت است. همه چیز در این نه سال برایش موهبت بود. در آب شناور است. میشود گفت آب زیادی گرم است. در این فصل و گرمای طاقتفرسای آن، آب استخر ترجیحاً باید چند درجهای خنکتر میبود تا دلچسبتر و نشاطآورتر باشد. در واقع، او از این مسئله شکوهای ندارد. چهقدر از آب سرد بدش میآید. صرفاً از اینکه سرما بخورد متنفر است. همیشه متنفر بود. پس از آن راهپیمایی دورهٔ جوانیاش در برف؛ صدای قرچ و قروچ شکستن ورقهٔ نازک یخ، پاهای یخزدهای که گمان میرفت هیچگاه دوباره کاملاً جان نگیرند، سگهایی در دوردست، صدای فریادها، سکوت، وزش باد که هر لحظه شدیدتر میشد، آن شیب لغزنده، زمین نخوردن، و از همه مهمتر زمین نخوردن، و شب، سنگینی ظلمات شبی که تمام وجودش را و چشمانش را فرا میگرفت و کم کم میرفت که کورش کند، جستوجوی نشانهای نزدیک، بعد یکی دیگر، علامتگذاریهایی که بعید بود مدت زیادی دوام بیاورند. برای دور کردن این خاطرات که مدتی است، بیوقفه به سراغش میآید، دستش را جلو چشمانش میگیرد.
آب استخر هر شب عوض میشد. با خودش میگوید: کاش مثل آن زمان، دوباره کف استخر را آبی پررنگتری میکردیم، لیکن با کنایه به من فهماندند که آن رنگ کمی مبتذل است، که آبی متمایل به طوسی ظاهری شیکتر دارد. پسرهایش در آب دست و پا میزدند، با دستها و پاهایی که خیلی از هم باز بود، نه در گذشته، مود نسبت به برادرانش علاقهای نشان میداد، نه حتی در زمان حال، ژولی. هیچوقت قاعدهای برای دوست داشتن وجود ندارد، شاید هم اصلاً چنین فرمولی وجود نداشته باشد. انسانها بیشتر بهخاطر شباهتهایشان هست که با هم ارتباط پیدا میکنند تا تفاوتهایشان. که این شباهتها به درونیات شخص، عقاید و ماهیت خانواده وارثت بستگی دارد. علاوه بر این، محبت بیشتر جنبهٔ درونی دارد. هیچ سنگ محکی برای اندازهگیری آن وجود ندارد. مود هنگام شنا، سرش را با حالتی بسیار متناسب و دلنشین بالا نگاه میداشت، موهایش را با گیرههای بسیار ظریفی جمع میکرد و کمرش حرکت سریع و جهشی داشت.
در استخر هیچ صدایی به گوش نمیرسید. بدون خستگی شنا میکرد. حتی بدون اینکه به او خوش بگذرد. تنها چیزی که از آن لذت میبرد احساس شناور شدن بود. ولی اینکه نفسش به شماره میافتاد را دوست نداشت، گویی در میانهٔ راه، چیزی نفسش را تنگ میکرد. بیست و دو متر، مسافت قابل توجهی بود، یک گوشهٔ استخر که عمق کمتری داشت با یک میله جدا شده بود، هر بار که نگاهش به میله و سه قدمی که به لبهٔ استخرمانده بود میافتاد، احساساتی میشد. خیلی به درد بچهها خورده بود، حتی بعدها وقتی که نوجوان بودند به کمک آن وارد آب میشدند. مود هیچگاه نمیخندید. بله، تنها لبخند میزد. لبخندهای زیبا، حرکت موجی شانهها، با گیسوان مواجی به رنگ بلوطی متمایل به قرمز و طلایی، و پاهای بلندی که هیچ تلاشی برای پیش رفتن در آب نمیکردند، انگار که در حال سر خوردن بود، یا شاید مود نیز مانند خودش شناور است، نه فقط در آب، بلکه همه جا، همیشه. امروز دوباره، شناور شد، هماهنگ، آرام، تا شاید بهتر بتواند نگرانیاش را پنهان کند، نگرانیای که تنها او، یعنی مادرش، متوجه آن بود. گهگاه وقتی اتفاقی نگاهشان با هم تلاقی میکرد، این غم در نگاهشان موج میزد. هر بار تردید داشت، و سپس منصرف میشد، برای چه؟ پسرها خود را در برابرش معذب احساس میکردند، مود را دوست نداشتند، هیچوقت دوستش نداشتند، غیر ارادی، از روی دشمنی، از روی حسادت، خواهرشان با آنها مهربان بود، معذالک مشکلی در بین بود، و شاید یک معما.
همه چیز شناور بود، خورشید تازه غروب کرده بود. چشمهایش را در حالیکه شنا میکرد بست، درست است پس از پایان تمام حسابرسیها، در روز مرگ، چیزی جز سه یا چهار یا پنج واقعهٔ برجسته و مهم از زندگیمان باقی نمیماند، و از میان این وقایع، برای او، مهم تنها این حادثه است، حادثهای که او برای کسی حکایت نخواهد کرد، و این، با او نیست خواهد شد، بدون هیچ ردی، هیچ شاهدی، فقط این تردیدها میماند، که خیلی زود زمان آن را هم میبلعد. امروز عصر، امشب، خیلی سرد شده بود، سرمایی بدون برف، سرمای شهر بزرگی که بادها در آن شروع به وزیدن میکنند، یک شب کثیف، سرمایی کثیف و این شهر کثیف، اما مود در کنارش بود، با مهربانی، مهربانیای که فقط به مادرش روا میداشت، در حرکات پسرها نوعی سنگینی وجود داشت، در روحشان نیز، که بدون شک وامدار رفتار خودشان بود. هوا سرد بود، بسیار سرد، سرمایی مبهم و سخت، که هیچگاه او را ترک نکرده بود. از ولرمی آب در چلهٔ تابستان خشنود است، از این که در این آب تقریباً گرم شناور است خوشحال است، و از این که شنا میکند، تنها، بیصدا، از این که بدنش را در آب گرم، سبک و آزاد حس میکند. با همهٔ این احوال، همین احساس این لحظهاش نیز خود نوعی خوشبختی است.
کتاب زمان در گذر است
مجموعهی داستان کوتاه
نویسنده : برنار کمان
مترجم : شبنم سنگاری
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۴۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید