معرفی کتاب « زنان در روزگارشان »، نوشته مارلین لگیت

مقدمه بر ترجمه فارسی

از بی‌عدالتی و ستمی که جوامع غربی و خشونتی که کلیسا در قرون وسطی در حق زنان روا داشته است بگذریم، بسیاری موج اول فمینیسم را در ارتباط با پیشرفت‌های فکری و اقتصادی قرن نوزدهم، به‌ویژه لیبرالیسم و انقلاب صنعتی می‌دانند و بر این نظر تأکید دارند که انقلاب صنعتی با کشاندن کار به خارج از خانه و دادن اوقات فراغت به زنان طبقه متوسط فرصت عملی‌شدن آن ایده را فراهم کرد.

در واقع با انقلاب صنعتی جنبش بورژوازی غرب استثمار نیروی کار زنان و دختران جوان را درپیش گرفت و کار سخت و طاقت‌فرسا در کارخانه‌ها و کارگاه‌ها را علاوه بر کار منزل به آن‌ها تحمیل کرد. در سال ۱۷۳۹ ماری کولیه یک زن رخت‌شوی انگلیسی، توصیفی از شرایط کار مضاعف زنان داده است که بسیار به شرایط امروز زنان شبیه است.


باید عجله کنیم، چون به خانه که می‌رسیم،

کارمان تازه آغاز می‌شود؛

چیزهای زیادی ما را فرامی‌خوانند،

کاش ده تا دست داشتیم و به کارشان می‌گرفتیم.

کودک را با نهایت مراقبت می‌خوابانیم

و همه چیز را برای آمدن تو آماده می‌کنیم:

تو غذایت را می‌خوری و بی‌درنگ به رختخواب می‌روی،

و تا روز بعد تن و بدن خود را می‌آسایی.

اما ما! افسوس! خواب خوشی نخواهیم داشت،

چون کودک بیدار می‌شود و گریه سر می‌دهد،

و روز بعد، با دمیدن سپیده‌دم،

باز وقت کار در مزرعه است.


اکنون پس از سده‌ها از آغاز جنبش فمینیستی که غرب خود را سردمدار آن می‌داند، سرمایه‌داری نه‌تنها کرامتی انسانی به اکثریت زنان عطا نکرده بلکه زیبایی زنانه را به‌مثابه وسیله‌ای عمده برای تبلیغ کالاهای صنعتی و سایر فعالیت‌های سوداگرانه خود به‌کار می‌گیرد.

کتاب حاضر با رویکردی علمی و بی‌طرفانه تاریخ جنبش فمینیستی را به تفصیل بازمی‌گوید و ریشه‌های کهن آن را بازمی‌کاود.

فصل اول: درآمدی بر فمینیسم و مردسالاری

زمانی‌که در حال نوشتن این کتاب بودم، دخترم آخرین نسخه مجله میس (Ms.) را برایم خرید، که بخش اصلی آن به مقاله‌ای با عنوان «۵۰ راه فمینیست‌بودن» اختصاص داشت. مقاله حاوی تصاویر و توضیحاتی بود درباره پنجاه نفر و در جایی از آن نوشته شده بود: «زیبایی جنبش ما آن است که خیلی تغییر می‌کند… مدام در حال حرکت، تحول و رشد است… اگر می‌خواستیم تمام صفحات تمام شماره‌های مجله را برای ۲۲ سال آینده اختصاص دهیم به توصیف راه‌های زیادی که برای به‌کار بستن فمینیسم وجود دارد باز هم جا کم می‌آوردیم و نمی‌توانستیم همه چیز را بگوییم.»(۱)

با خود گفتم چطور می‌توانم چنین رویکردی را با تاریخ فمینیسم پیوند دهم. آیا می‌توانستم درباره آن پنجاه راه، یا بگوییم پانصد راه، «فمینیست‌بودن» بنویسم؟ مشکلات مربوط به اصول و مبانی به کنار، امیدوار بودم این کتاب بتواند تحرک و تغییرپذیری فمینیسم را در گذر زمان نشان دهد. می‌خواستم تمامی راهبردهای گوناگونی را که زنان، در ذهن یا در عمل، برای به‌چالش‌کشیدن سلطه مردان ابداع کرده بودند دسته‌بندی و ارزیابی کنم.

بااین‌حال، پیش از تعیین محدوده‌های بررسی لازم بود در مورد دو مسئله تصمیم بگیرم. اول این‌که، چگونه به موضوعاتی بپردازم که بحث‌های امروز متفکران فمینیست را تشکیل می‌دهد، مثلاً اهمیت نسبی تفاوت‌ها یا شباهت‌ها میان زنان، یا لزوم سنجش دیدگاه‌های نظری مخالف با یکدیگر. دوم، مسئله نگاه به گذشته از دریچه دغدغه‌های امروز بود. چگونه می‌توانستم فمینیسم را به‌گونه‌ای تعریف کنم که در طول زمان معنادار باشد و درعین‌حال، حق مطلب را نسبت به شرایطی که گزینه‌های پیش روی افراد را محدود می‌کردند ادا کنم.

نتوانستم راه ساده و قانع‌کننده‌ای برای حل هیچ یک از دو مسئله فوق بیابم، و به این نتیجه رسیدم که این کار در ابتدای تحقیق دست و پایم را خواهد گرفت. به همین دلیل تصمیم گرفتم تمام موارد محتملی را که صفت «فمینیست» درباره‌شان به‌کار می‌رفت، و افراد و جنبش‌های بسیار متنوعی را دربر می‌گرفت، مورد بررسی قرار دهم. قصد بر این بوده که حاصل این کار هم تحلیل متفکران و فعالان عمده و هم ترکیبی از یک شیوه تازه و سنت پرشور پژوهش تاریخی باشد.

یافتن فمینیسم

هر فمینیستی فمینیسم شخصی خود را دارد.

مادلین پله‌تیه (۱)، ۱۹۰۸

من خودم هرگز نتوانسته‌ام بفهمم که فمینیسم دقیقا چیست، فقط می‌دانم که هر وقت نظراتی می‌دهم که مرا از یک آدم پَپه یا روسپی متمایز می‌کند، به‌ام می‌گویند فمینیست.

ربکا وست (۲)، ۱۹۱۳

یک موضوع مهم در فمینیسم معاصر بحث بر سر تفاوت است. برای مثال، تمایل زنان سفیدپوست طبقه متوسط به این‌که در سخنان خود «ما» را به تمام زنان تعمیم دهند، با اعتراض زنان رنگین‌پوست روبه‌رو شده است. مسئله این است که باید هم‌زمان، هم اختلافات میان زنان را به‌رسمیت شناخت و هم سرکوب گروه زنان را توضیح داد. چگونه می‌توانیم به تجربیات مشترک میان زنان به‌قدر کافی بها دهیم و درعین‌حال به وجوه تمایز آن‌ها نیز احترام بگذاریم؟ جنسیت رشته پیوند محکم‌تری است یا طبقه یا نژاد؟ آیا این سخن یکی از فمینیست‌های معاصر درست است که «هر زنی در جهان، فارغ از طبقه، نژاد، سن، قومیت و ملیتش، با هر زن دیگری مشترکات بیش‌تری دارد تا با هر مردی»؟(۲)

این ادعای فمینیست‌های سفیدپوست طبقه متوسط است که در حرکت‌های سازمان‌یافته فمینیستی دستِ بالا را داشته‌اند. درواقع، بسیاری از متفکران بر این عقیده‌اند که به‌رسمیت‌شناختن زنان به‌منزله یک گروه سرکوب‌شده اجتماعی پیش‌شرط ظهور نظریه فمینیستی بود. جون کسل (۳) در تحلیل خود از جنبش‌های زنان در امریکا در دهه ۱۹۷۰ نوشت: «هنگامی که آگاهی زنی ارتقا می‌یابد، خود و دیگر زنان را به‌مثابه اعضای یک گروه تحقیرشده می‌بیند و خود را به تغییر این شرایط متعهد می‌کند.» به‌نظر کسل، برای دستیابی به چنین دیدی، زنان باید از وابستگی‌های اولیه خود به مردان، یعنی خانواده، طبقه، نژاد یا فرهنگ رها شوند. آنان باید به‌جای تحقیر یا برترشمردن زنان دیگر، خود را «بخشی از یک گروه متشکل از زنان»(۳) ببینند. دیدگاه کسل، هرچند منطقی به‌نظر می‌رسد، فرض را بر این قرار می‌دهد که جنسیت را می‌توان از دیگر بخش‌های هویت یک زن جدا کرد. این فرض چشم‌انداز کسی را انعکاس می‌دهد که هویت طبقاتی و قومی‌اش مشکل‌ساز نیست، چون از موقعیت برتر برخوردار است. در مقابل، به واکنش باربارا امرسون توجه کنید، هنگامی که از او خواسته شد با ارائه خاطرات خود در تهیه کتابی درباره سال‌های اولیه جنبش زنان امریکا مشارکت کند. او بدون هیچ اشاره‌ای به فمینیسم فقط فعالیت‌های خود را در زمینه حقوق بشر ذکر کرد. او گفت: «من اول یک زن افریقایی‌ـ امریکایی‌ام. به‌خوبی می‌دانم که بسیاری از زنان اول جنسیت‌شان را می‌بینند و حس می‌کنند، یعنی اول به جنسیت‌شان فکر می‌کنند، بعد به نژادشان. در مورد من این‌طور نیست.»(۴)

تفکر کسل معرف ویژگی‌های موج اول فمینیسم، یعنی جنبش‌های سازمان‌یافته زنان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود. برای مثال، نلی روسه (۴)، فعال فرانسوی، معتقد بود که زیر سایه مردسالاری همه زنان تجربه‌های مشابهی دارند. او در سال ۱۹۰۴ نوشت: «در میان ما ’طبقه حاکم‘ یا ’طبقه ممتاز‘ وجود ندارد. همه ما می‌توانیم علیه جامعه کنونی اعلان جنگ کنیم، چون همه ما کم‌وبیش تباه شده‌ایم، تن‌های ما، قلب‌های ما، وجدان‌های ما قربانی ددمنشی قوانین این جامعه شده است. زنان اشراف گرفتار بدرفتاری ددمنشانی شاهوارند؛ زنان بورژوا اموال‌شان مصادره شده؛ زنان کارگر از دستمزدهای ناچیز جان‌شان به لب رسیده.»(۵) چند سال بعد آن کنی (۵)، اصلاح‌طلب انگلیسی، همین حرف را تکرار کرد: «هیچ ملیتی، هیچ مرام سیاسی، هیچ تمایز طبقاتی، یا هر نوع تفاوت دیگری ما زنان را از یکدیگر جدا نمی‌کند.»(۶)

امروز نیز برخی فمینیست‌ها این دیدگاه «ذات‌گرایانه» را دنبال می‌کنند. به عقیده آنان، زنان برخی ویژگی‌های ذاتی مشترک دارند. برای مثال، زنان در روابط با دیگران و احساس مسئولیت نسبت به آن‌ها پا می‌فشارند. آنان یاد می‌گیرند که برای سهیم‌شدن و پرورش‌دادن، همکاری و پیوند ارزش قائل شوند. این ارزش‌ها ممکن است به‌صورت حمایت وسیع از کاندیداهای سیاسی مدافع صلح یا محیط زیست ظاهر شوند؛ و یا بازتاب خود را در علوم و پزشکی بیابند که به‌طور سنتی مردانه شناخته شده‌اند. به‌نظر باربارا مکلینتاک (۶)، زیست‌شناس برنده جایزه نوبل در سال ۱۹۸۳، پژوهش علمی مستلزم رابطه‌ای پیچیده میان خویشتن انسان و موضوع مورد مطالعه، یا میان ذهن و طبیعت است. به‌دلیل اهمیتی که زنان به روابط می‌دهند، دیدگاه کل‌نگرانه ممکن است برای آنان طبیعی‌تر باشد. البته باید توجه کنیم که ــ به‌رغم نظر برخی فمینیست‌های معاصر ــ این ارزش‌ها لزوما به طبیعت زنانه ربط ندارند بلکه آن‌ها را می‌توان حاصل تجربه اجتماعی جنسیتی دانست، که طی آن‌ها دختران یاد می‌گیرند که شخص‌گرا باشند و پسران تشویق می‌شوند که اشیاء و موضوعات را دستکاری کنند، از آن‌ها فاصله بگیرند تا بتوانند آن‌ها را بکاوند یا بر آن‌ها مسلط شوند.

سایر فمینیست‌ها با این پافشاری بر ویژگی‌های مشترک مخالف‌اند و در عوض تأکید می‌کنند که هر گونه عمومیت‌بخشیدن به تجربه‌های زنان، گوناگونی آنان را نادیده می‌گذارد. دو مورخ از تحقیقات خود درباره فمینیسم فرانسوی اوایل قرن نوزدهم نتیجه‌گیری می‌کنند که: «باید اعتراف کنیم که نمی‌توانیم حقیقتا بدانیم زنانی که با ما متفاوت‌اند ــ یعنی زنان سایر نژادها، قومیت‌ها، مذاهب، طبقات اجتماعی و گرایش‌های جنسی ــ چه احساسی نسبت به سرکوب دارند. همچنین نمی‌توانیم همین را در مورد زنان در زمان‌های گذشته بدانیم.»(۷) نشان‌دادن این‌که نلی روسه، در نقل‌قول پیش‌گفته، در مورد انکار «طبقات ممتاز» در میان زنان اشتباه می‌کند آسان است. در اوایل قرن بیستم، در همان زمان که روسه قلم می‌زد، بیش‌تر زنان طبقه بالا و طبقه متوسط خدمتکار زن داشتند و فکر می‌کردند که باید داشته باشند. به همین ترتیب، آن کنی و همکاران فمینیست او در بریتانیا، بی‌هیچ تأملی، خود را برتر از زنان آسیایی می‌دانستند و آنان را ضعیف و خوار می‌شمردند. به‌ندرت فمینیست‌هایی با پیشینه روسه و کنی پیدا می‌شدند که خود را سرکوب‌گر زنان دیگر بدانند، اما در همان زمان اصلاحگر افریقایی‌ـ امریکایی معاصر آن‌ها، فرانسیس الن واتکینز هارپر، با اتکا به تجربه‌های خود می‌دانست که «سیاه‌پوست‌بودن به این معنی است که هر فرد سفیدپوستی، حتی یک زن طبقه کارگر، می‌تواند در مورد تو تبعیض روا دارد.»(۸)

این مسئله پیامدهای مهمی برای چگونه نوشتن تاریخ فمینیسم دارد. از آن‌جا که زنان رنگین‌پوست یا زنان طبقه کارگر سرکوب‌های متعددی را تجربه می‌کنند، سرکوب جنسی ممکن است برای آن‌ها به آن اندازه مهم نباشد که برای زنان سفید طبقه متوسط اهمیت دارد. فمینیست‌های چیکانا (۷)، سیاه‌پوست و آسیایی‌ـ امریکایی درواقع آشکارا فمینیسمی را که از مسائل جنسیتی فراتر نرود، رها کرده‌اند. آیا نمی‌توان گفت که تنها خوشبخت‌ترین زنان این امتیاز را یافته‌اند که بر سرکوب جنسیتی تمرکز کنند و بنابراین عنوان فمینیست را در طول تاریخ به خودشان بدهند؟ به‌این‌ترتیب، آیا تاریخ فمینیسم در غرب درواقع طرحی نخبه‌گرایانه نیست؟ آیا چنین طرحی می‌تواند همخوان با فهمی از فمینیسم باشد که آن را جنبشی برای چالش با تمام بی‌عدالتی‌ها می‌داند؟ پس آن‌گاه چه چیزی هست که موضوعی فمینیستی نباشد؟

هرچند فمینیسم غربی قطعا بر تجربه‌های زنان نسبتا ممتاز متمرکز شده، به‌نظر من خیلی ساده‌اندیشی است اگر بخواهیم آن را به‌لحاظ تاریخی جنبشی صرفا متعلق به طبقه متوسط بدانیم. این درست است که بیش‌تر فعالان نسبتا مرفه بودند. درواقع، غالبا آگاهی از امتیازهای مردان خویشاوندشان ــ برای مثال، امکانات تحصیلی‌ای که برای برادران‌شان موجود بود و برای آنان نبود ــ حس بی‌عدالتی جنسیتی را در آنان برمی‌انگیخت. درهمین‌حال، وابستگی اقتصادی خودشان آنان را آسیب‌پذیر می‌ساخت. بسیاری از آن‌ها خط ظریفی را که میان طبقات متوسط و طبقات پایین و حتی فقر یا تهیدستی کشیده شده بود شخصا تجربه می‌کردند.

در برخی کشورها، مانند ایالات متحده و انگلستان، اعضای تشکیل‌دهنده جنبش‌های فمینیستی نسبتا ناهمگون بودند. بااین‌حال، این نیز صحیح است که زنانی که از تفاوت‌های طبقاتی بیش‌تر آگاه بودند معمولاً نمی‌خواستند خود را فمینیست بنامند. این گرایش حتی هنگامی که آگاهانه در مقابل سرکوب جنسیتی مبارزه می‌کردند دیده می‌شد. این زنان خود را سوسیالیست می‌دانستند و غالبا فمینیست‌ها را بزرگ‌ترین دشمنان خود قلمداد می‌کردند، زیرا به‌نظرشان فمینیسم مبارزات طبقاتی کارگران در مقابل سرمایه‌داری را بی‌اهمیت می‌شمرد. آیا این زنان را نیز باید در تاریخ فمینیسم وارد کرد؟ زنان کارگری را که برای بهبود وضعیت مادی خود و خانواده‌شان جنگیدند چطور؟ محرومیت آن‌ها از تحصیلات بالا و مالکیت برای آنان جای اعتراضی علیه قوانین ناعادلانه مالکیت یا موانع بر سر تخصص‌های حرفه‌ای، که هر دو از دغدغه‌های سنتی فمینیستی بود، باقی نمی‌گذاشت؛ اما آن‌ها نیز حول مسائل اقتصادی به سازمان‌دهی پرداختند. آیا باید زنان فرانسوی‌ای را که در قرن هفدهم به مأموران مالیاتی حمله بردند و آن‌ها را لت‌وپار کردند فمینیست به‌حساب آورد؟ زنان خانه‌دار و کارگران نساجی ساکن بارسلونا را که در سال ۱۹۱۸ علیه گرانی تظاهرات کردند چطور؟ یا زنان افریقایی‌تبار امریکایی و کانادایی را که به اجتماعات خود خدمات می‌دادند؟ یا زنان یهودی ساکن تورنتو را که در زمان رکود بزرگ اقتصادی گوشت‌های حلال را به علت گرانی تحریم کردند؟ همان‌طور که دیگران نیز اشاره کرده‌اند، فمینیسم می‌تواند به‌صورت «شکل پنهانی از اقدام تخریبی برای حمایت از خانواده‌ها و جمع‌های محلی، به‌جای تضعیف‌کردن‌شان»(۹) نمایان شود. پس آیا می‌توان تاریخ فمینیسم را صرفا تاریخ فعالیت‌های سیاسی زنان در طول تاریخ شمرد؟

برخی تاریخ‌نگاران با تمایز قائل‌شدن میان انواع گوناگون فعالیت سیاسی درصدد حل این مسائل برآمده‌اند. برای مثال، تما کاپلان ریشه فعالیت زنان خانه‌دار بارسلونا را در آگاهی زنانه می‌داند نه آگاهی فمینیستی، زیرا آنان بر اساس نقش‌های جنسیتی سنتی عمل می‌کردند. انگیزه آنان، در مقام مادر و همسر، خوشبختی خانواده‌های‌شان بود. نانسی کات برای مشخص‌کردن آن دسته از فعالیت‌های زنان که از احساس تعلق به یک گروه نشئت می‌گیرد، که احتمالاً با نژاد یا طبقه مشخص می‌شود، مقوله دیگری به نام آگاهی اجتماعی یا گروهی را اضافه می‌کند. فعالیت‌های زنان سیاه‌پوست در داخل اجتماعات‌شان، یا حمایت زنان کارگر از فعالیت‌های اتحادیه‌ای شوهران‌شان می‌تواند در این دسته‌بندی گنجانده شود. اما نکته جالب توجه این است که زنانی که برانگیزاننده آنان آگاهی زنانه یا آگاهی گروهی است، ممکن است به شیوه‌هایی متوسل شوند که با نقش‌های جنسیتی یا توقعات گروه از آنان مطابق نباشد. کات می‌گوید برای تمایز فعالیت‌های سیاسی زنان از فمینیسم، «فمینیسم باید به چیزی بیش از ورود زنان به صحنه اجتماعی اطلاق شود… [یعنی]، یک نیت [اعلام‌شده] برای برهم‌زدن مراتب جنسیتی.»(۱۰) بااین‌حال، انکارناپذیر است که در جوامع محافظه‌کار فرانسه یا آلمان در اواخر قرن نوزدهم درخواست‌های زنان برای ورود به صحنه اجتماعی فمینیستی بود. بنابراین، بررسی موقعیت‌های خاص بسیار تعیین‌کننده است. اگر فمینیسم به‌معنای اولویت‌دادن فشارهای جنسیتی بر سایر فشارها یک راهبرد برای تحول اجتماعی است، بررسی این‌که چرا و تحت چه شرایطی فعالیت‌های زنان فمینیسم تلقی می‌شود بسیار اهمیت دارد.

صحنه‌ای بی‌زمان و مکان. سه در شبیه هم. پرده بالا می‌رود، همه شخصیت‌ها در این صحنه حاضرند. آن‌ها سرگرم وراجی‌اند، بافندگی می‌کنند و مشغول ورق‌بازی‌اند.

صحنه‌خوان از جمع جدا می‌شود و پیش می‌آید.

صحنه‌خوان: اکنون این شخصیت‌ها قصه آنتیگون را برای شما بازی خواهند کرد. آنتیگون آن دختر لاغراندامی‌ست که آن گوشه نشسته است و هیچ نمی‌گوید. به روبه‌روی خود نگاه می‌کند. او در فکر فرورفته است. می‌اندیشد که به‌زودی به آنتیگون بدل خواهد شد. می‌اندیشد که آنتیگون به‌ناگهان از درون دختر جوان سیه‌چرده و توداری که در خانواده کسی او را به هیچ نمی‌گرفت پدیدار خواهد شد و به‌تنهایی در مقابل جهان و کرئون، داییش که شاه است، قد علم خواهد کرد. می‌اندیشد که به‌زودی خواهد مرد، می‌اندیشد که جوان است و دوست دارد مانند همه جوانان زندگی کند. اما هیچ کاری نمی‌شود کرد. نامش آنتیگون است و می‌باید نقشش را تا پایان بازی کند… و از وقتی این پرده بالا رفته است، او احساس می‌کند با سرعتی سرگیجه‌آور از خواهر خود ایسمن که با مرد جوانی گرم خنده و گفت‌وگو است و از همه ما که آسوده‌خاطر نشسته‌ایم و به او نگاه می‌کنیم و قرار نیست امشب بمیریم، دور می‌شود.

مرد جوانی که ایسمن، دختر زیبا و موطلایی خوشبخت، سرگرم گفت‌وگو با اوست، هِمون، فرزند کرئون است. او نامزد آنتیگون است. همه‌چیز او را به سمت ایسمن می‌کشانْد: اشتیاقش به رقص و بازی، اشتیاقش به خوشبختی و پیروزی، و نیز شهوت‌انگیزیش، چون ایسمن به‌مراتب از آنتیگون زیباتر است و یک شب، شبی که در یک مجلس رقص هِمون فقط با ایسمن رقصیده بود ــ شبی که ایسمن در لباس تازه خود سخت دلربا شده بود ــ آنتیگون را دیده بود که مثل همین حالا در گوشه‌ای زانوی غم به بغل گرفته و در رؤیا فرو رفته بود و از او درخواست ازدواج کرد. هیچ‌کس نفهمید چرا. آنتیگون بی‌آن‌که تعجب کند نگاهی جدی بر او انداخت و با لبخندی محزون پاسخ مثبت داد… نوازندگان آهنگ تازه‌ای می‌نواختند، ایسمن آن‌جا در جمع پسران قهقهه می‌زد و هِمون شوهر آنتیگون می‌شد. او نمی‌دانست که هرگز نباید برای آنتیگون در روی زمین شوهری وجود داشته باشد و این عنوان شاهانه تنها مرگ را نصیب او خواهد کرد.

آن مرد خوش‌بنیه و سپیدمویی که آن گوشه، کنار ملازمش در فکر فرو رفته، کرئون است. او شاه است، صورتی پُرچین و چروک دارد و خسته است. کرئون نقش دشوار هدایت مردم را بر عهده دارد. پیش از این، در دوران اودیپ (۱۳)، وقتی او فقط نفر اول دربار بود، موسیقی، صحافی‌های زیبای کتاب‌ها و پرسه‌زدن‌های طولانی در بازار عتیقه‌فروشان تِب (۱۴) را دوست می‌داشت. حالا دیگر اودیپ و پسرانش مرده‌اند. کرئون هم کتاب‌ها و عتیقه‌هایش را کنار گذاشته، آستین‌هایش را بالا زده و جای آنان را گرفته است.

بعضی شب‌ها خسته که می‌شود از خود می‌پرسد آیا هدایت مردم کار بیهوده‌ای نیست؟ آیا این شغل، وظیفه‌ای نفرت‌انگیز نیست که باید بر عهده آدمی خشن‌تر گذاشته شود؟… و بعد صبح که می‌رسد مشکلاتی روی می‌دهند مشخص که باید حل‌وفصل‌شان کرد و بنابراین مثل کارگری در شروع روز کاری خویش، آسوده‌خاطر از خواب برمی‌خیزد.

بانوی پیری که سرگرم بافتن است و نزدیک دایه، که دو دختر کوچک را پرورش داده، نشسته است، اوریدیس نام دارد. او همسر کرئون است. اوریدیس تا پایان تراژدی هم‌چنان خواهد بافت تا نوبت برخاستن و مردنش فرارسد. او زنی دوست‌داشتنی، شایسته و نیکومنش است. به همسرش هیچ کمکی نمی‌کند. کرئون تنهاست. تنها با ملازم کوچکش که او هم نمی‌تواند کمکش کند، چون بسیار کوچک است.

پسر رنگ‌پریده‌ای که آن گوشه در تنهایی به دیوار تکیه داده، غوطه‌ور در افکار خود، پیک است. اوست که ساعتی دیگر خبر مرگ هِمون را اعلام خواهد کرد. به همین دلیل از دیگران کناره گرفته است و میلی به گفت‌وگو ندارد. او می‌داند…

بالاخره این سه مرد سرخ‌رویی که کلاه‌شان پشت گردن‌شان است و ورق‌بازی می‌کنند، نگهبانانند. آن‌ها مردان بدذاتی نیستند، زن دارند، بچه دارند و مثل هر کس دیگری گرفتاری‌های خود را دارند، اما چند لحظه بعد خواهید دید که چگونه با خیالی آسوده متهمان را دستگیر می‌کنند. بوی سیر و شراب قرمز و چرم می‌دهند و قادر به تخیل نیستند. آن‌ها مأموران همیشه معذور عدالتند که وجدانی آسوده دارند. در حال حاضر آن‌ها مجریانِ عدالت کرئون‌اند، تا وقتی که فرمانروای جدید شهر تِب که طبق موازین انتخاب خواهد شد به نوبه خود، به این مردان فرمان دستگیری او را بدهد.

رویکردهای نظری

یکی دیگر از مسائل مهم فمینیسم معاصر، در کنار بحث بر سر تفاوت‌های میان زنان، ارزیابی انواع گوناگون فمینیسم است. امروز فهرست انواع فمینیسم موجود سرگیجه‌آور است: فمینیسم لیبرال، انصاف‌خواه، هوادار حقوق برابر یا طبیعی، فمینیسم مارکسیستی، فمینیسم سوسیالیستی (که به دوشاخه فمینیسم نظریه نظام‌های وحدت‌یافته و دوگانه تقسیم می‌شود)، فمینیسم رادیکال، فمینیسم انقلابی، فمینیسم اصلاح‌طلب، فمینیسم فرهنگی، فمینیسم اگزیستانسیالیستی، فمینیسم روان‌کاوانه (با دو شاخه فمینیست‌های هوادار نظریه لاکان و هوادار نظریه رابطه با اُبژه)، فمینیسم پسامدرن، فمینیسم جهان سوم، فمینیسم سیاه‌پوستان، فمینیسم یهودی، فمینیسم آسیایی، فمینیسم چیکانا (با شاخه‌های احتمالی چیکانای لیبرال و ملی‌ـ فرهنگی، و شورشی)، فمینیسم کشاورز، فمینیسم جایگاه‌محور یا بقامحور، و تازه این فقط به بعضی از فمینیسم‌های محتمل اشاره دارد. در گذشته نیز فمینیسم‌هایی وجود داشته است. کاترین آنتونی در سال ۱۹۱۵، تنها برای جنبش‌های زنان در آلمان این شاخه‌ها را بر شمرد: فمینیسم سوسیالیست، فمینیسم بورژوا، فمینیسم محافظه‌کار، فمینیسم میانه‌رو، فمینیسم رادیکال، فمینیسم مسیحی و بی‌طرف، فمینیسم سالخوردگان و فمینیسم جوانان، فمینیسم حق رأی و فمینیسم فمینیستی. آیا ما می‌توانیم به خوش‌بینی او باشیم که معتقد بود این شاخه‌شاخه‌شدن «تنها دردهای فزاینده یک هم‌پیمانی سالم است»؟(۱۱)

شاید مهم‌ترین تمایز نظری امروز با پیشینیان در سال‌های گذشته تمایز میان فمینیسم لیبرال، انصاف‌خواه، یا هوادار حقوق برابر از یک‌سو، و فمینیسم فرهنگی از سوی دیگر باشد. فمینیسم لیبرال، انصاف‌خواه، یا هوادار حقوق برابر در دوران روشنگری قرن هجدهم به‌وجود آمد. آن‌چه امروز فمینیسم فرهنگی می‌خوانیم شبیه همان چیزی است که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم فمینیسم اجتماعی یا مادرانه نامیده می‌شد. برخی ادعا می‌کنند که فمینیسم همواره میان این دو قطب در نوسان بوده است، و البته برای این ادعا دلیل هم می‌آورند. تفاوت این‌ها چیست، و چرا این تفاوت مهم است؟


کتاب زنان در روزگارشان نوشته مارلین لگیت

کتاب زنان در روزگارشان
تاریخ فمینیسم در غرب
نویسنده : مارلین لگیت
مترجم : نیلوفر مهدیان
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۶۰۳ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]