کتاب « زن غیر ضروری »، نوشته ربیع علمالدین
میشود گفت وقتی موهایم را آبیرنگ میکردم فکرم جای دیگری بود؛ دو گیلاس شراب قرمز هم بیتأثیر نبود.
بگذارید توضیح بدهم.
در ابتدا باید این را در مورد من بدانید: من فقط یک آینه در خانهام دارم؛ آن هم آینهای کدر و چرکآلود. من در تمیزکاری وسواس به خرج میدهم و حتی شاید بتوان گفت آن را به حد افراط رساندهام؛ سینک دستشویی از سفیدی برق میزند و شیرهای برنجی آن میدرخشند ـ اما بهندرت یادم میماند که آینه را تمیز کنم. فکر نکنم نیاز به مشورت با فروید یا یکی از چندین و چند دنبالهرواَش باشد تا متوجه شویم پای عقدهای در میان است.
این داستان را با تصویری محو در آینه شروع میکنم. یکی از دو لامپ دستشویی سوخته است. در میانهٔ آیین شبانگاهی مسواک زدن دندانهایم، رو به آینهای که ذکرش رفت، ایستادهام که هالهای دور سرم توجهم را به خود جلب میکند. درحالیکه مسواک در دست راستم همچنان به بالا و پایین و چپ و راست حرکت میکند، دست چپم به سمت عینک مطالعهٔ روی میز کوچک کنار توالت میرود. وقتی عینک روی دماغ مزاحمم قرار میگیرد، به من کمک میکند ببینم که نه قدیسم و نه قدیسگونه، بلکه بیشتر شبیه ملکهٔ مادر شدهام؛ البته، تصویری از ملکهٔ مادر که مدادپاککن یک دخترمدرسهای آن را محو کرده باشد. هالهای در کار نیست. پدیدهٔ آبی، موهای مرطوب خودم است. نبردی میان رنگدانهها بالای سرم درگرفته است، گیس و گیسکشی میان رقیبانی نابرابر.
به طرهای همچنان خیس دست میکشم تا دوام رنگ آبی را بسنجم و لکهای چسبناک از خمیردندان روی آن باقی میگذارم. میتوانید بهدرستی نتیجهگیری کنید که انجام چند کار در آن واحد جزء نقاط قوتم محسوب نمیشود.
روی وان حمام خم میشوم و قوطی شامپوی بِل آرژانی را که دیروز خریدم برمیدارم. توضیحات روی قوطی را با ریز کردن چشمهایم، حتی با وجود به چشم داشتن عینک، میخوانم. بله، ده برابر مقداری که تجویز شده است موقع شستن موهایم استفاده کردهام. از آبکشی پر و پیمان لذت میبرم. خواندن دستورالعملها نیز جزء نقاط قوتم نیست.
خندهدار است. کاشیهای حمامم سفید مستطیلشکل هستند با گلهای لالهٔ آبی کمرنگ درهمتنیده. تقریباً همان رنگِ رنگموی جدیدم. خوشبختانه، آبیشان آبی پرچم کشوری متخاصم نیست. فکرش را بکنید. آنوقت واقعاً نبردی میان نیروهای نابرابر را شاهد میبودیم.
عموماً به خودشیفتگی وقعی نمینهم؛ دغدغهاش را ندارم. اما شنیده بودم که سه عجوزه دارند از سفیدی بیش از حد موهایم صحبت میکنند. جومانا، همسایهٔ طبقهٔ بالاییام، گفته بود اگر از شامپویی مثل بِل آرژان استفاده کنم، سفیدی موهایم کمتر به چشم میآید. به همین سادگی!
آنطور که من درک میکنم، و ممکن است مثل همیشه اشتباه کنم، من و شما به موازات بیشتر شدن سنمان، تعداد مخروطهای موج کوتاهمان کاهش مییابد و در نتیجه تواناییمان در تشخیص رنگ آبی کم میشود. به همین خاطر است که خیلی از آدمها از یک سنی به بعد، موهایشان تهرنگ آبی دارد.
بدون این ته رنگ آبی، آنها موهایشان را زرد کمرنگ یا شاید نارنجی میبینند. آرایشگری داشت در رادیو تعریف میکرد که چگونه توانست بالاخره زن مسنی را راضی کند که موهایش زیادی آبی شده است؛ اما مشتریاش همچنان با تغییر رنگ مویش مخالفت میکرد. برایش خیلی بیشتر اهمیت داشت که موهایش به نظر خودش طبیعی جلوه کند تا اینکه بقیهٔ دنیا آن را طبیعی بپندارند.
من احتمالاً آبم با این مشتری بیشتر توی یک جوی میرفت.
من نیز زن مسنی هستم، اما هنوز مخروطهای موج کوتاه زیادی از دست ندادهام. حالا رنگ آبی را بسیار بیش از آنچه باید مشاهده میکنم.
بگذارید نیمچه دفاعیهای در ارتباط با دلیل پرت شدن حواسم داشته باشم. در پایان سال، قبل از اینکه پروژهٔ جدیدی را شروع کنم، ترجمهای را که به پایان رساندهام یک دور میخوانم. اصلاحات نهایی کوچکی انجام میدهم، صفحات را به ترتیب مرتب میکنم و آنها را در یک جعبه قرار میدهم. این بخشی از آیین من است که نوشیدن دو گیلاس شراب قرمز هم بخشی از آن است. همچنین اعتراف میکنم که خوانش آخر به من این امکان را میدهد که به خودم یک دستمریزاد بگویم و به جهت به پایان رساندن پروژه به خودم تبریک بگویم. امسال، رمان محشر آوسترلیتز را ترجمه کردم، دومین ترجمهام از دبلیو جی سیبالد. امروز داشتم آن را میخواندم و به دلیلی، احتمالاً به خاطر استیصال بیپاسخ شخصیت اصلی داستان، نتوانستم از فکر کردن به هانا دست بردارم؛ نتوانستم، گویی این رمان یا ترجمهٔ عربی من از آن، واسطهای برای ورود به دنیای هانا بود.
به یاد آوردن هانا، تنها دمخورم، هیچگاه آسان نیست. هنوز هم او را روبهروی خودم پشت میز آشپزخانه میبینم، درحالیکه بشقابش را از غذا پاک کرده است، گونهٔ راستش روی کف دستش آرام گرفته است و با سری کمی کج شده به من گوش میدهد و نایابترین هدایا، توجه تام و تمام را به من ارزانی میدارد. صدای من تا پیش از ورود او به زندگیام، منزلگاهی نداشت.
در هفتاد و دو سال زندگیام او تنها کسی بود که برایم اهمیت داشت، تنها کسی که همه چیز را به او میگفتم؛ غلوها، تنفرها، شادیها، ناامیدیهای تلخ. کلیت درهمتنیدهشان را. دیگر به اندازهٔ قبل به او فکر نمیکنم، اما هر از چند گاهی در افکارم ظاهر میشود. اثری که هانا بر من گذاشته است قابل زدودن نیست.
خاطراتی که قطره قطره از صافی ذهن میگذرند، شراب قرمز، شامپوی پیرزنان: خوب مخلوط کنید. حاصل موی آبی خواهد بود.
فردا صبح یکبار دیگر موهایم را، این بار با شامپو بچهٔ بدون اشک، میشویم. امیدوارم رنگ آبی موهایم را کم کند. با این وضعیت، از همین حالا میتوانم تصور کنم همسایهها چه خواهند گفت.
تقریباً در سراسر دوران بزرگسالیام، از بیست و دو سالگی تاکنون، هر ژانویه ترجمهٔ کتاب جدیدی را شروع کردهام. متوجه هستم که این روز بخصوص روزی است که اغلب در آن جشن میگیرند و کمتر کسی در روز اول سال نو کار میکند. یکبار که داشتم بین پوشهٔ سوناتهای بتهوون میگشتم، متوجه شدم که فقط سونات یکی مانده به آخر، اپرای محشر ۱۱۰ در آی ماژور، در گوشهٔ بالای سمت راستش تاریخ داشت، گویی آهنگساز میخواست بدانیم در آن روزِ کریسمس سال ۱۸۲۱ مشغول کار بوده است. من نیز تصمیم گرفتم در اعیاد خودم را مشغول کنم.
در این پنجاه سال گذشته کمی کمتر از چهل کتاب ترجمه کردهام ـ سی و هفتتا، اگر درست شمرده باشم. بعضی کتابها بیشتر از یک سال طول کشیدند، برخی دیگر به ترجمه تن ندادند و کسالتبار بودن برخی دیگر ـ نه خود کتابها، بلکه ترجمهٔ من از آنها ـ مرا وادار به کنار گذاشتنشان کرد. کتابها به خودی خود بهندرت کسالتبار هستند؛ البته غیر از کتابهای خاطرات رؤسای جمهور آمریکا (نیکسون!)، یا بهطور کلی، اصولاً کتاب خاطرات همهٔ آمریکاییها. از سندروم «من در ثروتمندترین کشور دنیا زندگی میکنم، اما برایم دل بسوزانید چون با کف پای صاف و مهبلی بوگندو به دنیا آمدم، اما در آخر بر موانع غلبه میکنم» رنج میبرند. ایششش!
کتابها به جعبه تبدیل میشوند؛ جعبههایی از ورقهای ترجمهشدهٔ جدا جدا. زندگی من این است.
من از مدتها قبل خودم را فدای کلمات نوشتهشده کردم. ادبیات محوطهٔ شنبازی من است. در آن بازی میکنم، برج و بارو میسازم و اوقاتم را میگذرانم. دنیای بیرون این زمین است که برایم دردسرساز است. به شکلی خفیف، اما نه مرسوم، خودم را با این جهان مریی خو دادهام تا بتوانم بدون زحمت زیاد به دنیای درونی کتابهایم بازگردم. اگر بخواهم استعارهٔ شنیام را گسترش بدهم، باید بگویم اگر ادبیات محوطهٔ شنبازیام است، آنگاه دنیای واقعی در حکم ساعت شنیام است؛ ساعت شنیای که ذره ذره
میکاهد. ادبیات به من زندگی میبخشد و زندگی مرا میکشد.
خوب، زندگی همه را میکشد.
اما این مبحث تلخی است. امشب احساس زنده بودن میکنم. زنده بودنی از جنس موهای آبیرنگ و شراب قرمز. آخر سال نزدیک است؛ شروع سالی جدید. سال مرده است. زندهباد امسال! پروژهٔ بعدیام را شروع خواهم کرد. این زمانی است که بیش از هر وقت دیگری هیجانزدهام میکند. به تزیینات کریسمسیای که در محلههای مختلف شهرم سر برمیآورند یا چراغانیهایی که به سال نو خوشامد میگویند، توجهی نمیکنم. امسال عاشورا تقریباً با سال نو همزمان شده است.
بگذار تودهها خودشان را در طلا، کُندر و شانِل غرق کنند تا میلاد منجیشان را جشن بگیرند. این امور برای من اهمیتی ندارند.
آغازها بارور امکاناند. با همهٔ لذتی که از به پایان رساندن ترجمه میبرم، این لحظهها هستند که حقیقتاً مرا به وجد میآورند. آیین آماده شدن: کنـار گذاشتـن دو نسخـه از کتاب موردنـظـر ـ یـکی انگلیـسـی و دیگری فرانسه ـ کاغذها، دفترچهای که با یادداشتها پر خواهد شد، مدادهای گرافیت ۲B با مدادتراش، پاک کن پِرل و خودکارها. تمیز کردن اتاق مطالعه: گردگیری میز کناری، جاروبرقی کشیدن پردهها و صندلی راحتی باستانی مخملِ سرمهای با منگولههای آویزان از دستهها. در روز پیدایش، اول ژانویه، صبح را با حمامی آیینی شروع میکنم، آیینی از سابیدن و زدودن و پس از آن دو شمع به یاد والتر بنجامین روشن میکنم.
میگویم: «روشنایی باشد.» بله، کمی افراطی هستم. برای زن غیرمذهبی همچون من، این رویه دین و آیین است.
امسال، اما، برای اولین بار پس از مدتها، در مورد کتابی که میخواهم ترجمه کنم مطمئن نیستم. امسال، برای اولین بار، ممکن است مجبور باشم درحالیکه موهای آبی دارم، ترجمهام را شروع کنم. اَیییی.
تصمیم به ترجمهٔ رمان ناتمام روبرتو بولانیو، ۲۶۶۶، گرفتهام، اما کمی شک دارم. با بیش از نُهصد صفحه در هر دو نسخه، کار کمی نیست. یا بهتر بگویم، کار کوتاهی نیست. حداقل دو سال زمان خواهد برد. آیا چنین پروژهٔ بلندمدتی را شروع کنم؟ آیا نباید به خاطر سن و سالم ملاحظاتی داشته باشم؟ از مردن حرف نمیزنم. از سلامت برخوردارم و زنها در خانوادهٔ ما زیاد عمر میکنند. مادرم هنوز سرپاست.
بگذارید اینطور بگویم: موقع خریدن موزهای سبز درنگ نمیکنم، اما دارم دست به عصاتر حرکت میکنم. ۲۶۶۶ پروژهٔ بزرگی است. کارآگاههای وحشی نوزده ماه زمان برد و معتقدم سرعت کارم مثل قبل نیست. برای همین است که تردید میکنم.
بله، باید دائم به خودم یادآوری کنم که سالم و سرپا هستم. اوایل همین هفته، موقع معایناتِ سالی دو بارِ سالانهام، دکترم تأکید کرد که کاملاً سالمم و مثل آهن سفت و سخت هستم. البته، درست میگوید و من از این بابت ممنون هستم، اما چیزی که او باید مرا با آن مقایسه میکرد، آهن زنگ زده بود. احساس اکسیدشدگی میکنم. یورسنار (۱)، از زبان هادریان، در مورد پزشکان چه گفته بود؟ «امکان ندارد مردی بیش از سی سال طبابت کند و یکبار هم دروغ نگوید.» دکتر من از این هم بیشتر است که دارد طبابت میکند. ما با هم پیر شدهایم. به من گفت اوضاع قلبم خوب است. این را درحالیکه سرش پشت پرینت کامپیوتریِ نتایج آزمایشم پنهان شده بود گفت. حتی منی که یک تکنولوژیگریز هستم هم سالها بود چنین پرینتهای سوراخدار قدیمی را ندیده بودم. موبایلش، یک بلکبری که روی میز، کنار آرنج چپش قرار داشت، قطعاً آخرین مدل روز بود. من از اینها ندارم. اما خوب، نیازی هم به تلفن ندارم، چه برسد به نوع هوشمندش؛ آخر کسی به من زنگ نمیزند.
خواهش میکنم! ترحم و دلسوزی غیر صادقانهتان را روانهام نکنید. نمیخواهم بگویم برای خودم متأسف هستم که کسی بِهِم زنگ نمیزند یا اینکه بدتر از آن، شما باید از این بابت برایم دل بسوزانید. کسی به من زنگ نمیزند. این یک گزارهٔ حقیقی است.
من تنها هستم.
این انتخابی است که کردهام، هرچند انتخابی است در وضعیتی که گزینههای چندان دیگری پیش رویم نبوده است. جامعهٔ بیروت آن روزها، نگاه خوبی به زنهای مطلقهٔ بدون بچه نداشت.
با وجود این، من گلیمم را از آب بیرون کشیدم. گلیمی ساده، راحت و مکفی.
اولین ترجمهام را وقتی چهارده سالم بود، انجام دادم؛ بیست صفحهٔ کسالتبار از یک کتاب درسی علوم. همان سالی بود که عاشق زبان عربی شدم، البته نه گویش محاورهای، بلکه زبان کلاسیک آن. البته، آن را از وقتی کودک بودم، از همان زمانی که انگلیسی و فرانسه را در مدرسه شروع کرده بودم، خوانده بودم. اما، تنها در کلاس عربی بود که مدام به ما میگفتند نمیتوانیم بر این دشوارترین زبانها مسلط شویم، که هر چهقدر هم که آن را میخواندیم و مشق میکردیم، قادر به نوشتن به خوبی المتنبی (۲) یا، نعوذ باالله، اوج فصاحت این زبان، قرآن، نخواهیم شد. معلمها اینگونه به ما تلقین میکردند، همانگونه که به خودشان وقتی جوانتر بودند تلقین شده بود. هیچیک از ما نمیتوانیم از این وضعیت شکستخورده بودنمان بهعنوان یک عرب، از این گناه ازلی، فراتر برویم.
قرآن را خوانده بودم و بخشهای زیادی از آن را از بر کرده بودم، اما این همه خواندن مرا با جادوی این زبان آشنا نکرده بود؛ یادگیری اجباری و جادو دشمن خونی هستند.
هفت ساله بودم که اولین کلاس قرآنم را گذراندم. معلممان ـ یک لکنتزبانی با شانههای پهن و عینکی ـ وقتی قرآن را تلاوت میکرد لکنتش از بین میرفت؛ به قول معلمهای دیگر معجزهای واقعی. همهاش را از حفظ بود و وقتی تلاوت میکرد، چشمانش میدرخشید، سرِ روسری پوشش بر روی گردن لرزانش به عقب و جلو میرفت و چوب علامتگذاریاش جلو او به چرخش درمیآمد. مایی که در ردیف اول نشسته بودیم، هر وقت چوب زیادی نزدیک میشد، چشمهایمان را میبستیم؛ تا به امروز هر وقت موقع رگبار، صندلی جلو ماشین مینشینم، میترسم شیشهپاککنهای ماشین چشمم را سوراخ کنند. چوب معلم جلوهای خطرآفرین داشت، اما چیزی که ما را با آن میزد آن چوب نبود. اگر هنگام از حفظ خواندن مرتکب اشتباهی میشدیم، اگر یکی از دخترها کلمهای را فراموش میکرد یا در به یاد سپردن خطی مشکل پیدا میکرد، لپهای معلم منقبض و قرمز میشد، لبهایش جمع میشد، از فرد خاطی میخواست به جلو کلاس بیاید و دستهایش را دراز کند و تنبیه را با به ظاهر بیضررترین اشیا، تختهپاککن، اِعمال میکرد. دردش از درد ابزار شکنجهٔ متصدیان تفتیش عقاید هم بیشتر بود.
گویی حفظ کردن اجباری ـ حفظ کردن اجباری هر چیزی ـ خودش به اندازهٔ کافی مجازات نبود.
تشویقکنان میگفت: «به کلماتش گوش بده. به جادویش گوش بده. آهنگ و شعرش را بشنو.»
چگونه میتوانستم به چیزی گوش بدهم وقتی از شدت درد نمیتوانستم تکان بخورم یا هر آن انتظار مواجه شدن با چنین دردی را داشتم؟
عادت داشت بگوید: «معجزهٔ قرآن زبانش است.»
ملاحظه کنید: خداوند، برای اینکه حضرت موسی را به مقامی بالاتر از دیگران ارتقا دهد، معجزهای به او ارزانی داشت تا مردم همعصرش را شگفتزده کند. در آن دوران، جادوگران در مصر کار و بارشان سکه بود، بنابراین تمامی معجزات موسی، خیالانگیزترین جادوها را در خود داشتند: عصایی که به مار تبدیل میشود، رودخانهای که به جوی خون مبدل میشود و دریای سرخی که دو نیم میشود. در دوران حضرت عیسی، طبابت پادشاهی میکرد. عیسی جذامیان را درمان و مردگان را زنده میکرد. در دوران پیامبر ما، شعر ارج و قرب داشت و خداوند به محمد، مردی عامی، معجزهٔ کلامی بیهمتا را اعطا نمود.
«این میراث و ارثیهٔ ماست؛ جادوی ماست.»
آن موقع گوش نمیدادم. معلم کاری کرد که دیگر اهمیتی نمیدادم.
در مقایسه با زبان و سبک قرآن، کلام سایر کتابهای مقدس، کودکانه جلوه میکند. میگویند مارشال لوکزامبورگ (۳) بعد از یک نگاه به انجیل بانگ برآورد که: «لحنش کاملاً ترسناک است! چهقدر حیف که روحالقدوس چنین سلیقهٔ نازلی دارد!»
در نهایت شعر بود که چشمانم را باز کرد؛ این شعر بود که خودش را در اعماق ذهن من حک کرد؛ شعری که سنگ سخت را هم تراش میدهد. تردید دارم که کشف عشق لزوماً بدیعتر و یا حتی لذتبخشتر از کشف شعر باشد.
شاعری که شعلهٔ این آتش را برافروخت، عنتره، جنگجو ـ شاعر سیهچرده را به یاد میآورم. شوک ناشی از احیا
شدن زبانی نفرینشده را به یاد میآورم.
تو را به یاد آوردم آن هنگام که نیزهها
عطششان را در تنم فرو نشاندند
و شمشیرهای سفید به خونم آغشته گشتند
پس بر آن گشتم تا تیغههایی را
که برق دهان خندانت را به یادم میآوردند ببوسم
شاید هم کار إمرو القیس بود. او و عنتره را، در میان هفت شاعری که آثارشان در «قصیدههای معلق افسانهای» قرار داده شده است، از همه بیشتر دوست دارم.
اما، پیش آیید دوستان من، در این لحظه که به عزا نشستهایم، آیا آذرخش را میبینید؟
درخششش را، چون سفیدی حرکت دو دست، در میان ابرهای متراکمی که گرد میآیند ببینید،
شکوهش همچون چراغهای نفتی راهبی، آن هنگام که فتیلهشان را به نفت آغشته کرده است، میدرخشد،
با همراهانم نشستم و آذرخش و توفان در راه را به نظاره نشستیم.
زبان؛ آن را هر روز میشنویم. گویندگان اخبار به عربی کلاسیک صحبت میکنند، همینطور برخی سیاستمداران و بخصوص معلمهای عربی، اما آنچه از دهانشان خارج میشود، در برابر عربی لبنانی ما، لهجهٔ محلی و بومیمان، عجیب و غریب به نظر میرسد. صدای گویندگان رادیو و تلویزیون، به نظرم بیگانه میآید. آن شعرهای اولیه اما، همچون کیمیاگری میمانند، گویی معجزه باشند. گوش و ذهنم را، همچون گلی که به آن آب رسیده باشد، باز کردند.
با وجود این، اولین ترجمهام یک شعر نبود، بلکه بیست صفحهٔ کسالتآور بود. در مدرسهای که میرفتم، همهٔ علوم به زبان فرانسه تدریس میشد. بهندرت در هیچیک از مدرسههای بیروت، که برنامهٔ تحصیلی اصلیشان همواره یکسانسازی اجتماع بوده است، از زبان عربی برای فیزیک، شیمی یا ریاضیات استفاده میشد. به نظر میرسد عربی را زبانی برای منطق به حساب نمیآورند. جوکی که وقتی بچه بودم نقل زبانها بود و احتمالاً هنوز هم به کار میرود، این بود: تعریف دو خط موازی در کتابهای هندسهٔ عربستان سعودی عبارت است از دو خط صاف که هرگز به هم نمیرسند، مگر به اذن خداوند قادر متعال.
آن بیست صفحه از سر کنجکاوی بود؛ میخواستم ببینم حاصل کار چهطور میشود. ترجمهٔ اولم، عجیب و نیز غریب مینمود.
ترجمههای بعدیام بهتر از آب درآمدند؛ لااقل امیدوارم اینطور بوده باشد. منظورم از بهتر شدن این است که دیگر از گذاشتن اسمم پای چیزهایی که ترجمه میکردم، مثل زمان شروع کارم، احساس بدی بِهِم دست نمیداد.
پدرم اسمم را عالیه گذاشت؛ عالیه، برجعاجنشین، قرارگرفته در اوج. او عاشق این اسم بود، و بارها به من یادآوری میکردند، از آن بیشتر، عاشق من بود. من چیزی به یاد نمیآورم. وقتی هنوز خردسال بودم، کمی قبل از تولد دو سالگیام، درگذشت. حتماً مریضیای داشت، چون قبل از اینکه مادرم را با فرزند دومی حامله کند، آنگونه که باید میکرد و از او انتظار میرفت، بخصوص به این علت که من مؤنث بودم و بهعنوان فرزند اول به دنیا آمده بودم، از دنیا رفت. کشور من در سالهای ۱۹۳۰، هنوز در تلاش بود تا خودش را از قرن چهاردهم بیرون بکشد. از جهاتی، گمان نمیکنم هیچگاه در این زمینه موفق شده باشد. پدرم، وقتی ازدواج کرد، به زحمت نوزده سالش بود و وقتی مرد بیست و یک سالش بود؛ مادرم در هجده سالگی بیوه شده بود. قرار بود سالها در کنار هم زندگی کنند. اما تقدیر اینچنین مقدر نکرده بود.
با یک بیوهٔ جوان چه باید کرد؟ خانوادهها جمع شدند. خانوادهٔ مادرم، که تصور میکردند یک نانخور اضافه از سر سفره کم شده است، حالا با دوتا مواجه شده بودند. میگویند پدربزرگ مادریام گفته یک نمونهٔ معیوب گیر خانواده آمده است. خانوادهها تصمیم گرفتند بیوهٔ جوان را به برادرشوهرش بدهند تا دوباره تلاش کند تا پسر بزاید. البته با این تفاوت که مهریهٔ دومی در کار نخواهد بود. سه ماه پس از درگذشت پدرم ـ یک دورهٔ سه ماههٔ عرفی ـ مادرم فرمانبردارانه برابر یک شیخ زانو زد و امضای قراردادهای ازدواج از سوی پدر و برادرشوهرش را نظاره کرد.
به مرور صاحب پنج خواهر و برادر ناتنی شدم که با هیچکدام صمیمیتی بههم نزدم. شش بچه، یک اتاق، سه تشک ناصاف باریک روی زمین؛ هنرهای رزمی افقی در طول شب؛ تنهای کبود خوابآلود در صبح روز بعد.
پدر ـ عمویم مهربان بود، گرچه چندان خوشخو و بامحبت نبود. توجه چندانی به بچههایش نمیکرد و از آن کمتر هم به من. چیز چندانی از او به یاد ندارم. عکسی از او ندارم و به همین خاطر در خاطراتم صورتش همواره محو است. هر بار تصویری از کودکیهایم به یادم میآید، صورت ناپدریام کمترین جزئیات را دارد، از همه تیره و تارتر است. وقتی به او فکر میکنم، گویی چشم خاطرهام، آبمروارید دارد.
تنها خصوصیت بارزش گاز بیرون دادنهای بیوقفهاش بود، که هیچگونه تلاشی نمیکرد برای اینکه جلوَش را بگیرد. شام و ناهارها، که خانواده روی زمین دور او مینشست، غیر قابل تحمل بودند. پسرها غش و ضعف میرفتند، اما من بعد از باد بیرون دادنهای او، دیگر لقمه از گلویم پایین نمیرفت. احتمالاً به همین خاطر است که تمام عمرم لاغر بودهام. تا به امروز، بوهای انسانی خاصی، حالم را بد میکنند.
در بستر مرگش، در شبی مست از صدای جیرجیرکها، درحالیکه خانواده در اتاقش جمع شده بودند، فرزندانش را یک به یک فراخواند تا آخرین نصایح گوهربارش را به آنها ارزانی بدارد، اما فراموش کرد کوچکترین دخترش و من را صدا کند. کوچکترین دختر به شدت متأثر شد، و همه سعی میکردند دلداریاش بدهند. دورش را گرفتند، از او دلجویی کردند، با پند و اندرزهای تسکیندهنده آرامش کردند و دستمال گردنهایشان را به او دادند. من ناراحت نشده بودم و کسی هم به من دلداری نداد. هیچکس به من دستمالگردن که هیچ، یک دستمالکاغذی هم نداد. او هیچ نصیحت گوهرباری برای ارائه دادن به من نداشت؛ هیچکس در خانوادهام نداشت.
من آپاندیس خانوادهام هستم؛ زائدهٔ غیرضروری آن.
در شانزده سالگی شوهرم دادند؛ کال و نارس از مدرسه، تنها خانهای که داشتم، کندند و به اولین خواستگار غیرخواستنیای که به در خانهمان آمد، دادند؛ مردی کوتاهقامت و کوته ذهن. ازدواج نزد یک نوجوان، نهادی به غایت نامطلوب است. وارد این آپارتمان شدیم و کمی کمتر از چهار سال طول کشید تا آنگونه که قانون الزام میدارد، برابر من بایستد و روحبخشترین عبارتها را بر زبان بیاورد: «طلاقت میدهم.» هیچ چیز در ازدواجمان به اندازهٔ ترک آن برازندهٔ او نبود.
حشرهٔ اخته از در بیرون رفت و کف این خانه دیگر هیچگاه مجبور به تحمل گامهای او بر خود نشد. علیرغم جوانیام، یک قطره اشک هم نیفشاندم. آنچه اقتضای طبیعتم بود را انجام دادم. آنچنان خانه را تمیز کردم، برق انداختم، تی کشیدم و ضدعفونی کردم که کوچکترین اثری از آثار او باقی نماند؛ نه حتی کوچکترین بو، تار مو یا نشانهای. میخهای روی دیوار را کندم، میخهایی را که کلاه کثیف و پیپهای بوگندوی خود را که فکر میکرد به او وجههای متشخص و متمایز میبخشند، به آن آویزان میکرد. با یک سوزن و قرقرهای از نخ، تمامی سوراخهایی را که زغالهای پیپش بر روی دستمالسفرهها ایجاد کرده بودند مرمت کردم. پشهبند را در وایتکس خواباندم.
صبر نکردم بوی او خود به خود از بین برود. آن را محو کردم.
این پشهٔ لاجون با مردانگی معیوب، قبل از ترک این جهان، دو بار دیگر ازدواج کرد و بچهای به دنیا نیاورد.
«زن، طلاقت دادم.» البته، میتوانست بدون طلاق دادن من زن دومی را به آشیان رو به فروپاشی زندگی مشترکمان بیاورد. داشتن بیش از یک زن، حتی آن موقع هم، در بیروت متداول نبود. اگر چنین میکرد، تنها کسی در محلهمان میشد که دو زن دارد، اما اجازهٔ انجام این کار را داشت.
مادرم از من میخواست که شکرگزار باشم. شاید مرا بهعنوان فضلهای زائد طرد کرده باشد، شاید مرا صرفاً محصول قابل صرفنظر کردن دندهٔ خویش در نظر گرفته باشد (۴)، اما باز میبایست قدردان باشم. «او طلاقت داد. میتوانی با یک مرد بیوهٔ مهربان یا خواستگاری زیبندهتر که چند باری جواب رد شنیده است، دوباره ازدواج کنی. خودت را خوششانس بدان.»
خوششانس؟ نزد مادرم منفعلانه منتظر شوهر بودن بهمراتب بهتر از زن دومی فراموش شده بودن قلمداد میشد. تصور جهانی که در آن همهٔ برگهای برنده دست شوهرم نباشد، در مخیلهاش نمیگنجید. در دنیای او شوهران قدر قدرت بودند و تصور ناتوان و اخته بودنشان محال بود. شوهر من، مرا عامل سرشکستگی خود میپنداشت و احتمالاً پس از آن هم زنهای بعدیاش را به همین خاطر مورد ملامت قرار میداد. اگر زنهایش با یکدیگر صحبت میکردند، دستش رو میشد.
خیلی دوست داشتم با زن دوم یا سومش گپی بزنم. آیا همچنان کلاهِ به شکل مضحکی بزرگش را که کلهٔ کوچکش را به شکل بیرحمانهای بیش از پیش کوچک نشان میداد، بر سر میکرد؟ میتوانستم بپرسم: «کی تسلیم میشد؟ کی به تقلای تحقیرآمیزش در تاریکی پایان میداد؟ بعد از یک سال، شش ماه یا یکی، دو ماه؟ گمان کنم به یک ماه هم نکشیده باشد. او این مناسک مضحک را با من هفت ماه تمام طول داد.»
کانت در دانش حق مینویسد: «ازدواج اتحاد دو نفر از جنسهای مخالف است بهمنظور تملک دوجانبهٔ مادامالعمر یکدیگر.»
کانت قطعاً هیچگاه شوهرم را ملاقات نکرده بود.
البته، کانت همچون دکارت، نیوتون، لاک، پاسکال، اسپینوزا، کیرکگارد، لایبنیتز، شوپنهاور، نیچه و ویتگنشتاین هیچگاه رابطهٔ عاطفی نزدیکی برقرار نکرد و خانوادهای تشکیل نداد.
بهعنوان یک زن جوان، حسابی کلافه بودم آه از یاس یافتن کرمی به جای یک هیولا. از چنین چیزی باید میترسیدم؟ این است کورهٔ باروری؟ اما جلو کنجکاویام را نمیتوانستم بگیرم. اچیه هومو (۵). از هر فرصتی که گیر میآوردم برای نگاه کردن استفاده میکردم؛ آنهم با کبریت زدن و نه با نور شمع، چون وقتی سریع خاموش میشد، دودش به اندازهٔ دود شمع رسواکننده نبود. خروپفهای یکنواخت، تنفسهای عمیق و خواب سنگینش، هرگز برآشفته نگردید. هیچگاه مچم را نگرفت، هیچوقت پی نبرد.
شوهرم، پانزده سال پیش در شصت و یک سالگی مرد؛ مسافری تنها در اتوبوسی عمومی که سرش را با زاویهای غریب به پنجرهٔ کدر اتوبوس تکیه داد. اتوبوس کل مسیرش را دو بار پیمود و مسافرها سوار و پیاده شدند تا اینکه راننده متوجه شد با مردی بیجان همسفر است. گاهی مرگ بهآرامی فرامیرسد.
از آنجایی که میخواستم به او دوباره خلاصی ببخشم، در مراسم خاکسپاریاش، تدفین نهایی وی، شرکت کردم. مراسمی که در آن خبری از ناله و شیون نبود. در تابوت روباز، پیکر بیجانش، درازکش افتاده بود. کسی موهایش را چسبیده به سرش و به شکلی مضحک شانه زده بود، گویی تازه کلاه احمقانهاش را از سرش برداشته باشد. زنهای عزادار، که دورم نشسته بودند، جلو خنده و پچپچشان را نمیتوانستند بگیرند. در وضعیتی کنایی مرده بود، وضعیتی دردناک در آخرین جدالها با مرگ، طعنهای درخور آثار اسوِوُ. (۶)
به گاه مرگ اروس (۷) پیروز شده بود، حال آنکه در زندگیاش تاناتوس (۸) غالب بود. شوهر من از کندذهنهای مکتب فروید بود.
مرگ تنها جایگاهی است که میتوان از آن یک زندگی را بهدرستی مورد محک قرار داد. من، از فراز این جایگاه، درحالیکه شاهد بودم مردانی که نمیشناسم تابوتش را میبرند، زندگیاش را محک زده و خالی یافتم.
متوجه شدم که به اسم شوهرم اشارهای نکردهام. تعمدی در کار نیست. مسئله فقط این است که میتوانم شوهرم صدایش کنم و همین برای توصیفش کفایت میکند.
دلایل زیادی برای نام نبردن از یک شخصیت یا فردی که دربارهاش مینویسید، وجود دارد. ممکن است بخواهید کتاب تماماً در مورد راوی اصلی باشد، یا ممکن است بخواهید شخصیت سطحی و قوامنیافته باقی بماند.
من، اما، چنین دلایلی ندارم. نامش صبحی صالح بود؛ با طنینی سخت و سنگین. متأسفانه، همچنان نام خانوادگیاش را چون صلیبی بر دوش میکشم؛ گویی به آن الصاق شده باشم. نام کوچکش را میتوان فراموش کرد. میتوانیم آن را به امواج دریا بسپاریم و زیر گل و لای کف مدیترانه مدفون کنیم.
صبحی. اه!
اوایل ازدواجم، اما، زندگی سرشار از امکان مینمود. بیروت و این ساختمان، در اوایل دههٔ پنجاه، شکل دیگری داشتند. بوتهٔ یاسمنی که مدتهاست دیگر اثری از آن نیست، بازیگوشانه مقابل ساختمان طنازی میکرد، و عطر و گلهایش را وقتی وارد ساختمان میشدم، ارزانی میداشت. آن سوی خیابان هم درخت اقاقیایی بود که از آن هم دیگر اثری نیست و ریشهکن شده است. در اوایل شب، صدای چهچههٔ سارها هنوز در محله میپیچید و رو به خاموشی نگراییده بود. از میان تعاریف متعدد پیشرفت، «دشمن درختها» و «قاتل پرندهها» به نظرم مناسبترین میآیند.
وقتی به آن خانه نقلمکان کردیم، حاج ورده، مالک ساختمان، با عینکی آفتابی بر روی صورت بیرنگش، سبیلی کمپشت و حداقل سه زگیل، با خانوادهاش، همراه با پودینگ برنج و گلاب، به استقبال من و شوهرم آمدند؛ گلابی که به نظرم زیادی آمد، چون خود پودینگ بیشتر از مقدار لازم گلاب داشت و تعداد بیشماری گل رز برای درست کردن آن دسر از ساقه جدا شده بود. ناخنهای مرتب نازکش را بهخوبی به یاد دارم. اولین کلماتی را که از دهان دختر کوچکش خارج شد به یاد دارم: «اما خانمه از آقاهه خیلی قدبلندتر و لاغرتره.» فادیای همواره رکگو، آن موقع شش سالش بود. خجالت کشیدن پدرش و اینکه مادرش جلو دهانش را گرفت را به یاد میآورم.
حاج ورده گفت: «به خانوادهٔ ما خوش آمدید.»
عنوانش را به تازگی و با غرور به دست آورده بود: تازه از مکه برگشته بود.
کفشهای سیاهم به رنگ قرمز آجری درآمده بودند؛ دو چمدان و چندین بقچه، تمام مایملکم، را زیر چتری از درختان کاج از این سر شهر به آن سر، کشانده بودم. هر آنچه داشتم ازجمله جهازم: سه دست لباس، یک جفت کفش، سه جفت جوراب (و نه جوراب ساق بلند)، لباس زیر، دو روسری، یک زنجیر طلا، یک النگو، یک گل سینه از گیلاسهای سوزندوزیشده، دو قابلمه، یک سینی با ترکی کوچک، پنج بشقاب، یک ظرف سوپخوری از مس و قلع با قاشقش، یک سِت کامل غذاخوری سه نفرهٔ نقره، چندتا خرت و پرت پدرم و دو کتاب درسی آن سال، که مطمئن بودم دیگر آنها را استفاده نخواهم کرد.
آن زمان، خودم را کاملاً ثروتمند احساس میکردم. آپارتمان به نظر خیلی جادار و بزرگ میآمد. حالا با حسرت به آن روزها مینگرم.
از پسوآ (۹) نوشت: «آه، این حسرتم برای آن کسی است که میتوانستم باشم، که روحم را میآزارد و عذابم میدهد.»
عالیه، ورای همه چیز، جداشده، کلافی از هم باز شده.
بسیاری از حاجیهای مسلمان و مسیحی استادان تظاهر زاهدانهای هستند که عنوان حاجی را میجویند اما روش و مسلک آن را نمیپویند. حاجی ورده اما اینگونه نبود؛ او لایق عنوانش بود. به اصول ژاوری (۱۰) پایبند بود. در ابتدا سخاوتمند و همسایهای مهربان بود، اما وقتی شوهرم خانه را ترک کرد، دیگر کاری با من نداشت. گویی داغ ننگی بر پیشانی داشته باشم. معاشرت با من را برای فرزندانش ممنوع کرد. فادیا، که تمام وقتش را در آپارتمان من میگذراند، شروع کرد به بیمحلی کردن به من و هر وقت از کنارش رد میشدم، پشتش را به من میکرد. اگر مجبور بود با من حرف بزند، لحنش را عامرانه و متکبرانه میکرد، گویی کنیز آشپزخانهاش باشم. با وجود اینکه تنها ده یا یازده سال داشت، برای خودش اتوکراتی شده بود. تنها اندکی از آن خودکامگی خصمانهٔ کودکی به بزرگسالیاش راه پیدا کرد ـ البته، شاید کمی بیشتر از اندکی.
هر چند حاج ورده مرا بهعنوان یک انسان مستقل به رسمیت نمیشناخت، وقتی پای آپارتمان به میان آمد، طرف مرا گرفت. خانوادهٔ شوهرم آپارتمان را میخواستند و مدعی بودند من حقی نسبت به آن نداشتم. خانوادهٔ خودم هم آن را میخواستند و میگفتند هر یک از برادرانم حق بیشتری برای تصاحب آن دارند. حاج ورده گوشش به هیچیک از این حرفها بدهکار نبود. از نظر او، مالک آپارتمان شوهرم بود و، مگر خود شوهرم یا پسران احتمالیاش در آینده مدعی آن شوند، آن را به هیچکس نمیداد. البته، شوهرم نمیتوانست چنین ریسکی را بپذیرد. تا وقتی اجارهام را میدادم، حاج ورده مرا مستأجر خودش میدانست.
خانهام، آپارتمانم؛ در آن زندگی میکنم، حرکت میکنم و هستیام را میگذرانم.
گفت: «فقط دنبال ایجاد مزاحمت برای خانمهای با شخصیت هستند.»
هانا گفت: «مطمئنی خانمهای با شخصیت دلشان نمیخواهد برایشان مزاحمت ایجاد شود؟ عالیه را نمیدانم، ولی من شاید دلم بخواهد با یک مرد جوان خوشتیپ چندکلمهای صحبت کنم.»
به هر دویمان نگاه کرد و برای اولین بار در آن روز لبخند زد و موقع لبخند زدن عینکش کمی روی بینیاش پایین آمد.
گفت: «اگر با یکیشان صحبت کنید، دیگر از دستش خلاصی نخواهید داشت. هیچوقت رهایتان نخواهد کرد.»
روزی در سال ۱۹۷۱ ترکم کرد، چون رویدادهای تراژیک سپتامبر سیاه (۳۰) در پاییز سال قبل او را بر آن داشت تا اولویتهایش را مورد بازنگری قرار دهد. کشتارها در اردن احتمالاً قانعش کردند که کتابها دری را به روی سلول وجودش نخواهند گشود. در این دنیا، یک آرمان میتواند چنین کند ـ یک آرمان میتواند درهای زندان را بگشاید. من از دست دادن او را به ماتم نشستم.
هرچند معتقدم انتخاب اولین کتاب، کتابی که چشمهایتان را باز میکند و روحتان را به پرواز درمیآورد، به همان اندازهٔ اولین عشق غیرارادی است، هنوز آرزو میکنم کتاب دیگری را بهعنوان اولین کتابش، انتخاب میکرد. عاشق سازشگر شد و خودش را کاملاً متفاوت از قهرمانش میدانست، اما با در نظر گرفتن آنچه در سالهای بعد به آن تبدیل شد، انتخابش، حالا، به شکلی رقتانگیز و چهبسا کلیشهای، پیشبینیپذیر مینماید. احزاب سیاسی میتوانند جروبحث کنند، داد و بیداد کنند، توهین کنند، همدیگر را به مشت و لگد میهمان کنند و موشک و خمپاره پرتاب کنند؛ اما این همه، چیزی جز نگریستن مضحک نارسیسوس به انعکاس چهرهٔ خودش در آب نیست.
احمد اطمینان داشت که با مارچلو، قهرمان سازشگر، که هیچگونه وجدان اخلاقی ندارد، که یک دنبالهرو است و هیچگونه شخصیت مستقلی ندارد، فرق دارد. احمد مدعی بود که یک فردگرا است.
سازشگرتر از کسی که فردیتش را به رخ میکشد نیست.
بگذارید دوباره رویدادهای سپتامبر سیاه را مرور کنم، نه برای اینکه بخواهم فضای سیاسی یا تاریخی را ترسیم کرده باشم، هرچند نقشی بسزا در تغییر لبنان و فرستادن آن به مغاک جنگ داخلی داشت، بلکه برای اینکه تغییراتی را که در احمد بهوجود آمد، نشان داده باشم. مایلم تغییراتی را که در صورتش ایجاد شد، ترسیم کنم.
اطلاعات کمی در مورد پیشینهاش دارم. خانوادهاش از روستایی کوچک در شرق حیفا آمدند و در دوران نکبت ۱۹۴۸ (الفاظ خودش، نه من) به دست ییشوو (۳۱) اخراج شدند. روستا با خاک یکسان شد و جز در ذهن و خاطر ساکنانش، نام و نشانی از آن باقی نماند. او در صبرا متولد شد. خانوادهاش، عمهها و عموهایش، در اردوگاههای آوارهها در جنوب لبنان، اردن و کرانهٔ غربی پراکنده شدند.
در سپتامبر ۱۹۷۰ اردن غرق در بحران بود. فداییون فلسطینی در حال طرحریزی عملیات از داخل خاک اردن بودند و اسرائیل با بمباران اردن به شکل غیرمتناسب و افراطی، آنگونه که رویهٔ معمولش است، تلافی میکرد. در عمل، فلسطینیها کشور را اداره میکردند؛ دولتی در درون دولت. ملک حسین اردن، که احساس خطر کرد، به آنها اعلانجنگ داد. هزاران نفر ناپدید شدند. درگیری و مرگ و میر تا ژوئیهٔ ۱۹۷۱ و تبعید سازمان آزادیبخش فلسطین و هزاران جنگجوی فلسطینی به لبنان ادامه یافت.
خوشا به سعادت ما.
در طول آن ماهها، احمد تغییر کرد. او پادشاه اردن را عامل اسرائیل و نوکر آمریکا میدانست. اگر برادر میتواند برادر را بکشد، پس همه مظنون هستند، همه و هر کسی. داغان شده بود. او که در حالت عادی هم کمحرف بود، دیگر تقریباً لال شده بود. نوجوان کجخلقی نبود، اما شد. در خود فرو رفت. آسمانش ابری شد.
اما صورتش.
صورتش.
جوزف راث (۳۲) زمانی نوشت: «مدت زیادی طول میکشد تا چهرهٔ مردان شکل بگیرد. گویی بدون صورت، پیشانی، دماغ یا چشمهایشان به دنیا میآیند. همهٔ اینها را با گذر زمان به دست میآورند و باید صبور بود؛ طول میکشد تا همهٔ اجزا کاملاً با یکدیگر منطبق شوند.»
احمد چهرهاش را در جریان سپتامبر سیاه به دست آورد. ابروهایش در هم گره خوردند و تقریباً به یک کلیت واحد تبدیل شدند، به گونهای که جدیتی دائمی به چهرهاش میدادند. نیازی به صبوری برای انطباق اجزا نبود. تغییر که شروع شد، با سرعت و حدت به پیش رفت. تقریباً میتوانستم تکتک موهای ابرویش را که بالای بینیاش پلی زده بودند، ببینم. یأس در گرههای ریز پیشانیاش لانه کرده بود و خشم در گوشههای دهانش. چشمهایش تیرهتر شدند و پوستش سفتتر شد؛ آن اندک چربی کودکی که داشت، آب شد و استخوانهای زیر صورتش برجستهتر شدند. کرکِ هلو به ریش تبدیل شد.
تا مدتی، هنوز به کتابفروشی میآمد، اما دیگر قابل دسترس نبود. گویی من هم به بخشی از معضل تبدیل شده بودم، کسی بودم که نمیشد به او اعتماد کرد، یک دیگری. در فضای مشترکی به سر میبردیم، اما دیگر از توجه، همدلی یا همراهی خبری نبود. مثل یک زوج ازدواجکرده شده بودیم. درک نمیکردم چرا چند ماه بعد از سپتامبر سیاه باز هم هر روز میآمد، اما دلم میخواست که بیاید. احساس میکردم به شکل غیر قابل توضیحی دلش بودن من را میخواست.
یک روز با اخم شدیدی وارد کتابفروشی شد و متوجه شدم که تحول کامل شده است. تستوسترون از سر و رویش میبارید. و همچنین متوجه شدم شلوار ارتشیاش دیگر از آن مدلهای ارزانقیمت نیست. احساس خرد شدن کردم.
سر تا پایش را، از پوتینها تا چفیهاش، ورانداز کردم. پوزخندی زد، چرخید و پشتش را به من کرد و از کتابفروشی خارج شد.
ترکم کرد.
چند سال بعد، رفتم تا پیدایش کنم.
بله، احمد سری در میان سرها پیدا کرده بود و از صبرا، از سیبری، رفته بود. سال ۱۹۷۷، که زنگ درش را به صدا درآوردم، در یکی از محلات پرجنبوجوش بیروت، فرسنگها دورتر از اردوگاه، زندگی میکرد. همچنان تصویری از شر و شور جوانی بود، اما دیگر هیچ جنبهای از خامی از جنس کرک هلو در وجودش نبود. باید به خودم یادآوری میکردم که کرک هلو همان بار آخری که دیده بودمش، از میان رفته بود. در بیست و شش یا بیست و هفت سالگی، در اوج خود قرار داشت و در میانهٔ یک جنگ داخلی مهارگسیخته، مأمن یافته بود: با شلوار اتو شده و کارِ دستِ خیاط، پیراهن سفید خیاطدوز گران، صورت خندان و سه تیغ. در بدو ورود پوست گورخری روی زمین خودنمایی میکرد و گویی احمد خودش صبح قبل از اینکه سحریاش را بخورد، پوستش را کنده باشد. اتاق انتظارش از آلونک مادرش بزرگتر بود.
اول پی نبردم؛ چند دقیقهای طول کشید تا متوجه شوم دارد از آنچه تغییر جایگاهمان میپندارد، لذت میبرد. گفت معلوم است که کمکم میکند. هر کاری بخواهم برایم انجام خواهد داد. گفت من همیشه با او مهربان بودهام. گفت بنشین، در این پذیرایی باشکوه با صندلیهای فاخرش، بنشین. احاطه شده در اتاقی با تزیینات بالزاکی ـ زیرسیگاریهای لالیکِ (۳۳) شبدریشکل، آدمکهای سفالی یادرو (۳۴) و هومل (۳۵) که صحنهای مدرنیستی از میلاد مسیح را تشکیل داده بودند، یک ساعت پاندولی و فرشی که احتمالاً دو برابر سن من در آن زمان قدمت داشت ـ نشستم.
پرسید صبحانه خوردهام یا نه. گفتم: «بله. دو روز پیش خوردهام.»
لبخندزنان گفت: «خیلی هم خوب. بسیار عالی.»
پرسید قهوه میل دارم.
خدمتکاری فیلیپینی قهوه را آورد. نتوانستم تعجبم را پنهان کنم.
گفت: «حتماً جایی که او از آن میآید، وضعشان از ما هم بدتر است. آنها جنگهای خودشان را دارند.»
جرعهای قهوه نوشیدم و رفتم سر اصل مطلب. به او گفتم میخواهم از خودم محافظت کنم. گفتم به زور وارد خانهام شدهاند. چهرهاش، با حالتی آماده برای کمک، گشوده شد. کلاشنیکف را پیشنهاد کرد. گفت ارزان است، قابل اطمینان است، هیچوقت گیر نمیکند، به کار بردنش آسان است و سبک است. گفت بازار را اشباع کردهاند؛ در آپارتمانش سهتا داشت. میخواستم بابت یکی از آنها پول بدهم. گفت نمیتواند پول من را قبول کند، اما میتوانم چیزی را که همیشه به دنبال آن بوده است به او بدهم.
چه چیزی میخواست؟
مدام تکرار میکرد: «میدانی چه میخواهم.»
ناگهان اینطور به نظر آمد، گویی دو احمد، یکی احمد جوان خجالتی و دیگری احمد زمخت کنونی، در حال جدال با هم هستند؛ جدالی روحی. گویی با افزایش سن، همزمان اعتمادبهنفس و شرمگینیاش، بیشتر شده بود. فقط لحظهای به من نگاه میکرد و بهسرعت چشمهایش را به کفشهایش میدوخت. سالها قبل، وقتی دچار اضطراب میشد، نگاهش را به کفشهای من میدوخت، نه مال خودش.
«میدانی چه میخواهم.»
نمیدانستم. به مغزم فشار آوردم. از چه صحبت میکرد؟ قبلاً همیشه کتاب میخواست. اما این مدتها پیش بود. نمیتوانست آنچه از من میخواست را بر زبان بیاورد، نمیتوانست تمنا را تکلم نماید. به او خیره شدم، فکر کردم و حتی سرم را خاراندم. بالاخره، گویی نشانهای از ماورا دریافت کرده باشم، غیر قابل تصورترین سؤال را از او پرسیدم: «رابطه میخواهی؟»
این آن چیزی بود که احمد از من میخواست.
«با من؟» نوبت من بود که مرتب تکرار کنم. «با من؟ با من؟» مثل یک ساعت دیواری سوییسی پرندهدار مدام تکرار میکردم.
چرا؟ ژولیده و آشفته بودم. بوی فاضلاب میدادم. مثل عجوزهٔ هانسِل و گرتِل (۳۶) شده بودم. چهل ساله بودم. لباس ورزشی صورتی، البته با پولکهای موجدار، بر تن داشتم. حتی ماتیک هم نزده بودم.
گفت دوش دارد.
گفتم: «دوش؟»
به تأیید سر تکان داد.
گفتم: «آب داغ هم داری؟»
احمد حتماً مارمولکهای زیادی کشته بود. در دوران جنگ در بیروت، قدرتمندان قدرت داشتند، اما فقط صاحبان قدرت حقیقی، آب داشتند.
خندهای کمابیش عصبی کردم و همراه خنده هوا و ترس را از اعماق ششهایم به بیرون دادم؛ خندهٔ موافقت. چشمهایش را به چشمهایم دوخت، با اعتمادبهنفس بیشتر، خشنود و درحالیکه نشانههای تسلیمم را دریافته بود. میگویند خنده بزرگترین پیونددهنده است.
میدانستم احمد کارش چه بود. شایعاتی شنیده بودم، داستانهایی مرموز، که اغلب به قدری عجیب بودند که باورشان ممکن نبود. یکی از اصلیترین شکنجهگران جنگ بود و لقب متنبی را برایش گذاشته بودند (چون میگفتند میتوانست لال را به سخن گفتن وادارد، که اشارهای به مشهورترین بند اشعار این شاعر بود)، یک لقب ادبی شایسته، درحالیکه شکنجهگران دیگر، اسامی عامتری همچون کوجاک، جان وین، بلموندو، آروارهها یا کابوی را انتخاب میکردند. همان لحظه که آپارتمانش را دیدم، به درستی شایعاتی که پشت سرش بود، پی بردم و اگر نه آپارتمان، حمامش تأیید همهٔ شایعات را در خود داشت ـ تمام مرمر، فولاد ضدزنگ و خطوط سخت (اگر بخواهم توصیفاتی نابوکوفی و نه بالزاکی ارائه داده باشم).
میدانستم، و به آنچه میخواست، تن دادم. احتمالاً این من، و نه مارچلو یا احمد، بودم که به هیچگونه اصول اخلاقی پایبند نبودم.
تفنگ میخواستم. دوش میخواستم. دست به انتخاب زدم.
این کار میتوانست دردسرآفرین باشد، نزدیک شدن به فردی نسبتاً نزدیک و آشنا، اما تصمیم گرفتم بگذارم نگرانی سهم او باشد، بگذارم او تصمیم بگیرد به دنبال چنین نزدیکیای هست یا نه. من خیال تصمیمگیری نداشتم. زیر بار شرمساری نرفتم. آب، مرا به سوی خودش میخواند.
دوش، حسی شبیه باران موسمی داشت: داغ، مرطوب، همچون غسل تعمید. با محو شدن کثافت از روی پوستم، با مهاجرت چرک، احساس طراوت و تازگی کردم؛ گویی دوباره متولد شدم. آبِ نزدیک به جوش، سختی تنم را به نرمی تبدیل کرد، پوستم را به رنگِ گلی صورتی درآورد. حسهایم تقویت شده بودند. تیغِ ریشتراشی احمد را برای کندن موهای تنم استفاده کردم.
خشک کردن تنم با آن حولهٔ لوکس احتمالاً نزدیکترین رویداد شبیه به یک تجربهٔ مذهبی بود که تجربهاش میکردم. در اتاقخواب منتظرم بود؛ او به تمامی ملبس، من تنها تنپوشم حولهٔ لوکس. نورِ بیش از حد. یادروهای روی میز کنار تخت، در نور آفتاب طلاییِ مذاب، غوطهور بودند. سرم را به سمت پردههای نیمه شفاف بردم. احمد بهسرعت رفت تا آنها را بکشد و اتاق نیمهتاریک شد. احمدی که میشناختم برای لحظهای دوباره پدیدار شده بود؛ به شدت حساس، خدمتگزار و فرمانبر، راضی و امیدوار. پابرهنه، مثل دزدی که نمیخواهد لو برود یا صدایی ازش بلند شود، نوک پا به سمت تخت رفتم.
قبل از باز کردن حوله، روی یادروها را برگرداندم. حتماً فکر کرده بود این کار را از روی خجالت مفرط انجام دادم. خجالت نبود. ترجیح میدادم شاهد خیره شدن زشتی نباشم.
گفت زیبا هستم. گفتم این آدمکها زیبا نیستند. به آنطرف تخت رفت و همهیشان را داخل ظرف آشغال ریخت. بار دیگر دراز کشید و گفت زیبا هستم. به او گفتم زنده هستم.
از دُن (۳۷):
اسرار عشق در روح و روان میبالند،
اما کتابش تن است.
احمد اولین نبود، و آخرین نفر هم نمیماند. از اینکه مثل جنازهای بیحرکت دراز نکشیدم، تعجب کرد. ژرژ باتای (۳۸) و هنری میلر را خوانده بودم، خود را تسلیم مارکی دو ساد کرده بودم، ترس از پرواز (۳۹) نژادپرست را بلعیده بودم و با نویسندگان عرب هرزهنگار عصر طلایی که مرتب از خداوند به خاطر لذتِ کردن تشکر میکردند، همنشین شده بودم؛ با التیفاشی، التیجانی و التوسی، ابن نصر، ابن یحیی و ابن سلیمان؛ آموزگاران زیادی داشتهام. میخواستم به احمد بگویم نباید به مطالعاتش خاتمه میداد. میخواستم به او بگویم که این موراویا بود که در مورد بیوفایی نوشته بود. نگفتم، هیچ یک را نگفتم.
چگونه میتوان از کلمات الکن برای توصیف آنچه غیر قابل بیان و ورای کلمات است استفاده کرد؟ باور به اینکه کلمات بتوانند به هیچ شکلی معمای بیپایان رابطه را بازتاب بخشیده یا، دریغا، توضیح دهند به این میماند که باور کنیم خواندن نتهای سیاه روی کاغذ میتواند یکی از پارتیتا (۴۰) های باخ را توضیح دهد یا اینکه با مطالعهٔ کمپوزیسیون و رنگ بتوان یکی از خودنگارههای متأخر رامبرانت را درک کرد.
به قدری غرقِ عجیب بودنِ موقعیت شده بودم که حافظهام تنها نسخهای بازنویسیشده را، در خود ثبت کرد؛ حافظه تصمیم میگیرد آن چیزی را نگه دارد که میل و تمنا را یارای حفظ آن نیست. تصاویری که در ذهن نگه داشتهام، اما، نمیتوانستند به وقوع پیوسته باشند. در حافظهام احمد را میبینم.
عالیه، برجعاجنشین؛ عالیه با چشمان تیزبین، بر فراز باتلاقها و گل و لای زندگی.
ما با امید دراز میکشیم و با دروغ برمیخیزیم.
وقتی رهبران قبایل جنگی چند روز بعد به آتشبس خود خاتمه دادند، داخل آپارتمانم، منتظر نشسته با کلاشنیکفی در بر، احساس امنیت میکردم.
عالیه، برجعاجنشین، جدا از دیگران.
من، عالیه، منِ مسن، باید به تختخوابم بروم ـ در تختم دراز بکشم و خدایان استراحت را فرا بخوانم، بهجای آنکه پشت میزم بنشینم و دست به یادآوری بزنم.
دورنمای در حال محو شدنم از گذشته، بر زمان حالم چنگ میاندازد.
به یاد آوردن کینتوزیای است که از اکنونم ارتزاق میکند.
احساس خستگی و فرسودگی میکنم؛ ذهنم سنگین شده است، موهایم هنوز آبی هستند.
و بدینسان روزها میگذرند.
در اتاقخوابم، غیر از صدای بههم خوردن لباسهای روی بند در باد، همچون وزشِ نرمِ باد به بادبان کشتیهای کوچک در حال گذر، صدایی نمیآید؛ ساختمان پشتی در تمامی طبقاتش ایوان دارد (ساختمان ما یکی هم ندارد)، و هر یک چندین بندِ رخت دارند. این صداهای شبانه آزارم نمیدهند؛ آنها را صداهای پسزمینهٔ ارگانیک مینامم. اتاقخوابم در چند سال اخیر، بهموازات بزرگ شدن خانوادهٔ جومانا در طبقه بالا و ماری ـ ترز در طبقهٔ پایین و ترک خانه توسط بچههای پر شر و شورشان، ساکت شده است. تا زمانی که طبقهٔ پایین زندگی میکردند، آقای حایک حداقل هفتهای یک بار، در سراسر دوران زندگی مشترکشان، تا سال قبل که فوت کرد، با ماری ـ ترِز مناسک جیغ و داد داشت. فادیا زمانی گفته بود دوام یک ازدواج را از تعداد زبان گزیدنها میتوان سنجید. آقای حایک یکی هم نداشت. چیزی در دلش نمیماند. «هیچ کاری را درست انجام نمیدهی، همیشه حرف اشتباه را به زبان میآوری. چرا نمیتوانی کاری را که به تو میگویم، انجام بدهی؟ اعصابم را خورد میکنی.» شبیه گوش دادن به نسخهٔ غیر روشنفکرانهتری از چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ بود که در آن بازیگر خجالتی و لالی نقش مارتا را بازی میکند.
حالا خیلی ساکتتر است.
خوابیدن خیلی راحتتر شده است، فقط اگر میتوانستم.
شب سختی داشتم. حتماً چرت کوتاهی زدم، چون اول صبح ضربان قلبم بر اثر یک کابوس کوتاه متلاطم، بیشتر شده بود ـ کابوسی، نه با حضور مادرم، شخصیت اول آشفتهکنندهترین کابوسهایم، بلکه در مورد هانا، زنی که مادرم احتمالاً بیش از هر کس دیگری در زندگی، و در پی مرگش، به او بیاحترامی کرد.
این حافظهٔ من چگونه کار میکند؟ چگونه به من خیانت میکند؟ چه خردهتوفانهایی از نورونها در تاریکروشنای صبح در مغزم آتشباری کردند، چه ارواحی!
درحالیکه چرت میزدم، هانا بر من ظاهر شد ـ سالم، جوانتر، در اواخر دههٔ سی ـ و در ابتدا، اینکه از من خیلی جوانتر بود، بیاهمیت مینمود. کسی که تا مرز زنبرادرم شدن پیش رفت، جسمیت یافته و خوشبنیه، اما کمی غیرعادی به نظر میرسید؛ بیشتر شبیه یک نقاشی رنگروغن کشیدهشده پس از مرگ تا خود واقعیاش. یکی از پیراهنهای آشنای خودش با قد و قوارهٔ عجیب را پوشیده بود، بنفش و از کتان مرغوب. در حالتی که آستینهای ژاکتی مشکی دور شانههایش را گرفته بودند، حس رسمیت مهربانانهای وجود داشت و همچنین در دقت به کار رفته برای انتخاب محل گرهِ پشمیاش. کفشهایش، و نه صورتش، پرچینوچروک بود. نگاهش، مهربان، گشوده و سرخوش بود.
دستم را به طرف گونهاش بردم و گفتم: «عزیز دلم، دیگر کسی موهایش را به این شکل درنمیآورد.» لبانش به خنده باز شد و من با لبخند همیشگیام، که بخشش را گدایی میکرد، پاسخ دادم. او برای شهامت بخشیدن به من بر من ظاهر شده بود و من نگران ظاهرش بودم. شرم بر من. چنین آدم غصهخور و نگرانی هستم. معجزاتی را که جلو چشمم ظاهر میشوند، نمیبینم: بر روی ستارهٔ سوسوزن محو شوندهای متمرکز میشوم و صورت فلکی بزرگتر را نمیبینم. توفانهای رعد و برق زیبا را با نگرانی از اینکه مبادا لباسی روی بند داشته باشم، درنمییابم.
مجمعالجزایر لکههای قهوهای پشت دستم، مدام حواسم را از صورتش پرت میکرد. دستم را با حرکتی تند عقب کشیدم و با دست چپم پوشاندم و هر دو را به حالت دعا خواندن جلو قلبم گرفتم. او به من اعتنایی نکرد و به سمت ستوان، کسی که قرار بود شوهرش شود، که البته هیچوقت نشد، رفت. ستوان در کابوسم از او خیلی جوانتر بود.
یک ناظر برداشت اشتباهی از این تابلو خواهد داشت. فکر کردم سنهایشان درست نیست. به هم نمیخوردند. نابوکوف موذی بار دیگر خودش را داخل خوابهای من کرده بود و اجازه نمیداد خودم را در آنچه میبینم غرق کنم، اجازه نمیداد به زندگی وصل شوم. هانا، هامبرت بود و ستوان، دختر ساده. لهیب گُردهام. آنها مشغول خوشگذرانی شدند؛ واژهٔ دیگری را نمیتوان به کار برد. هانا و ستوانش.
چرا هانا؟ چرا حالا؟
زمانی، حتی یک دقیقه هم نبود که به یادش نباشم، به فکر روزهای آخرش، تنهایی تام و تمامش و اینکه چهقدر خوب آن را پنهان کرد؛ به تمنای سیریناپذیرش. ناخواسته و بدون دعوت وارد افکارم شده بود. شاید هانا و روحش، قبل از این خواب، به خاطر اینکه دلشان به حال منِ پیرزن، به حال حافظهٔ سنگینم، سوخته بود، نزدیک نمیشدند. شاید چنین کاری را ضروری میدیدند، حداقل برای اینکه مرا از شر یکی از وسواسهای گروتسکم رها کنند. باید سعی کنی به جلو حرکت کنی، زندگی کنی.
اما زندگی لزوماً به ملاحظهکاری یا مهربانی ارواحش نیست.
منصفانه هم نیست.
«اسمش لو بود، صاف و ساده. لو، در صبحگاه، با صد و پنجاه سانت قد و یک لنگه جوراب به پا. لولای شلوارراحتیپوش بود. در مدرسه دالی بود. در شناسنامه دلورس بود.» لولیتا را ترجمه نخواهم کرد، هرچند همواره خواستهام ترجمهاش کنم. بر ضد مرامم است. کارهای ابتدایی نابوکوف به روسیِ سرکش را میتوانستم ترجمه کنم.
«اما در بغل من همیشه لولیتا بود.»
«لو. لی. تا.»
حافظهام در پیری تبدیل به یک کودک سرتق شده است، اما همچنان باهوش است.
مسئله، تنهایی و انزوای مطلقم است. هانا در خاطراتم ظاهر میشود تا به یادم بیاورد تا چه حد تنها هستم؛ چهقدر زندگیام بیاهمیت و ترحم برانگیز شده است.
به سنی رسیدهام که زندگی تبدیل به مجموعهای از شکستهایی شده است که با آنها کنار آمدهام ـ کهنسالی و شکست، برادران خونیای که تا انتها به یکدیگر وفادار میمانند. هر روز با دشواری و زحمت از تخت برمیخیزم. بیرون، هنوز شب است و هیچ نوری از درزهای تختههای نورگیرِ چوبیِ اتاقخواب به داخل نشت نمیکند. بیش از یک ساعت، و احتمالاً بیشتر است که بیدار هستم. پاهایم را به سمت کنار تخت میبرم و آنها را به سمت فرش پایین میآورم، که کمکم میکند با صرف انرژی کمتری بنشینم. آخ. دست خوابرفتهام را دراز میکنم و آباژور کنار تخت را روشن میکنم؛ عتیقهای پنجاه ساله که به زحمت کار میکند، یکی از اولین داراییهایی که با پول خودم خریدم.
به زحمت کار میکند، مثل من: مفصلهای ملتهب، آرتروز، بیخوابی، یبوست و بیاختیاری توأمان، جزر و مدِ اندامهای در حال پیری. در رگهای صبحگاهیام، جریان خون بهسرعت جریان شیرهٔ قند کاهش یافته است. بدنم با من همراهی نمیکند، ذهنم نیز. وقتی بدنم کار میکند، گویی مستقل از خواست و ارادهٔ من است، و ذهنم مرتب فراموش میکند آن خواستهها چه هستند، چه برسد به اینکه کلیدها یا عینک مطالعهام را کجا گذاشتهام. میتوان گفت هر روز برای خودش ماجرایی است.
با تردید مینشینم، پایم را روی فرش کنار تخت، یکی از اولین هدیههای متعدد هانا، میگذارم. طرح رویش یک جانماز عجیب و غریب است، کوچک و دستبافت، ایرانی یا افغان، با قبلهنمای مینیاتوری در بالای آن تا بتوانم آن را به سمت شرق بیندازم. قبلهنما هنوز به سمت شرق است، اما فرش نه. تمام صبحهای زمستانی، مانع برخورد پاهایم با زمین سرد میشود.
بهآهستگی بلند میشوم، به بدنم کش و قوسی میدهم تا پشتم را صاف کنم. دردم لزوماً به خاطر سنم نیست ـ سالهاست با درد خفیف کمر زیستهام. آنچه تغییر کرده است پیچیدگی گرهها است؛ در سالهای جوانیام حس میکردم در عضلات کمرم گرههای ساده وجود دارد، درحالیکه امروز صبح حس میکنم تعدادی گره ملوانی و گره دوسر طناب دولا در کمرم هستند. اسم چندتا از گرههایی را که ملوانها استفاده میکنند میدانم، اما هیچوقت سوار قایق نشدهام. داستانهای جوزف کنراد نطفهٔ علاقه به داستانهای دریایی را در دلم کاشت. اخبار کشتیرانی (۴۱) آنی پرولکس وادارم کرد کتاب گرههای اَشلی را بخوانم.
من یک خواننده هستم. بله، خوانندهای با درد کمر مداوم.
هنگامیکه استخوانهایم به درد میآیند یا کمرم دست به نافرمانی میزند، درد را مجازاتی برای سالهای بیتوجهی به بدنم و چهبسا انکار همراه با تنفر آن قلمداد میکنم. وقتی جوانتر بودم، از وجه جسمانی خودم متنفر بودم و حالا این جسمم است که از من متنفر است. بهموازات سالخورده شدنم، بدنم جایگاه برحق خود را در ذهنم طلب میکند. سهمش را میخواهد.
زمانی ذهن بر جسم میچربید، اما دیگر نه.
عالیه، برجعاجنشین. عالیهٔ جدا شده.
عالیه، عالیه، اوبِر آلِس (۴۲).
غمانگیز، غمانگیز، غمانگیز.
با احتیاط، درحالیکه احتمالاً به آدمک کوتولهٔ تلوتلوخورانی میمانم، به سمت در میروم. اتاقخوابم یکی از مناطق امن آپارتمان است که آینهها را از آن تبعید کردهام. هلن گارنر، در یکی از کتابهایش میگوید تمامی زنان بالای شصت سال بهطور غریزی یاد میگیرند بدون نگاه کردن از کنار آینه رد شوند. من میگویم اصلاً چرا باید ریسک کرد.
البته، با احتراز کردن از انعکاسم در آینه، اندرز زیبای ریلکه (۴۳) را کنار میگذارم:
هرچند انعکاس در برکه،
اغلب برابر چشمانمان شنا میکند؛
تصویر را بشناس.
چهقدر زیباست!
چند دقیقهٔ دیگر، وقتی عضلات و مفصلهایم گرم شدند، با وقار بیشتر یا با ناشیگری کمتر، راه خواهم رفت.
چراغ سقفی آشپزخانه را روشن میکنم و برای چایم آب میجوشانم. با آبی و کبود شدن شعلهٔ گاز، حبابهای داخل سقف یکی ـ دو بار سکسکه میکنند و خاموش میشوند، همانطور که تک چراغ توی خیابان. برق دولتی دوباره رفته است. ژنراتور ساختمان، حداقل تا ساعت شش صبح روشن نخواهد شد؛ تا زمانی که یکی دیگر بیدار شود، به احتمال زیاد ماری ـ ترز، که هر روز صبح یکی از گربههای پرسه زنش را صدا میکند، که باعث بیداری فادیا میشود و او هم ژنراتور را روشن میکند.
در تاریکی منتظر روشن شدن چراغها میمانم. به این کار عادت کردهام.
بدون برق، شب دوباره شب میشود، نه تقلید ناشیانهای که به اسم شب، در یک شهر مدرن، قالب میشود. بدون برق، شب دوباره جهان عمیق تاریکی میشود؛ معمایی که به هراسمان میاندازد.
تاریکیِ آشکار.
به نظر میرسد شهرم دارد به دوران اولیهتری بازمیگردد. به زحمت سرپاست.
یکی از بیمارستانهای شهر، اخیراً یکی از بخشهایش را بازسازی کرد و به آنچه به آن «سوپر اولترا دلوکس» میگویند، مبدل کرد که معنایش این است که فقط برای تنفس هوای داخل آن باید جواهراتتان را گرو بگذارید. کفش پارکت است، بالشتهایش از پر قو هستند و تمامی فناوریهایش، ازجمله توالتهایی که برای سیفون کشیدن از حسگرهای حرکت استفاده میکنند، آخرینمدل هستند. چیزی که هیچکس در نظر نگرفته بود، این بود که هر بار برق شهر قطع میشود و ژنراتورها وصل میشوند، این حسگرها بههم میریزند و باید مجدداً تنظیم شوند. از آنجاییکه اینجا بیروت است، این کار باید روزی دو بار، اگر نه بیشتر، انجام شود. بیمارستان مجبور است یک تنظیمکنندهٔ توالت تماموقت استخدام کند.
ریشخندِ تاریکی.
کتاب زن غیر ضروری
نویسنده : ربیع علمالدین
مترجم : هرمز گیلیانه
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۲۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید