کتاب « سربازان سالامیس »، نوشته خاویر سرکاس
پیشگفتار
تاریخ سیاسی اسپانیا در قرن بیستم بسیار پیچیده است. بعد از شکست احزاب سلطنتطلب در انتخابات شهری، پادشاه آلفونسو سیزدهم (۱) از سلطنت کنارهگیری کرد و در ۱۴ آوریل سال ۱۹۳۱ برای دومین بار در اسپانیا جمهوری اعلام شد. احزاب و اصناف تجاری حاضر در طیف سیاسی از تعهد ایدئولوژیک و تعدادِ بالای اعضا برخوردار بودند و همین موضوع، کشور را چندقطبی کرده بود. انتخابات ملی در نوامبر سال ۱۹۳۳ برگزار شد و درنتیجهٔ آن دولتی از جناح راست روی کار آمد که کمی بیش از دو سال بعد از هم پاشید. دو ائتلاف مهم، در انتخابات فوریهٔ سال ۱۹۳۰ رقابت داشتند: فِرِنته ناسیونال (۲) و فرنته پوپولار (۳).
ناسیونال یا ملیگراها از حمایت احزاب اصولگرا، فاشیست، کاتولیک و سلطنتطلب برخوردار بودند. فالانژ اسپنیولا یا فالانژ اسپانیایی، حزب کوچک فاشیستی که در سال ۱۹۳۳ تأسیس شد هم جزئی از این احزاب و گروهها بود که یک سال بعد به خونز (۴)، جنبش فاشیستی پرولتاریای (۵) دیگری پیوست که از سال ۱۹۳۱ فعالیت داشت.
پوپولار یا جبههٔ مردمی، اتحاد احزاب لیبرال و چپگرا، با اختلاف جزئی در انتخابات پیروز شد و دولت تشکیل داد. این اتحاد، احزاب مختلفی از لیبرالها و جمهوریخواهان سوسیالـ دموکراتیک، تا طرفداران خودمختاری باسک یا کاتالونیا، تا سوسیالیستهای تروتسکیست (۶) و کمونیستهای طرفدار شوروی متحد را شامل میشد. حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا (یوجیتی)(۷) فعالانه از جبههٔ مردمی حمایت میکرد.
آنارشیسم اسپانیایی، جنبشی گسترده بر مبنای اتحادیههای صنفی بود که به حمایت از کارگر، تلاش میکرد تا کنترل صنعت و کشاورزی را بهدست بگیرد. کنفدراسیون ملی کارگران (سیاِنتی)(۸) بیشتر در اَندلس، آراگون و کاتالونیا قدرت داشت. آنها از هیچکدام از احزاب جبههٔ مردمی حمایت نکردند و از اولین احزابی بودند که برای دفاع از جمهوری، ارتشی از شبهنظامیان تشکیل دادند.
جنگ داخلی در ۱۸ ژوئیهٔ سال ۱۹۳۶ و زمانی آغاز شد که گروهی از افسران شبهنظامی برای سقوط دولت جبههٔ مردمی با حمایت از عناصری از احزاب ملیگرا دست به کودتا زدند. آنها بر مقاومتهای جنوب و غرب فائق آمدند، اما انقلاب در دو شهر بزرگ ــ مادرید و بارسلون ــ به کمک غیرنظامیانی که بهدرستی سازماندهی نشده بودند و همینطور اعضای وفادار نیروهای مسلح با شکست روبهرو شد.
با وجود کمکهای تسلیحاتی و نظامی موسولینی و هیتلر به ملیگرایانِ طرفدار فرانکو، بریتانیا و فرانسه سیاست عدم مداخله را اتخاذ کردند. دولت جمهوری ذخایر طلای اسپانیا را برای خرید اسلحهای که بهشدت به آن نیاز داشت به مسکو فرستاد و درنتیجه تأثیری روی کمونیستها گذاشت که تناسبی با تعدادشان نداشت و موجب بروز خصومتهای مرگبار و تلخ بین نیروهای ضد فاشیست گردید.
در ابتدای سال ۱۹۳۷ ملیگراها کنترل تمام مرزهای اسپانیا با پرتغال و بیشتر مرزهای اسپانیا با باسک را در دست داشتند. آنها در سال ۱۹۳۸ بخش جمهوریخواهان را به دو قسمت تقسیم کردند و در ژوئیه، ارتش پوپولار (ارتش مردمی) حملهٔ وسیعی را در طول رودخانهٔ اِبرو (۹) آغاز کرد. این جنگ بینهایت خونین ملیگراها را غافلگیر کرد، اما در پایان نیروهای جمهوریخواه خسته شدند و در ژانویهٔ سال ۱۹۳۹ بارسلون به دست ارتش فرانکو افتاد. قبل از بسته شدن مرزها توسط ملیگراها در دهم فوریه، نیم میلیون فراری از مرز فرانسه گذشتند. بعد از سقوط مادرید در ۲۷ مارس، دهها هزار سرباز و غیرنظامی جمهوریخواهِ دیگر به ساحل مدیترانه در آلیکانته (۱۰) فرار کردند و در آنجا شاهد دور شدن کشتیهای نجات ــ از ترس غرق شدن ــ بودند. آخرین جبهههای جمهوریخواهان نزدیک به پایان همان ماه از هم پاشید. فرانکو فقط تسلیم بدون قید وشرط را میپذیرفت و در اول آوریل سال ۱۹۳۹ پایان جنگ داخلی را اعلام کرد.
رمان سربازان سالامیس به سرگذشت رافائل سانچس ماساس، نویسندهٔ اسپانیایی ملیگرا و رهبر حزب فالانژ اسپانیا، در بحبوحهٔ جنگ داخلی اسپانیا میپردازد. خاویر سرکاس این رمان را در سال ۲۰۰۱ به رشتهٔ تحریر درآورد و تاکنون به بیست زبان به چاپ رسیده است. این نویسنده در سال ۱۹۶۲ به دنیا آمد. از او رمان، داستان کوتاه و مقالههای متعددی بهجا مانده که ازجملهٔ آنها میتوان به رمانهای اِل مویل (۱۱) (انگیزه، ۱۹۸۷، نسخهٔ بازنگریشده ۲۰۰۳)، ال اینکیلینو (۱۲) (مستأجر، ۱۹۸۹)، ال وینتر دِ لا بالرا (۱۳) (شکم نهنگ، ۱۹۹۷) و رلاتوس ریلِس (۱۴) (داستان واقعی، ۲۰۰۰) اشاره کرد. او در دههٔ سال ۱۹۸۰ و به مدت دو سال در دانشگاه ایلینوی تدریس کرد و از سال ۱۹۸۹ استاد ادبیات اسپانیایی دانشگاه خرونا بوده است. او برای روزنامهٔ اِل پائی (۱۵) مینویسد.
دیوید تروئبا (۱۶) کارگردان و فیلمنامهنویس اسپانیایی فیلم سربازان سالامیس را براساس این رمان در سال ۲۰۰۳ ساخته است.
در ترجمهٔ این رمان، وجود نامها و اصطلاحات متعدد اسپانیایی و لزوم آوردن ۳۷۰ پانویس شامل تلفظ نامها و توضیح وقایع، کاری بس زمانگیر بود که سعی شده با استفاده فرهنگ تلفظ نامهای خاص، سایتهای معتبر و فیلم سربازان سالامیس معادلهای مناسب آورده شود. از طرفی بهکارگیری جملات بسیار بلند که به سبک نویسنده و توصیف فضای داستان برمیگردد موضوعی چالشبرانگیز در برگردان این رمان بود.
فصل اول: رفقای جنگل
اولین بار تابستان سال ۱۹۹۴ که حالا بیش از شش سال از آن زمان گذشته شنیدم سانچس ماساس مقابل جوخهٔ آتش قرار گرفته است. تازه سه اتفاق بد را از سر گذرانده بودم: اول پدرم مرده و بعد همسرم ترکم کرده بود و آخرسر هم فعالیت ادبیام را کنار گذاشته بودم. دروغ میگویم. حقیقت این است که از میان این سه، دوتای اول واقعی است، حتی اتفاق افتاده؛ ولی سومی نه. درواقع، کار من بهعنوان نویسنده هیچوقت شروع نشد، درنتیجه سخت میشد آن را کنار گذاشت. بهتر است بگویم قبل از اینکه نویسندگی را درستوحسابی آغاز کنم کنار گذاشتم. اولین رمانم را سال ۱۹۸۹ منتشر کردم؛ مثل مجموعهداستانی که دو سال پیش منتشر شد، این کتاب هم با استقبال روبهرو نشد، ولی غرور و نقدهای مشوقانهٔ دوستی که آن روزها داشتم قانعم کرد که روزی میتوانم نویسنده شوم و برای آنکه چنین روزی برسد باید کار روزنامهنگاری را کنار بگذارم و خود را وقف نوشتن کنم. پنج سال رنج و عذاب مالی، جسمی و روحی، سه رمان ناتمام و افسردگی وحشتناکی که دو ماه تمام من را روی کاناپهٔ جلوی تلویزیون انداخت، نتیجهای این تغییر در سبک زندگیام بود. همسرم که از پرداخت صورتحسابها، ازجمله صورتحسابهای مراسم تدفین پدرم و تماشای من که به صفحهٔ تلویزیون خاموش خیره میشدم و گریه میکردم خسته شده بود بهمحض اینکه کمی حالم بهتر شد من را ترک کرد و چارهای نداشتم جز اینکه بلندپروازیهای ادبیام را کنار بگذارم و برای کار سابقم در روزنامه تقاضای مجدد بدهم.
تازه چهلساله شده بودم، ولی خوشبختانه ــ یا شاید به این دلیل که گرچه نویسندهٔ خوبی نیستم ولی روزنامهنگار بدی هم نیستم، یا به احتمال قویتر چون هیچکس در روزنامه حاضر نبود کارم را با حقوقی به ناچیزی حقوق من انجام دهد ــ قبول کردند. من را به بخش فرهنگی فرستادند؛ کسانی را آنجا میفرستند که نمیدانند با آنها چکار کنند. اوایل، برای تنبیه کردن من به خاطر خیانتم ــ از آنجا که برخی روزنامهنگارها، همکاری که روزنامهنگاری را برای نوشتن رمان ترک کند کمتر از خائن نمیدانند ــ مجبورم میکردند هر کاری بکنم، اما اجازهٔ خریدن قهوهٔ رئیس از بار سر خیابان را به من نمیدادند و تعداد همکارانی که از طعنه و نیشخند زدن خودداری میکردند بسیار معدود بود. گذر زمان، خیانت من را کمرنگ کرد: خیلی زود مشغول ویرایش مطالب ناقص، نوشتن مقاله و مصاحبه شدم و در ژوئیهٔ سال ۱۹۹۴ برای انجام مصاحبه با رافائل سانچس فرلوسیو (۱۷) رفتم که آن زمان در دانشگاه جلسات سخنرانی داشت. میدانستم فرلوسیو تمایلی به صحبت با خبرنگارها ندارد، اما به لطف یک دوست (یا دوست دوستی که اقامت فرلوسیو در شهر را ترتیب داده بود، او را راضی کردم با من صحبت کند. عنوان مصاحبه برای آن گفتوگو کمی اغراق است، اما اگر واقعا اینطور بوده باشد، عجیبترین مصاحبهای بود که در عمرم انجام دادم. از اول ماجرا که بگویم، فرلوسیو در میان گروهی از دوستان، شاگردان، کسانی که او را تحسین میکردند و آدمهای مفتخوری که به او چسبیده بودند روی تراس بیستروت (۱۸) ظاهر شد؛ شاید این بیتوجهی آشکار به لباسها و ظاهرش که کاملاً با رفتار اشرافزادهٔ کاستیلی که از اشرافزاده بودن خود خجالتزده است و همینطور رفتار با جنگجوی مغول پیر درهم آمیخته بود ــ سر بسیار بزرگ، موهای درهم دور صورت خشن استخوانی، بینی بزرگ و گونههایی که تهریشی بر آن سایه انداخته بود ــ برای بینندهای که او را نمیشناخت تصویری از معلم مذهبی را در میان شاگردانش زنده میکرد. بهعلاوه، فرلوسیو زیر بار جواب هیچکدام از سؤالهای من نرفت و ادعا کرد بهترین پاسخهایش را در کتابهایش آورده است. منظورش این نبود که نمیخواهد با من حرف بزند؛ کاملاً برعکس: میخواست ثابت کند به اشتباه او را غیراجتماعی میخوانند (یا شاید بگوید که این تهمت بیاساس است)، بینهایت صمیمی بود و بعدازظهر به حرفزدن گذشت. مشکل این بود که اگر مثلاً در مورد تقسیمبندی پرسونای (۱۹) ادبی برای شخصیت و سرنوشت میپرسیدم، با زیرکی با صحبت دربارهٔ چیزی مثل دلایل شکست ایرانیها در نبرد سالامیس جوابم را میداد؛ هر وقت سعی میکردم نظرش را دربارهٔ، مثلاً، شکوه و جلال جشنهای پانصدسالگی پیروزی آمریکاییها بپرسم، با دنیایی از جزئیات و تکاندادن سر و دست، استفادهٔ صحیح از رندهٔ چوب را توضیح میداد. مسابقهٔ طنابکشی خستهکنندهای بود و فرلوسیو تا آخرین آبجوی آن شب، داستان روبهرو شدن پدرش با جوخهٔ آتش را تعریف نکرد؛ داستانی که در دو سال گذشته من را بین زمین و هوا نگه داشته است. یادم نیست چه کسی از رافائل سانچس ماساس نام برد یا چطور اسمش مطرح شد (شاید یکی از دوستان فرلوسیو بود، شاید هم خودش)، ولی یادم میآید که گفت:
«در صومعهٔ کولِی (۲۰) که خیلی از اینجا دور نیست، او را تیرباران کردند.» نگاهی به من انداخت. «هیچوقت آنجا بودی؟ من هم نبودم، ولی میدانم نزدیک بانیولِس (۲۱) است. اواخر جنگ بود. هجده جولای او را در مادرید پیدا کرده بودند و مجبور شده بود به سفارت شیلی پناهنده شود. بیشتر از یک سال آنجا بود. اواخر سال ۳۷ از سفارت فرار کرد و داخل کامیونی پنهان شد و از مادرید بیرون آمد. شاید میخواست خودش را به فرانسه برساند. بااینوجود، او را در بارسلون دستگیر کردند و وقتی قوای فرانکو به شهر میرسید او را بردند به کولِی، نزدیک مرز. آنجا او را تیرباران کردند. تیرباران دستهجمعی بود، احتمالاً اوضاع بههمریخته بوده، چون در جنگ شکست خورده بودند و جمهوریخواهان با عجله و با وضعیتی آشفته به سمت کوههای پیرنه (۲۲) میرفتند، فکر کنم نمیدانستند یکی از پایهگذاران فالانژ (۲۳)، دوست نزدیک خوسه آنتونیو پریمو دِ ریوِرا را تیرباران میکنند. پدرم همیشه شلوار و کت پوست را که موقع شلیک به او تنش بود بارها به من نشان داد؛ شاید هنوز هم همین اطراف باشند؛ شلوار سوراخ شده بود، تیرها فقط بدنش را خراش داده بودند و او از بههمریختگی اوضاع در آن لحظه استفاده کرده و به طرف جنگل دویده و آنجا پنهان شده بود. از داخل آبگیری که پناه گرفته بود صدای سگها را میشنید که پارس میکردند و صدای شلیکها و سربازان که دنبالش میگشتند و میدانستند که نمیتوانند وقتشان را برای او تلف کنند چون نیروهای فرانکو به آنها میرسیدند. پدرم لحظهای صدای شاخهها را شنیده که پشت سرش تکان میخورده؛ برگشته و شبهنظامی را دیده که به او نگاه میکرده. بعد صدای فریادی را شنیده: آنجاست؟ پدرم تعریف کرد که چطور سرباز لحظهای به او نگاه کرده و بعد بیآنکه چشمهایش را از روی پدرم بردارد فریاد زده: اینجا کسی نیست! بعد رفته.»
فرلوسیو با مکث چشمهایش را ریز کرد و حالت زیرکانهٔ آدمهای موذی را گرفت؛ مثل پسربچهٔ کوچکی که خندهاش را نگه داشته باشد.
«چند روز داخل جنگل مخفی شده، با چیزهایی که پیدا میکرده یا مردم در مزارع میدادند زنده مانده. منطقه را نمیشناخته و عینکش هم شکسته بوده و تقریبا چیزی نمیدیده؛ برای همین همیشه میگفت اگر چند نفر از جوانهای یکی از روستاهای اطراف ــ به اسم کورنلیا دِ تری (۲۴) ــ را ندیده بود زنده نمیماند؛ پسرهایی که تا رسیدن ملیگراها از او حمایت کردند و به او غذا دادند. آنها دوستان خیلی خوبی شدند و بعد از اینکه همهچیز تمام شد چند روز در خانهٔ آنها ماند. فکر نکنم دوباره آنها را دیده باشد، ولی بیش از یک بار دربارهٔ آنها با من حرف زد. یادم میآید همیشه با اسمی که برای خودشان گذاشته بودند آنها را صدا میزد: رفقای جنگل.»
اولینباری بود که داستان را میشنیدم؛ و داستان را همینطور شنیدم. توانستم چیز درستوحسابی از مصاحبه با فرلوسیو دربیاورم، یا شاید داستان را از خودم درآوردم؛ تا آنجا که یادم میآید، یک بار هم به نبرد سالامیس اشاره نکرد (ولی در مورد تفاوت نقش شخصیت و سرنوشت چیزی گفت)، یا به طرز صحیح استفاده از رندهٔ چوب اشاره نکرد. (ولی به تفصیل دربارهٔ شکوه جشنهای پانصدسالهٔ کشف قارهٔ آمریکا سخن گفت). در مصاحبه، به جوخهٔ آتش کولِی یا سانچس ماساس هم اشاره نکرد. در مورد اولی تنها همان چیزهایی را میدانستم که از فرلوسیو شنیده بودم، در مورد دومی چیز زیادی نمیدانستم؛ تا آن موقع یک خط هم دربارهٔ سانچس ماساس نخوانده بودم و برایم تنها نامی در هالهای از ابهام بود، صرفا یکی دیگر از سیاستمداران و نویسندگان فالانژی که تاریخ اسپانیا در سالهای گذشته با عجله مثل گورکنهایی که از زندهبودن آنها در هراس باشند به خاک سپرده بود.
درواقع اینطور نبود. حداقل نه کاملاً. داستان نویسندهای که در کولِی مقابل جوخهٔ آتش قرار گرفته بود و مسائل حول آن به قدری من را جذب کرد که بعد از مصاحبه با فرلوسیو، دربارهٔ سانچس ماساس و جنگ داخلی اسپانیا کنجکاو شدم. تا آن موقع دربارهٔ این موضوع همانقدر میدانستم که دربارهٔ نبرد سالامیس یا نحوهٔ صحیح استفاده از رندهٔ چوب یا داستانهای وحشتناکی که جنگ بهوجود آورده بود؛ و تا آن روز آنها را بهعنوان بهانهٔ پیرمردها برای احساس غربت و سوژهٔ خیالپردازی رماننویسانی به حساب میآوردم که ذهن خیالپردازی نداشتند. بهطور تصادفی (یا شاید خیلی هم تصادفی نبود)، آن زمان احیاء کارهای نویسندگان فالانژی در بین نویسندگان اسپانیایی مُد شده بود. درواقع قبل از آن، در اواسط دههٔ ۱۹۸۰ شروع شد، یعنی وقتی برخی ناشرانِ تأثیرگذار فرهیخته کتابهای گاهوبیگاه برخی نویسندگان فالانژ فراموششدهٔ فرهیخته را به چاپ رساندند. ولی آن موقع که من به سانچس ماساس علاقهمند شدم، برخی جمعهای ادبی نهتنها از نویسندگان خوب فالانژ، بلکه نویسندگان متوسط و حتی بد هم اعادهٔ حیثیت میکردند. آدمهای صافوسادهای، ازجمله چند نفر از طرفداران ارتودوکسهای چپگرا و آن دردسرسازهای عجیب اعلام کردند که اعادهٔ حیثیت نویسندگان فالانژی درواقع حمایت (یا فراهم آوردن شرایط حمایت) از خود فالانژیسم است. اما حقیقت دقیقا برعکس بود: اعادهٔ حیثیت از نویسندهٔ فالانژی فقط اعادهٔ حیثیت از نویسندهٔ فالانژ بود؛ یا دقیقتر بگویم حمایت از کار نویسندگی خودشان با اعادهٔ حیثیت از یک نویسندهٔ خوب بود. منظورم این است که این شیوه، در بهترین حالت (بدترین حالت آن ارزش گفتن ندارد) ریشه در نیاز تمام نویسندگان به ایجاد سنتی برای خود دارد، ریشه در میل به محرک بودن، در این یقین چالشزا که ادبیات و زندگی از هم جدا هستند و امکان دارد کسی در عین اینکه نویسندهٔ خوبی است آدم وحشتناکی باشد (یا آدمی که از اهداف وحشتناک حمایت و آن را ایجاد میکند)، در عقیده به اینکه ما واقعا با برخی نویسندگان فالانژ که به قول آندرِس تراپیلو (۲۵) جنگ را برده و ادبیات را باخته بودند ناعادلانه رفتار میکردیم. در هر صورت، سانچس ماساس هم از این نبش قبر جمعی مستثنی نماند: سال ۱۹۸۶ مجموعهٔ شعرش برای اولینبار چاپ شد؛ سال ۱۹۹۵ ویرایش جدیدی از رمان او به نام زندگی جدید پدریتو دی آندیا (۲۶) در یک مجموعهٔ پرطرفدار به چاپ رسید؛ سال ۱۹۹۶ یکی دیگر از رمانهایش به نام روسا کریگِر (۲۷) که از ۱۹۸۴ تجدید چاپ نشده بود با ویرایش جدید به چاپ رسید. همهٔ آن کتابها را خواندم. با علاقه ــ حتی با لذت ــ خواندم، اما نه با اشتیاق: خیلی طول نکشید که به این نتیجه رسیدم سانچس ماساس نویسندهٔ خوب بوده، اما عالی نه؛ اگرچه نمیدانم میتوانم تفاوت نویسندهٔ خوب و عالی را به روشنی توضیح بدهم یا نه. یادم میآید ماهها و سالها بعد از آن، اطلاعات جستهوگریختهای از سانچس ماساس را که بهطور تصادفی در کتابهایی که میخواندم جمع میکردم و حتی به خلاصهای عجیب و غریب و اشارهای مبهم از آن بخش کولِی هم برخوردم.
کتاب سربازان سالامیس
نویسنده : خاویر سرکاس
مترجم : محمد جوادی
ناشر: نشر نیلوفر تعداد صفحات : ۲۰۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید