کتاب « علم و ایده‌ئولوژی »، نوشته لویی آلتوسر

به:

نسل بالنده‌ای که

به پسِ پشت نمی‌نگرد،

دست‌مایه‌اش مُرده‌ریگ

نیاکان نیست،

نه حافظ معبدِ دلفی ام،

 

می‌اندیشد،

می‌کوشد…

نه برای تفسیر جهان،

که تغییر آن.

 

و نه نگاهبان پرستش‌گاه خدایان،

مرده‌ریگ احترام‌آمیزِ مقدس‌شان را

به سُخره می‌گیرم.

 

من دزد آتشم،

به‌سان پرومته در زنجیر،

که آتش روشنی‌بخشِ زندگی‌ساز را

از خدایان ربود و…

به انسان‌اش هدیه کرد.

و از آن زمان، او…

به جرم خیانتی بزرگ و نابخشودنی،

بر ستیغِ رنجِ کبودِ خودخواسته‌ای،

مرگ جاودانه‌اش را

با سرود:

«ای انسان برخیز»

فریاد می‌کند.


سخنی با خواننده

برترین فضیلت آدمی نافرمانی است.

اسکار وایلد

از آن‌جا که می‌دانم خواننده این اثر بیشتر نسل جوان و بالنده کشور خواهد بود، چراکه به «تجربه زیسته‌ام»(۱) دریافته‌ام و نیازی به محک‌زدن نیست، که این نسل از هر نوجویی و نوخواهی استقبال کرده و به آن گرایش پیدا می‌کند؛ یعنی سخن نو را می‌شنود، اندیشه نو را ارج می‌نهد و با آن سازگار می‌شود و اگر چیزی او را به چالش برانگیزد، در خط مقدم به حرکت می‌افتد و بی‌واهمه پیش می‌رود تا پدیده نو را تجربه کند. علت این امر آن است که او دیگر از نطق و خطابه و اندرز و موعظه خسته شده و اگر سخن تازه‌ای حتی از زبان «پیری سپیدموی با پشت خمیده» بشنود به وجد می‌آید، زیرا این گفته پیر نویدبخش آزادی او از اسارت سنت است. جوان چگونه ممکن است لبخند رضایتی بر لب نیاورد وقتی می‌شنود:

دوستان جوان من، فرزندانم، شاید با مشاهده پیری سپیدموی با پشت خمیده این تصور در ذهن‌تان نقش بندد که باز… پیران فرتوت، حافظان بی‌خرد سنّت، می‌خواهند زبان به نصیحت گشایند و یاوه‌هایی را که خود بی‌هیچ پرسشی هضم کرده و به خود قبولانده‌اند تحویل ما دهند و با استعانت از چیزی که آن را «تجربه زندگی» نامیده‌اند، به ما نیز بباورانند، ولی نه، دوستان! من از آن قماش پیران سپیدموی نگاهبان سنت نیستم…(۲)

اگر پربیراه نمی‌گویم، گفتار و نوشتار این بزرگ‌مرد عرصه اندیشه (آلتوسر) به همان می‌ماند که گفتم: انگیزش چالش در نسلی که از سکوت و کناره‌گرفتن و انتظار خسته است. می‌خواهد بشورد، قداست‌های مومیایی‌گونه قرن‌ها را درهم شکند، قانون‌های ازلی و ابدی را به پرسش گیرد؛ چراکه «وضع موجود»(۳) را برنمی‌تابد و این انگیزه اصلی حرکت اوست که آلتوسر در او برانگیخته… با نوشته‌هایش، گفته‌های بت‌شکنانه و نوآورانه‌اش. اندیشه این مرد از همان اوان مطرح‌شدنش (اوایل دهه ۱۹۵۰) خیل دوستان و پیروان جوان مشتاق او را به کلاس‌های درس، سمینارها، کنفرانس‌های تخصصی و غیرتخصصی و مناظره‌های پرحرارت و جنجالی کشاند تا گفته‌های او را بشنوند، دیدگاه‌های او را به بحث بگذارند، با مخالفانش به چالش لفظی پردازند و سرانجام با طرد الگوهای کلاسیک مبارزه در قالب احزاب کمونیست، که بی‌رمق و رنگ‌باخته شده بودند، سرود دیگری را در خیابان‌ها و کوچه و برزن پاریس مترنم شوند.

آری، و این انگیزه من برای دردِ دل با خواننده‌ام در قالب این نوشته است؛ نوشته‌ای که می‌کوشم در آن با اشاره‌ای کوتاه به زندگی سیاسی و شیوه آموزشی، که مرا وارد در عرصه مبارزه کرد، نشان دهم چه تفاوت عمده‌ای است میان آموزش «پدرسالارانه» سنتی و آموزش در جوی آزاد و لیبرال که در آن شأن انسان شناخته شده است؛ تفاوتی که پی‌آمدهای آن شگفت‌انگیز است: یکی دُگم و خشک‌اندیش پرورده می‌شود؛ و دیگری آزاد و آزاداندیش. و این همان چیزی است که از این نوشته خود انتظار دارم: نشان‌دادن این تفاوت.

***

آشنایی من با اندیشه چپ از دوران نوجوانی‌ام آغاز شد؛ امّا مانند همه آموزش‌های کودکان و نوجوانان در این «محنت‌آباد»، پدرسالارانه بود! برادر بزرگم فعال سیاسی بود و درعین‌حال سرپرست خانواده، و می‌خواست مرا هم با اندیشه‌ای که خود با آن آشنا بود آشنا کند و وارد جریان سیاسیی کند که باز خود در آن فعالیت داشت. حاجت به گفتن نیست که این نوع آموزش «مبانی علمی» در چارچوب روابط خانوادگی پدرسالارانه چه‌گونه می‌توانست باشد. گفتار معمولاً با لحن ملایم و مهربان آغاز می‌شد، رفته‌رفته اوج می‌گرفت و با فریادی جگرخراش که «گوساله حواس‌ات کجا ست؟» با مشت و لگد به پایان می‌رسید! ولی «برادرْ بزرگ»، برای آن‌که رفتارش که به آن کاملاً عادت داشتم تأثیر منفی نگذارد و آموزش! را بی‌اثر نسازد، لختی بعد با لحنی آشتی‌جویانه، اما آمرانه، به‌هنگام ترک اتاق نام چند جزوه و کتاب را بر زبان می‌آورد که آن‌ها را بخوانم و خود را برای جلسه بعدی درسِ «مبانی علمی مارکسیسم!» آماده کنم. تصورش زیاد مشکل نیست که نوجوانی کم‌سواد، توسری‌خور و به همین دلیل، خِنگ، که در لهیب آتش محرومیت از هرآن‌چه برای زندگی سلامت موجودی زنده ضروری است می‌سوخت، چه‌گونه می‌توانست ساعت‌ها (به‌اجبار) بنشیند، مطالب ثقیل و مهملی را بخواند، دارای درک و شعور سیاسی شود، در مبارزه سیاسی (برای تغییر بنیادی جامعه!) شرکت کند و در آینده، هم‌چون موارد مشابه، از رهبرانِ! انقلابی شود که جامعه سوسیالیستی را بنیان می‌نهد؟!

با این مقدمه به‌ظاهر بی‌ارتباط با متنی که می‌خواهم بنویسم، قصدم بیان این حقیقت است که شناخت مارکسیسم یا اصولاً فهم هر مقوله علمی به وسیله افراد در شرایطی نظیر آن‌چه به تصویر کشیدم، به چیزی کمابیش مشابه وضع و کیفیتی خواهد بود که نشان داده شد. حال هیچ استبعادی ندارد که این فرد یا افرادی که با چنین شیوه آموزش به باوری رسیده‌اند، حتی جان بر سرِ اعتقادات خام و ناپخته‌شان بگذارند و به «قهرمان» های ملی نیز تبدیل شوند؛ یا در وضعیت و شرایط دیگری، برای حفظ زندگی، به‌سهولت دست از باورهای خود بشویند، آن‌ها را دور بریزند، نان به نرخ روز خورند و به مدح و ثنای ابلهانه‌ترین و واپس‌گرایانه‌ترین بینش‌ها و دیدگاه‌ها لب بگشایند و از این‌که بُرهه‌ای از عمر «عزیز» شان صَرف افکار «پوچ!» شده، به یأس و پشیمانی دچار شوند و برای جبران مافات به تلاش تب‌آلودی دست زنند تا بلکه گذشته «ننگین!» را محو و بی‌اثر سازند و «تولدی تازه» یابند!

گفتنی است که نتیجه محتوم چنین شیوه تربیت و آموزشی در جامعه‌های سنتی نظیر جامعه ما خشک‌اندیشی، تعصب و یک‌سونگری است. به این معنی که مفاهیم و مقولات را در خام‌ترین و ساده‌ترین شکل آن فرامی‌گیریم، نسبت به آن تعصب می‌ورزیم و چون دانش‌مان گسترده و عمیق نیست و غالبا وجهی از وجوه را دربرمی‌گیرد؛ جنبه‌ها و وجوه دیگر را وامی‌گذاریم. در نتیجه، در برداشتی یک‌بُعدی از یک مفهوم و حتی جریانی فکری، کارمان یا به شیفتگی مطلق می‌رسد یا رد و انکار مطلق. هم‌چنان‌که دیدیم، هنوز هم می‌بینیم و در آینده نیز ــ تا چرخ آموزش‌مان بر این پایه می‌چرخد ــ خواهیم دید، با اندیشه‌های والای علمی چه کردند و چه می‌کنند و چه خواهند کرد! اگر فکر و اندیشه‌ای را قبول داشته باشند، نسبت به آن دچار شیفتگی مذهب‌گونه می‌شوند، و اگر قبول نداشته باشند، آن را چونان لاشه‌ای لگدکوب و دفن می‌کنند؛ کاری که با این علم زنده جهان‌گستر (مارکسیسم) کردند. در شق اول توسط دوستانش (حزب توده) که از آن مذهبی ساختند پیچیده در هاله‌ای از قداست، که اگر انتقادی از آن می‌شد، منتقد چوب تکفیر را بر گرده‌اش احساس می‌کرد؛ و در شق دوم، دشمنان آن ــ که حتی ذکر نامی از آن را جایز نمی‌شمردند. برای روشن‌تر شدن موضوع مثالی می‌زنم. من در همان نوجوانی به زندان افتادم. چون زندان سیاسی و زندانیان ظاهرا فرهیختگان و روشنفکران جامعه بودند، طبیعتا رفتارها نیز متفاوت بود: جلسات بحث و انتقاد، شعر و کتاب‌خوانی و بازی‌هایی که صبغه علمی و آموزشی داشت!

در جلسات بحث و انتقاد (که بیشتر انتقاد یا خرده‌گیری از رفتار شخصی افراد بود!)، معمولاً افراد دُور می‌نشستند و شخصی که باید از او انتقاد می‌شد در وسط می‌نشست و در سکوت به انتقادها گوش می‌داد، سپس در دفاع از خود و یا پذیرش انتقادها سخن می‌گفت. این جلسات هیچ‌گاه به نقد از عمل‌کردها، شیوه‌های مختلف کار سیاسی یا آموزشی و… تبدیل نمی‌شد. درست به خاطرم هست در جلسه‌ای که برای انتقاد از من تشکیل شده بود من، نوجوان پانزده‌ساله که قدری هم قُد و یک‌دنده بودم و به قولی انتقادناپذیر! در پاسخ به ۶۷ مورد انتقاد کوبنده! از خود، که جملگی درباره رفتارهای بازیگوشانه‌ام بود، بی‌رودربایستی و با شجاعت گفتم: «قبول ندارم!» و یا بازی بسیار مورد علاقه هم‌زنجیران که به‌اصطلاح آموزشی هم بود: «کلاغ‌پر» که گه‌گاه برای تغییر ذائقه و درعین‌حال آموزش! جمعی را به گوشه‌ای می‌کشاند. شاید هم به دلیل آن‌که دوستان در آن فضای تنگِ خفقان‌گرفته، که هر آن در معرض هجوم و خشونتِ وحشیانه زندان‌بانان بودند؛ از کتک‌زدنِ قربانی (بازنده) که گاهی هم شکل سادیستی به خود می‌گرفت، لذّت می‌بردند!

در این بازی سیاسی‌شده، به جای نام اشیاء و پرندگان و… انسان‌ها و شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی نام برده می‌شدند و اگر کسی از بازیکنان برای شخصیتی منفور، مطرود یا مغضوب‌شده انگشت بلند می‌کرد و می‌گفت «پَر!» به‌شدت کتک می‌خورد! چند شخصیتی که من به دلیل ناآشنایی و شاید هم پیروی‌نکردن از احکام! حزبی به خاطرشان کتک‌های فراوانی خوردم، تروتسکی، کائوتسکی، برنشتاین، بوخارین، و باکونین بودند! این‌ها چه کسانی بودند و چرا بد معرفی شده بودند و چرا ما باید از آن‌ها بَدمان می‌آید، هیچ معلوم نبود! در آن جلسات بحث و انتقاد هیچ‌کس درباره آن‌ها حرفی نزده و سخنی نگفته بود، نمی‌دانستیم آن‌ها چه گفته‌اند و چه نوشته‌اند و چرا نباید به طریقی عقلانی و منطقی با آن‌ها و نظراتشان آشنا شد؟

در جامعه‌هایی نظیر جامعه ما، که در آن همه آموزش‌ها، خواه مواعظ مذهبی و آموزه‌های اخلاقی یا داوری‌ها و ارزش‌گذاری‌ها دارای چنین کیفیتی هستند، ساختار ذهنی انسان‌ها که تعیین‌کننده شیوه رفتاری آن‌هاست دچار اختلال و ناهماهنگی می‌شود که پی‌آمد محتومِ دهشت‌بار آن مناسبات ناسالم و تعصب‌آمیز اجتماعی است.

ذهنیتی که هرگز در مردمی که در جوامع غیرسنتی می‌زیند پدید نمی‌آید، آنانی که راهبرشان عقلانیت است و سنجه خرد، ملاک و میزان رفتارشان در دوستی‌ها و دشمنی‌ها و عشق و نفرت. مثالی بزنم: پل سوئیزی در چنین جوّ و حال و هوای خردآمیزی پرورش یافت و آموزش دید. (۴) او که در مطالعات گسترده اقتصادی‌اش به این نتیجه رسیده بود که «جریان مسلط اقتصادی (اقتصاد سرمایه‌داری) توانایی تحلیل رکود بزرگ را ندارد، به مارکسیسم گروید.» و این در سال‌های آغازین دهه ۱۹۳۰ بود هنگامی که وی در مدرسه اقتصاد لندن تحصیل می‌کرد. با این‌که مطالعه تاریخ انقلاب روسیه (۵) اثر تروتسکی «جایگاه مهمی در تحول روشنفکری او دارد» و او از آن بسیار تأثیر پذیرفته بود با این‌همه، او از نظر سیاسی تروتسکیست نشد و به جنبش تروتسکیست‌ها نپیوست و این امر به دلیل آن بود که او می‌توانست به‌درستی موضع بگیرد و با موضع‌گیری درست، استقلال خود را حفظ کند.

پل سوئیزی با وجود آن‌که استاد اقتصاد در دانشگاه هاروارد بود؛ تعهد اجتماعی خود را فراموش نکرد و با شناخت شرایط سیاسی در کشورش و وضعیت طبقه کارگر، که اکنون به زائده‌ای از نظام تبدیل شده و به قول مارکوزه، ماهیت انقلابی‌اش را از دست داده بود؛ به جای فعالیت سیاسی، خط مستقلی انتخاب و به فعالیت فرهنگی پرداخت. او نشریه مستقل سوسیالیستی مانتلی‌ریویو (۶) را بنیاد نهاد و بدین وسیله روشنفکرانی مانند خود را در محفلی گِرد آورد و در آن دوره سیاه «شکار ساحره»(۷) مکارتیسم (۸) دهه پنجاه، فعالیت فرهنگی، آن هم از «گونه‌ای دیگر» خود را آغاز کرد که تاکنون ادامه دارد. (۹)

و اما روشنفکران ایرانی، آنانی که دم از انقلاب کارگری، ایجاد جامعه سوسیالیستی و مبارزه ضد استعماری تا محو کامل سلطه امپریالیسم می‌زدند؛ چه کردند؟ کسانی که به‌دلیل فقر تئوریک و وابستگی‌شان ناشی از همان تهی‌مایگی نظری، با وجود داشتن تشکیلات عظیم و فوق‌العاده مؤثر سیاسی نتوانستند به تحلیل درستی از نهضت ملی‌شدن نفت و سیاست‌های ضد استعماری حکومت مصدق بپردازند، زمان درازی او را «عامل امپریالیسم» خواندند، سیاست ملی او را تخطئه کردند و با شیوه‌های کاملاً عوامانه‌ای در صحنه سیاسی کشور، که اینک تحلیل واقع‌بینانه‌ای از وضعیت سیاسی و موازنه قدرت جناح‌های درگیر را می‌طلبید؛ ظاهر شدند و مبارزه‌ای که هدف مشخصی نداشت، سامان دادند، که نتیجه آن نیز پراکندگی نیروی خودی و انسجام نیروهای دشمن برای رویارویی شد.

سرانجام کودتای ۲۸ مرداد به وقوع پیوست، حکومت ملی دکتر مصدق ساقط شد و شاه که متواری شده و به کشور دیگری پناهنده شده بود، با «سلام و صلوات» توسط حکومت کودتا و نهادهای مختلف اجتماعی و اشخاص و مقامات ذی‌نفوذ ملی! و مذهبی! به کشور فراخوانده شد و بر اریکه قدرت نشست. و پی‌آمد این کودتای خائنانه آمریکایی‌ـ انگلیسی آن بود که دیدیم و دیدند همان‌هایی که شعارهای «مرگ بر امپریالیسم» سر می‌دادند و شیوه آزادی‌خواهانه و دموکراتیک حکومت مصدق را، دست‌کم برای به سامان رساندن مبارزات سیاسی‌شان، مورد استفاده قرار ندادند و آن را تاب نیاوردند. این کودتا بر زندگی من، نوجوان ناپخته اسیر در پنجه احساسات جوانی نیز تأثیر مخرب خود را بر جای گذاشت.

من، همان‌طور که در آغاز این نوشته گفتم، پس از اتمام سال اوّل دبیرستان، همراه خواهرم، توسط برادرم که در شرکت نفت در آبادان مشغول به کار بود، به آن دیار برده شدیم و من در آن‌جا به دبیرستان رفتم. و باز، همان‌گونه که اشاره رفت، تحت آموزش برادر، به جریانات سیاسی روز، یعنی تشکیلات جوانان حزب توده پیوستم، یا دقیق‌تر بگویم، پیوسته شدم! و همه زندگی‌ام تحت‌الشعاع آن قرار گرفت، ازجمله، درس و مدرسه. به همین دلیل یا دلایل دیگری (بلوغ و تبعات آن نیازهای جسمی و…) سال دوم دبیرستان، در آن شهر با موفقیت به آخر نرسید و من، پس از اعلام نتایج، تجدید آورده بودم. تابستان همان سال ـ کودتا، به تهران آمده بودیم و در تهران منِ فعال سیاسی که شیطنت‌های کودکی را نیز هنوز با خود حمل می‌کردم، همه‌روزه از بام تا شام در خیابان‌ها بودم و در تظاهرات شرکت می‌کردم، تظاهراتی که دیگر داشت رنگ تند براندازی و ضدیت با شاه و نظام سلطنت به خود می‌گرفت. دقیقا به یاد می‌آورم روز ۲۸ مرداد صبح از خانه بیرون آمدم. از اولین دکه روزنامه‌فروشی که سرِ راهم بود روزنامه رنگینی، کاملاً نمایان و تحریک‌کننده (با خطوط قرمز تندی کادربندی شده و حروف درشت تیترها نیز با رنگ قرمز بود) و ارگان سندیکای کارگران بود خریدم و پس از انجام کاری به دیدار پسردایی‌ام که کارمند بانک ملی، شعبه بازار بود، رفتم. در بانک که با همکاران پسردایی گرم گفت‌وگو و بحث‌های آن‌چنانی سیاسی بودیم ــ در طبقه دوّم ساختمان ــ ناگهان متوجه سروصدای زیادی شدیم که از بیرون می‌آمد، کنار پنجره رفتیم… آری… تظاهرات عده‌ای که هر لحظه نیز به تعدادشان افزوده می‌شد، تظاهرات از گونه‌ای دیگر با شعارهایی متفاوت. برای ما که مدت‌ها بود جز شعارهای تند ضد سلطنت و تأیید و دفاع از دکتر مصدق نشنیده بودیم، به‌راستی حیرت‌انگیز و باورنکردنی بود که اکنون عده‌ای در خیابان‌ها، بدون هیچ مانعی یا برخوردی از سوی مخالفان، شعارهای خشم‌آلود ضد مصدق سر دهند و با هورا کشیدن «زنده‌باد شاه» فریاد کنند! به‌راستی باور کردن‌اش دشوار بود. برای اطلاع از کمّ و کیف جریان و ارضای حس کنجکاوی، پس از بدرودی از بانک بیرون رفتم. ولی مشکلی داشتم و آن، روزنامه رنگین تحریک‌آمیزی بود که نه جایی برای پنهان‌کردن‌اش داشتم چون پیراهن آستین‌کوتاهی به تن و شلوار نازک تابستانی به پا داشتم و ضمنا دلم هم نمی‌خواست بدون خواندن روزنامه، آن را دور بیندازم. معضل را می‌بینید؟!

باری از سبزه‌میدان که بانک در آنجا قرار داشت، به طرف خیابان ناصرخسرو به راه افتادم، جمعیت همچنان بیشتر می‌شد و شعارها تندتر. تظاهرکنندگان بیشتر به اوباش و لومپن‌های بی‌طبقه می‌ماندند. عده‌ای از آن‌ها با چماق‌های تراشیده‌ای در دست به برخی رهگذران که در حال فرار بودند، حمله می‌کردند و شیشه‌های مغازه‌ها را که کم‌وبیش در حال بستن بودند، می‌شکستند و کیوسک‌های روزنامه‌فروشی را آتش می‌زدند. با این‌که به‌شدت ترسیده بودم چون شعارها در این ناحیه، اواسط ناصرخسرو، سیاسی‌تر شده، مرگ بر حزب توده و سازمان‌های وابسته آن، فضا را پر کرده بود به‌ویژه فریادها و عربده‌های ترسناک «توده نفتی می‌خریم»! «کمونیست‌ها! کدوم گوری‌ان…» که با روزنامه‌ای که دستم بود، لقمه چرب و نرمی برای اوباش سلطنت‌طلب بودم. بی‌هیچ حادثه‌ای به میدان سپه (توپخانه) رسیدم. در این میدان، به‌خصوص اوایل خیابان فردوسی وضع خیلی بد بود. آتش‌سوزی‌های گسترده، صدای تیراندازی، پلیس، سرباز، کامیون ارتشی و اوباشی که در دسته‌های کوچک و بزرگ در حال شعار دادن و اغلب فحاشی با کلمات رکیک به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند؛ یا طعمه‌ای گیر آورده زیر مشت و لگدش می‌گرفتند یا آتش می‌زدند و می‌شکستند.

چیزی که برای من نوجوان هفده‌ساله عجیب بود، آرامش و سکوت تأییدآمیز! نیروی انتظامی و پلیس بود مگر دولتی وجود نداشت؟ مگر این نیروها تحت فرمان حکومت نبودند؟ چرا آشوب هر آن گسترده‌تر می‌شد و نیروی انتظامی کاری نمی‌کرد و دخالتی نداشت؟ مردم، طرفداران مصدق و انقلابی‌تر از آن‌ها، توده‌ای‌ها کجا بودند؟ چرا به قول اهل فن! پاتکی صورت نمی‌گرفت؟ این‌ها پرسش‌های سوزنده‌ای بودند که برای‌شان پاسخی نداشتم؛ فقط محو و بهت‌زده قدم می‌زدم و حتی نمی‌دانستم به سوی کدام مقصد! درحالی‌که نیمه‌مجنون، عصبانی، غرق در اندیشه که راه به جایی نمی‌برد و این تصور ماخولیایی که بالاخره دستی از آستین بیرون خواهد آمد؛ بی‌هدف قدم می‌زدم و البته چنان از گوشه و کنار و در پناه ماشین‌ها و آدمیان که گزندی نبینم. سرانجام، پس از زمان درازی به میدان فردوسی رسیدم. آن‌جا هم شلوغ بود ولی نه مانند بخش جنوبی خیابان فردوسی. در آن‌جا خواستم سوار اتوبوس شوم، مدتی هم در ایستگاه منتظر ایستادم اما خبری نشد، ضمنا می‌ترسیدم که در تله گیر بیفتم و تازه متوجه شدم پول هم ندارم!

پس راحت‌تر و امن‌تر که راه را پیاده گز! کنم ــ از میدان فردوسی تا منتهاالیه غربی سلسبیل‌ــ که از همان‌جا نیز تا سبزه‌میدان صبح پیاده رفته بودم! به راه افتادم. تا میدان (انقلاب) فعلی جمعیت تظاهرکننده زیاد نبود، دسته‌ها و گروه‌های متفاوتی راه‌پیمایی می‌کردند و شعار می‌دادند. سرباز و پلیس و افسران جزء با درجات پایین ارتشی، نه میان تظاهرکنندگان که در گوشه و کنار خیابان و پیاده‌روها، در حال گشت‌زنی بودند؛ اما هیچ عکس‌العملی از آن‌ها دیده نمی‌شد. پس از رسیدن به میدان، در سرازیری سی‌متری راه افتادم که به صورت میان‌بر و گذر از کوچه پس‌کوچه‌ها، هم راه را تا منزل کوتاه‌تر کنم و هم از خطر دور باشم. توی خیابان تیر پیچیدم که ناگهان، شاید هم گرسنگی سبب شد ذهنم باز شود! متوجه منزل دخترخاله‌ام شدم که در همان خیابان قرار داشت. به آن‌جا رفتم. اوّل دخترخاله‌ام تعجب کرد آن وقت روز (درست در خاطرم نیست، ساعت شاید بین دو و سه بعدازظهر بود)، پرسید، ماجرا را گفتم که البته هیچ توجهی نکرد؛ فقط گفت نهارم را بخورم و قدری استراحت کنم. همین کار را کردم، ولی نگران که بالاخره چه خواهد شد. سروصدا در این منطقه از شهر کم‌تر بود. کنار پنجره نشسته بودم و خیابان خلوت با مغازه‌های کرکره پایین کشیده‌شده و عبور گاه و بیگاه جیپ‌ها و نفربرهای ارتشی و پلیس را در حال عبور نظاره می‌کردم. رادیو نیز باز بود و جز برنامه‌های معمولی و موسیقی چیزی از حوادث پخش نمی‌کرد! شاید مرکز رادیو هنوز به تصرف درنیامده بود و دولت هم نیازی نمی‌دید خبری به مردم دهد! حادثه را شوخی فرض کرده بودند!!

رفته‌رفته صداها بیشتر و بیشتر شده صداهای درهمِ آدم‌ها و ماشین‌ها و شعارها و سرودهایی که گاهی واضح و کاملاً مفهوم بود. اکنون ساعت به نظرم پنج یا شش بعدازظهر بود. جرأت بیرون رفتن نداشتم، برای دیدن و نظاره بهتر به بالکن طبقه دوّم ساختمان رفتم و حالا بر صحنه کاملاً مسلط بودم. جیپ‌ها و کامیون‌های ارتشی و خودروهای پلیس و اکنون مملو از پلیس و سرباز درحالی‌که به بدنه آن‌ها تصویرهای بزرگ و کوچکی از شاه و ملکه الصاق شده بود و بیشترشان با مشت‌های گره‌کرده شعار «زنده باد شاه» و «مرگ بر مصدق» سر داده بودند؛ به‌آرامی در طول خیابان سی‌متری به طرف پایین در حرکت بودند. منظره عجیبی بود، به‌خصوص برای من که تا آن روز، هر روز نزدیک به یک ماه از بام تا شام، با رفقا در خیابان‌ها بودیم، دست در دست یک‌دیگر شعارهای تند ضد سلطنت سر می‌دادیم و سرود صلح می‌خواندیم و حتی چند روز پیش از این ماجرا، شعار «تشکیل مجلس مؤسسان» برای خلع شاه، که البته من و امثال من نمی‌دانستیم چه صیغه‌ای! است به گوش‌ها خوش می‌نشست!

نگاهم خیره به این رژه گسسته آدم‌ها (اوباش) و وسیله‌های نقلیه ارتش و پلیس و در میان‌شان، اتومبیل‌های شخصی مملو از آدم بود با تصویرهای الصاق‌شده به شیشه‌های عقب و جلو و پرچم‌های کوچک سه‌رنگی که به نشانه پیروزی!! تکان می‌خورد که ناگهان چشمم به یک جیپ ارتشی با سرنشین چند افسر و سرباز و زن جوان خوش‌برورویی که روی سپر ماشین ایستاده بود، افتاد و درحالی‌که قدری به عقب خم شده بود، با مشت‌های گره‌کرده شعار می‌داد! این زن جوان که بود؟ بعدها فهمیدم، ملکه اعتضادی، فاحشه دربار… و پس از عبور جیپ حامل خانوم ملکه! صف مختلط زن‌ها و مردها بود که رقصان و پای‌کوبان عبور کرد. دیگر به غروب آفتاب نزدیک شده بود. رادیو همچنان موسیقی پخش می‌کرد که ناگهان با صدای کوبنده دورگه‌ای اعلام شد توجه! توجه! و پس از مکثی کوتاه… گوینده اعلام کرد: سرانجام «قیام ملت ایران به پیروزی رسید… اکنون رادیو در اختیار مردم! است! در دقایق آینده پیام نخست‌وزیر به سمع شنوندگان عزیز خواهد رسید!!» و زمانی نگذشت که پیام پخش شد و سپس خبر دستگری مصدق و یاران او و مدافعان خانه‌اش!

باورکردنی است؟ چه شد؟ به همین سادگی با تظاهرات مشتی ولگرد، اوباش و عربده‌کشان کوی و برزن و اهالی روسپی‌خانه‌ها و سپس پیوستن پلیس، ارتش و نیروهای انتظامی به آن‌ها، بدون هیچ مقاومتی و ایجاد مانع و رادعی در برابرشان… حکومت محبوب مردم که برای حفظ و پاس‌داشت آن خون داده بودند، سرنگون شد! نهضتی که در قلوب مردم جای داشت و هنوز به پایان برنامه‌اش که قطع کامل ریشه‌های استعمار و کوتاه کردن دست ایادی آن باشد نرسیده بود؛ از زمین و زمان کنده شد و به تاریخ پیوست… مگر می‌شود؟! درحالی‌که اشک در چشمانم حلقه بسته بود و این پرسش‌ها در ذهنم در پی پاسخی در خور بود که هرگز به آن دست نیافتم؛ از دخترخاله خداحافظی کردم و چون رفته‌رفته هوا داشت تاریک می‌شد، به طرف خانه به راه افتادم. زیرا احساس می‌کردم، چون تمام روز بیرون بودم و آن‌ها، به‌ویژه مادرم، خبری از من نداشت، نگران شود که اصلاً چنین چیزی نبود و حتی خبر نداشت که چه پیش آمده!

پس از طی مسافتی طولانی به محله‌مان که همان سلسبیل باشد رسیدم. لازم به ذکر است که در مسیر چیز قابل‌توجهی جلب‌نظر نکرد، اشخاصی در خیابان‌ها بودند، شعارهایی داده می‌شد (البته همه در تأیید شورش!) ولی ظاهرا تظاهرات فروکش کرده بود. از چهارراه اسکندری به پایین، خیابان‌های نوّاب، سلسبیل، هاشمی (خیابانی که منزل ما در آن قرار داشت)، خوش تا بیمارستان لولاگر و کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف، جمعیت موج می‌زد؛ نه به صورت گروه و دسته منسجمی که هدفی داشته باشند و یک‌صدا شعار بدهند. هر کس چیزی می‌گفت و به سویی می‌رفت. چیزی که در این میان بسیار جلب توجه می‌کرد گونه‌ای شادی و احساس رضایتی بود ناشی از تملک چیزی! رضایت خاطری از به دست آوردن غنیمتی! و به‌راستی هم هر کس در دست‌های‌اش چیزی داشت و سعی می‌کرد غنیمت خود را به رخ دیگری بکشد!!

از آن‌جا که در محله‌مان آدم دیگری، با عقاید و رفتار دیگری، شناخته شده بودم، و اکنون در این حال و هوای «قیام مردمی»! اصلاً مقبول نبود و بلکه حتی خطرناک و مستوجب عقوبت! آرام از کناره‌های پیاده‌رو به طرف منزل در حرکت بودم و چون هوا هم گرگ و میش بود و روزنامه خیلی تو ذُق نمی‌زد، بدون حادثه نزدیک کوچه‌مان رسیدم. سر کوچه به چند تایی بچه‌محل برخوردم که احساس کردم چون همسایه هستیم خطری از سوی آن‌ها متوجه‌ام نیست؛ گرچه آن‌ها هم به تأسی از جمعیت دست تکان می‌دادند و «مرگ بر مصدق» و «زنده‌باد شاه» می‌گفتند که روز پیش خلاف آن شعارشان بود و از سرِ صداقت! فریاد می‌کشیدند «یا مرگ یا مصدق». از آن‌ها، بچه‌های محل، پرسیدم: «این اثاث و لوازم، کاسه بشقاب و کارد و چنگال و لیوان و رادیو ترانزیستوری و تابلو و فرش و… تو دست مردم چه کار می‌کند؟» پاسخ تکان‌دهنده بود! «خُب معلومه، خونه مصدق بدبخت رو غارت کردن!…» نمی‌شد حرفی زد، سرم را پایین انداختم و به منزل رفتم.

نکته حائز اهمیت در این‌جا، مشاهدات من از رفتار هم‌محلی‌های خودم و اهالی این بخش از شهر تهران است. سلسبیل محله‌ای است فقیرنشین، سنتی با تعلقات شدید مذهبی. برای مثال، دسته‌های عزادار و مراسم عزاداری در این محله که اهالی آن را قشر متوسط پایین جامعه تشکیل می‌دهند، از دیگر نقاط شهر پررنگ‌تر و چشم‌گیرتر است؛ به طوری که در این ایام جمعیت زیادی از نقاط دیگر برای شرکت در عزاداری و دیدن منظره تکان‌دهنده قمه‌زنی، گِل به سر و روی مالیدن و زنجیر و سینه‌زنی به این محله می‌آیند. بنابراین جای شگفتی است که این مردم به علت سنتی‌بودن و به همین دلیل بیش از دیگر محله‌ها طرفدار جبهه ملی و مصدق بودند، چه‌طور یک‌شبه با صدوهشتاد درجه چرخش، دشمن او و سیاست‌های او شدند؟! آیا این همان روحیه سازگاری! ملت ایران نیست که مهندس بازرگان با لفظ نه چندان خوشایندی از آن یاد می‌کند!

باری، فردا و بسیاری فرداهای دیگر گذشت و من و دوستان و آدم‌های همفکر من که در انتظار واکنشی از سوی حزب و دیگر جریان‌های سیاسی وابسته به نهضت، نسبت به کودتا بودیم، مأیوس و سرخورده و بی‌پناه در لاک خزیدیم و حتی از مطالعه که به آن سخت معتاد شده بودیم، محروم ماندیم؛ چراکه دیگر نه روزنامه و نشریه قابل خواندنی منتشر می‌شد و نه کتاب و جزوه‌ای، که همه یا از دسترس بیرون رفته یا به آتش کشیده شده بود. و پس از آن‌که آب‌ها، به قولی از آسیاب افتاد و آرامش سیاسی برقرار شد؛ اعلیحضرت فراری نیز بنا به دعوت و درخواست عاجزانه! بزرگان قوم و مراجع ذی‌نفوذ برای خدمت‌گذاری! به وطن بازگشتند. جشن و سرور برپا شد و به جان «ذات اقدس همایونی!» توسط شیوخ و «ملایان درباری» چنان‌که بعدها آنان را چنین خواندند؛ بر سر منابر دعا خوانده شد و در سخنرانی‌ها و وعظ‌های آن‌چنانی ملت را متوجه این حقیقت کردند که «مورچه‌ها و زنبورها شاه دارند!» چگونه است که ما «پادشاه نداشته باشیم!» به این ترتیب «قیام ملی ۲۸ مرداد» بساط ظلم و جور مبارزه با استعمار را برچید و کشور را از انزوا نجات داد!

اواسط شهریور مجبور شدم برای گذراندن امتحان تجدیدی‌ام به آبادان بروم. نخستین روز ورودم به آبادان برای برقراری تماس با سازمان به این‌سو و آن‌سو رفتم و آدرس رفقایی را که اغلب برای تشکیل جلسات و برگزاری کلاس‌ها به آن‌جا می‌رفتیم، سر زدم ولی در نهایت تعجب هیچ خبر و اثری از کسی و رفیقی نبود. چنان‌که گویی «فتنه‌ای در شام افتاده بود و هر یک از گوشه‌ای فرارفته بودند!» دیگر کاری نمی‌توانستم کرد، روزها در خیابان‌ها پرسه می‌زدم و شب‌ها نه درس، بلکه چیزهایی برای سرگرمی می‌خواندم و منتظر بودم تا وقت امتحان برسد.

در آبادان بخش شرکتی با نام‌های فرنگی از مرکز شهر جدا بود و شکل و شمایل خاص اروپایی خود را داشت «باواردای شمالی»، «باواردای جنوبی»، «به رِیم»، «سه‌گوش به رِیم» و… یک روز صبح که برای گرفتن، خبر به دبیرستان رفتم و کسی را در آن‌جا ندیدم و به نظر نیمه‌تعطیل می‌آمد؛ به شهر رفتم. در شهر به یکی از «رفقا» برخوردم که «تراکتی»(۱۰) توی جیبم چپاند و به‌سرعت دور شد. چند خیابان آن‌طرف‌تر، به «رفیق» دیگری برخوردم، سلام‌علیک مختصری کردیم ولی چهره نگران‌اش نشان می‌داد که نباید زیاد با من گفت‌وگو کند. او هم با تردستی فوق‌العاده‌ای که شگفت‌زده‌ام کرد، تراکتی در جیبم چپاند و بدون دست‌دادن و خداحافظی دور شد. از شهر یک‌راست به مدرسه رفتم، گمان می‌کنم نزدیک ظهر بود. در حیاط مدرسه که خیلی وسیع بود، عده‌ای جمع بودند و در چند گروه گفت‌وگو و بازی می‌کردند. در وسط این حیاط بزرگ یک رینگ‌بُکس بود که به ارتفاع تقریبا یک متر از سطح زمین قرار داشت. احساس کردم موقعیت مناسبی نصیبم شده چون از ناظم و مدیر هم خبری نبود و در جمع بچه‌ها نیز چند نفر از دوستانم هم بودند. بدون هیچ ملاحظه و عاقبت‌اندیشی بالای رینگ رفتم و اعلامیه‌ها را از جیبم درآوردم و شروع به خواندن کردم! آخر من از فعالان سازمان بودم و همواره پیشرو! به همین علت نیز مرتب دستگیر می‌شدم و کتک می‌خوردم! عده‌ای از بچه‌ها دور رینگ جمع شدند و همین باعث شد که من با حرارت و صدای بلند و کشداری به خواندن اعلامیه‌ها بپردازم. ساعتی بعد که بچه‌ها پراکنده شده بودند و کسی در مدرسه باقی نمانده بود، از مدرسه بیرون رفتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم تا به منزل بروم که از دور سروکله یکی از بچه‌ها پیدا شد، نزدیک من آمد و پس از سلام و احوال‌پرسی پرسید که کی از تهران برگشتم و خواست که با هم قدم بزنیم. چون نسبت به او قدری شک داشتم و اصولاً هم‌تیپ هم نبودیم، امتناع کردم و عذر خواستم که متوجه شدم صورت‌اش را برگرداند و اشاره‌ای به جایی کرد و در فاصله کوتاهی دو پاسبان به‌سرعت به طرف من آمدند و بدون هیچ پرس‌وجویی یکی یک دست و دیگری دست دیگرم را گرفتند و کشان‌کشان به طرف شهربانی که زیاد از آن‌جا فاصله نداشت بردند. آن پسرک هم غیبش زد!

من، کاملاً برای پلیس شناخته‌شده بودم و اکنون، زمان پس از کودتا، جوّ رعب‌انگیز و دو اعلامیه حزب توده در جیب! تصورش خیلی دشوار نیست! پاسبان‌ها مرا محکم گرفته بودند. گفتی قاتلی خطرناک را دستگیر یا حیوان درنده‌ای را به مسلخ می‌بردند! به شهربانی رسیدیم، حیاط شهربانی تقریبا خلوت بود، فقط چند جوان دستگیرشده در گوشه سایه‌دار محوطه جمع بودند. بعضی با هم گفت‌وگو می‌کردند و برخی ساکت منتظر سرنوشت‌شان! پاسبان‌ها مرا یک‌راست به اتاق نگهبانی بردند. این اتاقی بود بزرگ که در بالای آن میزی قرار داشت و اطراف آن در دو سه ردیف عده زیادی ایستاده بودند و ظاهرا در انتظار نوبت که بازجویی شوند. یکی از پاسبان‌ها دست مرا رها کرد و جلوی میز رفت و از این فرصت که پاسبان دیگر هم به جمعیت نگاه می‌کرد و دستم را رها کرده بود، استفاده کردم و دست در جیبم بردم و فقط توانستم اعلامیه‌ها را مچاله و پاره کنم که یکباره چشمم به چهره سرپاسبان قویدل افتاد که از پشت میزش بلند شده و به اطراف نگاه می‌کرد. دلهره‌ای فرایم گرفت و لرزه خفیفی در سراپایم حس کردم. من از این مأمور که بسیار خشن، بددهان و اصولاً موجود کثیفی بود، به‌شدت می‌ترسیدم. شاید به این دلیل که احساس می‌کردم هیچ‌وقت فرصتی نیافته تا امیال پلیدش را عملی کند؛ و اکنون این فرصت فراهم آمده بود. ضمنا شنیده بودم که چند بار هم به علت شیوه‌های خشن بازجویی‌اش و الفاظ رکیکی که معمولاً به کار می‌برد، تنبیه انضباطی شده است. سرم پایین بود و به فکر فرورفته بودم که ناگهان نعره او که نام مرا به طرز مضحک و تمسخرآمیزی ادا می‌کرد، به خودم آورد و عرق سردی روی پیشانیم نشست. «آقا مجید خودمون‌ام که این‌جاست!» و همه نگاه‌شان متوجه من شد. سپس با سرعت میز را ترک کرد، جمعیت منتظر را کنار زد و به طرف من آمد و بی‌آن‌که حرفی بزند، نگاهی خیره و شیطانی به من کرد و دو سیلی محکم به گونه‌هایم نواخت که از شدت ضربه تکانی خوردم و برای التیام سوزش کف دست‌هایم را به گونه‌هایم چسباندم که گرمی خونی که از بینی‌ام سرازیر شده بود، لای انگشتانم حس کردم. رویش را برگرداند و درحالی‌که با گام‌های سنگین به طرف میزش می‌رفت، فرمان داد جیب‌هایم را بگردند و با صدایی که همه شنیدند ولی معلوم بود برخی گمان می‌کردند اشتباه شنیده‌اند؛ آن لفظ کثیف را که حاکی از نیت پلیدش (تجاوز به من بود) ادا کرد! لرزه‌ای سراپایم را فراگرفت و عده‌ای از بازداشتی‌ها دلسوزانه نگاهم کردند.

پاسبانی که سرسری مرا گشته بود و اعلام کرده بود «چیزی ندارد»، دستم را گرفت و به حیاط برد تا سر و دست و صورت خون‌آلودم را بشویم. لختی کنار حوض که آب زلالی از آن سرریز بود نشستم و بر آن خیره شدم. ماهی‌های کوچک قرمز و سیاهی بی‌هدف دنبال یک‌دیگر به‌سرعت در حرکت بودند. چند قطره خون از بینی‌ام در حوض چکید، موجی ایجاد شد و ماهی‌ها را متوجه آن کرد و فوری دور لکه جمع شدند. پاسبان بالای سرم ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت؛ مثل این بود که دلش به حالم سوخته بود… یا نگران وضعیت آینده بود و بلایی که قرار بود بر سرم بیاید. ساعتی بدین منوال گذشت. اینک عده‌ای از بازداشتی‌ها در گوشه‌ای از حیاط جمع شده بودند، چهره‌ها همه نگران، بعضی با صدای بلند صحبت می‌کردند ــ البته محافظه‌کارانه! ــ عده‌ای ساکت در فکر بودند و چند نفری هم به من اشاره می‌کردند. سرپاسبان قویدل که ظاهرا از کار بازجویی‌اش فارغ شده بود، جلوی درِ بزرگ اتاق ظاهر شد و با صدای بلند و خشم‌آلودی فریاد زد: «همه به صف» که صف بلافاصله تشکیل شد. و بعد آرام به سوی من آمد و دستم را محکم گرفت و به اتاق کوچکی نزدیک درِ ورودی شهربانی کشید که اتاق افسر نگهبان بود. در آستانه در پایش را به هم کوبید، سلام نظامی داد که با این کار افسر نگهبان که سرگرم بررسی پرونده‌ای بود، سرش را بلند کرد، جواب سلام سرپاسبان را داد، نگاهی به من انداخت و آرام پرسید: «بازداشتی جدید؟ خرابکار!؟» که سرپاسبان به معرفی من پرداخت. با لحن و گفتاری که گویی مجرم خطرناک بدسابقه‌ای را معرفی می‌کند: «جناب سروان، ما از دست این تخم‌سگ ذله شدیم… هر هفته میارنش این‌جا، کتک می‌خوره، چند ساعت زندانی میشه، تعهد ازش می‌گیریم… ولی مگه از رو میره… مثلن محصله! ولی هر روز تو خیابونه روزنومه‌های توده‌ای‌ها رو می‌فروشه، رو در و دیوار شعار می‌نویسه، بچه‌ها رو جمع می‌کنه و میتینگ میده، بازم بگم جناب سروان؟»

جناب سروان نگاهی به سراپای «خونین و مالین» و هیکل دوک‌مانند و سیاه‌سوخته و بی‌رمق من انداخت و با تعجب پرسید: «این اِن‌قد فعاله؟» «حالا چیزی، اعلامیه‌ای، آدرسی، مدرکی… ازش گرفتین یا نه؟» سرپاسبان قویدل گفت: «مأمور میگه چیزی نداره… ولی من باور نمی‌کنم، جناب سروان خودتون بگردینش؛ حتما یه چیزی یه جاش قایم کرده!» و از اتاق افسرنگهبان بیرون رفت. جناب سروان پس از چند لحظه از پشت میزش بلند شد، به طرف من آمد، نخست نام و نام خانوادگی‌ام را پرسید و این‌که کلاس چندم‌ام، پدرم چکاره است و… پس از آن‌که نگاه خیره‌ای به چهره‌ام کرد، مرا به کنج اتاق برد و خواست که محتویات جیب‌هایم را درآورم. قدری این‌دست و آن‌دست کردم که یکهو فریاد کشید: «زودتر، چرا معطلی؟» و من از جیب پیراهنم چند تکه‌کاغذ کوچک مچاله‌شده که روی آن‌ها چند آدرس و اسم به صورت رمز عددی نوشته شده بود درآوردم و با تأنی بسیار دست در جیب‌های شلوارم بردم و چیزی بیرون نیاوردم و گفتم: «چیزی ندارم جناب سروان.» گفت: «آستر جیب‌هات رو درآر…» قسمتی از آستر را بیرون کشیدم که متوجه شد و خودش دست توی جیبم کرد…

به ما در جلسات سازمان یاد داده بودند که در بازجویی‌ها و همه کارها و فعالیت‌ها در شرایط مخفی… دروغ بگوییم یا پنهان‌کاری کنیم، همه جا و به هر کس… حتی اغلب خود را نیز با نام «مستعار» که هر یک از اعضا به آن نام خوانده می‌شد، معرفی می‌کردیم! و در این باره به نقل از دکتر ارانی (۱۱) می‌گفتند:

 

وقتی مبارزی به بازجویی برده می‌شود، در برابر بازجو و در پاسخ به پرسش‌هایش باید فکر کند شمشیری زیر گلوی‌اش قرار داده شده که اگر چیزی را تأیید کند و آری بگوید، به مجرد پایین آوردن سرش، شمشیر به گلوی‌اش فرو می‌رود! پس پیوسته باید انکار کند و نه بگوید!

 

ولی، نگفته بودند در کجا، چه موقعیتی و برای چه منظوری؟! جناب سروان مثل این‌که به این «دستور سازمانی» وقوف داشت! دستش را که تا ته در جیبم فرو برده بود به‌آرامی، خیلی آرام بیرون می‌کشید و درحالی‌که با دو انگشت سبابه و اشاره‌اش گوشه اعلامیه‌های پاره‌شده را گرفته بود با خشمی حیوانی فریاد کشید: «این‌ها چیه؟» سرِ اعلامیه‌ها از جیب بیرون بود و بقیه هنوز در جیب! مظلومانه ولی استوار، گفتم: «نمی‌دونم، جناب سروان، مأمورتون که گفت چیزی نداره!» فریاد زد: «غلط کرد!» صدای فریادش آن‌چنان بلند و رعب‌انگیز بود که عده‌ای افسر و پلیس، ازجمله سرپاسبان قویدل وارد اتاق افسر نگهبان شدند. و حالا او اعلامیه‌ها را درآورده و نشان آن‌ها می‌داد و فریاد می‌کشید: «این… سگ میگه که من تو جیبش گذاشتم؟!» و شروع کرد به زدن. قویدل که به کمک جناب سروان آمده و با شدت هرچه تمام‌تر به سر و رویم می‌کوفت، با لحن مصمم گفت: «نگفتم جناب سروان این… سگ…» و باز شروع به زدن کرد. من کنج دیوار که به‌راستی بدجوری گیر افتاده بودم، هیچ کاری برای رهایی خود از این سبعیت غیرقابل وصف نمی‌توانستم بکنم که ناگه گرمی خونی که صورتم را شیار می‌زد و از پیراهن و شلوار روی پوست بدنم احساسش می‌کردم آرامم کرد! خون‌ریزی از بینی همواره، طی سالیان دراز، ملجأ و پناه من بوده، چراکه شکنجه‌گران، چه خودی و چه غیرخودی! دمی رهایم می‌کردند که هم خود ملوث نشوند و هم من پس از شست‌وشو، برای راند بعد آماده می‌شدم! رهایم کردند و مأموری مرا به حیاط برد و لب حوض نشاند. ولی خون‌ریزی قطع نمی‌شد و من هم اصراری نداشتم که با بالا گرفتن سرم و… جلوی خون‌ریزی را بگیرم، چراکه دقایقی از آن کتک‌های وحشیانه آسوده بودم!

چه مدتی کنار حوض و در سایه حیاط ایستادم، نمی‌دانم که قویدل دوباره در حیاط ظاهر شد و با اشاره به مأموری که ظاهرا محافظ من بود، گفت که مرا به اتاق ببرد. او هم اطاعت کرد و اکنون در اتاق بازجویی روبه‌روی او ایستاده بودم. نخست با لبخند مشمئزکننده‌ای گفت: «یادت هست که گفتم میخوام باهات چیکار کنم، آره… تخم‌سگ؟! حالا بگو این اعلامیه‌ها رو از کجا و از کی گرفتی و این آدرسا چیه؟» و زُل زده نگاهم کرد. گفتم: «سرکار، آدرس کدومه، اعلامیه چی… من که چیزی نداشتم، مأمور خودتون گفت!» که مانند کفتار گرسنه‌ای به طرف‌ام حمله کرد و مشت محکمی حواله صورتم کرد که این بار نه‌تنها خون تندی از بینی‌ام فوران زد که سوزشی هم کنار چشمم حس کردم که با دست زدن معلوم شد آن‌جا هم شکافته شده و خون‌ریزی می‌کند! باز مأمور مرا لب حوض برد. این بار هیچ تلاشی برای شستن دست و صورتم نکردم، نگاهم خیره به ماهی‌ها و حرکات شیطنت‌آمیز و آزادانه آن‌ها بود که ناگهان لگد محکمی بر سرم فرود آمد که از شدت ضربه به درون حوض افتادم. بیرونم کشیدند و این بار مأمور دیگری، موجود کوتاه‌قد با شکم برآمده و بدهیبت با شلاق به جانم افتاد، بدن خیس و خون‌آلود، مجروح و دردناکم را به تازیانه گرفت. درد ناشی از هر ضربه شلاق که با قدرت کوفته می‌شد را در اعماق وجودم حس می‌کردم. سرم کنار پاشویه حوض قرار داشت که متوجه ماهی قرمز و سفید کوچکی شدم که به علت تلاطم ناشی از سقوط من در حوض، بیرون افتاده بود. ماهی برای آن‌که خود را به آب برساند، جستی زد و روی صورتم افتاد. بدن لزج و مواج‌اش احساس عجیبی در من برانگیخت، گمان کردم دارد مرا نوازش می‌هد و می‌بوسد! چه احساس شیرینِ نوبرانه‌ای!

این شکنجه و عذاب و کتک‌های پی‌درپی که دیگر به سبب بی‌حس شدنم درد آن را احساس نمی‌کردم، مدت‌ها ادامه یافت. به نظر رسید خیلی از ظهر گذشته است؛ آفتاب آهسته دامن خود را ور می‌چید و به بالای دیوار می‌خزید. شاید می‌ترسید خون من که بخشی از حیاط را ملوث کرده بود، دامن پاک او را هم بیالاید! من را کشان‌کشان به اتاق بزرگی بردند که قرارگاه یا استراحت‌گاه سربازان و پاسبان‌ها بود؛ و مانند لاشه‌ای روی زیلوی کثیف و مندرسی که بوی خاک و ادرار تندی می‌داد انداختند و در را به رویم قفل کردند. در تنهایی، در آن فضای کثیف و مهوع بود که به یاد گفته سرپاسبان قویدل افتادم و نیز داستان زندگی ژان ژاک روسو که چند ماه پیش کتاب اعترافات او را خوانده بودم. و لرزه رعشه‌مانندی سرتاسر وجودم را فراگرفت. تجاوز کشیش سیاه‌پوست «عفریت دنی» که در مدرسه‌ای مذهبی در دیری که نوجوان خردسالی از فرط گرسنگی و سرما به آن‌جا پناه برده و وقتی به رئیس مدرسه شکایت می‌برد، این سخنان را از وی می‌شنود: «چیز زننده‌ای نسبت به کسی که طرف مهر و علاقه واقع شده، نیست!! انسان که مورد علاقه و محبت کسی است نباید این‌طور عصبانی و پرخاشجو باشد!!» و قباحت را به جایی می‌رساند که می‌گوید: «اگر ترس از درد دارد… مطمئن باشد که بی‌مورد است!!» روسو که با نفرت از این واقعه یاد می‌کند می‌گوید: یک هفته پس از این ماجرا که قرار شد این نابکار را «تعمید کنند» او را به لباسی سراپا سفید که علامت عصمت روح پرصفایش! باشد ملبس کردند… و در میان حضار که جشنی برپا کرده بودند، به عنوان یک مرد خدا، کاتولیک تمام‌عیار، از مؤسسه خارج شد تا لابد خطاکاران را ارشاد کند (۱۲)!! و من با یادآوری گفته‌های سرپاسبان قویدل و وضعی که در آن به‌سر می‌بردم، مصمم شدم پیش از آن که بلایی به سرم بیاید؛ خود را راحت کنم، خودکشی.

غروب آن روز لعنتی که هیچ امیدی به رهایی نداشتم، توسط افسر ارشد شهربانی که بعدا او را فرشته نجات خود نامیدم؛ پس از کتک مفصلی که از او خوردم با این تعهد که پس از دو روز تعطیل خود را معرفی کنم، توسط سرباز و پاسبانی به منزل برده شدم و با اخذ نامه‌ای از پدرم، مرا تحویل او دادند. من پس از دو روز تعطیل به فرمانداری نظامی رفتم و پس از معرفی خود به پلیس، به همراه گروه دیگری به دادگاه اعزام شدیم. در بازجویی اولیه، قرار کفالتی برایم صادر شد که در صورت پیدا شدن کسی برای کفالت تا تشکیل دادگاه، بازداشت نشوم. ولی کسی پیدا نشد و من به زندان افتادم. با زندانی‌شدنم مثل اینکه خیال همه راحت شد! نه کسی به دیدنم آمد و نه من تماسی با بیرون داشتم و چون کسی برای کفالت از من پیدا نشد، در زندان ماندم و پس از مدتی، دوباره به دادگاه فراخوانده شدم و در دادگاه بدوی به طرز مسخره‌ای محاکمه و بدون اعلام نتیجه دادگاه (حکم محکومیت) به زندان برگشتم.

چند روزی در آن حالت به‌اصطلاح «بلاتکلیفی» البته از نظر مقامات زندان، به سر بردم که به نظر خودم وضعیتی بود طبیعی که می‌توانست مدت‌ها، حتی مدت مدیدی ادامه یابد؛ که یک روز از دفتر زندان صدایم زدند. در دفتر زندان، افسر نگهبان با اشاره سر مرا جلوی میزش فرا خواند، ورقه‌ای جلویم گذاشت و گفت: «این حکم محکومیت توست باید رؤیتش کرده، امضا کنی!» پس از خواندن متن که چند سطر بیشتر نبود که با عبارت طولانی و مطنطن «به نام نامی… طبق تبصره… ماده… آغاز شده بود؛ معلوم شد به سه سال زندان محکوم شده‌ام! از دید خودم قابل پیش‌بینی بود و از این‌رو زیاد تعجب نکردم ولی تا مدتی این فکر رهایم نمی‌کرد که یک نوجوان هفده‌ساله که جرمی مرتکب نشده چرا باید از درس و مدرسه محروم شود و بهترین و شادمانه‌ترین دوره زندگی‌اش را (البته این موضوع در مورد من صدق نمی‌کرد)، در زندان بگذراند. حکم را به‌اصطلاح رؤیت، آن را امضا کردم و به محوطه بازگشتم. دوستان و رفقا پرسش‌هایی کردند، برخی هیچ تعجبی نکرده به‌سادگی از کنار موضوع گذشتند؛ اما، چند نفر از میان‌سال‌ها که کارگر بودند و تجربه مبارزه چندین و چندساله داشتند، شگفت‌زده شده گفتند: «ناراحت نباش (که نبودم!) در دادگاه تجدیدنظر حکم خواهد شکست» که البته نه من نسبت به دادگاه تجدیدنظر آگاهی داشتم و نه کسی در این مورد چیزی گفته بود.

روزها، هفته‌ها و ماه‌ها، همچنان می‌گذشت، و من با سپری کردن دوره محکومیت که به نظرم قطعی می‌آمد: به محیط زندان عادت کرده بودم! در محیط زندان اشخاص با تجربه درازمدت در مبارزه سیاسی، روشنفکرانِ دانش‌اندوخته که صرف‌نظر از تخصص‌شان، در مسائل سیاسی و اجتماعی صاحب‌نظر بودند، کم نبود که بودن در کنارشان برای نوجوانی چون من که ناخواسته از درس و مدرسه محروم شده اما به‌شدت علاقه‌مند به فرا گرفتن همه‌چیز! از جمله راه درست مبارزه بود؛ به‌راستی مغتنم بود و من از این بابت بسیار مسرور بودم. ولی نمی‌دانم چرا این رفقا که بسیار مهربان و با حس مسئولیت به نظر می‌رسیدند؛ در آموزش افرادی چون من با برنامه و شیوه‌ای نظام‌مند که در پایان ثمری به بار آوَرَد، اقدامی نمی‌کردند. شاید به علت وضع نابسامان محیط زندگی‌مان بود، یورش‌های گاه و بیگاه زندان‌بانان، ضرب و شتمی که آثار دردناک آن تا مدت‌ها در وجودمان می‌ماند و حوصله برنامه‌ریزی را می‌زدود، شاید، نمی‌دانم.

در زندان که بودم شنیدم سازمان افسری حزب توده لو رفته، عده زیادی دستگیر شده‌اند از جمله برادرم که ضربه تکان‌دهنده‌ای برای من بود و آن افسر خوش‌تیپ شهربانی، فرشته نجات من! دستگیری برادرم ظاهرا راه نجاتی برای من باز کرد، زیرا پس از مدتی دوباره احضار شدم و در فرمانداری نظامی جناب سرهنگ پس از آن که نگاهی به سراپایم انداخت با لحنی جدی ولی آرام گفت: می‌دونی برادرت دستگیر شده؟ و همین روزا دادگاهی میشه؟ من که می‌دانستم ولی خود را بی‌اطلاع نشان دادم، تمجمج‌کنان گفتم: راستی؟ جناب سرهنگ کی دستگیر شده؟ پدر و مادرم هم می‌دونن؟ و بغض گلویم را فشرد. شاید هم برای آن که او را سر رحم آورم، نقش بازی کردم! که اتفاقا گرفت! این‌بار با لحن پدرانه‌ای گفت: آره… به همین علت هم خواستم بیارنت اینجا تا باهات صحبت کنم، شاید بتونیم، حالا هم که نزدیک به یک سال زندونی بودی، آزادت کنیم و بری پیش پدر و مادر پیرت… و ادامه داد… ولی این یه شرط داره… می‌دونی شرطش چیه؟ نه جناب سرهنگ. باید «تنفرنامه»(۱۳) رو امضاء کنی و بگی غلط کردم؛ اون‌وقت شاید بشه برات کاری کرد. ولی من با امتناع از امضای «تنفرنامه»، پس از زمانی طولانی شکنجه و کتک‌های وحشیانه که دیگر رمقی در من باقی نمانده بود، به زندان عودت داده شدم و به مدت تقریبا یک سال دیگر تحت شرایط سخت‌تری این‌بار، در زندان ماندم.

و سرانجام روز موعود فرارسید و یک روز بعد از ظهر درحالی‌که تنها در محوطه بزرگ زندان قدم می‌زدم از بلندگو نام خود را شنیدم که با عبارت کوتاهی من را به گارد (دفتر زندان) فراخواند. با رفتن به دفتر زندان و دیدن افسر نگهبان، معلوم شد دستور آزادی من به زندان ابلاغ شده اما مختصر تشریفاتی دارد که به‌زودی انجام شده و من را آزاد خواهند کرد. انجام این «تشریفات» چندان به درازا نکشید و چند روز بعد به دستور افسر نگهبان که با لحن تمسخرآمیز می‌گفت: «مورد عنایت قرار گرفتی!» جُل و پلاسم را جمع کردم و پس از خداحافظی و روبوسی با رفقا از درِ بزرگ زندان بیرون رفتم و با تأملی چند دقیقه‌ای که به کجا بروم، به راه افتادم. بی‌هدف راه می‌سپردم و خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که زمانی در تظاهرات و درگیری‌ها با پلیس، طی کرده بودم و در و دیوارهایش پناهگاه من و رفقایم بود که از حمله و ضربات باتوم پلیس فرار کرده و خود را در گوشه‌هایی پنهان می‌کردیم؛ پشت سر می‌گذاشتم و خاطراتی را که اکنون نزدیک دو سال بود از آن می‌گذشت، مرور می‌کردم. گفتم بی‌هدف راه می‌سپردم؛ آری، زیرا نه دیگر خانه‌ای بود و نه خانواده‌ای. خانواده به تهران رفته بودند، برادر در شهر دیگری در زندان بود و من… بی‌پول و بی‌جا و مکان و تنها. آیا برای چنین کسی زندان سرپناه امن‌تری نبود؟ پس از مدتی طولانی پیاده‌روی، خسته، روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و غرق در فکر و خیال که ناگهان صدایی شنیدم، کسی صدایم کرد. با حیرت روی گرداندم. در نزدیکی‌ام یکی از همکاران برادرم ایستاده و نگاهم می‌کرد. پرسید چرا آن‌جا نشسته‌ام؟ ظاهرا مدتی بی‌آن‌که صدایم بزند نگاهم می‌کرده است و دیده بود که با رد شدن چند اتوبوس، سوار هیچ‌کدام نشده‌ام. از برادرم پرسید و پدر و مادر و خواهرم. مثل این‌که می‌دانست، چون دیگر حرفی نزد و اشاره کرد که همراهش بروم. با خوشحالی به راه افتادم. پیاده مسیری طولانی را پیمودیم و به منزلش رسیدیم. او با مادر و خواهرش زندگی می‌کرد، کارمند شرکت نفت بود و سمپات حزب و به همین علت هم قِسِر در رفته بود! چون حکومت با حزبی‌ها و فعالان سیاسی و کارگری کار داشت و درگیر بود، نه هر مخالفی. به مجرد ورود به منزل، مادر و خواهرش که در حیاط بودند، نزد ما آمدند و او مرا به آنها معرفی کرد؛ با جمله کوتاه «تازه از زندان آزاد شده.»

پس از دو سه روزی اقامت در منزل آنها، دوست برادرم بلیطی برایم تهیه کرد و با مختصر پول توجیبی راهی تهرانم کرد.

با ورودم به تهران که با هیچ خوشامدی روبه‌رو نشدم جز شماتت‌ها و بدوبیراه‌های مادرم، احساس کردم حالا که آزادم باید کاری کنم که سربار خانواده نباشم و حتی درحد توانم به آنها کمک کنم. به دلایلی ادامه تحصیل ممکن نشد و من با این‌در و آن‌در زدن کارهای متفاوتی گیر آورده و مشغول به کار شدم؛ کارهای پاره‌وقت در شرکت‌های تولیدی و صنعتی، کارمندی بانک و سرانجام کارمندی دولت در اداره ثبت اسناد و املاک که سال‌ها ادامه یافت و بیشتر، جز یک سال که به تهران منتقل شدم در شهرستانها بودم؛ که خود داستان مفصلی دارد. بدین ترتیب، پس از سختی و رنج زندان یکسره به مدت بیش از یک دهه کار کردم تا بالاخره موفق به اخذ گذرنامه شدم و به اروپا رفتم، دست‌خالی، بی‌سواد (بدون مدرک تحصیلی)، بی‌پول، بدون دانستن زبان. هنگام تصمیم برای ترک ایران، من تنها ۱۹۲۰ ریال پول! داشتم که با آن بلیط اتوبوس خریدم و راهی شدم؛ به هیچ‌کس هم چیزی نگفتم ولی برادرم موضوع را از یکی از دوستانش که دوست من هم بود و در این مورد نالوطی‌گری! کرد، فهمید و با نصایح‌اش می‌خواست منصرفم کند که نشدم و سفر به دیار ناشناخته را آغاز کردم.

در این نوشته نیازی نمی‌بینم درباره این سفر پرماجرا و به راستی باورنکردنی که تا رسیدن به لندن هفده روز به درازا کشید، چیزی بنویسم که خود می‌تواند سفرنامه حجیمی از کار درآید! تنها ذکر آخرین دقایق آن و رسیدن به منچستر با یک لنگه دم‌پایی! (چون لنگه دیگرش در متروی لندن که یک روز تمام زیرزمین بودم و بر اثر کلافگی که چگونه خارج شوم، زیر قطار افتاد و گم شد!) و پیدا کردن آدرسی که باید در آنجا ساکن می‌شدم، خالی از لطف نیست. این آدرس را برادرم داده بود که پیش دوستش که دانشجوی مهندسی در دانشگاه منچستر بود، بروم. آدرس را به مردم نشان می‌دادم، هرکس چیزی می‌گفت و نشانی‌ای می‌داد که نمی‌فهمیدم! بالأخره پس از چند ساعت پرسه زدن در خیابان‌ها با بار سنگینم سوار اتوبوسی شدم که ظاهراً به آن محله می‌رفت. حالا کجا پیاده شوم، چگونه خانه را پیدا کنم، مشکلی بود که راه‌حلی برای آن نداشتم. راننده که آدرس را دیده بود، در ایستگاهی اشاره کرد پیاده شوم و چیزی گفت که نفهمیدم. در پیاده‌رو ایستادم، نگاهی به اطراف کردم، کاملاً گیج بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. از شخصی که از کنارم رد می‌شد به فارسی! با نشان دادن آدرس تقاضا کردم راهنمایی‌ام کند. پیرزن مهربان اشاره کرد همراهش بروم. پس از طی مسافتی اشاره به تابلوی کوچکی کرد که نام خیابان روی آن نوشته بود؛ حالا باید دنبال شماره ساختمان می‌گشتم که زیاد طول نکشید. وقتی به دِر منزل رسیدم، زنگ زدم، پس از چنددقیقه جوانی تقریباً هم‌سن و سال خودم در را باز کرد و وقتی متوجه شدم ایرانی است نام دوست برادرم را گفتم و آدرس را نشانش دادم. با دیدن آدرس خنده‌ای کرد و گفت: «پرویز برادرم مسافرت است، رفته کانادا ولی گفت که تو میایی…» و بدین‌ترتیب با این جوان که بعداً درباره شخصیت و شیوه رفتاری‌اش خواهم نوشت، هم‌خانه یا هم‌اتاق شدم و قرار شد تا آمدن برادرش با پرداخت نصف کرایه ــ هفته‌ای ۱ پوند ــ پیش او بمانم. ما روزها، وقتمان یا به مطالعه می‌گذشت یا شطرنج بازی می‌کردیم و یا به پیاده‌روی و گشت‌وگذار در شهر می‌رفتیم. او هم ظاهراً دوست و رفیقی نداشت و می‌گفت پس از رفتن برادرش به کانادا، تنها شده و حالا با بودنِ من، حوصله‌اش سر نمی‌رود. او که دیپلمه بود و برای ادامه تحصیل به انگلستان آمده بود و انگلیسی را هم تقریباً خوب می‌دانست، وقتی فهمید من نه مدرک تحصیلی دارم و نه زبان بلدم و سنم نیز بالا است ــ تقریباً ۳۰ سال ــ به جای آنکه کمکی کند و دست‌کم روزها ساعتی انگلیسی با من کار کند، عقب‌ماندگی‌ام برای او دست‌آویزی شد تا مسخره‌ام کند، پیش این و آن، وقتی شب‌ها به «پاب» می‌رفتیم در جمع جوان‌های انگلیسی به ویژه دخترکانی که سعی در جلب‌نظرشان داشت، تحقیرم کند و ابله و عقب‌افتاده نشانم دهد؛ و با گفتن اینکه با این حال و وضع و سنش آمده اینجا درس بخواند، موجب خنده و تفریح آنها می‌شد! من ساکت و آرام در جمع آنها می‌نشستم و سعی می‌کردم برخی از کلمات را که او مرتب تکرار می‌کرد، به خاطر بسپارم و بعد با نگاه کردن به دیکشنری متوجه می‌شدم که او مرتب به من توهین می‌کرده است!

سرانجام برادرش از کانادا بازگشت و با کمک او بلافاصله جایی پیدا کردم و جدا شدم. و او هم که مرا در ایران خوب می‌شناخت و وضعیتی مشابه من در آن وقت داشت و به همین دلیل با هم دوست بودیم؛ در همان چند روز اول پس از بازگشتش از سفر، مرا به کالجی برد که برای خواندن زبان نام‌نویسی کنم. او شاید می‌توانست، با اقامت چندین‌ساله‌اش در آنجا، کلاسی پیدا کند برای مبتدیان که مراحل نخستین زبان‌آموزی را در آنجا فراگیرم و بعد برای طی مراحل بالاتر به آن کالج که مخصوص آموزش بزرگسالان انگلیسی بود، بروم. ولی این اتفاق نیفتاد و او مرا برای نام‌نویسی به همان کالج برد. در راهروی کالج به من گفت: «برای اسم‌نویسی آنها با تو مصاحبه (interview) می‌کنند!» گفتم: «من که چیزی بلد نیستم. نه می‌فهمم و نه می‌توانم حرفی بزنم.» خنده‌ای کرد و در حالی که به طرف دفتر معاون کالج می‌رفت، گفت: «چیزی نیست، اسمتو می‌پرسن و چیکار می‌خوای بکنی و از این چیزا!» و در زد و داخل اتاق شد. پس از چند لحظه بیرون آمد و اشاره کرد که تو بروم. قدم به درون گذاشتم. مرد محترم میان‌سالی روی صندلی دسته‌دار پشت میزی نشسته بود و چیزی می‌نوشت. سلام کردم (همان گودمورنینگ!)، اشاره کرد. نشستم و پس از لحظه‌ای سر بلند کرد و نامم را پرسید که گفتم: البته من‌جمله «نام شما چیست؟» را بلد نبودم! ولی چون چند هفته‌ای بود که در انگلستان بودم آوای آن به گوشم آشنا بود و پاسخش که نام کوچک شخص باشد!». جمله بعد که پرسید نام فامیل بود که هرگز به گوشم نخورده بود (Surname) که با حالتی آرتیستیک! پاسخ دادم:! No و مصاحبه! ادامه یافت با پاسخ‌های yes و no ی من! که پیرمرد از جایش بلند شد و با فریاد خشم‌آلودی که معلوم بود ناسزا می‌گوید، مرا از اتاق بیرون کرد! دوستم، پرویز دوید با نگاه خیره‌ای به من به اتاق رفت و پس از مدتی بیرون آمد و گفت: «تو هیچ شانسی نداری، اگر نتوانی در این کالج نام‌نویسی کنی، اجازه اقامت به تو نخواهند داد و باید از انگلستان بروی.» سرم گیج رفت، عرق سردی روی پیشانیم نشست، گفتم: «چه کنم؟» آرام و مهربان گفت: «من وضع تو را برای او تشریح کردم و از او خواستم که به تو کمک کند و او گفت که می‌تواند برای دو هفته به عنوان شاگرد مستمع آزاد (۱۴) به تو اجازه دهد سر کلاس بنشینی و اگر در این دو هفته نشان دادی که می‌توانی پیشرفت کنی، اسمت را خواهد نوشت». چه می‌کردم؟!

از فردای آن روز به کالج رفته و در تنها کلاس زبان آن که انگلیسی تخصصی برای خارجیان (۱۵) بود، شرکت کردم. در این کلاس ۲۵، ۳۰ نفره که اکثراً اروپایی و تعدادی نیز از چین و ژاپن و کشورهای دیگر بودند و برای تکمیل زبان در این کالج نام‌نویسی کرده بودند؛ درس‌ها ادبیات انگلیسی، فن بیان و برگردان متن‌های ادبی به زبان انگلیس بود که برای من حکم کاری ناممکن داشت. نه از حرف استاد چیزی دستگیرم می‌شد، نه از کتاب چیزی می‌فهمیدم و نه می‌توانستم با هم‌شاگردی‌ها گپ و گفت‌وگویی داشته باشم. وضعیتی به‌راستی رنج‌آور بود. از صبح تا غروب کلاس‌ها دایر بود و من که تنها نظاره‌گر حرکت‌های شیطنت‌آمیز و خنده و شوخی‌های خوشدلانه دخترها و پسرهای پرنشاط بودم، در گوشه‌ای می‌خزیدم و با کتاب سرگرم می‌شدم. غروب که خسته و پکر و تحقیرشده پیاده به منزل می‌رفتم. اغلب اشکم با قطره‌های باران مخلوط شده از چهره‌ام سرازیر می‌شد. من دوهفته بیش‌تر فرصت نداشتم، پس باید کاری می‌کردم، کاری کارستان وگرنه باید شکست را می‌پذیرفتم که پایانش نابودی‌ام بود.

دست به کار شدم، کتاب‌های بسیار ساده انگلیسی را تهیه کردم، مکالمات روزمره و نوارهای لینگافون تا تلفظ درست را یاد بگیرم. من با احتساب ساعت‌هایی که در کالج بودم، روزی تقریباً ۲۰ ساعت انگلیسی می‌خواندم و در پایان دو هفته که قرار بود پیش معاون کالج بروم، چند جمله انگلیسی که به فارسی نوشته و حفظ کرده بودم، آن‌قدر روان می‌توانستم ادا کنم که خودم خنده‌ام می‌گرفت!


درباره آلتوسر و اندیشه او

لویی پی‌یر آلتوسر (۵۵) متنفذترین فیلسوف دوره تجدید نظریه مارکسیستی تحت تأثیر جنبش رادیکال دهه ۱۹۶۰، در اکتبر ۱۹۱۸ در الجزیره در خانواده‌ای کاتولیک زاده شد. او فرزند بزرگ یک معلم بازنشسته بود و خانواده‌اش در ۱۹۳۰ به پاریس آمدند. او در الجزیره، لیون و مارسی بزرگ شد، در همان‌جا به مدرسه رفت و در سپتامبر ۱۹۳۹ در آزمون ورودی مدرسه معتبر اِکول نُرمال سوپریور (۵۶) در پاریس پذیرفته شد. با آغاز جنگ، به خدمت سربازی فراخوانده شد و در ژوئن ۱۹۴۰ به اسارت در آمد و به اردوگاهی در شمال آلمان منتقل شد. در اردوگاه به بیگاری و کار سخت و طاقت‌فرسا کشیده شد که موجب بیماری و بستری شدن او گردید؛ ولی پس از بهبودی، از بیگاری معاف شد و به پرستاری بهداری اردوگاه گمارده شد. در دوران اسارت بود که او توانست ادبیات و فلسفه بخواند؛ و پس از آزادی، مطالعات خود را در اکول نُرمال دنبال کرد و پایان‌نامه دکتری‌اش را در ۱۹۴۷ درباره فیلسوف ایده‌آلیست آلمانی، هگل (۱۷۷۰ ـ ۱۸۳۱) نوشت و یک سال پس از آن، در ۱۹۴۸، به استادی فلسفه برگزیده شد و بقیه دوره کار و فعالیت علمی خود را در اِکول نُرمال گذراند.

آلتوسر در ۱۹۴۸ مانند بسیاری از روشنفکران فرانسوی آن دوران، به عضویت حزب کمونیست در آمد؛ زیرا به قول خودِ او «پس از شکست آلمان، پیروزی استالین‌گراد و امیدها و درس‌های جنبش مقاومت، کمونیسم فراگیر شده بود» (آینده مدت‌ها خواهد ماند). (۵۷)

آلتوسر، قبل از هر چیز فیلسوفی بود با مشغله و تعهد سیاسی؛ حتی بیش‌تر از آنچه معمولاً از «تعهد سیاسی» فهمیده می‌شود. اندیشه او را نمی‌توان مستقل و بدون وابستگی به «عوامل» یا دستدادهای (۵۸) زنجیره‌ای تاریخی، سیاسی و نظری، یعنی مجموعه عواملی که در آنها زیست و نوشت و در شکل‌گیری آنها، آثار او سهم عمده و ویژه‌ای داشت، درک کرد. بنابراین، هر گزارشی درباره عقاید او بایستی حول محور این مجموعه عوامل یا دستدادها و تعهد او نسبت به آنها و درگیر شدنش با آنها، متمرکز شود.

بنا به گفته خودِ او، آلتوسر زندگی کودکی پررنج و ناخوشایندی داشته است؛ نشان شده با عذابی درونی که شاید بتوان آن را دلیلی بر حالت افسردگی و سرانجام، جنون و حادثه اندوه‌بار و غم‌انگیز زندگی او دانست (کشتن همسرش هِلن که سی سال با وی زیسته بود و اقامت ده‌ساله‌اش در تیمارستان تا آستانه مرگش در ۱۹۹۰).

به طوری که پیشتر گفتیم، آلتوسر در ۱۹۴۸ به عضویت حزب کمونیست درآمد و مشوق و راهنمای او نیز یکی از دوستان هم‌بند زندانی‌اش در دوران جنگ بود. اما از همان نخست، او روشنفکر آزادفکر ناوابسته‌ای بود که به‌طور روزافزونی در تضاد با شیوه‌های عملکرد رهبری حزب، که او را بیش از پیش از آن جدا می‌کرد، قرار گرفت.

نوشته‌های کاملاً متمایز و انگیزاننده او که نتیجه سمینارها و درس‌گفتارهای او در اِکول نُرمال سوپریور در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بود، تحت تأثیر دو رویداد عمده در جنبش بین‌المللی کمونیستی شکل گرفته بود: نخست، مرگ استالین و محکوم کردن «جنایات» او توسط خروشچف که وعده آن داده شد (اما، هرگز اعلام نگردید) و این ــ عدم اعلام رسمی جنایات استالین ــ خود موجب گردید که صدای مخالفت و ناهم‌رأیی، هم از درون و هم از بیرون احزاب کمونیست و جنبش چپ درباره میراث مارکسیستی از نوع شوروی بلند شود؛ دوم، اختلاف و شکاف روزافزون میان اتحاد شوروی و چین و تأثیر جنبش «مائوئیستی» همراه با آن و جریانات مارکسیستی اندیشه انقلابی در مبارزات انقلابی کشورهای جهان سوم. همچنین شکل‌گیری گروه کوچک مائوئیستی به عنوان نیروی انتقادی در جناح چپ حزب کمونیست فرانسه، که درون‌مایه سیاسی خود را از انقلاب فرهنگی (۵۹) چین و رویدادهای ۱۹۶۸ فرانسه اخذ کرده بودند، تأثیرات خود را روی اندیشه آلتوسر و آثار او در این دوره باقی گذاشت.

سهم نظری عمده آلتوسر

آلتوسر و حلقه شاگردان و همکاران او قاطعانه و با حرارت بر ضد تفسیر مارکسیسم به‌مثابه «اومانیسم» (انسان‌باوری) شوریدند و در مقابل، خوانش متفاوتی از آثار مارکس، که در آن موقع نه توسط آلتوسر و یاران او می‌توانست به شکل پیوسته‌ای مورد تأیید و تصدیق قرار گیرد و نه آشکارا به آن اذعان شود، ارائه کردند؛ خوانشی بر اساس جریانات فکری غیرمارکسیستی معاصر که در آن زمان در پاریس دارای نفوذ و تأثیر زیادی بود. دو جریان فکری غیر مارکسیستی که اهمیت فوق‌العاده‌ای در فهم عمده‌ترین و مؤثرترین عقاید و نظرات آلتوسر دارند، عبارتند از:

 

۱. ساختارگرایی (۶۰)

۲. معرفت‌شناسی تاریخی (۶۱)

که نخستین، یعنی زبان‌شناسی ساختاری فردیناند دوسوسور، دارای اهمیت عمده‌ای است با تأکید بر زبان به‌مثابه یک واقعیت غیروابسته اجتماعی، سوای عمل و نیت استفاده‌کننده زبان. و دومین، یعنی شناخت یا معرفت‌شناسی تاریخی که به عنوان منبع فکری غیرمارکسیستی مورد استفاده آلتوسر قرار گرفت؛ همانا سنت متمایز و ویژه فرانسوی برای اندیشیدن درباره تاریخ و ماهیت علم بود که در پیوند با آثار کویره (۶۲)، باشلار (۶۳) و کنگیلم (۶۴) است. آلتوسر و همکارانش با استفاده از مفهوم معرفت‌شناسی تاریخی، به تحلیل گاه‌مندی (۶۵) و پیوستگی آثار نوشتاری مارکس پرداختند؛ به این ترتیب که آنها دو مفهوم کلیدی از معرفت‌شناسی تاریخی را اخذ و مورد استفاده قرار دادند:

یکی، مفهوم «پروبلماتیک»(۶۶) (گمان‌انگیز یا معمایی) که طبق آن متن، با توجه به تأثیرات قالب نهفته یا چارچوب زیربنایی مفاهیمی فهمیده می‌شود که مطرح کردن و پاسخ به گستره مشخصی از پرسش‌ها را ممکن می‌سازد، اما درعین‌حال، پرسش‌های دیگر را مسدود می‌کند. پروبلماتیک‌های پیشاعلمی، که به گفتمان‌هایی در حوزه پژوهش و پرسشگری شکل بخشیده‌اند، آنها را مطرح می‌کردند. پروبلماتیک‌های «ایده‌ئولوژیک» نامیده می‌شدند؛ تا آن‌که پروبلماتیک‌های علمی پدید آمدند و پیدایش آنها مستلزم آن بود که شبکه‌های مفهومی پیشینی (۶۷) تغییر یافته یا برانداخته شوند. این فرایند با مفهوم دومی (دیگری) مشخص شد که آلتوسر آن را نیز از معرفت‌شناسی تاریخی بر گرفت و آن را «گسست معرفت‌شناختی»(۶۸) نامید که وقتی آن را در بررسی آثار مارکس به کار گرفت به گاه‌مندی و تناوبی منجر شد که در آن جایگاه گسست معرفت‌شناختی، پس از نگارش دست‌نوشته‌های اقتصادی/ فلسفی ۱۸۴۴ تعیین شد که به باور آلتوسر الزام‌آورترین و مهم‌ترین منبع مطالعه مارکس به‌مثابه انسان‌باور فلسفی بود. اما، از آن‌جا که بسیاری از بخش‌های نوشته‌های بعدی مارکس نیز دارای پژواکی از اومانیسم دوره جوانی اوست، لازم بود که در پژوهشی مشخص شود که پروبلماتیک علمی «ماتریالیسم تاریخی»(۶۹) به‌طور کامل یک‌شبه پدید نیامد. بدین منظور و برای بازشناسی این واقعیت، آلتوسر و همکاران او به کنشی راه یافتند و آن را بسط دادند که می‌توان آن را «خوانش نشانگر»(۷۰) نامید (مشابه «خوانش روان‌کاوانه»(۷۱) لغزش زبان و خطای حافظه) و از آن طریق تناقضات، ناسازگاری‌ها و جاافتادگی‌های قابل مشاهده در سطح را می‌توان در درون و پروبلماتیک یا پروبلماتیک‌های زیربنایی و نهفته ردیابی کرد.

از راه این «خوانش نشانگر» بود که آلتوسر، شاگردان و همکاران‌اش توانستند بفهمند و نشان دهند که مارکسیسم چه نیست. آلتوسر توانست سه ویژگی هم‌پیوند پروبلماتیک در آثار اولیه مارکس را، که وارد روند کلی و جریان غالب راست‌کیشی (ارتدوکسی) مارکسیسم معاصر شده است، باز شناسد و آن را با تأکید نشان دهد. این سه ویژگی عبارتند از:

۱. اِکونومیسم (اقتصادباوری)

۲. هیستوریسیسم (تاریخ‌باوری)

۳. اومانیسم (انسان‌باوری)

که به دید آلتوسر، مارکس بالغ مرتکب هیچ‌یک از این خطاها نشد و نتیجه آن‌که مارکسیسم:

اکونومیسم نیست

هیستوریسیسم نیست

اومانیسم نیست (۷۲)

مجید مددی


پیش‌گفتار

نظریه مارکسیستی هرگز در گذشته،

چونان امروز در مرگش!

چنین سرزنده، شاداب و پویا نبوده است.

مایکل هارت

پیش‌گفتار: چرا آلتوسر؟

پاسخ کوتاه به این پرسش، به قول لوک فِرِتر نویسنده کتاب چرا آلتوسر؟ چنین است: «به دلیل وجود سرمایه‌داری، و می‌افزاید:

مادام که در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که شالوده آن اقتصاد سرمایه‌داری است و در آن کالا برای فروش و کسب سود تولید می‌شود، ما قادر به درک و دریافت ادبیات و هنر در آن جامعه بدون وجود اندیشمندانی چون آلتوسر نیستیم.

و به‌راستی چرا آلتوسر؟ من می‌خواهم اینک که فرصتی فراهم آمده وقرار است مطالبی درباره این اندیشمند سترگ و تأثیرگذارِ نیمه دوم قرن بیستم بنویسم، در آغاز همین جستار، از لوک فِرِتِر پیشتر رفته بگویم در دنیایی که نه‌تنها نیروی کارِ انسان، بلکه خودِ او به کالا فروکاسته شده و انسان از انسانیتش تهی و به موجودی «ناانسان» تبدیل شده، خرد و اندیشه به محاق رفته و به قول مکین تایر عصر ظلمت (۷۳) دوباره‌ای، جهان انسانی ما را در تیرگی و سیاهی جانگزایی فرو برده است و با این‌حال توجیهات ابلهانه و عوامانه‌ای «وضع موجود» را مطلوب جلوه می‌دهد؛ به‌راستی نیازمند اندیشه‌ورانی چون آلتوسر هستیم تا با ژرف‌کاوی و دید تیز و ذره‌بین علمی به کشف علل نابسامانی‌ها پرداخته و بدون ملاحظه و پرده‌پوشی بگویند و نشان دهند که بر سرِ انسان، این موجودی که به قول شکسپیر «زمانی حاکم بر سرنوشتش بود»، چه آمده است. آیا می‌شود امیدی به تغییر داشت یا باید به انتظار معجزه نشست و سرنوشت محتوم را پذیرفت؟

مارکس که گفت: «انسان از انسانیت اصیل خود جدا شده است»(۷۴) و جامعه انسانی و روابط و مناسبات آن را عامل این «جداشدگی» و «بیگانگی» دانست و آن را به تازیانه انتقادی مرگ‌زا گرفت و تلاش کرد، تلاشی تب‌خیز و هستی‌سوز، تا علت آن را دریابد و با درک و شناخت و کشف علت و درگیر شدن با آن، معلول را که همان رنج و مصیبت بشری و «ناانسانی» شدنِ انسان بود بزداید و دنیایی به وجود آورد یا پیدایی آن را نوید دهد که در آن انسان از خود بیگانه نباشد و با درک استعداد و توانایی‌های لایزال خود آفرینشگر و ستایشگر هنر و زیبایی و معمار بهشت روی زمین باشد. مارکس در تحلیل و بررسی خود از مناسبات جامعه سرمایه‌داری به حقیقتی رسید مبنی بر این‌که «مبارزه طبقاتی موتور حرکت و پیشرفت تاریخ است» و تکامل تاریخی و راستای آن به سوی جامعه بی‌طبقه کمونیستی. و این، برخلاف دیدگاه یوجین کامنکا در اثرش به نام مارکسیسم و اخلاق (۷۵)، تصوری انسان‌گرایانه بر پایه ایده‌آل‌های اخلاقی نبود، بلکه بر پایه قوانین لایتغیر دانشی بود که آن را «علم تاریخ» می‌نامیدو کاشف آن نیز کسی جز خودِ او نبود. مارکس که نسبت به دستاورد علمی خود، کشف «قاره تاریخ» به قول آلتوسر، تردیدی نداشت، در پاسخ به آن‌هایی که وی را متهم به «اختراع» طبقات اجتماعی و مبارزه و ستیز میان آن‌ها می‌کردند گفت:

بسیار پیش از من مورخان بورژوا طبقات اجتماعی و حتی مبارزات طبقاتی را می‌شناختند و درباره آن چه سخن‌ها که نگفته‌اند؛ بنابراین از این بابت اعتباری برای من نمی‌توان در نظر گرفت… آن‌چه من کرده‌ام و نو است وبایستی به نام من ثبت شود این‌هاست:

۱. مبارزه طبقاتی ناگزیر به انقلاب و برچیدن نظام کهنه منجر خواهد شد؛

۲. طبقه کارگر، که خود را در موضع حاکمان قرار داده، برای حفظ دستاوردهای انقلاب ناچار از برقراری دیکتاتوری پرولتاریاست؛

۳. دیکتاتوری پرولتاریا در نبرد دموکراسی و پیروزی در آن و حذف طبقات اجتماعی، پایه‌های قدرت خود را سست کرده، پایان دولت را اعلام می‌کند و نهایتا جامعه کمونیستی که در آن انسانِ آزاد و رها از قید سرمایه و تعلقات مادی‌اش به شکوفایی قابلیت‌های خود و امکانات بالقوه‌اش خواهد پرداخت، اعلام می‌شود و آن هنگامی است که شعار «از هر کس به قدر استعدادش و به هر کس به قدر نیازش» تحقق خواهد یافت.

بنابراین، مارکس بیش و پیش از هر چیز یک انقلابی استوارِ آشتی‌ناپذیر و مارکسیسم علم تغییر بنیادی جامعه انسانی است. و تلاش و کوشش او و همرزم و همفکرش اِنگلس نیز در سراسر دوره زندگی‌شان، چه در عرصه علم و اندیشه‌ورزی و چه فعالیت‌های مبارزه‌جویانه سیاسی‌شان، گواه صادقی بر این مدعا است. مارکس هرگز نگفت و مارکسیسم نمی‌گوید که «حتمیت» جامعه کمونیستی و اضمحلال و نابودی جامعه سرمایه‌داری بنا به حکم تاریخ و فرایند بی‌وقفه آن، بدون نقش انسان امکان تحقق دارد. بنا به گفته آنان، هرچند:

روند تاریخی ناگزیر طی مراحل تکاملی خود به آن خواهد رسید، با این‌همه، باید به مبارزه‌ای تن‌فرسا دست یازید. نمی‌توان آرام نشست و نظاره‌گر رشد و تکاملِ تاریخ شد.

انسان موجودی است پویا و در این پویایی است که تغییر ایجاد می‌کند. گرچه «انسان محصول روابط و مناسبات اجتماعی است» و با تغییرات و دگرگونی‌های آن خود تغییر می‌کند، ولی در ارتباط متقابلش با جامعه، موجب تغییر در آن نیز می‌شود و فرایند تکامل را تند و کند می‌کند. «انسان‌ها تاریخ را می‌سازند،» پس، نقش انسان در فرایندهای اجتماعی و دگرگونی‌ها تعیین‌کننده است. بی‌جهت نیست که می‌بینیم خودِ مارکس مبتکر و مؤسس نخستین تشکیلات جهانی کارگری (بین‌الملل اول) می‌شود و رهبری آن را به دست می‌گیرد.

پیش از ورود به بحث اصلی‌مان (آلتوسر، اندیشه و نقش او در تجدید حیات مارکسیسم به‌مثابه علمِ تغییر جامعه) ضروری است، نگاهی گذرا به اندیشه مارکسیستی بیفکنیم و نکات اصلی و اساسی آن را برجسته سازیم. مارکس در فقر فلسفه می‌گوید: «مبارزه یا مرگ، مبارزه خونین یا نابودی. پرسش این‌گونه مطرح می‌شود: پرسش محتوم تاریخی.» بنابراین، نحستین گام، شناختِ وجود طبقات اجتماعی و مبارزه طبقاتی است که پیش‌تر از آن یاد کردیم. مارکسیسم که در ربع دوم قرن نوزدهم پدید آمد، همزمان با تولد جامعه‌شناسی توسط اگوست کنت، به قول کلیف اسلوتر «جامعه‌شناسی دیگری» نبود، بلکه کاملاً برعکس و در مقابل آن بود؛ زیرا مارکس مخالف این باور بود که برای حقایق و داده‌های اجتماعی (۷۶) می‌توان علمی کلی و عمومی داشت با حوزه و قلمروی جدا از نظریه شناخت (۷۷)، یعنی علوم طبیعی و تاریخ. نظریه مارکس نقد عملی (۷۸) از جامعه و شرایط موجود برای یافتن نیروهای درون همان جامعه و وضع موجود که شرایط لازم را برای انهدام آن فراهم می‌آورد. از این‌رو، به‌طوری‌که پیش‌تر نیز اشاره کردیم، مارکسیسم علم تغییر جامعه است، نه دانشی خنثی و صرفا توضیح‌دهنده. و برخلاف دیدگاه‌های موجود، مارکسیسم نه ایده‌ئولوژی است (چه علمی یا غیرعلمی) و نه اقتصاد و فلسفه و جامعه‌شناسی از نوع دیگری و نه حتی صرفا بیانِ انتقادآمیزی از وضعیت موجود برای اصلاح آن.

فلاسفه به گونه‌های متفاوت جهان را توضیح داده‌اند؛ غرض تغییر آن است. (۷۹)

مارکس کاشف «قاره تاریخ»، به گفته آلتوسر، و پدیدآورنده علم تاریخ است که چون هر علم دیگری فلسفه خود را بنیان می‌نهد. بنابراین می‌توان ماتریالیسم تاریخی (۸۰) را علم تاریخ و ماتریالیسم دیالکتیک (۸۱) را فلسفه مارکسیستی دانست که توضیح‌دهنده و تبیین‌کننده علم تاریخ است و در مجموع جهان‌بینی (۸۲) مارکسیستی را پدید می‌آورند. از این‌رو، به تفسیر آلتوسر و با استفاده از گفته خودِ مارکس، فلسفه نه علم است و نه مادرِ زاینده آن، بلکه خود مولود علم است.

فلسفه در تحلیل نهایی و فرجامین مرحله، مبارزه طبقاتی است در حوزه نظریه…، درحالی‌که امروزه در غرب مارکس را فیلسوف و اندیشه او را صرفا فلسفی ــ حتی از زمره غیرماتریالیستی‌اش ــ و لابد انگارگرا! می‌دانند. ببینیم تام راک‌مور چه می‌گوید:

ماتریالیسم چگونه به مارکس ربط داده می‌شود؟ ماتریالیسم دکترینی است که برای انگلس روشن و برای مارکس مسلما! کمتر روشن است. جای شگفتی است که این اصطلاح عموما در اشاره به اندیشه‌های او به کار می‌رود، اویی که به‌هیچ‌وجه و بنا به هیچ‌یک از معانی معمول، ماتریالیست نیست!!(۸۳)

تحلیل‌های عجیب و گاه خنده‌آور از مارکس و مارکسیسم که در چند دهه اخیر در غرب باب شده و به مذاق به‌اصطلاح روشنفکران سرخورده وطنی ما هم خوش آمده است، به‌ویژه اکنون که نئولیبرالیسم در غرب پیروزی خود و مرگ مارکسیسم را جشن گرفته، بسیاری از اندیشه‌ورزان غیرمتعصب و فرهیختگان جهان را برانگیخته است تا نگاه دوباره‌ای به اندیشه‌های مارکس بیفکنند و در این گم‌گشتگی راهی بجویند. تردیدی نیست که بازگشت به گذشته امکان ندارد و نمی‌توان راه آمده را بازپیمود. اگر مسیری فراروی ما است باید گام در آن نهاد و با استفاده از تجربه پیشین به راه خود ادامه داد و مطمئن بود که چیزی در پایان راه در انتظار ما است و همان، رنج راه را هموار خواهد کرد. برخی ناکامی‌ها و شکست‌ها، شگفت است به جای آن‌که انسان را به عقب بازگرداند و موجب یأس و نامرادی شود، تلاش و تکاپو را در انسان قوت می‌بخشد و سبب می‌شود با ایمان راسخ‌تری هدف را پی گیریم و از راه باز نمانیم و این همان چیزی است که بزرگان و اندیشه‌ورزانی چون آلتوسر به ما نموده‌اند.

مارکس می‌گفت: «همه چیز را باید به پرسش گرفت» و این سخن یعنی پاسخ به چرایی‌ها، نماندن پشت درِ بسته، راه گشودن، پرده به کنار زدن و دنیای استتارشده را دیدن. و این کاری بود که آلتوسر کرد: خوانش جدید و متفاوتی از آثار مارکس به‌ویژه کاپیتال که آن را «خوانش دردنمایه (نشانگر)»(۸۴) خواند.

آلتوسر پس از مواجهه با دو رویداد، یکی مرگ استالین و اعلام برائت از او، باطل انگاشتن اندیشه و انکار مطلق او توسط خروشچف در ۱۹۵۶ و دیگری اختلافات میان چین و شوروی بر سرِ رِوِزیونیسم (تجدیدنظرطلبی رهبران اتحاد شوروی)، برخلاف دیدگاه‌های رهبران احزاب کمونیست برادر و خط‌مشی رسمی و تأییدشده آن‌ها، ازجمله حزب کمونیست فرانسه که آلتوسر از نظریه‌پردازان و کادر برجسته آن بود، آغاز به خوانش جدید و متفاوتی از آثار مارکس و به‌ویژه کاپیتال کرد و در نتیجه متوجه انحرافاتی شد که احزاب کمونیست از اندیشه‌های مارکس و علم مارکسیستی داشته‌اند و مهم‌ترین آن:


۱. اِکونومیسم (اقتصادباوری)

۲. اومانیسم (انسان‌باوری)

بود و در نقدی بر این دو، توصیه بر خوانش مارکس به شیوه دیگری می‌کند. به طوری که پیشتر گفتیم، نقطه محوری علم مارکسیستی مبارزه طبقاتی است. او می‌گوید این دو انحراف اساسی، یعنی اکونومیسم و اومانیسم، موجب می‌شود تا مبارزه طبقاتی به دست فراموشی سپرده شود. وی می‌گوید:

افتادن به دام اکونومیسم فراموش کردن، مبارزه طبقاتی است و فراموش کردن مبارزه طبقاتی، درافتادن در دام اومانیسم.

و آلتوسر کوشید تا با تفسیر جدیدی از مارکسیسم بر پایه خوانش غیر حزبی (غیر سنتی) از آثار مارکس، به مبارزه بر ضد این انحرافات برخیزد، اما مارکسیسم ارتدوکس، که در احزاب کمونیست/ کارگری به صورت نهادی رسمی توسط بورژوازی پذیرفته شده و لانه کرده بود، این سرکشی و سرپیچی را برنتافت و عَلَم مخالفت را این بار بر ضد «رِوِزیونیسم (تجدیدنظرطلبی) از نوع دیگر برافراشت. در این راه، مارکسیسم آکادمیک یا به قولی مارکسیسم «اخته‌شده»(۸۵) که بی‌هیچ ضرر و خطری در دپارتمان‌های فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد و سیاستِ دانشگاه‌ها بساط خود را پهن و جا خوش کرده بود، مهربانانه! به کمک آمد. گفتیم مارکسیسم علمِ تغییر بنیادی جامعه و انهدام وضع موجود است با شناخت قانون‌مندی‌های اجتماعی، دست‌یابی و شناخت نیروهای درون جامعه و بها دادن به آن‌ها که رسالت این تغییر را بر عهده دارند.


بنابراین، برای حفظ وضع موجود باید عامل مخرب (هرچه باشد) را نابود کرد. جنگ و ستیز آغاز می‌شود در دو جبهه:

۱. سیاسی

۲. فرهنگی

در جبهه یا عرصه سیاسی، نیاز به گفتن نیست استفاده از ابزار خشونت معمول است، اما، در عرصه فرهنگی نمی‌توان غولی چون مارکس و اندیشه‌براندازانه او را نادیده انگاشت. باید واقعیت وجود او را پذیرفت، اما می‌توان با ابزار آکادمیسم (۸۶) او را تا حد یک آکادمیسینِ «تأثیرگذار» پایین کشید و در جایگاهی نشاند ــ چون بسیاری دیگر از اندیشمندان ــ که در زمینه‌های مختلفی حرف‌هایی زده، نظراتی ابراز داشته که البته برخی از آن‌ها در زمان خودش درست و منطقی بوده! و برخی نادرست، که باید به نقد کشیده شوند. و خودِ او و نیز گفته‌ها و نوشته‌های «انسان‌گرایانه» اش، چونان گنجینه باارزشی در پستوی تاریک ذهن انسان‌ها و تاریخ اندیشه بشری باید حفظ شوند! با این تصور و پیشداوری است که جامعه فرهنگی غربِ لیبرال‌دموکرات با خلق گروهی مارکس‌شناس (۸۷) به جنگ با اندیشه انقلابی مارکس رفته، می‌رود و خواهد رفت.

***

لویی آلتوسر (۱۹۱۸ ـ ۱۹۹۰)، فیلسوف و اندیشمند برجسته فرانسوی که به گفته بسیاری از جمله گریگوری الیوت، برجسته‌ترین نظریه‌پرداز مارکسیست پس از جنگ جهانی دوّم بود، در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به بازسازی همه‌جانبه فلسفه مارکسیستی و نظریه اجتماعی پرداخت و در سرتاسر اروپای غربی و آمریکای لاتین مورد استقبال قرار گرفت.

آلتوسر به اتفاق همکاران نزدیکش، اِتین بالی‌بار، پیر ماشری و… در دو اثر اصلی‌اش، یعنی خوانش سرمایه (۸۸) و در دفاع از مارکس (۸۹) مارکسیسم موجود را از لحاظ تلقی رایج هگل‌گرایی ادعایی آن، به‌شدت مورد انتقاد قرار داد. به نظر آلتوسر، سنت‌های ناسازگار مارکسیسم سنتی (کائوتسکی یا استالین) و مارکسیسم غربی (لوکاچ یا سارتر) به ضعف مشترک تاریخ‌باوری (۹۰) مبتلا هستند. این هر دو گرایش، خواه در لفاف اقتصادباوری (۹۱) و خواه در پوشش انسان‌باوری (۹۲)، گسست کامل مارکس از ایده‌آلیسم آلمانی را نادیده می‌گیرند. اکونومیسم شاخص شیوه استالینی اواسط دهه ۱۹۲۰ منجر به جبرباوری فن‌ورانه (۹۳) و اومانیسم مشخصه واکنش‌های ضداستالینی دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ شد.

در این‌جا بی‌مناسب نیست پیش از بررسی جامعی از دیدگاه آلتوسر، به چند نکته که پیوسته مورد بحث و ایراد و مناقشه بوده است به‌طور مختصر اشاره کنم. نخست، معرفت‌شناسی آلتوسر که از جهات گوناگون مرهون عقل‌باوری (۹۴) اسپینوزایی و فلسفه علم فرانسوی (آثار باشلار و کنگلیم) بود. دوم، موضوع ساختارگرایی و بافه‌هایی از قبیل مارکسیسم ساختارگرا و… که در مورد اخیر خودِ آلتوسر در مقاله‌ای می‌نویسد:

ساختارگرایی از بطن مسائل نظری که دانشمندان در کارهای عملی‌شان با آن روبه‌رو بودند زاده شد (در زبان‌شناسی توسط فردیناند دوسوسور و در انسان‌شناسی توسط بواس و لوی استروس). مارکس [در آثار خود] از ترکیب عناصری در ساختار شیوه تولید سخن می‌گوید، ولی این ترکیب (۹۵)، ترکیب و تجمیع رسمی نیست… مارکسیسم، ساختارگرایی نیست. ساختارگرایی نیست، زیرا برتری و تفوق فرایند را بر ساختار تأکید می‌کند ونیز برتری و اولویت تضاد را بر فرایند؛ ولی چیز خیلی مهم‌تر این‌که علم مارکسیسم علمی انقلابی است، صرفا علمی نیست که انقلابیان برای انقلاب کردن به کارش گیرند، بلکه علمی است که آن‌ها به کارش می‌گیرند، زیرا دانشی است استوار بر پایه مواضع نظری طبقه انقلابی.

و در پایان مقال با تأکید می‌نویسد:

ما هرگز ساختارگرا نبودیم. (۹۶)

که به این ترتیب امیدوارم اگر در آینده در جایی سخنرانی یا سمینار و کلاس درسی درباره اندیشه و عمل آلتوسر برگزار شد، چون گذشته که روزنامه شرق در اعلام کلاس‌های من در دانشگاه تهران درباره آلتوسر به دفعات نوشت «درس‌گفتارهایی درباره مارکسیسم ساختارگرای آلتوسر!» توسط…، چنین اتفاقی روی ندهد و آلتوسر و اندیشه او را به ساختارگرایی فرونکاهند.

طرح دیدگاه آلتوسر در دهه ۱۹۶۰، که جنجالی برانگیخت، اعلام عدم پیوستگی اندیشه مارکس با و بیان آن چیزی بود که وی آن را «گسست معرفت‌شناختی یا شناخت شناسیک»(۹۷) اولیه از اندیشه ایده‌آلیستی آلمان و «مسائل بحث‌برانگیز فویرباخی»(۹۸) و سپس «گسست کامل»(۹۹) از آن و رسیدن به علم می‌نامید. مارکسیست‌های رسمی، ارتدوکس، یا مارکسیست‌های هگلی را، که با اندیشه‌های ماقبل علمی مارکس (آثار دوره جوانی‌اش) خوش بودند و به‌زعم خود با اندیشه انسان‌باورانه مارکس با دنیای «بیگانه‌سازِ» سرمایه‌داری برای ایجاد جامعه‌ای انسانی و رها از تضاد می‌جنگیدند، بر ضد او شوراند؛ وی را به سُخره گرفتند، دیوانه‌اش خواندند، طردش کردند… چراکه آب در لانه مورچگان ریخته بود.

آلتوسر با بیان این‌که آثار دوره جوانی مارکس دارای ارزش علمی نیست و نمی‌تواند به عنوان نظریه علمی مارکسیستی به‌مثابه سلاحی در خدمتِ «عمل درست سیاسی» برای تغییر قرار گیرد، چراکه «تنها نظریه علمی مارکسیستی است که می‌تواند عمل درست سیاسی را تضمین کند»، اقدام به دوره‌بندی آثار مارکس کرد و با این عمل نشان داد که تنها آثار دوره بلوغ و پختگی مارکس دارای ارزش علمی است و سلاح بُرنده و کارایی در مبارزه طبقه کارگر برای براندازی نظام سرمایه‌داری. برای نشان دادن آثار دوره بلوغ اندیشگی مارکس، وی آثار او را از نوشته‌های اولیه او، دوره گسست، دوران گذار (۱۰۰) و بالأخره دوره بلوغ به شکل زیر دوره‌بندی می‌کند:

۱۸۴۰-۱۸۴۴: آثار اولیه؛

۱۸۴۵: آثار دوره گسست؛

۱۸۴۵-۱۸۵۷: آثار دوره گذار؛

۱۸۵۷-۱۸۸۳: آثار دوره بلوغ.

سپس، بر اساس این دوره‌بندی، آلتوسر اعلام می‌کند که نوشته‌های اولیه مارکس «غیرعلمی»، «ایده‌ئولوژیک» و «اومانیستی» است. آثاری که از لحاظ سیاسی متعهد به آرمان و هدف کمونیسم است، ولی ناتوان از بیان روشنگرانه و صریح شالوده علمی حرکت و جنبش کمونیستی.

بنابراین نمی‌توان آن‌ها را بخشی از کشف علمی مارکس به حساب آورد که دیگر آثار او حاوی آن است. برای مثال، متنی مانند درباره مسئله یهود، گرچه متنی است، از دید آلتوسر به‌لحاظ سیاسی پای‌بند به مبارزه در راه کمونیسم، [اما] متنی است به‌شدت ایده‌ئولوژیک و ممکن نیست آن را از لحاظ نظری هم‌ارزِ آثار بعدی او دانست که در آن‌ها ماتریالیسم تاریخی تعریف می‌شود.

و درباره نوشته مشهور مارکس، دست‌نوشته‌های اقتصادی/ فلسفی ۱۸۴۴، آلتوسر می‌گوید هنگامی که طرح کلی این اثر با نوشته‌های اولیه مارکس مقایسه شود، چنین به نظر می‌رسد که «دست‌نوشته‌ها نتیجه کشف اقتصاد سیاسی توسط مارکس است». اما خودِ او از حقیقت آگاه است که مارکس برای نخستین‌بار نبود که در ۱۸۴۴ با اقتصاد سیاسی روبه‌رو می‌شد. در نوشته‌های اولیه نیز می‌توان دید که مارکس با مسائل اقتصادی حتی در ۱۸۴۲ برخورد داشته و مطالعاتی در آن باره انجام داده است. ولی او، آلتوسر، در این زمینه به مخالفان خود چنین پاسخ می‌دهد:

اما این رویارویی‌ها با اقتصاد تنها رویارویی با برخی مسائل اقتصادی بوده و آن هم از زاویه بحث و مناظره سیاسی… و این به معنای رویارویی و برخورد با مسائل اقتصادی به‌طورکلی، چنان‌که تأثیرات آن را بر سیاست‌های اقتصادی دریابد، نبوده است. (۱۰۱)

ولی همین نخستین رویارویی با اقتصاد سیاسی، مارکس را به گام نهادن «در این مسیر» مجبور کرد تا نگاهی به «فراسوی سیاست کند، برای شناخت تضادهای درونی غیرقابل حل آن.» و آلتوسر می‌گوید، این رویارویی با اقتصاد سیاسی «واکنش تندِ انتقادآمیزی» را نسبت به اقتصاد سیاسی موجب شد و مارکس را برانگیخت تا به بررسی ژرف و همه‌جانبه‌ای درباره کارکردهای آن بپردازد.

ما برای خودداری از اطاله کلام از ادامه این بحث که بسیار درازدامن است و در آن آلتوسر دلایل نگاه فلسفی مارکس را به اقتصاد سیاسی مورد بازبینی قرار می‌دهد و درباره مبحث «کار بیگانه‌شده»(۱۰۲) در این اثر (دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴) مطرح شده به بحث می‌پردازد، خودداری می‌کنیم و نظری می‌افکنیم به برخی اعتراضات مخالفان آلتوسر، یعنی مارکسیست‌های هگلی و در رأس آن‌ها جان لوئیس که در نامه‌ای به‌شدت به وی حمله کرد و حتی در پاسخ کوبنده آلتوسر به او، کتابی نوشت به نام مارکسیسم مارکس (۱۰۳) و در آن از دیدگاه‌های خود در برابر آلتوسر دفاع کرد و او را از لحاظ ایده‌ئولوژیک «منحرف از مارکسیسم» خواند.

مارکسیست‌های انسان‌باور یا هگلی مدعی‌اند که تکامل نظری مارکس «پیوسته»، فرگشتی و تحولی بوده است. آن‌ها این گفته یا حکم را مبنی بر «گسست معرفت‌شناختی» رد می‌کنند و اعلام می‌دارند که «مارکسیسم» با اثر عظیم مارکس، دست‌نوشته‌های فلسفی و اقتصادی ۱۸۴۴ تولد یافت و اساس دعوی آن‌ها، چنان‌که پیشتر اشاره کردیم، این است که «تقریبا همه» مفاهیم مارکس در دست‌نوشته‌ها، مانند «بیگانگی»، «نفی در نفی» (استعلاء)، «ماهیت انسان» و غیره، به دفعات در آثار بعدی مارکس چون ایده‌ئولوژی آلمانی، خانواده مقدس، گروندریسه و حتی کتاب سرمایه (کاپیتال) آمده است. جان لوئیس می‌نویسد:

 

نخستین نوشته‌های مارکس با موضوع «بیگانگی» سر و کار داشته است و در این مورد سخن گفته، اما منتقدین می‌گویند و بر گفته‌شان پای می‌فشارند که این نمایشی از عدم بلوغ، آرمان‌پرستی و ایده‌آلیسم فلسفی مارکس است: مارکس بعدی از این مفهوم (بیگانگی) و نیز از سایر مقوله‌های ایده‌آلیستی مانند اومانیسم، ماهیت انسان و… به منظور پرداختن به موضوعات اقتصادی و توضیح و بسط آن به یک نظام نظری (۱۰۴) دست می‌کشد. چنین موضعی نشانگر نادانی رنج‌آور و دردانگیزی نسبت به این واقعیت است که مفهوم «بیگانگی» در سرتاسر آثار مارکس از ابتدا تا انتها حضوری دائمی و چشمگیر داشته است.

چنان‌که از نقل‌قول بالا معلوم می‌شود، طرفداران پیوستگی اندیشه‌های مارکس نه‌تنها استدلال خود را بر این پایه استوار می‌سازند که برخی از مفاهیم اولیه مارکس در آثار بعدی او تکرار شده است، بلکه تصور و ایده فلسفی مارکس از انسان نیز هسته مرکزی و کانون توجه در کل نظام نظری او است. جان لوئیس سپس دستگاه نظری خود را با تأکید بر سه برنهاد (تز) به شکل زیر در برابر آلتوسر می‌گذارد:

الف. انسان خود و جهانش را به وجود می‌آورد؛ ب. روند حرکت و پیش‌روی از راه بهره‌کشی و ایجاد بیگانگی؛ ج. برگذشتن و استعلاء از جامعه طبقاتی و آزادسازی نیروهای مولد، غلبه بر بیگانگی و با موفقیت به انجام رساندن کامل کارِ اجتماعی و انسانِ کاملاً رشدیافته و به‌کمال‌رسیده.

و جان لوئیس سپس با توجه به این تزهای سه‌گانه به‌مثابه «مفاهیم اصلی» مارکسیسم در نهایت تعجب و حیرت زائدالوصف اشاره به این نکته می‌کند که چگونه برخی از «اشکال مارکسیسم» تلاش می‌کنند تا این سه مفهوم اصلی و اساسی را از نظریه مارکسیستی حذف کنند!

آلتوسر مارکسیسم «اومانیستی» جان لوئیس و دیگران را نظام اندیشگی «غیر مارکسیستی» و «ایده‌آلیستی» می‌خواند و با طنز می‌گوید چنین مارکسیسمی در جست‌وجوی یافتن راهی است برای پایان بخشیدن به رنج، مصیبت و زندگی اسف‌بار و غیرانسانی مردم و بیدادگری در جهان سرمایه‌داری با تأکید بر «استعلاء یا بَرشوندِ مثبت و قطعی»(۱۰۵) کارِ ازخودبیگانه که «انسانِ» «همه‌توانا» و قادر مطلق! که «سازنده تاریخ است» آن ــ دنیای نو (بهشت گمشده) ــ را ایجاد خواهد کرد!

بنا بر دید آلتوسر، مارکسیسمِ «هگلی» یا اومانیستی، که بر پایه انسان‌شناسی فلسفی استوار است، انسان‌ها را افراد هماهنگ و متحدی به حساب می‌آورد که سوژه یا فاعل کنشگر تاریخ هستند ــ «سازندگان تاریخ». در نتیجه، تاریخ به آگاهی این افراد فروکاسته می‌شود. بنابراین «تاریخ»، به طوری که آلتوسر می‌گوید، دِگرگشت یا شکل تغییریافته ماهیت انسان می‌شود که سوژه واقعی تاریخ است و به دست او دگرگون می‌گردد.

آلتوسر در پاسخ مفصلی که دیدگاه انتقادی جان لوئیس را هدف می‌گیرد، نخست سه برنهاد (تز) او را بازسازی کرده سپس آن‌ها را به نقد می‌کشد. این نوشته سنگین و ژرف در پاسخ به جان لوئیس در حقیقت نقد او بر مارکسیسم هگلی (اومانیستی) است:

برنهاد اول؛ جان لوئیس:

ــ این انسان است که تاریخ را می‌سازد

 

مارکسیسم‌ـ لنینیسم:

ــ این توده‌ها هستند که تاریخ را می‌سازند

و آلتوسر می‌پرسد این انسان که تاریخ را می‌سازد چیست؟ یک راز (۱۰۶)؟ توده‌ها که تاریخ می‌سازند، کیستند؟ و می‌گوید: توده‌های استثمارشده در جامعه طبقاتی، طبقات تحت استثمار و بهره‌کشی و دیگر قشرها و گروه‌هایی که به گِرد طبقه اصلی جمع شده‌اند؛ و می‌افزاید طبقه‌ای که قادر به انجام چنین کاری است (ساختنِ تاریخ)، لزوما همواره بیچاره‌ترین و مفلوک‌ترین قشر اجتماعی نیست. در دوران باستان برای مثال، به‌جز موارد استثنایی (قیام اسپارتاکوس)، این استثمارشده‌ترین قشرها و طبقات آزاد اجتماعی و نه برده‌ها بودند که موفق به تغییر بنیادی مناسبات اجتماعی شدند. یا در دوران سرمایه‌داری به قول مارکس، این لومپن پرولتاریا، یعنی مفلوک‌ترین قشر اجتماعی نیست که حرکت انقلابی را سبب می‌شود، بلکه طبقه تولیدکننده است که طبقه بزرگ اجتماعی را تشکیل می‌دهد؛ یعنی پرولتاریا.

 

برنهاد دوم؛ جان لوئیس:

ــ انسان تاریخ را با استعلاء بخشیدنِ آن می‌سازد.

مارکسیسم‌ـ لنینیسم:

ــ مبارزه طبقاتی موتورِ حرکت تاریخ است (مانیفست کمونیست).

در این‌جا است که به گفته آلتوسر، مارکسیسم‌ـ لنینیسم کل دستگاه فلسفی جان لوئیس را به هم می‌ریزد. چرا؟ برای این‌که طبق نظریه جان لوئیس (مارکسیسم هگلی)، فرض بر این است که تاریخ نتیجه عمل و کنش (۱۰۷) سوژه است (فاعل کنشگر) و برای جان لوئیس این سوژه همان انسان است. حال باید دید که آیا مارکسیسم «سوژه دیگری»، یعنی توده‌ها را پیشنهاد می‌کند؟ پاسخ آلتوسر هم آری است و هم نه. نخست باید به تعریف توده‌ها بپردازیم. توده‌ها در واقع طبقات، قشرها و گروه‌های مختلف اجتماعی‌اند که خصایص و ویژگی‌هایشان در فرایند حرکت‌های اجتماعی تغییر می‌کند. هنگامی که می‌گوییم بر پایه مارکسیسم انسان‌ها یا تودهها هستند که تاریخ را می‌سازند، باید توجه خود را به این نکته بسیار بااهمیت جلب کنیم که مارکس این شرط را پیش می‌کشد:

آن‌ها ــ توده‌ها ــ آزادانه، با انتخاب و از روی میل و سلیقه‌شان و تحت شرایطی که توسط خودِ آن‌ها فراهم شده تاریخ را نمی‌سازند (۱۰۸)، بلکه تحت شرایط و اوضاع و احوالی (۱۰۹) که مستقیما با آن رویارویند یا در آن قرار دارند (۱۱۰)، از گذشته به آن‌ها داده شده یا انتقال یافته است.

مارکس در دنباله این بحث و با اشاره به کودتای ناپلئون سوم و برقراری حاکمیت وی می‌گوید:

در فرانسه شرایط ایجادشده (۱۱۱) و روابط (۱۱۲) موجود بود که روا داشت و اجازه داد (۱۱۳) شخصی (سوژه‌ای) آن‌چنان میان‌مایه و عجیب و غریب و مضحک در نقش قهرمان ظاهر شود!

به این ترتیب اگر با دقت بیش‌تری به مسئله بنگریم، درخواهیم یافت که تاریخ درواقع «فرایندی بدون سوژه یا هدف» اجتماعی است، آن‌جا که در شرایط معین و آماده‌ای «انسان‌ها» به عنوان فاعلان کنشگر (سوژه)، تحت قطعیت و تعین‌یافتگی روابط اجتماعی، تنها محصولِ مبارزه طبقاتیاند. بنابراین تاریخ، در مفهوم فلسفی عبارت، سوژه (فاعل کنشگر) ندارد، بلکه موتور حرکت‌دهنده‌ای دارد که همانا مبارزه طبقاتی است.

اما در برنهاد دوم که گفتیم طبق نظر جان لوئیس انسان با استعلاء بخشیدن به تاریخ آن را می‌سازد، لازم است به نکته کلیدی بحث آلتوسر درباره مبحث استعلاء (۱۱۴) اشاره کنیم. او می‌گوید:

کسانی که درباره «استعلا» سخن می‌گویند، در واقع درباره نظرات و فلسفه ایده‌آلیستی‌ـ مذهبی فلاسفه مکتب افلاطون صحبت می‌کنند؛ یعنی فیلسوفان افلاطونی و نوافلاطونی که نیاز مبرمی به مقوله استعلاء داشتند تا الهیات مذهبی‌ـ فلسفی خود را به عنوان مکتب فلسفی رسمی در دوران برده‌داری برپا کنند؛ و بعد هم در قرون وسطی متألهانی مانند سنت آگوستین و توماس اکویناس از این مقوله برای ساختن نظام حکومتگر کلیسایی در دولت فئودالی بهره بردند. و در دوره باز بعدتر، بورژوازی با گرمی از مقوله استعلاء استقبال کرد و در فلسفه هگل، وظیفه جدیدی به آن محول شد و در پوشش نفی در نفی (۱۱۵) پنهان شد و به خدمت جامعه بورژوایی در آمد و به نام آزادی بورژوایی، که نامی فلسفی بر آن بود، به جلوه‌گری پرداخت.

ناگفته نگذاریم که مقوله جدید در جامه نوینِ خود به نسبت نظام فلسفی استعلایی دوران فئودالیته انقلابی بود، ولی همچنان صددرصد مقوله‌ای بورژوایی باقی ماند.

مارکس در یکی از نوشته‌های خود می‌گوید: «روش تحلیلی من از انسان آغاز نمی‌کند، بلکه شروع آن دوره‌ای اجتماعی است که به لحاظ اقتصادی معین شده است.» و در گروندریسه می‌خوانیم: «جامعه از افراد ترکیب و تشکیل نشده است.» و با استفاده از این گفته مارکس است که آلتوسر می‌گوید:

جامعه ترکیب و تجمیع افراد نیست، جمع افراد نیست. آن‌چه جامعه را می‌سازد نظام روابط اجتماعی آن است که در آن افراد زندگی، کار و مبارزه می‌کنند.

برنهاد سوم؛ جان لوئیس:

ــ انسان تنها آن چیزی را می‌شناسد و می‌داند که انجامش می‌دهد.

مارکسیسم‌ـ لنینیسم:

ــ انسان آن چیزی را می‌شناسد که وجود دارد.

در نظر جان لوئیس انسان آن چیزی را که انجام می‌دهد می‌شناسد، درحالی‌که برای ماتریالیسم دیالکتیک، یعنی فلسفه مارکسیسم‌ـ لنینیسم، انسان تنها آن چیزی را که وجود دارد می‌شناسد و این، تزِ اصلی و اساسی و بنیادین ماتریالیسم است: تقدم هستی بر اندیشه. و این تز، نشانگر هستی (وجود) و مادیت و عینیت است. و این‌که همه هستی، مادیت (۱۱۶) و عینی (۱۱۷)، یعنی مستقل از ذهن است. به باور آلتوسر، این برنهاد که مشکل‌فهم است، ولی به‌آسانی موجب گمراهی و سوءتعبیر می‌شود، اساسِ تمامی تزهای مارکسیستی درباره شناخت است. و می‌گوید که مارکس و لنین هرگز فعالیت و کنش (۱۱۸) اندیشه را انکار نکردند و بر کارهای علمی‌ـ تجربی، از علوم طبیعی گرفته تا علمِ تاریخ که مبارزه طبقاتی لابراتوار (آزمایشگاه) آن است، مُهر تأیید زده‌اند آلتوسر تأکید می‌کند که آن‌ها، یعنی مارکس و لنین، بر این کنش و فعالیت اندیشه با (اندیشه‌ورزی) اصرار می‌ورزند و فعالیت ذهنی برخی از فیلسوفان را مثال می‌آورند؛ ازجمله هگل که به‌خوبی از فعالیت ذهنی آگاه بود، اما در شکل رازورانه (۱۱۹) آن.


آلتوسر بر پایه تحلیلی از فلسفه به‌مثابه نظریه کنش نظری (۱۲۰) یا نظریه فرایندهای تولید دانش (۱۲۱)، چهار گزاره درباره فلسفه ارائه می‌دهد:

۱. فلسفه علم نیست؛

۲. فلسفه در مفهومی که علم دارای موضوع است، موضوع ندارد؛

۳. فلسفه تاریخ ندارد؛

۴. فلسفه سیاست است در حوزه نظریه.

 

و چنان‌که در مقاله مهمش به نام «لنین و فلسفه» نیز تأکید می‌کند و همچنان‌که هگل هم گفته است، نتیجه می‌گیرد: «فلسفه همواره عقب‌تر از علم است.»

بی‌تردید یکی از شاخص‌ترین و بااهمیت‌ترین نظریه‌های ابرازشده آلتوسر نظریه پیچیده و دشوار او درباره ایده‌ئولوژی است که در آثار او جنبه محوری دارد و لازم است در این جستار نگاهی به آن بیفکنیم و در حد استطاعت چکیده‌ای از آن به دست دهیم. آلتوسر در مقاله‌ای بلند با عنوانِ «ایده‌ئولوژی و دستگاه‌های ایده‌ئولوژیک دولت»، بحث مبسوطی درباره این «تاریک‌خانه» به تعبیر کوفمان در اثرش به نام تاریک‌خانه ایده‌ئولوژی (۱۲۲) ارائه می‌دهد که می‌توان مدعی شد تأثیر شگرف آن تقریبا در کلیه عرصه‌های اندیشگی اکنون نمایان شده و بسیاری تعبیر و تفیسرهای به‌اصطلاح علمی را سست و بی‌اثر کرده است. آلتوسر در سرآغاز این مقاله با نقل‌قولی از مارکس می‌گوید:

اگر در یک نظام اجتماعی (۱۲۳) همزمان با تولید شرایطِ تولید بازتولید نشوند، آن نظام اجتماعی یک سال هم دوام نخواهد آورد. پس شرط نهایی تولید همانا بازتولید شرایط تولید است.

و این بازتولید اگر صرفا شرایط تولید پیشین را فراهم آورد، «بازتولید ساده» است و چنان‌چه این شرایط را بسط دهد، «بازتولید گسترده» است.

می‌دانیم که هر نظام اجتماعی منبعث از شیوه تولید مسلط است. بنابراین موجودیتِ هر نظام اجتماعی موکول به آن است که همزمان با تولید و برای ممکن ساختن تولید، شرایط تولید نیز بازتولید شوند. پس هر نظام تولیدی باید ۱) نیروهای تولید (۱۲۴) ۲) روابط تولید (۱۲۵) موجود را بازتولید کند.

 

 


کتاب علم و ایده‌ئولوژی نوشته لویی آلتوسر

کتاب علم و ایده‌ئولوژی
نویسنده : لویی آلتوسر
مترجم : مجید مددی‌
ناشر: نشر نیلوفرتعداد صفحات : ۵۴۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]