معرفی کتاب « قرار ملاقات »، نوشته هرتا مولر
پیشگفتار
آکادمی نوبل در سال ۲۰۰۹ جایزهٔ ادبیات را به این علت به هرتا مولر اهدا کرد: کسی که با تمرکز بر شعر و صداقت در نثر، دورنمای زندگی محرومان را به تصویر کشیده است.
مولر نویسنده و شاعر رومانیاییالاصل آلمانی است که به سال ۱۹۵۳ در خانوادهای کشاورز در روستای آلمانیزبان نیچیدورف، واقع در غرب رومانی، به دنیا آمد. خانوادهاش از اقلیتهای آلمانیتبار قلمداد میشدند. پس از اتمام جنگ جهانی دوم، در سال ۱۹۴۵، نیروهای نظامی شوروی مادرش را، که فقط هفده سال داشت، به همراه ۰۰۰, ۱۰۰ نفر دیگر برای پنج سال به اردوگاه کار اجباری تبعید کردند؛ ارثیهٔ خانوادگیشان را، که از پدربزرگش به آنها رسیده بود، به نفع حکومت کمونیستها مصادره کردند؛ و پدرش، که در دوران جنگ عضو گروه اساس وافن بود، رانندهٔ کامیون کمونیستها شد.
مولر زبان رومانیایی را در دبیرستان فراگرفت و در دانشگاه تیمیشوئارا در رشتهٔ مطالعات زبان آلمانی و ادبیات رومانی تحصیل کرد. در سال ۱۹۷۰، بهعلت امتناع از همکاری با پلیسمخفی حکومت «نیکلای چائوشسکو (۱)» شغل معلمی را از دست داد و به همین علت بارها به مرگ تهدید شد. در سال ۱۹۷۶ در کارخانهای صنعتی به سمت مترجم گماشته شد، اما سه سال بعد، دوباره به علت امتناع از همکاری با پلیسمخفی، از آنجا اخراج شد. پس از آن، معلم کودکستان شد و به تدریس خصوصی زبان آلمانی پرداخت.
او در اغلب داستانهایش وضعیت خفقانبار حکومت چائوشسکو و پسماندهای ذهنی جامعهٔ پس از جنگ جهانی را به خواننده منعکس میکند و بیشتر به مسائل روانی افراد جامعهاش که زاییدهٔ فشار حکومت کمونیستی است اشاره دارد؛ و از آنجایی که جوانی خود را در آن دوران گذرانده، با قلمی شیوا و زبانی شیرین توانسته رمانهای باارزشی را از خود در دنیای ادبیات به جای بگذارد. با اینکه شاید آثارش در نگاه اول سختخوان باشند، اگر کمی با سبک نگارشش آشنا شویم، حلاوت هنرش را چنان میچشیم که تا مدتها از خاطرمان بیرون نمیرود.
قهرمان و راوی رمان قرار ملاقات، که مسائلش شباهت زیادی به مشقتهای چند دههٔ نخست زندگی هرتا مولر دارد، زنی جوان و مصیبتدیده است که تا پایان اسمی از او به میان نمیآید. او یک روز صبح سوار تراموا میشود و دیدهها و گذشتهٔ اوست که از ذهنش عبور میکند و داستان را شکل میدهد.
نکتهای که باید پیش از خواندن این کتاب به آن توجه کنید این است که علائم سجاوندی، نظیر ویرگول و نقطهویرگول، بعضاً مفهوم اصلی خود را ندارند، جملات استفهامی علامت سؤال ندارند و پاراگرافبندیها نیز از حالت اصولی خارج شدهاند. شاید مولر خواسته با این ترفند ذهن آشفته و روان بیمار راوی را بیان کند. ضمناً از آنجاییکه داستان در ذهن راوی میگذرد، روند رویدادها نیز کاملاً غیرخطی است.
در پایان، توصیه میشود، برای آشنایی بیشتر با نویسنده، شیوهٔ تفکرش و درک تلمیحاتی که در این رمان به کار رفته، خطابهاش به هنگام دریافت جایزهٔ نوبل را مطالعه کنید. (۲)
مهرداد وثوقی
احضار شدهام. پنجشنبه، رأس ساعت ده.
پیش از این نیز بارها و بارها احضار شدهام: رأس ده سهشنبه، رأس ده یکشنبه، چهارشنبه، دوشنبه. انگار سالها به سرعت هفته میگذرند، متعجبم چطور زمستان اینقدر زود پشتبند تابستان آمده است.
موقع رفتن به ایستگاه تراموا، دوباره از کنار درختچههای توت با آن میوههای سفیدشان که از میان توری حصار بیرون زده عبور میکنم. مثل دکمههای صدفی که از زیر دوخته شده یا مستقیم به زمین کوک شدهاند، یا شاید مثل تکههای نان. مرا به یاد دستهٔ پرندگان کاکلسفیدی میاندازند که منقارشان را برگرداندهاند، اما در واقع خیلی کوچکتر از پرندهاند. هرچه هست آدم را منگ میکند. ترجیح میدهم به برف نشسته بر روی چمنزار فکر کنم، اما آن برگها حس سردرگمی به آدم میدهد و یادِ گل سفید آدم را خمار میکند.
حرکت تراموا برنامهٔ ثابتی ندارد.
ظاهراً صدای خشخش برگ میدهد، به گوش من که اینطوری میآید، مگر اینکه اینهایی که میشنوم صدای برگهای خشک سپیدار باشد. آهان، رسید، مثل همیشه توی ایستگاه توقف میکند: گویا امروز برای بردنم عجله دارد. تصمیم گرفتهام بگذارم این پیرمرد کلاهحصیری پیش از من سوار شود؛ همیشه هر وقت میرسم، منتظر است ـ معلوم هم نیست چقدر اینجا منتظر بوده. صفت زهواردررفته زیاد به قوارهاش نمیآید، اما قوز دارد و نحیف و به لاغری سایهاش است. باسنش آنقدر تخت است که از زیر شلوار معلوم نیست، اصلاً ران ندارد و تنها برآمدگی شلوارش چینهای دور زانوهایش است. اما اگر بخواهد برود و مدام غرغر کند، درست موقعی که در کنار میرود و باز میشود، آنگاه بدون ملاحظه، پیش از او سوار میشوم. واگن تقریباً خالی است. پیرمرد نگاهی به صندلیهای خالی میاندازد و تصمیم میگیرد بایستد. متعجبم که سالخوردگانی مثل او خسته نمیشوند، اینکه در اماکنی که نمیتوانند بنشینند دنبال راهی برای خلاصی از ایستادن نیستند. گاهی اوقات، از سالخوردگان میشنویم که میگویند: وقتی توی تابوت رفتم، زمان زیادی برای استراحت دارم. بااینحال، مرگ آخرین موضوعی است که در ذهن دارند و کاملاً نیز حق با آنهاست. مرگ هیچوقت در پی افراد خاص نبوده است. جوانان نیز میمیرند. من هر وقت جایی پیدا کنم، مینشینم. سواری روی صندلی مثل راهرفتن در حال نشستن میماند. پیرمرد نگاهی به من میاندازد؛ دقیقاً نمیفهمم که توی واگن خالی را نگاه میکند یا جای دیگری را. حوصلهٔ حرفزدن ندارم، وگرنه میپرسیدم که به چی زل زده است. برایش مهم نیست که نگاهش مرا معذب کرده است. در این حین، نیمی از شهر از پشت پنجره عبور میکند، درختان پشت سر هم و ساختمانها. میگویند درک سالخوردگانی مثل او بهتر از جوانان است. سالخوردگان شاید حتی بفهمند که امروز حولهای کوچک، مسواک و تعدادی خمیردندان در کیفم دارم. ضمناً دستمالی هم ندارم، از اینرو با خودم قرار گذاشتم گریه نکنم. امروز پاول (۳) نفهمید از اینکه شاید آلبو (۴) مرا به سلول زیر ادارهاش بفرستد چقدر ترسیدهام. من چیزی بروز ندادم. اگر چنین اتفاقی بیفتد، خیلی زود میفهمد. تراموا آهسته حرکت میکند. بند کلاه حصیری پیرمرد چرک است، شاید از عرق یا از باران. لابد آلبو مثل همیشه، به رسم
خوشامد، آب دهانش را با بوسهای روی دستم میچسباند.
سرگرد آلبو همیشه دستم را با نوک انگشتهایش بالا میآورد، ناخنهایم را آنقدر محکم فشار میدهد که جیغم در بیاید. اما حرفهایش هر بار فرق میکند:
عجیبه، امروز چشمهایت بدجوری قرمز شده.
به گمانم داری سبیل درمیآوری. انگار تازه جوان شدهای، نه.
ای داد، چرا امروز دست کوچکت یخ کرده ـ امیدوارم مشکلی برایت پیش نیامده باشد.
اوه اوه، لثههایت دارد عقب میرود. کمکم داری شبیه مادربزرگت میشوی.
میگویم، مادربزرگم آنقدر عمر نکرد که پیر شود؛ اصلاً مجالی برای از دست دادن دندانهایش نداشت. آلبو همهچیز را دربارهٔ دندانهای مادربزرگم میداند، برای همین است که به رویم میآورد.
با احساس زنانهام میدانم که به هر روز چگونه نگاه کنم. ـ ضمناً آلبو تفاوتی با بقیه ندارد. تمام سرش بوی آوریل میدهد، همان ادکلن فرانسوی که پدر شوهرم، «کمیسر معطر»، نیز میزد. شخص دیگری را نمیشناسم که آن را خریده باشد. یک شیشه از آن در بازار سیاه بیشتر از یک دست لباس در فروشگاهها قیمت دارد. شاید هم اسمش سپتامبر باشد، مطمئن نیستم، اما بیشک بوی تند دود برگ سوخته میدهد.
وقتی پشت آن میز کوچک مینشینم، آلبو متوجه میشود که انگشتهایم را روی دامنم میکشم، آن هم نه فقط برای برگرداندن احساس به آنها بلکه برای پاککردن آب دهان روی آنها. با انگشتر مهردارش بازی میکند و پوزخند میزند. به دَرَک: پاککردن آب دهان که کاری ندارد؛ سمی نیست؛ خودش هم خشک میشود. هر کسی این را میداند. بعضیها روی زمین تف میکنند، بعد با کفش روی آن میکشند، چون تفکردن بیادبی نیست، حتی روی زمین. مطمئناً آلبو از آن آدمهایی نیست که روی زمین تف کند ـ توی خیابان از این کارها نمیکند، در هر حال در آنجا کسی او را نمیشناسد و رفتارش مثل نجیبزادگان موقر است. ناخنهایم درد میگیرد، اما او هیچوقت آنها را آنقدر فشار نمیدهد که کبود شود. سرانجام سرمای ناخنهایم از بین میرود، به همان شیوهای که وقتی یخ میکنند و آدم آنها را گرم میکند. بدترین چیز این حس است که افکارِ توی ذهنم از توی صورتم بیرون بزند. حقارتآمیز است، کلمهٔ دیگری نمیتوان به آن نسبت داد، اینکه همهٔ وجود آدم احساسی شبیه پابرهنگی داشته باشد. اما اگر هیچ کلمهای نباشد چه میشود، حتی اگر بهترین کلمه مناسبش نباشد چه میشود.
همیشه از سه صبح صدای زنگ ساعت را میشنوم که رأس ده را اعلام میکند، رأس ده، رأس ده. هر وقت پاول خوابیده، پایش را از آن سوی تخت به سوی دیگر پرت میکند و بعد آنقدر سریع جمعش میکند که خودش هم از جا میپرد، با این حال بیدار نمیشود. این کار برایش عادت شده. دیگر خوابم نمیبرد. همانطور بیدار دراز میکشم و با اینکه میدانم باید چشمهایم را ببندم تا خوابم ببرد، آنها را نمیبندم. مدام یادم میرود که چگونه باید خوابید و هر بار باید آن را به یاد بیاورم. یا خیلی آسان است یا کاملاً ناممکن. در چند ساعت مانده به طلوع، هر جنبندهای روی زمین خواب است: حتی سگها و گربهها هم فقط نیمی از شب را در خاکروبهها پرسه میزنند. اگر آدم بداند که بههیچوجه خوابش نمیبرد، راحتتر است که به چیزهای روشنِ توی تاریکی فکر کند تا اینکه بیجهت و در عین سادگی چشمهایش را ببندد. برف، تنهٔ سفیدمالشدهٔ درختان (۵)، چهاردیواریهای سفید، پهنههای وسیع شنزار ـ اینها چیزهایی است که فکرم را مشغول میکند تا زمان بگذرد، چیزهایی که بیشتر اوقات ترجیحشان میدهم، تا اینکه هوا روشن شود. امروز صبح به فکر گلهای آفتابگردان افتادم و به آنها فکر کردم، اما نتوانست احضارها را کاملاً از ذهنم دور کند. ضمناً با آن تیکتیکهای اخطار رأس ده، رأس ده، رأس ده، حتی پیش از آنکه فکر سرگرد آلبو سراغ من و پاول بیاید، به یاد او میافتم. امروز بیدار شده بودم که پاول در خواب شروع کرد به لگدپراکنی. پیش از آنکه پنجره خاکستری شود، دهان آلبو را دیدم که روی سقف افتاده بود، با هیبت بزرگ، نوک صورتی زبانش پشت دندانهای پایینیاش جمع شد و تمسخرهایش را شنیدم:
نگو که اعصابت خرد شده ـ تازه گرم شدیم.
از دو سه هفته بعد از شروع احضارها تاکنون، با لگد پاول از خواب بلند میشوم. بعد احساس خوشحالی به من دست میدهد، چون به این معنی است که دوباره یاد گرفتهام چگونه بخوابم.
وقتی نحوهٔ خوابیدن را به یاد میآورم و از پاول میپرسم که امروز چه خوابی دیده، چیزی یادش نمیآید. نشانش میدهم که چگونه انگشتهای پایش را تکان میدهد و از هم باز میکند و بعد اینکه چطور پایش را ناگهان به عقب میکشد و انگشتهایش را خم میکند. صندلی را از پشت میز به وسط آشپزخانه میکشم، مینشینم، پاهایم را بالا میبرم و تمامی آنها را برایش اجرا میکنم. پاول از این کار خندهاش میگیرد و من میگویم:
تو این کار را کردی، پس داری به خودت میخندی.
چه کسی میداند، شاید خواب میدیدم تو را پشت موتورم سوار کردم.
لگدپراکنیاش مثل حملهای میماند که با فرمان ناگهانی عقبنشینی به آشوب بدل میشود. آن را به حساب منگیاش میگذارم. البته این را به او نمیگویم. ضمناً توضیح هم نمیدهم که این کار شب است که آن تکانها را به پاهای او وارد میکند. همینطوری هم باید باشد ـ شب، او را از زانو میگیرد و آن لرزهها را به او میاندازد، آنها را از نوک انگشتها توی ظلمات اتاق پایین میکشد و در آخر به سیاهی خیابان در پایین پرت میکند، آن هم در چند ساعت مانده به صبح، وقتی همهٔ شهر خفتهاند. وگرنه پاول وقتی بیدار میشد قادر نبود صاف بایستد. اما اگر شبها در شهر از هر آدم منگی چنین پیچوتابهایی درمیآمد، باید خماریهایی که به عرش اعلا میرفت صبح بازمیگشت، آن هم به تعداد منگها.
درست بعد از چهار، کامیونها میآیند و اجناس را به راستهٔ مغازههای پایینی تحویل میدهند. سکوت را بهکل از بین میبرند، برای آن خرتوپرتهایی که تحویل میدهند غوغایی به پا میکنند: چند جعبه نان، شیر، و سبزیجات و تعداد زیادی برندی آلو. هر وقت آذوقه تمام شود، زنان و کودکان گلیمشان را از آب بیرون میکشند: گروهان متفرق میشود و تمام راهها به خانه ختم میشود. اما وقتی برندی تمام شود، مردان به افرادشان ناسزا میگویند و کاردهایشان را بیرون میکشند. فروشندگان چیزهایی میگویند تا آنها را آرام کنند، اما این کار تا وقتی جواب میدهد که آنها هنوز توی مغازه باشند. به محضی که پایشان را بیرون بگذارند، تمام شهر را برای نیازشان زیر پا میگذارند. نخستین نبردها به این علت درمیگیرد که نمیتوانند پیدا کنند و علت بعدیها این است که منگ میشوند.
برندی را از تپهماهورهای بین رشتهکوههای کارپات (۶) و زمینهای لمیزرع میآورند. درختان آلوی آنجا آنقدر انبوه است که بهسختی میتوان دهکورههای پنهان در میان شاخههایشان را پیدا کرد. تمامی جنگلهای درختان آلو، اشباع از رنگ آبی در اواخر تابستان، شاخههای فروافتاده از سنگینی میوه. اسم برندی را از آن ناحیه گرفتهاند، اما کسی نام صحیحش را نمیگوید. در واقع حتی به نام هم نیاز ندارد، چون در تمام کشور فقط یک نوع برندی وجود دارد. مردم بهسبب تصویر روی برچسبش، به آن «دو آلو» میگویند. آن دو آلو که گونهبهگونهٔ هم قرار دارند و برای مردان آشناست، عذرا و کودک را به یاد زنان میاندازد. مردم میگویند آلوها نماد عشق میان بطری و خریدارش است. از نظر من، آن آلوهای گونهبهگونه بیشتر شبیه عکس عروسی است تا عذرا و کودک. هیچیک از تصویرهای کلیسا سر کودک را در راستای سر مادرش نشان نمیدهد. پیشانی کودک همیشه روی گونهٔ عذرا آرمیده، گونهٔ او به گردن و چانهاش کنار سینهٔ مادر است. ضمناً ارتباط میان خریداران و بطریها بیشتر شبیه زوجها در عکسهای عروسی است: آنها یکدیگر را به ویرانی میکشانند، البته تا وقتی که از هم خلاص نشده باشند.
در عکس عروسی ما، دستهگل همراهم نیست و توری نیز روی سرم نینداختهام. شیفتگیِ درون چشمهایم برق میزند، اما حقیقتش این است که ازدواج دومم است. در تصویر، من و پاول، مثل دو آلو، گونهبهگونهٔ هم ایستادهایم. از وقتی به مستی افتاده، پیشگویی عکس عروسیمان به حقیقت پیوسته. هر وقت پاول از شهر بیرون میرود و از اول تاریکی تا دیروقت کافهها را گز میکند، نگرانم مبادا دیگر به خانه برنگردد؛ و آنقدر به عکس عروسیمان خیره میشوم تا کمکم تغییر شکل دهد. وقتی این اتفاق بیفتد، چهرههایمان موجدار میشود و گونههایمان به دوران میافتد، بهطوریکه فاصلهٔ بسیار کمی بین آنها باز میشود. بیشتر مواقع، گونهٔ پاول است که روی گونهٔ من موج میزند، انگار تصمیم گرفته دیروقت به خانه برگردد. اما به خانه میآید. همیشه آمده، حتی بعد از آن تصادف.
هرازگاهی، محمولهای از نوشابههای چاودار از لهستان وارد میشود ـ مایل به زرد و شیرین. در همان اول به فروش میرسد. هر بطری دستهای بلند و لق دارد که تکان میخورد، بهطوریکه محتویاتش بیرون میریزد، اما هیچگاه نه سفت میشود و نه درمیرود. خریدارانش کلی از آن تعریف میکنند.
قرار ملاقات
نویسنده : هرتا مولر
مترجم : مهرداد وثوقی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۲۹۰ صفحه