معرفی کتاب « کنسرت ناتمام »، نوشته فدریکو گارسیا لورکا
مقدمه
همچون بسیاری از نویسندگان فرا اروپا که آثارشان به دنیای انگلیسیزبان رسیده است، «فدریکو گارسیا لورکا» هم قربانی هواخواهانش شده است. آنان که او را صادر کردهاند، کوشیدند تا مرگ فاجعی او را یک رخداد سیاسی جلوه دهند، یا تکههائی از شعرهایش را نمونههائی از سوررئالیسم اسپانیا، بشمار آورند. اما «لورکا» نه یک شاعر سیاسی است و نه یک شاعر سوررئالیست. او تنها، شاعر مردمی بود. مردمی، با همان مفهوم نابی که در اسپانیا دارد. شاعری که آثارش را بیسوادان و روشنفکران، یکسان دوست میدارند و ستایش میکنند.
او با مفاهیم نو شعر، شاعر دشواری بود. چرا که کوشید تا از ادراک خویش در پیوند دنیای توده و مردمی با ارزشهای جهان صنعتی، زبانی خصوصی خلق کند. در این تلاش، او دستمایهها و شیوههای شاعران عرب قرون وسطی را با شاعران امروز «برتون» و «دالی» در میآمیزد. شعر و نمایشهایش نه از درون ادبیات پیشتاز یا جنبشهای سیاسی برخاسته، بل ریشه در سنتهای غنی اسپانیا دارند.
نام او با «پیکاسو» و «دالی»، از شناختهترین نامهای قرن بیستم اسپانیا قرین است.
در «گرانادا» (غرناطه)، بهشت دلگشاده که جاودانه از تمدن خاورمیانه، غرب و مدیترانه، رنگ گرفته است، آموخت تا از دلتنگی عشقهای گمگشته و باغهای کوچک، لذت برد. در آنجا، همدم فرهنگهای کهنه چون روم کلاسیک، یونان، عرب و کولیان بود و هم زبان غنی و پر تصویر شاعران قرن هفدهم اسپانیا.
«غرناطه» شهر کهنهئی که در هنگامی پایتخت اسپانیا بود، در میان تپههای گرم خفته است و غرق در آواهای وحشی کولیانی است که در غارهای نزدیک آن، زندگی میکنند. فضای روستائی «اندلس» و سنت دیرین مردمی از قرون وسطی، همیشه در «غرناطه»، زنده بوده است.
تمامی اینها، اساس کار کامل شاعر بود. شاعری که چند ماه پیش از مرگش در روزنامه «ال سول» در مادرید نوشت:
من به تمامی بک اسپانیائی هستم، برای من ناممکن خواهد بود که برون از مرزهای جغرافیائیام، زندگی کنم؛ اما من از کسی که تنها اسپانیائی باشد و نه بیش، نفرت دارم. من برادر هر کسم و آنکه خود را قربانی آرمانی ملیگرا و انتزاعی میسازد و تنها سرزمینش را با چشمانی بسته دوست میدارد، حقیر میشمارم.
و بیتردید «فاشیست» هائی که او را کشتند، چنین اعتقادی داشتند. او یکبار گفته بود، که یک کاتولیک، کمونیست، آنارشیست، آزادیخواه، سنتگرا و سلطنتخواه است.
در سرودههای او اوج فرهنگ اسپانیا، بویژه آنچه در ایالت جنوب «اندلس» است، جای دارد. در آثارش، مفاهیم سنت مغربی اسپانیا چون عاشقانههای عربی ـ اندلسی قرون وسطی، ترانههای کهنه مردمی، هنر شاعرانه لاتین ـ یونانی، و تنه پر خشونت هنر کولیان اندلسی که «آواز ژرف»، خوانده میشود، موج میزند. «لورکا» قصیدههای عربی، غزلهای کوتاه پر تصویر را، که در فرهنگ حماسی اسپانیا، راه یافتهاند، چشیده است.
«لورکا» از این مردهریگ فرهنگ و دستمایههای آن، یاری بسیار جسته است.
آثار «لورکا» در دو دوره خلاصه میشود. نخستین آن از ۱۹۱۸ تا ۱۹۳۰ با ساختههای شاعرانه و تنها یک تجربه نمایشی و دوره دوم، که پس از تابستان ۱۹۳۰ آغاز میشود و در مرگش در ۱۹۳۶ پایان میگیرد. در شعرهایش، تصویرهای نمایشی است و در نمایشهایش تصورهای شاعرانه، نخستین شعرهایش اگر چه بر جای پای «سمبولیست» ها (متدگرایان) شکل میگیرند، اما به سبب بازآفرینی چشماندازها چنان حالتهای روحی، از آنان، کناره میگیرد.
«دفتر شعر» او در ۱۹۲۱ کتاب شعرهای بیخوابی است، قصه شبها و روزهائی که چنان برگهای عظیمی از خاطرههایش است که او به قصد چنگ زدن به نور و تاریکی، به آنها مینگرد. او دنیای خفته در ابرها را نمیخواهد، چرا که شاعری حساس و واقعگرا است که راز برهنگی نور را میداند:
«اما انار، خون است،
خون آسمان تبرک یافته،
خون زمینی زخمی
از سوزن یک نهر،
خون باد که میآید
و میخراشد کوهساران سرسخت را.
خون دریای آرام
خون دریاچههای خفته،
انار، بار است،
بار پیش از تاریخ که در خون ما است،
آرمان خون پنهان
در گلبول سخت تلخ،
که شکلی مبهم دارد
از قلب و جمجمه…
در او همیشه رودی از آوازهای ساده، جاری است. روح تند و تیز لاتینی او با اندیشهها و تصویرهائی روشنگرانه.
«کودکان،
چه کسی شما را نشان داد
راه شاعران را؟
من،
چشمه و جوی آوازهای کهنه.
بچهها،
آیا به دور میشتابی، بسیار دور
از خاک و دریا؟
من،
دل ابریشمین من
سرشار از روشنئی است
از زنگهای گمشده
از سوسنها و زنبورها
و من به دورها سفر خواهم کرد،
فراتر از آن تپهها
دورتر از آن دریاها،
نزدیک به ستارگان،
که از عیسی خداوند بخواهم
تا که قلب کهنه کودکیام را باز گرداند.
آغشته با افسانهها
با کلاهک درشت
و شمشیر چوبین».
«دفتر شعر»، سرشار است از چشماندازی که شاعر خلق کرده است و ملهم از شاعرانی چون «خوان رامون خیمهنز»،
در کتاب دیگر او «شعر آواز ژرف»، غزلهای ناب، تنها روح مردمی و نمادهای آواز کولیهای «اندلسی» است که در ۱۹۲۱ پایان گرفت اما تا ۱۹۳۱ به چاپ نیامد. در اینجا، دینای کولیان است با سپیدهئی از خیمه شادی و نیمه ترس و شب مرگ:
«رها شده در خیابان
با خنجری در سینه.
کسی او را ندانست.
مادر، چگونه چراغ خیابان،
لرزید!
چگونه فانوس کوچک،
لرزید!
سپیدهدمان بود. هیچکس،
نتوانست دزدانه به چشمانش بنگرد،
که در هوای جامد، گشوده بود.
از آنرو که رها شده در خیابان،
خنجری در سینه داشت،
کسی او راندانست.
و دنیای «اندلسی»، گشوده میگردد به چشماندازی که همه چیز در یک فریاد، در حرکت یکصد سواره، در آوای لرزان گیتار و در حضور آشنای مرگ، گم میشود:
مرگ
میآید و میرود،
میان میخانه.
اسباب سیاه
و مردان شوم
میان جادههای ژرف گیتار
میگذرند.
بوی نمک
و خون زن میآید،
در گلهای سپید گرم دریا.
مرگ
میرود و میآید،
میان میخانه.
زبان «لورکا» گاه غنی است چون خیالش و گاه چون رودی از تصویرها، به گونهئی هنرمندانه، جاری میشود. و انگار که کلام، از زیر بار تصویرها، قصد گریختن دارد.
هنگامی که «لورکا»، به این غنا و نمادهای زمان و مکان و مرگ دست مییابد، زبان شاعر آنچنان بارور است که نیاز به تصویر کردن تصویرهای خیالی او را به دنیای نمایش میکشاند.
کتاب ترانههای کولی، در ۱۹۲۸ نشانگر حساسیت شاعرانه «لورکا» است. تصویرهای بیتاب شاعر، در آخر سبب شد تا گونهئی جهاننگری شخصی، بر آثارش حاکم باشد. لورکا کلام و طرحهای ساده «فولکلوریک» و مردمی را کمتر بکار برد و کوشید تا فولکور احترام برانگیز خود را خلق کند.
در «ترانههای کولی»، «لورکا» شیوه کلاسیک ترانههای کهنه را دوباره خلق کرده است و آوائی تازه به آن داده است که نو است.
این ترانهها نشانگر غمهای ملتی است ک در حواشی جامعه زندگی و بدویت سنتهای کهنه را همانگونه بکر و دست نخورده، نگاهبان است. ملتی که معصومیت آن چون تهیدستیاش، بیپایان است.
در «ترانههای کولی»، «لورکا» به ترکیب یگانهئی میان موضوعات محبوب مردمی و شخصیت هنری خود دست مییابد.
در اینجا، جریان اصلی و زنده سنت اسپانیائی را با پدیدههای نو پیوند میزند.
اما روح «لورکا»، همچنان گرسنه بود، همچنان که روح هر شاعر چنین است. «لورکا» نمیخواست تنها، مجذوب عوامل مردمی فرهنگ اندلسی باشد. در جستجوی خستگیناپذیرش در عادتهای فرهنگ کهنه و ارزشهای دنیای نوین، به شکلهای متفاوت شعر رو آورد.
مجموعه «شاعر در نیویورک»، نشاندار جستجوی او در واقعیت فرامرزهای «اندلس» است. دریافت که اشیاء از محیط گرداگرد خود گریزانند. و به ذات اشیاء چنگ انداخت. بعد دلبستگیهایش به مذهب و آموختههایش از دین و آئینهای مسیحیت در شعرهایش میشکوفند. شعرهای «شاعر در نیویورک»، ماحصل اقامت کوتاه «لورکا» در نیویورک، که روحی تازه دارند، دشوارترین شعرهای اوست.
«لورکا»، انگار همه داشتههایش را در هم میریزد، اما آنچه آشناست، تصویرپردازیهای او است و بدعت او در خلق تصویرهای تازه:
«کسی در جهان، در خواب نیست.
هیچکس.
من این چنین گفتهام.
اما اگر کسی که در شب خزههای بسیار در معابد داشته باشد،
دریچهها را بگشائید،
شاید که او زیر ماه را ببیند
گیلاسهای دروغین نمایش،
سم و جمجمه راه»
کتاب کنسرت ناتمام
نویسنده : فدریکو گارسیا لورکا
مترجم : آلبرت کوچویی
ناشر: انتشارات پوینده
تعداد صفحات : ۱۴۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید