معرفی کتاب « درخشان »، نوشته استیفن کینگ

قسمت اول: مطالب مقدماتی

۱. مصاحبهٔ شغلی

جک تورنس (۴) با خود گفت: «مردک بدذات!»

اولمان (۵) با قد پنج فوت و پنج اینچ ایستاده بود و وقتی حرکت کرد، حرکتش چنان خشک و شتابان بود که به نظر می‌رسید این ویژگی همهٔ مردان کوچولوی گرد و قلنبه است. موهایش مرتب بود و لباس تیره‌رنگش که سنگین ولی راحت بود، باعث می‌شد مشتری احساس کند می‌تواند مشکلات خود را با او در میان بگذارد. با لحن تندی با کارگران صحبت می‌کرد: «باید کارتان را درست انجام بدهید.» روی برگردان یقه‌اش گل میخک قرمزی زده بود؛ شاید برای این‌که در خیابان استوارت کسی او را با مأمور کفن‌ودفن محلی اشتباه نگیرد.

وقتی جک سخنان اولمان را شنید، با خودش فکر کرد که با این اوضاع لازم نیست علاقه‌ای به هیچ‌کدام از افراد آن طرف میز داشته باشد.

اولمان سؤالی مطرح کرد ولی او منظورش را نفهمید. اولمان از آن مردانی بود که چنین خطاهایی را برای رسیدگی بعدی در دفتر راهنمای شخصی ذهن‌شان بایگانی می‌کنند.

«ببخشید؟»

«پرسیدم آیا همسر و پسرتان دقیقاً می‌دانند شغل شما در این‌جا چیست؟» نگاهی به پرسش‌نامه‌ای که مقابلش بود انداخت و گفت: «پسرتان دانیل (۶) و همسرتان از این کار وحشتی ندارند؟»

«وندی (۷) زن فوق‌العاده‌ای است.»

«پسرتان هم فوق‌العاده است؟»

جک لبخند زد، لبخندی به پهنای صورتش. «ما دوست داریم این‌طور فکر کنیم. در مقایسه با بقیهٔ پسربچه‌های پنج‌ساله، کاملاً متکی به خود است.»

اولمان دیگر لبخند نزد. پرسش‌نامهٔ جک را در پرونده‌اش گذاشت و پرونده را به کشو برگرداند. میز تحریر کاملاً خالی بود و فقط یک کاغذخشک‌کن، یک تلفن، یک چراغ مطالعه و یک سبد مخصوص نامه‌های وارده و صادره روی آن بود که نامه‌ای هم در آن نبود.

اولمان برخاست و به‌طرف کمد بایگانی گوشهٔ اتاق رفت و گفت: «آقای تورنس، اگر مایلید نزدیک میز تحریر بیایید تا نگاهی به کارها بیندازیم.»

پنج ورقهٔ بزرگ آورد و آن‌ها را روی چوب گردوی کاملاً براق میز تحریر گذاشت. جک بوی ادوکلن اولمان را استشمام کرد و شانه به شانهٔ او ایستاد. بدون هیچ دلیلی به فکرش خطور کرد که تمام مردان یا اصلاً ادوکلن نمی‌زنند یا انگلیش لدر (۸) می‌زنند و مجبور شد زبانش را بین دندان‌هایش فشار بدهد تا جلو خندهٔ خود را بگیرد. از پشت دیوار صداهایی از آشپزخانه می‌آمد که مربوط به فعالیت‌های ساعت ناهار هتل اوورلوک (۹) بود.

اولمان به‌سرعت شروع به صحبت کرد: «بالاترین طبقه، اتاق زیرشیروانی است. فعلاً آن‌جا چیزی نیست به‌جز یک مشت خرت‌وپرت. اوورلوک بعد از جنگ جهانی دوم بارها دست‌به‌دست شده است و به نظر می‌رسد مدیرانی که پشت سر هم آمده‌اند، چیزهای زیادی را در اتاق زیرشیروانی گذاشته‌اند. من می‌خواهم آن‌جا تله‌موش بگذارم و اطراف آن را سم‌پاشی کنم. بعضی از زن‌های مستخدم طبقهٔ سوم از آن‌جا صدای خش‌خش شنیده‌اند. من باور نمی‌کنم ولی حتی یک درصد امکان وجود موش را هم نباید در هتل نادیده گرفت. البته شما که در هیچ وضعیتی اجازه نمی‌دهید پسرتان به اتاق زیرشیروانی برود.»

جک گفت: «نه.» بعد دوباره نیشش باز شد و با خود فکر کرد: «عجب حرف مزخرفی.» آیا این مردک احمق واقعاً فکر می‌کرد او اجازه می‌دهد پسرش در اتاق زیرشیروانی که پر از خرت‌وپرت، تله‌موش و خدا می‌داند چه چیزهای دیگری است، پرسه بزند؟

اولمان نقشهٔ اتاق زیرشیروانی را به‌سرعت برداشت، زیر بقیهٔ کاغذها گذاشت و با صدایی دانشمندانه گفت: «اوورلوک یک‌صدوده مهمان‌پذیر دارد، سی‌تای آن که سوئیت است، در طبقهٔ سوم قرار دارد. ده‌تا (از جمله سوئیت ریاست‌جمهوری) در قسمت غربی است، ده‌تا در وسط، ده‌تای دیگر در قسمت شرقی. ناگفته نماند که همهٔ آن‌ها به منظره‌های باشکوهی مشرف هستند.»

جک با خود فکر کرد بگوید، ممکن است لطفاً تبلیغات فروش را کنار بگذارید؟! ولی ساکت ماند چون به این شغل نیاز داشت.

اولمان نقشهٔ طبقهٔ سوم را زیر همه گذاشت و به بررسی طبقهٔ دوم پرداختند: «چهل اتاق، سی اتاق دونفره و ده اتاق یک‌نفره و در طبقهٔ اول بیست‌تا از هر کدام، به اضافهٔ سه کمد ملافه در هر طبقه و یک انباری که در انتهای قسمت شرقی هتل در طبقهٔ دوم و انتهای قسمت غربی در طبقهٔ اول است. سؤالی ندارید؟»

جک سرش را تکان داد. اولمان نقشهٔ طبقهٔ اول و دوم را کنار گذاشت: «حالا لابی، میز پذیرش وسط لابی است. پشت آن دفترها قرار دارد. هر طرفِ میز پذیرش هشتاد فوت وسعت دارد. رستوران هتل و اتاق نشیمن کلرادو در قسمتِ غربی است و سالن جشن و رقص در قسمت شرقی. سؤالی ندارید؟»

جک گفت: «فقط دربارهٔ زیرزمین، برای سرایدار زمستانی این مهم‌ترین جا است. جایی که کارها در آن انجام داده می‌شود، پس باید دربارهٔ آن صحبت کنیم.»

اولمان با ناراحتی چهره‌اش را درهم کشید و گفت: «واتسون (۱۰) آن‌را به شما نشان می‌دهد. نقشهٔ زیرزمین روی دیوار شوفاژخانه است.» او با این لحن صحبت کرد، شاید به این دلیل که می‌خواست نشان بدهد چون مدیر هتل است، خود را نگران مسائل پیش‌پاافتادهٔ هتل مانند مخزن آب گرم و لوله‌کشی نمی‌کند.

«شاید فکر بدی نباشد که چند تله‌موش هم آن‌جا کار بگذاریم. چند لحظه صبر کنید.»

از جیب بغلی کتش یک دسته کاغذ بیرون آورد و یادداشت بدخطی نوشت، باعجله آن‌را جدا کرد و در سبد نامه‌های صادره گذاشت و دفتر یادداشت را – مانند پایان حقه‌های شعبده‌بازی – دوباره به جیب کت خود برگرداند. حالا می‌بینی جکی، حالا نمی‌بینی. جک با خود فکر کرد او واقعاً چاق است.

آن‌ها دوباره به موقعیت اصلی خود بازگشتند. اولمان پشت میز و جک مقابل او، مصاحبه‌کننده و مصاحبه‌شونده، درخواست‌کننده و مدیر ناراضی.

اولمان دست‌های کوچک و آراستهٔ خود را روی کاغذخشک‌کن روی میز تحریر گذاشت و مستقیم به چشمان جک نگاه کرد؛ او مرد ریزنقشی بود در شُرُف تاس‌شدن، با لباس بانکداری و کراوات خاکستری روشن. گُلِ روی برگردان یقه‌اش در یک سمت و علامتِ کوچک برگردان یقه در سمت دیگر که با حروف ریز روی آن نوشته شده بود «کارکنان»، با هم متناسب بودند.

«آقای تورنس، من کاملاً رک‌وراست با شما صحبت می‌کنم. آلبرت شاکلی (۱۱) مرد مقتدری است که در این هتل که این فصل برای اولین بار در تاریخ خودش سود فراوانی داشته است، سهم زیادی دارد. در ضمن، عضو هیئت‌مدیره هم هست ولی هتل‌دار نیست و اولین کسی است که این مسئله را قبول دارد ولی آشکارا به این هتل امید بسته است. او می‌خواهد شما استخدام بشوید، من هم همین کار را می‌کنم ولی اگر انتخاب با خودم بود، هرگز شما را استخدام نمی‌کردم.»

جک دست‌های عرق‌کرده‌اش را محکم به هم فشرد و فکر کرد: «مردک بدذات!»

«اهمیتی نمی‌دهم. احساسات شما مطلقاً اثری در باور من ندارد و هم‌چنان فکر می‌کنم که شما برای این شغل مناسب نیستید. در طول فصلی که از پانزدهم ماه مه تا سیزدهم سپتامبر طول می‌کشد، هتل یک‌صدوده نفر یعنی برای هر اتاق یک نفر را به طور تمام‌وقت استخدام می‌کند. فکر می‌کنم بسیاری از آن‌ها علاقه‌ای به من نداشته باشند، حتی ممکن است بعضی از آن‌ها فکر کنند من آدم بدجنسی هستم. شاید قضاوت آن‌ها دربارهٔ شخصیت من درست باشد اما من مجبورم قدری بدجنس باشم تا بتوانم این هتل را به طرزی که شایستهٔ آن است، اداره کنم.»

او به جک نگاه کرد و جک دوباره همان لبخند خود را تحویل داد، لبخندی به پهنای صورت و به طور اهانت‌آمیزی دندان‌نما.

اولمان گفت: «هتل بین سال‌های ۱۹۰۷ و ۱۹۰۹ ساخته شده است. نزدیک‌ترین شهر به آن سایدویندر (۱۲) است که با فاصلهٔ چهل مایل در شرق قرار دارد و جاده‌های منتهی به شهر معمولاً از اواخر اکتبر یا اوایل نوامبر تا آوریل بسته است. مردی به نام رابرت تاونلی واتسون (۱۳) که پدربزرگ سرایدار فعلی هتل ماست، آن‌را ساخته است.

افراد سرشناس زیادی این‌جا اقامت کرده‌اند؛ از جمله واندربیلت‌ها، راکفلرها، آستورها و دوپوت‌ها (۱۴). چهار رئیس‌جمهور در سوئیت مخصوص ریاست‌جمهوری اقامت کرده‌اند: ویلسون، هاردینگ، روزولت و نیکسون (۱۵).»

جک زیرلب گفت: «اقامت هاردینگ و نیکسون چندان افتخاری ندارد.»

اولمان اخم کرد ولی با این وصف، ادامه داد: «آقای واتسون از عهدهٔ مخارج هتل برنیامد و در سال ۱۹۱۵ آن را فروخت. در سال‌های ۱۹۲۲، ۱۹۲۹، ۱۹۳۶ هم هتل فروخته شد و تا پایان جنگ جهانی دوم خالی بود؛ تا این‌که هوراس درونت (۱۶) مخترعِ میلیونر، خلبان، تهیه‌کنندهٔ فیلم و کارآفرین آن‌را خرید و کاملاً نوسازی کرد.»

جک گفت: «من این اسم را شنیده‌ام.»

«بله. او دست روی هر چیزی گذاشته به طلا تبدیل شده است؛ غیر از اوورلوک. قبل از ورود اولین مهمان بعد از جنگ به هتل، بیش از یک‌میلیون دلار در آن خرج کرد تا یک ویرانه را به یک محل دیدنی تبدیل بکند. او بود که آن زمین بازی راک را که موقعِ ورود از آن تعریف کردید، به این مجموعه اضافه کرد.»

«راک؟»

«جدِ انگلیسی بازی گوی و حلقه، آقای تورنس. بازی گوی و حلقهٔ ما راک تحریف‌شدهٔ آن‌هاست. طبق روایات، درونت این بازی را از منشی خود یاد گرفته بود و خیلی به آن علاقه داشت. شاید زمین ما بهترین زمینِ بازی راک در آمریکا باشد.»

جک با لحن بدی گفت: «من شک ندارم. زمینِ بازی راک، هَرَس تزیینی باغچه به شکل حیوانات نزدیک درِ ورودی، دیگر چه؟ اندازهٔ طبیعی عمو ویگلی (۱۷) پشتِ انبارِ لوازم؟» دیگر ازدست استوارت اولمان خسته شده بود ولی معلوم بود که کار او تمام نشده است؛ اولمان می‌خواست همان‌طور به حرف زدن ادامه بدهد.

«وقتی درونت سه‌میلیون دلار خود را در این راه ازدست داد، آن‌را به گروهی از سرمایه‌گذاران کالیفرنیا فروخت. تجربهٔ آن‌ها هم همان‌قدر بد بود. آن‌ها هم هتل‌دار نبودند. در ۱۹۷۰ آقای شاکلی و گروهی از شرکا هتل را خریدند و مدیریت آن را به عهدهٔ من گذاشتند. ما هم چندین سال وضع خوبی نداشتیم ولی خوش‌وقتم که بگویم مالکان فعلی از من سلبِ اعتماد نکردند. سالِ گذشته ما آه در بساط نداشتیم ولی امسال حسابِ بانکی اوورلوک برای اولین بار تقریباً بعد از هفت دهه، پُر شد.»

جک با خود فکر کرد غرور این مرد موجه است ولی دوباره بیزاری نسبت به او مانند موجی سرتاپای وجودش را فراگرفت.

گفت: «هیچ ارتباطی بین تاریخ واقعاً پرهیجان هتل با احساسِ شما دربارهٔ نامتناسب بودن خودم با این شغل نمی‌بینم آقای اولمان.»

«یکی از دلایلی که این هتل پول زیادی را ازدست داده، این است که هر زمستان افتِ سود وجود دارد. خیلی بیش‌تر از آن‌که فکرش را بکنید سود پایین می‌آید، آقای تورنس. زمستان بسیار سخت است. من برای دست‌وپنجه نرم کردن با این مشکل، یک سرایدار تمام‌وقت زمستانی استخدام کردم تا مخزن آب گرم را راه بیندازد و هر روز به طور منظم قسمت‌های مختلف هتل را گرم کند. خرابی‌ها را تعمیر کند و دستگاه‌ها را در وضع مطلوبی نگه‌دارد تا اثری از خرابی‌ها باقی نماند. همیشه در همهٔ پیشامدها هشیار باشد. اولین زمستان من به‌جای یک مرد تنها، یک خانواده را استخدام کردم. مصیبتی بود، فاجعه‌ای وحشتناک.»

اولمان به چشم خریدار ولی با بی‌اعتنایی به جک نگاه کرد.

«من با طیبِ خاطر اقرار می‌کنم که استخدام کردن آن مرد دایم‌الخمر اشتباه بود.»

جک احساس کرد نیشش به آرامی باز می‌شود – نقطهٔ مقابل خندهٔ دندان‌نما بعد گفت: «آه، پس موضوع این است. تعجب می‌کنم که اَل به شما نگفته است، من ترک کرده‌ام.»

«بله. آقای شاکلی گفتند که شما دیگر نمی‌نوشید، در ضمن دربارهٔ شغل سابق شما هم گفتند. می‌توانیم بگوییم مقام پرمسئولیت قبلی؟ شما در مدرسهٔ ورمونت (۱۸) زبان انگلیسی تدریس می‌کردید. اما از کوره دررفتید و… فکر نمی‌کنم لازم باشد ادامه بدهم ولی در عین حال فکر می‌کنم قضیهٔ گریدی (۱۹) تا حدودی به این موضوع ربط دارد و به همین دلیل است که مسئلهٔ… اوه تاریخِ قدیمی را به میان کشیدم. در زمستان‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۷۱، بعد از این‌که ما هتل را مرمت کردیم و قبل از اولین فصلِ کاری، من دلبرت گریدی بخت‌برگشته را استخدام کردم. او به محلی که شما و همسر و پسرتان به آن‌جا می‌روید، نقل مکان کرد. همسر و دو دختر داشت. نگران بودم، نگرانی اصلی‌ام در مورد سختی فصل زمستان و این موضوع بود که تقریباً حدود پنج، شش ماه ارتباط خانوادهٔ گریدی با دنیای بیرون قطع می‌شد.»

«ولی این واقعاً حقیقت ندارد، این‌طور نیست؟ این‌جا تلفن هست و احتمالاً فرستندهٔ موج رادیویی هم وجود دارد. پارک ملی کوهستانی هم در شعاع عملیات هلیکوپتر است و مطمئناً زمین بزرگی وجود دارد که یک یا دو هلیکوپتر را در خود جای بدهد.»

اولمان گفت: «من چیزی در این‌باره نمی‌دانم. هتل یک بی‌سیم دارد که آقای واتسون آن‌را به شما نشان می‌دهد و می‌گوید که اگر احتیاج به کمک داشتید، از چه موج‌هایی استفاده کنید تا بتوانید پیام مخابره کنید. خطهای تلفنِ بین این‌جا و سایدویندر هنوز زمینی هستند و تقریباً هر زمستان در بعضی از نقاط به دلیل وجود برف و یخ از کار می‌افتند و امکان دارد سه هفته تا یک ماه و نیم قطع باشند. در ضمن در انباری یک اسنوموبیل هم هست.»

«پس ارتباط کاملاً قطع نمی‌شود.»

آقای اولمان با ناراحتی گفت: «تصور کنید همسر یا پسرتان از پله‌ها سقوط کند و سرش بشکند، آقای تورنس. آیا آن موقع هم فکر می‌کنید که ارتباط قطع نیست؟»

جک منظور او را فهمید.

«اسنوموبیلی که با تمام سرعت برود، ممکن است بعد از یک‌ساعت‌ونیم شما را به سایدویندر برساند… البته شاید. هلیکوپتر خدمات نجات پارک‌ها در مناسب‌ترین وضعیت سه ساعت بعد به این‌جا می‌رسد. اگر کولاک باشد، اصلاً نمی‌تواند از زمین بلند شود و شما هم نمی‌توانید امیدوار باشید اسنوموبیل را با حداکثر سرعت برانید، حتی اگر جرئت کنید کسی را که به‌سختی مجروح شده در هوایی که ممکن است بیست‌وپنج تا چهل‌وپنج درجه زیر صفر باشد، با آن ببرید؛ چون ممکن است باد سرد هم بوزد.»

اولمان گفت: «من گریدی را پذیرفته بودم، همان‌طور که شاید آقای شاکلی در مورد شما دلایل خودش را داشته باشد. به‌هرحال جای دورافتاده به‌خودی‌خود خطراتی دارد. بهتر است خانوادهٔ مرد همراه او باشند. فکر کردم اگر هم مشکلی پیش بیاید، احتمالاً چندان خطرناک نیست؛ مثلاً سری شکسته یا حادثه‌ای که در اثر استفاده از ابزار الکتریکی یا دعوا ایجاد بشود. آنفلوانزای شدید و جدی، ذات‌الریه، بازوی شکسته یا حتی آپاندیس، در همهٔ موارد ممکن بود وقت کافی برای رسیدن به بیمارستان باشد.

فکر می‌کنم اتفاقی که افتاد، در نتیجهٔ استفاده از نوشیدنی نامرغوب و ارزان‌قیمتی بود که گریدی بدون اطلاع من مقدار زیادی از آن‌را در اختیار داشت و وضعیت عجیبی که قدیمی‌ها آن‌را «بی‌قراری انزوا» می‌نامند. آیا این اصطلاح را شنیده‌اید؟» اولمان لبخند ترحم‌آمیزی زد و آماده بود به محض آن‌که جک اقرار کند اطلاعی از آن ندارد، برایش توضیح بدهد و جک خوشحال بود که می‌توانست به‌سرعت و باصراحت جواب بدهد: «اصطلاحی است در مورد واکنش افراد در برابر هراس از مکان‌های تنگ و تاریک، هنگامی که کسی دوره‌ای طولانی در جایی محبوس باشد. احساس هراس از جای تنگ و تاریک به شکل تنفر از افرادی که با آن‌ها در جای مورد نظر گیر افتاده است، بروز می‌کند. در حالت حاد ممکن است منجر به خشونت و توهم بشود. در بعضی موارد، حتی یک اتفاق ساده مثل سوختن غذا یا بحث دربارهٔ نوبت ظرف‌شویی ممکن است به یک جنایت ختم شود.

اولمان مبهوت مانده بود و جک از این بابت بسیار خوشحال شد. تصمیم گرفت کمی بیش‌تر به او فشار بیاورد ولی چون به وندی قول داده بود خونسرد بماند، سکوت کرد.

«فکر می‌کنم در مورد او اشتباه کردید، آیا او به خانواده‌اش صدمه زد؟»

«آن‌ها را کشت و بعد خودکشی کرد، آقای تورنس. دختر کوچولوها را با تبر به قتل رساند و خودش و همسرش را با تفنگ شکاری کشت. پایش شکسته بود، شاید آن‌قدر مست بوده که از پله‌ها سقوط کرده است.»

اولمان دست‌هایش را از هم باز کرد و با حالت حق‌به‌جانب به جک نگاه کرد.

«تحصیل‌کرده بود؟»

اولمان با لحن خشکی گفت: «خیر، فکر می‌کنم می‌توان گفت فردی که زیاد خلاقیت ندارد، چندان دقت نمی‌کند، تنهایی…»

جک گفت: «شما اشتباه کردید، یک مرد بی‌مایه بیش‌تر تمایل دارد در جایی دورافتاده باشد یا مثلاً بعد از شکست در فال ورق کامپیوتری به کسی شلیک یا دزدی کند، چون از یک‌نواختی کسل می‌شود. چنین شخصی وقتی برف می‌آید، نمی‌تواند کاری جز تماشای تلویزیون یا گرفتن فال ورق انجام دهد و هنگامی که نمی‌تواند همهٔ آس‌ها را بیرون بیاورد، تقلب می‌کند. کاری جز غُرزدن به همسرش یا دعوا کردن بچه‌ها و نوشیدن ندارد. خوابیدن راحت نیست چون چیزی برای گوش دادن ندارد، بنابراین آن‌قدر می‌نوشد تا خوابش ببرد. با خماری صبحگاهی از خواب بیدار می‌شود. بسیار عصبی است. شاید تلفن قطع باشد یا باد آنتن تلویزیون را از جا بکند و هیچ کاری نتواند بکند جز فکر کردن و تقلب در فال ورق و بیش‌تر عصبی شدن و بالاخره… بوم…بوم…بوم.»

«در حالی‌که یک مرد تحصیل‌کرده مثل شما؟»

«من و همسرم هر دو عاشق مطالعه هستیم. احتمالاً ال شاکلی به شما گفته است که من روی یک «سرگرمی» کار می‌کنم. دنی، پازل و کتاب نقاشی و رنگ‌آمیزی و رادیوِ مخصوص خودش را دارد. تصمیم دارم خواندن و راه رفتن با کفشِ برفی را به او یاد بدهم. شاید وندی هم دوست داشته باشد یاد بگیرد. به‌هرحال، فکر می‌کنم اگر تلویزیون از کار بیفتد، می‌توانیم بدون این‌که سربه‌سر یک‌دیگر بگذاریم خودمان را مشغول کنیم.» مکثی کرد و ادامه داد: «مطمئن باشید که ال حقیقت را به شما گفته که من دیگر نمی‌نوشم. یک زمانی خیلی زیاد می‌نوشیدم ولی در عرض چهارده ماه گذشته بیش‌تر از یک لیوان آبجو ننوشیده‌ام. تصمیم هم ندارم با خودم نوشابهٔ الکلی به این‌جا بیاورم و فکر نمی‌کنم بعد از بارش برف بتوانم چیزی گیر بیاورم.»

اولمان گفت: «در این مورد حق با شماست ولی تا وقتی هر سهٔ شما این‌جا هستید، امکان بروزِ مشکلات چندبرابر است. من این موضوع را به آقای شاکلی گفتم و او به من گفت که مسئولیت آن‌را به‌عهده می‌گیرد. حالا به شما هم گفتم و ظاهراً شما هم مایلید خودتان مسئولیت آن‌را به عهده بگیرید.»

«بله، همین‌طور است.»

«بسیار خوب. من قبول می‌کنم چون حقِ انتخاب دیگری ندارم ولی هنوز هم ترجیح می‌دهم دانشجوی کالج مجردی را که یک سال مرخصی داشته باشد، استخدام کنم. البته شاید شما هم بتوانید از پسِ این کار بربیایید. حالا من شما را به آقای واتسون تحویل می‌دهم تا به زیرزمین ببرد و بقیهٔ جاها را نشان‌تان بدهد. مگر این‌که سؤالی داشته باشید.»

«نه. هیچ سؤالی ندارم.»

اولمان برخاست و گفت: «امیدوارم احساس بدی نداشته باشید، آقای تورنس. از گفتن این حرف‌ها غرضِ شخصی نداشتم. فقط بهترین‌ها را برای هتل می‌خواهم. این هتل بی‌نظیر است و من می‌خواهم همین‌طور باقی بماند.»

جک دوباره نیشخند زد و گفت: «نه. احساس بدی ندارم.» ولی خوشحال شد که اولمان نخواست با او دست بدهد چون احساس بدی داشت.

۲. بولدر (۲۰)

وندی از پنجرهٔ آشپزخانه به بیرون نگاه کرد و پسرش را دید که همان‌طور بی‌حرکت روی جدول کنار خیابان نشسته و بازی نمی‌کند؛ نه با کامیون، نه با واگن باری و نه حتی با هواپیمای بی‌موتور چوبی که آن‌قدر مورد علاقه‌اش بود و هفتهٔ پیش از جک هدیه گرفته بود. فقط نشسته بود و منتظر فولکس‌واگن کهنه و رنگ‌ورورفته‌شان بود که از راه برسد. آرنج‌های خود را روی پاهایش گذاشته و دستانش را به چانه‌اش تکیه داده بود، پسرک پنج‌ساله منتظر پدرش بود.

وندی احساس خیلی بدی داشت. بی‌اختیار زد زیر گریه. حولهٔ ظرف خشک‌کن را بالای پیشخوان کنار ظرف‌شویی آویزان کرد و درحالی‌که دو دگمهٔ بالایی لباسش را می‌بست، به طبقهٔ پایین رفت. با خود فکر کرد، جک و غرورش! «هی نه ال، من نیازی به مساعده ندارم. فعلاً اوضاع خوب است.» دیوارهای راهرو سوراخ بود و لکه‌های مدادهای شمعی و روغنی و اسپری رنگ همه جا به چشم می‌خورد. پله‌ها ناهموار بود. تمام ساختمان بوی کهنگی و خرابی می‌داد و اصلاً جای مناسبی برای دنی نبود؛ مخصوصاً بعد از آن خانهٔ کوچک آجری تروتمیزِ استاوینگتون (۲۱). همسایه‌های طبقهٔ سوم مُدام با دعواهای خود او را ناراحت می‌کردند و می‌ترساندند. نام مردی که در طبقهٔ بالایی زندگی می‌کرد تام (۲۲) بود. هر آخرِ هفته، وقتی بار تعطیل می‌شد و او به خانه می‌آمد، دعوا شروع می‌شد. هر هفته هم وضع همین بود. جک آن را «دعوای جمعه شب» می‌نامید ولی اصلاً خنده‌دار نبود. بالاخره ِالِین (۲۳) زن همسایه به گریه می‌افتاد و هر هفته همین برنامه تکرار می‌شد:

«این کار را نکن، تام. لطفاً این کار را نکن.» و مرد سرش فریاد می‌زد. یک بار دنی از صدای آن‌ها از خواب پرید ولی بعد دوباره مثل مرده خوابید. صبحِ روزِ بعد وقتی تام از خانه خارج می‌شد، جک جلو او را گرفت و مدتی در پیاده‌رو با هم صحبت کردند. تام داد و بیداد کرد و جک هم چیزهایی به او گفت، ولی آن‌قدر آهسته گفته بود که وندی نشنیده بود و تام فقط با اخم و تَخم سرش را تکان داده و رفته بود. این اتفاق مربوط به یک هفته پیش بود و چند روزی اوضاع بهتر شد ولی دوباره در تعطیلات آخرِ هفته همه‌چیز به حالت طبیعی برگشت، ببخشید، غیرِطبیعی. این وضع برای دنی کوچولو اصلاً خوب نبود.

وندی دوباره ناراحت شد ولی چون نزدیک پسرک رسیده بود، جلو اشک‌هایش را گرفت. لباسش را جمع کرد و روی جدول کنارِ پسرش نشست و گفت: «چه خبر، دکتر؟»

دنی لبخندی کاملاً تصنعی به مادرش زد و گفت: «سلام، مامان.»

هواپیمای چوبی روی زمین، بین پاهای او و کنار کفش‌های پارچه‌ای‌اش، افتاده بود و وندی متوجه شد که یکی از بال‌های آن شکسته است.

«عزیزم، می‌خواهی سعی کنیم ببینیم می‌توانیم بالِ هواپیما را درست کنیم یا نه؟»

دنی که دوباره به خیابان خیره شده بود، گفت: «نه. پدر آن‌را تعمیر می‌کند.»

«ممکن است پدرت تا موقعِ شام برنگردد، دکتر. از آن منطقهٔ کوهستانی تا این‌جا راه درازی است.»

«فکر می‌کنی ماشینش خراب می‌شود؟»

«نه، فکر نمی‌کنم.» ولی وندی نگرانی جدیدی پیدا کرد. متشکرم، دنی. همین را کم داشتم.

دنی تقریباً بی‌حوصله و بی‌احساس گفت: «پدر گفت شاید اتومبیل خراب بشود، او گفت پمپِ سوخت گند زده است.»

«این‌طور حرف نزن، دنی.»

او با تعجب پرسید: «نگویم پمپِ سوخت؟»

مادر آهی کشید و گفت: «نه، نگو گند زده است.»

«چرا؟»

«زشت است.»

«چه چیزی زشت است، مامان؟»

«مثل این است که سرِ میزِ غذا بینی‌ات را پاک کنی یا در دست‌شویی را باز بگذاری، این حرف هم خوب نیست. آدم‌های خوب این‌طوری حرف نمی‌زنند.»

«پدر گفت. وقتی موتورِ خراب را دید، گفت: “خدای من، این پمپِ سوخت گند زده است”، پدر آدمِ خوبی نیست؟»

با خود فکر کرد چه شد که به این‌جا رسیدی، وینیفرد (۲۴)؟ آیا عادت کرده‌ای؟ و سپس گفت: «پدر خوب است ولی او مرد بزرگی است و خیلی دقت می‌کند تا این حرف‌ها را جلو افرادی که نمی‌فهمند، نگوید.»

«منظورت این است که مثلاً پیشِ عمو ال نمی‌گوید؟»

«بله، درست است.»

«وقتی بزرگ شدم می‌توانم بگویم؟»

«فکر می‌کنم خواه ناخواه می‌گویی، چه من دوست داشته باشم و چه نداشته باشم.»

«چند سالم بشود، می‌توانم بگویم؟»

«با بیست سال موافقی، دکتر؟»

«پس خیلی باید صبر کنم.»

«فکر می‌کنم همین‌طور است ولی ممکن است سعی خودت را بکنی؟»

«باشد.»

دوباره به خیابان چشم دوخت. نیم‌خیز شد. گویی می‌خواهد از جایش بلند شود ولی سوسکی را که به طرفش می‌آمد، نگاه کرد؛ حشره‌ای متفاوت به رنگ قرمز خیلی روشن. دوباره سر جایش نشست. مادر نمی‌دانست که نقل مکان به کلرادو چه مشکلاتی برای دنی در بر خواهد داشت. دنی در این مورد چیزی نگفته بود ولی او نگران بود که می‌دید پسرش همیشه تنهاست. در ورمونت (۲۵) سه نفر از هم‌دانشکده‌ای‌های جک فرزندانی هم‌سنِ دنی داشتند و با هم به کودکستان می‌رفتند ولی در این محل او اصلاً نمی‌توانست با همسالان خود بازی کند. بیش‌ترِ همسایه‌ها دانشجو بودند و فقط چند زوج در خیابان آراپاهو (۲۶) زندگی می‌کردند که عدهٔ کمی از آن‌ها بچه داشتند. او فقط یک دوجین دبیرستانی یا کمی کوچک‌تر و سه نوزاد را دیده بود. همین و بس.

«مامی، چرا پدر کارش را ازدست داد؟»

وندی شوکه شد. از عالمِ خیالِ خود بیرون آمد و برای پیدا کردن جواب به لکنت افتاد. او و جک بارها در این‌باره با هم صحبت کرده و راه‌های پاسخ دادن به چنین سؤالی را بررسی کرده بودند؛ روش‌های متفاوتی از طفره‌رفتن از جواب دادن گرفته تا حقیقتِ آشکار بدون هیچ لاپوشانی ولی دنی تا الان هیچ‌وقت چیزی نپرسیده بود. حالا که او حوصله نداشت و احساس می‌کرد برای جواب دادن به چنین سؤالی آمادگی ندارد، می‌پرسید. پسرک هم‌چنان به مادرش نگاه می‌کرد، شاید سردرگمی او را در چهره‌اش می‌خواند و به دنبال جواب می‌گشت. مادر فکر کرد برای بچه‌ها، انگیزه‌ها و اعمال بزرگ‌سالان باید مهم و دارای پیام باشد مانند حیوانات خطرناکی که در سایه‌های جنگلِ تاریک دیده می‌شوند و مثل عروسک‌هایی که هیچ منظوری ندارند، تکان‌تکان می‌خورند. این افکار باعث می‌شد دوباره به طرز وحشتناکی بخواهد گریه کند و درحالی‌که با این احساس مبارزه می‌کرد، به جلو خم شد، هواپیمای خراب را برداشت و در دستان خود واژگون کرد.

«پدرت رئیس گروه مناظره بود، یادت می‌آید دنی؟»

گفت: «بله. بحث دربارهٔ سرگرمی، درست است؟»

«درست است.» او هواپیما را می‌چرخاند و می‌چرخاند و به مارک آن (هواپیمای پرسرعت) و عکس‌برگردان‌های ستاره‌ای آبی‌رنگ روی بال‌ها نگاه می‌کرد و تصمیم گرفت که واقعیت را به پسرش بگوید.

«پسری بود به نام جرج هاتفیلد (۲۷) که پدر مجبور شد از گروه اخراجش کند. یعنی او به اندازهٔ دیگران خوب نبود. جرج به پدرت گفت به این دلیل او را اخراج کرده که از او خوشش نمی‌آمده نه به این دلیل که او خوب نبوده است و بعد کار بدی انجام داد که فکر می‌کنم می‌دانی.»

«آیا او بود که لاستیک‌های ماشین ما را پنچر کرد؟»

«بله. او بود. بعد از مدرسه این کار را کرد و پدر او را دید.» این‌جا دوباره شک کرد که بقیهٔ داستان را بگوید یا نه ولی دیگر موقع طفره‌رفتن نبود، یا باید حقیقت را می‌گفت یا دروغ می‌گفت.

«پدرت گاهی اوقات کارهایی می‌کند که بعد از انجام دادن آن‌ها پشیمان می‌شود. بعضی اوقات آن‌قدر که باید، فکر نمی‌کند. زیاد اتفاق نمی‌افتد ولی بعضی اوقات پیش می‌آید.»

«آیا او به جرج هاتفیلد صدمه زد؟ مانند آن موقع که من تمام کاغذهایش را روی زمین ریختم؟»

«- بعضی‌اوقات -»

(دنی با بازوی گچ گرفته)

– «او کارهایی می‌کند که بعد از آن متأسف می‌شود.»

وندی به‌شدت پلک می‌زد و سعی می‌کرد جلو اشک‌هایش را بگیرد.

«یک چنین چیزی، عزیزم. پدرت او را کتک زد تا مانع پاره کردن لاستیک‌ها بشود و جرج هم ضربه‌ای به سر او زد. بعد مسئولان مدرسه گفتند که جرج دیگر نمی‌تواند به آن مدرسه برود و پدرت هم دیگر نمی‌تواند در آن مدرسه تدریس کند.» وندی مکث کرد، نمی‌دانست چه بگوید و با نگرانی از رگبار سؤالات بیش‌تر، منتظر ماند.

دنی گفت: «اوه!» و دوباره به خیابان خیره شد. ظاهراً پرونده بسته شده بود. آیا ممکن بود برای او هم به همین آسانی بسته شود؟ از جا برخاست و گفت: «من می‌روم بالا یک فنجان چای بخورم، دکتر. آیا یک لیوان شیر و چند شیرینی می‌خواهی؟»

«فکر می‌کنم منتظر پدر بمانم.»

«فکر نمی‌کنم قبل از ساعت پنج به خانه برسد.»

«شاید زود برسد.»

وندی تأیید کرد: «شاید، شاید زود برسد.»

وسط پله‌ها بود که پسرک صدایش زد: «مامی؟»

«بله. دنی؟»

«آیا دوست داری زمستان در آن هتل زندگی کنی؟»

حالا کدام‌یک از آن پنج‌هزار جواب را باید به این سؤال می‌داد؟ احساس دیروز یا دیشب یا امروز صبح را؟ احساس‌های متفاوتی در کنار هم بود، از رنگ صورتی روشن گرفته تا سیاه بی‌روح.

گفت: «اگر این چیزی است که پدر می‌خواهد، من هم موافقم.» مکثی کرد و بعد پرسید: «تو چه‌طور؟»

«فکر می‌کنم من هم می‌خواهم.» و بالاخره گفت: «این‌جا کسی نیست که با او بازی کنم.»

«دلت برای دوستانت تنگ شده، این‌طور نیست؟»

«بعضی اوقات دلم برای اسکات و اندی (۲۸) تنگ می‌شود. برای همه.»

مادر کنار پسرش برگشت، او را بوسید و در موهای روشن او که زیبایی بچگانه‌اش را ازدست می‌داد، چنگ انداخت. دنی یک پسر کوچولوی بسیار جدی بود و بعضی اوقات نمی‌دانست چه‌طور می‌تواند در کنار چنین پدر و مادری دوام بیاورد. امیدهای فراوانی داشتند که با آمدن به این آپارتمان ناخوشایند در شهری که نمی‌شناختند، از بین رفته بود. تصویر دنی با دست گچ‌گرفته و آویزان به گردن دوباره در نظرش مجسم شد. در تقدیر آسمانی اشتباه شده بود. اشتباهی که او بعضی‌اوقات می‌ترسید هرگز اصلاح نشود و بی‌گناه‌ترین ناظر، مجبور باشد تاوان آن‌را بپردازد.

دنی را محکم بغل کرد و گفت: «وسط خیابان نرو، دکتر.»

«حتماً، مامان.»

به طبقهٔ بالا و آشپزخانه برگشت. کتری را روشن کرد و تعدادی شیرینی در بشقاب گذاشت که اگر دنی زمانی که او دراز کشیده بود بالا آمد، بتواند بخورد. با لیوان پُر از چای سر میز نشست و از پنجره به بیرون و پسرش نگاه کرد که با شلوار جین و تی‌شرت سبزِ تیرهٔ گشادِ استاوینگتون هنوز روی جدول نشسته بود، هواپیمایش هم کنارش بود. رگبار اشکی که تمام روز خفه شده بود، حالا سرازیر شد و او در پناه بخار مواج و دلنشین چای تکیه داد و گریه کرد. با غصه و تأسف برای گذشته و ترس از آینده.

۳. واتسون

اولمان گفته بود: «شما از کوره دررفتید.»

واتسون، درحالی‌که چراغی را در تاریکی اتاقی که بوی نا گرفته بود روشن می‌کرد، گفت: «بسیار خوب، این دیگ شوفاژ شماست.» او مرد قوی‌هیکلی بود که موهای پف‌کرده‌ای داشت، پیراهن سفید و شلوار سبز تیره پوشیده بود. مربع کوچکی را که وسط دیگ شوفاژ قرار داشت، چرخاند و باز کرد و هر دو بادقت به یک‌دیگر نگاه کردند. واتسون گفت این نور شمعک است، شعله آبی یکدست که نوری سفید را با صدای فش‌فش به‌طور مداوم از طریق کانالی به صورت مخرب به بالا می‌فرستد ولی جک فکر کرد لغت مناسب همان مخرب بود چون به طرفی که باید برود نمی‌رفت و اگر دست خود را روی آن نگه‌داری در عرض سه ثانیه کباب می‌شود.

شما از کوره دررفتید.

(دنی، حالت خوب است؟)

گرمای تنور تمام اتاق را پُر کرد، به‌راستی بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین نوعی بود که جک تابه‌حال دیده بود.

واتسون گفت: «شمعک دریچهٔ اطمینان دارد، یک سنسور کوچک هم حرارت را اندازه‌گیری می‌کند. اگر حرارت از حد معینی پایین‌تر برود، زنگی در اقامتگاه شما به صدا درمی‌آید. مخزن آب گرم آن طرف دیوار است. شما را به آن‌جا می‌برم.» نرده را محکم به هم زد تا بسته شود و از پشت تودهٔ آهنی تنور جک را به طرف در دیگری هدایت کرد. آهن حرارت بی‌حال‌کننده‌ای از خود ساطع می‌کرد و به دلایلی جک به یاد گربهٔ بزرگی در حال چرت زدن افتاد. واتسون سوت‌زنان کلیدهای خود را به هم می‌زد.

– ازدست دادید

وقتی او به اتاق کارش برگشت و دنی را دید که با شلوار ورزشی آن‌جا ایستاده، سایهٔ سرخ خشمی تدریجی شعورش را از کار انداخت. زمان بسیار کند به نظر می‌رسید ولی باید در کم‌تر از یک دقیقه اتفاق افتاده باشد؛ به همان صورتی که بعضی از رؤیاها کند به نظر می‌رسند. رؤیاهای بد. وقتی او در اتاق نبوده، دنی تمام درها را باز و کشوهای اتاق کارش را زیرورو کرده بود. کمد، قفسه‌ها، کتابخانهٔ کشویی، همه به‌هم ریخته بود. همهٔ کشوهای میزتحریر را بیرون کشیده بود. نسخهٔ خطی نمایش‌نامه‌ای سه‌پرده‌ای که آهسته‌آهسته از رمان کوتاهی که هفت سال پیش، قبل از فارغ‌التحصیلی نوشته بود، تنظیم می‌کرد، کف اتاق پراکنده بود. او مشغول نوشیدن آبجو و اصلاحاتی روی پردهٔ دوم بود که وندی صدایش کرده و گفته بود تلفن با او کار دارد. دنی روی تمام ورقه‌ها آبجو ریخته بود. احتمالاً می‌خواست کف‌کردن آن‌را ببیند. کف‌کردن آن‌را ببیند، کف‌کردن آن‌را ببیند. کلمات بارها و بارها مانند آکوردی نامیزان در یک پیانوی ناکوک در ذهن او تکرار می‌شد و خشمش را بیش‌تر می‌کرد. به‌آرامی به طرف پسر سه‌ساله قدم برداشت. دنی با لبخندی شیرین و با لذت از کاری که چنان موفقیت‌آمیز در اتاق کار پدر انجام داده بود و تازه آن‌را تمام کرده بود، به او نگاه می‌کرد. سعی کرد چیزی بگوید ولی او چنگ زد و دست دنی را گرفت و آن‌را خم کرد تا مجبورش کند پاک‌کن ماشین تایپ و مداد نوکی‌ای را که محکم در دست گرفته بود، بیندازد.

دنی جیغ کشیده و گریه کرده بود… نه…نه… راست می‌گویم… چون خون جلو چشمانش را گرفته بود، مشکل می‌توانست همه‌چیز را به یاد بیاورد. چنان بود که یک نفر روی پیانو، با یک انگشت، آکورد اسپایک جونز (۲۹) را تکرار کند. وندی که در آن گوشه کنار بود، می‌پرسید چه اتفاقی افتاده است. صدایش به دلیل عصبانیت گرفته و ضعیف بود. این مسئله بین آن دو نفر بود. جک، دنی را به اطراف چرخانده بود تا تنبیه‌اش کند، جای انگشتان بزرگ او روی گوشت ظریف ساعد پسرک باقی مانده و چند جای بازویش مشت خورده بود. صدای شکستن استخوان بلند نبود، نه خیلی بلند ولی عظیم بود. به اندازهٔ کافی عظیم تا مه سرخ را مانند تیری بشکافد ولی به جای این‌که نور خورشید داخل شود، ابرهای تیرهٔ شرم، ندامت، وحشت و آشوب روحی دردناکی را به‌وجود آورد. صدای شفاف گذشته در یک طرف و تمام آینده در طرف دیگر؛ صدایی مانند شکستن نوک مداد یا تکهٔ کوچکی از چوب آتش‌زنه هنگامی که آن‌را پایین می‌آورید و با ضربه‌ای به زانوی خود می‌شکنیدش. لحظهٔ سکوت محض در طرف دیگر، شاید در احترام به آغاز آینده، تمامِ بقیهٔ زندگی او. صورت دنی را دید که کاملاً رنگ باخته بود، دید که چشمان درشتش، درشت‌تر از همیشه و مات می‌شد. جک مطمئن بود که پسرش الان روی انبوه آبجو و کاغذ از حال می‌رود، صدای خود او هم ضعیف و شُل شده بود. سعی می‌کرد همه‌چیز را به حال اول برگرداند، راهی پیدا کند و چیزی بگوید؛ نه آن‌قدر بلند مانند شکستن استخوان در گذشته. آیا خانه وضعیت سابق را دارد؟ گفت: دنی، حالت خوب است؟ جواب دنی جیغ بود، بعد وندی برق‌گرفته و نفس‌نفس‌زنان از راه رسید. ساعد کج و عجیب و غریب دنی را دید، تا آن موقع هیچ بازویی را در خانواده‌های معمولی به این شکل ندیده بود. او را در آغوش گرفت و جویده‌جویده حرف‌هایی بی‌معنی زد: «اوه! خدایا، دنی. اوه عزیزم، خدایا! اوه دلبندم! خدایا، دست نازنینت!» و جک همان‌طور آن‌جا ایستاده بود، بهت‌زده و منگ و سعی می‌کرد بفهمد چه‌طور ممکن است چنین اتفاقی افتاده باشد. ایستاده بود و وقتی چشمانش به چشمان همسرش افتاد، نفرت را در چشمان او دید. نفهمید که ممکن است آن نفرت چه عواقبی داشته باشد، بعدها فهمید که ممکن بود او آن شب جک را ترک کند، به یک متل برود و صبح روز بعد برای طلاق وکیل بگیرد یا پلیس را خبر کند. فقط دید که همسرش از او متنفر است و احساس گیجی و تنهایی کرد. احساس بسیار بدی داشت. احساس مرگی زودرس. سپس وندی، درحالی‌که پسرشان را که جیغ می‌کشید محکم در آغوش ناتوان خود می‌فشرد، به‌سرعت به طرف تلفن رفت و شمارهٔ بیمارستان را گرفت. جک دنبال او نرفته بود، فقط در میان ویرانی دفترش ایستاده بود، بوی آبجو را استشمام می‌کرد و می‌اندیشید.

– شما کنترل خود را ازدست دادید.

لب‌هایش را بی‌رحمانه با دست پاک کرد و دنبال واتسون به شوفاژخانه رفت. آن‌جا مرطوب بود ولی بیش‌تر حال درونی خود او بود که عرق روی پیشانی و شکم و پاهایش نشاند. به خاطر آوردن آن ماجرا باعث شد آن شبِ دو سال پیش به نظر او دو ساعت پیش بیاید. فاصلهٔ چندانی نبود. تمام آن شرمندگی و نفرت به وجودش برگشت و احساس بی‌ارزشی کرد. آن احساس همیشه باعث می‌شد میل به نوشیدن پیدا کند و میل به نوشیدن، ناامیدی بیش‌تری نصیب او می‌کرد – آیا امکان داشت زمانی، یک ساعت، نه یک هفته یا حتی یک روز، بلکه فقط یک ساعت، بیدار باشد و در آن هوس نوشیدن او را چنین متعجب نکند؟

واتسون اعلام کرد: «مخزن آب گرم.» او از جیب پشت خود دستمالی قرمز و آبی بیرون کشید و بینی خود را محکم و باصدا پاک کرد و دوباره آن‌را از نظرها پنهان کرد.

مخزن آب گرم چهار بلوک سیمانی ارتفاع داشت، یک تانک فلزی بلند استوانه‌ای‌شکل با روکش مسی و وصله‌های فراوان، زیر انبوهی از لوله و کانال قرار داشت که به صورت زیگ‌زاگی تا بالای سقف هلالی تار عنکبوت گرفتهٔ زیرزمین رفته بود. در طرف راست جک، دو لولهٔ بزرگ حرارتی از دیگ شوفاژ، از دیوار اتاق مجاور به این‌جا می‌آمد.

واتسون ضربه‌ای به فشارسنج زد و گفت: «فشارسنج این‌جاست. واحد فشار هر پوند در هر اینچ مربع. فکر می‌کنم این را می‌دانستید. من آن‌را روی صد تنظیم کرده‌ام و شب‌ها اتاق‌ها قدری سرد می‌شوند. چند نفر از مهمانان شکایت می‌کنند، عجب آدم‌هایی! به‌هرحال آن‌ها دیوانه‌اند که در ماه سپتامبر به این‌جا می‌آیند. به‌علاوه، این کهنه است. وصله‌های بیش‌تری می‌خواهد.» دوباره دستمالش را بیرون آورد و بینی خود را تمیز کرد.

واتسون برای آن‌که بیش‌تر با هم صحبت کنند، گفت: «من سرما خورده‌ام، هر سال در ماه سپتامبر سرما می‌خورم. این‌جا پرسه می‌زنم بعد بیرون علف‌ها را می‌چینم و زمین بازی راک را با شن‌کش زیرورو می‌کنم. مادرم همیشه می‌گفت سردت می‌شود و سرما می‌خوری. مادر پیر خدا بیامرزم شش سال پیش سرطان گرفت و فوت کرد. حتی اگر هم کسی سرطان بگیرد باز می‌تواند وصیت کند یا خاطره‌ای از خود باقی بگذارد.»

احتمالاً مجبور نمی‌شوید درجه را بیش‌تر از پنجاه یا شصت تنظیم کنید. آقای اولمان می‌گوید یک روز قسمت غربی را گرم کنید، روز بعد قسمت مرکزی را و روز بعد از آن قسمت شرقی را. آیا او دیوانه نیست؟ من از آن احمق متنفرم. واق. واق. واق. تمام روز درست مثل یکی از آن سگ‌های کوچولوست که قوزک پای شما را گاز می‌گیرد و به اطراف می‌دود و روی قالی کثافت‌کاری می‌کند. مغز او آن‌قدر کوچک است که حتی نمی‌تواند بینی خود را بالا بکشد. جای تأسف است که وقتی این چیزها را می‌بینید تفنگی در اختیار ندارید.

این‌جا را نگاه کنید. شما این مجراها را با کشیدن این دسته‌ها باز و بسته می‌کنید. من تمام آن‌ها را برای‌تان علامت‌گذاری کرده‌ام. برچسب‌های آبی، همگی به اتاق‌های قسمت شرقی می‌روند. برچسب‌های قرمز وسط است. زردها در قسمت غربی است. وقتی می‌خواهید قسمت غربی را گرم کنید، باید به خاطر داشته باشید که آن قسمت هتل همان طرفی است که اصلاً هوا نمی‌گیرد. وقتی از کار بیفتد، آن اتاق‌ها به سردی زنی یخ‌زده می‌ماند که قطعات یخ روی بدنش باشد. می‌توانید حرارت قسمت غربی را روی هشتاد تنظیم کنید. به‌هرحال من این کار را می‌کنم.»

جک شروع کرد: «ترموستات‌های طبقهٔ بالا…»

واتسون باحرارت سر خود را تکان داد، طوری که موهای نرمش روی سرش بالا و پایین پرید.

«آن‌ها وصل نیست. فقط نمایشی است. بعضی از این کالیفرنیایی‌ها فکر می‌کنند اگر آن‌قدر گرم نباشد که بتوانند یک درخت نخل را در اتاق خواب خود پرورش بدهند، اوضاع مرتب نیست. همهٔ گرما از این پایین می‌آید. البته باید مراقب فشار باشید، آهسته پیش‌رفتنِ آن را می‌بینید؟»

ضربه‌ای به عقربهٔ اصلی زد و همین‌طور که واتسون با خودش حرف می‌زد، از صد پوند در اینچ مربع به صدودو رسید. ناگهان جک احساس کرد لرزه‌ای به پشتش افتاد و با خود فکر کرد: «بدون هیچ دلیلی لرزه بر اندامم افتاد.» بعد واتسون چرخ فشار را چرخاند و دیگ شوفاژ را تخلیه کرد و گفت: «صدای فش‌فش آن زیاد بود و عقربه روی نودویک برگشت.» واتسون شیر فلکه را پیچاند، بست و فش‌فش به‌تدریج قطع شد.

واتسون گفت: «آهسته‌آهسته بالا می‌رود، اگر به آن اولمان چاق بگویید، مدتی معطل می‌کند، دفترهای حساب و کتاب را بررسی می‌کند، سه ساعت وقت تلف می‌کند تا به شما ثابت کند که تا سال ۱۹۸۲ نمی‌تواند از پس خرید یک دستگاه جدید بربیاید. من به شما می‌گویم این هتل روزی به هوا می‌رود و من فقط امیدوارم آن احمق چاق این‌جا باشد. خدایا، آرزو می‌کنم می‌توانستم مثل مادرم باگذشت باشم. او می‌توانست در همهٔ افراد فقط خوبی‌های آن‌ها را ببیند. من نمی‌توانم جلوِ این خصلت خودم را بگیرم. عجب بساطی، هیچ‌کس نمی‌تواند ذات خود را عوض کند.

باید به خاطر داشته باشید قبل از این‌که گرفتار شوید، دو مرتبه در روز و یک‌بار در شب پایین بیایید. باید فشار را کنترل کنید. اگر فراموش کنید، آهسته‌آهسته بالا می‌رود و صبح روز بعد شما و خانواده‌تان از خواب بیدار نخواهید شد. اگر فقط مدتی آن را خاموش کنید، مشکلی نخواهید داشت.»

«آخرین حد آن چیست؟»

«اوه، برای دویست‌وپنجاه تنظیم شده ولی حالا با درجه‌ای خیلی کم‌تر از آن به‌هم می‌ریزد. اگر عقربه روی یک‌صدوهشتاد باشد، به هیچ‌وجه نمی‌توانید مرا مجبور کنید پایین بیایم و کنار آن بایستم.»

«به‌طور اتوماتیک خاموش نمی‌شود؟»

«نه. خاموشی اتوماتیک ندارد. قبل از آن‌که این چیزها الزامی شود، ساخته شده است. حکومت فدرال این روزها در همه چیز دخالت می‌کند، این‌طور نیست؟ اف‌بی‌آی صندوق پستی باز می‌کند، سازمان سیا تلفن‌ها را شنود می‌کند، ببینید چه اتفاقی برای نیکسون افتاد. آیا تأسف‌آور نبود؟

ولی اگر به‌طور منظم بیایید پایین و فشار را کنترل کنید، اتفاقی نمی‌افتد و به یاد داشته باشید کارها را آن‌طور که او می‌خواهد انجام بدهید. هیچ اتاقی بیش‌تر از چهل‌وپنج درجه حرارت دریافت نمی‌کند، مگر این‌که زمستان گرم فوق‌العاده‌ای داشته باشیم. شما می‌توانید آپارتمان خود را هر قدر که می‌خواهید گرم کنید.»

«لوله‌کشی چه‌طور است؟»

«بسیارخوب، من هم می‌خواستم به آن برسم. همین‌جا، سرتاسر این تاق‌نما.»

وارد اتاق دراز مستطیل‌شکلی شدند که به نظر می‌رسید چندین مایل طول دارد.

واتسون بندی را کشید و یک لامپ هفتادوپنج وات که تاب می‌خورد، نور کمی روی محوطه‌ای که در آن ایستاده بودند، انداخت. درست در مقابل محور پایینی آسانسور بود، کابل‌های سنگین روغنی که با قطر بیست فوت تا قرقره‌ها پایین رفته بود و یک موتور عظیم پر از روغن. همه‌جا پر از روزنامه بود، دسته دسته و بسته‌بندی و جعبه‌ای. کارتون‌های دیگر علامت‌گذاری شده بود اسناد یا فاکتورها یا رسیدها. بوی نا و رطوبت می‌آمد. بعضی از جعبه‌ها گوشه‌ای افتاده بود، ورقه‌های به زمین‌ریختهٔ نازک زردشده‌ای که شاید بیست سال بود روی زمین ریخته بود. جک با تعجب به اطراف نگاه کرد. ممکن است تاریخ کامل اوورلوک در این کارتون‌های در حال گندیدن دفن شده باشد.

واتسون درحالی‌که با انگشت به آن اشاره می‌کرد، گفت: «آن آسانسورِ مایهٔ دردسر هنوز کار می‌کند. من می‌دانم که اولمان بازرس ایالتی آسانسور را با چند شام پرزرق‌وبرق خریده است تا از تعمیر آن سر باز بزند.

این‌جا قسمت اصلی لوله‌کشی است.»

در مقابل آن‌ها پنج لولهٔ بزرگ بود که همه عایق‌بندی شده و با بندهای فلزی چهارمیخ شده بود و تا مکانی دور از دید، بالا رفته بود.

واتسون به قفسه‌ای تارعنکبوت گرفته در کنار وسایل رفاهی اشاره کرد. در آن‌جا تعدادی لباس ژندهٔ روغنی و یک کلاسور بود. واتسون گفت: «تمام لوله‌کشی کلی آن‌جاست، تابه‌حال نشتی نداشته‌ایم. فکر نمی‌کنم از این بابت دردسری داشته باشید ولی بعضی اوقات لوله‌ها یخ می‌زند. تنها راه چاره این است که در طول شب کمی شیرها را باز کنید ولی در این مکان لعنتی بیش‌تر از چهارصد شیر وجود دارد. آن احمق چاقِ طبقهٔ بالا وقتی قبض آب را ببیند، تمام راه را تا دنور فریاد می‌زند. این‌طور نیست؟»

«به نظرم تجزیه تحلیل واقعاً هوشمندانه‌ای است.»

واتسون با تحسین به او نگاه کرد و گفت: «بگویید ببینم، شما واقعاً تحصیل‌کرده هستید، این‌طور نیست؟ مثل کتاب‌ها حرف می‌زنید. من لذت می‌برم از این‌که ببینم فردی مانند شما جزء آن دارودستهٔ لعنتی صاحبان هتل نیست. بسیاری از آدم‌ها خبیث هستند. آیا می‌دانید چه کسی چند سال پیش آن آشوب‌های دانشکده را برانگیخت؟ هم‌جنس‌گراها. آن‌ها ناامید شدند و باید خودشان را آزاد می‌کردند. آن‌طور که خودشان می‌گویند، باید از مخفیگاه بیرون می‌آمدند. آشغال‌ها! نمی‌دانم دنیا چه می‌شود.

حالا اگر یخ بزند، به احتمال زیاد درست در این محور یخ می‌زند. می‌بینید، هیچ حرارتی ندارد. اگر چنین اتفاقی افتاد، از این استفاده کنید.» صندوق شکستهٔ پرتقال را برداشت و مشعل گازی کوچکی را بیرون آورد.

«وقتی یخ‌زدگی را پیدا کردید، فقط عایق را باز کنید و مستقیم به آن حرارت بدهید. فهمیدید؟»

«بله. ولی اگر لوله‌ای بیرون قسمت اصلی یخ بزند، چه؟»

«اگر کار خود را درست انجام بدهید و محل را گرم نگه‌دارید، این اتفاق نمی‌افتد. به‌هرحال شما به لوله‌های دیگر دسترسی ندارید. نگران آن نباشید. از این بابت مشکلی نخواهید داشت. مشکل این‌جاست. لوله‌کشی تار عنکبوتی مرا به وحشت می‌اندازد.»

«اولمان گفت که در زمستان اول، سرایدار خودش و خانواده‌اش را کشت.»

«بله، گریدی. او بازیگر بدی بود، لحظه‌ای که او را دیدم این را تشخیص دادم. همیشه به صورت احمقانه‌ای می‌خندید. زمانی که تازه داشتند کار هتل را شروع می‌کردند، آن اولمانِ احمق چاق، آن قاتل بوستونی را استخدام کرد چون او حداقل دستمزد را خواسته بود. یکی از نگهبانان پارک ملی آن‌ها را پیدا کرد. تلفن قطع بود. تمام آن‌ها در قسمت غربی طبقهٔ سوم کاملاً یخ زده بودند. دختر کوچولوها شش و هشت‌ساله بودند، طفلک‌ها. خیلی قشنگ بودند، مانند غنچه‌های تکه‌تکه‌شده. همه‌جا کاملاً بهم ریخته بود. اولمان که در فصل غیر توریستی مدیر تفریحگاهی در فلوریداست، سوار هواپیما شد و به دنور آمد و اسنوموبیلی کرایه کرد تا او را از سایدویندر به این‌جا بیاورد، چون راه‌ها بسته بود. اسنوموبیل، باور می‌کنید؟ او همه کار کرد تا این خبر به روزنامه‌ها نرسد. البته باید بگویم که این کار را خیلی خوب انجام داد. فقط در آگهی ترحیم دنور پست (۳۰) که البته روزنامهٔ کوچک بی‌ارزشی در پارک استس (۳۱) است، اشاره‌ای به این موضوع شد ولی فقط همین بود. با در نظر گرفتن شهرت این هتل، به‌هرحال خوب بود. من انتظار داشتم بعضی از گزارشگران دوباره موضوع را پیش بکشند و به طریقی گریدی را بهانه‌ای برای مرور این رسوایی‌ها قرار بدهند.»

«کدام رسوایی‌ها؟»

واتسون با بی‌اعتنایی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «همهٔ هتل‌های بزرگ رسوایی‌هایی دارند، همان‌طور که همهٔ هتل‌های بزرگ ارواح و اشباح دارند. چرا؟ چون مردم می‌آیند و می‌روند. بعضی اوقات یکی از آن‌ها در اتاق خود از دنیا می‌رود، حملهٔ قلبی یا سکته یا چیزی مثل آن. هتل مکانی خرافاتی است. اتاق سیزدهم یا طبقهٔ سیزدهم ندارد، پشت دری که از آن وارد می‌شوید، آینه نیست و چیزهایی از این قبیل. همین ژوئیهٔ گذشته یک خانم مسافر این‌جا فوت کرد. اولمان باید به اوضاع سروسامان می‌داد و این کار را کرد. به همین دلیل است که برای هر فصل بیست‌ودوهزار دلار به او می‌پردازند و با این‌که من از آن مردک بدذات بیزارم، استحقاق آن‌را دارد. مثل این است که بعضی افراد فقط این‌جا می‌آیند تا دنیا را رها کنند و آن‌ها کسی مثل اولمان را استخدام می‌کنند تا آلودگی‌ها را پاک کند. مثل این زن که حدود شصت سال داشت – هم‌سن من بود!- و موهایش را قرمزرنگ کرده بود درست مثل چراغ راهنمایی، ظاهر جالبی نداشت، سیاهرگ‌های روی پاهایش برجسته بود، گویی مانند نقشهٔ جاده‌ای لعنتی است. جواهراتی به گردن و دستان و گوش‌هایش آویزان بود و پسربچه‌ای همراه او بود که بیش از هفده سال نداشت. آن‌ها یک هفته این‌جا بودند، شاید هم ده روز و هر شب برنامهٔ خاصی داشتند. از پنج تا هفت در سالن کلرادو، آن زن شراب سنگاپور را چنان می‌بلعید که گویی قرار است فردا غیرقانونی اعلام شود و آن پسر یک بطری المپیا را سر می‌کشید و تا ته آن را می‌بلعید. زن شوخی و بذله‌گویی می‌کرد و هر وقت لطیفه‌ای تعریف می‌کرد آن پسر مانند میمون می‌خندید، انگار زن به گوشه‌های دهان او نخی بسته است که آن را می‌کشد. بعد از یکی دو روز معلوم بود که خندیدن برای او سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. بعد برای صرف شام می‌رفتند، در کل وضع نامناسبی داشتند.»

واتسون شانه بالا انداخت.

«سپس یک شب حدود ساعت ده پسرک پایین آمد و گفت: آن زن بیمار است که این یعنی دوباره مثل شب‌های دیگر از هوش رفته است و می‌خواهد مقداری داروی معده برایش ببرد. بعد سوار پورشهٔ کوچکی که با آن آمده بودند، شد و این آخرین باری بود که ما آن پسر را دیدیم. صبح روز بعد زن پایین آمد تا نمایش بزرگی اجرا کند ولی در طول روز مرتب رنگ‌پریده‌تر می‌شد و آقای اولمان با سیاستمداری از او پرسید که اگر می‌خواهد به پلیس خبر بدهند، شاید پسرک دچار حادثه‌ای شده باشد. زن گفت: «نه، نه، نه، او رانندهٔ خیلی خوبی است، من اصلاً نگران نیستم. همه‌چیز تحت کنترل است، برای شام برمی‌گردد.» بعدازظهر آن روز حدود ساعت سه وارد سالن کلرادو شد و آن شب اصلاً شام نخورد. حدود ساعت ده‌ونیم به اتاقش برگشت و این آخرین باری بود که همه او را زنده دیدند.»

«چه اتفاقی افتاد؟»

«مأمور تحقیق در مرگ‌های مشکوک محلی گفت علاوه بر مقدار زیادی نوشیدنی در حدود سی عدد قرص خواب هم خورده است. صبح روز بعد شوهرش از راه رسید، یک وکیل کله‌گندهٔ نیویورکی بود. اولمان را تهدید کرد: برای این‌کار و آن‌کار شما را به دادگاه می‌کشم و تا وقتی کارم تمام شود، شما حتی نمی‌توانید یک دست لباس زیر تمیز برای خود پیدا کنید. چیزهایی از این قبیل ولی اولمان محکم بود. با چرب‌زبانی او را گول زد و آرام کرد. احتمالاً به او گفته است آیا می‌خواهد ببیند ماجرای همسرش در تمام روزنامه‌های نیویورک چاپ شده است: همسر اِل و بِل سرشناس نیویورک با شکمی پر از قرص خواب مرده پیدا شده است، او همراه پسری به سن نوه‌اش به آن‌جا آمده بود.

پلیس ایالتی پورشه را در لایونز (۳۲) پیدا کرد و اولمان با پارتی‌بازی توانست آن را برای آقای وکیل پس بگیرد. سپس هردو آن‌ها علیه آرچر هاتون (۳۳) پیر که مأمور تحقیق در مرگ‌های مشکوک محلی بود، دست به یکی کردند و او را مجبور کردند رأی خود را به مرگ تصادفی، سکتهٔ قلبی، تغییر بدهد. حالا، آرچر پیر سوار کرایسلر می‌شود. من او را ملامت نمی‌کنم. انسان نباید فرصت‌ها را ازدست بدهد، به‌خصوص وقتی سال‌های زیادی از عمرش را پشت سر گذاشته باشد.»

دوباره دستمالش را بیرون آورد. بینی خود را پاک کرد و دستمال در جیبش پنهان شد.

«بعد چه اتفاقی می‌افتد؟ تقریباً یک هفته بعد یک مستخدم زن احمق به نام دلورس ویکری (۳۴) هنگام تمیز کردن اتاقی که آن دو نفر در آن بودند، پس از مقداری داد و فریاد، غش کرد و از حال رفت. وقتی به هوش آمد گفت که آن زن مرده را در وان حمام دیده که صورتش کبود و پف‌کرده بوده و به او می‌خندیده است. بنابراین اولمان دستمزد دو هفته و حکم اخراج او را داد و گفت که برود گم شود. فکر می‌کنم از ۱۹۱۰ که پدربزرگم این هتل را باز کرده است تابه‌حال تقریباً چهل‌وپنج نفر در این هتل مرده‌اند.»

واتسون زیرکانه نگاهی به جک انداخت.

«می‌دانید بیش‌تر آن‌ها چگونه مردند؟ حملهٔ قلبی یا سکته، درحالی‌که به آن‌ها شلیک شده بود. این اتفاقی است که زیاد می‌افتد، قدیمی‌هایی که می‌خواهند آخرین دوران خوش‌گذرانی خود را بگذرانند به این‌جا و این کوهستان می‌آیند تا وانمود کنند هنوز بیست‌ساله هستند. بعضی اوقات خبرهایی درز می‌کند و همیشه اولمان موفق نمی‌شود آن‌ها را از روزنامه‌ها مخفی نگه‌دارد. بنابراین اوورلوک شهرتی پیدا کرده است، بله. شرط می‌بندم اگر از افراد آگاه بپرسید، بیلتمور (۳۵) نیویورک هم مشهور است.»

«ولی روح ندارد؟»

«آقای تورنس، من تمام عمرم این‌جا کار کرده‌ام. از وقتی بچه‌ای بودم، تقریباً هم‌سن پسر شما که عکس او را در کیف بغلی خود نشانم دادید، این‌جا بازی کرده‌ام. هرگز تابه‌حال روحی ندیده‌ام. لطفاً بیایید تا انبار لوازم را به شما نشان بدهم.»

«بسیار خوب.»

وقتی واتسون چراغ را خاموش می‌کرد، جک گفت: «این‌جا مطمئناً روزنامه‌های زیادی هست.»

«اوه، شوخی که نمی‌کنید. به‌نظر می‌رسد این‌ها مربوط به هزاران سال پیش است. روزنامه‌ها و صورت‌حساب‌ها و فاکتورهای قدیمی بارگیری و خدا می‌داند که چه چیزهای دیگری آن‌جا هست. پدرم وقتی آن تنور چوب‌سوز قدیمی را داشتیم، بسیار خوب از آن‌ها استفاده می‌کرد ولی حالا کاملاً بی‌استفاده است. شاید یک وقتی مجبور بشوم کسی را استخدام کنم تا کشان‌کشان آن‌ها را به سایدویندر ببریم و آتش بزنیم. البته اگر اولمان هزینهٔ آن‌را بپذیرد. فکر می‌کنم اگر به اندازهٔ کافی فریاد بزنم و شایع کنم که همه‌جا پر از موش است قبول کند.»

«موش هست؟»

«بله. فکر می‌کنم چندتایی باشد. من تله‌ها و سم‌هایی را که آقای اولمان می‌خواهد شما در اتاق زیرشیروانی و این‌جا استفاده کنید، تهیه کرده‌ام. مواظب پسرتان باشید آقای تورنس. مطمئناً شما نمی‌خواهید هیچ اتفاقی برای او بیفتد.»

«بله همین‌طور است.» شنیدن این نصیحت از واتسون او را ناراحت نکرد.

آن‌ها به طرف پلکان رفتند، لحظه‌ای توقف کردند و واتسون دوباره بینی خود را پاک کرد.

«فکر می‌کنم تمام وسایل مورد نیازتان را در آن‌جا پیدا کنید. بام‌پوش‌ها (۳۶) را هم آن‌جا خواهید یافت. آیا اولمان در این‌باره چیزی به شما گفته است؟»

«بله، او می‌خواهد قسمتی از بام دوباره شن‌ریزی بشود.»

«لعنتی! می‌خواهد از شما مجانی کار بکشد، مردک بدذات چاق و بعد در بهار نق بزند که نصف کارها را درست انجام نداده‌اید. من یک‌بار رودررو به او گفتم، من گفتم…»

همین‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتند کلمات واتسون کم‌رنگ و تبدیل به زمزمه‌ای آرامش‌بخش می‌شد. جک تورنس برگشت و به تاریکی بی‌پایان و بوی‌ناگرفتهٔ پشت سرش نگاه کرد و فکر کرد اگر جایی از این هتل ممکن بود روحی داشته باشد، همین‌جا بود. به یاد گریدی افتاد که وقتی در برف فراوان گیر افتاده بود، کاملاً از کوره در رفته و فاجعه‌ای به‌بار آورده بود. آیا آن‌ها ترسیده بودند؟ نمی‌دانست. بیچاره گریدی، هرروز بیش‌تر احساس ناراحتی می‌کرده و بالاخره فکر کرده که دیگر هرگز بهار از راه نمی‌رسد. او نباید این‌جا می‌ماند و نباید از کوره در می‌رفت.

وقتی به دنبال واتسون به طرف در رفت، کلمات مانند ناقوس مرگ همراه با صدایی به تیزی نوک مداد شکسته، در گوشش طنین انداخت. «خدای بزرگ! می‌توانست یک یا هزارتا نوشیدنی بنوشد.»

۴. سرزمین سایه‌ها

ساعت چهاروربع دنی احساس ضعف کرد و به طبقهٔ بالا رفت تا شیر و شیرینی‌اش را بخورد. همان‌طور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، به‌سرعت آن‌ها را بلعید. بعد، نزد مادر که استراحت می‌کرد، رفت تا او را ببوسد. مادر پیشنهاد کرد که دنی در خانه بماند و برنامهٔ «خیابان سه‌سامی» را تماشا کند چون این‌طوری وقت سریع‌تر می‌گذرد ولی او قاطعانه سرش را تکان داد و دوباره سرجای قبلی‌اش در کنار جدول برگشت.

ساعت پنج بود و او نه ساعت داشت و نه هنوز ساعت را خوب بلد بود ولی می‌دانست چند ساعت گذشته، چون سایه‌ها بلندتر شده بودند و نور طلایی بعدازظهر کم‌رنگ شده بود.

هواپیمایش را در دستان خود می‌چرخاند و زیرِ لب آواز می‌خواند…

این آواز را همه با هم در کودکستان جک و جیل در استاوینگتون می‌خواندند. این‌جا او به کودکستان نمی‌رفت چون پدرش نمی‌توانست از پس مخارج آن بربیاید. او می‌دانست که پدر و مادرش از این بابت نگران هستند، نگرانند چون او تنها بود (و حتی با این‌که دربارهٔ آن صحبت نمی‌کردند، از ته قلب احساس می‌کردند که دنی آن‌ها را سرزنش می‌کند.) ولی او واقعاً دیگر نمی‌خواست به آن کودکستان قدیمی جک و جیل برود. چون دیگر بچه نبود. هنوز خیلی بزرگ نبود ولی دیگر بچه کوچولو هم نبود. بچه‌های بزرگ به مدرسهٔ بزرگ می‌رفتند و آن‌جا ناهار گرم می‌خوردند. سال دیگر او به کلاس اول می‌رفت ولی امسال هنوز بچه بود. زیاد ناراحت نبود، بعضی اوقات دلش برای اسکات و اندی تنگ می‌شد، البته بیش‌تر برای اسکات، ولی اشکالی نداشت. بهترین کار این بود که منتظر بماند و ببیند در آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد.

در مورد پدر و مادرش مطالب بسیاری می‌دانست و متوجه شده بود که بسیاری از اوقات آن‌ها از میزان فهم و درک او ناراحت بودند و حتی بعضی مواقع نمی‌خواستند بپذیرند که دنی فهم و درک بالایی دارد. ولی بالاخره روزی مجبور می‌شدند آن را قبول کنند. او راضی بود که صبر کند.

خیلی بد بود که آن‌ها نمی‌توانستند باور کنند، به‌خصوص در اوقاتی مثل الان. مامی در تخت خود در آپارتمان استراحت می‌کرد و نگران پدر بود، کم مانده بود بزند زیر گریه. بعضی از نگرانی‌های او خیلی بیش‌تر از آن بود که دنی درک کند، مطالب مبهمی که مربوط به امنیت آن‌ها بود، با احساس گناه و خشم و ترس پدر از آن‌چه در پیش بود ولی دو موضوع اصلی که فعلاً ذهن او را مشغول کرده بود، این بود که پدر در کوهستان به نتیجه نرسیده باشد (پس چرا تلفن نمی‌زند؟) یا این‌که دچار دردسر شده باشد. بعد از آن‌که اسکاتی آرونسون (۳۷) که شش ماه از او بزرگ‌تر بود، برایش توضیح داده بود، دنی به‌خوبی می‌دانست دردسر چیست. اسکاتی می‌دانست، چون پدر او هم دچار دردسر شده بود. یک‌بار اسکاتی به او گفت که پدرش با مشت به چشم مادرش ضربه زده و چشم مادر صدمه دیده بود. بالاخره پدر و مادر اسکاتی به دلیل این کار بد از هم جدا شدند و وقتی دنی با اسکاتی آشنا شد، او با مادرش زندگی می‌کرد و فقط تعطیلات آخر هفته پدرش را می‌دید. بزرگ‌ترین نگرانی دنی احتمال طلاق والدینش بود، لغتی که همیشه با حروف قرمز به ذهنش می‌رسید و زیر لب می‌گفت، مارهای سمی. «طلاق باعث می‌شود دیگر پدر و مادر با هم زندگی نکنند. آن‌ها در مقابل چشمان تو در صحن دادگاه کشمکش زیادی می‌کنند. (دنی دقیقاً نمی‌دانست کدام‌یک است، زمین تنیس؟ یا بدمینتون؟ یا چیزی دیگر ولی مامی و ددی در استاوینگتون هم تنیس بازی کرده بودند و هم بدمینتون، بنابراین او فکر می‌کرد که هرکدام از این‌ها می‌تواند باشد.)(۳۸) و تو باید با یکی از آن‌ها بروی و شاید آن دیگری را هرگز نبینی و آن‌که تو با او زندگی می‌کنی، می‌تواند اگر بخواهد با شخص دیگری که تو اصلاً نمی‌شناسی ازدواج کند.» وحشتناک‌ترین مسئله این بود که او کلمه یا مفهوم طلاق یا هرچه که بود را در افکار والدینش خوانده بود. بعضی اوقات مبهم و به نسبت ناآشنا بود، بعضی‌اوقات هم بسیار غلیظ، گنگ و ترسناک مانند رعد و برق. بعد از آن‌که ددی او را برای کثیف کردن کاغذها تنبیه کرد و دکتر مجبور شد بازویش را گچ بگیرد، او این‌را در فکر مادر و پدرش می‌خواند. خاطره به‌تدریج محو شده بود ولی یاد و فکر طلاق هنوز شفاف و ترسناک بود. بیش‌تر احساس می‌کرد مامی این فکر را می‌کند و دایم از این می‌ترسید که مادرش این کلمه را از مغزش بیرون بکشد، به زبان بیاورد و آن را عملی کند. طلاق گرایش نهفته و دایمی فکر آن‌ها بود، یکی از افکاری که او همیشه مانند ریتم موسیقی ملایمی آن را احساس می‌کرد ولی مانند یک ریتم، افکار مهم فقط در اثر افکار پیچیده‌تر شکل می‌گرفتند، افکاری که او هنوز حتی نمی‌توانست تفسیر کند. فقط به صورت رنگ یا حالت به‌نظر او می‌رسیدند. فکر طلاق در ذهن مامی به دلیل کاری بود که پدر با بازوی او کرد و اتفاقی که در استاوینگتون افتاد و پدر کارش را ازدست داد. همان جرج هاتفیلد که ازدست ددی کفری شد و لاستیک ماشین را سوراخ کرد. ولی افکار طلاق در ذهن ددی خیلی پیچیده‌تر و به رنگ بنفش تیره و شیوهٔ ترسناک سیاه خالص بود. ظاهراً او فکر می‌کرد اگر آن‌ها را ترک کند، اوضاع بهتری خواهند داشت و کم‌تر اذیت می‌شوند. البته ددی تقریباً همیشه آن‌ها را عذاب می‌داد، بیش‌تر وقتی کار بد نوشیدن را انجام می‌داد. دنی تقریباً همیشه می‌توانست اشتباه او را گوشزد کند: اشتیاق دایمی ددی برای رفتن به محلی تاریک و تماشای تلویزیون رنگی و خوردن یک کاسه بادام زمینی و انجام کار بد تا این‌که فکرش آرام شود و او را راحت بگذارد.

ولی امروز عصر نباید مادرش نگران می‌شد. دنی آرزو کرد که می‌توانست نزد او برود و این موضوع را به او بگوید. اتومبیل خراب نشده بود. ددی جایی نبود که کار بدی انجام بدهد. تقریباً رسیده بود، در بزرگراه بین لایونز و بولدر بود. در این لحظه پدر حتی به کار بد فکر هم نمی‌کرد. او دربارهٔ… دربارهٔ… فکر می‌کرد.

دنی از پشت سر دزدکی نگاهی به پنجرهٔ آشپزخانه انداخت. بعضی اوقات سخت فکر کردن باعث می‌شد اتفاقی برایش بیفتد. فکر او باعث اتفاقی می‌شد. اتفاقی واقعی، او فکر را از مغز خود دور می‌کرد بعد می‌دید که اتفاق نمی‌افتد. یک‌بار کمی بعد از آن‌که بازویش را گچ گرفتند، سر میز شام این اتفاق افتاد. آن موقع زیاد با هم صحبت نمی‌کردند ولی فکر می‌کردند. اوه، بله. فکر طلاق مانند ابری پر از باران سیاه و آمادهٔ انفجار در آشپزخانه پیچیده بود. آن‌قدر فضا بد بود که نمی‌توانست چیزی بخورد. فکر خوردن با آن فکر طلاق سیاه در اطراف، باعث شد حالش به‌هم بخورد و چون خیلی مهم بود، کاملاً تمرکز کرد و اتفاق بدی افتاد. وقتی به دنیای واقعی برگشت، روی زمین دراز کشیده بود و لوبیاها و پورهٔ سیب‌زمینی روی لباسش ریخته بود. مادرش او را بغل کرده بود و گریه می‌کرد و پدرش با تلفن صحبت می‌کرد. او ترسیده و سعی کرده بود برای آن‌ها توضیح بدهد که چیز مهمی نیست. این اتفاق وقتی می‌افتاد که او تمرکز می‌کرد تا بیش‌تر از آن‌چه به‌طور طبیعی می‌فهمید، درک کند. سعی کرد دربارهٔ تونی (۳۹) «دوست نامرئی خود» برای آن‌ها توضیح بدهد.

پدرش گفته بود: «او توهم دارد. ظاهراً خوب است ولی به‌هرحال من می‌خواهم دکتر او را ببیند.»

بعد از آن‌که دکتر رفت، مامی دنی را مجبور کرد قول بدهد دیگر این کار را نکند و آن‌ها را آن‌طور نترساند و او قول داد. خودش هم ترسیده بود چون وقتی در ذهنش تمرکز کرده بود، متوجه پدرش شده بود و فقط یک لحظه قبل از این‌که تونی (در دوردست‌ها، چنان‌که همیشه همین‌طور بود و او را از دور صدا می‌کرد) ظاهر شود، فضای آشپزخانه عجیب و غریب شد و ناگهان متوجه تاریکی فکر ددی و یک کلمهٔ نامفهوم بسیار ترسناک‌تر از طلاق شد و آن لغت «خودکشی» بود. هرگز دوباره در ذهن ددی به آن فکر برنخورد و مطمئناً برای پیدا کردن آن جستجو هم نمی‌کرد. اگر هم دقیقاً معنی آن کلمه را نمی‌فهمید اهمیتی نمی‌داد.

ولی می‌خواست تمرکز کند چون بعضی اوقات تونی از راه می‌رسید. نه همیشه. بعضی اوقات برای یک لحظه اوضاع گیج‌کننده و بعد بیش‌تر اوقات دوباره شفاف می‌شد ولی در اوقات دیگر تونی برای مدت کوتاهی ظاهر می‌شد و از دوردست‌ها و با اشاره او را صدا می‌زد…

از وقتی به بولدر نقل مکان کرده بودند، دوبار اتفاق افتاده بود و او به‌یاد می‌آورد که چه‌قدر از پیدا کردن تونی تعجب کرده و خوشحال شده بود که از ورمونت به دنبال او آمده است. بنابراین تمام دوستانش را رها نکرده بود.

اولین‌باری که در حیاط خلوت بود اتفاق خاصی نیفتاد، فقط تونی به او اشاره کرد و بعد تاریکی بود و چند دقیقه بعد، او با خاطراتی گنگ مانند رؤیایی درهم‌برهم به دنیای واقعی برگشت. بار دوم (دو هفتهٔ پیش) خیلی جالب‌تر بود. تونی به او اشاره کرد و از چهار یارد آن‌طرف‌تر او را صدا زد و گفت: «دنی… بیا ببین…» به‌نظر می‌رسید می‌خواهد از جایش بلند شود. بعد به گودال عمیقی افتاد، مانند آلیس در سرزمین عجایب. بعد در زیرزمین بود و تونی هم در کنارش و به سایه‌های روی چمدانی که ددی تمام کاغذهای مهم خود را در آن نگه‌می‌داشت اشاره کرد، مخصوصاً به «نمایشنامه».

تونی از دوردست گفت: «می‌بینی؟ زیر پله‌هاست درست زیر پله‌ها. افرادی که اسباب‌کشی می‌کردند آن‌ها را درست… زیر… پله‌ها گذاشته‌اند.»

دنی جلوتر رفت تا از نزدیک این معجزه را ببیند و دوباره افتاد، این بار از روی تاب حیاط خلوت، جایی که تمام مدت نشسته بود و احساس کرد وزش باد او را خواب کرده بود.

سه یا چهار روز بعد پدرش که همه جا را می‌گشت، با عصبانیت به مادرش گفت که تمام زیرزمین لعنتی را گشته ولی چمدانش را پیدا نکرده است و می‌خواهد از شرکت حمل و نقلی که اثاث آن‌ها را از ورمونت تا کلرادو آورده است، شکایت کند چون حتماً آن‌را بین راه انداخته‌اند. اگر مرتب چنین اتفاقاتی می‌افتاد، او چه‌طور می‌توانست «نمایشنامه» را تمام کند؟

دنی گفت: «نه، ددی. زیر پله‌هاست. آن‌ها را درست زیر پله‌ها گذاشته‌اند.»

ددی نگاه عجیبی به او کرده و رفته بود پایین که ببیند. چمدان همان‌جا بود، درست همان‌جایی که تونی به او نشان داده بود. ددی او را به کناری برد، روی زانویش نشاند و پرسید چه کسی به او اجازه داده است به زیرزمین برود. آیا تام همسایهٔ طبقهٔ بالا این کار را کرده است؟ پدر گفت: «زیرزمین خطرناک است و به همین دلیل صاحب‌خانه آن را قفل می‌کند، ددی می‌خواهد بداند که آیا کسی قفل آن را باز گذاشته است.» گفت که از پیدا کردن “نمایشنامه” خوشحال است ولی اگر دنی از پله‌ها می‌افتاد و مثلاً پایش می‌شکست، نمایشنامه دیگر برای او هیچ ارزشی نداشت. دنی صادقانه به پدرش گفته بود که او به زیرزمین نرفته و آن در همیشه قفل بوده است. مامی هم این را تأیید کرد و گفت که دنی هرگز پایین نرفته است چون تاریک و مرطوب و پر از تار عنکبوت است و او دروغ نمی‌گوید.

ددی پرسید: «پس از کجا می‌دانستی دکتر؟»

«تونی به من نشان داد.»

پدر و مادرش از بالای سر او نگاهی ردوبدل کردند. قبلاً هم چند بار چنین اتفاقی افتاده بود ولی چون موجب وحشت آن‌ها می‌شد، به‌سرعت آن را از ذهن خود پاک می‌کردند ولی او می‌دانست که آن‌ها از وجود تونی نگران هستند، به‌خصوص مامی و او دقت می‌کرد طوری فکر نکند که تونی بیاید و مامی او را ببیند. ولی حالا فکر می‌کرد مادر استراحت می‌کند و هنوز به آشپزخانه نیامده است، بنابراین به‌شدت تمرکز کرد تا ببیند می‌تواند بفهمد ددی در چه فکری است.

پیشانی‌اش چین افتاد، دست‌های کمی کثیفش را مشت کرد و روی شلوارش گذاشت. چشمانش را نبست چون لازم نبود ولی آن‌ها را تا حد شکاف باریکی جمع کرد و صدای پدرش را در ذهن خود مجسم کرد، صدای جک، صدای جان دانیل تورنس، بم و محکم، بعضی‌اوقات از شادی پدیده‌ای غیرعادی می‌شد یا حتی از خشم بم‌تر می‌شد یا فقط محکم باقی می‌ماند چون در حال فکر کردن بود.

(فکر کردن)

دنی آهی کشید و بدنش روی جدول سقوط کرد، گویی تمام توانش از بدنش خارج شد. کاملاً هشیار بود، خیابان و دختر و پسری را که در پیاده‌روِ آن طرف خیابان دست در دست هم راه می‌رفتند، می‌دید.

دید که برگ‌های پاییزی در جوی کنار خیابان ریخته، چرخ و فلک زردرنگی به شکلی غیر عادی دید و خانه‌ای را که آن‌دو از آن عبور می‌کردند، دید و توجه کرد که بام آن پوشیده از بام‌پوش بود؛ «فکر می‌کنم مسئله‌ای نیست تا وقتی درزپوش‌ها (۴۰) درست است، مشکلی پیش نمی‌آید. آن واتسون. خدایا عجب شخصیتی! ای‌کاش نقشی برای او در نمایش‌نامه‌ام به‌وجود می‌آوردم. اگر مراقب نباشم تمام داستان را با حقوق بشر پر می‌کنم. بله. بام‌پوش. آیا آن‌جا میخ هست؟ اوه لعنتی فراموش کردم از او بپرسم از کجا می‌توانم راحت میخ پیدا کنم. از فروشگاه ابزار سایدویندر. زنبورها. آن‌ها این موقع سال مشغول لانه ساختن هستند. می‌توانم موقع درست کردن بام قدیمی و ساختن بام جدید، مقداری حشره‌کش بگیرم و آن‌ها را از بین ببرم.»

بام‌پوش! پس پدر به این موضوع فکر می‌کند. دنی نمی‌دانست واتسون کیست ولی مطالب دیگر به اندازهٔ کافی روشن بود و او مطمئن بود که لانهٔ زنبورها را می‌بیند. همان‌قدر که مطمئن بود نامش دنی است… دنی.

بالا را نگاه کرد تونی آن‌جا بود، بالای خیابان، در کنار تابلوِ توقف ممنوع ایستاده بود و دست تکان می‌داد. دنی مانند همیشه از دیدن این دوست قدیمی احساس گرم خوشایندی کرد ولی این‌بار کمی هم می‌ترسید، گویی با تاریکی پنهان پشت سرش آمد. صدای گوش‌خراش زنبورها که هنگام آزاد شدن، عمیق نیش می‌زنند. ولی نمی‌توانست نرود. روی جدول افتاد، دست‌هایش شل شده بودند و همان‌طور که روی ران‌هایش بودند می‌لرزیدند و تکان‌تکان می‌خوردند. چانه‌اش روی سینه‌اش افتاد. سپس با حرکتی سریع و راحت بلند شد و دنبال تونی به مسیر تنگ و تاریک رفت.

«دنی»

حالا تاریکی و روشنایی در پیچ‌وتاب بودند. یک صدای سرفهٔ خروشان و فشارآور، سایه‌های عذاب‌آوری که خودشان را تجزیه می‌کردند و شب‌ها به شکل درخت صنوبر در می‌آمدند که توفانی سهمگین آن‌ها را به حرکت در می‌آورد. برف پیچ‌وتاب می‌خورد و می‌رقصید. همه‌جا پُر از برف بود.

تونی از درون تاریکی گفت: «خیلی عمیق.» و غمی در صدایش بود که ترسی در دل دنی انداخت: «انبوه‌تر از آن‌که بتوان از آن خارج شد.»

شکل دیگری از دور پیدا شد که عقب‌عقب می‌رفت. عظیم و مستطیل‌شکل. بامی شیب‌دار. روشنایی‌ای که در تاریکی توفانی محو می‌شد. پنجره‌های فراوان. ساختمانی بلند با بامی بام‌پوش‌دار. بعضی از قسمت‌های بام‌پوش سبزتر بود. تازه‌تر. پدر آن‌ها را درست کرده بود. با میخ‌هایی که از فروشگاه ابزار سایدویندر خریده بود. حالا دیگر برف تمام بام‌پوش را پوشانده بود. همه چیز را پوشانده بود.

چراغ سبزی جلو ساختمان روشن بود و سوسو می‌زد. شبیه یک جمجمهٔ عظیم با استخوان‌های ضربدری خندان:

«سم». تونی از درون تاریکی متحرک گفت: «سم.»

علامت‌های دیگری سوسو می‌زد و از مقابل چشمانش رد می‌شد. بعضی از آن‌ها با حروف سبزرنگ بود، در برفی که باد آن را می‌آورد. بعضی روی تخته‌ها در گوشه‌ای کج چسبیده بودند. شناکردن ممنوع! خطر! سیم‌های لخت. این وسایل غیرقابل استفاده است. ولتاژ بالا! نردهٔ سوم. خطر مرگ! مراقب باشید! نزدیک نشوید! وارد نشوید! به متخلفان شلیک می‌شود. تقریباً هیچ‌کدام این‌ها را به‌طور کامل نمی‌فهمید، بلد نبود بخواند! ولی در کل همه چیز را احساس می‌کرد و وحشتی مبهم در حفره‌های تاریک جسمش مانند هاگ‌های قهوه‌ای روشنی که در نور خورشید می‌میرند، حرکت می‌کرد.

آن‌ها محو شدند. حالا در اتاقی بود که مبلمان عجیبی داشت، اتاقی تاریک. برف پنجره‌ها را پوشانده بود، گویی شن پاشیده باشند. دهانش خشک شده بود، چشمانش مانند تیله‌های داغ بود، قلبش در سینه می‌تپید. بیرون صدایی می‌آمد، گویی درِ مخوفی با سروصدا کاملاً باز شود. رد پا. در اتاق یک آینه بود و در اعماق کف نقره‌ای آن، کلمه‌ای با آتش سبز ظاهر می‌شد و آن کلمه این بود: تیانج (۴۱). اتاق محو شد. اتاق دیگری دید. می‌فهمید (بعداً خواهد فهمید).

این یکی. یک صندلی واژگون. یک پنجرهٔ شکسته با برفی که روی آن پیچ‌وتاب می‌خورد و لبهٔ قالی که یخ زده بود. پرده کشیده بود و به میلهٔ شکستهٔ گوشه‌اش آویزان بود. کمدی کهنه روی زمین افتاده بود.

باز هم صداهای بلند ریتمیک وحشتناک. شیشهٔ شکننده. انهدام قریب‌الوقوع. صدای اسب. صدای مردی دیوانه که شناخت او آن را وحشتناک‌تر می‌کرد:

«بیا بیرون! بیا بیرون احمق کوچولو! بیا جزای کارت را ببین!»

تصادف. تصادف. تصادف. چوب سمباده نخورده. چیزی بین خشم و رضایت. تیانج در راه است.

در اتاق دوری زد. تصاویر روی دیوارها پاره شده. یک ضبط صوت (ضبط صوت مامی؟) روی زمین افتاده است. نوارهای او. گریگ، هندل، بیتلز، آرت گارفانکل، باخ، لیست (۴۲) همه‌جا پراکنده بود. شکسته و خُرد شده بود. پرتو نوری از اتاق دیگری نمایان بود، از حمام، نوری تند و کلمه‌ای که روی آینهٔ کمد دارو مانند چشمی سرخ سوسو می‌زد و روشن و خاموش می‌شد: تیانج، تیانج، تیانج.

زیر لب گفت: «نه، نه، تونی خواهش می‌کنم.»

و از روی لبهٔ وان، دستی شُل آویزان بود و تک‌تک قطره‌های خون به شکل کلمهٔ (تیانج) از یکی از انگشتان، از ناخن انگشت سوم که به‌دقت آرایش شده بود، روی کاشی می‌چکید.

– «نه! اوه، نه! اوه، نه!»

«اوه، خواهش می‌کنم تونی، مرا می‌ترسانی.»

تیانج، تیانج، تیانج.

«بس کن تونی، بس کن.»

محو می‌شود.

در تاریکی صداهای وحشتناک بلندتر می‌شود، باز هم بلندتر. همه‌جا طنین می‌اندازد، تمام اطراف.

حالا در یک راهروِ تاریک پشت یک قالی آبی با نقش‌های عجیب سیاه که در حاشیه‌اش بافته شده، کز کرده و به صداهای ترسناک گوش می‌کند. شکلی از گوشه‌ای می‌چرخد و با حرکتی ناگهانی به طرف او می‌آید که بوی خون و مرگ می‌دهد. چکشی در یک دست دارد که آن را با قوس‌های بی‌رحمانه از طرفی به طرف دیگر تاب می‌دهد و با حمله‌های وحشتناک به دیوارها می‌زند و کاغذدیواری‌ها را پاره و گچ‌کاری‌ها را خراب می‌کند:

«بیا و جزای کارت را ببین! مانند یک مرد آن را قبول کن!»

شکل برایش واضح‌تر می‌شود. بوی گند ترش و شیرین آن غول‌پیکر، سر چکش که هوا را با زمزمه‌ای هولناک می‌شکافد، بعد صدای بلند کاذبی بالا می‌رود که گویی با دیوار برخورد و گرد و خاکی بلند می‌کند که بوی آن پخش می‌شود، خشک و خارش‌آور. چشمان ریز سرخی در تاریکی می‌درخشد. هیولا بالای سر اوست، او را پیدا کرده است. از ترس خود را کنار دیوار سفیدی که پشت سر اوست، جمع می‌کند. دریچهٔ افقی روی سقف هم قفل است.

تاریکی. صبر و انتظار.

«تونی، لطفاً مرا برگردان، خواهش می‌کنم.»

برگشت و کنار جدول خیابان آراپاهو نشست، پیراهنش از شدت عرق به پشتش چسبیده بود، بدنش خیس عرق بود. هنوز می‌توانست آن صدای عظیم چند صوتی ترکیب شده را بشنود و بوی خیس کردن خودش را از ترس، استشمام کند. می‌توانست آن دست آویزان از لبهٔ وان را ببیند که از انگشت سومش خون می‌چکید و آن کلمهٔ غیرقابل فهم را که از همهٔ چیزهای دیگر وحشتناک‌تر بود: تیانج.

حالا خورشید می‌تابید. همه چیز واقعی بود. غیر از تونی، حالا شش طبقه بالا بود، فقط یک نقطه، در گوشه‌ای ایستاده بود. صدایش بی‌حال و شیرین و خوب بود: «مراقب باش دکتر…»

سپس لحظه‌ای بعد، تونی رفته بود و اتومبیل قرمز کهنهٔ ددی از گوشه‌ای پیچید و با تلق‌تولوق وارد خیابان شد و دودی آبی‌رنگ پشت سرش پخش کرد. دنی به‌سرعت از جدول پایین پرید، دست تکان می‌داد و بالا و پایین می‌پرید و فریاد می‌زد: «ددی! هی، دد! سلام! سلام!»

پدرش فولکس‌واگن را به کنار جدول راند، موتور اتومبیل را خاموش و در را باز کرد. دنی به طرف او دوید و بعد یخ زد، چشمانش گشاد شد. قلبش لرزید و مثل سنگ یخ بست. در کنار پدرش در صندلی جلو اتومبیل یک چکش دسته‌کوتاه بود که سرش آغشته به خون و مو بود. کنار آن یک کیسهٔ خریدِ خواربارفروشی بود.

«دنی… تو خوبی، دکتر؟»

«بله، من خوبم.» به طرف پدرش رفت و صورتش را در ژاکت جین با آستر پوست گوسفند او پنهان کرد و او را محکم محکم محکم در آغوش گرفت. جک هم او را بغل کرد، قدری با تعجب.

«هی، این‌طوری زیر آفتاب ننشین، دکتر. خیلی عرق می‌کنی.»

«فکر می‌کنم مدتی خوابم برد. دوستت دارم، ددی. منتظرت بودم.»

«من هم تو را دوست دارم، دن. مقداری وسایل آوردم. فکر می‌کنی آن‌قدر بزرگ شده‌ای که آن‌ها را به طبقهٔ بالا بیاوری؟»

«بله. حتماً بزرگ شده‌ام!»

جک درحالی‌که موهای او را به‌هم می‌ریخت، گفت: «دکتر تورنس، قوی‌ترین مرد جهان که سرگرمی‌اش این است که گوشهٔ خیابان چُرت بزند.»

به طرف در رفتند. مامی هم به پایین و ورودی ساختمان آمده بود تا به آن‌ها برسد. از دیدن یک‌دیگر خوشحال شدند، آن‌ها عاشق هم بودند. دنی خوشحال بود.

کیسهٔ خواربارفروشی – فقط یک کیسهٔ خرید خواربارفروشی – در دست‌های او خش‌خش می‌کرد.

همه چیز خوب بود. ددی خانه بود. مامی او را دوست داشت. هیچ چیز بدی وجود نداشت و همیشه هم چیزهایی که تونی به او نشان می‌داد، اتفاق نمی‌افتاد.

ولی ترس در قلبش رخنه کرده بود، عمیق و وحشتناک، در قلبش و در آن کلمهٔ نامفهوم که در آینهٔ ذهنش دیده بود.


معرفی کتاب درخشان نوشته استیفن کینگ

کتاب درخشان
نویسنده : استیفن کینگ
مترجم : لیلا شاپوریان
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۷۰۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]