« وقتی از عشق حرف می‌زنیم »، نوشته ریموند کارور

دوسـتم هـرب مک گینیس، متخصص قلب، داشت حرف می‌زد.بعد از ظهر شنبه بود. آفتاب از پنجرهٔ بزرگ پشـت ظرف‌شوئی تمام آشپزخانه را روشن کرده بود. من بودم و هرب و زن دومش ترزا-که تـری صدایش می‌کردیم-و زن من، لورا. در آلبـوکرک زنـدگی می‌کردیم، اما همگی مال جاهای دیگر بودیم. ظرف یخ روی میز بود. جین و تونیک را مدام دست‌به‌دست می‌دادیم، و نمی‌دانم چه طور شد حرف عشق پیش آمد. به نظر هر عشق واقعی فقط عـشق روحانی بود. در جوانی پنج سال در یک مؤسسهٔ تربیت کشیش بوده و بعد آن‌جا را ول کرده و به دانشکدهٔ پزشکی رفته است. همان موقع کلیسا را هم ترک گفته، اما گفت که هنوز آن سال‌های مؤسسه را مـهم‌ترین سـال‌های زندگی‌اش می‌داند.

تری گفت مردی که قبل از زندگی با هرب با او زندگی می‌کرده آن‌قدر عاشقش بوده که سعی کرده او را بکشد. بعد از این که تری این را گفت هرب خندید. شکلکی درآورد. تـری بـه او نگاه کرد. بعد گفت: «یک شب حسابی کتکم زد، آخرین شبی که با هم بودیم. مچ پاهایم را گرفته بود و مرا دور اتاق نشیمن روی زمین می‌کشید. تمام مدت می‌گفت: «دوستت دارم، نمی‌فهمی؟ دوستت دارم، پتیاره.» هـمین طـور مرا دور اتاق می‌کشاند، درحالی‌که سرم مدام می‌خورد این ور و آن ور.» تری به همهٔ ما دور میز نگاه کرد و بعد به دستانش روی لیوان نگاه کرد. گفت: «شماها اگر بودید با یک چینن عـشقی چـه می‌کردید؟» زنـی بود استخوانی با صورتی زیـبا، چـشمانی تـیره و موهای قهوه‌ای که به پشتش می‌ریخت. از گردنبندهای فیروزه و گوشواره‌های بزرگ آویزدار خوشش می‌آمد. پانزده سال از هرب کوچک‌تر بود، دوره‌های اختلال شـدید تـغذیه را پشـت سر گذاشته بود، پیش از این که به مـدرسهٔ پرسـتاری برود، در اواخر دههٔ شصت، ترک تحصیل کرده بود، به قول خودش «ولگرد» شده بود. هرب گاهی با محبت او را هـیپی مـن صـدا می‌کرد.

هرب گفت: «تو را به خدا، این‌قدر احمق نباش. ایـن که عشق نیست، خودت هم می‌دانی. نمی‌دانم اسمش چیست-من که می‌گویم جنون است-اما سرم هم کـه بـرود نـمی‌گویم که عشق است.»

تری گفت: «هر چه می‌خواهی بگو، اما مـی‌دانم عـاشقم بود. می‌دانم که بود. شاید به نظرت دیوانگی بیاید، اما به‌هرحال همین بود. آدم‌ها باهم فـرق دارنـد، هـرب. قبول دارم که بعضی وقت‌ها ممکن است کارهای جنون‌آمیز کرده باشد. قبول. امـا مـرا دوسـت داشت. شاید به روش خودش، اما دوستم داشت. بی‌برو برگرد عشق بود، هرب. این را از مـن نـگیر.»

هـرب نفس بیرون داد. لیوانش را گرفت و به طرف من و لورا چرخید. «تهدید کرد که مرا هم مـی‌کشد.» نـوشیدنی را تا ته سر کشید و دست دراز کرد که بطری جین را بردارد. «تری رمانتیک اسـت. تـری پیـرو مکتب مرا-بزن-تا-بدانم -دوستم-داری است. تری، عزیز، این قیافه را به خودت نـگیر.» دسـت دراز کرد و گونهٔ او را با انگشتانش نوازش کرد. با نیش باز نگاهش کرد.

تری گـفت: «حـالا مـی‌خواهد از دلم در بیاورد. بعد از این که درب و داغانم کرد.» لبخندی به لبش نبود.

هرب گفت: «چی را از دلت در بیاورم؟ چی هست کـه از دلت در بیاورم؟ من سـر حرفم هستم. همین.»

تری گفت: «پس اسمش را چی می‌گذاری؟ راستی، اصلا چه طوری حرف ایـن قـضیه پیـش آمد؟» لیوانش را بلند کرد و جرعه‌ای نوشید. گفت: «هرب همه‌اش دارد به عشق فکر می‌کند. مگرنه، عزیزم؟» حالا داشـت لبـخند مـی‌زد.و من گمان کردم دیگر قضیه خاتمه پیدا کرد.

هرب گفت: «من اسـم رفـتار کارل را عشق نمی‌گذارم. حرفم فقط همین است، عزیزم.» هرب به من و لورا گفت: «شماها چی بچه‌ها؟ به نظر شـماها عـشق است؟»

شانه بالا انداختم. «من صلاحیت جواب دادن ندارم. حتی طرف را نمی‌شناختم. فـقط اسـمش به گوشم خورده است. کارل. از کجا بدانم؟ آدم بـاید هـمهٔ جـزئیات را بداند. با معیارهای من نه، نیست، امـا کـی می‌تواند بگوید؟ آدم‌ها به راه‌های متفاوت و متعددی رفتار می‌کنند و علاقه‌شان را نشان می‌دهند. این راه دست بـر قـضا راه من نیست. اما گـمانم حـرف تو ایـن اسـت، هـرب، که عشق یک چیز مطلق اسـت.»

هـرب گفت: آن نوع عشقی که من درباره‌اش حرف می‌زنم، بله. در آن نوع عـشقی کـه من می‌گویم، آدم سعی نمی‌کند مردم را بـکشد.»

لورا، لورای نازنین و درشت اندام مـن، بـا ملاطفت تمام گفت: «من چـیزی دربـارهٔ کارل یا راجع به آن وضعیت نمی‌دانم. اما خب، کیست که بتواند دربارهٔ مـوقعیت کـس دیگری قضاوت کند؟ اما، تری، نمی‌دانستم خـشونت هـم مـی‌کرده.»

پشت دست لورا را نـوازش کـردم. لبخند کوتاهی تحویلم داد، بـعد دوبـاره به تری نگاه کرد. دست لورا را بلند کردم دستش در دستم گرم بود، با ناخن‌های درسـت شـده و لاک یکدست و بی‌نقص. مچ پهنش را با انـگشتانم گـرفتم، مثل دسـتبند، و نـگه داشـتم.

تری گفت: «وقتی تـرکش کردم، مرگ موش خورد.» بازوهایش را با دست‌هایش گرفت. گفت: «بردندش به بیمارستانی در سانتافه که آن وقـت آنـ‌جا زندگی می‌کردیم، و نجاتش دادند، و لثه‌هایش جـدا شـد. یـعنی از روی دنـدان‌هایش پسـ نشست. بعد از آن دنـدان‌هایش مـثل نیش بیرون زده بود. خدای من.» کمی صبر کرد، بعد بازوهایش را ول کرد و لیوانش را برداشت.

لورا گفت: «آدم‌ها چـه کـارها کـه نمی‌کنند! برایش متأسفم و حتی گمان نکنم دوسـتش داشـته بـاشم. حـالا کجاست؟»

هـرب گـفت: «مرخص. مرده است.» لیمو تعارفم کرد. یک تکه لیمو برداشتم. توی لیوانم چکاندم، و یخ‌ها را با انگشتم چرخاندم.

تری گفت: «تازه بدترهاش مانده. با اسلحه توی دهانش شـلیک کرد، اما این دفعه هم خراب کرد، کارل بیچاره.» سرش را تکان داد.

هرب گفت: «کارل بیچاره دیگر چرا؟ طرف خطرناک بود.» هرب چهل و پنج سال داشت. لاغر و کشیده بود با موهای فرفری و جـوگندمی. دسـت و صورتش آفتاب سوخته بود چون تنیس بازی می‌کرد. وقتی مست نبود، حرکاتش، تمام حرکاتش دقیق بود و با احتیاط.

تری گفت: «اما عاشق من بود، هرب، این یکی را قبول کـن. مـن فقط همین را از تو می‌خواهم. او آن‌طوری که تو دوستم داری دوستم نداشت، منظورم این نیست. اما دوستم داشت. این را که می‌توانی قبول کنی، هان؟ این که تـوقع زیـادی نیست.»

پرسیدم: «مقصودت چیست کـه گـفتی خراب کرد؟» لورا لیوان به دست به جلو خم شد. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و با دو دست لیوانش را گرفت. اول هرب و بعد تری را نگاه کرد و با چهرهٔ بازش کـه حـالتی گیج به خود گـرفته بـود منتظر


انگار حیرت کرده بود که چنین اتفاق‌هایی برای کسانی افتاده باشد که آدم می‌شناسدشان. هرب تا ته لیوانش را نوشید. دوباره گفتم: «اگر خـودش را کـشته چه طوری می‌گویی خراب کرد؟»

هرب گفت: «الان تعریف می‌کنم چی شد. اسلحهٔ کالیبر بیست و دوش را برداشت، همان که خریده بود تا من و تری را با آن تهدید کند-باور کنید، جدی می‌گویم، طرف مـی‌خواست از آن اسـتفاده کند. بـایست می‌دیدید آن روزها چه زندگی‌ای داشتیم. مثل فراری‌ها. حتی خود من هم یک اسلحه خریدم، منی که خـودم را آدمی مخالف خشونت می‌دانستم. اما یک اسلحه برای دفاع از خودم خـریدم و مـی‌گذاشتمش تـوی داشبورد ماشین. بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدم نصف شب از آپارتمان بیرون بیایم، می‌دانید که، می‌رفتم بیماستان. هنوز مـن ‌ و تـری عروسی نکرده بودیم، و زن اولم خانه و بچه‌ها و سگ و خلاصه همه چیز را برای خودش برداشته بـود، و مـن و تـری توی این آپارتمان زندگی می‌کردیم. داشتم می‌گفتم، گاهی نصفه‌های شب تلفن می‌زد و مجبور می‌شدم سـاعت دو سهٔ صبح بروم بیمارستان. توی پارکینگ تاریک بود، و قبل از این که حتی بـرسم به اتومبیل، تمام تـنم خـیس عرق می‌شد. هیچ وقت مطمئن نبودم که الان از پشت بوته‌ها یا از پشت یک اتومبیل در نیاید و به طرفم تیراندازی نکند. می‌خواهم بگویم دیوانه بود. ازش برمی‌آمد بمب توی اتومبیلم کار بگذارد، یا هر کـاری بکند. ساعت‌های جورواجور سر کار تلفن می‌کرد و می‌گفت می‌خواهد با دکتر حرف بزند، و وقتی من می‌آمدم پای تلفن، می‌گفت: «حرام‌زاده، چیزی به آخر عمرت نمانده.» چیزهایی از این قبیل. خیلی وحشتناک بود، بـاور کـنید.»

تری گفت: «با همهٔ این‌ها، من دلم برایش می‌سوزد.» جرعه‌ای نوشید و به هرب خیره شد. هرب هم به او خیره نگاه کرد.

لورا گفت: «مثل کابوس است. اما وقتی با اسلحه خودکشی کـرد، دقـیقا چه اتفاقی افتاد؟» لورا منشی حقوقی است. ما سر یک مسئلهٔ کاری باهم آشنا شدیم، کلی آدم دیگر هم بودند، اما ما باهم صحبت کرده بودیم و ازش دعوت کردم با من شـام بـخورد. قبل از این که بفهمیم چی به چی است، قضیهٔ ازدواج پیش آمد. سی و پنج سالش است، سه سال از من کوچک‌تر است. علاوه بر آن‌که عاشق هم هستیم از هم خوش‌مان هـم مـی‌آید و از مـصاحبت هم لذت می‌بریم. آدمی است کـه بـودن بـا او راحت است. لورا دوباره پرسید: «چی شد؟»

هرب کمی صبر کرد و لیوان را در دستش چرخاند. بعد گفت: «توی اتاقش اسلحه را گذاشت در دهانش و شلیک کـرد. یـکی صـدای گلوله را شنید و مدیر ساختمان را خبر کرد. با شـاه کـلید وارد اتاق شدند و دیدند چه شده، و آمبولانس خبر کردند. اتفاقا وقتی آوردندش به اتاق اورژانس، من آن‌جا بودم. سر یـک بـیمار دیـگر بودم. هنوز زنده بود اما از هیچ کس دیگر کاری بـرایش برنمی‌آمد. با این همه سه روز دیگر زنده ماند. جدی می‌گویم، سرش دو برابر سر آدم‌های معمولی شده بود. تـا آن روز چـنین چـیزی ندیده بودم، و امیدوارم دیگر هم نبینم. تری وقتی فهمید چه شـده. مـی‌خواست برود و پیشش بماند. سر این قضیه دعوامان شد. به نظر من درست نبود بخواهد او را در آن وضع بـبیند. بـه نـظرم درست نبود او را ببیند و هنوز هم همین نظر را دارم.»

لورا گفت: «کی حرفش را پیش برد؟»

تـری گـفت: «وقـتی مُرد من پیشش بودم. دیگر به هوش نیامد، و امیدی هم به خواهی بود. پس در صـحنهٔ ادبـی حـضوری قدرت‌مند داشته‌ای و این واقعیت است و حقیقت هم هست، اما در زندگی هوشیار و ناهوشیار من هـم حـضورت قدرت‌مند بوده است.

8 سپتامبر 1978

تس گالاگر، همان دوست ایرلندی، گمانم عاشقش شده بـاشم. رفـت، رفـت به تاکسن برای کاری-سال دیگر قرار است آنجا درس بدهد، امسال بورس گوگنهایم دارد-بـعد بـرگشت و یک هفتهٔ معرکه را این‌جا باهم گذراندیم، دیروز بردمش سوار هواپیما شد که بـرود سـیاتل. امـروز یک دسته رز سرخ از او به دستم رسید.

اول فوریهٔ 1979

درام با تس می‌روم کارناوال ماردی گرا؛ فورد و زنـش مـاه مارس می‌آیند برای تعطیلات بهار این‌جا و قرار است یک هفته با قـطار بـرویم مـکزیک…خوشحالم و هوشیار. فعلا که محشر است، گوردون. خودم بهتر از هرکسی می‌دانم که آدم هیچ وقـت نـجات پیـدا نمی‌کند، اما فعلا محشر است، و دارم لذتش را می‌بردم.

10‌ مه 1980

و اما ناهار، بـاور کـن که نقطهٔ اوج سفر من به نیویورک بود، هیچ بی‌ملاحظگی یا بلاهتی دست‌کم از جانب تو که صـورت نـگرفت. من از مصاحبت تو لذت می‌برم، به همین سادگی. می‌دانی، به تو بـیش‌تر از بـرادر خودم احساس نزدیکی می‌کنم. مدت طولانی، سـال‌های سـال اسـت که این‌طور است. خیلی همدیگر ار نمی‌بینیم یـا هـر هفته باهم تلفنی صحبت نمی‌کنیم و از این قضایا، اما می‌دانم که تو هستی و بـرای مـن همین مهم است. تازه، تـو قـهرمان منی -مـگر خـودت نمی‌دانی؟ از وقـتی از پالو آلتو رفتی و وارد جهان بزرگ شدی و بـرایم گـهگاه پیغام‌هایی فرستادی که آن طرف‌ها وضع از چه قرار است. دوستی و دل نگرانی تو زنـدگی مـرا غنی‌تر کرده است. در اهمیتی که بـرای من داری جای هـیچ تـردیدی نیست. تو تکیه‌گاه منی. دوسـتت دارم. مـرد. این اظهار عشق را هم سرسری ندان…محض رضای خدا، نگران نباش که دسـتی بـه داستان‌ها می‌بری اگر که مـی‌توانی بـهترشان کـنی؛ و اگر این کـار از کـسی برآید آن کس تو هـستی. دلم مـی‌خواهد بهترین داستان‌های ممکن باشند و دلم می‌خواهد مدتی مطرح باشند…هرگز به این فکر نبودم کـه بـا نوشتن داستان و شعر می‌خواهم ثروت‌مند شـوم یـا حتی تـأمین مـعاش کـنم. بگویم که همین کـافی است که کناپف ]Knopt[یک کتاب از من در بیاورد و تو ویراستارم باشی. پس ساسات را بکش و تخت گاز بـرو.

8 ژوئیـهٔ 1980،8 صبح

گوردون عزیز،

باید زیر ایـن یـکی بـزنم. لطـفا خـوب به حرف‌هایم گـوش کـن. تمام شب بیدار ماندم و به همین فکر کردم، فقط به همین، پس کمکم کن. از هر جـنبه‌ای کـه مـی‌شد نگاهش کردم. هر دو نسخهٔ ویرایش شده را بـاهم مـقایسه کـردم-اولیـ از تـه دل مـی‌گویم بهتر است، اگر که بعضی چیزها را از ویرایش دوم به اولی منتقل کنیم-کم مانده چشم‌هایم از حدقه بیرون بزند. تو معرکه‌ای، نابغه‌ای، و هیچ شکی در این نیست، بهتر از مکس پرکینز [یکی از مـعروف‌ترین ویراستاران ادبی آمریکا که او را کاشف فیتز جرالد، همینگ‌وی، و تامس ولف دانسته‌اند. م.] و الی آخر. و اصلا هم یادم نرفته که چه دین عظیمی به تو دارم، دینی که هرگز، واقعا هرگز نمی‌توانم ادا کنم. تـمام ایـن زندگی تازه‌ای که دارم، این همه دوستانی که حالا دارم، این شغلی که این‌جا دارم، همه چیز را مدیون تو هستم به خاطر می‌شود لطفا. تو بخشی از جاودانگی را پیش از این به من دادهـ‌ای.بـسیاری از داستان‌های این مجموعه را تو بهتر کردی، بسیار بهتر از آن‌چه قبلا بودند. و شاید اگر خودم تنها بودم، خودم و خودم، و هیچ کس دیگری این داسـتان‌ها را نـدیده بود، شاید آن موقع اگر مـی‌دیدم کـه روایت تو بهتر از بعضی از آن‌هاست که من فرستاده بودم، شاید می‌شد که بی‌خیال شوم و بپذیرم. اما تس همهٔ این‌ها را دیده و به دقت خوانده. دانـلد هـال خیلی از داستان‌های جدید را دیـده (و مـفصل دربارهٔ آن‌ها با من بحث کرده و گفت که نقد و بررسی این مجموعه را خواهد نوشت) و ریچارد فورد، توبی ولف، جفری ولف هم، بعضی‌شان را…چه طور می‌توانم وقتی می‌بینم‌شان، و حتما می‌بینم‌شان، برای‌شان تـوضیح بـدهم که در این فاصله، تا بعد از چاپ کتاب، چه اتفاقی افتاده؟ شاید اگر کتاب تا هجده ماه یا دو سال دیگر درنمی‌آمد، وضع


نجاتش نبود، اما من پیشش ماندم. کس دیگری را نداشت.»

هرب گـفت: «آدم خـطرناکی بود. اگـر اسم این را عشق می‌گذاری، خب، میل خودت است.»

تری گفت: «عشق بود. البته به چشم بیش‌تر آدمـ‌ها غیر عادی بود، اما حاضر بود که به خاطرش بمیرد. واقـعا هـم بـه خاطرش مُرد.»

هرب گفت: «من که سرم برود اسم این را عشق نمی‌گذارم. معلوم نیست که برای چـه ‌ مـرده. من موارد زیادی خودکشی دیده‌ام و گمان نمی‌کنم هیچ وقت کسی از نزدیکان‌شان با اطـمینان مـی‌دانسته کـه چرا خودکشی کرده‌اند. و وقتی هم که مدعی شده‌اند علت خودکشی طرف آن‌ها بوده‌اند، خب راسـتش چی بگویم.» دست‌ها را پشت گردنش گذاشت و صندلی‌اش را عقب برد و روی دو پایهٔ پشتی نگه داشـت. «من علاقه‌ای به ایـن نـوع عشق ندارم. اگر این عشق است، خب، خود دانی.»

کمی بعد، تری گفت: «ما ترسیده بودیم. هرب حتی وصیت‌نامه‌اش را نوشت و برای برادرش که آن وقت‌ها در کالیفرنیا کلاه سبز بود نامه نـوشت. به‌اش گفت که اگر اتفاقی مرموز برایش افتاد، یا نه چندان مرموز! وصیت‌نامه‌اش را از کجا بردارد.» سرش را تکان داد و حالا به قضیه خندید. جرعه‌ای خورد. ادامه داد: «اما واقعا یک کم مثل فراری‌ها زنـدگی مـی‌کردیم. از او می‌ترسیدیم، شکی نیست. حتی یک بار به پلیس تلفن زدم، اما کمکی نکردند. گفتند نمی‌توانند با او کاری بکنند، نمی‌توانند بازداشتش کنند یا کار دیگری مگر این که عملا بلایی سر هـرب مـی‌آورد.» تری گفت: «واقعا خنده‌دار است، نه؟» ته بطری را توی لیوانش خالی کرد و آن را تکان‌تکان داد. هرب از پشت میز بلند شد و به طرف گنجه رفت. یک بطری دیگر جین آورد.

لورا گفت: «اما من و نـیک عـاشق همیم. مگرنه، نیک؟» با زانویش به زانویم زد. گفت: «حالا نوبت توست که چیزی بگویی.» و با لبخندی پر و پیمان به من نگاه کرد. «خیلی خب به گمانم باهم کنار می‌آییم. دوست داریـم یـک کـارهایی را باهم بکنیم، و هیچ‌کدام‌مان شکر خـدا هـنوز آنـ یکی را کتک نزده‌ایم. دستم به چوب. به نظر خودم که خیلی خوشبختیم. به گمانم باید شکرگزار باشیم.»

به جای جواب دسـت او را گـرفتم و بـا تشریفات به طرف لبم بردم. با آب و تـاب تـمام دستش را بوسیدم. همه با دقت نگاه کردند. گفتم: «ما شانس آورده‌ایم.»

تری گفت: «وای بچه‌ها. دست بردارید. حالم را دارید بـد مـی‌کنید! هـنوز ماه عسل‌تان تمام نشده، برای همین می‌توانید این طوری رفـتار کنید. هنوز کشته مردهٔ هم‌اید. یک کم صبر کنید. چند وقت می‌شود که باهم‌اید؟ چه‌قدر گذشته؟ یک سال؟ بیش‌تر از یک سال؟»

لورا، با صورت همچنان گـل انـداخته و لبـخندزنان، گفت: «دارد می‌شود یک سال و نیم.»

تری دوباره گفت: «هنوز ماه عـسل‌تان اسـت. یک کم صبر کنید.» لیوانش را به دست گرفت و به لورا خیره شد. گفت: «شوخی کردم.»

هرب در جـین را بـاز کـرده بود و با بطری دور میز می‌گشت. گفت: «تری، محض رضای خدا، نباید ایـن طـوری حـرف بزنی، حتی اگر جدی نگویی، حتی اگر داری شوخی می‌کنی. بدیمن است. بیایید بـچه‌ها. بـیایید بـه سلامتی یک چیزی بخوریم.» هرب گفت: «می‌خواهم پیشنهادی بکنم. به سلامتی عشق بخوریم. عـشق حـقیقی.» لیوان‌های‌مان را به هم زدیم.

گفتیم: «به سلامتی عشق.»

بیرون در حیاط پشتی یکی از سـگ‌ها بـنای پارسـ کردن را گذاشت. برگ‌های درختان سپیدار که بیرون پنجره خم شده بود در نسیم سوسو مـی‌زدند. آفـتاب بعد از ظهر همچون حضوری ملموس در اتاق حس می‌شد. ناگهان همه دور آن میز احساس آسـودگی و سـخاوت کـردند، احساس دوستی و راحتی. می‌شد هر جای دیگری باشیم. لیوان‌های‌مان را باز بلند کردیم و مثل بچه‌هایی کـه بـرای اولین بار سر چیزی به توافق رسیده باشند با نیش باز هـمدیگر بـا نـگاه کردیم.

هرب سرانجام افسون را باطل کرد و گفت: «الان می‌گویم که عشق واقعی چیست. یعنی یک نـمونهٔ خـوب آن را بـرای‌تان تعریف می‌کنم، و بعد می‌توانید هر نتیجه‌ای که خواستید بگیرید.» باز در لیوانش کـمی جـین ریخت. یک تکه یخ و یک تکه لیمو در آن انداخت. منتظر ماندیم و جرعه‌ای از آن خوردیم. من و لورا باز زانوهای‌مان را بـه هـم زدیم. دستم را روی پای او گذاشتم و همان جا نگه‌اش داشتم.

هرب گفت: «واقعا ماها از عـشق چـه می‌دانیم؟ این حرفی را که دارم می‌زنم واقعا به‌اش معتقدم، البـته مـی‌بخشید کـه این حرف را می‌زنم. اما به نظر مـن در عـشق، همه‌مان بدجوری مبتدی هستیم. می‌گوییم که عاشق هم هستیم و هستیم، شک ندارم. هـمدیگر را دوسـت داریم و خیلی هم دوست داریـم، هـمه‌مان. من تـری را دوسـت دارم و تـری مرا دوست دارد و شماها هم همدیگر را دوسـت داریـد. شما آن نوع عشقی را که می‌گویم می‌شناسید. عشق جنسی، کشش به آدمی دیـگر، زوج آدم، و هـمین‌طور عشق سادهٔ روزمره، عشق به وجـود یک نفر دیگر، عـشق بـه بودن با دیگری، چیزهای کـوچکی کـه عشق هر روزه را می‌سازند. بنابراین عشق جسمانی، و حالا بگیریم عشق احساساتی، یعنی علاقهٔ روزمـره بـه دیگری. اما گاهی وقت‌ها کـه مـی‌خواهم تـکلیف این مسئله را روشـن کـنم که قطعا زن اولم را هم دوسـت داشـته‌ام، خیلی به دردسر می‌افتم. اما دوستش داشتم، می‌دانم که دوستش داشتم. بنابراین قبل از ایـن کـه خودتان چیزی بگویید حدس می‌زنم از ایـن نـظر من هـم شـبیه تـری باشم. تری و کارل.» کـمی فکر کرد و بعد ادامه داد: «اما یک وقتی بود که گمان می‌کردم زن اولم را بیش‌تر از جانم دوست دارم، و بـچه هـم داشتیم. اما حالا نمی‌خواهم سر بـه تـنش بـاشد. واقـعا مـی‌گویم. خب، این را چـه می‌گویید؟ چه بـر سر آن عشق آمد؟ یعنی آن عشق همین‌طوری از صفحهٔ روزگار پاک شد، انگار که هیچ وقت نبوده، انگار هرگز اتفاق نیفتاده؟ من مـی‌خواهم بـدانم کـه آن عشق چه شد. کاش یکی به مـن مـی‌گفت. کـارل هـم یـک نـمونهٔ دیگر. بله، باز می‌روم سراغ کارل. او آن‌قدر تری را دوست داشت که سعی می‌کند او را بکُشد و بالاخره هم خودش را می‌کشد.» دست از حرف زدن کشید و سر تکان داد. «شماها هیجده ماه اسـت باهم‌اید و همدیگر را دوست دارید، از سر تا پای‌تان پیداست، صورت‌تان برق می‌زند، اما قبل از این که باهم آشنا شوید، عاشق کسان دیگری هم بوده‌اید. شما هم درست مثل ما قبلش ازدواج کـرده بـودید. و احتمالا قبل از آن کسان دیگری را دوست داشتید. من و تری پنج سال است باهم‌ایم، چهار سال است ازدواج کرده‌ایم. و چیز وحشتناک، و چیز وحشتناک این است که، که البته نکتهٔ خویش، یـعنی مـی‌شود گفت در واقع موهبت این است که اگر سر هرکدام ما بلایی بیاید-ببخشید که این را می‌گویم-اما اگر همین فردا سر یکی از مـا بـلایی بیاید، گمان می‌کنم دیگری، آن یـکی، شـاید مدتی عزاداری کند، می‌دانید، اما بعد طرفی که مانده می‌رود و باز عاشق می‌شود، خیلی زود می‌رود یکی دیگر را پیدا می‌کند، و همهٔ این‌ها، همهٔ این عـشق-خـدای من، چه طور مـی‌شود تـوضیحش داد؟-فقط به صورت خاطره باقی می‌ماند. شاید حتی خاطره‌اش هم نماند. شاید قرار است همین‌طور باشد. اما یعنی اشتباه می‌کنم؟ از مرحله پرتم؟ می‌دانید، می‌دانم که این اتفاق برای ما می‌افتد، برای مـن و تـری، مهم نیست که چه قدر هم همدیگر را دوست داشته باشیم. برای هرکدام‌مان همین صادق است. من این مقدار خطر را می‌پذیرم. به‌هرحال همه‌مان این را اثبات کرده‌ایم. اصلا نمی‌فهمم. اگر به نـظرتان درسـت نمی‌گویم مـرا از اشتباه درآورید. می‌خواهم بدانم. من هیچ چیز نمی‌دانم و قبل از همه این را اعتراف می‌کنم.»

تری گفت: «هرب، تـو را به خدا.» گفت: «این حرف‌ها آدم را افسرده می‌کند. خیلی ممکن است آدمـ را افـسرده کـند. حتی اگر تصور می‌کنی حق با توست، باز هم افسرده می‌کند.» به طرف او دست دراز کرد و ساعدش را در نـزدیکی ‌ مـچ گرفت. «داری مست می‌شوی، هرب؟ عزیزم؟ مستی؟»

هرب گفت: «عزیزم، فقط دارم حرف می‌زنم. درست شد؟ وقتی چیزی را که در ذهـنم هـست، مـی‌گویم، حتما که نباید مست باشم، هان؟ من مست نیستم.» هرب گفت: «داریم فقط صحبت می‌کنیم، قبول؟» بعد صـدایش عوض شد. «اما اگر هم بخواهم مست کنم، می‌کنم، گندش بزنند. می‌توانم امـروز هر کاری که دلمـ خـواست بکنم.» و به او خیره شد.

تری گفت:، «عزیزم، من که انتقاد نمی‌کردم.» لیوانش را برداشت.

هرب گفت: «امروز نوبت کشیک من نیست. امروز هر کاری که دلم می‌خواست می‌کنم. فقط خسته‌ام.همین.»

لورا گفت: «هـرب، ما دوستت داریم.»

هرب به لورا نگاه کرد. انگار او را برای لحظه‌ای به جا نمی‌آورد. او هم لبخندزنان همان طور نگاهش کرد. گونه‌هاش گل انداخته بود و خورشید توی چشمانش می‌تابید، برای همین چشم تـنگ کـرده بود تا او را ببیند. صورت هرب آرام شد.


هرب گفت: «من هم دوستت دارم، لورا. و تو را هم، نیک. شماها، به‌تان گفته باشم، رفقای خوب ما هستید.» لیـوانش را بـرداشت. «خب، چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، می‌خواستم ماجرایی را برای‌تان تعریف کنم که همین چند وقت پیش اتفاق افتاد. گمانم می‌خواستم نکته‌ای را ثابت کنم، و می‌کنم فقط اگر بتوانم همان طور که اتـفاق افـتاد تعریفش کنم. این مال چند ماه پیش است، اما تا همین حالا هم ادامه دارد. آره، می‌شود این‌طور گفت. اما باید همه‌مان شرمنده شویم که طوری حرف می‌زنیم که انگار وقـتی داریـم از عـشق حرف می‌زنیم می‌دانیم از چه حـرف مـی‌زنیم.»

تـری گفت: «خب، دیگر، هرب. خیلی مستی. این طوری حرف نزن. اگر مست نیستی جوری حرف نزن که انگار مستی.»

هرب گـفت: «یـک دقـیقه ساکت باش، می‌شود؟ بگذار این را تعریف کنم. همه‌اش توی ذهـنم اسـت. یک دقیقه ساکت باش. همان موقع که اتفاق افتاد برایت تعریف کردم. همان زن و شوهر پیر که توی شـاهراه ایـالتی تـصادف کردند؟ یک بچه زد به‌شان و له و لورده شدند و امیدی نمی‌رفت که بتوانند جـان در ببرند. بگذار این را تعریف کنم، تری. حالا یک دقیقه ساکت باش. باشد؟»

تری به ما و بعد به هرب نـگاه کـرد. بـه نظر مضطرب می‌آمد، تنها تعبیر حالتش همین است. هرب بطری را دور چـرخاند.

تـری گفت: «غافلگیرم کن، هرب. فراتر از هر تفکر و خردی غافلگیرم کن.»

هرب گفت: «شاید کردم. شاید ایـن کـار را کـردم. خودم که مدام دارم از همه چیز غافلگیر می‌شوم. همه چیز زندگی‌ام غافلگیرم مـی‌کند.» لحـظه‌ای بـه او خیره شد. بعد صحبت را از سر گرفت.

«آن شب نوبت کشیک من بود. ماه مـه یـا ژوئن بـود. من و تری تازه نشسته بودیم سر شام که از بیمارستان زنگ زدند. تصادفی توی شـاهراه اتـفاق افتاده بود. یک پسرک مست، یک نوجوان، با وانت باباش رفته توی شـکم کـاراوانی کـه این زن و شوهر پیر تویش بودند. هفتاد و چند سال‌شان بود. پسرک هیجده یا نـوزده سـالی داشت، وقتی آوردندش کارش تمام شده بود. فرمان رفته بود توی قفسهٔ سـینه‌اش و احـتمالا در جـا مرده بود. اما پیرزنه و پیرمرده هنوز زنده بودند. بفهمی نفهمی. دچار شکستگی و ضرب‌دیدگی در چندین نـقطه، خـونریزی، پارگی و تازه، عدم دقت در انتقال به بیمارستان، و هر دوشان هم شکستگی جـمجمه داشـتند. خـلاصه از من قبول کنید که در وضعیت خیلی بدی بودند و البته سن‌شان هم مزید بر علت بـود. پیـرزنه وضـعش حتی کمی بدتر از شوهرش بود. سوای همه چیز، طحالش هم پاره شـده بـود و هر دو کاسهٔ زانویش شکسته بود. ما خوب هر دوشان کمربند ایمنی بسته بودند و، باور کنید، هـمین بـه تنهایی نجات‌شان داده بود.»

تری گفت: «خب بچه‌ها، این هم آگهی برای شـورای ایـمنی ملی. و این هم سخنگوی شما، دکتر هـرب مـک گـینیس است که صحبت می‌کند. خوب گوش کـنید.» تـری این را گفت و خندید. بعد صدایش را پایین آورد. «هرب، گاهی وقت‌ها خیلی بامزده می‌شوی. مـن دوسـتت دارم، عزیزم.»

همه خندیدیم. هرب هـم خـندید. «عزیزم، دوسـتت دارم. امـا خـودت این را می‌دانی، نه؟» روی میز نیم‌خیز شد. تـری هـم تا نیمه به طرفش آمد، و روبوسی کردند. هرب دوباره که سر جـایش مـی‌نشست، گفت: «تری حق دارد، بچه‌ها. برای ایـمنی خود ببندیدشان. گوش کـنید کـه دکتر هرب به‌تان چه مـی‌گوید. امـا از شوخی گذشته، فرق می‌کرد. اما همین حالا، همه چیز خیلی تازه است…گـوردون، تـغییراتت درخشان‌اند و در اغلب موارد کار را بـهتر کـرده‌اند-بـه وقتی از عشق حـرف مـی‌زنیم…(مبتدی‌ها) که نگاه مـی‌کنم مـتوجه می‌شوم که چه کاری کرده‌ای، چه چیزهایی را درآورده‌ای، و بصیرت‌ات احساس احترامم را برمی‌انگیزد و حیرتم را، حـتی یـکه می‌خورم. اما الان خیلی نزدیک است، هـمین داسـتان را می‌گویم. خـوب بـخش اعـظمش مربوط می‌شود به هـوشیار ماندن من و سلامت و سعادت روانی تازه یافته‌ام (که از قرار معلوم شکننده هم هست). راستش را بـه تـو بگویم، این‌جا پای سلامت عقل مـن در مـیان اسـت. نـمی‌خواهم قـضیه را سوزناک کنم، امـا مـن از لب گور بازگشته‌ام این‌جا که یک بار دیگر داستان بنویسم. همانطور که گمانم بدانی، به کلی تـسلیم شـده بـود، لنگ انداخته بودم و مشتاق مردن بودم، تـمام و خـلاص. امـا مـدام بـا خـودم می‌گفتم صبرمی‌کنم تا بعد از انتخابات خودم را بکشم، یا صبرمی‌کنم بعد از این یا آن اتفاق، معمولا هم چیزی قابل رویت در چشم‌انداز بود، اما این موضوع هرگز در آن روزهای تـاریک، که خیلی هم از من فاصله ندارند، از ذهنم دور نبوده است. حالا به نسبت بهترم، سلامتم را بازیافته‌ام، پولی در بانک دارم، و زن مناسب این دورهٔ عمرم در کنارم است، شغلی آبرومندانه و از این حرف‌ها. اما از آن وقت کـه مـجموعه را به تو دادم یک کلمه هم ننوشته‌ام، منتظر واکنش تو بودم، که برای من خیلی مهم است. حالا می‌ترسم، به حد مرگ می‌ترسم، احساس می‌کنم، که اگر این کتاب بـه ایـن شکل ویرایش شدهٔ فعلی منتشر شود، ممکن است هرگز داستان دیگری ننویسم، از بس که، زبانم لال، برخی از این داستان‌ها به احساس بازیابی سلامت و بـهبود روانـی‌ام نزدیک‌اند…

لطفا کمکم کن، گـوردون. احـساس می‌کنم این مهم‌ترین تصمیمی است که تا به حال در برابرم قرار گرفته، مزخرف نمی‌گویم. تقاضا می‌کنم درکم کنی. سوای زنم، و حالا تس، تو مـهم‌ترین فـرد زندگی‌ام بوده‌ای و هستی، و ایـن حـقیقت است. نمی‌خواهم سر این ماجرا دوستی یا احترامت را از دست بدهم، خدا آن روز را نیاورد. مثل این است که جزئی از من بمیرد، پاره‌ای معنوی از وجودم. یا عیسی مسیح، دیگر به وراجی افتاده‌ام.امـا اگـر برایت دردسر و ناراحتی نا به جا درست می‌شود و شاید به حق از دست من دلخور و عصبانی می‌شوی، خب، بدا به حال من، و زندگی‌ام دیگر مثل سابق نخواهد بود. قطعا. از طرف دیـگر، اگـر کتاب درآیـد و نتوانم از این بابت احساس غرور و لذتی را بکنم که می‌خواهم، اگر احساس کنم که به نحوی پا را بیش از حـد از چارچوب بیرون گذاشته‌ام، کمی بیش از حد از مرز عبور کرده‌ام، خب ایـن طـوری نـمی‌توانم نسبت به خودم احساس خوبی داشته باشم، یا شاید هرگز نتوانم بنویسم؛ همین حالا احساس می‌کنم قـضیه ‌ جـدی است و اگر از این کتاب احساس مطلقا خوبی به من دست ندهد، احساس مـی‌کنم کـه کـارم دیگر تمام است. واقعا می‌گویم. خدای بزرگ واقعا نمی‌دانم دیگرچه بگویم. غرق در سردرگمی و سوء ظـن شده‌ام.و خستگی مفرط، بله خستگی هم.

خواهش می‌کنم، گوردون، محض رضای خدا، در ایـن مورد کمکم کن و سـعی کـن درک کنی. ببین. دوباره می‌گویم، اگر من در این دنیا شأنی یا شهرتی یا اعتباری داشته باشم، آن را مدیون تو هستم. این زندگی جالب و کم‌وبیش زیبایی را که دارم مدیون تو هستم. اما اگر این را هـمین‌طور که هست بپذیرم، برای خودم خوب نخواهد بود. این کتاب، آن‌طور که باید، مایهٔ جشن و سرور نخواهد بود بلکه مرا به دفاع و توضیح خواهد کشاند… می‌دانم که ناراحتی‌ام بابت این تـصمیم حـالا در بالاترین حد خود است، بی‌حدوحصر است، کم مانده دیوانه‌ام کند. اما می‌دانم که مایهٔ غصهٔ تو هم خواهد بود، توضیحات، کار بیش‌تر، متوقف کردن همه چیز و تراشیدن دلایل محکم بـرای تـوجیه آن. اما سرانجام ناراحتی من و تو از میان خواهد رفت، تأثر خواهد بود، همین حالا هم متأثرم، اما تمام خواهد شد. اما اگر الان حرفم را نزنم، و از ته دل حرف نزنم، و همه چـیز را هـمین حالا متوقف نکنم، دورهٔ وحشتناکی را پیش رویم پیش‌بینی می‌کنم. می‌ترسم، از هیولاهایی که تقریبا هر روز، یا شب ممکن است سر بردارند و مرا در چنگ خود بگیرند.

البته می‌دانم که نبایست پیـش از خـواندن ایـن نسخه قرارداد را امضا می‌کردم، پیـش از ایـن کـه نگرانی‌هایم را، اگر نگرانی‌ای داشتم، به تو بگویم، قبل از امضا. خب، حالا باید چه کنیم، لطفا راهنمایی‌ام کن؟ می‌شود همه‌اش را گردن من بیندازی و یـک طـوری ایـن قرارداد را لغو کنی؟ می‌توانی کتاب را تا زمستان یا بهار 1982 عـقب بـیندازی و به آن‌ها بگویی می‌خواهم داستان‌های مجموعه را اول در نشریات چاپ کنم (که حقیقت هم همین است، چند تاشان را به نشریاتی قـول دادهـ‌ام کـه تا سال دیگر درنمی‌آیند)؟ بگو می‌خواهم اول در نشریات در بیایند و بعد که بـرای بورسم در بهار همان 1982 این‌جا هستم کتاب درآید؟ و


آن پیرمرد و پیرزن وضع‌شان افتضاح بود. وقتی رسیدم آن‌جا، انترن و پرستارها کاری رویـ آنـ دو را شـروع کرده بودند. پسره، گفتم که، مرده بود. یک گوشه گذاشته بـودندش، روی بـرانکارد چرخ‌دار. یکی هم به خویشاوندان نزدیکش خبر داده بود، و آدم‌های مؤسسهٔ کفن و دفن هم داشتند می‌آمدند. نـگاهی بـه زن و شـوهر پیر انداختم و به پرستار مسئول بخش گفتم برایم فورا یک متخصص اعـصاب و یـک ارتـوپد خبر کند. سعی می‌کنم داستان را خلاصه کنم. بقیه از راه رسیدند. و زن و شوهر پیر را بـردیم بـالا بـه اتاق عمل و تا دمدمه‌های صبح روی‌شان کار کردیم. آن دو آدم پیر چه قدرتی داشتند، باور کـردنی نـبود، دیربه‌دیر آدم چنین چیزی می‌بیند. هر کاری که می‌شد، کردیم و نزدیکی‌های صبح بخت پنـجاه‌پنجاه بـه‌شان مـی‌دادیم، شاید کم‌تر، شاید برای زنش سی به هفتاد. اسم زن آنا گیتز بود، عجب زنـی. امـا، صبح روز بعد، دو تایی‌شان هنوز زنده بودند و بردیم‌شان بخش مراقبت‌های ویژه و آن‌جا می‌توانستیم هـر نـفس‌شان را زیـر نظر بگیریم و بیست و چهار ساعته مراقب‌شان بودیم. تقریبا دو هفته در مراقبت‌های ویژه بودند، زنش کمی بـیش‌تر، تـا این که شرایطشان آن‌قدر بهتر شد که توانستیم به بخش، به اتـاق‌های خـودشان مـنتقل‌شان کنیم.»

هرب دست از حرف زدن کشید. گفت: «خب، چه طور است این جین را بخوریم. بیایید تـمامش کـنیم. بـعد می‌رویم شام می‌خوریم، قبول؟ من و تری یک جا را بلدیم. بله، می‌رویم همان جا، هـمان جـای تازه‌ای که یاد گرفته‌ایم. وقتی این جین را تمام کردیم می‌رویم.»

تری گفت: «اسمش هست کتابخانه.» گـفت: «هـنوز نرفته‌اید آن‌جا غذا بخورید، هان؟» و لورا و من سر تکان دادیم که نه. «برای خـودش جـایی است. می‌گویند شعبه‌ای از یک رستوران زنجیره‌ای جـدید اسـت، امـا شبیه رستوران‌های زنجیره‌ای نیست، متوجه منظورم می‌شوید؟ واقعا قـفسهٔ کـتاب دارد با کتاب‌های واقعی توی‌شان. آدم می‌تواند بعد از شام بگردد و کتابی بردارد و دفعهٔ بعد کـه مـی‌رود آن‌جا غذا بخورد پسش بـدهد. غـذاش هم مـحشر اسـت. و هـرب هم دارد آیوانهو را می‌خواند. هفتهٔ پیش کـه رفـته بودیم آن‌جا برش داشت. فقط کارتی را امضا کرد. عین یک کتابخانهٔ راسـتکی.»

هـرب گفت: «من آیوانهو را دوست دارم. آیوانهو مـعرکه است.» هرب گفت: «اگـر قـرار بود از اول شروع کنم، ادبیات مـی‌خواندم. در ایـن لحظه که دچار بحران هویت شده‌ام.نه، تری؟» خندید. یخ توی لیوانش را چرخاند. «سـال‌هاست کـه دچار بحران هویتم. تری مـی‌داند. تـری شـاهد است. اما ایـن را بـاید بگویم. اگر می‌شد بـاز دوبـاره زندگی دیگری را شروع کنیم، یعنی زمانه و خلاصه همه چیز فرق داشت، می‌دانید چی؟ می‌خواستم به صـورت شـوالیه برگردم. آدم با آن همه زره و این قـضایا حـسابی در امان بـود. تـا وقـتی هنوز باروت و تفنگ دولول و اسـلحهٔ کالیبر بیست و دو پیدا نشده بود، آدم می‌توانست با خیال راحت شوالیه باشد.»

تری گفت: «هرب دلش مـی‌خواهد سـوار یک اسب سفید شود و نیزه بـه دسـت بـگیرد.» و خـندید.

لورا گـفت: همه جا کـش جـوراب یک زن را با خودت ببر.»

گفتم: «یا فقط خود زن را.»

هرب گفت: «درست است.» گفت: «گرفتی. تو کـه مـی‌دانی چـی به چی‌ست، نیک؟ هر جا هم که با اسـب مـی‌رفتند دسـتمال‌های مـعطرشان را هـم هـمراه خودشان می‌بردند. آن روزها دستمال معطر هم داشتند؟ مهم نیست. یادگاری کوچکی، چیزی. نشانه‌ای، مقصودم این است. نشانه‌ای لازم داشت آدم تا آن روزها همراه خودش ببرد.» هرب گفت: «درهرحال، هـر چه بود، آن روزها بهتر بود آدم شوالیه باشد تا برده.»

لورا گفت: «همیشه بهتر است.»

تری گفت: «آن روزها برده‌ها وضع چندان خوبی نداشتند.»

هرب گفت: «برده‌ها هیچ وقت وضـع خـوبی نداشتند. اما من حدس می‌زنم که حتی شوالیه‌ها هم ملازم رکاب کس دیگری بودند. آن روزها اوضاع همین طورها بود دیگر؟ اما خب همیشه یک ملازم رکاب دیگری است. مگرنه، تری؟ اما چیزی کـه در شـوالیه‌ها برای من جالب است، سوای بانوان‌شان، این است که آن‌ها سر تا پا را با زره می‌پوشاندند، و به سادگی آسیب نمی‌دیدند. آن روزها اتومبیلی در کار نـبود، مـرد. جوانک‌های مستی هم در کار نـبودند کـه آدم را زیر کنند.»

گفتم: «ملتزم رکاب.»

هرب گفت: «چی؟»

گفتم: «ملتزم رکاب. اسم‌شان ملتزم رکاب بود، نه ملازم رکاب.»

هرب گفت: «ملتزم رکاب. ملتزم رکاب، مـلازم رکـاب، میترال، مخچه. به‌هرحال، تـو کـه فهمیدی منظورم چیست.» هرب گفت: «همه‌تان سوادتان در این قضایا بیش‌تر از من است. من سواد درست و حسابی ندارم. هر چه لازم داشتم یاد گرفتم. درست است که جراح قلبم، ولی در واقع فـقط یـک مکانیک‌ام.فقط می‌روم آن تو و چیزهایی را که در بدن درست کار نمی‌کنند تعمیر می‌کنم. فقط یک مکانیک‌ام.»

لورا گفت: «تواضع یک جورهایی به‌ات نمی‌آید، هرب.» و هرب با نیش باز نگاهش کرد.

گفتم: «آره، بـچه‌ها، فـقط یک دکـتر دون پایه است. اما هرب، آن‌ها گاهی توی آن زره خفه می‌شدند. وقتی هوا خیلی گرم می‌شد حتی سکته مـی‌کردند و خیلی خسته و درب و داغان می‌شدند. جایی خواندم که بعضی وقت‌ها از اسـب‌شان مـی- افـتادند و نمی‌توانستند بلند شوند چون خسته‌تر از آن بودند که با آن همه یال و کوپال بلند شوند بایستند. گاهی اسب خـودشان ‌ لگـدشان می‌کرد.»

هرب گفت: «چه وحشتناک. چه تصویر وحشتناکی، نیکی. گمانم آن وقت همان طـور آنـ‌جا مـی‌خوابیدند و منتظر می‌ماندند کسی، دشمن، بیاید و ازشان شیشلیک درست کند.»

تری گفت: «آره، یک ملتزم رکـاب دیگر.»

هرب گفت: «بله، یک ملتزم رکاب دیگر. بفرمایید. ملتزم رکابی می‌آمد و بـه نام عشق نیزه‌اش را تـوی تـن رفیق شوالیه‌اش می‌کرد. یا به نام هر چیزی که آن روزها سرش می‌جنگدیدند.» هرب گفت: «همان چیزهایی که ما امروز سرش می‌جنگیم، گمانم.»

لورا گفت: «سیاست. هیچ چیز عوض نشده.» گونه‌های لورا هـنوز برافروخته بود. چشمانی می‌درخشید. لیوان را به لبش برد.

هرب یک بار دیگر برای خودش ریخت. به دقت به برچسب روی بطری خیره شد، انگار دارد تصاویر کوچک نگهبانان گارد سلطنتی را بررسی می‌کند. بـعد آهـسته بطری را گذاشت روی میز و آهسته دست دراز کرد تونیک را بردارد.

لورا گفت: «آن زن و شوهر پیر چه شدند، هرب؟ داستانت را تمام نکردی.» لورا برای روشن کردن سیگارش به دردسر افتاده بود. کبریت‌هایش مدام خاموش می‌شد. نور توی اتـاق حـالا فرق کرده بود، تغییر می‌کرد، ضعیف‌تر می‌شد. اما برگ‌های بیرون پنجره هنوز برق‌برق می‌زدند، و من به نقش و نگارهای درهمی که روی شیشهٔ پنجره و پیشخان فرمیکا زیر آن انداخته بودند خیره شـدم. صـدایی نبود جز صدای لورا که کبریت می‌زد.

کمی بعد گفتم: «خب، چی به سر آن زن و شوهر پیر آمد؟ تا آن‌جا گفتی که از مراقبت‌های ویژه مرخص شدند.»

تری گفت: «پیرتر اما پخـته‌تر شـدند.»

هـرب به او زل زد.

تری گفت: «هرب، ایـن طـوری نـگاهم نکن، داستانت را بگو. داشتم شوخی می‌کردم. بعدش چه شد؟ همه‌مان دل‌مان می‌خواهد بدانیم.»

هرب گفت: «تری، تو گاهی وقت‌ها…»

گفت: «خواهش می‌کنم، هـرب، عـزیزم. ایـن‌قدر همه‌اش جدی نباش. لطفا باقی داستان را بگو. داشـتم شـوخی می‌کردم بابا جان. تحمل شوخی را نداری؟»

هرب گفت: «کجای این قضیه شوخی بردار است؟» لیوانش را در دست گرفت و خیره‌خیره به او نگاه کـرد.

لورا گـفت: «بـعدش چی شد، هرب؟ واقعا دل‌مان می‌خواهد بدانیم.»

هرب به لورا خیره ماند. بـعدش نگاهی را از او برداشت و نیشش را باز کرد. «لورا، اگر من تری را نداشتم و اگر این‌قدر دوستش نداشتم، و نیک دوست من نبود، عـاشق تـو مـی‌شدم. تو را برمی‌داشتم و می‌رفتم.»

تری گفت: «هرب، چه آدم گندی هستی. داستانت را بـگو. اگـر من دوستت نداشتم که عمرا الان این‌جا پیشت بودم، شک نکن. حالا چی می‌گویی، عزیزم؟ داستانت را تمام کـن. بـعد مـی‌رویم به کتابخانه. قبول؟»

هرب گفت: «قبول. کجا بودم؟ کجا هستم؟ این سؤال بهتر است. شاید باید ایـن


را بـپرسم.» کـمی منتظر ماند و بعد شروع به صحبت کرد.

«وقتی بالاخره جان به در بردند توانستیم از مـراقبت‌های ویـژه مـرخص‌شان کنیم، وقتی که معلوم شد زنده خواهند ماند. هر روز می‌رفتم سری به‌شان می‌زدم، البـته گـاهی وقت‌ها هم که می‌بایست سری به بقیه بزنم، دوباره به سراغ‌شان می‌رفتم. هـر دو گـچ و بـاندپیچی شده بودند، از سر تا پا. می‌دانید که، اگر هم که واقعا ندیده باشید، توی فـیلم‌ها دیـده‌اید. واقعا از سر تا پای‌شان باندپیچی شده بود، مرد، و غلو نمی‌کنم، از فرق سر تـا نـوک پا. آنـ‌ها هم همین شکلی بودند، درست مثل بازیگران قلابی توی فیلم‌ها بعد از یک فاجعهٔ بزرگ. امـا ایـن‌ها واقعی بودند. سرشان باندپیچی شده بود-فقط دو تا سوراخ برای چشم‌هاشان گـذاشته بـودند و سـوراخ برای دهان و دماغ‌شان. پاهای آنا گیتز را هم باید بالا نگاه می‌داشتند. وضعش بدتر از شوهرش بـود، گـفتم کـه. هر دوشان مدتی سرم نمک و قند می‌گرفتند. اما هنری گیتز مدت خـیلی بـیش‌تری به افسردگی شدید دچار بود. حتی وقتی فهمید که زنش هم دیگر زنده می‌ماند و حالش خـوب خـواهد شد، باز خیلی افسرده بود. البته فقط به خاطر خود حادثه نـبود، هـرچند البته این هم‌چنان‌که معمولا اتفاق می‌افتد رویـش تـأثیر گـذاشته بود. می‌دانید، یک لحظه این‌جایی، همه چـیز درجـهٔ یک است، بعد بنگ، داری به اعماق مغاک خیره نگاه می‌کنی. برمی‌گردی. مثل مـعجزه اسـت. اما اثرش را رویت باقی مـی‌گذارد. واقـعا می‌گذارد. یـک روز رویـ صـندلی کنار تختش نشسته بودم و برایم تـعریف کـرد، خیلی آهسته حرف می‌زد، از آن سوراخ دهانش حرف می‌زد طوری که یـک وقـت‌هایی ناچار می‌شدم بلند شوم و سرم را نـزدیک صورتش ببرم تا صـدایش را بـشنوم، برایم می‌گفت که چه شـکلی بـوده، چه حسی داشته وقتی که اتومبیل آن پسرک از خط وسط جاده در سمت او گذشته و یـک راسـت به طرف‌شان آمده. گفت کـه مـی‌دانسته کـارشان دیگر تمام اسـت، ایـن آخرین چیزی است کـه روی ایـن زمین خواهد دید. تمام شد. اما می‌گفت که هیچ چیزی به ذهنش نیامده، زنـدگی‌اش مـقابل چشمانش رژه نرفته، از این‌جور چیزها. گفت کـه فـقط احساس تـأسف کـرده کـه دیگر نمی‌تواند آنایش را بـبنید، چون باهم زندگی خیلی خوبی داشته‌اند. تنها حسرتش همین بوده. یک راست به روبه‌رو نـگاه کـرده، فقط فرمان را محکم چسبیده و تماشا کـرده کـه اتـومبیل پسـرک بـه طرف‌شان می‌آید. و هـیچ کـاری از دست او برنمی‌آمده جز این که بگوید: «آنا! محکم بنشین، آنا!»

لورا گفت: «موهای تنم راست شد.» سـرش را تـکان داد و گـفت: «بورررررررر.»

هرب سر به تأیید تکان داد، دیـگر گـرم شـده بـود. «هـر روز مـدتی کنار تختش می‌نشستم. آن‌جا با آن باندهایش خوابیده بود و به بیرون پنجره پایین تختش خیره می‌شد. پنجره بلندتر از آن بود که بتواند چیزی جز تاج درختان را ببیند. ساعت‌های مـتوالی فقط همین را می‌دید. نمی‌توانست بدون کمک سرش را بچرخاند، و فقط هم اجازه داشت روزی دو بار این کار را بکند. هر روز صبح چند دقیقه، و هر شب هم یک بار اجازه داشت سرش را بـچرخاند. امـا وقت دیدارهای‌مان بایست وقتی حرف می‌زد به بیرون پنجره نگاه کند. کمی من حرف می‌زدم، چند تایی سؤال می‌کردم، اما بیش‌تر وقت گوش می‌دادم. خیلی افسرده بود. چیزی کـه بـیش از همه افسرده‌اش می‌کرد، بعد از این که مطمئن شد که زنش حالش خوب می‌شود، سیر بهبودی‌اش برای همه رضایت‌بخش بوده، چیزی که بعد البـته سـال بعد تصمیم بگیریم که مـی‌خواهیم چـه کنیم؟ یا این که می‌شود یا باید همه چیز را همین حالا متوقف کرد، من چک کناپف را اگر در راه است پس می‌فرستم یا این که خودت می‌توانی جـلوش را بگیری؟ و در ایـن فاصله من هزینهٔ سـاعت‌ها، روزهـا و شب‌هایی را که مطمئنم صرف این کار کرده‌ای تقبل می‌کنم. گندش بزنند، کم مانده دیوانه شوم. سر این قضیه حالم حسابی دارد خراب می‌شود.-نه، به نظرم نباید به تعویق انداختش. بـه نـظرم بهتر است متوقفش کنیم.

همان طور که گفتیم، به نظر من ویرایش، به ویژه در نسخهٔ اولی، درخشان بود. داستان‌هایی که نمی‌توانم از آن‌ها به همان صورت که بودند بگذرم این‌ها هستند. مـرکز اجـتماعات (اگر دلت مـی‌خواهد) و حمام (یک کار کوچک و خوب) و دلم می‌خواهد مقدار بیش‌تری از آن زوج پیر، آنا و هنری گیتز، در وقتی از عشق حرف مـی‌زنیم از چه حرف می‌زنیم (مبتدی‌ها) بیاید. نمی‌خواهم آقای تعمیرکار (کسی این‌جا نـیست) در شـکل فـعلی در کتاب بیاید. عنوان داستان فاصله نباید به همه چیز به او بچسبد تغییر یابد. همین‌طور قطعهٔ کوچک مـال ‌ مـن به مکانیک‌های محبوب. عنوان دامی باید همین بماند. صحبت جدی به جای تـارت خـوب اسـت. به نظرم می‌خواهی چیزی ببینی خوب است، بهتر است تا می‌توانستیم کوچک‌ترین چیزها را ببینم…

الان خـیلی قضیه برایم نزدیک است. حتی نمی‌توانم حالا درست فکر کنم. گمانم از همه چـیز گذشته شاید هنوز بـرایم خـیلی زود باشد که مجموعهٔ دیگری درآورم. می‌دانم که به هر حال بهار آینده خیلی زود است. مطلقا زود است. گمانم بهتر است لغوش کنم، گوردون قبل از این که جلو برود. متوجهم که کاملا محتمل اسـت که مهر و دوستی تو را سر این ماجرا از دست بدهم. اما قویا احساس می‌کنم که کاملا محتمل است کمه بر سر این ماجرا روح و سلامت روانم به خطر بیفتد، اگر که خطر اوای را بـه جـان نخرم. هنوز دورهٔ نقاهت را می‌گذرانم و سعی می‌کنم اعتیادم به الکل را پشت سر بگذرام، و نمی‌توانم هیچ خطری بکنم، بر سر چیزی به این اهمیت و ماندگاری، این طوری سرم به خطر خـواهد افـتاد. درست است، توی سرم است. تو یک عالمه از این داستان‌ها را، خدا شاهد است، با ویرایش سبک‌تر و حک و اصلاحت بهتر کرده‌ای.اما بقیه‌شان، آن سه تا، می‌توانم حدس بزنم که اگـر هـمین طوری منتشر شوند حتما نفله خواهم شد. حتی اگر از اصل‌شان به اثر هنری نزدیک‌تر شده باشند و مردم پنجاه سال دیگر هم آن‌ها را بخوانند، باز حتما مایهٔ نابودی من خـواهند شـد، جـدی می‌گویم، از بس که سخت بـا خـوب شـدن من، بهبودم، و باز یافتن بخشی از آن اندک عزت نفس و احساس ارزش‌مندی در مقام یک نویسنده و یک انسان گره خورده‌اند.

می‌دانم حتما عصبانی و دمـغ مـی‌شوی و احـساس می‌کنی به تو خیانت شده. قسم می‌خورم کـه مـتأسفم. می‌توانم هزینهٔ وقتی را که صرف این کار کرده‌ای بپردازم. اما بابت دردسر و ناراحتی که احتمالا آن‌جا در بخش‌های ویرایش و مـالی ایـجاد مـی‌کنم و تو باید تحمل‌شان کنی اصلا کاری و کمکی از دستم برنمی‌آید. بـابت این خواهش می‌کنم مرا ببخش. اما واقعا باید مدتی تا کتاب بعدی صبر کنم، هجده ماه، دو سال، حـالا دیـگر تـا وقتی که می‌نویسم و در فرایند نوشتن احساس ارزش می‌کنم، برایم مهم نیست. دوسـتی و تـوجه و حمایت کلی تو خیلی بیش از این که بتوانم هرگز به زبان بیاورم برایم ارزش داشته و هنوز دارد. مـمکن نـیست، هـمان طور که خودت حتما می‌دانی، بتوانم جبران کنم. من برایت حرمت قـائلم و بـه تـو احترام می‌گذارم، و تو را بیش از برادر خودم دوست دارم. اما این‌جا باید کمکم کنی که از مـخمصه خـلاص بـشوم، گوردون، حقیقت را می‌گویم. نمی‌توانم حتی یک قدم دیگر در این قضیه جلو بروم. پس لطفا راهـنمایی‌ام کـن که چه کنم…همان طور که گفتم، سردرگم و خسته و پر از سوء ظن و ترسانم، بـله، تـرسان از پیـامدهایی که بیرون آمدن مجموعه به شکلی فعلی برایم به بار خواهد آورد. پس خواهش می‌کنم، یـک بـار دیگر کمکم کن. خواهش می‌کنم کار را برایم خیلی سخت‌تر نکن، چون همین حـالا هـم کـه دارم می‌فهمم چه طور دلخور و ناامیدت کرده‌ام، کم مانده از هم بپاشم. محض رضای خدا، گوردون.

ری

لطـفا کـارهای لازم را برای توقف انتشار کتاب انجام بده. خواهش می‌کنم سعی کن مرا بـبخشی، ایـن نـقض عهدم را.

10 ژوئیهٔ 1980

لطفا به نسخهٔ وقتی از عشق، تمام مجموعه، که پیوست کرده‌ام نگاه کن. مـتوجه


بـیش از هـمه افسرده‌اش می‌کرد این بود که نمی‌توانستند جسما کنار هم باشند. این کـه نـمی‌توانست او را هر روز ببیند و با او باشد. گفت که در سال 1927 با هم ازدواج کرده‌اند و از آن زمان فقط دو بار مدتی از هـم دور بـوده‌اند. حتی وقتی بچه‌های‌شان دنیا آمده بودند، همان‌جا در مزرعه دنیا آمده بودند و هـنری و سـرکار خانم همچنان هر روز همدیگر را می‌دیدند و باهم حـرف مـی‌زدند و هـمان جا باهم بودند. اما گفت که فـقط دو بـار مدتی از هم جدا بوده‌اند-یکی وقتی که مادر آنا در سال 1940 مرد و آنا بـایست بـرای ترتیب دادن قضایا با قـطار بـه سنت لوئیـز بـرود. و بـار دیگر در سال 1952 که خواهر آنجلا در لس آنـجلس مـرده بود و آنجلا ناچار رفته بود آن‌جا که جنازه را تحویل بگیرد. باید بـگویم کـه مزرعهٔ کوچکی در هفتاد و پنج مایلی یـا این حدود شهر بـند در آرگـان داشتند و بخش اعظم عمرشان در هـمان جـا بوده‌اند. همین چند سال پیش مزرعه را فروخته بودند و به شهر بند اسباب‌کشی کـرده بـودند. وقتی این سانحه اتفاق افـتاد، داشـتند از دنـور برمی‌گشتند، رفته بـودند خـواهر هنری را ببینند. می‌خواستند بـعد بـروند به دیدن یکی از پسرهاشان و چند تا از نوه‌ها در ال پاسو. اما در تمام مدت زندگی زناشویی‌شان فـقط هـمان دو بار مدتی از هم جدا بوده‌اند. تـصورش را بـکنید. و چه قـدر دلش بـرای او تـنگ شده بود. به‌تان بـگویم داشت برای او پرپر می‌زدند. تا وقتی این مرد را ندیده بودم، اصلا نمی‌دانستم که این کلمه، پرپر زدنـ، چـه معنایی دارد. دلش جور غریبی برای زنش لک زده بـود. فـقط دلش پر مـی‌زد بـرای مـصاحبت زنش، دل پیرمرد پر مـی‌زد. البـته هر وقت گزارش روزانهٔ پیشرفت آنا را به او می‌دادم-این که دارد شفا پیدا می‌کند، که حالش خـوب خـواهد شـد، فقط به مدت کمی بیش‌تر نیاز دارد، حـالش بـهتر مـی‌شد، گـل از گـلش مـی‌شکفت. دیگر گچ و باندپیچی‌هایش را باز کرده بودند، اما هنوز به نهایت احساس تنهایی می‌کرد. به او گفتم که به محض این که بتواند، شاید ظرف یک هفته، او را سوار صـندلی چرخ‌دار می‌کنم و برای ملاقات می‌برمش، او را می‌برم ته همان راهرو تا زنش را ببیند. در این فاصله به او سر می‌زدم و با هم صحبت می‌کردیم. برایم کمی دربارهٔ زندگی‌شان در آن‌جا در مزرعه در اواخر دههٔ 1920‌ و اوایـل دهـهٔ سی گفت.» به دورتادور میز به ما نگاه کرد و از فکر چیزی که می‌خواست به ما بگوید سر تکان داد، یا شاید فقط از فکر محال بودن همهٔ این‌ها. «به من گـفت کـه زمستان‌ها هیچ نبود جز برف و شاید ماه‌های متوالی گاهی نمی‌توانستند از مزرعه بیرون بروند، چون جاده بسته بوده. علاوه بر این، ناچار بوده هـر روز در سـرتاسر آن ماههای زمستان به گله خـوراک بـدهد. فقط خودشان با هم بودند، خودشان دو تایی، او و زنش. بچه‌ها هنوز دنیا نیامده بودند. بعدا دنیا آمده بودند. اما ماه پشت ماه آن‌جا باهم بـودند، خـودشان دو تایی، همان کارهای روزمـره، هـمه چیز مثل روز قبل، بی‌آن‌که در آن ماه‌های زمستان هرگز کسی باشد که با او حرف بزنند یا به دیدنش بروند. اما همدیگر را داشتند. همین و همین را داشتند، همدیگر را. از او پرسیدم: «برای تفریح و سرگرمی چه می‌کردید؟» جـدی مـی‌گفتم. دلم می‌خواست بدانم. نمی‌فهمیدم چه طور ممکن است آدم‌هایی این طوری زندگی کند. گمان نمی‌کنم کسی بتواند این روزها این طوری زندگی کند. به نظر شما می‌شود؟ به نظر من که غـیر مـمکن است. مـی‌دانید چه گفت؟ می‌خواهید بدانید که چه جوابی داد؟ آن‌جا خوابیده بود و به سوالم فکر می‌کرد. مدتی طول کشید. بعد گـفت: «هر شب می‌رفتیم رقص.» گفتم: «چی؟» گفتم: «ببخشید، هنری» و خم شدم کـه بـه او نـزدیک‌تر شوم، خیال می‌کردم درست نشنیده‌ام.دوباره گفت: «هر شب می‌رفتیم رقص.» حیران مانده بودم که منظورش چـیست.‌ نـمی‌دانستم از چه حرف می‌زند، اما صبر کردم بقیهٔ حرفش را بزند. مدتی دیگر به آن زمـان فـکر کـرد، و کمی بعد گفت: «یک گرام ویکترولا با چند تا صفحه داشتیم، دکتر. هر شب ویـکترولا را راه می‌انداختیم و صفحه گوش می‌کردیم و همان جا توی اتاق نشیمن می‌رقصیدیم. هر شب هـمین کار را می‌کردیم. گاهی وقـت‌ها بـیرون برف می‌آمد و دما زیر صفر بود. دمای آن‌جا واقعا در ماه‌های ژانویه و فوریه حسابی پایین می‌آید. اما ما توی اتاق نشیمن صفحه گوش می‌کردیم و جوراب به پا می‌رقصیدیم تا وقتی که همهٔ صـفحه‌ها تمام می‌شد. بعد من آتش را روشن می‌کردم و چراغ‌ها را جز یکی خاموش می‌کردم و می‌رفتیم بخوابیم. بعضی شب‌ها برف می‌آمد، و بیرون آن‌قدر ساکت بود که می‌شد صدای ریزش برف را شنید، گفت: «راست مـی‌گویم، دکـتر، می‌شد شنید. گاهی می‌شود صدای ریزش برف را شنید.» اگر آدم ساکت باشد و ذهنش صاف باشد و با خودش جدل نداشته باشد و همهٔ این‌ها، می‌شود در تاریکی دراز کشید و صدای باریدن برف را شنید.» گفت: «یـکی وقـتی امتحانش کنید. این‌جا هم گهگاهی برف می‌بارد، مگر نه؟ یک وقتی امتحانش کنید. به‌هرحال، هر شب می‌رفتیم رقص. بعد می‌رفتیم به رختخواب زیر کلی پتو و تا صبح گرم و نرم می‌خوابیدیم.» مـی‌گفت: «وقـتی بیدار می‌شدیم بخار نفس‌مان را می‌توانستیم ببینیم.»

«وقتی حالش آن‌قدر خوب شد که بشود سوار صندلی چرخ‌دارش کرد، آن وقت مدتی بود باندهایش را باز کرده بودند، من و یک پرستار با صـندلی بـردیمش آخـر راهرو به جایی که زنـش بـود. آن روز صـبح صورتش را اصلاح کرده بود و لوسیون زده بود. حولهٔ حمام و روبدوشامر بیمارستان تنش بود، متوجه‌اید که، هنوز دورهٔ نقاهت را می‌گذراند، اما تـوی آن صـندلی چـرخ‌دار شق‌ورق خودش را نگه داشته بود. با این حـال قـشنگ پیدا بود که دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. وقتی به اتاقش نزدیکتر شدیم، صورتش گل انداخت و حالت نگرانی در چهره‌اش پیـدا شـد، حـالتی که اصلا نمی‌توانم وصف کنم. صندلی‌اش را من هل می‌دادم و پرسـتار کنار من راه می‌رفت. تا حدودی از وضعیت خبر داشت، جسته گریخته چیزهایی شنیده بود. می‌دانید که، پرستارها، خب هـمه چـیز دیـده‌اند، و بعد از مدتی مسائل چندان تأثیری روی‌شان نمی‌گذارد، اما این یکی از صـبح هـمان روز کمی کلافه به نظر می‌رسید. در اتاق باز بود و من هنری را یک راست به داخل اتاق هـل دادم. خـانم گـیتز، آنا، هنوز نمی‌توانست حرکت کند، اما می‌توانست سر و دست چپش را حرکت دهـد. «مـلاقاتی داری، آنـا. ملاقاتی، عزیزم.» اما نتوانستم حرف دیگری بزنم. لبخند جمع‌وجوری زد و چهره‌اش روشن شد. دستش از زیـر مـلافه درآمـد. آبی و کبود به نظر می‌رسید. هنری دست او را در دستانش گرفت. آن را نگه داشت و بوسید. بعد گـفت: «سـلام، آنا. عزیز دل من چه طوره؟ من را یادت می‌آید؟» اشک از چشمان آنا سرازیر شد. سر تکان داد. گـفت: «دلم بـرایت نـتگ شده بود.» آنا همچنان سر تکان می‌داد. من و پرستار فلنگ را بستیم. به محض ایـن کـه بیرون اتاق رسیدیم به هق‌هق افتاد، و بگویم که آدم پوست کلفتی است این پرسـتار. تـرجبهٔ عـجیبی بود، باور کنید. اما بعد از آن، هر روز صبح و هر بعد از ظهر با صندلی چرخ‌دار او را می‌بردند. تـرتیبی دادیـم که بتواند ناهار و شامش را در اتاق او بخورد. بین این دو وعده هم فقط مـی‌نشستند و دسـت هـم را می‌گرفتند و باهم حرف می‌زدند. حرف‌های‌شان اصلا تمامی نداشت.»

تری گفت: «این‌ها را قبلا به من نـگفته بـودی، هـرب. فقط همان اول که این اتفاق افتاده بود یک چیزهایی گفتی. هیچ‌کدام ایـن‌ها را بـه من نگفته بودی، لعنتی. حال داری این‌ها را برایم می‌گویی که مرا به گریه بیندازی. هرب، این داسـتانت بـهتر است پایان ناخوشی نداشته باشد. ندارد که، هان؟ تو که برای‌مان تله نگذاشته‌ای، هان؟ اگر ایـن‌طور بـاشد، نمی‌خواهم دیگر یک کلمه هم بشنوم. مـجبور نـیستی جـلوتر بروی، می‌توانی همین جا دیگر بس کـنی. هرب؟»

لورا گـفت: «چه بر سرشان آدم، هرب؟ تو را به خدا، داستان را تمام کن. باز هم هست؟ اما من هم مـثل تـری، نمی‌خواهم بشنوم که اتفاقی بـرای‌شان افـتاده. عجب داسـتانی.»

پرسـیدم: «حـالا حال‌شان خوب است؟» من هم درگیر داسـتان شـده بودم، اما داشتم مست می‌شدم. برایم سخت بود همه چیز را روشن بـبینم. نـور انگار داشت از اتاق ذره‌ذره پس می‌نشست، از پنـجره به همان جایی بـرمی‌گشت کـه آمده بود. با این حـال هـیچ‌کدام‌مان از جای‌مان تکان نخوردیم تا از پشت میز بلند شویم یا چراغ را روشن کنیم.

هـرب گـفت: «البته، حال‌شان خوب است. کـمی بـعد مـرخص شدند. در واقع هـمین چـند هفته پیش بود. مـدتی بـعد، هنری دیگر می‌توانست با چوب زیر بغل راه برود و بعد هم با عصا و دیـگر هـمه‌اش در رفت‌وآمد بود. اما حالا دیگر روحـیه‌اش خـوب بود، روحـیه‌اش خـیلی خـوب بود، همین‌که توانست بـرود خانم را دوباره ببیند روز به روز حالش بهتر می‌شد. وقتی که زنش را هم می‌شد حرکتداد، پسرش بـا زشـن با یک استیشن از ال پاسو آمد و آنـ‌ها را بـا خـودش بـرد. هـنوز تا پایان دورهـء نـقاهت زنش باقی مانده بود، اما خیلی خوب داشت پیشرفت می‌کرد. همین چند روزی پیش کارتی از هنری بـه دسـتم رسـید. گمانم یک دلیلش که الان در یادم بود هـمین بـاشد. ایـن، و ایـن کـه کـمی قبل داشتیم راجع به عشق حرف می‌زدیم.» هرب ادامه داد: «ببینید، چه طور است این جین را تمام کنیم. تقریبا به هرکس یک دور


بعد برویم غذا بخوریم. برویم همان کتابخانه. نظرتان چیست. چی بگویم؟ کل ماجرا عجیب و غریب بود. روز به روز جلو چشم‌مان ورق می‌خورد. بعضی از حرف‌هایی که باهم می‌زدیم…آن روزها را فراموش نمی‌کنم. اما حالا کـه دربـاره‌اش حرف می‌زنم افسرده‌ام کرده است. خدای من، چه قدر یک دفعه افسرده شدم.»

تری گفت: «افسرده نشو، هرب. هرب، چرا قرص نمی‌خوری، عزیزم؟» رو به لورا و من کرد و گفت: «هرب گاهی از ایـن قـرص‌های ضد افسردگی می‌خورد. جزو اسرار که نیست، هرب، همان؟»

هرب سر تکان داد: «هر چه که می‌شد خورد هر از گاهی خورده‌ام.چه اسراری.»

گفتم: «زن اولم هـم از ایـن قرص‌ها می‌خورد.»

لورا گفت: «تأثیر داشت؟»

«نـه، بـاز هم همین‌طور افسرده بود. خیلی گریه می‌کرد.»

تری گفت: «به گمان بعضی‌ها اصلا افسرده به دنیا می‌آیند. بعضی آدم‌ها ناشاد به دنیا می‌آیند. و بـد اقـبال. آدم‌هایی را دیده‌ام که در هـمه چـیز بداقبالی می‌آورند. بقیه، عزیزم، نه تو-معلوم است که دربارهٔ تو حرف نمی‌زنم-بقیه هم اصلا مصمم‌اند خودشان را بدبخت کنند و بدبخت می‌مانند.» داشت چیزی را روی میز با انگشتش می‌مالید. بعد دسـت از مـالیدن برداشت.

هرب گفت: «گمانم بدم نمی‌آید قبل از رفتن به رستوران زنگی به بچه‌هایم بزنم. از نظر شماها اشکالی ندارد؟ طولی نمی‌کشید. سریع دوش می‌گیرم که سر حالم بیایم، بعد به بچه‌هایم زنگ می‌زنم. بـعدش مـی‌رویم غذا بـخوریم.»

«هرب، اگر مارجوری گوشی را برداشت، ممکن است مجبور شویم که با او حرف بزنی. زن سابق هرب را می‌گویم. بـچه‌ها، قضیهٔ مارجوری را که برای‌تان گفته‌ایم؟ امروز بعد از ظهر که دلت نمی‌خواهد با او حرف بـزنی، هـرب. حـالت از این هم بدتر می‌شود.»

هرب گفت: «نه، نمی‌خواهم با مارجوری حرف بزنم. اما می‌خواهم با بچه‌هایم حـرف ‌ بـزنم. دلم خیلی برای‌شان تنگ شده، عزیزم. دلم برای استیو تنگ شده. دیشب بیدار بودم و وقـت‌هایی را کـه کـوچک بود به یاد می‌آوردم. دلم می‌خواهد با او حرف بزنم. دلم می‌خواهد با کتی هم حرف بزنم. دلم بـرای‌شان تنگ شده، برای همین باید پیه این را به تنم بمالم که مادرشان تـلفن را جواب دهد. زنک پتـیاره.»

تـری گفت: «روزی نیست که هرب آرزو نکند که مارجوری دوباره ازدواج کند. یا بمیرد. اول از همه این که دارد ورشکسته‌مان می‌کند. دیگر این که حضانت هر دو تا بچه را دارد. بچه‌ها فقط یک ماه تابستان می‌توانند این‌جا پیـش ما بیایند. هرب می‌گوید که فقط از لج اوست که دوباره ازدواج نمی‌کند. دوست پسرش هم با آن‌ها زندگی می‌کند، در نتیجه هرب دارد خرج او را هم می‌دهد.»

هرب گفت: «به زنبور حساسیت دارد. وقتی دعا نمی‌کنم کـه دوبـاره عروسی کند، دعا می‌کنم که یک روز برود دشت و صحرا و یک لشکر زنبور آن‌قدر نیشش بزنند تا بمیرد.»

لورا گفت:99«هرب، چه وحشتناک.» و آن‌قدر خندید که چشم‌هاش پر از اشک شد.

تری گفت: «وحـشتناک بـامزه.» همه خندیدیم. خندیدیم و خندیدیم.

هرب گفت: «ویزززز» و انگشت‌هایش را به شکل زنبور کرد و زوزکنان به طرف می‌شوی که تقریبا تمام تغییراتی که پیشنهاد کرده‌ام جزئی‌اند، اما به نظرم مهم‌اند و هـمه را مـی‌توانی در نسخهٔ ویرایش شدهٔ اولی که برایم فرستادی هم ببینی. موضوع فقط، فقط نه، موضوع وارد کردن دوبارهٔ بعضی از چیزهایی است که در نسخهٔ دومی حذف کرده بودی. اما من قویا احساس مـی‌کنم کـه بـرخی از آن‌هایی که حذف کرده‌ای بـاید در شـکل نـهایی داستان‌ها سر جای‌شان برگردند. برای نمونه در کلاه فرنگی. در این یک مورد هم حق با او بود، این پایان‌بندی بسیار بهتر است و پایـان درسـت، پایـان عادلانه‌ای برای داستان است، احساس خسران راوی، و پایانی قـاطع و کـامل برای داستان است. اگر این جمله نیاید، راوی لات حرام‌زاده‌ای می‌شود که به هر آن‌چه دارد به ما می‌گوید کاملا بی‌توجه اسـت. اگـر ایـن جمله نیاید، درمی‌مانم که اصلا حتی چرا دارد این داستان را مـی‌گوید.

14 ژوئیهٔ 1980

خیلی بابت کتاب و انتشار قریب الوقوعش هیجان‌زده‌ام.حسابی شارژ شده‌ام، و از همین حالا دارم به کتاب بعدی فکر مـی‌کنم. راسـتش فـقط هم فکر نمی‌کنم. راستش دارم نقشه می‌کشم که ترم دوم را مرخصی بـگیرم و هـیچ کاری نکنم و بنویسم و تمام تابستان را هم بنویسم…همه چیز روی غلتک افتاده و من در کل، و به‌طور اخص هـم، هـیجان‌زده‌ام، مـی‌دانم که تو خیر و صلاح مرا می‌خواهی، و هر کاری می‌کنی تا منافع مـرا پیـش بـبری… نمی‌خواهم وراجی کنم یا سماجت، چون می‌دانم کتاب مایهٔ حیرت و لذت خواهد بود. پس فـقط هـمین چـند کلمهٔ آخر را دربارهٔ قضیه بخوان و خلاص؛ لطفا به پیشنهادهایی که با مداد نوشته‌ام تـوجه کـن و دربارهٔ این پیشنهادها خوب فکر کن، حتی اگر در نهایت تصمیم دیگری بگیری؛ اگـر نـظرت ایـن است که من بدترین دشمن خودم هستم، خب، براساس همان نسخهٔ نهایی ویرایش دومـ عـمل کن. اما حتما برای بار سوم یا چهارم نگاه دقیقی به آن‌ها بـینداز. بـزرگ‌ترین هـراس من این است، یا بود، که زیادی کوتاه شده باشند، و مقصودم بیش‌تر مرکز اجتماعات و حـمام اسـت که از هر دو در ویرایش دوم چندین صفحه حذف شده است. دلم می‌خواهد آن زیبایی و رازآلودی فـعلی‌شان بـاقی بـماند، اما نمی‌خواهم ردّ آن ارتباطات کوچک انسانی و تماس با آن‌ها که در ویرایش اول که فرستادی هنوز بـاقی بـود از دسـت برود. به نظرم در آن ویرایش اولی کامل‌تر به بهترین معنای کلمه بودند. شاید اشـتباه مـی‌کنم، شاید صددرصد حق با تو باشد، فقط خواهش می‌کنم یک نگاه دقیق دیگر به آن‌ها بـینداز. هـمین. همین و آن حرف‌هایی که دربارهٔ کسی این‌جا نیست گفتم -آقای قهره، آقای تـعمیرکار.

11 اوت 1982‌

خـب، دیگر درست نمی‌دانم که چه طور مـی‌توانیم بـر سـر برخی اختلاف نظرها که حتما بر سـر بـعضی از این داستان‌ها نوشته‌ام و همین لحظه دارم می‌نویسم به توافق برسیم. کتاب [کلیسای جامع] را طـبق بـرنامه در ماه نوامبر تحویلت خواهم داد…بـگذریم، تـو بهترین ویـراستار مـمکنی، و خـودت هم بی‌تردید نویسنده‌ای، و باید نظرت را هـرچه هـست دربارهٔ این داستان‌ها بگویی. هیچ بحثی نیست. اما من ممکن است بـا تـو موافق نباشم، و در این لحظه همین اسـت که مرا نگران مـی‌کند.

مـی‌بخشی. اما تا آخر حرفم را بـشنو. مـی‌خواهم بگویم که به رغم همه چیز و گور پدر همه چیز، از وقتی در این کنج پر درخـت جـاگیر شده‌ام، دارم داستان کوتاه می‌نویسم. پنـج داسـتان تـازه نوشته‌ام، نه شـش تـا، با اینی که تـازه هـمین اول شب نسخهٔ دومش را ماشین کردم و امیدوارم تا قبل از آخر هفته تمامش کنم یا دسـت‌کم چـند تحریر دیگرش را بنویسم و طوری دارم می‌نویسم کـه انـگار زندگی‌ام بـه هـمین بـستگی دارد و فردایی در کار نیست. و هـر دوی ما می‌دانیم که اولی ممکن است حقیقت داشته باشد، و دومی هم همیشه محتمل است. (و گندام بـزنند، نـمی‌توانم سیگار را هم کنار بگذارم.)…اما یـک چـیز را مـطمئنم -داسـتان‌های ایـن مجموعهٔ جدید کـامل‌تر از داسـتان‌های کتاب‌های قبلی خواهند بود. و باور کن که به نفع داستان‌هاست. من آن نویسندهٔ سابق نیستم. اما مـی‌دانم کـه در ایـن چهارده یا پانزده داستانی که می‌خواهم بـه تـو بـدهم داسـتان‌هایی خـواهند بـود که مطابق میل تو نیستند، در تصور همگان از این که داستان کوتاه کارور باید چه طور باشد نمی‌گنجند -تصور تو، من، خوانندگان به‌طور اعم، منتقدان. اما من کـه آن‌ها نیستم، من ما نیستم، من منم. بعضی از این داستان‌ها لا جرم ممکن است خیلی تمیز یا راحت کنار بقیه جا نگیرند. اما گوردون، قسم می‌خورم، و بهتر است همین حالا صـراحتا بـگویم، که نمی‌توانم


بعد دست‌هایش را پایین انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد، ناگهان دوباره جدی شده بود.

هرب گفت: «زنک پتیارهٔ آشـغالی اسـت. راست می‌گویم. آدم رذلی است. گاهی وقتی مستم، مثل حالا، به کله‌ام می‌زند لباس زنبوردارها را بپوشم و بروم آن‌جا -می‌دانید که، از آن کلاه‌هایی که مثل کلاه خـود اسـت و نقابش می‌آید پایین روی صـورت آدم، و آن دسـتکش‌های گندهٔ کلفت و کت تودوزی شده. دلم می‌خواهد فقط در بزنم و یک کندو زنبور را ول کنم توی خانه. البته اول باید مطمئن شوم بچه‌ها خانه نباشند.» کمی با زحـمت، پا روی پا انـداخت. بعد هر دو پا را گذاشت زمـین و بـه جلو خم شد، آرنج‌ها روی میز و چانه بر کف دو دست. «شاید هم اصلا همین الان به بچه‌ها زنگ نزدم. شاید حق با توست، تری. شاید آن‌قدرها هم فکر معرکه‌ای نباشد. شاید بـهتر اسـت فقط بروم سریع یک دوش بگیرم و پیراهنم را عوض کنم، و بعدش برویم چیزی بخوریم. نظرتان چیست، بچه‌ها؟»

گفتم: «به نظر من که خوب است. چه چیزی بخوریم چه نخوریم. یا همین طور بـنوشیم. مـن که مـی‌توانم یکسر تا غروب آفتاب بروم.»

لورا نگاهی به من کرد و گفت: «منظورت چی بود، عزیزم؟»

گفتم: «منظورم همینی اسـت که گفتم، عزیزم، چیز دیگری نیست. منظورم این است که مـی‌توانم هـمین‌طور ادامـه بدهم و ادامه بدهم. منظورم فقط همین بود. شاید منظورم همین غروب بود.» پنجره حالا که خورشید پایـین ‌ مـی‌رفت ته رنگی از سرخ داشت.

لورا گفت: «من که بدم نمی‌آید چیزی بخورم. همین حـالا فـهمیدم کـه چه قدر گرسنه‌ام است. چیزی هست دهان‌مان بگذاریم؟»

تری گفت: «کمی بیسکویت و پنیر می‌آورم.» اما هـمین‌طور آن‌جا نشست.

هرب لیوانش را تا ته سر کشید. بعد آهسته از پشت میز بـلند شد و گفت: «ببخشید. مـی‌روم دوش بـگیرم.» از آشپزخانه بیرون رفت و آهسته از راهرو به طرف حمام رفت. در را پشت سرش بست.

تری گفت: «برای هرب نگرانم.» سرش را تکان داد. «بعضی وقت‌ها بیش‌تر از وقت‌های دیگر نگران می‌شوم، اما این اواخر واقعا نـگرانم.» به لیوانش خیره شد. تکان نخورد تا پنیر و بیسکویت بیاورد. تصمیم گرفتم خودم بلند شوم و نگاهی به یخچال بکنم. وقتی لورا می‌گوید که گرسنه است، می‌دانم که باید چیزی بخورد. «خودتان از خـودتان بـا هرچه توانستید پیدا کنید پذیرایی کنید، نیک. هر چی که به نظر خوب می‌آید در بیاور. پنیر آن‌جاست، و گمانم یک لوله سالامی. بیسکویت توی آن گنجهٔ بالای اجاق گاز است. یادم رفت. چـیزی مـی‌خوریم ته دل‌مان را بگیرد. خودم گرسنه‌ام نیست، اما شماها حتما دل ضعفه گرفته‌اید. من که دیگر اشتها ندارم. داشتم چی می‌گفتم؟» چشم‌هایش را بست و باز کرد. «گمان نکنم به‌تان گفته باشیم، شاید هـم گـفته‌ایم، یادم نمی‌آید، اما هرب بعد از این که ازدواج اولش به هم خورد و زنش با بچه‌ها به دنور رفت، خیلی وسوسهٔ خودکشی داشت. مدتی، چند ماهی، رفت پیش یک روان‌پزشک. گـاهی مـی‌گوید کـه گمان می‌کند باید همچنان بـرود.» بـطری خـالی را برداشت و روی لیوانش سرازیر کرد. داشتم با بیش‌ترین دقتی که در توانم بود مقداری از سالامی را روی پیشخان می‌بریدم. تری گفت: «خلاص.» بعد گـفت: «ایـن اواخـر دوباره دارد حرف از خودکشی می‌زند. به خصوص وقتی مـست مـی‌شود. گاهی وقت‌ها به نظرم می‌آید بیش از حد آسیب‌پذیر است. هیچ دفاعی ندارد. در برابر هیچ چیزی دفاع ندارد.» گفت: «خـب، جـین کـه تمام شد. وقتش است بزنیم برویم. وقتش است به قـول پدرم جلوی ضرر بیش‌تر را بگیریم. وقت غذاست گمانم، هرچند من اشتهایی ندارم. اما شما بچه‌ها حتما دل ضعفه گرفته‌اید. خـوشحالم کـه مـی‌بینم دارید یک چیزی می‌خورید. تا وقتی برسیم رستوران، ته دل‌تان را مـی‌گیرد. مـن هم می‌روم فقط صورتی می‌شویم و ماتیکی می‌زنم. همین شکلی می‌آیم. هر کس خوشش نیامد، نیامد. فـقط مـی‌خواهم هـمین را بگویم، و دیگر تمام. اما نمی‌خواهم منفی‌بافی به نظر برسد. امیدوارم و دعا مـی‌کنم کـه شـما دو تا پنج، حتی سه سال دیگر همچنان همین‌طوری که حالا همدیگر را دوست دارید هـمدیگر را دوسـت داشـته باشید. حتی بگویم چهار سال دیگر. لحظهٔ حقیقت همین جاست، چهار سال. فقط هـمین را دارمـ دربارهٔ این موضوع بگویم.» بازوهای لاغرش را بغل کرد و کف دست‌هایش را روی‌شان بالا و پایـین کـشید. چـشمانش را بست.

از پشت میز بلند شدم و پشت صندلی لورا رفتم. رویش خم شدم و دست‌هایم را دورش قـلاب کـردم و نگه‌اش داشتم. صورتم را تا کنار صورتش پایین آوردم. لورا بازوانم را فشار داد. محکم‌تر فشار داد و رها نـمی‌کرد.

تـری چـشمانش را باز کرد. تماشای‌مان کرد. بعد لیوانش را بلند کرد. گفت: «به سلامتی شما بچه‌ها. به سـلامتی هـمه‌مان.» تا ته لیوان را خورد، و یخ به دندان‌هایش خورد و صدا کرد. گفت: «و کـارل.» و لیـوانش را بـاز روی میز گذاشت. «بیچاره کارل. هرب خیال می‌کرد خل است، اما هرب واقعا از او می‌ترسید. کارل خـل نـبود. مـرا دوست داشت، و من دوستش داشتم. همین. هنوز هم گاهی به او فکر مـی‌کنم. راسـت می‌گویم، و از گفتنش خجالت نمی‌کشم. گاهی وقت‌ها به او فکر می‌کنم، یک دفعه یک لحظه در ذهنم ظاهر مـی‌شود. یـک چیزی به‌تان بگویم، و بگویم که چه قدر از این که زندگی ممکن اسـت چـه قدر مثل سریال‌های آبکی شود بیزارم، بـنابراین خـودم جـلوجلو می‌گویم، اما قضیه همین بود. ازش حامله بـودم. هـمان اولین دفعه که دست به خودکشی زد، وقتی مرگ موش خورد. نمی‌دانست من حـامله‌ام.بـدتر هم می‌شود. تصمیم گرفتم بـچه را سـقط کنم. ایـن را هـم طـبعا به او نگفتم. این‌ها که می‌گویم چـیزهایی نـیست که هرب نداند. هرب همه‌اش را می‌داند. قسمت آخر. هرب کورتاژم کرد. دنـیای کـوچکی است، نه؟ اما آن وقت‌ها خیال می‌کردم کارل دیـوانه است. بچه‌اش را نمی‌خواستم. بـعد رفـت و خودش را کشت. اما بعد از آنـ، بـعد از این که مدتی بود رفته بود و دیگر کارلی نبود که بشود با او حـرف زد و بـه روایت او گوش کرد و وقت‌هایی کـه مـی‌ترسید کـمکش کرد، خیلی احـساس بـدی دربارهٔ این چیزها پیـدا کـردم. به خاطر بچه‌اش متأسف بودم، این که نگه‌اش نداشتم. من کارل را دوست دارم، و در ذهنم کـوچک‌ترین تـردیدی ندارم. هنوز دوستش دارم. اما آخر هـرب را هـم دوست دارم. مـنظورم را کـه مـی‌فهمید، نه؟ برای شما که نباید تـوضیح بدهم. وای، تحمل این همه سخت نیست، این همه؟» صورتش را در دستانش گذاشت و به گریه افتاد. آهسته بـه جـلو خم شد و سرش را روی میز گذاشت.

لورا فـورا لقـمه‌اش را پایـین گـذاشت. بـلند شد و گفت: «تـری، تـری جان» و شروع کرد به مالیدن گردن و شانه‌های تری. زیر لب زمزمه کرد: «تری.»

داشتم یک تکه سـالامی مـی‌خورم. اتـاق خیلی تاریک شده بود. لقمهٔ توی دهـانم را تـا آخـر جـویدم و فـرو دادم و بـه طرف پنجره رفتم. به حیاط پشتی نگاه کردم. با آن سوی درخت سپیدار و دو سگ سیاه که وسط صندلی‌های راحتی خوابیده بودند نگاه کردم. به آن طرف استخر به مـحوطهٔ روباز اسب‌ها با دروازه‌های باز و اصطبل قدیمی و خالی اسب و آن سوترش نگاه کردم. دشتی از علف سبز بود، و بعد حصار و بعد دشتی دیگر، و بعد شاهراه ایالتی که از آلبوکرک به ال پاسو


اتومبیل‌ها در شاهراه می‌رفتند و می‌آمدند. خورشید داشت پشت کوه‌ها می‌رفت، خاکستری مثل روزی تاریک در زمستان. اما نواری از آسمان آبی درست بالای خاکستری بود، آبی‌ای که در کارت پسـتال‌های مـناطق حاره می‌شود دید، آبی مدیترانه. آب سطح استخر ریز موج می‌خورد و نسیمی برگ‌های سپیدار را به لرزه می‌انداخت. یکی از سگ‌ها سرش را انگار به پاسخ علامتی بـلند کـرد، لحظه‌ای با گوش‌های تیز شـده گـوش داد، و بعد دوباره سرش را روی دو پنجه‌اش گذاشت.

احساس می‌کردم اتفاقی قرار است بیفتد، در کندی سایه‌ها و نور، و این که هر اتفاقی بود ممکن بود مرا با خـود بـبرد. نمی‌خواستم این اتفاق بـیفتد. بـاد را تماشا کردم که در امواج علف‌ها حرکت می‌کرد. می‌توانستم علف‌ها را در دشت‌ها ببینم که در باد خم می‌شوند و بعد دوباره قد راست می‌کنند. دشت دوم را با شیبی به شاهراه می‌رسید، و باد از آن عبور می‌کرد و تـا بـالای تپه می‌رفت، موج از پس موج. آن‌جا ایستادم و منتظر ماندم و علف‌ها را تماشا کردم که در باد خم می‌شدند. می‌توانستم ضربان قلبم را احساس کنم. جایی آن پشت‌ها در خانه صدای ریزش آب از دوش می‌آمد. تری داشت هـنوز گـریه می‌کرد. آهـسته و با زحمت چرخیدم تا نگاهش کنم. سرش روی میز و صورتش به طرف اجاق گاز بود. چشمانش باز بـود، اما هر به چندی پلک می‌زد تا اشک‌هایش بچکد. لورا صندلی‌اش را کنار او کـشیده بـود و بـا بازوی حلقه شده به دور شانه‌های تری نشسته بود. هنوز داشت زمزمه می‌کرد، لب‌هایش روی موهای تری بود.

تـری ‌ گـفت: «معلوم است، معلوم است. به من داری می‌گویی؟»

لورا با مهربانی گفت: «تری عزیز دلم. درست مـی‌شود، حـالا مـی‌بینی. درست می‌شود».

لورا بعد به من نگاه کرد. نگاهش نافذ بود، و ضربان قلبم کند شد. مـدتی که به نظر طولانی می‌رسید به چشمانم خیره شد، و بعد سر تکان داد. فـقط همین کار را کرد، تـنها عـلامتی بود که داد، اما کافی بود. انگار داشت به من می‌گفت، نگران نباش، به سلامت خواهیم گذشت، این را پشت سر خواهیم گذاشت، حالا می‌بینی. نباید سخت گرفت. نگاه او را این طوری تفسیر کـردم، هرچند ممکن بود اشتباه کرده باشم.

صدای دوش قطع شد. لحظه‌ای بعد، هرب که در حمام را باز کرد، صدای سوت زدن شنیدم. همچنان به زن‌های پشت میز نگاه می‌کردم. تری هنوز داشت گریه مـی‌کرد و لورا داشـت موهایش را نوازش می‌کرد. به طرف پنجره چرخیدم. لایهٔ آبی آسمان حالا دیگر واداده بود و داشت مثل باقی آسمان تاریک می‌شد. اما ستاره‌ها درآمده بودند. زهره را پیدا کردم و آن دورتر در کنارتر مریخ را کـه بـه آن درخشانی نبود اما بی‌هیچ تردیدی در افق دیده می‌شد. باد سرعت گرفته بود. نگاه کردم که با دشت‌های خالی چه می‌کند. بی‌دلیل با خود گفتم که چه بد خانوادهٔ مـک گـینس دیگر اسب نگه نمی‌دارند. دلم می‌خواست اسب‌ها را تصور کنم که در گرگ و میش در آن دشت‌ها می‌تازند، یا حتی فقط آرام با سرهای‌شان در جهات مخالف هم نزدیک حصار ایستاده‌اند. پشت پنجره ایستادم و منتظر شـدم. مـی‌دانستم کـه بایست کمی دیگر بی‌حرکت بـمانم، هـمان طـور بیرون را نگاه کنم، تا وقتی که هنوز چیزی بود که دیده شود، بیرون خانه را.

آن مثله کردن و جراحی و پیوندی را تحمل کنم کـه شـاید سـبب شود به نحوی در جعبه جا بگیرند تا درشـ بـسته شود. ممکن است لازم باشد دست و پا و دستهٔ مویی بیرون بماند. دلم جور دیگری تحمل‌شان نخواهد کرد. می‌ترکد، و باور کن راست مـی‌گویم. عـزیزترین دوسـت، برادر، می‌دانی دارم چه می‌گویم، و می‌دانی که درک می‌کنی، حتی اگر بـه نظرت کاملا در اشتباه باشم…

3 اکتبر 1982

گوش کن، کار روی کتاب داستان‌های جدید کناپف را تمام کردم. هفتهٔ پیش ماشین‌نویس آنـ‌ها را بـرگرداند و تـمام روز مشغول خواندنش بوده‌ام.خوب چیزی از کار در آمده، همین کتاب را می‌گویم. گـفتم سـعی کنم ترتیب داستان‌ها را درست کنم، ترتیبی که دلم می‌خواهد در کتاب بیاید، اما همین چند دقیقه پیـش دسـت بـرداشتم. این کار را به عهدهٔ تو می‌گذارم. عنوانی هم به نظرم نمی‌آید. یـک سـال پیـش بود که باهم صحبت کردیم که اسمش را بگذاریم کلیسای جامع. از نظر من اشکالی نـدارد و شـاید هـمان داستان را اولش بگذاریم و آخر کتاب تب را بگذاریم که داستان بلندی است، یا یک داستان بـلند دیـگر، یک کار کوچک و خوب. اما تنظیم داستان‌ها را به عهدهٔ تو می‌گذارم. می‌دانی کـه مـی‌خواهم و نـاچارم اختیار این کتاب در دست خودم باشد و داستان‌ها باید اساسا همین شکلی در بیایند که الان هـستند. البـته قصدم این نیست که نمی‌توانیم کلمات یا عبارات یا سطری را این‌جا و آن‌جا تـغییر دهـیم، و نـقطه‌گذاری البته. اما بعد از این که کتاب را خواندی، می‌آیم آن‌جا و دربارهٔ عنوان‌ها، ترتیب داستان‌ها یا هـر پیـشنهاد دیگری که احتمالا داری با هم صحبت می‌کنیم.

29 اکتبر 1982

همان طور کـه قـبلا گـفتم، هرکدام از این دو عنوان کلیسای جامع یا از کجا دارم تلفن می‌کنم باشد موافقم…همان طور کـه مـی‌دانی مـهم‌ترین دغدغهٔ من این است که داستان‌ها دست نخورده بمانند. البته گفتن نـدارد کـه اگر کلمه یا جمله‌ای دیدی که می‌شد اصلاحش کرد، اشکالی ندارد، اصلاح‌شان کن. می‌دانین منظورم چـیست. لطـفا در این کتاب مثل یک ویراستار خوب، بهترین، کمکم کن…اما نویسندهٔ پشـت پردهـء من نباش. باید بگویم که شاید کـاملا در اشـتباه بـاشم-و اگر هم باشم، برایم اهمیتی ندارد، عـمیقا و عـمیقا ندارد-اما به نظرم حسن نظر نسبت به من بسیار زیاد شده اسـت، یـا به من؛ و این کتاب، ایـن داسـتان‌ها، آن‌قدر بـا بـسیاری از داسـتان‌های قبلی متفاوت خواهند بود، و از جنبه‌های مـتعدد، کـه با استقبال چشمگیر و حتی تحسین روبه‌رو خواهند شد. دیگر این که، بـله، خـیلی خوشحال می‌شوم که نقاشی که حـرفش را زده بودی کاری برای روی جـلد بـکند، اگر می‌تواند. بله، البته، امـیدوارم جـور بشود. (اما در نهایت این تصمیم نهایی را تو باید بگیری؛ اما مسئلهٔ متن هـم بـاید به من مربوط باشد.)

19 نـوامبر 1982 از لیـش بـه کارور

ری عزیز-ایـن هـم از کجا دارم تلفن می‌کنم کـه تـا حدی که به نظرم بایست، رویش دوباره کار کرده‌ام-به ضروری‌ترین حدی که مـی‌توانستم بـرای خود در نظر بگیرم. متوجه‌ام که بـاهم تـوافق کرده‌ایم کـه تـلاش کـنم ویرایش داستان‌ها را تاح دی کـه از نظرم ممکن است به حد اقل برسانم، و تو نمی‌خواهی من آن کار مفصلی که روی دو مجموعهٔ اول انـجام دادم انـجام دهم. قبول است، ری. آن‌چه در این نـمونه مـی‌بینی هـمان حـد اقـل است: کم‌تر از ایـن بـه اعتقاد من بیش از حد دست تو را رو خواهد کرد. درهرحال، ببین: اگر این مطابق خواسته‌های توست، سـریع زنـگ بـزن و بگو-و من هم می‌توانم باقی داستان‌ها را کـار کـنم. قـربانت،.

21 ژانـویهٔ 1983 از کـارور بـه لیش

چه شده، دیگر مرا دوست نداری؟ اصلا خبری از من نمی‌گیری. به همین زودی فراموشم کرده‌ای؟ خب، پس من هم می‌روم سراغ مصاحبه [با پاریس ریویو] و همهٔ حرف‌های خوبی را که دربارهٔ تو گفتم پسـ می‌گیرم.

مجله هفت – بهمن 1386

ترجمهٔ فرزانه طـاهری


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]