معرفی کتاب « هنر سیر و سفر »، نوشته آلن دوباتن
عزیمت
یک. در باب دلشوره سفر
مکانها
هَمِرسمیت لندن
باربادوس
راهنما
جی. کی. هویسمانس
۱.
نمیشد بگویی دقیقا زمستان کی فرا رسید. اُفت هوا تدریجی بود، همچون کسی که پیر میشود، روز به روز و نامحسوس تا اینکه فصل واقعیت مسلّم غیرقابل انکاری شد. ابتدا شبها دمای هوا کم شد، بعد روزهای یکبند بارانی فرارسید، سپس بادهای سردرگم اقیانوس اطلس، رطوبت هوا، افتادن برگها و تغییر ساعت ــ هر چند هنوز گهگاه آرامشی موقتی وجود داشت، صبحهایی که میتوانستی بدون پالتو خانه را ترک کنی و آسمان بدون لکهای ابر و درخشان بود. اینها اما، مانند علایم بهبود کاذب در بیماری بود که حکم مرگش صادر شده باشد. با فرا رسیدن ماه دسامبر فصل جدید جا افتاده بود و کمابیش هر روز آسمانی سربی شهر را فرا میگرفت؛ پس زمینهای که برای نقاشیهای مسیح مصلوب مانتنیا (۱) یا ورونز (۲) جان میداد، یا اینکه تمام روز را زیر لحاف بگذرانی. پارک محله زیر لایهای از گِل و لای پوشیده شد، که شبها با نور چراغهای خیس از باران روشن میشد. شبی که در بارانی شدید از کنار آن میگذشتم، به یادم آمد چگونه در گرمای شدید تابستان پارسال، روی همین چمنها ولو شدم و پاهایم را از کفشهایم درآوردم و سبزه زیر پایم را نوازش کردم و چطور این تماس مستقیم با زمین حسی از آزادی و بی خیالی به من داده بود؛ تابستان مرزهای میان داخل و خارج را از میان برداشته بود، و به من امکان داده بود همان اندازه در جهان خارج از خانه احساس در خانه بودن بکنم که در اتاق خوابم میکردم.
بازدید از تاهیتی، اثر ویلیام هاجِز
اما اکنون پارک بار دیگر برایم بیگانه شده بود، و چمن در زیر باران مداومش منطقهای ممنوعه شده بود. گویی هر اندوهی که احساس میکردم و هر تردیدی نسبت به دست نیافتن شادی و تفاهم داشتم، در ساختمانهای خیس آجرجگری و آسمان پست و تیرهای که زیر نور چراغهای خیابانی نارنجی میزد، تأیید میشد.
چنین آب و هوایی به همراه مجموعهای از اتفاقات که درست همان روزها رخ دادند (که ظاهرا این گفته شامفور (۳) (نویسنده و معلم اخلاق فرانسوی) را تأیید میکرد که انسان باید هر روز صبح یک قورباغه ببلعد تا مطمئن شود در آن روز با چیزی کریهتر روبرو نمیشود)، دست به دست هم دادند و باعث شدند دریافت یک بروشور بزرگ، مصور و رنگارنگ با عنوان «خورشید زمستان» را با آغوش باز بپذیرم. جلد بروشور تصویری از یک ردیف نخل بود که بیشتر آنها با زاویهای مایل بر ساحلی ماسهای در حاشیه دریایی فیروزهای روییده بودند، در مقابل یک رشته تپه که تصور کردم باید سرشار از آبشار و خنکای زیر درختان میوه با شمیم شیرین باشد. عکسهای بروشور مرا به یاد نقاشیهایی از تاهیتی اثر ویلیام هاجز (۴) انداخت که از سفرش به تاهیتی همراه کاپیتان کوک آورده بود، تصاویری از مردابهای گرمسیری در نور ملایم غروب در حالی که دخترکان محلی (پا برهنه) بی خیال میان درختان انبوه میخرامیدند، تصاویری که پس از به نمایش در آمدن آنها در فرهنگستان سلطنتی لندن در اوج زمستان ۱۷۷۶، اعجاب و حسرت همگان را برانگیخت ــ و پس از آن به الگویی برای خوشگذرانی در مناطق باصفای استوایی تبدیل شد ــ از جمله در صفحات بروشور «خورشید زمستان».
کسانی که با زیرکی این بروشور را تدارک دیده بودند آشکارا میدانستند گیرنده چه آسان میتواند در دام این عکسها بیفتد، عکسهایی که قدرتشان توهینی به هوشمندی بود و اراده آدم را سلب میکرد: عکسهای بیش از حد درخشان از درختان نخل، آسمان پاک فیروزهای و سواحل سفید. احتمالاً حتی دریافت کنندگانی که در زمینههای دیگر زندگی دست به عصا راه میروند هنگام روبرو شدن با این مناظر دلانگیز بی اختیار خلع سلاح میشدند. شور وشوقی که بعد از دیدن بروشور در من برانگیخته شد نمونه بارز و در عین حال رقتانگیز و تسلیم کنندهای است، که چگونه برنامهها (و حتی کل زندگیها) میتواند تحت تأثیر سادهترین و غیرقابل تصورترین تصویرهای خوشبختی قرار بگیرد؛ و چگونه تصمیم به سفری طولانی و از نظر هزینه کمرشکن میتواند تنها با دیدن عکسی از یک ردیف درخت نخل مایل در نسیمی استوایی، در ذهن شکل بگیرد.
تصمیم گرفتم عازم جزیره باربادوس بشوم.
۲.
هر آینه بپذیریم زندگی ما حول جستجوی خوشبختی میگردد، در آن صورت کمتر فعالیتی را میتوان برشمرد که بیش از سفرهایی که کردهایم ــ با تمام تناقضها و مشقاتشان ــ پویایی این جست و جو را آشکار کنند. سفرهای ما هرچند غیر دقیق، درکی از زندگی چنان که باید باشد، فراتر از محدودیتهای کار و تلاش معاش عرضه میکنند. به ندرت تصور میشود سفرهایمان مسائلی فلسفی را مطرح کنند ــ منظورم مسائلی است که تفکری ورای عملی بودن را میطلبند. سیل پیشنهادات درباره مقصد سفرمان به سویمان سرازیر میشود، که کجا برویم بهتر است؛ اما به ندرت در مورد علت یا چگونه رفتن میشنویم ــ هر چند به نظر میرسد هنر سفر کردن طبیعتا شامل پرسشهایی است نه چندان ساده و نه تا این حد پیش پاافتاده و مطالعه درباره آنها میتواند تا حدودی به فهم آن چیزی که فیلسوفان یونانی به زیبایی آن را eudaimonia یا شکوفایی انسان مینامیدند، کمک کند.
۳.
یکی از پرسشها مربوط میشود به رابطه میان دلشوره پیش از سفر و واقعیت آن. بر حسب تصادف به نسخهای از رمان هویسمانس (۵) با عنوان A Rebours چاپ ۱۸۸۴ برخوردم که قهرمان شل و وارفته و مردمگریز آن، دوک دِز اِسنت (۶)، تصمیم میگیرد سفری به لندن بکند و در جریان تدارک مقدمات سفر به تحلیلی بیش از حد خوشبینانه از تفاوت آنچه ما از مکانی که در تصور داریم و اتفاقاتی که با رسیدن آنجا رخ میدهد، رسید.
هویسمانس تعریف میکند که دوک تک و تنها در ویلایی در حومه پاریس میزیست. به ندرت از خانهاش خارج میشد تا از آنچه که زشتی و حماقت دیگران مینامید، پرهیز کند. در دوران جوانی، بعد از ظهر، ساعاتی را در دهکدهای نزدیک ویلایش گذرانده بود و نفرتش نسبت به مردم تشدید شده بود. از آن پس، تصمیم گرفته بود که روزهایش را تنها در رختخواب یا اتاق کارش بگذراند، ادبیات کلاسیک بخواند و افکاری منفی درباره بشریت ببافد. معهذا، آقای دوک یک روز صبح زود در کمال تعجب خودش میل شدیدی به سفر به لندن احساس کرد. این نیاز زمانی پیدا شد که دوک در خلوت ویلایش و کنار بخاری دیواری مشغول خواندن یکی از کتابهای دیکنز بود. کتاب تصوراتی از زندگی به روال انگلیسی را در ذهن او برانگیخت که دربارهاش بسیار اندیشید و مشتاق شد که شخصا آن را تجربه کند. بی آن که قادر باشد جلوی خودش را بگیرد، به مستخدمیناش دستور داد چمدانهای او را ببندند، کت و شلوار پشمی خاکستری به تن کرد، یک جفت نیم چکمه بندی به پا کرد، کلاه کوچک لگنی به سر گذاشت، شنلی سورمهای به دوش انداخت و با اولین قطار عازم پاریس شد. از آنجا که پیش از ترک پاریس به سوی لندن زمانی وقت داشت، عازم کتابفروشی انگلیسی زبان گالینانی (۷) در خیابان ریولی شد و نسخهای راهنمای لندن تألیف بِدِکر (۸) را خرید. و با تعریف موجز آن از جاذبههای لندن لذتی سرشار برد. از آنجا عازم میکدهای شد که بیشتر مشتریانش را انگلیسیها تشکیل میدادند. حال و هوای میکده پر بود از دیکنز: به اتاقهای روشن و دنجی اندیشید که دوریت کوچولو (۹)، دورا کاپرفیلد (۱۰) و روت (۱۱) خواهر تام پینچ (۱۲) در آن مینشستهاند. یکی از مشتریها موهای سفیدِ آقای ویکفیلد (۱۳) و چهره سرخ و سفید و خصوصیات بی تفاوت و تندوتیز و چشمان بی احساس تالکینگهورن (۱۴) را داشت.
آقای دوک سپس برای رفع گرسنگی به رستورانی انگلیسی در خیابان آمستردام، نزدیک ایستگاه سن لازار رفت. رستوران تاریک و دودآلود بود، روی پیشخوان آن یک ردیف دسته آبجو کشی و ظرفهایی مملو از گوشت خوک به قرمزی ویلون و خرچنگهایی به سرخی مس دیده میشد. دور میزهای کوچک چوبی زنان قوی بنیه انگلیسی با صورتهای پسرانه نشسته بودند، با دندانهایی به درشتی دسته چاقو و گونههایی به سرخی سیب و دست و پاهایی بلند. آقای دوک میزی یافت و سفارش سوپ دنبالچه گاو، ماهی دودی، و گوساله سرخ شده با سیبزمینی و چند لیوان آبجو و برشی پنیر داد.
لیکن با نزدیک شدن ساعت عزیمت، و فرصت به تحقق پیوستن رؤیای لندناش، آقای دوک ناگهان دچار سستی و رخوت شد. اندیشید رفتن به لندن چهقدر میتواند خسته کننده باشد، اینکه چگونه باید تا ایستگاه قطار بدود، دنبال باربر بگردد، سوار قطار بشود، در تختخوابی ناآشنا بخوابد، در صفها بایستد، سردش بشود و وجود نازنین شکنندهاش را در مکانهایی که بِدِکر با آن دقت تعریف کرده بود حرکت بدهد، و نتیجتا رؤیایش را خراب کند: «حرکت کردن چه لطفی داشت وقتی شخص میتوانست در صندلیاش بنشیند و به این راحتی سفر کند؟ مگر او همان لحظه در لندن نبود، که بوها، هوا، شهروندان، غذا و حتی کارد و چنگال روی میز جلویش به آنجا تعلق داشت؟ توقع داشت آنجا چه چیز بیشتری بیابد جز سرخوردگیهای تازه؟» و همچنان نشسته بر صندلیاش اندیشید، «احتمالاً دچار اختلال دِماغ شده بودم که خیالات رام و آرامام را کنار گذاردم و مثل هر احمقی باور کردم که سفر به خارج لازم و جالب و مفید تواند بود.»
به این ترتیب آقای دوک صورتحساباش را پرداخت، رستوران را ترک گفت، سوار اولین قطاری شد که به سوی ویلایش میرفت، با تمام چمدانها، بستهها، فرشها، چترها، عصاها و شنلاش ــ و از آن پس هرگز خانهاش را ترک نکرد.
کتاب هنر سیر و سفر
نویسنده : آلن دوباتن
مترجم : گلی امامی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۲۸۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید