معرفی کتاب « هیاهو‌ی زمان »، نوشته جولین بارنز

جولین بارنز نویسندهٔ متولد ۱۹۴۶ لستر انگلستان نیاز چندانی به معرفی ندارد. او چهاربار نامزد دریافت جایزهٔ بوکر شده است؛ برای طوطی فلوبر (۱۹۸۴)، انگلستان، انگلستان (۱۹۹۸)، آرتور و جورج (۲۰۰۵) و درک یک پایان (۲۰۱۱)، که کتاب آخری جایزهٔ بوکر را نصیبش کرد. درک یک پایان با ترجمهٔ آقای حسن کامشاد به فارسی منتشر شده است.

بارنز با اسم مستعار دن کاوانا چندین رمان جنایی با محوریت کارآگاهی به اسم دافی نوشته است.

هیاهوی زمان (The Noise of Time) اولین رمانی است که بارنز بعد از کتاب برندهٔ بوکرش، درک یک پایان، منتشر کرده. هیاهوی زمان یک رمان هیبریدی است ــ ترکیب داستان و زندگی‌نامه. بارنز پیش‌تر هم در دو رمان طوطی فلوبر و آرتور و جورج به‌ترتیب سراغ زندگی فلوبر و آرتور کانن دویل رفته و روایت خود را از زندگی‌شان ارائه داده. هیاهوی زمان دربارهٔ دمیتری دمیتریویچ شوستاکوویچ از مشهورترین آهنگسازان قرن بیستم است. شوستاکوویچ به واسطهٔ دورانی که درش زندگی می‌کرد زندگی پُرفرازونشیبی داشت. انقلاب را دید، دوران استالین و جنگ دوم جهانی و در نهایت دوران خروشچف را.

کسانی که گوش‌شان چندان با موسیقی کلاسیک آشنا نیست احتمالاً والسی را که استنلی کوبریک در فیلم چشمان تمام‌بسته استفاده کرده به یاد دارند. آن والس ساختهٔ شوستاکوویچ است که البته معرف خوبی برای این آهنگساز نیست چون آثار مهمش حال‌وهوای بسیار متفاوتی دارند. خواندن این کتاب پیش‌نیاز نمی‌خواهد ولی پیشنهادم این است که قبل یا هنگام خواندن کتاب به چند اثرِ شوستاکوویچ گوش کنید؛ مثلاً سمفونی پنج، هفت، یازده، پانزده، کوارتت زهی شمارهٔ هشت، کنسرتو پیانوِ شمارهٔ دو، کنسرتو ویلن شمارهٔ یک، بیست و چهار پرلود و فوگ برای پیانو و البته اپرای لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک.

یکی برای شنیدن

یکی برای به یاد آوردن

و یکی برای نوشیدن

مَثَل قدیمی


هیاهوی زمان

همهٔ این‌ها میانهٔ دوران جنگ اتفاق افتاد، در ایستگاه قطاری همان‌قدر مسطح و غبارآلود که دشت بی‌پایان مجاورش. ترنی که ایستاده بود و درجا کار می‌کرد دو روز بود از مسکو خارج شده بود و سمتِ غرب می‌رفت؛ دو سه روزِ دیگر راه داشت. بسته به میزان زغال‌سنگ و مسیر حرکت نیروهای پیاده‌نظام. کمی پس از سحر بود ولی مرد ــ در واقع نصفه‌مرد ــ روی تخته‌ای با چهار چرخ چوبی نشسته بود و با دست خودش را هل می‌داد طرف کوپه‌های درجه‌یک. هیچ راهی برای هدایت کردن وسیله‌اش وجود نداشت جز چنگ انداختن به لبهٔ جلویی تخته و چپ‌وراست کردنش. برای این‌که تعادلش را از دست ندهد طنابی از زیر چهارچرخه رد کرده بود و گره زده بود به بالای شلوارش. دستانش را با شندره‌پارچه‌های کثیف پوشانده بود و پوستش از گدایی در خیابان‌ها و ایستگاه‌ها مثل چرم سخت بود.

پدرش بازماندهٔ جنگ قبلی بود. کشیش روستای‌شان او را با دعای خیر فرستاده بود تا برای وطن و تزار بجنگد. وقتی برگشت کشیش و تزار مُرده بودند و وطنش هم دیگر شباهتی به قبلش نداشت. زنش وقتی فهمید جنگ چه بر سر شوهرش آورده جیغ کشید. حالا هم جنگی دیگر بود و همان متجاوز قبلی دوباره بازگشته بود، با این فرق که اسامی تغییر کرده بودند، اسامی هر دو جبهه. ولی چیز دیگری عوض نشده بود: جوانان هنوز زیر آتش توپ پاره‌پاره می‌شدند و بعد زیر دست جراحان برش‌های ناهموار می‌خوردند. پاهای خودش در بیمارستانی صحرایی میان درختان شکسته قطع شده بود. تمامش به خاطر هدفی عظیم، درست مثل قبل. به یک ورش نبود. بگذار بقیه راجع‌بهش بحث‌وجدل کنند، تنها هدفش این بود که روزهایش را شب کند. خودش بدل شده بود به شگرد بقا. کم‌وبیش این چیزی بود که همه به آن تبدیل شده بودند: شگردهای بقا.

چند مسافر پیاده شدند تا هوای پُرغبار را فرو بدهند؛ بقیه صورت چسبانده بودند به پنجره‌های کوپه. گدا موقع نزدیک شدن به مسافران از ته حلق یک ترانهٔ سربازخانه‌ای پُر از بددهنی می‌خواند. یکی دو مسافر محض تفننی که برای‌شان مهیا کرده بود یکی دو کوپک برایش پرت کردند ولی بقیه بهش پول می‌دادند تا دست از سرشان بردارد و برود. بعضی از عمد جوری سکه را پرت می‌کردند که روی لبه‌اش فرود بیاید و قل بخورد و وقتی گدا بر کف سیمانی مشت می‌کوبید و دنبال سکه روانه می‌شد، می‌زدند زیر خنده. همین باعث می‌شد بعضی‌ها از سر شرم یا ترحم سکه دستش بدهند. او فقط انگشت می‌دید و سکه و آستین پالتو و مقابل اهانت هم پوست‌کلفت بود. این کسی بود که نوشید.

دو مرد در کوپه‌ای درجه‌یک جلو پنجره ایستاده بودند و تلاش می‌کردند حدس بزنند کجا هستند و چه مدت توقف دارند: چند دقیقه، چند ساعت یا یک روز کامل. به کسی اطلاع داده نشده بود و می‌دانستند که نباید بپرسند. پرس‌وجو دربارهٔ زمان حرکت قطارها ــ حتا اگر خودت سرنشین یکی‌شان بودی ــ انگ خرابکار بودن به آدم می‌زد. دو مرد سی و چندساله بودند، آن‌قدر عمر کرده بودند که این درس‌ها را یاد گرفته باشند. کسی که شنید مردی بود لاغر و عصبی و عینکی، دور گردن و مچ دستانش گردن‌بند و دست‌بند سیر بسته بود. نام همسفرش در تاریخ گم شده، هر چند او بود که به یاد آورد.

چهارچرخه با نصفه‌مردِ سوارش حالا تلق‌تلق‌کنان به سمت آن‌ها می‌رفت. ابیاتی بندتنبانی راجع‌به تجاوزی در روستا سرشان عربده کشید. خواننده مکث کرد و ادای نوشیدن درآورد. در جوابش مرد عینکی بطری ودکایی را که در دست داشت بالا آورد. حرکتی از سر ادب ولی کاملاً نابجا. کِی تا حالا گدایی دستِ رد به ودکا زده؟ یک دقیقهٔ بعد دو مسافر روی سکو به او ملحق شدند.

پس شدند سه‌تا، عدد سنتی ودکانوشی. بطری دست مرد عینکی بود و سه لیوان دست همسفرش. لیوان‌ها نیمه‌پُر بودند و دو مسافر از کمر خم شدند و طبق روال همیشگی «به‌سلامتی» گفتند. وقتی لیوان‌شان را به‌هم زدند مردِ عصبی سر گرداند ــ نور خورشید صبحگاهی یک لحظه بر عینکش درخشید ــ و زیرلب چیزی گفت؛ دوستش خندید. بعد لیوان‌شان را لاجرعه سر کشیدند. گدا لیوانش را بالا آورد تا باز هم برایش بریزند. جرعهٔ دیگری برایش ریختند و بعد لیوانش را گرفتند و برگشتند به قطار. گدا که با الکلِ دویده در رگانش جانی تازه گرفته بود سمتِ گروه بعدی مسافران روانه شد. هنگامی که دو مرد روی صندلی‌شان جاگیر شدند آنی که شنید داشت از یاد می‌برد چیزی را که گفته بود. ولی آنی که به یاد آورد تازه در ابتدای راه یاد آوردنش بود.

یک: در پاگرد

فقط می‌دانست که این بدترین زمان ممکن است.

سه ساعت کنار آسانسور ایستاده بود. داشت پنجمین سیگارش را می‌کشید و ذهنش مغشوش بود.

چهره‌ها، نام‌ها، خاطرات. سنگینی گونیِ کود گیاهی در دستش. بال‌بال زدن مرغان دریایی سوئدی بالای سرش. مزارع گل آفتابگردان. عطر گل میخک. بوی گرم و شیرین نیتا که از زمین تنیس برمی‌گشت. عرقی که از زیر موی کم‌پشت می‌تراوید. چهره‌ها، نام‌ها.

چهره‌ها و نام‌های مُردگان هم.

می‌توانست یک صندلی از آپارتمان بیاورد. ولی اعصابش او را در هر صورت سرپا نگه می‌داشت. ضمناً نشستن روی صندلی و انتظار کشیدن برای آسانسور بیش‌ازحد کار عجیب‌وغریبی بود.

این اتفاق ناگهان و بی‌اخطار قبلی برایش افتاده بود ولی بااین‌حال کاملاً منطقی به‌نظر می‌رسید. مثل کل زندگی. مثل میل جنسی. ناگهان و بی‌اخطار قبلی و کاملاً منطقی.

سعی کرد بر نیتا تمرکز کند ولی ذهنش نافرمانی می‌کرد. ذهنش شبیه خرمگس بود، پُرسروصدا و بی‌بندوبار. البته که روی تانیا فرود آمد. ولی بعد وزوزکنان رفت سراغ آن یکی دختر، رزالیا. آیا از به خاطر آوردنش خون به گونه‌هایش دوید یا ته دلش به آن اتفاق لگام‌گسیخته افتخار می‌کرد؟

حمایت مارشال هم ناگهانی بود و بی‌پیشینه و کاملاً منطقی. این حرف را می‌شود دربارهٔ سرنوشت مارشال هم زد؟‌

صورت مهربان و ریشوی یورگنسن (۱) و همراهش خاطرهٔ انگشتان بی‌رحم و خشمگین مادرش که مچ دستش را می‌فشردند. و پدرش، پدر خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و بی‌دست‌وپایش که کنار پیانو ایستاده بود و می‌خواند «گل‌های داوودی باغ مدت‌هاست پژمرده‌اند.»

درهم شدن اصوات گوش‌خراش توی سرش. صدای پدرش، والس‌ها و پولکاهایی که در دوران مهرورزی‌اش با نیتا می‌نواخت، چهاربار صدای آژیر کارخانه در فا دیز، صدای سگ‌ها بلندتر از صدای فاگوتِ (۲) نوازندهٔ بی‌اعتمادبه‌نفس، بلوای سازهای کوبه‌ای و بادی برنجی زیر جایگاه ویژهٔ دولتمردان در سالن.

این اصوات با صدایی از دنیای واقعی قطع شد: غژغژ و خرخر ناگهانی موتور آسانسور. حالا پایش بود که می‌لرزید و می‌خورد به کیف کوچک کنار ساق پایش. صبر کرد، ذهنش ناگهان از همهٔ خاطرات پاک شد، وجودش آکنده شد از ترس. بعد آسانسور یک طبقه پایین‌تر ایستاد و ذهنش دوباره مشغول فعالیت شد. کیفش را برداشت و جابه‌جا شدن آرام محتویاتش را حس کرد؛ چیزی که باعث شد فکرش برود سمت داستان پیژامهٔ پروکوفیف (۳).

نه، ذهنش شبیه خرمگس نبود. بیشتر شبیه یکی از پشه‌های آناپا (۴) بود که همه‌جا می‌نشستند و خون می‌مکیدند. زمانی که پشت در آسانسور می‌ایستاد فکر می‌کرد مهار ذهنش دست خودش است. ولی شب‌ها که تنها بود حس می‌کرد این ذهنش است که مهار او را در دست دارد. خب، همان‌طور که شاعر به ما اطمینان داد، نمی‌شود از سرنوشت گریخت. از ذهن هم همین‌طور.

یادِ درد شب قبلِ عمل جراحی آپاندیسش افتاد. بیست و دوبار بالا آورد، تمام فحش‌هایی که بلد بود به پرستار داد و بعد به دوستی التماس کرد تا یک شبه‌نظامی پیدا کند که بیاید و تیری در سرش خالی کند و دردش را پایان دهد. به‌خواهش گفت بیاورش تا بکشدم و از درد خلاصم کند. ولی دوستش به او کمکی نکرد.

حالا دیگر به دوست و شبه‌نظامی نیاز نداشت. داوطلب زیاد بود.

به ذهنش گفت که همهٔ این‌ها دقیقاً از صبح روز بیست و هشتم ژانویهٔ ۱۹۳۶ شروع شد، در ایستگاه قطار آرخانگلسک (۵). ذهنش گفت نه، هیچ‌چیز این‌طور شروع نمی‌شود، در یک تاریخ معین در جایی مشخص. تمام این‌ها از خیلی جاها و زمان‌ها شروع شده، بعضی‌ها حتا پیش از تولدت، در کشورهایی دیگر، و در ذهن دیگران.

و بعد، هر چه که پیش آید، همهٔ رخدادها یک‌جور ادامه پیدا می‌کنند، در مکان‌هایی دیگر، و در ذهن دیگران.

به سیگار فکر کرد:‌ بسته‌های کازبک، بلمور، هرزگوینا فلور. به مردی که شش نخ سیگار پاپیروسی را توی پیپش خالی می‌کرد و می‌کشید و روی میز را پُر می‌کرد از لاشهٔ قوطی‌های مقوایی و کاغذ.

می‌شد در این مراحل آخر درستش کرد؟ به جای قبلی‌اش بازگرداند؟ معکوسش کرد؟ جواب را می‌دانست: همان که دکتر دربارهٔ بازنویسی دماغ (۶) گفت. «البته که می‌شود بازنویسی‌اش کرد، ولی با اطمینان می‌گویم که شما برای این کار بدترین آدم هستید.»

به زاکرفسکی فکر کرد و خانهٔ بزرگ (۷)، و این‌که چه کسی آن‌جا جانشین زاکرفسکی شده. یکی شده بالاخره. در این دنیا از حیث امثال زاکرفسکی هیچ کمبودی وجود ندارد. شاید بعد از حدود دویست میلیارد سال که به بهشت نایل می‌شویم دیگر به وجود زاکرفسکی‌ها نیازی نباشد.

گاهی ذهنش نمی‌خواست باور کند که چه چیز در جریان است. امکان ندارد، چون هیچ‌وقت ممکن نبوده، درست همان چیزی که سرگرد بعد دیدن زرافه به زبان آورد. ولی ممکن بود، و پیش آمده بود.

تقدیر؛ این فقط لغت قلنبه‌سلمبه‌ای بود برای چیزی که هیچ کارش نمی‌توانستی بکنی. وقتی زندگی به تو می‌گفت «و به این ترتیب» سر تکان می‌دادی و اسمش را می‌گذاشتی تقدیر. و به این ترتیب تقدیرش این بود که اسمش بشود دمیتری دمیتریویچ (۸). هیچ کارش نمی‌شد کرد. طبیعتاً غسل تعمیدش را به یاد نمی‌آورد ولی دلیلی هم نداشت که به اصالت داستان شک کند. کل خانواده جمع شد دور یک تشت سیار پُر از آب در اتاق کار پدر مقدس. کشیش آمد و از والدینش پرسید که برای نورسیده‌شان چه اسمی در نظر گرفته‌اند. گفتند یاروسلاو. یاروسلاو؟ کشیش خوشش نیامده بود. گفت یاروسلاو اصلاً اسم مرسومی نیست. گفت بچه‌هایی را که اسم غیرعادی دارند در مدرسه اذیت و مسخره می‌کنند: نه، نه، نباید اسم بچه را بگذارید یاروسلاو. پدر و مادرش از این مخالفت صریح رنجیدند اما نخواستند به روی کشیش بیاورند. پرسیدند خودتان چه اسمی پیشنهاد می‌کنید؟ کشیش گفت یک اسم معمولی روش بگذارید، دمیتری مثلاً. پدرش گفت اسم خودش هم دمیتری است و یاروسلاو دمیتریویچ خیلی خوش‌آهنگ‌تر است از دمیتری دمیتریویچ. اما کشیش موافق نبود و به این ترتیب او شد دمیتری دمیتریویچ.

نام چه اهمیتی دارد؟ او در سن پترزبورگ به دنیا آمد، کودکی‌اش در پتروگراد گذشت و در لنینگراد (۹) به جوانی رسید. یا سن لنینزبورگ، اسمی که گاهی برای شهر به کار می‌برد. نام چه اهمیتی دارد؟

سی و یک سالش بود. چند متر دورتر همسرش نیتا همراه دخترشان گالیا به‌پهلو دراز کشیده بود. گالیا یک سال داشت. اخیراً زندگی‌اش ثبات پیدا کرده بود. هیچ‌وقت این روی سکه را ندیده بود. در وجودش احساساتی شدید حس می‌کرد که هرگز برای ابرازشان مهارت پیدا نکرده بود. حتا موقع مسابقهٔ فوتبال هم به‌ندرت فریاد می‌کشید و مثل بقیه اختیار از کف نمی‌داد؛ قانع بود به توضیحی مختصر دربارهٔ مهارت بازیکن، یا مهارت نداشتنش. بعضی این اخلاق رسمی و خشکش را می‌گذاشتند به پای لنینگرادی بودنش ولی خودش می‌دانست که بابت خجالتی و عصبی بودنش است. در ارتباطش با زن‌ها هم وقتی خجالت را کنار گذاشت، بین اشتیاق نامعقول و سرخوردگی فلج‌کننده در نوسان بود. انگار همیشه روی کوک غلطِ مترونوم بود.

بااین‌حال همراه سروسامان پیدا کردن زندگی‌اش ریتم صحیح هم آمده بود. فقط این‌که حالا همه‌چیز دوباره بی‌ثبات شده بود. بی‌ثبات: کلمه‌ای که فقط می‌شد حسن‌تعبیر محسوبش کرد.

کیف سفری کوچک کنار پایش او را یاد وقتی انداخت که تلاش کرد از خانه فرار کند. چند سالش بود؟ احتمالاً هفت یا هشت. و آیا یک چمدان کوچک همراهش بود؟ به احتمال قوی نبود ــ چون اگر بود خشم مادرش را نمی‌شد مهار کرد. تابستانی بود در ایرینوکا، جایی که پدرش مدیر یک شرکت بود. یورگنسن آدم فنی مجتمع بود. کسی که چیز می‌ساخت و چیز تعمیر می‌کرد، کسی که مشکلات را به شیوه‌ای حل می‌کرد که برای یک کودک قابل‌فهم باشد. کسی که هرگز کار خاصی به او یاد نداد، فقط می‌گذاشت نگاه کند که یک تکه چوب چگونه تبدیل می‌شد به یک خنجر یا یک سوت. کسی که یک مشت کود گیاهی تازه‌برداشت‌شده را دستش داد و گذاشت بویش کند.

خیلی به یورگنسن وابسته شده بود، برای همین هر وقت چیزی اذیتش می‌کرد، که شامل خیلی چیزها می‌شد، می‌گفت «خیلی‌خب، من می‌روم با یورگنسن زندگی می‌کنم.» یک روز صبح که هنوز از رخت‌خواب درنیامده بود این تهدید ــ یا قول ــ را برای اولین‌بار به زبان آورد. ولی همین یک‌بار برای مادرش کافی بود. گفت لباست را بپوش تا ببرمت همان جا. دمیتری کم نیاورد ــ نه، وقت نداری چمدانت را ببندی. سوفیا واسیلیونا دستش را محکم گرفت و دوتایی از وسط مزرعه راه افتادند سمت خانهٔ یورگنسن. اولش سر تهدیدش ایستاده بود و محکم کنار مادرش راه می‌رفت. ولی گام‌هایش آرام‌آرام سست شد و اول مچ و سپس دستش شروع کرد به درآمدن از چنگ مادر. اولش فکر می‌کرد خودش است که دستش را بیرون می‌کشد ولی متوجه شد این مادرش است که آرام، انگشت‌به‌انگشت، رهایش می‌کند. بالاخره آزاد شد، نه آزاد برای زندگی با یورگنسن، آزاد شد تا برگردد و بگریزد و اشک‌ریزان بدود تا خانه.

دست‌ها، دست‌هایی که رها می‌شدند، دست‌هایی که به‌زور می‌گرفتند. وقتی بچه بود از مُرده‌ها می‌ترسید ــ می‌ترسید از گور برخیزند و بگیرند و بِکشندش توی زمین سردوسیاه و چشمان و دهانش پُر شود از خاک. این ترسش کم‌کم برطرف شد چرا که فهمید دست زندگان خیلی هولناک‌تر است از دست مُردگان. روسپیان پتروگراد هیچ احترامی برای جوانی و معصومیتش قایل نبودند. زمانه هر چه سخت‌تر، زور دست‌ها بیشتر. دراز می‌شدند تا فلانت را بگیرند، نانت را، دوستانت را، خانواده‌ات را، هستی‌ونیستی‌ات را، وجودت را. به‌جز روسپیان از سرایدارها هم وحشت داشت. همین‌طور از پلیس‌ها، با هر اسمی که روی خودشان گذاشته بودند. ولی بعد ترسی متفاوت به سراغش آمد:‌ رها شدن از دستی که ایمن نگهش می‌داشت.

مارشال توخاچفسکی دستی بود که حمایتش می‌کرد. سال‌های سال. تا روزی که دید عرق از پیشانی مارشال سرازیر شد. دستمال بزرگ سفیدی بیرون آمد و عرق را خشک کرد و او متوجه شد که دیگر ایمن نیست.

مارشال بافرهنگ‌ترین آدمی بود که در زندگی‌اش دیده بود. مشهورترین استراتژیست نظامی روسیه: روزنامه‌ها اسمش را گذاشته بودند ناپلئونِ سرخ. عاشق موسیقی بود و ویولن‌ساز آماتور؛ مردی با ذهنی باز و پرسشگر که از بحث دربارهٔ رمان‌ها لذت می‌برد. طی ده سالی که با توخاچفسکی حشرونشر داشت دیده بودش که شبانه با لباس نظامی بین مسکو و لنینگراد رفت‌وآمد می‌کرد و نیمی از وجودش وقف کار بود و نیم دیگر وقف هنر؛ سیاست را با لذت می‌آمیخت و بحث‌وجدل می‌کرد و می‌خورد و می‌نوشید و بی‌واهمه علاقه‌اش را به یک بالرین ابراز می‌کرد. دوست داشت شرح دهد که فرانسوی‌ها یادش دادند چه‌طور شامپاین بنوشد بی‌این‌که هیچ‌وقت حالش بد شود.

خودش تا این حد اهل دنیا نبود. اعتمادبه‌نفس نداشت، شاید هم علاقهٔ کافی. از غذاهای پیچیده خوشش نمی‌آمد، علاوه‌براین مشروب هم بهش نمی‌ساخت. دوران دانشجویی، زمانی که همه‌چیز در حال تجدیدنظر و نوسازی بود، پیش از این‌که حزب کنترل کامل را در دست بگیرد، او هم مثل اغلب دانشجوها تظاهر به فرهیختگی‌ای می‌کرد ورای دانسته‌هایش. برای مثال باید در مسئلهٔ رابطهٔ جنسی تجدیدنظر می‌شد، حالا که همهٔ شیوه‌های قدیمی برای همیشه منسوخ شده بودند یک نفر نظریهٔ «لیوان آب» را ابداع کرد. این عقل‌کل‌های جوان معتقد بودند عمل جنسی مثل نوشیدن یک لیوان آب است: وقتی تشنه‌ای آب می‌نوشی و وقتی میلت بیدار می‌شود آمیزش می‌کنی. او مخالف این نظریه نبود، هر چند بستگی به این داشت که زنان همان‌قدر آزادانه خواستار باشند که خواسته می‌شوند. بعضی بودند، بعضی نبودند. در هر صورت قیاس کارآمدی نبود. یک لیوان آب کاری به قلب ندارد.

ضمناً تانیا آن موقع وارد زندگی‌اش شده بود.

وقتی گاه‌وبی‌گاه خواسته‌اش مبنی بر زندگی‌اش با یورگنسن را اعلام می‌کرد، احتمالاً گمان خانواده‌اش این بود که قصدش اعتراض به محدودیت‌های خانواده است ــ یا حتا محدودیت‌های کودکی. حالا که بهش فکر می‌کرد خودش هم خیلی مطمئن نبود. خانهٔ تابستانی‌شان در ایرینوکا چیز عجیب‌وغریبی در خود داشت، یک جای کارش بدجور می‌لنگید. مثل همهٔ بچه‌ها همه‌چیز به‌نظرش عادی می‌آمد مگر این‌که خلافش را به او می‌گفتند. بنابراین فقط وقتی شنید که آدم‌بزرگ‌ها درباره‌اش بحث می‌کنند و می‌خندند تازه فهمید همه‌چیز آن خانه تا چه حد ناجور و نامتناسب است. اتاق‌ها بزرگ بودند ولی پنجره‌ها کوچک. یک اتاق پنجاه‌متری فقط یک پنجرهٔ فسقلی داشت. آدم‌بزرگ‌ها فکر می‌کردند معمارها در محاسبات‌شان اشتباه کرده‌اند، جای متر، سانتی‌متر نوشته‌اند و بالعکس. ولی وقتی متوجهش می‌شدی، نتیجهٔ تمام این‌ها چیزی بود که یک بچه را می‌ترساند. انگار خانه‌ای بود که فضا را برای سیاه‌ترین رؤیاها آماده می‌کرد. شاید این چیزی بود که دوست داشت از آن بگریزد.

همیشه نیمه‌های شب سراغ آدم می‌آمدند. بنابراین جای این‌که با پیژامه او را از خانه بیرون بکشند، یا مجبور شود جلو یک مشت مأمور ان. کا. و. د.(۱۰) یِ بی‌احساس با نگاه‌های پُر از تحقیر لباس بپوشد، با لباس بیرون می‌خوابید، روی تشک و ملافه، با یک کیف پُر از وسایل ضروری کنار تختش روی زمین. به‌زور خوابش می‌برد، درازکشیده به بدترین چیزهای ممکن فکر می‌کرد. بی‌قراری‌اش باعث می‌شد نیتا هم نتواند بخوابد. کنار هم دراز می‌کشیدند و تظاهر می‌کردند که خواب‌اند، تظاهر می‌کردند که بوی دهشتِ هم را حس نمی‌کنند. یکی از کابوس‌های ازخواب‌پرانِ همیشگی‌اش این بود که ان. کا. و. د. گالیا را دستگیر می‌کند و می‌فرستدش ــ تازه اگر شانس بیاورد ــ به یتیمخانهٔ فرزندان دشمنان حکومت. جایی که به او نام و شخصیتی جدید می‌دادند، جایی که بدلش می‌کردند به یک شهروند نمونهٔ شوروی، گل آفتاب‌گردان کوچکی که رُخش را گردانده سمت خورشید عظیمی که نام خود را گذاشته استالین. به همین خاطر پیشنهاد کرد که شب‌های بی‌خوابی‌اش را در پاگرد، کنار آسانسور بگذراند. نیتا اصرار داشت شبی را که ممکن بود آخرین شبِ باهم بودن‌شان باشد کنار هم بگذرانند. ولی این از نادر بگومگوهایی بود که درش پیروز شد.

اولین شبش کنار آسانسور تصمیم گرفت سیگار نکشد. سه بسته کازبک در کیفش داشت که اگر کارش به بازجویی می‌کشید به‌شان نیاز پیدا می‌کرد. به‌خصوص اگر بازجویی‌اش به حبس می‌انجامید. دو شب اول به قولی که به خود داده بود وفادار ماند. بعد به فکر افتاد که اگر به‌محض رسیدنش به خانهٔ بزرگ سیگارهایش را توقیف کردند چه؟ یا اگر بازجویی‌ای در کار نباشد؟ یا اگر خیلی کوتاه برگزارش کنند؟ شاید فقط یک برگ کاغذ بگذارند جلوش و وادارش کنند به امضا. اگر… عقلش به چیز دیگری قد نداد. ولی در هر کدام از این حالات سیگارهایش حرام می‌شد.

بنابراین هیچ دلیلی نداشت که سیگار نکشد.

بنابراین سیگار کشید.

به کازبکِ لای انگشتان نگاه کرد. مالکو یک‌بار با لحنی دوستانه و ستایشگر گفته بود انگشتانش کوچک و غیرپیانیستی‌اند. مالکو علاوه‌براین بهش گفته بود، البته با لحنی کمتر ستایشگر، که به اندازهٔ کافی تمرین نمی‌کند. بستگی داشت برداشت آدم از کلمهٔ «کافی» چه باشد. همان‌قدر که فکر می‌کرد نیاز است تمرین می‌کرد. مالکو حواسش به پارتیتور (۱۱) و رهبری‌اش باشد.

شانزده سالش بود و در آسایشگاهی واقع در کریمه دوران نقاهت بعد از سِل را می‌گذراند. او و تانیا همسن بودند، حتا روز تولدشان هم یکی بود، با یک تفاوت کوچک، خودش بیست و پنجم سپتامبر «شیوهٔ نو» به دنیا آمده بود و تانیا بیست و پنجم سپتامبر «شیوهٔ کهن». (۱۲) این تقارن‌های نمادین رابطه‌شان را محکم‌تر می‌کرد، یا به عبارت دیگر، نشان این بود که برای هم آفریده شده‌اند. تاتیانا گلیونکو (۱۳)، با آن موی کوتاه، همان‌قدر شورِ زندگی در سر داشت که او. نخستین عشق بود، با تمام سادگی‌اش، با همان سرنوشت مقدر اولین دلدادگی. خواهرش ماروشیا که کارهایش را زیرنظر داشت، پیش مادرشان دهن‌لقی کرد. در نامهٔ بعدی سوفیا واسیلیونا به پسرش اخطار داد که با این دختر ندیده‌نشناخته نگردد، رابطه‌اش را قطع کند، هر رابطه‌ای را. در پاسخ با تفرعن یک نوجوان شانزده‌ساله اصول عشق آزاد را برای مادرش شرح داد. این‌که همه باید آزاد باشند تا هر که را می‌خواهند دوست داشته باشند، این‌که عمر عشق نفسانی چه‌قدر کوتاه است، این‌که هر دو جنس کاملاً باهم برابرند، این‌که بساط ازدواج به عنوان یک نهاد باید برچیده شود، ولی اگر در عمل ادامه پیدا کرد زن حق دارد در صورت تمایل وارد رابطه‌ای دیگر شود و اگر طلاق خواست مرد باید خواسته‌اش را بپذیرد و تمام تقصیر را گردن بگیرد، اما در نهایت، با وجود همهٔ این حرف‌ها، بچه‌ها مقدس‌اند.

مادرش به این برداشت افاده‌آمیز و مقدس‌نما از زندگی جواب نداد. به‌هرحال پیوند او و تانیا به همان سرعتی که برقرار شده بود از هم گسست. تانیا به مسکو برگشت و خودش و ماروشیا به پتروگراد. ولی نامه پشتِ نامه برایش می‌فرستاد؛ گاهی یکدیگر را می‌دیدند و اولین تریوِ پیانوش را به او تقدیم کرد. مادرش همچنان مخالف بود و بالاخره سه سال بعد چند هفته را باهم در قفقاز گذراندند. هر دو نوزده‌ساله بودند و بدون همراه، دمیتری به‌تازگی سیصد روبل بابت کنسرتش در خارکوف دریافت کرده بود. آن چند هفته در آناپا در کنار هم… چه‌قدر دور به‌نظر می‌آمدند. خب، چه‌قدر دور بودند؟ به فاصلهٔ گذر بیش از یک‌سوم عمرش.

همه‌چیز دقیقاً از صبح روز بیست و هشتم ژانویهٔ ۱۹۳۶ در آرخانگلسک آغاز شد. دعوت شده بود تا اولین کنسرتو پیانوش را با ارکستری محلی به رهبری ویکتور کوباتسکی اجرا کند. اخیراً همراه هم آخرین سونات ویولن‌سلش را نواخته بودند. همه‌چیز خوب پیش رفت. روز بعد رفت به ایستگاه قطار تا یک نسخه پراودا بخرد. سَرسری نگاهی به صفحهٔ اول انداخت و رفت سراغ صفحهٔ دوم. بعدها گفت آن روز خاطره‌انگیزترین روز زندگی‌اش بوده. تا پایان عمر هر سال آن روز را در تقویم علامت می‌گذاشت.

به‌جز این ــ ذهنش لجوجانه به مقابله برخاست ــ چیز دیگری به این دقت آغاز نشده بود. در مکان‌هایی دیگر شروع شده بودند و در اذهانی دیگر. احتمالاً آغاز حقیقیْ شهرتش بود. یا شاید اپرایش. یا شاید هم استالین بود، موجودی عاری از خطا که به واسطهٔ بی‌خطا بودنش مسئولیت همه‌چیز را بر عهده داشت. شاید هم دلیلش چیزی بود به سادگی آرایش یک ارکستر. قطعاً این می‌توانست در نهایت بهترین راه برای نگاه باشد: یک آهنگساز اول محکوم و تحقیر و بعدتر دستگیر و اعدام شد، فقط به خاطر آرایش ارکستر.

اگر همه‌چیز جایی دیگر آغاز شده بود و در ذهن دیگران، پس شاید می‌توانست شکسپیر را مقصر بداند، بابت نوشتن مکبث. یا لسکوف را بابت نوشتن نسخهٔ روسی‌شده‌اش، لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک. نه، هیچ‌کدام این‌ها. کاملاً واضح بود که تقصیر خودش است، با نوشتن اثری که حساسیت برانگیخته بود. تقصیر از اپرایش بود که به چنین موفقیتی دست یافته ــ هم در وطن و هم خارج از وطن ــ و در کرملین کنجکاوی برانگیخته بود. تقصیر استالین بود، چون احتمالاً سرمقالهٔ پراودا با نظارت و رضایت او به چاپ رسیده بود، شاید اصلاً نوشتهٔ خودش بود:‌ مقاله به‌قدری غلط دستوری داشت که واضح بود به قلم کسی است که احدی جرئت تصحیح اشتباهاتش را ندارد. باز هم تقصیر استالین بود که خیال می‌کرد حامی و خبرهٔ هنر است. هم عاشق پرنس ایگورِ بورودین بود هم سادکوِ ریمسکی کورساکف. چرا نباید می‌رفت به دیدن لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسکَ، اپرای جدیدی که این‌همه گُل کرده بود؟

و به این ترتیب به آهنگساز دستور داده شد که به تاریخ بیست و ششم ژانویهٔ ۱۹۳۶ در اجرای اپرای خودش شرکت کند. رفیق‌استالین هم می‌آمد، همچنین رفیق‌مولوتف، رفیق‌میکویان و رفیق‌ژدانف (۱۴). سرجای‌شان در لژ صاحب‌منصبان دولت نشستند. جایی که از سر بداقبالی درست بالاسر جایگاه نوازندگان سازهای کوبه‌ای و بادی برنجی بود. سازهایی که در لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک قرار نبود رام و متواضع صدا بدهند.

یادش آمد که از صندلی‌اش پشت‌سر رهبر ارکستر، جایگاه صاحب‌منصبان را نگاه کرد. استالین پشت پرده‌ای کوچک پنهان بود، حضوری غایب که بقیهٔ رفقای سرشناس چاپلوسانه به طرفش رو می‌گرداندند با علم به این‌که تحت‌نظرند و عمل‌شان دیده می‌شود. به خاطر این حضور، رهبر و ارکستر هم مضطرب بودند. در آنتراکت، پیش از عروسی کاترینا، نوازندگان سازهای بادی چوبی و برنجی سرخود تصمیم گرفتند بلندتر از حدی که در پارتیتور مشخص شده بود، بنوازند. این تصمیم‌شان مثل ویروس به بقیهٔ نوازندگان هم سرایت کرد. رهبر ارکستر هم اگر متوجه شد، کاری از دستش برنیامد. صدای ارکستر بالا و بالاتر می‌رفت و هربار که کوبه‌ای‌ها و برنجی‌ها با تمام توان می‌غریدند ــ آن‌قدر بلند که می‌توانست قاب پنجره‌ها را جاکَن کند ــ رفیق‌میکویان و رفیق‌ژدانف به شکلی نمایشی شانه بالا می‌انداختند و رو می‌کردند به پیکر پشت پرده و چیزی تمسخرآمیز می‌گفتند. در ابتدای پردهٔ چهارم وقتی حضار جایگاه صاحب‌منصبان را نگاه کردند دیدند که خالی شده.


کتاب هیاهو‌ی زمان نوشته جولین بارنز

هیاهو‌ی زمان
نوسینده: جولین بارنز
مترجم: پیمان خاکسار
ناشر: نشر چشمه
 تعداد صفحات : ۱۸۳ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]