معرفی کتاب « هیولای هاوکلاین »، نوشته ریچارد براتیگان
فارسی این داستان پیشکش آزادهام
مقدمه
«هیولای هاوکلاین»، پنجمین رمان ریچارد براتیگان و نخستین رمان تلفیقی اوست که در دومین دورهٔ آفرینش ادبیاش، ظرف یک سال ـ از ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۳ ـ در کلبهای اجارهای در مونتانا، در حلقهٔ هنرمندان و نویسندگانی که خود را «دار و دستهٔ مونتانا»(۱) میخواندند نوشت و در سال ۱۹۷۴ در نیویورک منتشر کرد. حقوق این اثر را تولیدکنندهای بهنام هال اشبی (۲) به مبلغ سی هزار دلار از براتیگان خرید. ابتدا قرار بود جک نیکلسون (۳) و داستین هافمن (۴) در نقش دو هفتتیرکشِ این داستان بازی کنند، اما براتیگان نپذیرفت صحنههایی به داستان اضافه کند و هالیوود هم از رأی خود برگشت و کتاب هرگز فیلم نشد. این رمان که تلفیقی از رمانهای وسترن و رمان گوتیک است، همچنان از مهمترین مضامین دورهٔ نخست آفرینش ادبی نویسنده، یعنی «عشق به بدویت» و نقد «رؤیای آمریکایی» نشان دارد. آرزوهای جاهطلبانهٔ پروفسور هاوکلاین، همان رؤیای آمریکایی است که در این داستان، چنانکه خواهید دید، به یک هیولا با سویههای اهریمنی و سرانجام به شر محض تبدیل میشود. چنین است که هیولای هاوکلاین که برخی منتقدان، آن را به تمثیلی از علمباوری خوشبینانهٔ انسان غربی در آغاز قرن بیستم و برخی آن را به توانایی انسان در تخییل و تخیل تعبیر کردهاند، میکوشد سایهٔ خود را بیش از پیش گسترش دهد و آدمی را از هویت فرهنگی و فردیت خویش تهی کند و او را به بازی بگیرد. اگر در تفسیر این داستان به خطا نرفته باشیم، بهندرت اثری میتوان یافت که تا این حد، نمایانگر «روح زمان» و معاصر انسانِ امروز باشد. این اثرِ تمثیلی و هزلآمیز (۵) در واقع، از سه بخش یا به تعبیر نویسنده، از سه «کتاب» تشکیل شده است: کتاب اول یک داستان وسترن (۶) و کتاب سوم یک داستان گوتیک (۷) بر گرتهٔ اثری به نام «شکار سنارک»(۸) نوشتهٔ لویس کرول (۹)، نویسندهٔ «آلیس در سرزمین عجایب» است. کتاب دوم که بر محور یکی از مهمترین مضامین ادبیات فانتاستیک، یعنی موضوع «همزاد» شکل میگیرد، جهان دوبعدی وسترن را به جهانِ پیچیدهٔ گوتیک پیوند میدهد. از این منظر، سرگردانی هفتتیرکشهای عامی اما دقیق و حرفهای این داستان در دنیای پیچیدهٔ گوتیک، امری طبیعی و از برخی لحاظ اجتنابناپذیر است. درآمیختگی این دو جهان، یکی ساده و دوبعدی و دیگری در نهایتِ پیچیدگی، موجب میشود سوءتفاهمهایی بین شخصیتها پدید آید و آنها در برقراری یک ارتباط ساده و انسانی با یکدیگر دربمانند. بهرغم این پیچیدگیها، داستانی که براتیگان روایت میکند، سرگرمکننده و مشحون از طنز و مطایبه و در مجموع، بسیار خوشخوان است. این کتاب چنان راحت خوانده میشود که منتقد نیویورک تایمز در زمان انتشار آن که مصادف بود با بحران انرژی در جهان، در نقد کوتاهی نوشت: این کتاب را میتوان در چند ساعت با یک چراغقوهٔ کوچک هم خواند. یکی از دلایل جذابیت «هیولای هاوکلاین» این است که نویسنده به حقیقتِ داستان، یعنی به «طرح داستانی»، «شخصیتپردازی»، «صحنهآرایی و فضاسازی» و «مضمون» وفادار میماند. براتیگان در این داستان، شخصیتها را روی صحنه میآورد و آنها را با هم درگیر میکند. در نتیجه، حوادثی اتفاق میافتد و مشکلاتی پیش میآید که شخصیتها موفق میشوند برای آن، راهحلی پیدا کنند. در این روند، حوادثی غیرمنتظره روی میدهد و نقاط عطفی در داستان پدید میآید که مانند هر داستان سینمایی دیگری، با تضادها و تقابلهای فراوانی مانند سرما و گرما، نور و سایه، مرد و زن، پیچیدگی و سادگی، بر جذابیت داستان میافزاید. دو هفتتیرکش حرفهای که در زندگی سردرگماند، اجیر میشوند که در یک عمارت زردرنگ وسیع، هیولایی را به قتل برسانند. سفر آنان از پرتلند در اورگان تا شهر دورافتادهای به نام «بیلی» به گشتوگذاری در تاریخ غرب وحشی مبدل میگردد. سپس قهرمانان داستان، ناگهان وارد جهانی پیچیده میشوند که هیولایی در آن پنهان شده است. مثل این است که آمریکا در آغاز قرن بیستم، فقط در یک روز، سادگی غرب وحشی و طبیعت بکر را وامینهد و به عصر ویکتوریایی با همهٔ پیچیدگیها و هیولاهای علم و هنرش وارد میشود. (۱۰) بدیهی است که جنس زبان هم در این داستان دگرگون میشود. اگر در کتاب اول، زبان داستان ساده و دیالوگها عامیانه است، در کتاب سوم، زبان پیچیدهتر و دیالوگها، در مجموع، مجرد و نمایشی میشود. اصولاً یکی از مهمترین ویژگیهای آثار براتیگان این است که جنس زبان، با تحول شخصیتها و دگرگونی فضاها تغییر میکند. این امر در زبان فارسی ممکن است بیشتر به چشم بیاید و این تصور را در برخی خوانندگان و حتی برخی منتقدان ناآشنا با این ظرافتها بهوجود آورد که گویا زبان اثر یکدست نیست. یکدست کردن زبانِ آثار براتیگان، بزرگترین خطایی است که یک مترجم میتواند مرتکب شود. در اینجا ممکن است از خود بپرسیم که تلفیق انواع ادبی که بعضاً با هم سازگار و همخوان نیست و چنین مشکلاتی بهوجود میآورد، اصولاً چه ضرورتی دارد؟ پژوهشگری به نام کریستین بروکرُز (۱۱) با بررسی آثار برخی نویسندگان پستمدرن آمریکایی نشان میدهد که این گروه از نویسندگان در دههٔ هفتاد میلادی با رویکرد به ادبیات تلفیقی و هزل
کوشیدند داستاننویسی آمریکا را از برخی کلیشهها پاک کنند و خود را از زیر نفوذ ادبیات اروپا برهانند. ادبیات معاصر آمریکا سالهاست که دوران تلفیق و هزل و تجربهگری را پشت سر نهاده و نهتنها خود را از سلطهٔ ادبیات اروپا رهانیده، بلکه ادبیات داستانی اروپا را تحت تأثیر خود قرار داده است. این کتاب، نشانگر نخستین تلاشها در بازخوانی انتقادی تاریخ آمریکا و دستیابی به تشخص ادبی از طریق تلفیق انواع گوناگون و بعضاً ناسازگار ادبی با یکدیگر است.
حسین نوشآذر
پاریس، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۹
کتاب اول: هاوایی
هنگامِ سوارکاری
چُندک زده بودند در مزرعهٔ آناناس و به مردی نگاه میکردند که داشت به پسرش اسبسواری یاد میداد. تابستان ۱۹۰۲ بود در هاوایی.
مدتها بود با هم حرف نزده بودند. چُندک زده بودند همانجا و نگاه میکردند به مرد و پسرک و اسب و از آنچه میدیدند، هیچ حال نمیکردند.
گریر (۱۲) گفت: «کاری از دست من برنمیآد.»
کامرون (۱۳) گفت: «یارو خیلی قالتاقه.»
گریر گفت: «نمیتونم کسی رو بکشم که داره به پسرش اسبسواری یاد میده. تو مرام من نیست.»
گریر و کامرون در مزرعهٔ آناناس احساس غربت میکردند. هاوایی جای آنها نبود. هر دو لباس گاوچرانها را پوشیده بودند. اینجور لباسها را معمولاً مردم شرق اورگان تن میکردند.
گریر تفنگ محبوبش را دست گرفته بود: یک تفنگ کالیبر چهل کراگ (۱۴) و کامرون هم یک وینچستر کالیبر سیوپنج داشت. گریر مدام کامرون را به خاطر تفنگش دست میانداخت. همیشه میگفت: «آخه مرد حسابی، این تفنگ خرگوشکُش هم تفنگه که دنبال خودت میکشی؟ به جاش یه تفنگ درست و حسابی جور کن، مثل این “کراگ”ی که من دارم.»
با اضطراب نگاه میکردند به جلسهٔ سوارکاری. کامرون گفت: «اگه همینجور دست روی دست بذاریم، نفری هزار چوق از دستمون میره ها! بعدشم مکافاتی که توی این سفر لعنتی با اون کشتی لکنته کشیدیم، بیخود بوده. فکر میکردم باید تا ابد عُق بزنم و حالا دارم با جیب خالی به این چیزا فکر میکنم.»
گریر سر تکان داد.
سفر دریایی از سانفراسیسکو به هاوایی، مزخرفترین تجربهٔ زندگیشان و حتی مزخرفتر از ماجرای قتل معاون کلانتر بود که ده تا گلوله بهش شلیک کرده بودند و با این حال نمیمُرد، جوری که دست آخر، گریر از روی ناچاری بهش گفت: «لطفاً بمیر دیگه. ما دیگه نمیخوایم بهت شلیک کنیم.»
آن مرد و پسرک مقابل یک عمارت سفیدرنگ که سایهٔ درختان نارگیل روی آن افتاده بود، سوارکاری میکردند. عمارت، مانند یک جزیرهٔ نورانی میان مزرعهٔ آناناس قرار داشت. از درون عمارت، نغمهٔ پیانو به گوش میرسید و با کاهلی به بعد از ظهر داغ آن روز میوزید.
بعد بانویی وارد بهارخواب شد. از طرز ایستادنش پیدا بود که کیست: همسر آن مرد و مادرِ پسرک. پیراهنی سفیدرنگ با یقهٔ بلند پوشیده بود. با صدای بلند گفت: «غذا حاضره، گاوچرونا. بیایید تو ناهار بخورید.»
کامرون گفت: «بخشکی شانس. هزار دلار از دستمون پرید. حقش بود تا حالا مرده باشه و جنازهش دراز به دراز افتاده باشه کف اتاق نشیمن. اما داره میره تو که ناهار بخوره.»
گریر گفت: «بجنب. وقتشه بزنیم به چاک.»
بازگشت به سانفرانسیسکو
کامرون عادت به شمارش داشت. در راه سانفرانسیسکو که نوزده بار استفراغ کرد، حساب هر نوزده بار را داشت. هر کاری را که انجام میداد، میشمرد. سالها پیش که گریر به کامرون ملحق شد، عادت رفیقش او را کمی کلافه میکرد. اما در این مدت، به آن عادت کرده بود. باید هم عادت میکرد، وگرنه عقل از سرش میپرید.
گاهی مردم از کامرون تعجب میکردند. در اینجور مواقع گریر میگفت: «یعنی اینقدر مهمّه؟» و مردم میگفتند: «نه، بابا، چه اهمیتی داره؟»
بعد مردم دیگر بیشتر از این کنجکاوی نمیکردند. چون گریر و کامرون بهطرزی افسانهای خونسرد بودند و اعتماد به نفسشان را هم از دست نمیدادند. همین اعتماد به نفسشان بود که مردم را پریشان میکرد.
شخصیت گریر و کمرون جوری بود که آدم احساس میکرد آنها میتوانند در هر موقعیت، با کمترین تلاش، بیشترین نتیجهٔ ممکن را بهدست آورند.
از ظاهرشان نمیشد فهمید که خلافکارند یا بیوجدان. انگار این اصل را که آدم چگونه میتواند با حداقل زحمت بیشترین نتیجهٔ ممکن را به دست آورد، درونی کرده بودند و جوری رفتار میکردند که انگار از چیزهایی که مردم عادی از آنها بیخبرند، اطلاعِ خیلی دقیقی دارند.
به دیگر سخن، در کارشان خبره بودند. هیچکس دوست نداشت با آنها دربیفتد، حتی وقتی هم که کامرون شروع میکرد به شمردن بعضی چیزها، یا در بازگشت به سانفرانسیسکو دم به دم بالا آورد و در شمارش دفعات آن به عدد نوزده رسید.
در راه بازگشت، یک بار گریر پرسید: «به چند رسیدی؟»
و کمرون گفت: «دوازده.»
«موقع رفتن به هاوایی به چند رسیده بودی؟»
«به بیست.»
گریر گفته بود: «خیال میکنی این بار به چند برسی؟»
«حدود بیست.»
خانم هاوکلاین (۱۵)
خانم هاوکلاین در این عمارت زردرنگ خیلی سرد، در شرق اورگان، حتی حالا هم منتظرشان بود. حتی حالا که آنها در محلهٔ چینیهای سانفرانسیسکو برای تأمین مخارج سفرشان، یک مرد چینی را که بعضی از هموطنانش خیال میکردند باید بمیرد به قتل رسانده بودند.
مرد چینی آدم واقعاً خطرناکی بود و بنا بود گریر و کامرون برای کشتن او ۲۵۰ دلار دستمزد بگیرند.
خانم هاوکلاین نشسته بود در اتاقی که پر بود از ساز و فانوسهای نفتسوز که با فتیلهٔ پایین پتپتکنان میسوختند. خانم هاوکلاین کنار پیانو نشسته بود و نور عجیبی افتاده بود روی شاسیهای پیانو که انگار سایه داشت.
بیرون، شغالها زوزه میکشیدند.
نور فانوسها روی تن خانم هاوکلاین سایهٔ مخدوش سازها را میانداخت و بر تن او نقشهای عجیبی رقم میزد. در شومینه هم شعلههای آتش زبانه میکشید؛ شعلههایی سرکش که از قاعده خارج بود، اما عمارت خیلی سرد بود و به همین خاطر آتش میبایست به این شکل در شومینه زبانه بکشد.
کسی در میزد.
خانم هاوکلاین برگشت.
گفت: «چییه؟»
از لای در صدای مردی سالخورده به گوش رسید: «شام حاضره.» ظاهراً پیرمرد قصد نداشت وارد اتاق شود. ایستاده بود پشت در.
خانم هاوکلاین گفت: «متشکرم، آقای مورگان (۱۶).»
صدای قدمهای سنگین کسی آمد که در راهرو حرکت میکرد و از در دور میشد. صدای باز و بسته شدن یک در دیگر آمد، بعد صدا خاموش شد.
شغالها نزدیکِ عمارت بودند. صدای زوزهشان انگار از ایوان میآمد.
رییس چینیها گفت: «۷۵ دلار میدم که بکشیدش.»
او و پنج ـ شش چینی دیگر نشسته بودند کنج تاریک و کوچک یک رستوران. از رستوران بوی غذای گندیدهٔ چینی میآمد.
وقتی گریر و کامرون شنیدند که دستمزدشان ۷۵ دلار است، با همان خونسردی معروف که زود در دیگری اثر میگذاشت، لبخند زدند.
رییس چینیها بیآنکه در چهرهاش اثری از احساس دیده شود، گفت: «۲۰۰ دلار». او مردی بود با ذکاوت. برای همین هم سرکردهٔ چینیها بود.
گریر گفت: «۲۵۰ دلار. یارو حالا کجا هس؟»
رییس چینیها گفت: «اتاق کناری.»
گریر و کمرون رفتند اتاق کناری و طرف را کشتند و بهش حتی فرصت ندادند جنب بخورد. برای همین نفهمیدند مردک تا چه حد میتوانست خطرناک باشد. این شیوهٔ کارشان بود. وقتی میخواستند کسی را بکشند، کار را با مهارت و دقت تمام میکردند.
وقتی داشتند کارِ مرد چینی را میساختند، خانم هاوکلاین هنوز در اتاقی نشسته بود که سازها سایهشان را آنجا انداخته بودند. خانم هاوکلاین منتظر گریر و کمرون بود. در این عمارت وسیع در اورگان، سایهها که نور فانوس بهشان سمت و سو میداد، روی پیکر خانم هاوکلاین میرقصیدند.
اما یک چیز دیگر هم در این اتاق بود. آن چیز به خانم هاوکلاین نگاه میکرد و از دیدن او لذت میبرد. صرف نظر از طرز حرف زدنش که از پدرش آموخته بود و به طرز صحبت کردن اراذل میمانست، در باقی امور یک زن جوانِ نجیب بود.
هرچند خانم هاوکلاین گریر و کمرون را نمیشناخت و حتی اسم آنها به گوشش نخورده بود، اما به آنها فکر میکرد. سالها بود که انتظار گریر و کمرون را میکشید که از راه برسند. تقدیر این دو مرد این بود که به این عمارت بیایند و به بخشی از آیندهٔ ترسناک خانم هاوکلاین مبدل شوند.
فردای آن روز، گریر و کمرون سوار قطار شدند که به پرتلندِ (۱۷) اورگان سفر کنند. روز زیبایی بود و خوشحال بودند که با قطار به پرتلند میروند.
گریر گفت: «این چندمین باره؟»
کمرون گفت: «هشت بار یکراست رفتیم تا پرتلند و شش بارَم توی راه پیاده شدیم.»
مجیک چایلد (۱۸)
وقتی دختر سرخپوست آنها را پیدا کرد، دو روز تمام بود که به کافهگردی و عیاشی گذرانده بودند. همیشه، پیش از آنکه آرام بگیرند و برگردند سر کار، یکی دو هفته را در پرتلند خوش میگذراندند. دختر سرخپوست آنها را در کافهای که پاتوقشان بود پیدا کرد. پیش از این نه دیده بودشان، نه از کسی دربارهٔ آنها چیزی شنیده بود. با این حال، لحظهای که چشمش به آنها افتاد، پی برد که آنها همان دو مردی هستند که خانم هاوکلاین در جستوجویشان بود.
در پرتلند، دو ماه آزگار پیجوی دو مردی بود که وصفشان را از خانم هاوکلاین شنیده بود. دختر سرخپوست، مجیک چایلد نام داشت و گمان میکرد پانزده سالش است. دست بر قضا گذرش به این کافه افتاده بود. در واقع قصد داشت به کافهٔ دیگری که سر چارراه بعدی قرار داشت برود.
گریر گفت: «چی کار داری با من؟»
مجیک چایلد از جیبش عکسی درآورد. عکس یک خانم بود. خانم در عکس نشسته بود کف اتاقی که پر بود از ساز.
مجیک چاید عکس را به گریر نشان داد.
گریر گفت: «ایشون کی باشن؟»
مجیک چایلد رفت به طرف کمرون و عکس را نشانش داد.
کمرون گفت: «جالبه.»
بعد مجیک چایلد دست کرد جیب لباس سرخپوستیاش و ۵۰۰۰ دلار اسکناس صد دلاری از جیبش درآورد. مثل این بود که در زندگی کار دیگری انجام نداده بود.
۲۵ تا اسکناس صد دلاری شمرد و داد به گریر، بعد رفت طرف کامرون و ۲۵ تا اسکناس صد دلاری هم شمرد و داد به او. بعد که پولها را بین آنها تقسیم کرد، ایستاد و در سکوت به آنها نگاه کرد.
گریر به مجیک چایلد نگاهی انداخت، لبخند کجوکولهای روی صورتش نقش بست و گفت: «باشه.»
زن سرخپوست
فردای آن روز، گریر و کمرون با قطاری که از کنار رودخانهٔ کلمبیا (۱۹) عبور میکرد، از پرتلند به مقصد سنترال کانتی (۲۰) در شرق اورگان به راه افتادند.
لم داده بودند روی صندلیهاشان و آنهایی که مسافرت با قطار را دوست داشتند، از سفر لذت میبردند.
دختر سرخپوست در این سفر همراهیشان میکرد. خطوط چهرهاش هم در نهایت ظرافت و کمال بود. نشسته بود روی صندلیاش و درحالیکه قطار در امتداد رودخانهٔ کلمبیا حرکت میکرد، به رود خیره مانده بود. چیزهایی میدید که در نظرش دیدنی جلوه میکرد.
در سه ـ چهار ساعتی که در راه بودند، گریر و کمرون تلاش کردند دختر سرخپوست را به حرف بیاورند. میبایست به حقیقت ماجرا پی میبردند.
از وقتی دخترک به کافه آمده بود و مسیر زندگانی آنها را دگرگون کرده بود، شاید بیش از صد کلمه بینشان رد و بدل نشده بود. هیچیک از آن کلمات، حتی یک ذره هم مشخص نمیکرد که از آنها چه انتظاری میرفت. فقط میدانستند که باید به سنترال کانتی بروند و در آنجا با خانمی بهنام هاوکلاین دیدار کنند. بعد قرار بود خانم هاوکلاین به آنها بگوید در ازای ۵۰۰۰ دلاری که به آنها پرداخته، چه انتظاری دارد.
گریر گفت: «چرا داریم میریم سنترال کانتی؟»
مجیک چایلد گفت: «مگه شماها آدمکش نیستید؟»
روشن و با لحنی ملایم صحبت میکرد. از طنین صدای مجیک چایلد یکه خورده بودند. انتظار نداشتند که این حرف خشن، چنین طنین زیبایی داشته باشد.
گریر گفت: «بعضی وقتا چرا.»
کامرون گفت: «توی اون منطقه، صاحبای پرواربندی گوسفند با گاودارا اختلاف دارن. شنیدم که حتی چند نفری هم به قتل رسیدن. هفتهٔ قبل، چهار نفر کشته شدن و توی این ماه در مجموع نه نفر به قتل رسیدن. من سه تا هفتتیرکش میشناسم از بچههای پرتلند که چند روز پیش رفتن سنترال کانتی. خدا بیامرزدشون. بچههای خوبی بودن.»
گریر گفت: «دمشون خیلی گرم بود. کارشون حرف نداشت. فقط دو نفرو سراغ دارم که کارشون بهتره. هر کی دخل این سه نفرو آوُرده، باید کارش خیلی درست باشه. گاودارا اجیرشون کرده بودن. خانم رییس تو طرفِ کیه؟ نکنه میخواد از کسی انتقام بگیره؟»
مجیک چایلد گفت: «خانم هاوکلاین خودش به شماها میگه چیکار باید بکنین.»
گریر لبخندزنان گفت: «حالا نمیشه یه خُردهشو برامون بگی.»
مجیک چایلد از پنجره به رودخانهٔ کلمبیا خیره ماند. قایق کوچکی آن اطراف حرکت میکرد. دو نفر توی قایق نشسته بودند. مجیک چایلد نمیتوانست ببیند قایقنشینها چه میکنند. باران نمیبارید و آفتاب هم نمیتابید. با این حال، یکی از آنها چتری را که باز بود دست گرفته بود.
گریر و کامرون از پرس و جو دربارهٔ دلیل سفرشان دست برداشته بودند. اما مجیک چایلد کنجکاویشان را برانگیخته بود. از طنین صدا و لهجهاش یکه خورده بودند. لهجهاش هیچ شباهتی به سرخپوستها نداشت و بیشتر به لهجهٔ اهالی ساحل شرقی میمانست. یکی از آن کتابخوانها. وقتی هم در او بیشتر دقیق شدند، به این نتیجه رسیدند که خیر، این خانم سرخپوست نیست. اما چیزی نگفتند. پولشان را گرفته بودند و تنها چیزی که برایشان مهم بود، همین بود. به آنها چه که مجیک چایلد دوست داشت وانمود کند یک زن سرخپوست است.
گامپویل (۲۱)
قطار فقط تا گامپویل ـ مرکز مورنینگ کانتی (۲۲) ـ میرفت. با درشکهٔ نامهبر از آنجا تا بیلی (۲۳) پنجاه مایل راه بود. آسمان صاف بود و آن شب هوا بدجوری سرد بود. یک گَله سگ ولگرد هم به طرف لکوموتیو قطار پارس میکردند.
کامرون گفت: «گامپویل!»
مرکز اتحادیهٔ گاوچرانهای مورنینگ کانتی در گامپویل قرار داشت. این اتحادیه با یک رییس، یک معاون، یک منشی و یک مأمور انتظامی، اساسنامهای داشت که مطابق آن، گوسفندکشی نهتنها ایرادی نداشت، بلکه کار خیلی خوبی هم بود.
گوسفنددارها که از این اساسنامه زیاد دل خوشی نداشتند، آخر سر دو هفتتیرکش پرتلندی اجیر کردند. این کار باعث شد که جنایت و ناامنی همهجا را فرابگیرد.
داشتند به طرف ادارهٔ پست میرفتند که گریر به مجیک چایلد گفت: «زیاد وقت نداریم، ها!». هر دم ممکن بود درشکهٔ نامهبر به طرف بیلی حرکت کند.
کامرون دستهٔ یک ساک دراز و نازک را انداخته بود روی شانهاش. توی ساک، یک تفنگ نیمهخودکار کالیبر دوازده بود و یک وینچستر و یک تفنگ کالیبر چهل کراگ، دو کُلت کالیبر سیوهشت و یک مسلسل که کامرون در هاوایی از سربازی که در فیلیپین با شورشیها جنگیده و تازه به آمریکا برگشته بود خریده بود.
کمرون از سرباز پرسیده بود: «این دیگه چه جور تفنگیه؟»
نشسته بودند در کافهای در هنولولو (۲۴) و دمی به خمره زده بودند.
سرباز گفته بود: «این دقیقاً همون چیزیه که آدم لازم داره تا بتونه باهاش با سه سوت کار یاغیهای فیلیپینی رو بسازه. جوری دخلشونو میآره که بعدش آدم مجبور میشه نصفِ طرفو توی یه گور و نصف دیگهشو توی گور دیگه چال کنه.»
بعد از یک گپوگفت طولانی و مقادیری میگساری، کامرون اسلحه را از سرباز خرید. سرباز خوشحال بود که به آمریکا برگشته و دیگر به مسلسل احتیاج ندارد.
اخباری دربارهٔ سنترال کانتی
سنترال کانتی منطقهای بود وسیع با رشتهکوههایی در شمال و در جنوب و برهوتی وسیع در میان این دو رشتهکوه. کوهها پوشیده بودند از انبوه درختان و در دل آنها برکههای کوچک فراوان یافت میشد.
به آن برهوت وسیع، تپههای مرده میگفتند.
طول دشت به سی مایل میرسید و در میان دشت، هزاران تپهٔ کوچک قرار داشت. تابستانها تپهها زردرنگ و برهنه بودند با انبوه گونهایی که درههای کوچک و باریک را میپوشاندند. اینجا و آنجا چند درخت کاج هم به چشم میخورد. این درختان بیشتر به گوسفندانی میمانستند که از کوه به دشت آمده و راه گم کرده بودند و محال بود که روزی بتوانند به زادگاهشان برگردند.
… درختان بیچاره…
تقریباً، یعنی بیش و کم هزار و صد نفر در سنترال کانتی زندگی میکردند. گاهی کسی میمرد یا کسی به دنیا میآمد، یا اینکه غریبهای گذرش به اینجا میافتاد و ماندگار میشد، یا کسی از اینجا به جای دیگر مهاجرت میکرد و دیگر حتی پشت سرش را هم نگاه نمیکرد و یا به غم غربت مبتلا میشد و برمیگشت.
و مثل تاریخ کوتاه بشریت، در این منطقه هم دو شهر وجود داشت.
یکی از این دو شهر در نزدیکی رشتهکوه شمالی قرار داشت. نام این شهر بیلی بود.
شهرها را به نام بیلی و بروکس پترسون (۲۵) نامگذاری کرده بودند. بیلی و بروکس دو برادر بودند که چهل سال پیش این منطقه را آباد کرده بودند و سالها بعد، در بعدازظهر یکی از روزهای ماه سپتامبر، سر پنج تا مرغ با هم دعواشان شده بود و در یک دوئل با اسلحه، همدیگر را به قتل رسانده بودند.
این ماجرا سر پنج تا مرغ در سال ۱۸۸۱ اتفاق افتاده بود و با این حال در سال ۱۹۰۲ هر بار که حرف این نزاع پیش میآمد، سر این که مرغها مال کدامشان بود و کی حق کی را پایمال کرد و چه شد که آن دو برادر به روی هم هفتتیر کشیدند و در نتیجه، زنهاشان بیوه و بچههاشان بیپدر شدند، خون همه به جوش میآمد.
بروکس مرکزیت داشت. با این حال، اشخاصی که در بیلی زندگی میکردند، همیشه میگفتند: «بیخیالِ بروکس.»
باد سحرگاهی
نرسیده به دروازهٔ گامپویل از تیرکهای پلی که روی رودخانه زده بودند، مردی را به دار آویخته بودند. در چهرهٔ مرد، یک جور شگفتزدگی نقش بسته بود. انگار باورش نمیشد مرده است. قضیه خیلی ساده بود: مردک از پذیرش مرگ سر بازمیزد. احتمالاً وقتی جنازهاش را به خاک میسپردند، تازه مرگ را باور میکرد. نعش او در باد سحرگاهی در نوسان بود.
بهجز گریر، کامرون و مجیک چایلد، یک نمایندهٔ فروش سیم خاردار هم در درشکهٔ نامهبر نشسته بود. فروشنده به بچهای پنجاهساله میمانست، با انگشتانی بلند و باریک و ناخنهایی به سفیدی گچ. قصد داشت برای فروش سیم خاردار به بیلی و از آنجا به بروکس برود. کسبوکارش رونق داشت. به نعش مردی که از تیرک پل آویزان بود اشاره کرد و گفت: «این روزا از این اتفاقا زیاد میافته. توی این ماجرا، دست هفتتیرکشای پرتلندی در کاره. کار اوناس.»
فروشندهٔ سیمخاردار، تنها کسی بود که صحبت میکرد. بقیه، ساکت بودند. گریر و کامرون داشتند به این فکر میکردند که اگر بنا باشد حرف بزنند، باید چی بگویند. مجیک چایلد چنان آرام بود که آدم خیال میکرد در جایی بار آمده که بهجای گلدان، از در و دیوارش جنازه آویزان بوده است.
درشکهٔ نامهبر، بیتوقف از پل گذشت. سروصدای چرخهای درشکه روی پل، به صدای آسمانقرمبه در یک روز توفانی میمانست. حالا باد جنازه را برگردانده بود. مثل این بود که از پشت سر به درشکه نگاه میکرد. درشکه افتاده بود در جادهای که از کنار رود میگذشت، پیچ میخورد و پشتِ درختانِ خاکآلود از نظر ناپدید میشد.
نوشیدن یک فنجان «قهوه» در محضرِ بیوهزن
چند ساعت بعد، درشکهٔ نامهبر مقابل خانهٔ خانم جین (۲۶) که زنی بیوه بود ایستاد. در راه بیلی، هر وقت که درشکهچی به اینجا میرسید، به قصد نوشیدن یک فنجان قهوه در محضرِ بیوهزن توقف میکرد.
نگفته پیداست که قهوه بهانه بود. درشکه را مقابل خانه نگه میداشت و مسافران را تا درون خانه همراهی میکرد. بیوهزن همه را به یک فنجان قهوه دعوت میکرد و روی میز هم، همیشه یک ظرف بزرگ شیرینی خانگی قرار داشت.
او بیوهزنی پنجاهساله بود، بسیار لاغر، اما شاداب.
بعد درشکهچی از روی سیاهبازی، یک فنجان قهوه دستش گرفت و با خانم جین رفت طبقهٔ بالا. مسافران، همه نشسته بودند در آشپزخانه، قهوهشان را مینوشیدند و شیرینی خانگی نوش جان میکردند و درشکهچی طبقهٔ بالا بود.
کورا (۲۷)
کامرون ساکِ اسلحه را با خود به درون خانه آورده بود. خوش نداشت ساک را بدون محافظ در درشکه بگذارد. گریر و کامرون هیچوقت مسلح نبودند. فقط وقتی میخواستند کسی را بکشند، اسلحه برمیداشتند.
فروشندهٔ سیمخاردار، در آشپزخانه فنجان قهوهاش را در دست گرفته بود و هر چند گاه یک بار، نگاهی میانداخت به ساکِ اسلحه که کنارِ گریر و کامرون بود. ولی چیزی نمیگفت.
اما نسبت به موضوع دیگری نمیتوانست جلو کنجکاویاش را بگیرد. از مجیک چایلد اسم او را پرسید.
مجیک چایلد گفت: «مجیک چایلد.»
فروشنده گفت: «چه اسم قشنگی! شما هم البته مثل اسمتون زیبا هستید.»
«متشکرم.»
بعد، از ترس اینکه نکند بیادبی باشد، از گریر اسم او را پرسید.
گریر گفت: «گریر.»
فروشندهٔ سیمخاردار گفت: «چه اسم جالبی!»
بعد، از کمرون اسمش را پرسید.
کامرون گفت: «کامرون.»
فروشنده گفت: «در جمع ما اسم همه جالبه. اسم من ماروین کورا جونسه. (۲۸) کم پیدا میشه که اسم دوم کسی کورا باشه. حداقل من سراغ ندارم. اینم بگم که من خیلی جاها رفتم. حتی به انگلستان هم سفر کردم.»
کامرون گفت: «خیلی عجیبه که اسم یه مرد کورا باشه.»
مجیک چایلد برخاست، به طرف اجاق رفت و برای گریر و کامرون قهوه ریخت. برای فروشندهٔ سیمخاردار هم یک خرده قهوه ریخت. لبخند میزد. روی میز یک ظرف بزرگ شیرینی خانگی قرار داشت. همگی از آن شیرینیها خوردند. معلوم بود خانم جین خوب شیرینی میپزد.
گریر و کامرون از پارچی که روی میز بود، لیوانشان را پر از شیر کردند. آنها شیر دوست داشتند و از لبخند مجیک چایلد هم خوششان میآمد. اولین بار بود که مجیک چایلد لبخند میزد.
سیمخاردارفروش گفت: «اسم جد مادریم کورا بود. برام مهم نیست که اسم زنونه روم گذاشتن. مادربزرگم توی جشنی جورج واشنگتن رو دیده بود. جورج واشنگتن بهش لطف کرده بود، اما جد مادریم انتظار داشت قد واشنگتن بلندتر باشه. من در زندگی، فقط به این دلیل که اسمم کوراس، با آدمهای جالبِ زیادی آشنا شدم. چون مردم نسبت به من کنجکاو میشن. اسم خندهداری هم هست. البته برای من مهم نیست که مردم بهم بخندن. چون به هر حال خندهداره که اسم دوم یه مرد کورا باشه.»
بهتر از غبار
درشکهچی و بیوهزن دست در دست هم از پلهها پایین آمدند. درشکهچی گفت: «واقعاً لطف کردی که طبقهٔ بالا رو نشونم دادی.»
چهرهٔ زن مثل ستاره میدرخشید.
درشکهچی وانمود میکرد خوشحال است. اما معلوم بود که فقط قصد شیطنت دارد.
به کسانی که آنطرف میز نشسته بودند، گفت: «خوبه آدم وسط راه توقف کنه که خستگی از تنش بره بیرون. اینجوری آدم راحتتر میتونه به سفر ادامه بده. علاوهبراین بهتره آدم اینجا شیرینی خونگی بخوره تا اینکه توی راه قاطر لگد بزنه توی ملاجش.»
هیچکس این حقیقت را انکار نکرد.
به یاد دوازدهم جولای ۱۹۰۲
حوالی ظهر، درشکه لکولککنان از جادهٔ کوهستانی میگذشت. هوا گرم و سفر خستهکننده بود. کورا، فروشندهٔ سیمخاردار چرت میزد. در آن حال بیشتر به حصاری که به خواب رفته باشد میمانست.
نگاه گریر به مجیک چایلد دوخته شده بود و کامرون به مردی که دارش زده بودند، فکر میکرد. یادش میآمد که سالهای اول قرن با مرد به دار آویختهشده در بیلینگس مونانتانا (۲۹) گیلاسی زده بود.
البته صد در صد مطمئن نبود. اما مردی که از تیرک پل آویزان بود، شباهت عجیبی داشت به مردی که با او در بیلینگس یک گیلاس نوشیده بود. و اگر مرد بهدار آویختهشده، همان نبود، قطعاً برادر دوقلوش بود.
گریر به مجیک چایلد نظر داشت. کامرون اما بیتوجه به دور و برش، به مرد بهدار آویختهشده فکر میکرد: شاید در دنور با هم یک گیلاس زده بودند. مجیک چایلد خوب میدانست که گریر به او نظر دارد.
دوربین
درشکه ناگهان در شیب یک تپه نگه داشت. از آنجا میشد چراگاهی را دید که تا انتهای دره امتداد مییافت. لاشخورها ـ انبوهی از لاشخورها ـ بر فراز چراگاه، در هوا چرخ میزدند، فرود میآمدند و از نو پرمیکشیدند. لاشخورها به جانورانی گوشتخوار میمانستند که آنها را برای شرکت در مراسم عشای ربانی در معبدی بزرگ با چیزهای کوچک سفیدی که روزگاری جاندار بودند و حالا در علفزار پخشوپلا شده بودند، فراخوانده بودند.
درشکهچی فریاد زد: «گوسفندا رو نگاه! یه عالمه گوسفند. هزار تا گوسفند!»
درشکهچی با دوربین به چراگاه نگاه میکرد. درشکهچی پیش از این افسر ارتش بود. یعنی در جنگ با سرخپوستها سروان توپخانه بود. برای همین، وقتی با درشکهٔ نامهبر سفر میکرد، همیشه یک دوربین همراه داشت.
از ارتش استعفا داده بود، چون از کشتار سرخپوستان لذت نمیبرد. گفت: «پس اتحادیهٔ گاوچرونا با اینجور کلکها سرپاست.»
سرنشینان درشکه از پنجره به این صحنه نگاه میکردند و وقتی درشکهچی پیاده شد، آنها هم پیاده شدند. کشوقوسی به خودشان دادند تا خستگی سفر از تنشان بیرون برود و در همان حال به لاشخورها نگاه میکردند که چطور نعش گوسفندها را که در چراگاه پخش و پلا بود، میخوردند.
خوشبختانه جهت وزش باد طوری بود که بوی لاشهها به مشامشان نمیرسید. آنها میتوانستند به لاشهها نگاه کنند و در همان حال بوی آزاردهندهاش را حس نکنند.
درشکهچی گفت: «معلومه که قاتل گوسفندا کارشو خوب بلده.»
کامرون گفت: «کاری نداره که! فقط یه مسلسل میخواد!»
بیلی
دمِ غروب بود که از پلِ شادو کریک (۳۰) عبور کردند. وقتی از دروازهٔ بیلی میگذشتند، کامرون فکر کرد: خوبه که لااقل اینجا کسی رو از تیرکهای پل دار نزدن.
مجیک چایلد از اینکه به شهرش برگشته بود، خوشحال بهنظر میرسید و احساس رضایت از چهرهاش پیدا بود. چند ماهی میشد که در گشت و گذار بود و بالاخره توانسته بود آنچه را خانم هاوکلاین از او خواسته بود، پیدا کند و حالا دو مردی که اینهمه مدت پیشان بود کنارش نشسته بودند. خوشحال بود که بهزودی خانم هاوکلاین را میبیند. حکایتها داشت برای گفتن. سر فرصت، داستان پرتلند را برای خانم هاوکلاین تعریف میکرد.
بیلی این وقت شب شلوغ بود. بوی سیبزمینی و گوشت سرخکرده همهجا را برداشته بود. درها و پنجرههای خانهها، همه باز بود. هوا دمکرده بود و میشد همهمهٔ مردم را که در خانههاشان سر سفرهٔ شام نشسته بودند، شنید.
در بیلی حدود هفتاد خانه و کلبه و چند عمارتِ سنگی وجود داشت. این خانهها و عمارتها در اطراف رودخانه بنا شده بودند. در دو سوی رود، گلهای وحشی روییده بودند. از دور عطر شیرین گلهای باطراوت به مشام میرسید.
بیلی سه تا قهوهخانه داشت، یک کافه و یک مغازهٔ بزرگ، یک آهنگری و یک کلیسا. هتل، بانک و طبیب نداشت.
یک کلانتر مراقب نظم شهر بود. اما شهر، زندان نداشت. کلانتر برای برقراری نظم نیاز به زندان نداشت. او جک ویلیامز (۳۱) نام داشت و از آن هفتخطهای روزگار بود. اگر کسی نظم شهر را به هم میریخت، کلانتر میزد توی پوزهش، بعد هم میانداختش توی رودخانه. اوقات فراغتش را در یکی از سالنهای شهر به نام سالن جک ویلیامز میگذراند.
گورستان شهر پشت کلیسا بود. تمام همّ و غم کشیش، آدمی به اسم فردریک کالمس (۳۲) این بود که از اهالی پول جمع کند و حصاری دور گورستان بنا کند تا آهوها نتوانند وارد گورستان بشوند و گلها و خرتوپرتهای دیگری را که روی قبرها میگذاشتند بخورند.
هر وقت که آقای کشیش چشمش به آهویی میافتاد که داشت برای خودش میان قبرها میپلکید، به دلیل نامعلوم و عجیبی از کوره درمیرفت و هر بار صدای مهیب و رعدگونهای از گلویش بیرون میآمد، اما هیچکس به او اعتنا نمیکرد و احدی حصارِ گورستان را جدی نمیگرفت.
حصارِ گورستان برای مردم اصلاً مهم نبود.
مردم معمولاً در پاسخ کشیش که میخواست به هر قیمت دور گورستان حصار بکشد، میگفتند: «خب که چی؟ چند تا آهو دارن برای خودشون توی قبرستون میپلکَن. دنیا که به آخر نمیرسه. کشیش شهرَم یه چیزیش میشه، ها.»
هیولای هاوکلاین
نویسنده : ریچارد براتیگان
مترجم : حسین نوشآذر
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۳۱ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید