کتاب « وقتی عاشق شدیم »، نوشته دنیس لیهان
وقتی عشق میورزی و عشقی دریافت نمیکنی
بهتر است بیخیال عاشق شدن شوی
میدانم واقعیت دارد
اما این را هم میدانم
که نمیتوانم تو را از قلبم بیرون کنم.
ـ بادی جانسون، ترانهٔ «وقتی عاشقت شدم»
در خفا پیش میروم، با نقابی بر چهره.
ـ رنه دکارت
پیشدرآمد: بعد از راهپله
سهشنبه روزی در ماه مِه، ریچلِ سیوپنجساله به شوهرش شلیک کرد و او را کُشت. شوهرش به عقب تلوتلو خورد، با حالتی عجیب در چهرهاش، انگار داشت تأیید میکرد، انگار بخشی از وجودش همیشه میدانست ریچل روزی این کار را میکند.
شگفتی هم در چهرهٔ شوهرش به چشم میخورد. ریچل گمان میکرد چهرهٔ خودش هم احتمالاً متعجب بوده.
مادرش اگر آنجا بود اصلاً متعجب نمیشد.
مادرش، که هرگز ازدواج نکرد، کتاب معروفی نوشته بود در باب چگونگی متأهل باقی ماندن. فصلهای کتاب بر اساس مراحلی نامگذاری شده بود که الیزابت چایلدز، دارندهٔ مدرک دکترا، در تمام روابطی که با کشش دوطرفه آغاز میشود شناسایی کرده بود. عنوان کتاب راهپله بود و آنقدر موفقیتآمیز از آب درآمد که مادرش مجاب شد (یا به قول خودش بهزور «وادار» شد) به نوشتن دو کتاب دیگر در ادامهٔ کتاب اول، بالا رفتن مجدد از راهپله، و پلههای راهپله: کتاب تمرین؛ هر کدام از این دو کتاب فروشی ضعیفتر از کتاب قبلی داشت.
مادرش در خفا بر این عقیده بود که هر سه کتاب حکم «راهکارهای قلابی برای درمان دردهای عاطفی نوجوانان» را داشته؛ اما خودش علاقهٔ حسرتباری به راهپله داشت، چون تا پیش از نوشتن آن کتاب خبر نداشت دانستههایش چقدر کم است. این قضیه را وقتی ریچل دهساله شد به او گفت. تابستان همان سال، آخر یکی از مهمانیهای شبانهاش به ریچل گفت: «هر مردی در حقیقت همان قصههایی است که دربارهٔ خودش تعریف میکند، و بیشتر این قصهها دروغاند. هیچوقت زیادی پاپی این قصهها نشو. اگر دروغهاش را آشکار کنی هر دوتان خوار میشوید. بهتر است با مزخرفاتی که سرهم میکند کنار بیایی.»
بعد مادرش سر ریچل را بوسید. گونهاش را نوازش کرد. بهش گفت جایش امن است.
ریچل هفتساله بود که کتاب راهپله منتشر شد. تماسهای تلفنی بیپایان را به یاد میآورد، سفرهای سراسیمه، وابستگیِ دوبارهٔ مادرش به سیگار، و زرقوبرق ساختگی و فلاکتباری که مادرش را گرفتار کرده بود. احساسی را به یاد میآورد که بهسختی میتوانست آن را به زبان آورد، احساس اینکه مادرش، که هرگز در زندگی شاد نبود، حالا در نتیجهٔ این موفقیت هر روز تلختر میشد. سالها بعد این ظن در ذهنش تقویت شد که دلیل احساسش این بوده که شهرت و پول بهانههای مادرش را برای شاد نبودن از او گرفتهاند. مادرش، که در تحلیل مشکلات غریبهها کارش حرف نداشت، هیچوقت نفهمید چطور باید مشکلات خودش را شناسایی کند. این بود که زندگیاش را در جستوجوی راههایی برای حل مشکلاتی که در محدودهٔ ذهن خودش ایجاد میشد، رشد میکرد، میزیست، و میمُرد میگذراند. البته ریچل هیچیک از اینها را در هفتسالگی نمیدانست، در هفدهسالگی نیز. فقط این را میدانست که مادرش زن شادی نیست، بنابراین او هم بچهٔ شادی نبود.
روی قایقی در بندر بوستون بود که ریچل به شوهرش شلیک کرد. شوهرش برای مدت بسیار کوتاهی در همان حال ایستاده باقی ماند، هفت ثانیه؟ ده ثانیه؟ بعد رو به عقب قایق سرنگون شد و توی آب افتاد.
اما در آن ثانیههای پایانی انبوهی از احساسات به چشمهایش هجوم آورد.
نگرانی. دلسوزی به حال خود. وحشت. رهایی کامل، طوری که در جا سی سال از زندگیاش کاسته شد و در مقابل چشمهای ریچل به کودکی دهساله تبدیل شد.
و البته خشم. انزجار.
ارادهای ناگهانی و خشمآلود، طوری که انگار باوجود خونی که از قلبش بیرون میریخت و روی دستی که زیر سینهاش نگهداشته بود سرازیر میشد، حالش کاملاً خوب بود، روبهراه بود، از پس کار برمیآمد. بههرحال او قوی بود، تمام چیزهای ارزشمند زندگی را بهتنهایی با نیروی ارادهٔ خودش ساخته بود و حالا هم میتوانست با همین نیرو خود را از قید آن رها کند.
و بعد، درک حقیقت: نه، نمیتوانست.
صاف توی چشمهای ریچل نگاه کرد، و در همان لحظه فهمناپذیرترین احساس تمام احساسات دیگر را کنار زد و در جلو صف قرار گرفت:
عشق.
که غیرممکن بود.
بااینحال…
هیچ تردیدی در مورد آن وجود نداشت. وحشی، بیدفاع، خالص. شکوفا شد و همراه خون روی پیراهنش شُره کرد.
لبهایش برای بیان آن تکان خورد، درست مثل وقتهایی که از آنسوی اتاقهای شلوغ رو به ریچل لب میجنباند: دوستت ـ دارم.
بعد از روی قایق پایین افتاد و به درون آب تیرهرنگ فرورفت.
دو روز قبل، اگر کسی از ریچل میپرسید آیا شوهرش را دوست دارد، جواب میداد: «بله.»
واقعیت این است که اگر کسی موقع کشیدن ماشه همین سؤال را از ریچل میپرسید باز هم جواب میداد: «بله.»
مادرش فصلی دراینباره نوشته بود؛ فصل ۱۳: «عدم هماهنگی.»
یا شاید فصل بعدی بود: «مرگ روایت قدیمی»، اینیکی مناسبتر نبود؟
ریچل شک داشت. گاهی فصلها را باهم قاطی میکرد.
فصل اول: ریچل در آیینه ۱۹۷۹ ـ ۲۰۱۰
۱. هفتادوسه جیمز
ریچل در پایونیر ولی (۱) در غرب ماساچوست به دنیا آمد. آن منطقه با اسم پنج دانشگاه شناخته میشد: امهرست (۲)، همپشایر (۳)، ماونت هولیوک (۴)، اسمیت (۵)، و دانشگاه ماساچوست؛ و دو هزار استاد آنجا استخدام بودند تا به بیستوپنج هزار دانشجو درس بدهند. ریچل در دنیایی از کافیشاپها، پانسیونها (۶)، پارکهای شهری، و خانههای چوبی با ایوانهای سرتاسری و اتاقهای زیرشیروانی بویناک بزرگ شد. در پاییز برگها دستهدسته میریختند و خیابانها را خفه میکردند، روی پیادهروها پخش میشدند و منافذ حصارها را مسدود میکردند. بعضی از زمستانها برف دره را در سکوتی چنان متراکم فرومیبرد که صدای سکوت را میشد شنید. در تابستان، ماه ژوئیه و اوت، پستچی دوچرخهای میراند که روی فرمانش زنگ داشت، و گردشگرها برای تماشای نمایشهای تابستانی و جستوجوی جنسهای عتیقه سر میرسیدند.
اسم پدرش جیمز بود. جز این چیز زیادی در مورد او نمیدانست. موهای تیره و موجدار و لبخند ناگهانی و نامطمئن پدرش را به خاطر داشت. دستکم دو بار ریچل را به زمین بازی برده بود، جایی که یک سرسرهٔ سبز تیره داشت و ابرهای بِرکشایر به قدری کم ارتفاع بود که پدر مجبور میشد قبل از آنکه ریچل را روی تاب بنشاند سطح تاب را از رطوبت ناشی از میعان پاک کند. در یکی از این گردشها پدر ریچل را به خنده انداخته بود، اما ریچل یادش نمیآمد چه چیزی باعث خندهاش شده بود.
جیمز در یکی از کالجها تدریس میکرد. ریچل یادش نمیآمد کدام کالج، این را هم یادش نمیآمد که پدر دستیار استاد بود یا استادیار، یا دانشیار بود و در استخدام دائم دانشگاه. حتی نمیدانست آیا پدر در یکی از پنج دانشگاه تدریس میکرده یا نه. شاید در برکشایر (۷) یا دانشگاه فنی اسپرینگفیلد (۸)، مدرسهٔ عالی گرینفیلد (۹) یا دانشگاه وستفیلد استیت (۱۰)، یا هر کدام از دهها کالج و دانشکدهٔ دیگر منطقه کار میکرده.
وقتی جیمز آنها را ترک کرد مادرش در کالج ماونت هولیوک درس میداد. ریچل کمتر از سه سال داشت و هرگز با قطعیت نمیدانست آیا خودش شاهد روزی که پدرش از خانه رفت بوده، یا فقط آن لحظه را در خیال تجسم کرده تا زخم حاصل از غیبت پدر را التیام دهد. صدای مادرش را از میان دیوار خانهٔ کوچکی که آن سال در وستبروک رود (۱۱) اجاره کرده بودند میشنید. میشنوی چه میگویم؟ اگر از این در بیرون بروی از زندگیام محو میکنمت. مدت کوتاهی بعد از آن صدای چمدان سنگینی را روی پلههای پشت خانه شنیده بود و بعد، صدای بسته شدن در صندوقعقب. صدای ساینده و سوتمانند موتور سردی که برای روشن شدن در آن اتومبیل کوچک غوغایی به پا کرد، بعد صدای لاستیکها که برگهای زمستانی را خُرد کردند، و گلولای یخزدهای که پشت سر لاستیکها بر جا ماند و… سکوت.
شاید مادرش باور نکرده بود جیمز واقعاً آنها را ترک کند. شاید وقتی جیمز از خانه رفت مادر به خودش اطمینان داده بود که او برمیگردد. وقتی برنگشت، اندوه مادر به تنفر بدل شد و تنفرش هر روز عمیقتر شد.
«او رفته»، این چیزی بود که به ریچل گفت، وقتی ریچل پنجساله بود و شروع کرده بود به پرسیدن سؤالهای بیامان در مورد اینکه پدر کجا است. «او نمیخواهد با ما باشد. و این هیچ اشکالی ندارد، عزیز دلم، چون ما برای تعریف وجودمان به او نیاز نداریم.» مقابل ریچل روی زانوها خم شد و یک دسته موی سرگردان را پشت گوش او زد. «از این به بعد دیگر در مورد او صحبت نمیکنیم. باشد؟»
البته که ریچل باز هم در مورد پدر حرف زد و سؤال کرد. اوایل اوقات مادر تلخ میشد؛ هراسی وحشیانه در چشمهایش پدیدار میشد و پرههای بینیاش را میلرزاند. اما درنهایت این هراس از بین رفت و لبخندی کمجان و غریب جایگزینش شد. آنقدر کمجان که بهسختی میشد اسمش را لبخند گذاشت، بالا رفتگی محوی در گوشهٔ سمت راست دهانش بود که همزمان حالتی خودبینانه، تلخ، و پیروزمندانه به او میبخشید.
سالها طول کشید تا ریچل بفهمد تولد آن لبخند همراه بود با عزم مادرش (هرگز نفهمید این عزم آگاهانه بود یا ناآگاهانه) بر اینکه هویت پدر را به اصلیترین میدان نبرد در جنگی تبدیل کند که تمام جوانی ریچل را تحت تأثیر قرار داد.
مادرش قول داد در روز تولد شانزدهسالگی ریچل نام خانوادگی جیمز را به او بگوید، مشروط بر اینکه ریچل تا آن زمان به سطحی از بلوغ رسیده باشد که بتواند با این قضیه کنار بیاید. اما تابستان آن سال، درست پیش از آنکه ریچل شانزدهساله شود، او را در یک اتومبیل دزدی با جرد مارشال دستگیر کردند، کسی که ریچل پیشتر به مادرش قول داده بود دیگر با او قرار نگذارد. تاریخ بعدی که تعیین کردند جشن فارغالتحصیلی از دبیرستان بود، اما بعد از افتضاحی که سر مصرف قرصهای روانگردان در مراسم رقص غیررسمی به بار آمد همین که اجازهٔ فارغالتحصیلی به او دادند مایهٔ خوششانسی بود. مادرش گفت اگر قول بدهد به کالج برود، یعنی اول به یک مدرسهٔ عالی برود تا نمرههایش کمی پیشرفت کند و بعد به یک کالج «واقعی»، شاید آنوقت بهش بگوید.
مرتب سر این موضوع با هم میجنگیدند. ریچل جیغ میکشید و چیزها را میشکست و لبخند مادرش سردتر و کوچکتر میشد. بارها و بارها از ریچل پرسید: «چرا؟»
چرا میخواهی بدانی؟ چرا میخواهی غریبهای را ببینی که هیچوقت بخشی از زندگی تو نبوده و هیچ کاری برای تأمین امنیت مالی تو نکرده؟ بهتر نیست اول بخشهایی را بکاوی که چنین زندگی ناشادی برایت فراهم کردهاند و بعد دنیا را بگردی تا مردی را پیدا کنی که نه پاسخی برای پرسشهایت دارد و نه آرامشی به زندگیات میبخشد؟
«چون او پدرم است!» ریچل نه یکبار، که بارها فریاد کشید.
«او پدر تو نیست.» مادرش با همدردی ریاکارانهای میگفت. «او فقط کسی بود که اسپرمهاش را در اختیار من گذاشت.»
این را مادر در انتهای یکی از بدترین جدالهایشان گفت، در چرنوبیلِ مرافعههای مادر ـ دختری. ریچل، تکیهداده به دیوار اتاق نشیمن، شکستخورده به پایین لغزید و نجوا کرد: «داری من را میکُشی.»
مادرش گفت: «دارم ازت محافظت میکنم.»
ریچل سرش را بالا گرفت و در عین بیزاری متوجه شد مادرش واقعاً چنین اعتقادی دارد. از آن بدتر، مادرش وجود خود را با این اعتقاد تعریف میکرد.
اولین سال کالج ریچل در بوستون، زمانی که در کلاس «مقدماتی بر مطالعات ادبی بریتانیا از سال ۱۵۵۰» نشسته بود مادرش در نورتهمپتون یک چراغقرمز را رد کرد و اتومبیل ساباش از بغل به یک کامیون حامل سوخت خورد که با سرعت مجاز در حال گذر بود. اول این نگرانی وجود داشت که محفظهٔ سوختِ کامیون براثر تصادف سوراخ شده باشد، اما بعد مشخص شد چنین اتفاقی نیفتاده. این قضیه خیال آتشنشانها و تیم نجات را که از فاصلهٔ دور یعنی پیتسفیلد به آنجا آمده بودند راحت کرد: سوخت کامیون فقط سرریز کرده بود و همهٔ اینها در تقاطع منطقهٔ متراکمی اتفاق افتاده بود، میان یک آسایشگاه سالمندان و مهدکودکی که در طبقهٔ زیرزمین قرار داشت.
رانندهٔ کامیون حامل سوخت از ناحیهٔ گردن آسیب دید و یکی از رباطهای زانوی راستش پاره شد. الیزابت چایلدز، که زمانی نویسندهٔ معروفی بود، جا به جا مُرد. شهرت ملیاش از مدتها قبل فروکش کرده بود، اما از شهرت محلیاش چیزی کم نشده بود. هر دو روزنامهٔ برکشایر ایگل (۱۲) و دیلی همپشایر گزت (۱۳) آگهی فوت او را در صفحهٔ اول چاپ کردند، در نیمهٔ پایینیِ صفحه، و مراسم تشییعجنازهاش با شکوه برگزار شد، هرچند گرد همآیی بعد از تشییع که در خانهاش برگزار شد چندان شلوغ نبود. ریچل بیشتر غذاها را به یک سرپناه محلی مخصوص افراد بیخانمان بخشید. با چند تن از دوستان مادرش صحبت کرد، اغلبشان زن بودند و یک مرد در میانشان حضور داشت، جایلز الیسون (۱۴)، که در دانشگاه امهرست علوم سیاسی درس میداد و ریچل از مدتها پیش بو برده بود که معشوق گاهبهگاهیِ مادرش است. توجه خاصی که زنها به جایلز نشان میدادند و کمحرفی او، صحت فرض ریچل را تقویت میکرد. او که اصولاً مرد اجتماعی و خوشمشربی بود حالا لبها را به هم دوخته بود، انگار دلش میخواست حرفی بزند اما در لحظه نظرش برمیگشت. طوری دور و اطراف خانه را برانداز میکرد که حس میکردی همین حالا است که خانه را به درون خود بکشد، حس میکردی تمام آنچه در خانه است برای او آشنا است و روزگاری مایهٔ آرامشش بوده. انگار خانه و اسبابش تنها چیزهایی بودند که از الیزابت برایش بهجا مانده بود و حالا داشت به این حقیقت فکر میکرد که دیگر آنها را نمیبیند، دیگر او را نمیبیند. چارچوب پنجرهٔ اتاق نشیمن که به اولد میل لین (۱۵) مشرف بود در آن روز بارانی ماه آوریل چهرهٔ جایلز را در خود قاب گرفته بود و ریچل در دل ترحم شدیدی نسبت به جایلز الیسون احساس میکرد که بهسرعت پیر و بازنشسته میشد و از یادها میرفت. حتماً توقع داشت این مسیر را با مادهشیر ترشرویی در کنارش طی کند، اما حالا باید بهتنهایی با آن روبهرو میشد. بعید بود بتواند شریک دیگری با هوش و خشم خیرهکنندهٔ الیزابت چایلدز برای خودش دستوپا کند.
الیزابت درخششی مداخلهگرانه و بُرنده داشت، درخششی خاص خودش. هیچوقت وارد اتاقها نمیشد، در آنها جریان پیدا میکرد. هیچوقت با دوستان و همکاران وارد گفتوگو نمیشد، آنها را به دور خود جذب میکرد. هیچوقت چرت نیمروزی نمیزد، بهندرت خسته میشد، و هیچکس یادش نمیآمد او را در حال بیماری دیده باشد. وقتی الیزابت چایلدز اتاقی را ترک میکرد رفتنش را حس میکردی، حتی اگر بعد از خروج او به اتاق آمده بودی. وقتی الیزابت چایلدز دنیا را ترک کرد نیز همین حالت اتفاق افتاد.
ریچل از اینکه چقدر برای رویارویی با مرگ مادرش ناآماده بوده حیرت کرد. الیزابت خیلی چیزها بود، چیزهایی که بیشترشان ازنظر دخترش مثبت به شمار نمیآمد، اما همیشه بهصورت تماموکمال آنجا بود. و حالا به صورتی تماموکمال ــ و خشونتآمیز ــ رفته بود.
اما پرسش قدیمی همچنان پابرجا بود. و کلید دسترسیِ ریچل به پاسخ آن همراه مادرش از دنیا رفته بود. شاید الیزابت تمایلی به پاسخ دادن نداشت، اما به هر ترتیب جواب سؤال در اختیار او بود. حالا هیچکس به آن دسترسی نداشت.
جایلز و دوستان الیزابت و مدیر برنامه و ناشر و ویراستارش هر چقدر هم که او را میشناختند ــ همهٔ آنها به نظر میرسید نسخهای از الیزابت را میشناختند که تفاوتهایی کوچک اما مهم با زنی داشت که ریچل میشناخت ــ هیچکدام الیزابت را برای مدتی طولانیتر از سالهای عمر ریچل نمیشناخت.
«ایکاش چیزی در مورد جیمز میدانستم.» این را آنماری مککرون، قدیمیترین دوست الیزابت در آن منطقه گفت، زمانی که به قدر کافی صمیمی شده بودند تا ریچل بتواند سر صحبت را در مورد پدرش باز کند. «اما اولین بار که با مادرت بیرون رفتم چند ماه بعد از زمانی بود که از هم جدا شده بودند. یادم میآید پدرت در کانتیکت تدریس میکرد.»
«کانتیکت؟» در ایوان سرپوشیدهٔ پشت خانه نشسته بودند، در سیوپنج کیلومتری شمال مرز کانتیکت، و ریچل هرگز به ذهنش هم خطور نمیکرد که شاید پدرش در هیچیک از پنج کالج این منطقه یا پانزده کالج دیگر برکشایر در طرف ماساچوست کار نمیکرده، بلکه در فاصلهٔ نیم ساعتیِ جنوب در کانتیکت تدریس میکرده.
«دانشگاه هارتفورد (۱۶)؟» از آنماری پرسید.
آنماری لبها و بینیاش را همزمان جلو آورد. «نمیدانم. شاید.» آنماری دستش را دور تن ریچل حلقه کرد. «ایکاش میتوانستم کمکت کنم. و ایکاش میتوانستم بیخیال شوم.»
«چرا؟» ریچل پرسید (در ذهن ریچل این چرا همان چرای ابدی بود). «یعنی پدرم آنقدر بد بود؟»
آنماری با حالتی غمانگیز شکلکی درآورد و سرسری گفت: «من هیچوقت نشنیدم او بد بوده باشد.» از میان حفاظ ایوان به مِه سفید ـ قهوهای روی تپههای خاکستری نگاه کرد و با لحنی قاطعانه گفت. «عزیزم، من فقط شنیدم که او دیگر زندگی سابقش را فراموش کرده.»
مادرش در وصیتنامه همهچیز را به ریچل واگذار کرده بود. کمتر از چیزی بود که ریچل تصور میکرد، و درعینحال بیشتر از آنچه او در بیستویکسالگی نیاز داشت. اگر صرفهجویی میکرد و عاقلانه سرمایهگذاری میکرد امکان داشت بتواند ده سال با ارثیهاش روزگار بگذراند.
دو سالنامهٔ تحصیلی (۱۷) مادرش را در یک کشوی قفلشده در دفتر کار او پیدا کرد، یکی مربوط به دبیرستان نورث آدامز بود و دیگری مربوط به کالج اسمیت. مادر مدرک دکترایش را از دانشگاه جانز هاپکینز گرفته بود (در بیستونهسالگی، خداوندا! این چیزی بود که ریچل کشف کرد) اما تنها نشانهای که از آن باقی مانده بود دانشنامههای قابگرفتهٔ آویزان به دیوار کنار شومینه بود. ریچل سالنامهها را خواند، هر کدام را سه بار، هر بار با سرعتی حلزونوار. درمجموع چهار عکس از مادرش پیدا کرد، دو عکس رسمی، و دو عکس گروهی. در سالنامهٔ کالج اسمیت با هیچ دانشجویی به نام جیمز مواجه نشد چون اسمیت کالجی دخترانه بود، اما اسم دو نفر از اعضای هیئتعلمی جیمز بود، که نه ازنظر سنی با پدرش جور درمیآمدند و نه موهای مشکی داشتند. در سالنامهٔ دبیرستان نورث آدامز شش پسر را با اسم جیمز پیدا کرد، دو نفرشان میتوانستند پدر او باشند، جیمز مکگوایر (۱۸) و جیمز کویینلن (۱۹). نیم ساعت با کامپیوتر کتابخانهٔ ساوث هادلی سروکله زد و کاشف به عمل آمد که جیمز مکگوایر از دبیرستان نورث آدامز زمانی که هنوز در کالج بوده براثر یک سانحهٔ قایقسواری فلج شده بود؛ جیمز کویینلن از دانشگاه ویک فارست (۲۰) مدرک مدیریت بازرگانی گرفته بود و پا را از کارولینای شمالی بیرون نگذاشته و همان جا زنجیرهٔ موفقی از فروشگاههای مبلمان چوب ساج راهاندازی کرده بود.
تابستان پیش از آنکه خانه را بفروشد به شرکت خدمات امنیتی برکشایر رفت و با برایان دلاکروا (۲۱)، یک کارآگاه خصوصی، دیدار کرد. برایان فقط چند سال بزرگتر از ریچل بود و با سبکبالی یک دونده که با گامهای آهسته میدود اینطرف و آنطرف میرفت. محل ملاقاتشان دفتر کار برایان در طبقهٔ دوم یک مجتمع اداری بود که در شهرکی صنعتی در شیکوپی (۲۲) قرار داشت. بیشتر به جعبه کفش میماند تا دفتر کار، برایان بود و میزش، به علاوهٔ دو کامپیوتر، و ردیفی از قفسههای بایگانی. وقتی ریچل ازش پرسید بقیهٔ همکارهایش که در عنوان شرکت بهشان اشاره شده کجا هستند برایان توضیح داد او تنها کارآگاهِ آنجا است. دفترهای اصلی در ووستر (۲۳) بود. دفتر شیکوپی صرفاً یکی از شعبههای شرکت بود و تازه راهاندازی شده بود. برایان به ریچل پیشنهاد کرد او را به یکی از کارآگاههای مجربتر معرفی کند، اما ریچل خوش نداشت آن همه راه را با اتومبیلش بکوبد و تا ووستر برود، پس دل به دریا زد و توضیح داد برای چه منظوری به آنجا آمده. برایان چند سؤال پرسید و روی یک برگهٔ زردرنگ از دفترچهاش چیزهایی یادداشت کرد و هرازگاه به چشمهای ریچل نگاه کرد و ریچل محبتی را که برایان در چشمهایش داشت و او را مُسنتر از واقع نشان میداد احساس کرد. اشتیاقش به کار و تازهوارد بودنش باعث شده بود همچنان صداقتش را حفظ کند، ریچل دو روز بعد از این موضوع کاملاً مطمئن شد، وقتی برایان به او توصیه کرد نه او و نه هیچکس دیگر را استخدام نکند. برایان گفت میتواند پرونده را قبول کند و بابت دستکم چهل ساعت کار از او پول بگیرد و بعد برگردد و همین توصیه را به او بکند.
«شما در مورد این شخص اطلاعات کافی ندارید.»
«به همین دلیل است که میخواهم شما را استخدام کنم.»
برایان توی صندلیاش جابهجا شد. «من بعد از اولین جلسهٔ ملاقاتمان کمی تحقیق کردم. چیز زیادی نبود، یعنی نه اینکه بخواهم بابتش پول بگیرم…»
«پولش را پرداخت میکنم.»
«…اما همین مقدار تحقیقات کافی بود. اگر اسم شخصی که دنبالش هستید ترِور یا چه میدانم زاکاری بود شاید میتوانستیم رد این آدم را بگیریم که بیست سال پیش در یکی از بیستوچند مؤسسهٔ آموزشی ماساچوست یا کانتیکت تدریس میکرده. اما، خانم چایلدز، من یک تحلیل کامپیوتری فوری برای شما انجام دادم و در بیست سال گذشته، در بیستوهفت مدرسهای که شناسایی کردم، هفتادوسه…» ــ در مقابل واکنش حیرتزدهٔ ریچل سر تکان داد ــ «هفتادوسه دستیار استاد، استاد جایگزین، استادیار، دانشیار، و استاد تمام با نام جیمز پیدا کردم. بعضیهاشان فقط یک ترم آنجا بودهاند، بعضیها کمتر، و بعضی دیگر برعکس، استخدام دائم بودهاند.»
«میتوانید سوابق مربوط به استخدام و عکسهاشان را برام دربیاورید؟»
«بعضیهاشان، شاید نصفشان را مطمئنم. اما اگر او در میان این دسته نباشد چطور میخواهید شناساییاش کنید؟ اگر در این دسته نباشد مجبور میشویم پیِ آن سیوهفت تا جیمز دیگر باشیم که با در نظر گرفتن الگوهای جمعیتی این کشور، الان در تمام پنجاه ایالت پراکنده هستند، بعد باید دنبال راهی باشیم برای پیدا کردن عکسهای بیست سال پیشِ هر کدام از آنها. آنوقت دیگر نه بابت چهل ساعت، که بابت چهارصد ساعت باید ازتان پول بگیرم. و همچنان هیچ تضمینی وجود ندارد که این شخص را پیدا کنیم.»
ریچل یک دور به واکنشهای خودش فکر کرد، اضطراب، خشم، درماندگی، که باعث خشم بیشتر میشد، و درنهایت عصبانیتی سرسختانه از دست این مردک که نمیخواست کار او را انجام دهد. بسیار خب، یکی دیگر را پیدا میکند تا از پس کار برآید.
برایان همهٔ اینها را توی چشمهای ریچل خواند، و در نحوهٔ برداشتن کیفش.
«اگر سراغ کارآگاههای دیگر بروید، وقتی شما را ببینند، زن جوانی که تازه به پولوپلهای رسیده، درستوحسابی میدوشندتان و آخرش هم هیچ. و چنین کاری، که من اسمش را گوشبری میگذارم، کاملاً قانونی است. بعد شما میمانید، بدون پول و بدون پدر.» خم شد جلو و بهنرمی گفت: «کجا متولد شدید؟»
ریچل سرش را رو به پنجره به سوی جنوب متمایل کرد. «اسپرینگفیلد.»
«مدارک مربوط به بیمارستان موجود است؟»
ریچل سر تکان داد. «مقابل نام پدر کلمهٔ نامعلوم ذکر شده.»
«اما آنها در آن دوران با هم بودند، الیزابت و جیمز.»
ریچل باز سر تکان داد. «یکبار وقتی مادر زیادی نوشیده بود بهم گفت شبی که درد زایمانش شروع شد دعوا کرده بودند و جیمز از شهر بیرون رفته بود. مادر من را به دنیا آورده و چون جیمز آنجا نبوده مادر از روی کینه راضی نمیشود اسم او در مدارک تولد من ذکر شود.»
در سکوت نشستند تا اینکه ریچل گفت: «پس پروندهٔ من را قبول نمیکنید؟»
برایان دلاکروا سرش را به نشانهٔ نه تکان داد. «بیخیالش شوید.»
ریچل ایستاد، تکانی به بازوهایش داد، و بابت وقتی که گذاشته بود از برایان تشکر کرد.
وقتی عاشق شدیم
نویسنده : دنیس لیهان
مترجم : نیلوفر خوشزبان
ناشر: کتاب سده
تعداد صفحات : 494 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید