کتاب « ویلای دلگیر »،نوشته پاتریک مودیانو
تو دیگر که هستی، ای نظارهگر اشباح؟
دیلن توماس
۱
هتل وردون (۱) را خراب کردهاند. این ساختمان عجیب، روبهروی ایستگاه بود و کنارش ایوانی چوبی در حال پوسیدن. تاجران مسافر، در فاصلهٔ بین دو قطار، میآمدند آنجا و میخوابیدند. مشهور شده بود به خانهٔ فساد. کافهٔ دایرهایشکلِ مجاور هم ناپدید شده. اسمش کافه کادران (۲) بود یا آونیر (۳)؟ حالا بین ایستگاه و چمنهای میدان آلبرِ اول (۴)، یک فضای خالی است.
خیابان روآیال (۵) تغییر نکرده، ولی اگر گذرتان دیروقت یا زمستان به این خیابان بیفتد، خیال میکنید وسط شهر مُردهها راه میروید. ویترینهای کتابفروشی کلمان مارو (۶)، هورویتزِ (۷) طلافروش، دوویل (۸)، ژنو (۹)، توکه (۱۰) و قنادی انگلیسی فیدلبرژه (۱۱)… کمی آنطرفتر، آرایشگاه رنه پیگو (۱۲)… ویترینهای هانری اندیشمند (۱۳). بیشتر این مغازههای مجلل فقط در فصل تعطیلات بازند. اولِ پیادهروهای سرپوشیده، آن ته، سمت چپ، مهتابی قرمز و سبز سنترا (۱۴) میدرخشد. قبلاً در پیادهروِ مقابل، نبش خیابان روآیال و میدان پاکیه (۱۵)، کافهٔ تاورن (۱۶) پاتوق جوانها در تابستان بود. آیا امروز هم همان مشتریها را دارد؟
دیگر چیزی از کافهٔ بزرگ باقی نمانده، از چلچراغهایش، آینههایش و میزهایش که زیر چترهای آفتابی، تا لب خیابان رسیده بودند. حدود هشت شب، رفتوآمدها میزبهمیز شروع میشد و گروهها شکل میگرفتند. صدای قهقههها. موهای بور. جرنگجرنگ لیوانها. کلاههای حصیری. هرازگاهی یک حولهٔ رنگارنگ پلاژ هم اضافه میشد. مردم خودشان را برای جشنهای شبانه آماده میکردند.
آن پایین، سمت راست، ساختمان سفید و بزرگ کازینو فقط از ژوئن تا سپتامبر باز است. زمستانها، آدمهای طبقهٔ متوسط محلی، هفتهای دوبار توی سالن ورقبازی میکنند و اتاق سیگاریها هم محلِ اجتماع «روتاری کلوپِ»(۱۷) بخش میشود. پشت، پارک آلبینی (۱۸) با شیب بسیار ملایمی پایین میرود و به بیدهای مجنون و دکهٔ موسیقی و باراندازهای دریاچه میرسد؛ مردم از روی این باراندازها سوار کشتی فرسودهای میشوند که مرتب بین دهکدههای لبِ آب، در رفتوآمد است: وریه، شاووآر، سنژوریو، ادنروک، پورلوزاتز (۱۹)… لیست دورودرازی دارد. ولی باید برخی کلمهها را مدام با آهنگ لالایی زمزمه کرد.
راهی خیابان آلبینی میشوم که دو طرفش را درختهای چنار گرفتهاند. این خیابان از کنار دریاچه ادامه پیدا میکند و درست جایی که سمت راست میپیچد، درِ چوبی سفیدی دیده میشود: ورودی اسپورتینگ (۲۰). دو طرف گذرگاه شنی، چند زمین تنیس وجود دارد. بعد، فقط کافی است چشمهایم را ببندم تا ردیف طولانی اتاقکها و پلاژ ماسهای که حدود سیصد متر گسترده میشود، یادم بیاید. در دورترین نقطه، یک باغ انگلیسی، کافه و رستورانِ اسپورتینگ را که در نارنجستانی قدیمی بنا شدهاند، در خود جا داده است. تمام اینها شبهجزیرهای را تشکیل میدهند که در سال ۱۹۰۰ به سازندهٔ اتومبیلهای گوردنگرام (۲۱) تعلق داشت.
از طرفِ دیگر خیابان آلبینی، به موازات اسپورتینگ، بلوار کاراباسل (۲۲) شروع میشود و تا هتل هرمیتاژ (۲۳)، وندسور (۲۴) و آلهامبرا (۲۵)، مارپیچ بالا میرود، ولی میتوان سوار تراموا هم شد. تابستانها تا نیمهشب کار میکند و باید در ایستگاه کوچکی که از بیرون شبیه یک کلبه است، منتظر نشست. پوشش گیاهی اینجا متنوع است و آدم نمیفهمد در آلپ است یا حاشیهٔ مدیترانه، یا حتا زیر خط استوا. کاجهای چتری. درخت گل ابریشم. صنوبر. نخل. توی بلوار که جلو بروید، دامنهٔ تپه به چشم میآید: تمام دورواطرافْ دریاچه و رشتهکوههای آراویس (۲۶) است و آنطرفِ آب، سرزمین دوری به نام سویس.
هرمیتاژ و وندسور فقط آپارتمانهای مبله در اختیار مسافر میگذارند. بااینحال، ورودی وندسور و جدارهٔ شیشهاییی را که در امتداد سرسرای هرمیتاژ است، خراب نکردهاند. یادتان نرود: آنجا پُر بود از گیاهان گرمسیری. وندسور در سال ۱۹۱۰ تأسیس شده و نمای سفیدش، درست مثل نمای رول (۲۷) و نگرسکو (۲۸) در نیس، شبیه سفیدهٔ تخممرغ و شکری است که روی کیک میگذارند. هرمیتاژِ اُخراییرنگْ سادهتر و باشکوهتر بود. شبیه هتل روآیالِ دوویل بود. بله، مثل یک برادر دوقلو. آنها واقعاً آپارتمانی شدهاند؟ حتا یک پنجره هم روشن نیست. عبور از سرسراهای تاریک و بالا رفتن از پلهها جرئت میخواهد. آن وقت معلوم میشود کسی آنجا زندگی میکند یا نه.
آلهامبرا هم با خاک یکسان شده. دیگر هیچ اثری از باغهای دورتادورش نیست. لابد میخواهند جایش یک هتل مدرن بسازند. یک تلاش کوچک ذهنی: در تابستان، باغهای هرمیتاژ، وندسور و آلهامبرا به تصویری که انسان از «بهشت گمشده» یا «سرزمین موعود» در ذهنش دارد، خیلی نزدیک بودند. از این سه هتل، کدامشان باغچهٔ بزرگ کوکب داشت و نردهای که به آن تکیه میدادی و دریاچهٔ آن پایین را تماشا میکردی؟ مهم نیست. شاید آن زمان، ما آخرین شاهدان چنین دنیایی بودیم.
زمستان است و دیروقت. آنطرف دریاچه، چراغهای نمگرفتهٔ سویس زورکی دیده میشود. از انبوه گیاهان کاراباسل فقط چند درخت خشکیده باقی مانده و چند کپه علف تکیده. بناهای وندسور و هرمیتاژ سیاهوسوختهاند. شهر آن حالت همهپسند و دیدنیاش را از دست داده. به اندازهٔ یک مرکز بخش شده. شهر کوچک مخفیشدهای انتهای قلمرو فرانسه. دفتردار و فرماندار در کازینوِ بدون مشتری بازی میکنند. همینطور خانم پیگو (۲۹) که مدیر آرایشگاه است، چهل سالی دارد، بور است و به خودش عطر «شوکینگ»(۳۰) میزند. کنارش، پسر فورنیه (۳۱) ایستاده که خانوادهاش مالک سه کارخانهٔ نساجی در فاورژ (۳۲) هستند؛ خانم سرووز (۳۳) مدیر آزمایشگاههای داروسازی شامبری (۳۴) است و در گلف، رودست ندارد. او که خلاف خانم پیگو سبزه است، همیشه پشت فرمان بیامو مینشیند و بین ژنو و ویلایش در شاووآر در رفتوآمد است و جوانها را هم خیلی دوست دارد. او اغلب با پمپن لاورل (۳۵) دیده میشود. میتوان هزاران جزئیات بیارزش و بهتآور دیگر دربارهٔ زندگی روزمره در این شهر برشمرد، چرا که مطمئناً محیطش و آدمهایش در این دوازده سال تغییر نکردهاند.
کافهها بستهاند. نور صورتیرنگی از لای درِ سنترا نفوذ میکند. میخواهید داخل شویم تا ببینیم پوشش چوبی دیوار عوض نشده و آباژور اسکاتلندی هنوز سرجایش، سمت چپ پیشخان است؟ عکسهای امیل آله (۳۶) موقع پیروزی در مسابقات قهرمانی جهان در انگلبرگ (۳۷) را برنداشتهاند. همینطور عکسهای ژام کوته (۳۸). و عکس دانیل هاندریکس (۳۹). همگی بالای قفسهٔ نوشیدنیهای اشتهاآور ردیف شدهاند. مسلماً رنگشان زرد شده. در تاریکوروشن، تنها مشتری کافه که مردی سرخرو با کت چهارخانهدار است، در عالم خودش به پیشخدمت فکر میکند. اوایل سالهای شصت، این دختر زیبایی چشمگیری داشت، اما بعد، روزبهروز سنگین شد و سنگینتر.
صدای پاهای خودت را در خیابان سوتوکور سومیه (۴۰) میشنوی. دست چپ، سینما رژان (۴۱) همان سینمایی است که بود: هنوز همان دیوار نارنجی و همان نوشتهٔ «رژان» با حروف انگلیسی و ارغوانیرنگ. بااینحال، حتماً سالن را امروزی کردهاند و صندلیهای چوبی و عکسهای ستارههای سینما که دکور ورودی بودند، عوض شدهاند. میدان «ایستگاه» تنها جای شهر است که چندتایی چراغِ روشن دارد و هنوز هم کمی جنبوجوش بر آن حاکم است. قطار تندروِ پاریس شش دقیقه بعدِ نیمهشب وارد ایستگاه میشود. سربازهای پادگان برتوله (۴۲)، با چمدانهای فلزی یا مقوایی، در دستههای کوچک و پُرسروصدا از راه میرسند. چند نفری آواز صنوبر قشنگ من را میخوانند: بدون شک به خاطر نزدیک شدن نوئل است. آنها روی سکوی شمارهٔ ۲ بههم چسبیدهاند و با آرنج به پشت یکدیگر میکوبند. انگار عازم جبههاند. بین آنهمه پالتوِ نظامی، کتوشلوار بژی هم دیده میشود. از قرار معلوم، مردی که این کتوشلوار را پوشیده سردش نیست؛ شال ابریشمی سبزی دور گردنش انداخته و با عصبانیت فشارش میدهد. از این گروه به آن گروه میرود، گیجوگم است و سرش را چپوراست میچرخاند. انگار وسط شلوغی دنبال کسی میگردد. میرود و از یک نظامی سؤال میکند، اما این نظامی و دو رفیقش با تمسخر براندازش میکنند. سربازهای دیگر هم چرخیدهاند و سر راهش سوت میزنند. وانمود میکند به آنها هیچ توجهی ندارد و چوبسیگارش را بین دندانهایش میجود. حالا کنار یک سرباز جوان و کاملاً بورِ پیادهنظام میرسد، که از بقیه دور است. این یکی گهگاه به همقطارهایش یواشکی نگاهی میاندازد و ظاهراً کمی معذب است. مرد به شانهاش تکیه داده و توی گوشش چیزی پچپچ میکند. سرباز جوان پیادهنظام سعی میکند دربرود. همان وقت پاکتی توی جیب پالتوش میگذارد، بدون کوچکترین حرفی نگاهش میکند و از آنجا که بارش برف شروع میشود، یقهٔ کتش را بالا میدهد.
اسم این مرد رنه منته (۴۳) است. ناگهان دست چپش را تا پیشانی بالا میآورد و همان جا مانند سایبانی نگه میدارد. دوازده سال پیش، این حرکت برایش آشنا بود. چهقدر پیر شده…
قطار وارد ایستگاه میشود. برای سوار شدن هجوم میبرند، توی راهروها همدیگر را هل میدهند، شیشهها را پایین میکشند و چمدانها را دستبهدست میکنند. بعضیها آواز میخوانند: این یه خداحافظیه… اما بیشترشان ترجیح میدهند نعره بزنند: صنوبر قشنگ من… برف شدیدتر میبارد. منته سرپا و بیحرکت است و دستش را سایبان کرده. جوان بور از پشت شیشه نگاهش میکند و لبخند موذیانهای گوشهٔ لبش است. با کلاه نظامیاش ور میرود. منته برایش دست تکان میدهد. واگنها پیدرپی راه میافتند و دستهٔ سربازهایی را که آواز میخوانند و دست تکان میدهند، با خود میبرند.
او دستهایش را توی جیبهای کتش فرو کرده و سمت بوفهٔ ایستگاه میرود. دو پیشخدمت میزها را میچینند و با حرکاتی نرم، دورواطراف را جارو میکنند. پشت بار، مرد بارانیپوشی آخرین لیوانها را مرتب میکند. منته نوشیدنی سفارش میدهد. مرد با لحن خشکی جواب میدهد که تعطیل است. منته دوباره نوشیدنی میخواهد. مرد کلمهها را بخشبخش میکند و با لحنی کشیده میگوید «اینجا، اینجا، خونهٔ خاله نیست.»
پشتسرش، دو نفر دیگر قاهقاه میخندند. منته جنب نمیخورد. به نقطهٔ روبهرویش خیره شده. بهنظر خسته و کلافه میآید. یکی از پیشخدمتها چراغهای دیوار سمت چپ را خاموش میکند. فقط محدودهٔ روشنِ زردرنگ دور پیشخان باقی میماند. آنها دستها را روی سینه قلاب کرده و منتظرند. یعنی دکوپوزش را خُرد میکنند؟ چه کسی میداند؟ شاید منته با کف دستش روی پیشخانِ چرک بکوبد و با آن پشت خمیده و خندهٔ متکبرانهٔ گذشتهها، سرشان داد بزند «من ملکه آسترید (۴۴) م، ملکهٔ بلژیکیها!»
۲
در هجدهسالگی، لب این دریاچه، در این ایستگاه معروف آبگرم معدنی، چهکار میکردم؟ هیچ کار. در پانسیون خانوادگی تیول (۴۵) در بلوار کاراباسل سکونت داشتم. میتوانستم داخل شهر اتاق بگیرم، ولی ترجیح میدادم آن بالاها باشم، در دوقدمی وندسور و هرمیتاژ و آلهامبرا، تا از تجمل و باغهای انبوهشان قوتقلب بگیرم.
چون از ترس داشتم جانبهلب میشدم. از آن زمان، این ترس هیچوقت دست از سرم برنداشته بود: آن وقتها خیلی محکمتر و سمجتر بود. از پاریس فرار کرده بودم، چون فکر میکردم این شهر برای آدمهایی مثل من خطرناک است. آنجا یک فضای نظامی ناخوشایند حاکم بود. هجوم پلیس و دستگیریهای جمعی فراوان. بمبها منفجر میشدند. میخواهم زمان دقیقش را مشخص کنم و برای این کار، جنگها بهترین سرنخ تاریخیاند. ولی کدام جنگ؟ همانی که «جنگ الجزایر» نام داشت؛ اوایل دههٔ شصت، دورانی که مردم سوار ماشینهای روباز میشدند و زنها بدلباس بودند. همینطور مردها. ترسم خیلی بیشتر از امروز بود و به همین خاطر، این پناهگاه را که در پنجکیلومتری سویس بود، انتخاب کردم. با شنیدن کوچکترین صدای آژیر خطری، کافی بود از دریاچه بگذرم. پیش خودم فکر میکردم هر چه به سویس نزدیکتر باشم، شانس بیشتری برای فرار از جنگ دارم. هنوز نمیدانستم که سویس وجود ندارد.
«فصل تعطیلات» از ۱۵ ژوئن شروع شده بود. بهزودی جشنها و ضیافتها یکی پس از دیگری برپا میشد. شام «سفیرها» در کازینو. کنسرت آواز ژرژ اولمر (۴۶). سه اجرای «آقایون، خوب گوش کنید». مراسم آتشبازی به مناسبت ۱۴ ژوییه در میدان گلف شاووآر، مجلس پایکوبی مارکی دوکووا (۴۷) و برنامههای دیگری که اگر فهرست چاپشدهٔ سازمان توسعهٔ گردشگری دستم بود، حتماً یادم میآمدند. آن را نگه داشتهام و مطمئنم بین صفحههای کتابی که آن سال میخواندم، پیدایش میکنم. کدام کتاب؟ هوا «عالی» بود و مشتریهای همیشگی پیشبینی میکردند که آسمان تا اکتبر آفتابی باشد.
خیلی کم میرفتم آبتنی. در کل، روزهایم را در سرسرا و باغهای وندسور میگذراندم و خودم را قانع میکردم که لااقل اینجا خطری تهدیدم نمیکند. وقتی ترس برم میداشت ــ مثل گلی که گلبرگهایش را آرامآرام باز میکند ــ روبهرو را نگاه میکردم، آنطرف دریاچه را. از محل باغهای وندسور، یک روستا دیده میشد. مستقیم، حدود پنج کیلومتر. این فاصله را میشد شناکنان رفت. شبانه، با یک قایقموتوری کوچک، بیست دقیقهای طول میکشید. بله. سعی میکردم خودم را آرام کنم. شمردهشمرده زیرلب میگفتم «شبونه، با یه قایقموتوری کوچولو…» همهچیز روبهراه میشد. دوباره شروع میکردم به رمان خواندن یا مجلهای که از جنگ نمینوشت (روزنامه خواندن و گوش دادن به اخبار رادیو را برای خودم قدغن کرده بودم. هربار که میخواستم بروم سینما، حواسم را جمع میکردم که بعد از پخش خبرها برسم). نه، اصلاً دلم نمیخواست از سرنوشت دنیا چیزی بدانم. نمیخواستم آن ترس و آن حسِ فاجعهٔ قریبالوقوع را بیشتر کنم. دلم میخواست فقط به چیزهای بیاهمیت مشغول باشم: مُد، ادبیات، سینما، سالن موسیقی. روی صندلیهای بزرگ تاشو دراز بکشم، چشمها را ببندم و خستگی درکنم. خصوصاً خستگی درکردن. فراموش کردن. هان؟
دم غروب سرازیر میشدم سمت شهر. در خیابان آلبینی روی نیمکتی مینشستم و جنبوجوش لب دریاچه و ازدحام قایقهای بادبانی و پدالی را تماشا میکردم. آرامشبخش بود. بالای سرم، شاخوبرگ چنارها محافظم بودند. با گامهای آرام و محتاط، به راهم ادامه میدادم. در میدان پاکیه، همیشه یک میز پرت را توی تراس تاورن انتخاب میکردم و همیشه هم کامپاریزودا (۴۸) سفارش میدادم. بعد به جوانهای دوروبرم، که خودم هم جزءشان بودم، نگاه میکردم. هر چه ساعت جلوتر میرفت، تعدادشان بیشتر میشد. هنوز صدای خندههایشان را میشنوم. موهای رهاشده روی چشمهاشان را به خاطر دارم. دخترها لباسهای ورزشی تنگ میپوشیدند. پسرها یقهٔ باز پیراهنشان را روی دستمالگردن میانداختند و از کتهای ورزشی مارکدار بدشان نمیآمد. موهایشان کوتاه بود و به این مدل مو «میدان» میگفتند. آنها پارتی راه میانداختند و دخترها را دعوت میکردند. جوانهای احساساتی و سربهراهی که باید به الجزایر اعزام میشدند. ولی من نه.
ساعت هشت به تیول برمیگشتم و شام میخوردم. این پانسیون خانوادگی که از بیرون شبیه یک کلبهٔ شکار بود، هر تابستان تقریباً دهتا مشتری همیشگی داشت. همگی آنها شصت سال را رد کرده بودند. اول از حضورم عصبانی بودند. جرئت نداشتم نفس بکشم. حرکاتم محدود بود، قیافهام یخزده و چشمهایم درست نمیدیدند ــ تا حد امکان پلک نمیزدم ــ و اینطور سعی میکردم موقعیت متزلزلم را از چیزی که هست، بدتر نکنم. آخرش به حسننیتم پی بردند و گمانم دیدِ مهربانتری به من پیدا کردند.
غذایمان را در یک سالن غذاخوری به سبک معماری ساووآ (۴۹) میخوردیم. میتوانستم سر صحبت را با بغلدستیهایم که یک زوج پیر و شیکپوش پاریسی بودند باز کنم، اما به دلایل خاصی فکر میکردم که مرد قبلاً بازرس پلیس بوده. بقیه هم جفتجفت شام میخوردند، غیر از آقای سبیلنازکی که قیافهاش مثل سگهای شکاری بود و انگار آنجا ولش کرده بودند. بین هیاهوی گفتوگوها، هرازگاهی صدای عُق زدنهای کوتاهی که بیشتر شبیه زوزه بود، به گوشم میرسید. مشتریهای پانسیون وارد سالن میشدند، روی صندلیهای راحتی فوت میکردند و بعد مینشستند. خانم بوفاز (۵۰) که مالک تیول بود، برایشان یک جوشانده یا هضمکننده میآورد. زنها با هم گپ میزدند. مردها شروع میکردند به ورقبازی. آقایی که شبیه سگهای شکاری بود، دورتر مینشست و بعد از آنکه با قیافهٔ غمگرفتهاش سیگار برگی آتش میزد، بازی را دنبال میکرد.
زیر نور ملایم و آرامشبخش آباژورهای ابریشمی که لامپهایشان صورتی مایل به نارنجی بود، من هم با خیالی آسوده کنارشان مینشستم. ولی باید با آنها حرف میزدم یا در ورقبازیشان شرکت میکردم. شاید هم راضی بودند که همان جا ساکت بنشینم و نگاهشان کنم. دوباره سرازیر میشدم سمت شهر. سر ساعت نه و پانزده دقیقه ــ درست بعدِ اخبار ــ وارد سالن سینما رژان یا سینمای کازینو که شیکتر و راحتتر بود، میشدم. یکی از برنامههای رژان را پیدا کردهام که مربوط میشود به آن تابستان.
سینما رژان
از ۱۵ تا ۲۳ ژوئن:
الیزابت مهربان و خشن. فیلمی از ه. دوکوآن
از ۲۴ تا ۳۰ ژوئن:
سالِ گذشته در ماریانباد. فیلمی از آ. رسنه
از اول تا ۸ ژوییه:
ار. پ. ز با برلین تماس میگیرد. فیلی از ر. حبیب
از ۹ تا ۱۶ ژوییه:
وصیت اورفه. فیلمی از ژ. کوکتو
از ۱۷ تا ۲۴ ژوییه:
ناخدا فراکاس. فیلمی از پ. گاسپارویت
از ۲۵ ژوییه تا ۲ اوت:
شما کی هستید، آقای سورژ. فیلمی از ی. سیامپی
از ۳ تا ۱۰ اوت:
شب. فیلمی از م. آنتونیونی
از ۱۱ تا ۱۸ اوت:
دنیا. فیلمی از سوزی وونگ
از ۱۹ تا ۲۶ اوت:
دور باطل. فیلمی از م. پکاس
از ۲۷ اوت تا ۳ سپتامبر:
بیشهٔ عاشقان. فیلمی از س. اوتان لارا
تصاویری از این فیلمهای قدیمی به ذهنم میرسند.
بعدِ سینما، دوباره میرفتم تاورن و چیزی مینوشیدم. از جوانها خبری نبود. نصفهشب. لابد جایی میرقصیدند. به تمام آن صندلیها و میزهای خالی و پیشخدمتهایی که چترهای آفتابی را برمیگرداندند، دقیق میشدم. زل میزدم به فوارهٔ بزرگ و درخشان آنطرف میدان، جلوِ ورودی کازینو. مدام رنگ عوض میکرد. برای سرگرمی، سبز شدنش را میشمردم. یکجور وقتگذرانی مثل بقیهٔ وقتگذرانیها، مگر نه؟ یکبار، دوبار، سهبار. وقتی به عدد ۵۳ میرسیدم، بلند میشدم. اما بیشتر وقتها زحمت ادامهٔ این بازی را به خودم نمیدادم. نوشیدنیام را ماشینی مزهمزه میکردم و غرق خیالپردازی میشدم. لیسبونِ دوران جنگ را یادتان هست؟ آن آدمهای سرگردانِ توی بارها و سرسرای هتل آویز (۵۱) را که با چمدان و باروبندیل سفر، چشمبهراه کشتییی بودند که نمیآمد؟ خوب، حالا بعد از بیست سال، من حس میکردم یکی از آنهایم.
چند دفعه که لباس فلانل پوشیدم و تنها کراواتم را بستم (کراواتی سرمهای که گلهای سوسن داشت و یک امریکایی به من داده بود و پشتش این کلمهها دوخته شده بودند «Internatianal Bar Fly». بعدها فهمیدم که اسم انجمن مخفی الکلیهاست. آنها از روی این کراوات میتوانستند یکدیگر را بشناسند و بههم کمک کنند.)، هوس میکردم وارد کازینو شوم و چند دقیقهای در چارچوب برومل (۵۲) بایستم و پایکوبی مردم را تماشا کنم. آنها سی تا شصتساله بودند. گاهی دختر جوانی همراه مرد میانسال لاغری دیده میشد. مشتریهای بینالمللی و خیلی «شیکی» که با آهنگهای معروف ایتالیایی یا موسیقی کالیپسو موج میخوردند و شادی میکردند. بعدش بالا میرفتم و وارد سالن میشدم. بازیکنها معمولاً مبلغهای زیادی وسط میگذاشتند. پولدارترین بازیکنها از سویس میآمدند که نزدیک آنجا بود. یادم میآید یک مرد مصری خیلی تنومند با موهای حنایی براق و چشمهای درشت، متفکرانه به سبیل انگلیسیاش دست میکشید. او ورقهای پنجمیلیونی وسط میگذاشت و میگفتند یارو پسرعموی ملکفاروق است.
همین که هوای آزاد به سرم میخورد، احساس آرامش میکردم. سلانهسلانه خیابان آلبینی را میگرفتم و برمیگشتم طرف کاراباسل. بهعمرم شبهایی به قشنگی و شفافی آن شبها ندیدهام. چراغ ویلاهای کنار دریاچه درخششی داشتند که چشم را میزدند. حس میکردم از آنها نغمهٔ خوشآهنگی بلند میشود؛ یک تکنوازی ساکسیفون یا ترومپت. علاوهبراین، صدای چنارهای خیابان را هم خیلی خفیف و جزئی میشنیدم. روی نیمکت فلزی کلبه منتظر آخرین تراموا مینشستم. سالن فقط با یک چراغخواب روشن بود و من آرامآرام، با اعتمادبهنفس کامل، در آن سیاهی کبود جلو میرفتم. از چه چیزی باید میترسیدم؟ هیاهوی جنگ و قیلوقال دنیا به این راحتیها به آبادی ما نمیرسید. چه کسی به سرش میزد که بیاید آنجا و بین آدمهای برجستهای که تعطیلات تابستانیشان را میگذراندند، دنبال من بگردد؟
اولین ایستگاه پیاده میشدم: سنشارلکارابسل (۵۳). تراموای خالی به بالا رفتنش ادامه میداد. مثل یک کرم شبتاب بزرگ.
بعد از اینکه کفشهایم را درمیآوردم، پاورچینپاورچین از راهرو تیول رد میشدم، چون خواب آدمهای پیر سبک است.
ویلای دلگیر
نویسنده : پاتریک مودیانو
مترجم : حسین سلیمانی
نژادناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۶۱ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید