کتاب « پاییز فصل آخر سال است »، نوشته نسیم مرعشی
تابستان
تکهٔ اول
دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزارساله. هنوهنِ نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آنطرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدانبهدست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی میزد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم.
دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.
روی لبهٔ خوابم هنوز. لبهٔ زجرآور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازهای تمامنشدنی را در سلولهای تنم نگه میدارد. چشمهایم را سخت باز میکنم تا زجر تمام شود. درِ نیمهباز کمد را جلوم میبینم و چراغخواب خاموش را، روی میز کوچکی که پُر از لیوان کثیف و یک ساعت خوابیده و چند کتاب است. کتابهای تو. روی ملافهٔ کنارم دست میکشم. نیستی. هیچکس نیست. اینجا کجاست؟ چند سالم است؟ چندشنبه است؟ نمیدانم. حالم را ولی میدانم که بد است. ته گلویم تلخ است و چیزی در سینهام پرپر میزند. تشنهام. باید یادم بیاید. دست چپم را از زیر تنم بیرون میکشم. ساعت فلزی روی مچِ عرقکردهام جا انداخته. یازده و پنج دقیقه. چرا اینقدر دیر؟ چشمهایم را میبندم و مغزم را توی مشت فشار میدهم. فکر میکنم به دیروز، به پریروز. یادم میآید. یکشنبه است و امروز برای کار قرار دارم. پتو را کنار میزنم.
گوشی را که برداشتم، گفت: «سلام لیلاخانم. امیر صالحی هستم. شمارهٔ شما را از ساغر گرفتهام.»
گفت دارند یک روزنامهٔ جدید درمیآورند. گفت هر روز سه صفحهٔ فرهنگی دارند. یک صفحهاش ظهر میرود برای چاپ، دو صفحهاش عصر. گفت اگر فرصت دارم و اگر دوست دارم، یکشنبه عصر سری بهشان بزنم.
فرصت دارم. هر چهقدر که بخواهد. در این چهار ماه غیر از وقت بیمصرف چیز دیگری نداشتهام. وقتی که به هیچ میگذرد و از عمر نیست. نه از آن کم میکند و نه چیزی به آن اضافه میکند. با سردبیر هفتهنامهای که در آن کار میکردم کنار نمیآمدم. چهار ماه پیش بود که آمد جلوِ میزم ایستاد و گفت مطلبت مال من است و میتوانم هر تغییری که دلم بخواهد در آن بدهم. کاغذهایم را جمع کردم. گفت فکر کردهای چه مینویسی که نمیشود حتا یک کلمهاش را تغییر داد؟ کتابها و خودکارها را ریختم توی کیف. گفت دیگر نمیخواهم بشنوم که آمدهای و اعتراض کردهای. کیفم را روی شانهام انداختم و گفتم دیگر نمیشنوید. و بیرون آمدم. نمیفهمید که تغییرش متنی را که نوشته بودم خراب کرده بود. از وقتی بیرون آمدهام، هر روز صبح بیدار شدهام و خورشید را قدمبهقدم دیدهام که آسمان را گذرانده تا شب شده و خوابیدهام. کار دیگری یادم نمیآید کرده باشم. گاهی روجا را دیدهام یا شبانه را. آمدهاند اینجا یا رفتهایم بیرون چیزی خوردهایم و باز برگشتهام خانه. یکبار هم بابا آمد و باهم رفتیم اهواز، مامان و بقیهٔ فامیل را دیدم. سه روز یا چهار روز، یادم نیست. فرصت دارم برای کار. هر چهقدر که بخواهد. اما دوست، نمیدانم دارم یا نه. باید داشته باشم، حتماً دارم. قبلاً کارم را دوست داشتم. تو باید خوب بدانی. سر کار میخندیدم. خندههایم یادم هست. حالا اما، چهکار دوست دارم بکنم غیر از دراز کشیدن و شمردن روزهای باقیمانده؟ نمیدانم.
بابا گفت: «بیا بگذارمت شرکت نفت، توی رشتهٔ خودت کار کن. حقوق خوب بگیر، آیندهات را بساز. پیش خودمان هم هستی.»
نمیخواهم برگردم اهواز. آدم که راهِ رفته را برنمیگردد. همان سه چهار روزی که آنجا بودم فهمیدم نمیتوانم بمانم. اهواز گرم است. هُرم گرما از زمین بلند میشود و روی سینهٔ آدم هوار میشود. چهقدر عصر بروی جادهٔ ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چهقدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک میدهد مجله بخوانی؟ چهقدر عصرها بروی بازار کیان با زنهای عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ اینبار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچکتر از کودکیام. با چهار قدم از هر خیابانی رد میشدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکهٔ نخلها. فلکهٔ نخلها وصل شده بود به سیدخَلَف. حیاطهای کوچک و سنگرهای اندازهٔ قوطیکبریت، وقتی خیره میشدم بهشان، تصویرهای کودکیام را بههم میریخت و خاطرههایم را گم میکرد. شبها آنجا قرار نمیگرفتم. دلم خانهٔ خودم را میخواست. تختم را. تختمان را.
شبانه گفت: «بیا شرکت. نیروی جدید میخواهند. مثل سالهای دانشگاه، همه دور همایم. خوش میگذرد.»
خوش نمیگذرد، میدانم. هر روز باید بنشینم پشت میز، و روی کاغذ و نقشه و مانیتور و همهجا عدد بنویسم. چهارها قاطی دوها میشوند، دوها قاطی پنجها و همه پشتسر هم ردیف میشوند و مغزم را میجوند. پشتشان منفی میآید و ممیز. صفر، نقطه، سه. صفر، نقطه، هشت. قطرِ شِفت ضربدر ارتفاع پره میشود، طول پیستون منهای اندازهٔ سیلندر میشود و اینها دیوانهام میکند. مثل سالهای دانشگاه، شبانه میرود توی خودش و روجا سرش را میکند توی کامپیوتر. کسی با من حرف نمیزند؛ در آن دفتر دلگیر تنها میمانم.
روجا گفت: «جمع کن برویم. تو امتحان زبانت را بده، پذیرش و ویزایت با من. میمانی اینجا چهکار کنی؟»
ــ اگر میخواستم بروم، با میثاق میرفتم.
ــ لج میکنی لیلا. با خودت لج میکنی.
نمیخواهم بروم. چرا هیچکس حرفم را نمیفهمد؟ حالا، حتا اگر بخواهم، دیگر زورم به این کارها نمیرسد. زورم به اندازهٔ روجا یا به اندازهٔ تو نیست. رفتن را از نزدیک دیدهام. در خانهٔ خودم بودی و دانهدانه از هر کاغذی که آماده کردی، نردبام ساختی و قدمبهقدم دور شدی از من. سخت بود. هزارتا نامه و مدرک جمع کردی، دادی برای ترجمه، مُهر زدی، امضا کردی، وقت سفارت گرفتی… وقت سفارت؟ امروز یکشنبه است و روجا صبح زود وقت سفارت داشت. گفته بودم بیدارش میکنم. چرا یادم رفت؟
ــ دستگاه مشترک موردنظر…
حتماً بهموقع بیدار شده و رفته که گوشیاش خاموش است. روجا که از قرار جا نمیماند. روجا قوی است. مثل تو.
سرم گیج میرود. باید چای درست کنم و چیزی بخورم. پایم را که از اتاق بیرون میگذارم، بههمریختگی خانه آوار میشود روی تنم. زیرسیگاری پُر از تهسیگار شده. بدت میآمد و زود خالیشان میکردی. میگفتی خانه بوی خوابگاه میگیرد. بشقابهای کثیف، پُر از دستمالکاغذی و چربی خشکشدهٔ غذاهای نیمخورده، پخشاند روی پیشخان. تابلوهای روی دیوار یک بندانگشت خاک گرفتهاند. شیشهٔ میز پُر از جای انگشت کثیف شده و روزنامههای نخواندهٔ دیروز و پریروز و تمام هفتهٔ پیش روی آن پخش است. مانتوم افتاده روی دستهٔ مبل. برمیگردم توی اتاق و زیر پتو پناه میگیرم. اینجا خانهٔ من نیست. باید روزی را که از من فرار میکند پیدا کنم و خانه را شبیه خانه کنم. اگر رفتم سر کار و خوب شدم و خوب ماندم، باز به خانه میرسم. همهچیز را مرتب میکنم. لامپهای سوخته را عوض میکنم. مبلهای قرمزم را میدهم درست کنند. کثیف شدهاند و فنرهایشان خوابیده. پولیش لازم دارند و چند دکمهٔ سفید که مثل روز اولشان شوند. دوستشان نداشتی. خسته شده بودی از رنگشان. از اول گفته بودی خسته میشوی. از همان روزی که رفته بودیم خرید. من و تو و روجا و شبانه کلاس ظهرمان را نرفتیم و از دانشگاه آمدیم بیرون. مامان هنوز نرسیده بود تهران. رفته بودیم مبلهای شهر را ببینیم و یکیشان را انتخاب کنیم تا مامان را از اینور تهران به آنور نکشانیم. روجا میگفت برویم یافتآباد. حوصلهٔ اینهمه راه را نداشتم. گفت همین یکبار است، ولی میدانستم آخرش برای دو سه تکه تیروتخته میخواهد صدبار مرا بکشاند تا ته شهر و برگرداند. تو میگفتی بگذاریم روجا هر کاری دلش میخواهد بکند و شبانه مثل همیشه نگاهش به ما بود و چیزی نمیگفت. از جهانکودک رد میشدیم که چشمم خورد به آن مغازهٔ بزرگ. مبلهای قرمز پشت شیشه با آن دکمهها و گلهای بزرگ سفید دلم را برد. گفتی: «مبل قرمز؟ چند روز دیگر خسته میشوی از آنها. آن کِرم و قهوهایها را نگاه کن چهقدر قشنگاند…»
اخمهای روجا رفت توی هم.
ــ مگر چند سالتان است؟ حالا وقتش است که مبل قرمز بخرید. وقتی پیر شدید، بروید با خیال راحت روی این قهوهایهای زشت بنشینید و نوههایتان را بغل کنید.
قرمزها را دوست داشتم. خسته نمیشدم از آنها. میدانستم. نگاه کردم به شبانه. نظری نداشت.
ــ هم قرمزها قشنگاند، هم قهوهایها. نرویم یافتآباد را هم ببینیم؟
نمیخواستم بروم یافتآباد. همانها را میخواستم. همان قرمزها را که گران و جیغ بودند و خانهمان را شاد میکردند. مثل خودمان. زنگ زدم به بابا.
ــ فکر پولش را نکن باباجان. چند سال میخواهی روی آنها بنشینی. هر رنگی دوست داری بخر. هر چیزی که میخواهی.
خریدمشان. ناراضی نبودی. دست میکشیدی به گلهایشان و میگفتی نرماند. بعد که مامان رسید، رفتیم پردهٔ قهوهای خریدیم که دکوراسیون خانه هم سلیقهٔ من باشد هم تو. پردهها دیگر کهنه شدهاند بعد از هفت سال. باید عوضشان کنم. اگر رفتم سر کار و خوب شدم، مینشینم و فکر میکنم چه رنگی بیشتر از این قهوهایهای تیره به قرمز میآید و پردهها را نو میکنم. خانه را دوباره قشنگ میکنم، هر وقت دوباره خوب شدم.
دلم چای میخواهد. هال را از نگاهم پنهان میکنم و میروم آشپزخانه. کتریِ پُر از لکههای هفترنگ را برمیدارم. سنگینیاش مرا یاد جرمگیری میاندازد که هزار سال است یادم رفته بخرم. پُرش میکنم و میگذارم روی اجاقگاز، کنار تمام چربیهای زرد و قرمز خشکیده و دانههای برشتهٔ برنج و رشتههای ماکارونی پُر از لکه که به آنها چسبیدهاند. نگاه میکنم به جای انگشتهای کثیفم روی دستگیرهٔ یخچال. به کابینتها، که پُر از خردهنان و کیسههای پلاستیکی خالی است و این لکهٔ ماست خشکشده، که با هیبت زرد زشت کویری تکهتکهشدهاش حالم را بههم میزند. از سینک بوی ظرفهای کثیف چندروزه میآید. باید بگویم ملوکخانم بیاید و تمیزشان کند. ماههاست که باید زنگ بزنم، اما تحملم بس نیست برای اینکه صبح تا عصر بالای سرش بایستم و به داستان زندگی دختر بیچارهٔ طلاقگرفته و خواهرشوهر فلجش، که بیست سال است وبال گردنش شده، گوش بدهم. کاش مامان میآمد. حال خوش زندگی را پخش میکرد در خانه. ملوکخانم را میآورد، فریزر را پُر میکرد، توی خانه بوی غذایش میپیچید و مینشست و حرف میزد و حرف میزد. از خاله میگفت که ماشین نو خریده. از زنعمو که چند وقت است زنگ نزده حال پدربزرگ را بپرسد. از بابا که چهقدر دلش برای من و سمیرا تنگ شده و هر شب که از مطب میآید دلش دو دخترش را میخواهد که سر شام کنارش باشند. از دخترخالهاش که با دو بچهٔ دوقلویش چه میکند و اینکه بچهٔ سمیرا چه کلمهٔ فارسی دیگری یاد گرفته و چهقدر قشنگ آن را میگوید. من هم مینشستم جلوش روی مبل، چای تازهٔ خوشرنگ مینوشیدم و پرتقال پرپرشده میخوردم و به صدایش که در خانه میپیچید گوش میدادم و همینطور الکی نچنچ میکردم.
آبجوش را که میریزم توی لیوان، رگههای قهوهای دود میشوند توی آب و پیچوتاب میخورند. نخ کیسهٔ چای را میکشم. رگهها باهم قاطی میشوند و برایم چای فوری درست میکنند. نیستی و با خیال راحت قوری را در بالاترین کابینت قایم کردهام و فقط چای فوری میخورم. باید چای بخورم تا سرحال شوم. باید سرحال بروم سر کار. دارم میروم سر کاری که همیشه دوست داشتهام. کاری که خوشحالم میکرد. باید باز هم دوستاش داشته باشم. چرا ندارم؟ چرا هیچچیزِ این روزها دیگر مرا نمیخنداند؟ به خاطر بیکاری است حتماً. باید چیزی داشته باشم که مرا فرو ببرد توی خودش و نگذارد بفهمم کجا هستم. باید روزهایم را بگذراند. باید حواسم را پرت کند از همهچیز. حواسم که به چیزی پرت نمیشود، فکرها پیدایشان میشود. خودم را ول میکنم روی مبل قرمز و هزار ساعت هم که بنشینم حوصلهام سر نمیرود بس که فکر میدود توی سرم. فکر خودم، تو، سمیرا، زندگی شبانه و ماهان. فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند. مثل لکهٔ زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه. اما کار که داشته باشم، دیگر فکر نمیکنم. کار میکنم و خسته میشوم و بعدش خستگیام را بغل میکنم و آرامِ آرام میخوابم. روجا گفت: «چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ تو که نیازی نداری به کار.» چرا نمیفهمید زندگی لعنتی من همین یک دلخوشی را دارد. فقط همین یکی را. از وقتی رفتهای، چیز دیگری در آن باقی نگذاشتهای. اما حالا باید خوشحال باشم. باید خوشحالیام یادم بیاید. سرم را در دستهایم فشار میدهم و دنبال صدای خندهٔ بلند خودم میگردم.
ــ بیا دیگر، اینقدر نایست لیلی. دیرمان شده.
ــ خواهش میکنم. فقط یک دقیقه. نمیتوانم.
دستم توی دست تو بود و بلندبلند میخندیدم. کنار خیابان تا شده بودم. نفسم از خنده بند آمده بود و دردی را که در دلم پیچیده بود یادم است. دستم را میکشیدی. دیرمان شده بود. به چه میخندیدم؟ یادم نیست. فقط یادم است انقلاب بودیم. سینما بهمن. فیلم بدی از جشنواره دیده بودیم و برمیگشتیم دانشگاه. خیابان کارگر، بین سیدیفروشها و سمبوسهفروشها، پرینت ارزان، لباس دستدوم و کلوچهٔ فومن دنبال تاکسی میچرخیدیم و از لای دست و کتف و کمر مردم رد میشدیم. تو بلوز سفیدی را که سمیرا برایت فرستاده بود پوشیده بودی. مردی از روبهرو با سرعت به طرفمان آمد. سرش پایین بود. دستم را رها کردی که رد شود. باز خندیدم. مرد نگاهم کرد. یکآن مردد شدی و به سمتم آمدی. مرد سرش را که بلند کرد، دیگر دیر شده بود. سرش خورد توی سینهات و لیوان آبانارش لبپر زد روی بلوز سفیدت و لکهای شد که تا وقتی کنارم بودی، نه با جوششیرین رفت، نه با سرکه، نه وایتکس، نه لکهبر رافونه که آخرینبار بهش زدم و توی چمدانت گذاشتم و گفتم: «فقط در خانه بپوش، وقتی کسی نیست.»
چایِ سردشدهام را یکنفس سر میکشم. صدایش تکانم میدهد. از سکوت خانه است که صدای قورت دادن اینقدر بلند در سرم میپیچد، یا از گوشهایم که دیگر عادت به شنیدن ندارند؟ عادت کردهام به سکوت خالی خانه. به خفگی هوا و زندانی شدن پشت پنجرههای دوجدارهٔ بیصدا. حتا دوست ندارم ساز هم بزنم. چند ماه میشود که پشت پیانو ننشستهام؟ چهار ماه؟ هشت ماه؟ یادم نیست. انگشتهایم را باز میکنم، مشت میکنم و دوباره باز میکنم. بازِ باز. درد تا مچهایم بالا میرود. انگشتهایم دیگر نه نرماند نه سبک. کوتاه و زشت شدهاند. بندهایشان ضخیم و سفت شدهاند و با هر تکان اضافهای درد میگیرند. با این درد و این ناخنهای بلند و بدقواره که لیز میخورند روی کلاویهها، دیگر نمیتوانم پاساژ والس لامینوری را که دوست داشتی بزنم. آمدی نشستی کنارم، روی صندلی پیانو. گفتی: «دوست دارم که ناخنهایت همیشه کوتاهاند و بهشان لاک نمیزنی.»
گفتم به خاطر پیانوست، و یادت دادم اکتاو میمینور باس را سر هر ضرب نگه داری تا من قطعهای از شوپن بزنم. گفتی: «همان روز عاشقت شدم. همان روز که توی آمفیتئاتر دانشگاه نشستی پشت ساز و گمانم چیزی از شوپن زدی. میدانستی دارم نگاهت میکنم؟»
ــ واقعاً داشتی نگاهم میکردی؟ فکر میکردم من اول عاشقت شدم. روز اعتصاب، که مطمئنتر از همهٔ بچهها روی بالاترین پلهٔ انجمن صنفی نشسته بودی و کلاه مخمل فرانسوی سرت بود.
ــ هنوز هم دوست دارم وقتی ساز میزنی و حواست نیست، به انگشتهایت نگاه کنم که میرقصند روی ساز.
تمرین که میکردم، میدانستم ایستادهای توی چارچوب درِ اتاق و نگاهم میکنی. چهطور ساز بزنم وقتی نیستی و نگاهم نمیکنی؟ نیستی و انگشتهایم رقصیدن یادشان رفته. خشک شدهاند و دیگر چیزی از شوپن یادم نیست. باید درستاش کنم. وقتی رفتم سر کار و روز خوبی را که از من فرار میکند پیدا کردم، پیانو را میدهم رگلاژ کنند. دوباره تمرین میکنم تا انگشتهایم مثل روزهای نرفتنات بشوند. باید پارتیتورهایم را پیدا کنم.
چرا امروز سلانهسلانه میرود؟ ساعت هنوز یک نشده. لپتاپم را روشن میکنم و ایمیلهایم را به امید چیزی که هیچوقت نیست باز میکنم. «مهم، مهم، مهم»، «سه روش برای جلوگیری از سرطان سینه»، «مانکن زیبای ایرانی در نیویورک». همه را پاک میکنم. صفحهها را میبندم و وبلاگم را بالا میآورم. پست دیروزم یازده نظر دارد. از پیشنهاد کار جدیدم نوشتهام. از صالحی. از روزنامه و روزهای خوب روبهرو. از خوشحالکنندهترین نگرانیهای دنیا. نوشتهاند: «بهسلامتی»، «شیرینی ما چه میشود؟»، «چه عجب، بالاخره چیزی نوشتی»، «یک سری هم به ما بزن» و چیزهایی مثل همینها. دوست دارم که نمیبینمشان. دوست دارم هر وقت میخواهم چیزی بگویم، از دور بگویم و قایم شوم و هر وقت میخواهم جواب بشنوم، از دور بشنوم. نمیخواهم کسی جلوم بنشیند و نگاهم کند و منتظر حرفی باشد. روزنامه را هم برای همین دوست دارم. دوست دارم توی تحریریه بنشینم و بنویسم و فردا پشت چنار بزرگ کوچهٔ روبهروی کیوسک بایستم و ببینم چند نفر موقع ورق زدن خیره میشوند به تیتر مطلبی که نوشتهام.
تلفن زنگ میخورد. روجاست. میگوید کارش تمام شده.
ــ کِی باید سر کار باشی؟
ــ ساعت چهار و نیم.
میگویم: «بیدار بودم تا آفتاب زد. اما یادم رفت بیدارت کنم. بهموقع رسیدی؟»
بهموقع رسیده. میگوید برویم ناهار. تازه ساعت یک و نیم است و تا قرار روزنامه کلی وقت دارم که باید بگذرد. میگوید: «میآیی؟ حوصله ندارم الان بروم سرِ کار. ناهار میخوریم، بعد من میروم شرکت، تو هم برو روزنامه.»
چیزی پاهایم را بسته. میگویم نمیدانم.
ــ یعنی چه که نمیدانی؟ بیا برویم دیگر. من ماشین ندارم. دو و ربع، آپادانا، سر نیلوفر باش، باهم یک جایی میرویم. میآیی. وقتی سکوت میکنی، یعنی موافقی.
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را میبستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی. رفتی و پدر و مادرت را دیدی. حتماً کلی خندیدی و سربهسر مادرت گذاشتی و گفتی دلتنگی نکند. حتماً خالههایت را، که آمده بودند تو را قبل از رفتن ببینند، بغل کردی و بوسیدی و گفتی زود برمیگردی. دو سهبار چمدانت را باز کردم و مطمئن شدم چیزی جا نمانده و دوباره بستماش و همهاش ساکت بودم. در شهر چرخیدی و با بچهها خداحافظی کردی. حتماً سفارش کردی مرا تنها نگذارند و هوایم را داشته باشند وقتی نیستی. من سکوت کرده بودم و برای آخرینبارها زیپ چمدانت را میکشیدم و تو حتماً با همه خوشوبش میکردی و به کسانی که میخواستی تنهایشان بگذاری، لبخندهای امیدوار میزدی. درِ چمدان را قفل کردم. درِ خانه را باز کردی و آمدی تو. من ساکت بودم. اما موافق، میدانم که نبودم. فکر میکردم نمیروی. منتظر بودم بیایی توی اتاق، مرا ببوسی و بگویی پشیمان شدهام، تو موافق نباشی هیچجا نمیروم. منتظر بودم بیایی و بگویی معلوم است که تنهایت نمیگذارم، کجا بروم بدون تو؟ مطمئن بودم نمیروی. حتا وقتی به آژانس زنگ زدی و گفتی میروی فرودگاه امام، با خودم گفتم نمیروی بدون من. ایستادم توی چارچوب در. لباست را عوض کردی، نگاهم را برگرداندم. پیراهن و پلیور نو پوشیدی. اتیکتهایشان را درآورده بودم و گذاشته بودم روی تخت. خودم برای رفتنات خریده بودم و حواسم بود که شیکترین مسافر هواپیما باشی. پیراهن راهراه یاسی و پلیور خاکستری و شلوارجین تیره. کت نیلیات روی تخت بود. کولهات را نگاه کردی، زیپ بالاییاش را باز کردی و خواستی لباسهایی را که درآوردی در آن بگذاری.
ــ لباس نو زیاد برایت گذاشتهام. اینها را نبر.
گفتی باشد. نگاهم نکردی. جورابت را برداشتی. رفتم توی هال و نشستم روی مبل و کتابم را دست گرفتم. نباید گریه میکردم. تو نمیرفتی. مطمئن بودم نمیروی بدون من. میخواستی مرا بترسانی. صدای چرخ چمدان آمد. جلوِ در بودی. از بالای کتاب نگاهت کردم. کت نیلی را پوشیده بودی. کولهات را زمین گذاشتی، کفشهایت را پا کردی و بندشان را آرامآرام بستی. نگاهت که سمتم چرخید، سرم را پایین انداختم.
ــ بیا بغلم.
نیامدم. رفتم توی اتاق و در را بستم. لباسهایت روی تخت بود. تنها حجم روشنی از تو که بیتو در خانه مانده بود. گوش دادم تا صدای باز و بسته شدن در آمد و صدای چرخهای چمدان که دور میشدند. نباید گریه میکردم. تو برمیگشتی. مطمئن بودم. نمیتوانستی بدون من بمانی و زندگی کنی و خوشبخت باشی. خیلی زود برمیگشتی. شاید از فرودگاه. شاید فردا یا پسفردا.
بین همهٔ لباسهایم، جین تیره و مانتوِ خاکستری میپوشم. میبینی؟ شبیه تو شدهام وقتی داشتی میرفتی سراغ زندگی جدیدت. دارم میروم سراغ زندگی جدیدم و شبیه تو بودن حتماً نشانهٔ خوبی است برایم. صورتم را در آینه نگاه میکنم. چند روز است آرایش نکردهام که دور چشمهایم اینقدر تمیز است؟ هر چه در کیفم هست، دنبال مداد چشم، میریزم روی تخت. گوشهٔ چشمم را با دست چپ میکشم تا چروکهایش باز شود و بالای مژهها خط سیاه میکشم. کج میشود مثل همیشه. مثل تمام خطهای زندگیام که کشیدم و کج شد و پاک کردم و باز کشیدم و باز کج بود. مثل شبهای مشق که صدبار با مداد قرمز لای «بابا» های سیاه خط میگذاشتم و خراب میشد و پاک میکردم و باز میکشیدم و باز خراب میشد و من میماندم و دفتر پاره. به سمیرا التماس میکردم که برایم خط بکشد. نمیکشید و میگفت دیوانه، خوب است همینها؛ و من با چشمهای خیس، باز پاک میکردم و باز مینوشتم. دیگر اما زور پاک کردن ندارم. رویش باز خط میکشم تا پهن شود و کجوکولگیاش گم شود در سیاهی مداد.
همهٔ شالهایم در کمد روی هم ریخته. سیاه ساده، آبی چهارخانه، کِرِم با گلهای نارنجی، ارغوانی و قهوهای دورنگ، و دوباره سیاه. یکی زشت است و یکی چروک. شال بنفشم را میکشم بیرون. از چند ماه پیش که آن را با روجا خریدیم هنوز سر نکردهام و نوِ نو مانده برای امروز.
ــ همین را بردار. پوستت سفید است. بهت میآید. عادت کن به پوشیدن رنگهای شاد.
باید عادت کنم به پوشیدن رنگهای شاد، به خوشحال و سرحال بودن. دارم میروم سر کار. کاری که از هزار سال پیش دوست داشتهام. دنبال رژلب شاد، میروم سراغ کشوِ زیر آینه. یکی هنوز هست. صورتی تیره است و بوی ماندگی میدهد. میمالم روی لبهایم. زشت شدهام. با پشتِ دست پاکش میکنم. همین اثر سرخی که گذاشته کافی است. مهمانی که نمیروم.
پژوِ سیاه جلویی امروز نیست و میتوانم یکضرب از پارکینگ بیرون بیایم. نشانهٔ خوبی است. حتماً امروز قرار است خوب بگذرد. میپیچم توی اتوبان و گیر میکنم میان هجوم ماشینها و رانندههای عرقکرده و بوق و هوای سنگین. این وقت ظهر که وقت ترافیک نیست. چرا نمیخواهد خوب بگذرد؟ ماشین درست راه نمیرود و پاهایم روی گاز و ترمز خوب نمینشینند. مگر چند وقت است رانندگی نکردهام؟ کولر را روشن میکنم. باد گردنم را خنک میکند اما صندلی با تنم نمیسازد. جابهجا میشوم، مانتوم را زیرم مرتب میکنم، صندلی را میکشم جلو، پشتیاش را میخوابانم، کمربندم را باز میکنم… فایدهای ندارد. شیشه را میکشم پایین تا هوا بیاید. هوا گرم است. گرم و کثیف. گرمای ماندهٔ مرداد با گرمای تازهٔ خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور میریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی میدهد. حتا آفتابش هم، از لای کلی کثافت رد میشود و میچسبد به تن و هیچ راهی برای خلاص شدن از بوی مُرده و خفهاش نیست. دلم میخواهد همین حالا برگردم خانه و بنشینم زیر قطرههای خنک دوش و سرم را تکیه بدهم به دیوار و به صدای ریختن آبِ سرد روی کاشیهای آبی گوش کنم. ماشینی پشتسرم بوق میزند. چیزی در سینهام میکوبد. هوا نیست. دارم خفه میشوم. انگشتهایم در کیف، از لای موبایل و کیفپول و هدفون و خودنویس و پاکتِ سیگارهای خشکشده و دفترچه میگذرند و بستهٔ دیازپوکسایدم را پیدا میکنند. قرصِ سبز، کوچک و لیز است و بدون آب راحت میرود پایین.
ــ اضطراب داری باباجان. سعی کن در فشار محیطی قرار نگیری. هر وقت تپش قلب داشتی، یکی بخور. خوابت نمیگیرد، معتادت هم نمیکند. فقط زیادهروی نکن.
چند وقت بود که قلبم ضدضرب میزد. وقتی وقتش نبود، محکم به دیوارهای سینهام میکوبید و چیزی از آن جاری میشد در تنم. بعد تندتند میزد، آنقدر که نفسم را بند میآورد. ترسیدم در خواب سکته کنم. بیدار شوم از خفگی، و کسی نباشد بلندم کند. آنقدر نفسنفس بزنم تا سیاه شوم و بمیرم. بعد تا چند روز کسی پیدایم نکند و بگندم و بو بگیرم. خجالت کشیدم از آنهایی که درِ خانه را میشکنند و از بوی فساد جسدِ سیاهشدهام جلوِ دماغشان دستمال سفید میگیرند. رفتم پیش همدانشگاهی قدیمی بابا. نوار قلب گرفت و اکو، و به بابا زنگ زد.
ــ قلبش هیچ مشکلی ندارد.
بابا گفت برایم دیازپوکساید بنویسد. گوشی را گرفت و با من حرف زد.
ــ وقتی نگران میشوی، یکی بخور. میخواهی چند وقت بیایی پیش ما؟
ــ نه.
ــ میخواهی من یا مامان چند روز بیاییم تهران؟ میخواهی بگویم سمیرا دعوتنامه بفرستد یک مدت بروی فرانسه؟
نمیخواستم. زورم به رفتن نمیرسید. نه به اهواز، نه به فرانسه، نه به هیچجای دیگر. دلم فقط تختم را میخواست. تختمان را. مثل حالا که زورم به اینهمه ماشین نمیرسد و دلم میخواهد دست بزرگی بیاید و برم دارد بگذارد وسط زمستان، توی کوچهای بنبست، زیر سایهٔ یک چنار بزرگ. دلم میخواهد محکم بکوبم به ماشین جلویی و آنقدر گاز بدهم تا ماشینها یکییکی پاره شوند و له شوند و من از وسطشان رد شوم.
میپیچم توی نیلوفر. از جلوِ شکلاتفروشی و ساندویچی و دونر و فستفود و اسباببازی و کلانتری رد میشوم و میرسم به روجا، که سر خیابان ایستاده و با تلفن حرف میزند. صدایش که میکنم، برمیگردد. موهایش را قرمز کرده و چهقدر به سبزِ تیرهٔ چشمهایش میآید. مینشیند و خداحافظی میکند. میگویم: «موهایت چهقدر خوب شده. بهت میآید.»
دست میکشد به موها.
ــ دیروز رنگ کردم. برای سفارت. خودم هم رنگش را دوست دارم. چهطوری؟
ــ مثل همیشه. سفارت چه شد؟
ــ مدارکم را گرفتند. گفتند بین سه هفته تا سه ماه جواب میدهند.
ــ بالاخره سه هفته یا سه ماه؟
ــ نمیدانم. نگفتند.
شیشه را میکشد پایین و شالش را باز میکند.
ــ خیلی گرسنهام. کجا برویم؟
ــ هر جا. فرقی نمیکند.
ــ یعنی چی که فرقی نمیکند؟ حال آدم را میگیری با این بیذوقی. برویم بندر؟ طرح هم که داری.
بندر نزدیک است. میپیچم توی مهناز. دست میکند در کیفش و چند دیویدی میگذارد روی صندلی عقب.
ــ اینها را ببین. همه خوباند. از بین صدتا فیلم انتخابشان کردهام.
ــ ممنون. چه خبر از شبانه؟
ــ بد نیست. بعد از روزنامه بیا شرکت ببیناش.
ــ نمیدانم کارم تا کی طول میکشد. خوب است با ارسلان؟
ــ یک روز خوب است، یک روز بد. پسر بدی نیست. شبانه هم بالاخره باید یکی را پیدا میکرد. چرا هیچی به صورتت نزدهای؟
ــ زدهام… معلوم نیست؟
ــ واقعاً فکر میکنی زدهای؟ روز اولی است که میخواهی بروی سر کار. یککم رژگونه میزدی عین میّتها نباشی، بترسند ازت.
ــ اینجا که جا نیست. کجا پارک کنم؟
ــ بگذار جلوِ این در. حواسمان هست به ماشین.
ــ اینجا نمیشود. جلوِ پارکینگ مردم است.
ــ تو پارک کن. بقیهاش با من!
پیاده میشوم. بقیهاش با روجاست. همیشه بهترین راهها را برای بقیهٔ هر چیز پیدا میکند. ترم چهار بودیم و دلم پَرپَر میزد برای میثاق که یک جا بند نمیشد و یک روز حس میکردم مرا میخواهد و یک روز نه. روجا که قرار شد بیاید اردوی تبریز، گفت تو فقط بیا و خانم باش، بقیهاش با من. وقتی از سفر برگشتیم، من مال میثاق شده بودم و سال بعد باهم در یک خانه بودیم. روجا از توی کیفش قلم و کاغذ بیرون میآورَد و مینویسد ما توی رستورانایم. زیرش یک شکلک خندان میکشد و کنارش یک ساندویچ گندهٔ پُر از کاهو، و زیر برفپاککن میگذارد. دستم را میکشد و میبرد توی رستوران، که خنک و شلوغ است و جا نیست برای نشستن. میرود روی یکی از صندلیهای میز چهارنفرهای مینشیند که یک نفر پشت آن غذا میخورد.
ــ ببخشید آقا، میشود ما اینجا بنشینیم؟
دستاش را میکشم و آرام میگویم راحت نیستم. اشاره میکند به غذای مرد.
ــ الان میرود. نگاه کن، غذایش تمام شده.
کیف و کاغذهایش را پهن میکند روی میز، چسبیده به پیتزای نیمخوردهٔ مرد.
ــ چی میخوری؟ فرقی برایت نمیکند که؛ خودم یک چیزی میگیرم.
میرود پشت پیشخان. راحت نیستم کنار مرد. بلند میشوم و کنار روجا میایستم که دستاش را گذاشته روی پیشخان و با دقت، انگار مسئلهٔ طراحی اجزاست، نصف غذاهای روی تابلو را سفارش میدهد. مرا که میبیند، میگوید: «چرا بلند شدی؟ وسایلم روی میز است. نمیبینی؟»
حساب میکند و باهم برمیگردیم و مینشینیم. راحت نیستم. خودم را روی صندلی جمع میکنم. مرد هم راحت نیست. با دلخوری غذایش را رها میکند و میرود.
ــ گناه داشت. داشت غذایش را میخورد. معذّب شد.
ــ دلش هم بخواهد ما سر میزش بنشینیم.
رو میکند به گارسون. گردنش را کج میکند و به شکمش اشاره میکند. بعد وسایلش را کنار میزند و میپرسد: «چرا باز بیحالی امروز؟ مگر نمیخواهی بروی سر کار؟ مشکلهایت حل شد دیگر.»
ــ مشکلم بیکاری بود؟
ــ آره. بیکاری بود. مگر نمیگفتی زندگی من فقط همین یک دلخوشی را داشته. دیگر چه مشکلی داری؟
پیشغذاهایمان را میآورند. روجا سالاد سیبزمینی را جلوِ من میگذارد.
ــ بخور. سرحال میشوی.
من کِی با خوردن سالاد سیبزمینی سرحال شدهام؟ به ساعتم نگاه میکنم. دیگر به قرار چیزی نمانده، اما شوقم برایش تمام شده. کاش میافتاد فردا، و تا شب همین جا مینشستیم. روجا میگوید: «تو رسیدی، داشتم با سمیرا حرف میزدم. گفت دو سه ماه دیگر شوهرش دفاع میکند و بعد برای چند هفته میآیند ایران.»
ــ کاش وقتی تو میروی، آنجا باشد که تنها نمانی.
ــ باید عادت کنم به تنهایی. امروز گفتند باید برای سفارت یک نامه ببرم که توی آن کسی تأیید کند به من برای مدتی جا میدهد. به سمیرا گفتم، گفت برایم جور میکند. کار سختی است. خودش کار دارد، شوهر دارد، بچهٔ کوچک دارد، برایش دردسر میشود.
ــ نگران نباش. سمیرا دوست دارد کمک کند. مامانم هم کلی ادویهٔ آبادان و زعفران و سبزی یخزده گذاشته کنار که برایش ببری. چمدانت را زیاد پُر نکن.
گارسون لازانیا را جلوِ من میگذارد، پیتزا را جلوِ روجا. روجا دوتا را میکشد وسط میز، کنار هم. یک لقمه از این میخورد، یک لقمه از آن. عاشق غذا خوردنش بودی. میگفتی وقتی جلوت چیزی میخورَد، سیرِ سیر هم که باشی، هوس غذا میکنی. چرا از سرم بیرون نمیروی امروز؟ میگویم: «یادت میآید میثاق به من میگفت لیلی؟»
قلبم هزاربار در ساعت میتپد. فرق است میان اینکه در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که میآیی، واقعی میشوی. موج میشوی در هوا و دیگران هم میبینندت. روجا شنیده و حالا دیگر تو را و لذت به یاد آوردن این را که شبیه هیچکس دیگری صدایم نمیزدی با او شریکم. عینک گردِ دورفلزیات را میزدی و از بالای کتاب میگفتی: «لیلی یعنی تجلی معشوق در چشم عاشق. یعنی خلوص عشق، فارغ از معشوق. لیلی، قدح است و عشق، شراب درون آن. باید قدح را در دست گرفت و مست شد با شراب.»
ــ آره. میگفت لیلی. بهنظرم رومانتیکتر از لیلا است. حالا چرا یاد میثاق افتادی؟
ــ دیشب خوابش را دیدم.
ــ من که گفتم امروز یک چیزیات شده. یک امروز را بهش فکر نکن لطفاً، هشت ماه گذشته. غذایت را بخور. امروز روز مهمی است، باید به چیزهای خوب فکر کنی.
چیزی قلبم را فشار میدهد. راست میگوید، فکر کردن به تو خیلی وقت است که دیگر خوب نیست. چه اهمیتی دارد که صدایم میکردی لیلی یا لیلا. چه اهمیتی دارد که مبلهای خانهمان قرمز بود یا قهوهای. کت نیلی تنات بود یا سرمهای، غذا خوردن روجا را دوست داشتی یا نه. مهم این است که نباید میرفتی؛ اما رفتی. نباید به تو فکر کنم، در روزی به این مهمی.
ــ عادت کردهای به غصه خوردن لیلا. دنیا را برای خودت کردهای تکیهٔ شام غریبان. فقط سینهزن نداری. بیا برو یک قبر درست کن برای میثاق و هر روز روی آن گریه کن، اما باقی دنیا را قبرستان نکن دیگر. غذایت را بخور.
دست میکشم به گلویم. گلولهٔ سفت باز برگشته و راه همهچیز را بسته. گلولهای که از وقتی رفتهای توی گلویم مانده و نسخهٔ هیچ دکتری رویش اثر ندارد. دو ماه قرص خوردم و آمپول زدم و هر روز ضعیفتر شدم تا بابا آمد تهران. اما حتا او هم گلوله را ندید. گفتم: «خوب نمیشود بابا. هیچجوری خوب نمیشود.»
ــ گلویت که سالم است باباجان. کی اینقدر آنتیبیوتیک برایت نوشته؟
روجا دستهایش را روی دلش میگذارد و گارسون را صدا میزند.
ــ آقا یک ظرف به ما میدهی؟ باقی غذا را میبریم.
چشمغره میروم بهش. بُراق میشود.
ــ بورژوابازی درنیاور. تو که نخوردی، دیگر چهکار داری؟ میبرم برای شبانه.
گوشی تلفنش را از کیف بیرون میآورد و شماره میگیرد.
ــ سلام شبانه، شرکت چه خبر؟… کارم یککم طول کشید. بعدش هم آمدیم با لیلا ناهار خوردیم… پیتزا و لازانیا، دارم برایت لازانیا میآورم… باشد.
گوشی را میدهد به من.
ــ چه خبر شبانه؟
ــ هیچی. یعنی بعداً برایت تعریف میکنم. ناهار خوب بود؟
ــ آره، بد نبود. چیزی نمیخواهی؟
ــ دلم ساندویچ میخواهد.
ــ میگویم روجا بگیرد. ساندویچ چی؟
ــ هیچی. پشیمان شدم. بعد باهم میرویم و میخوریم.
ــ مطمئنی؟
ــ آره. شب زنگ میزنم بهت، حرف بزنیم.
روجا بلند میشود. میگویم: «باهم برویم روجا. میرسانمت.»
ــ دیوانهای؟ توی این ترافیک بیایی و برگردی، بهموقع به کارت نمیرسی. من از سر همین خیابان با تاکسی میروم.
ــ مگر چهقدر طول میکشد؟
ــ خیلی. برگشتن اذیت میشوی. بهجای رساندن من، قدم بزن تا سر کار. مغازهها و مردم و شلوغی را نگاه کن، یک چیزی بخر. حالت جا میآید. هفتتیر نزدیک است. چیزی لازم نداری؟
چیزی لازم ندارم؟ چرا، دارم. روسری، مانتو، بلوز، شلوار، همهچیز. همهٔ لباسهایم کهنه شده. مامان گفت بچهٔ ملوک هم اینطور لباس نمیپوشد که تو میپوشی. میخواهی بگویم سمیرا چند دست برایت بخرد و بفرستد؟ نمیخواستم. اما حالا که قرار است بروم سر کار و خوب شوم، میتوانم همین حالا بروم همه را بخرم و با چند بسته پُر از لباسهای نو، مثل یک دختر بیست و هشتسالهٔ خوشحال، بروم سر کار. بعد با لبخند به همه بگویم از هفتتیر رد میشدم، اینها را دیدم و خوشم آمد.
پاییز فصل آخر سال است
نویسنده : نسیم مرعشی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۸۹ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید