معرفی کتاب « پزشک نازنین »، نوشته نیل سایمون
پیشگفتار
در میان نمایشنامهنویسانِ بیست سال اخیر، هیچکدام به اندازه نیل سایمون در برادوی موفقیت به دست نیاوردهاند و در میان نمایشنامهنویسان روسی، هیچکدام تا به حال به اندازه آنتوان چخوف محبوب و موفق نبودهاند. برخوردِ تئاتری داستانهای کوتاه آن نمایشنامهنویس بزرگ با این نویسنده محبوب نیمه قرن بیستم، نمایشنامه بسیار جذابی را پدید آورده که مجموعه دور تا دور دنیا آن را در حد ممکن در اختیار شما میگذارد.
برای انتشار این نمایشنامه مدتها درنگ کردیم و از آنجایی که چاپ متن نیل سایمون ممکن نبود، حتی تصمیم داشتیم از آن صرفنظر کنیم. اما با توافق مترجم، خانم آهو خردمند و از آنجایی که نمایشنامه بر اساس داستانهای کوتاه نوشته شده و دارای چندین صحنه کوتاه است که نبودن برخی از آنها لطمه زیادی به نمایشنامه نمیزنند، به این نتیجه رسیدیم که بودن این کتاب بههرحال بهتر از نبودنش است.
نمایشنامههای این مجموعه، بر اساس خلاقیتهای ویژه صحنهای، دراماتیک، شخصیتپردازی و غیره… انتخاب میشوند و تا به امروز غیر از چند استثنا (هاراویتز، ادوارد آلبی، آرتور میلر…) کمتر نمایشنامهنویسان آمریکایی مورد توجه دور تا دور دنیا قرار گرفتهاند. شاید هم دلیلش همان تئاتر برادوی باشد که بیشتر به یک کارخانه سرگرمکننده تبدیل شده که در آن اصالت واقعی تئاتر کاملاً فراموش گشته است و غیر از چندین نمایشنامهنویس مستقل که هنوز تئاتر آمریکا را زنده نگه داشتهاند، سایر نمایشنامهنویسان این کشور سالهاست سیر نزولی طی میکنند.
این نمایشنامه، شاید به خاطر روح «اسلاو» چخوف که در آن دمیده شده یکی از آن استثناهاست. گفتنی است در سال ۱۳۸۴ بخشهایی از این نمایشنامه، با ترجمه شهرام زرگر، مترجم بسیار خوب تئاتر کشورمان، در سیمای جمهوری اسلامی نیز اجرا و پخش شده است.
پرده اول. صحنه اول
نویسنده: (در اتاق مطالعه پشت میزش نشسته. رو به تماشاچیان)
نه، نه. هیچ اشکالی نداره، بههیچوجه مزاحم نیستید… راستش بیشتر دوست دارم حرف بزنم تا کار کنم… با این وجود هر روز اینجا میشینم، یه فکر میآد تو سرم دیگه ولم نمیکنه. باید بنویسم… باید بنویسم، باید بنویسم… اینجا اتاق کار منه. داستانهام رو اینجا مینویسم. خودم ساختمش. اتاق رو میگم. یعنی چوبها رو خودم بریدم و… اوه نمیدونید، نمیدونید چه کثافتکارییی کردم. میزم رو گذاشتم اینور اتاق چون سقف اونور چکه میکرد، درست میافتاد روی میزم. میز رو آوردم اینور، البته سوراخ سقف رو هم گرفتم، اگه نمیگرفتم میچکید روی زمین و چون کف اتاق روی تپه قرار گرفته، با یه بارون شدید، اتاق لیز میخورد و میرفت ته تپه. این کلبه رو دوست دارم. بیشتر روزها میآم اینجا، یعنی تقریبا هر روز. از اینجا همسایهها رو تو جاده میبینم. گرچه کسی اینجا به من سر نمیزنه… ولی با این وجود خوبه. هیچ توجه کردهین؟ مردم مواظبن حواس نویسندهها رو پرت نکنن، اونها فکر میکنن ما همیشه داریم فکر میکنیم. ولی درست نیست. حتا مادر نازنینم هم سعی میکنه مزاحم من نشه. پاورچینپاورچین میآد غذای من رو میذاره پشت در… سالهاست که یه غذای گرم نخوردهم. ولی درعوض خوب کار کردهم… شایدم خیلی خوب… از پنجره به بیرون که نگاه میکنم، زندگی رو میبینم که خشمگین و خشمناک به سرعت داره از کنارم میگذره. از خودم میپرسم این چه نیرویییه که من رو وادار میکنه لاینقطع بنویسم؟ روز به روز. صفحه به صفحه. داستان بعد از داستان؟ و جواب خیلی سادهست. چارهیی ندارم. من نویسنده هستم… گاهی اوقات فکر میکنم شاید دیوونهم… اوه… نه… من آدم بیآزاری هستم. ولی باید اعتراف کنم دچار یه سرگردونی هستم. آره شاید سرگردونی واژه مناسبتری باشه. بیشتر وقتها تو محاورهیی وارد میشم که هیچی نمیشنوم. مثل یه فیلم صامت آدمها حرکت میکنند. لبهاشون تکون میخوره ولی صدایی نمیآد. بعد با خودم فکر میکنم: آره… آره… البته… این شخصیت خوبییه برای یه داستان. هنوز هم وقتی دارم مینویسم لذت میبرم. از چرکنویس خوندن لذت میبرم. ولی… وقتی چاپ میشه نمیتونم تحمل کنم. فکر میکنم همهش اشتباه بوده، اصلاً نباید مینوشتمش، احساس بدی بهم دست میده، بعد مردم میخوننش. خوبه… خیلی آدم بااحساسییه… بااستعداده، ولی خیلی مونده به تولستوی برسه. یا کار خوبییه ولی پدران و پسران تورگنییف(۱) بهتره. و این تا آخر عمرم ادامه داره. وقتی بمیرم هم دوستهام میان سر خاکم میگن کسی که اینجا خوابیده اینطور بود و اونطور بود: نویسنده خوبی بود ولی تورگنییف بهتر بود… خیلی جالبه. قبل از اینکه شما بیایید اینجا، داشتم فکر میکردم شاید دیگه باید نویسندگی رو بذارم کنار. اما جاش چهکار کنم؟… راستش هیچوقت اینقدر راحت اقرار نکردهم، ولی برای شما که امشب اومدین تئاتر میخوام بگم چه کاری رو بیشتر از همه تو زندگیم دوست دارم. از همون بچگیم. همیشه… همیشه… ببخشید یک لحظه… معذرت میخوام… فقط یه یادداشت کوتاه بردارم… یکدفعه یه سوژه به سرم زد. یه موضوع برای یه داستان کوتاه… آآآهان… بله… بله. این یه یادآوری بود که چقدر تئاتر در زندگیم مهمه. خب، چند دقیقه پیش راجع به چی حرف میزدیم؟… مهم نیست… فکرهام دیگه تحلیل رفته، دلیلش این داستان جدیده. ببینم شما رو جذب میکنه یا نه؟… از یه سالن تئاتر شروع میشه شب اول نمایش. تماشاچیان که همه هنردوست هستن و همدیگر رو میشناسن، در سالن انتظار چندنفر چندنفر دور هم جمع شدهن و راجع به مد و لباس حرف میزنن بدون اینکه بدونن چه نمایشی رو امشب میخوان ببینن، غیر از یک مرد: «ایوان ایلیچ چردیاکوف»(۲)
صحنه دوم
صحنه نمایش ظاهر میشود. دو ردیف صندلی که روبهروی ما «تماشاچیان» قرار دارد.
نویسنده: ایوان ایلیچ چردیاکوف یه کارمند معمولی شهردارییه که در قسمت پارک کار میکنه و اگر یک عشق تو تمام زندگیش باشه، اون تئاتره.
ایوان ایلیچ با همسرش وارد میشود. سی و چندساله مینماید. آدمی متعادل. مهربان، ساده و بیتکلف است. ایوان و همسرش بهترین لباسهایشان را پوشیدهاند، ولی با این وجود قابل مقایسه با دیگران نیستند. کاملاً مشخص است که با مُد پیش نمیروند. آنها بر صندلیشان مینشینند. همسرش بروشور را باز و ایلیچ با خوشحالی به اطراف و عقب سرش نگاه میکند، انگار میخواهد تماشاچیان را سرشماری کند. او امشب خوشحالترین مرد دنیاست.
نویسنده: البته اون امیدواره و آرزوش اینه که به مقام بالاتری برسه. تمام زندگیش رو وقف کارش کرده. با این وجود عشقش رو فراموش نکرده و دوتا بلیت تئاتر در بهترین جای سالن خریده، اونم شب اول نمایش.
(یک ژنرال با یونیفورم، همراه همسرش وارد میشوند و به دنبال صندلیشان میگردند)
اوه… خوشبختانه آقای شهردار هم امشب در تئاتر هست. ژنرال «میخائیل براسیلهوف».(۳)
ژنرال و همسرش در بهترین ردیف درست جلوِ ایوان و همسرش مینشینند.
ایوان: (سرش را نزدیک ژنرال میبرد.)
شببهخیر، ژنرال.
ژنرال: (برمیگردد به ایوان نگاه سردی میکند.)
اهوم… بله؟… اوه شببهخیر.
«پزشک نازنین» اولین بار در ۲۷ نوامبر سال ۱۹۷۳ در سالن تئاتر یوجین اونیل در نیویورک به روی صحنه رفت.
کتاب پزشک نازنین
نویسنده : نیل سایمون
مترجم : آهو خردمند
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۹۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید