معرفی کتاب « پنه‌لوپه به جنگ می‌رود »، نوشته اوریانا فالاچی

بخشِ اول

گپِ مسخره‌ای بود…

تهیه‌کننده فیلم، به زنِ جوان که اسمش جوآنا بود می‌گفت:

«یه قصه به‌روز و تکون‌دهنده می‌خوام! جو! قصه عاشقونه‌ای که فقط ماجرای یه عشقِ خشک و خالی نباشه… وگرنه حوصله مردم رو سر می‌بره! یادت نره شخصیتِ زنِ قصه باید ایتالیایی باشه و مَرده آمریکایی! از باید، نبایدای فیلمای محصول‌مشترک هم که باخبری… ببینم جو! دو ماه واسه نوشتنش بسه؟»

«بله… رئیس!…البته!»

دهنِ تهیه‌کننده مدام به حرف زدن می‌جُنبید و جوآنا جای گوش دادن به حرف‌های او عقربه‌های ساعتِ دیواری را نگاه می‌کرد…

شبی که ریچارد آمده بود خانه آنها و تختش را اشغال کرده بود، مجبور شده بود در راهرویی بخوابد که به دیوارش ساعتِ شماطه‌ای، ربع ساعت به ربع ساعت آهنگِ وِست مینستر را می‌زد…

«جو! این رو درک می‌کنی که یه وظیفه استثنایی رو به عهده داری؟ درواقع دارم یه مرخصی دو ماهه رو بهت پیشنهاد می‌کنم!»

«البته! رئیس! البته…»

ساعت دیواری عجیبی بود و به هیچ ساعتِ دیگری نمی‌ماند. روز تاجگذاری پادشاهی را به یادِ او می‌آورد، پادشاهی که صورتش مثلِ ریچارد بود… ولی شب‌ها که ساعت تو تاریکی گم می‌شد صدایش شبیهِ صدای ناقوسِ شومِ کلیسایی بود که برای مُردنِ کسی به کار افتاده باشد.

«تو مستحقِ این مرخصی هستی! خیلی کار کردی و لازمه یه کم استراحت کنی و خوش بگذرونی… ولی منم اگه قرار باشه به تمومِ کارمندام سفرِ نیویورک جایزه بدم، ورشکست می‌شم! می‌فهمی که؟»

«البته! رئیس…»

ربع ساعتِ اول که زنگ می‌زد صدایش به جان آدم دلشوره می‌انداخت، ربع ساعتِ دوم شوم به نظر می‌آمد و به ربع ساعتِ بعدی که می‌رسید آدم را کلافه می‌کرد و ربع ساعتِ آخر روح‌ها و سایه‌هایی را می‌دید که سمتش حمله می‌کردند و در نورِ راهرو کمرنگ می‌شدند و هرکدام مثل لکه‌ای دود به هوا می‌رفتند.

«فقط به تو این فرصتِ استثنایی رو دادم! جو!…چه کارایی که واسه تو نمی‌کنم!»

«ممنونم… رئیس!»

نفسش را نگه می‌داشت و از زیرِ ملافه رختخوابش رشته نوری را که سایه‌ها را در خودش حل می‌کرد می‌پایید… بعد لرز به تنش می‌اُفتاد و در رؤیا به سمتِ اتاقی که ریچارد داخلش خوابیده بود پر می‌کشید.

«یه موضوعِ دیگه! شریک نیویورکی من که اسمش گومزه یه کم بدپیله‌س و ممکنه مُدام پاپِی‌ات بشه و ازت بپرسه کار به کجا رسیده، تا کجا جلو رفته، موضوع رو پیدا کردی یا نه و سوالایی از این دست… تو کاری به کارِ اون نداشته باش و تحویلش نگیر! این منم که تصمیم می‌گیرم و خرجِ تو رو می‌دم! وقتی برگشتی طرحایی رو که به نظرت رسیده برام بیار تا درباره‌شون گپ بزنیم! اجالتاً خوش باش و استراحت کن!»

«ممنونم… رئیس…»

در رؤیاهایش به سمتِ ریچارد می‌پرید و کنارش روی نوک آسمانخراش‌ها می‌نشست و صدای صوری را که فرشته‌ها با آن رسیدنِ قیامت را جار می‌زدند می‌شنید. بعد یه دفعه آسمانخراش‌ها پایه‌کن می‌شدند و می‌ریختند زمین…

«خداحافظت! جو!»

«خداحافظ! رئیس!»

گپِ چِرت اما نگران‌کننده‌ای بود… اغلب وقتی درباره کار با پیرمرد حرف می‌زد دچارِ اوهام نمی‌شد و حالا می‌خواست بداند برای چه چنین اتفاقی افتاده. چمدان‌هایش را بست، ماشینِ تایپش را داخل کیفش گذاشت، موهایش را شانه زد، صورتش را بزک کرد و با اینکه زمان نداشت و فرانچسکو سفارش کرده بود دیر نکند با چشم‌های دلخور مشغولِ تماشای خودش در آینه شد… هر دفعه از جلوی آینه رد می‌شد نمی‌توانست از نگاه کردن به تصویرِ آینه که عزیزترین کسش در دنیا بود بگذرد. هر بار این اتفاق می‌اُفتاد، ناراحت می‌شد و کسی که تو آینه می‌دید برایش غریبه بود. فکر می‌کرد هیکلِ درشت و قرصی دارد، اما هیکلِ آدمِ تو آینه ضعیف و ریغو بود. فکر می‌کرد صاحبِ لب‌های درشت و دماغِ خوش‌تراش و چشم‌های مصمم و خلاصه صورتی استثنایی است، ولی صورتِ تو آینه لب‌های قیطانی و دماغِ عادی و چشم‌های ترس‌خورده داشت.

فقط موهای طلایی دخترِ تو آینه را می‌پسندید. با نگاه کردن به آن موها یادش می‌رفت مالِ سرزمینی است که اغلبِ زن‌هایش ـ مثل مادرِ خودش ـ موهای مِشکی دارند. زن‌هایی که باز هم مثل مادرش داخلِ آدم به حساب نمی‌آیند و همیشه گریه می‌کنند… یک بار زمانِ بچگی رفته بود تو نخِ گریه کردنِ مادرش؛ مادرش همان‌طور که پیراهن‌های پدرش را اتو می‌زد گریه می‌کرد و قطره‌های اشکش روی اتو می‌ریختند و با گرمای آن بخار می‌شدند و به آسمان می‌رفتند.

لکه‌هایی کبود چند دقیقه روی اتو باقی می‌ماندند که بیشتر شبیه اثر قطره‌های آب بودند، تا اشک… اما آنها هم در یک چشم به هم زدن غیب می‌شدند و آدم یادش می‌رفت که دردی در خودشان داشتند. جوآنا از آن موقع با خودش عهد کرده بود هیچ پیراهنی را اتو نکند و هیچ وقت اشک نریزد.

با صدای بلند به خودش گفت:

«هیچ وقت! جو! هیچ وقت!»

فرانچسکو پرسید:

«چی گفتی؟»

«گفتم هیچ‌وقت!»

«یعنی چی؟ جوآنا؟»

«اسمِ من جوئه، نه جوآنا!»

«درسته… جوآنا!»

«هیچ‌وقت نمی‌تونی من رو جو صدا کنی! نه؟»

«درست فهمیدی… جوآنا!»

«خُب… این چمدونا رو بیار!»

فرانچسکو با صبری که کلّی عشق پُشتش بود، از جا بُلند شد و گفت:

«گاهی وقتا فکر می‌کنم ازم متنفری!»

«من ازت متنفر نیستم… فقط اینکه جوآنا صدام می‌کنی، حسابی کفرم رو درمیاره!»

«تو از من متنفری!»

«گفتم ازت متنفر نیستم! ازت دلگیرم چون منو اونجوری که هستم نمی‌بینی…»

«بود و نبودم توفیری برات نداره! داری می‌ری سفر و جای اینکه ناراحت باشی از خوشی روی پا بند نیستی!»

«فرانچسکو!»

جو مُچِ دست‌های فرانچسکو را که مثل میمون پُرِ مو بودند توی دست‌هایش گرفت و به چشم‌هایش که از پسِ عینک غمگین به نظر می‌آمدند نگاه کرد.

تبسمی روی لب‌هایش نشست و با خودش فکر کرد به این مرد، که مثل درختی ریشه‌دار و محکم است و مثلِ تمام مردها به مرد دنیا آمدنش می‌نازد، حسودیش می‌شود و… او را بغل کرد!

«تو واسم خیلی عزیزی! فرانچسکو! ازت خوشم می‌آد و خودتم اینو خوب می‌دونی! اگه دلم بگه به همین زودیا زنت می‌شم اما حالا باید برم… خیلی هم سرحال و شنگول می‌رم! سعی کن اینو بفهمی!»

راهی شدند… رُم زیرِ تیغِ آفتاب بود. آن روز به چشمِ جوآنا گنبدها براق‌تر و درخت‌ها سبزتر از همیشه می‌آمدند و حسِ خوبی داشت. ولی او قصد کرده بود به این سفر برود و غصه‌دارِ جدایی از این کشور نبود. بیست و شش سالِ تمام از تماشای گنبدهای براق و درخت‌های سرسبز کیف کرده بود و حالا ویارِ آسمونخراش و هوای گرفته و شوقِ جنگیدن داشت…

«فرانچسکو… فکر می‌کنی آمریکا چه‌جور جایی باشه؟»

«همون‌جوری که تو فیلما و کتابا می‌بینی!»

«نه… مطمئن نیستم… نمی‌دونم چرا ولی حسّم بهم می‌گه با همون شدّتی که یه آدم به معجزه ایمان داره، به این کشور اعتقاد داشته باش! اونجا یه سرزمینِ عجیبه که باید از چشمِ آلیس در سرزمین عجایب (۱) بهش نگاه کرد! با مردمی که مثِ پرستوها بینِ آسمونخراشا می‌پرن و خونه‌هایی که از آسمون هم بُلندترن و پُلایی که به سوزنای نقره‌ای می‌مونن و…»

«این مزخرفات رو کی بهت گفته؟»

«یه آمریکایی که چن سال قبل می‌شناختمش… چرا می‌گی مزخرفات؟ می‌تونن راست باشن…»

«ببین… جوآنا! قشنگی یا زشتی هر جایی از این دنیا بسته به حسی داره که تو موقعِ دیدنش داشته باشی! اگه خودت رو خوشبخت حس کنی حتی شهرِ صنعتی آبادان یه شاهکارِ معماری به نظر می‌آد… اما اگه این حس رو نداشته باشی یه شهرِ رؤیایی ـ مثِ ونیز ـ هم از نگاهت زشت به نظر می‌آد! آمریکا تنها یه کشور نیست… یه حسه! یه زمانه! یه تصویره و سمبلی از یه روزگاره…»

«فرانچسکو! فکر می‌کنی آمریکاییا چه‌جور ملّتی باشن؟»

«مثِ ما ایتالیاییا… زشت، زیبا، نجیب، بی‌ناموس… تو که می‌دونی! نظرِ من به جامعه خودمون خیلی ساده‌س! ما مردمِ باهوشی هستیم که یه عده احمق بهمون حکومت می‌کنن! آمریکاییا مردمِ احمقی‌اَن که آدمای باهوشی اداره‌شون می‌کنن!»

«شاید… اما خوب پول خرجِ فکرای تازه می‌کنن! ایتالیاییا واسه گوشتای تازه خوب پول خرج می‌کنن و آمریکاییا واسه فکرای بِکر!»

«علتش اینه که کمبودِ فکر دارن! موضوع عرضه و تقاضاس! وقتی یه جنسی تو بازار پیدا نشه، قیمتش بالا می‌ره! فرقِ مهمِ دیگه‌ای که ما با آمریکاییا داریم اینه که ما ملتی با عضله‌های لاغر و فکرای فراوونیم و اونا مردمی با عضله‌های محکم و فکرای کم!»

«چرا از آمریکا بدت می‌آد؟ فرانچسکو!»

«ببین جوآنا، اگه آمریکا رو سمبُلِ یه دوره از تاریخ بدونن هم چنگی به دلِ من نمی‌زنه! چون پایه و اساسِ اون رو دوس ندارم! من یه اروپایی‌اَم! از تماشای مغازه های لوازمِ خونگی که کنارِ دروازه‌های باستانی وینیولا یا دل‌سبانسووینو علم شدن فریادم به آسمون نمی‌ره اما همیشه خوش دارم به چیزای قدیمی و اصیل تکیه کنم… می‌فهمی؟ تاریخِ کهن، بهم حسِ جاودانگی می‌ده! آمریکا ـ که سمبلِ دنیای امروزه ـ حسی برعکس چیزی که بهت گفتم رو توی من بیدار می‌کنه! پس نمی‌تونم دوستش داشته باشم!»

«چون آمریکا رو نمی‌شناسی این حرفا رو می‌زنی…»

«اصلا نمی‌خواهم بشناسمش! قبول کن تنها چیزِ جالبی که توریستا رو به اونجا می‌کشونه محصولاتشه! صادراتِ اصلی آمریکا هم آدمای آمریکاییه! من اونقدر با آمریکاییا سر و کار داشتم که بدونم کالاهای بُنجُلی‌اَن… می‌دونم تو این حرفا رو خوش نداری! تو هنوز گیجِ عکسای اون سربازایی هستی که زمانِ جنگِ جهانی دوم ـ مثِ فرشته‌های نجات ـ اومدن اروپا… خودت باید این رو بفهمی که اونا از ما سر نیستن، فقط پولشون بیشتره! این موضوع هم تو اصلِ مطلب توفیری نداره… آره! فقط سرت رو تکون بده! می‌دونم هفته بعد تو نامه‌ای که برام می‌نویسی می‌گی حق با من بوده! رک و راست بهت بگم! نیم ساعت همکلام شدن با یه دهاتی ایتالیایی برام دلچسب‌تر و آموزنده‌تر از گذروندنِ یه روزِ تموم با امثالِ ایروین شاوس (۲)! من چه گناهی دارم که کلیسای رُم برام جالب‌تر از سازمانِ ملل متحده؟…موافقی که بحث رو عوض کنیم؟»

«از خدامه… اصلا چرا همه‌ش با من بحث می‌کنی؟ دلم می‌خواد خوش باشم و مسخره‌بازی دربیارم! گورِ بابای همه‌شون!»

«آره… اصلا گورِ بابای من… ببینم… تو نیویورک اون دختر خُله… مارتینه رو می‌گم… می‌بینی؟»

«پس چی؟ اون تنها زن تو دنیاس که می‌تونم بیشتر از نیم ساعت تحملش کنم!»

«خوش به حالِ جُفتمون!»

«مگه چیه؟ مگه یه زمان ازش خوشت نمی‌اومد؟ مگه مارتین عشقِ بزرگِ زندگیت نبود؟»

«واسه همین تو نباید ببینیش!»

«چقدر قرون وسطایی فکر می‌کنی… به من چه که تو یه زمانی با مارتینه بودی؟»

«اگه تمومِ دخترا مثلِ تو فکر کنن من باید برم کشیش بشم!»

«دلت می‌خواد مثِ مارتینه بودم؟»

«اگه مثِ مارتینه بودی نمی‌تونستم دوسِت داشته باشم!»

«اما مارتینه از من قشنگ‌تره!»

«سرِ ناخنِ تو می‌ارزه به صدتا مارتینه! تو مثِ برگِ گل لطیف و قشنگی! مارتینه پیشِ تو عینِ یه برگِ پلاسیده‌س… راحت شدی؟ تا کی می‌خوای به این ماجرا گیر بدی؟…اون پیرمرد دیوونه تو شده و تو هم از علاقه‌ش سواستفاده کردی و مجبورش کردی بفرستت آمریکا!»

«فرانچسکو! چرا عصبانی شدی؟»

«عصبانی نیستم… فقط یه کم نگرانتم! حس می‌کنم اونجا اتفاقِ بدی برات می‌اُفته! منظورم این نیست که شاید از امپایراستیت (۳) بیفتی پایین یا زیرِ چرخای یه کادیلاک لِه بشی… یه اتفاقِ بد که خودمم نمی‌دونم چیه؟ تو هم ساده‌ای، هم آب زیرِ کاه! همه چیز رو می‌فهمی و هیچی حالیت نیست! بعضی وقتا از خودم می‌پرسم با این همه حواس‌پرتی چه‌جوری از پسِ کارایی که بهت می‌سپارن برمی‌آی… عجیبه! واسه خودت یه شخصیت ساختی که هیچ ربطی به تو نداره! شاید این موضوع تو آمریکا برات گرون تموم بشه!»

«شما ایتالیاییا همیشه تو همه چی غلو می‌کنین! دفعه اول نیست که دارم می‌رم مسافرت!»

«چی؟ شما ایتالیاییا؟ نکنه خودت آمریکایی هستی؟!…اصلا بگو واسه چی داری می‌ری آمریکا؟»

«موضوعِ یه فیلمنامه… هنوز نفهمیدی؟»

«هیچ ربطی به فیلمنامه نداره! اگه اون پیرمرد تو رو نمی‌فرستاد آمریکا هم خودت می‌رفتی! از وقتی شناختمت فکر و ذکرت آمریکاس! انگار اونجا یه راندوو داشته باشی! اولیس (۴) رو یادِ من می‌ندازی که واسه فتحِ قلعه تروآ لشکر می‌کشید! ولی تو اولیس نیستی ـ عزیزِ دل! تو پنه‌لوپهای! می‌فهمی یا نه؟ نباید بری جنگ! خودت رو با کفن‌بافی مشغول کن! چرا نمی‌فهمی؟ زن نمی‌تونه جای مرد رو بگیره!»

دیگر رسیده بودیم به فرودگاه. هواپیما نیم‌ساعت دیگر پرواز می‌کرد.

«چاو! فرانچسکو… نمی‌خوای چیزی بگی؟»

«چرا… فقط همین… بهش فکر نکن!»

«به چی؟ به کی؟»

«به چرندیاتی که اون آمریکایی تو گوشت خوند!»

«مؤدب باش! فرانچسکو! اون مُرده…»

«عیبی نداره… گاهی وقتا مُرده‌ها از زنده‌ها زنده‌ترن و زنده‌ها رو به کشتن می‌دن!»

«چرا داری همه چیز رو زهرِمارم می‌کنی؟ فرانچسکو!»

«یه ضرب‌المثل می‌گه هر انسانی باید روزی آمریکا را کشف کند وگرنه مجازات مرگ در انتظار اوست!»

«آره… درسته…»

فرانچسکو تلخ خندید و گفت:

«ولی این اکتشاف به قیمتِ جونِ آدم تموم می‌شه! تو که انگلیسیت بهتر از منه، ولی محضِ اطلاعت باید بگم این جمله رو لافایت تو سنِ شصت و دو سالگی گفته! بعدِ اینکه چند سال واسه آمریکا جنگیده! اسمِ کاملش اینه ژیلبرت دوموتیه دولافایت!»

«چه حافظه‌ای… نمی‌تونی وقتِ خداحافظی یه کم مهربون باشی؟»

«آها! چرا… منتظرت می‌مونم! جوآنا!…اگه این موضوع برات اهمیتی داشته باشه!؟»

جوآنا همان‌طوری که آگهی تبلیغاتی مخصوصِ توریست‌ها توی مُشتش مُچاله می‌شد با خودش فکر کرد:

وقتی برگشتم بهش می‌گم که برام اهمیت داره! بذار فعلا دلش به نیش و کنایه‌هایی که بهم زده خوش باشه!

روی آگهی تبلیغاتی نوشته شده بود: نیویورک را در پاییز دوست خواهید داشت.

زیرِ این جمله عکسِ مجسمه آزادی (۵) بود و پیامی از شهردار نیویورک:

جهانگردانِ محترم! به نیویورک، پایتخت جهان، خوش آمدید! این تندیس، دستِ آشتی ما اهالی نیویورک با شماست! شمایی که مقدمتان را از هر کجا و با هر هدفی که آمده‌اید، گرامی می‌داریم.

خدایا! اگر فرانچسکو راست گفته باشد؟ اگر نیویورک قابلِ تحمل نباشد؟…امکان ندارد! انگار بخوام خاطرات خودم را با ریچارد انکار کنم… چشم‌هایش… راستی چشم‌های ریچارد چه رنگی بود؟ آبی، مشکی، قهوه‌ای؟

نمی‌شود باور کرد که گذشتِ زمان چگونه می‌تواند خاطره‌هایی را که همه چیزِ آدم بودند کمرنگ و ناپدید کند. حتی مُدلِ بدنِ ریچارد، به یادِ جوآنا نمی‌آمد. فقط موهای مجعدِ نارنجی او یادش بود و شانه‌های استخوانی‌اش. این چیزها هم یادش مانده بودند چون روزی که مادرش او را در راهرو خوابانده بود، از سوراخ کلید مشغولِ تماشای دو تا جوانی شده بود که اتاقش را اشغال کرده بودند. خیلی که زور می‌زد دست‌های سفید و صورتِ لاغر و قیافه غذا نخورده ریچارد یادش می‌آمد… ولی ـ برعکسِ او ـ جوزف را قشنگ یادش بود. مردی با صورتِ تُپُل که خالی روی چانه‌اش داشت و همیشه تارِ مویی هم از آن خال بیرون زده بود. بعداً مادرش برایش تعریف کرده بود که آن دو تا جوان آمریکایی‌اند و از بازداشتگاه فرار کرده‌اند و باید بهشان پناه داد و نباید از این ماجرا با کسی حرف بزند. چون آلمانی‌ها دوباره آن دوتا رو برمی‌گرداندند به بازداشتگاهی که هیچ زندانی‌ای زنده از آن بیرون نمی‌آید. مگر نمی‌دانست مردم عوضِ چند لیره ناقابل آنها را تحویلِ آلمان‌ها می‌دهند؟ جوآنا کمی گیج شده بود. برایش سخت بود باور کند قیمتِ جانِ یک آمریکایی اندازه قیمتِ یک جفت کفشِ لاستیکی باشد. آن موقع دوازده سالش بود و اروپا در آتش جنگ می‌سوخت.

بعداً پدرش ازش خواسته بود با انگلیسی دست و پاشکسته‌ای که در مدرسه یادش داده بودند ـ نقشِ مترجم را برایش بازی کند. جوزف سؤال‌های زیادی برای پرسیدن داشت اما ریچارد حتی به او نگاه هم نمی‌کرد و موقعِ غذا خوردن لام تا کام حرف نمی‌زد. روزهای زیادی گذشت تا ریچارد تصمیم گرفت جوابِ سؤال‌های جوآنا را بدهد.

جوآنا از ریچارد پرسیده بود:

«راستی… ریچارد! تو رو تختِ سمتِ راستی می‌خوابی؟ نه؟»

«معلومه… مگه نمی‌بینی جوزف رو تختِ سمتِ چپی می‌خوابه؟»

«خوشحالم که تو سمتِ راستی رو انتخاب کرده‌ای…»

«چرا؟»

«چون سمتِ راستی تختِ منه!»

آن موقع ریچارد زده بود زیرِ خنده و بعد از چیزهای جورواجور برای جوآنا حرف زده بود، گفته بود بیست سالش است، ساکنِ نیویورک است و اگر جنگ نشده بود می‌خواسته پیانیست بشود.

جوری از نیویورک حرف می‌زد که انگار دارد از شهرِ پریا حرف می‌زند:

«می‌دونی! جو! تو نیویورک خونه‌هایی هست که از بلندی به آسمون می‌رسن و اگه شبا از پنجره‌هاشون دستت رو دراز کنی می‌تونی شکمِ ستاره‌ها رو غلغلک بدی… فقط باید حواست باشه که دستت نسوزه! مردم عینِ پرستوها تو آسمون پرواز می‌کنن و متروها زیرِ خیابونای شهر این‌ور و اون‌ور می‌رن و گوشِ شیطون رو گاز می‌گیرن! دودشون اونقدر زیاده که آدم رو یادِ یه دریاچه می‌ندازه! روی اون دریاچه پُلایی به باریکی سوزنای نقره هست…»

بعد روی سرِ جو دست می‌کشید و به او می‌گفت دختر خوشگلی است…

جوزف آن دو را می‌پایید و با خنده می‌گفت:

«خیلی جالبه! جو و ریچارد خاطرخواه شدن!»

ماجرای عشقی او و ریچارد یک ماه طول کشید. هر دفعه جوزف حمام می‌رفت، ریچارد، جوآنا را بغل می‌کرد. جوآنا قبلِ رفتن پیشِ ریچارد، لب‌هایش را گاز می‌گرفت تا قرمزتر و قشنگ‌تر به نظر بیایند و فکر کردن به این که روزی قصه عاشقانه‌شان به آخر می‌رسد رنگ از صورتش می‌پراند. آن روز غروب هم با هم بودند…

ریچارد روی تختش دراز کشیده و زُل زده بود به سقف. وقتی صدای قدم‌های جوآنا را شنید رویش را برگرداند اما جوآنا قطره‌ای اشک روی مژه‌هایش دید. او هیچ‌وقت ندیده بود یک مرد گریه کند. یکهو حس کرد ریچارد را بیشتر از قبل دوست دارد. ریچارد بهش گفت بعدِ جنگ باهاش عروسی می‌کند و او نباید نگرانِ هیچی باشد. بعد نوک دماغِ جوآنا را بوسید و دوباره دست‌هایش را زیرِ سرش گذاشت و به سقف خیره شد… بعد جوآنا را صدا زده بود:

«بیا… بیا اینجا!»

جوآنا رفته بود کنارِ تختخواب. تختخواب سرد بود، ریچارد هم همین‌طور… اما او حس می‌کرد گرمش شده و نبضش در شقیقه‌هاش می‌زند. لرزی به پاهایش افتاده بود و داشت نم‌نم از زانوهایش بالا می‌کشید و تمامِ تنش را مالِ خود می‌کرد. ریچارد به سمتش برگشت و او را مثل آرتیست‌های سینما بوسید… همان موقع جوزف درِ حمام را باز کرده و داد زده بود:

«ریچارد!»

جو مثل باد فرار کرده بود و جوزف در را پُشتِ سرش بسته بود. آن‌طرف در، صدای داد و قالِ مادرِ جوآنا بُلند شده بود و دعوایش با دخترش بالا گرفته بود… وقتی صدای هواپیماها زمین و زمان رو لرزاند و جیغِ آژیرِ قرمز بلند شد جوآنا و مادرش هنوز مشغولِ جروبحث بود. یک عالم بادکنک آسمانِ شهر را پر کرده بودند. نَرم روی سقفِ خانه‌ها پایین می‌آمدند و بعد مثل کبریتی که نسیمی ناکارش کند خاموش می‌شدند. مردم داد و بیداد راه انداخته بودند. پدر خانه نبود و مادر به جوزف و ریچارد گفته بود باید زود فرار کنند. جوزف مخالف بود و از ریچارد صدایی درنمی‌آمد. چند دقیقه‌ای هیچ‌کدام نمی‌دانستند چکار کنند تا اینکه ریچارد از جایش بُلند شد و رو به جوزف داد زد:

«زود باش! راه بیفت!»

از چشم‌هایش آتش می‌بارید…

جوآنا و مادرش به پناهگاه رفته بودند. معرکه غریبی بود. عده‌ای داد می‌زدند و عده‌ای دعا می‌خواندند. مادرِ جوآنا می‌گفت نباید بترسد اما او نمی‌ترسید. فکر و ذکرش ریچارد بود. چند ساعت بعد آن صداهای ترسناک خاموش شده بودند و بیرونِ پناهگاه، سکوت خیمه زده بود… خیلی از خانه‌ها مثل کتابخوانه‌ای که چپ شده باشد داغان شده بودند. سیم‌های تلفن بینِ زمین و آسمان آویزان بودند. پیرزنی روی پیاده‌رو اُفتاده بود، جوری که پنداری خواب است. جوآنا از روی او پریده و به سمتِ خانه‌شان دویده بود. اسمِ ریچارد را فریاد زده بود اما از او و جوزف خبری نبود. همه جا را پِی‌اِش گشته بود. زیرِ تخت، توی کمدها، حتی میانِ بوته‌های رُز و کلمِ حیاط. ریچارد آنجا نبود. مادرش می‌گفت با جوزف فرار کرده و جوآنا یادش آمد حتی آدرسی از او در نیویورک ندارد. از آن شب روزها و ماه‌ها چشم‌به‌راهِ رسیدنِ خبری از ریچارد ماند. ماهایی که اولین دردهایش را تجربه کرد…

چند وقت بعد یکی از دوستان پدرش از طرفِ یکی از آن دو تا آمریکایی که حالا آن طرف اقیانوس‌ها بود بهشان سلام رسانده بود و اضافه کرده بود آن یکی موقعِ فرار کشته شده.

جو فریاد زده بود:

«کدومشون؟»

«اون که جوون‌تر بود…»

جوآنا به مسافرِ بغل‌دستی که بهش زُل زده بود پُشت کرد و از پنجره هواپیما مشغولِ تماشای آسمانِ مِه گرفته شد.

هواپیما در مهِ رقیقی گُم شده بود و جوآنا حس می‌کرد مشغولِ سفرِ ذهنی به گذشته است. با خودش فکر کرد جالب است که آن موقع هم چیزی به رسیدنِ پاییز باقی نمونده بود.

چهارده سال از آن روزها می‌گذشت. موقعیت‌هایی که بدترین اتفاق‌ها را در ناجورترین زمان‌ها پیش می‌آورند زندگی را می‌سازند. در آن پاییز، زن بودن را حس کرده بود. دخترهای دیگر در رخت‌خواب یا سینما و مدرسه می‌فهمند بالغ شده‌اند اما او در مراسم تدفین پدربزرگش این موضوع را فهمیده بود. دردی شدید از کلیه‌هاش تا کشاله رانش ریشه دوانده و تقریباً فلجش کرده بود. با ناامیدی پی مادرش می‌گشت اما مادرش آنجا نبود. با ناله به پدرش پناه برده بود. پدرش او را بغل کرده و از سرِ قبر پدربزرگ کنار برده بود. بیرونِ قبرستان هم بوی گل‌های پلاسیده که یادآورِ قبرستانند حس می‌شد. سگِ نگهبان که تا چند دقیقه پیش روی قبری وِلو شده بود، یهو دویده بود طرفشان و او را بو کرده بود. پدر لگدی به سگ زده بود و با صورتِ گُرگرفته جوآنا را برده بود طرفِ ایستگاهِ اتوبوس. صدای ترسناک کشیش هنوز شنیده می‌شد که می‌گفت:

«پس فرمود: اِی! زن! در درد و الم کودک خواهی زایید… وَ تو! اِی! مرد! در عرقِ خویش کار خواهی کرد!»

«پاپا! کشیش چی می‌گه؟»

«هیچی… داره کارش رو می‌کنه… تو چند سالته؟ جوآنا!»

«دوازده سال… پاپا!»

«تا حالا دردای اینجوری داشتی؟»

«نه!»

«امیدوارم مادرت خونه باشه!»

مادرِ جوآنا خانه نبود. پدرش نالید:

«عجب گیری افتادیم! اگر می‌دونستم باید به همچین‌کاری برسم از همون ایستگاه فلنگ رو می‌بستم!»

بعد از جعبه داروها بسته‌ای پنبه در آورده بود و آن را انداخته بود طرفِ جوآنا و رفته بود تو آشپزخانه تا برایش تخم‌مرغ درست کند. دختری که بالغ می‌شود باید چیزهای مقوّی بخورد. جوآنا چند دقیقه پنبه به دست همانجا مانده بود و حس می‌کرد دوست دارد چند ساعت گریه کند. ولی گریه نکرده بود و رفته بود سراغِ کارِ ترسناکی که بایست انجامش می‌داد. پدرش با تخمِ مرغ سر رسیده بود و چشم‌های او را نگاه کرده بود و گفته بود:

«چه جالب… تمومِ دخترا تو همچین وقتی گریه می‌کنن… اما چشمای تو خُشکه!»

پس او مَرد شده بود، نه زن! فرانچسکو عقیده داشت او یک زنِ حسابی است! هر کس یک جور فکر می‌کرد…

به درک! گورِ پدرِ همه‌شان! فکرِ آنها و خاطراتشان برایش یک پولِ سیاه ارزش نداشت. این‌بار پاییزی قشنگ و شاد منتظرش بود. پاییزی بکر و بدونِ درد…

نیشش را برای مسافری که با چشم‌های مشتاق منتظرش بود، بازکرد.

طرف آمریکایی بود و خیلی زود او را به اسکاچ دعوت کرد و بهش گفت بعدِ دوسال دوری دارد برمی‌گردد نیویورک.

«پس باید خوشحال باشین؟»

مسافر زود جواب داد:

«نه!!!»

«واسه چی؟»

جوابی نشنید.

«این دو سال رو کجا بودین؟»

«این‌ور… اون‌ور… تو اروپا!»

«اروپا رو بیشتر از نیویورک دوس دارین؟»

«آره!»

«من برعکسِ شما خیلی خوشحالم که دارم می‌رم نیویورک!»

چیزی نگفت.

«پاییزِ نیویورک باید خیلی تماشایی باشه!»

بازم چیزی نگفت.

«اگر انتخاب با من بود دوس داشتم تو آمریکا به دنیا بیام نه اروپا!»

آمریکایی کمی سکوت کرد و بعد شونه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

«به هر چیزی می‌شه سه جور نگاه کرد: نگاهِ من، نگاهِ شما و نگاهِ واقعی! یه اسکاچ دیگه میل دارین؟»

«ممنون!»

«شما خیلی زیبا و جذابین!»

«ممنونم…»

هواپیمایشان دَهِ شب در نیویورک نِشست. آمریکایی آهِ عمیقی کشید و جوآنا به سمتِ ساختمانی که پرچمِ پُر ستاره آمریکا بالایش می‌رقصید راه افتاد. حسِ یهودی سرگردانی را داشت که به سرزمینِ موعود رسیده و می‌خواهد خاکش را ببوسد و فریاد بزند: سرزمینِ موعود!

او هم به سرزمینِ موعودش رسیده بود.

با خودش گفت:

«بالاخره رسیدی! جو!»

از وقتی رفته بود تو کارِ سینما، اسمش را گذاشته بود جو. جوآنا اسمی طولانی و پیشِ پاافتاده بود. تهیه‌کننده‌اش در ملاقاتِ اولشان بهش پیشنهاد کرده بود اسمِ جو یا چیزِ دیگه‌ای را روی خودش بگذارد و او زود جو را انتخاب کرده بود. نه فقط به خاطرِ کوتاه بودن یا امروزی بودنش، برای اینکه حس کرده بود این اسم می‌تواند با اسمِ یک مرد اشتباه گرفته شود…


کتاب پنه‌لوپه به جنگ می‌رود نوشته اوریانا فالاچی

کتاب پنه‌لوپه به جنگ می‌رود
نویسنده : اوریانا فالاچی
مترجم : فرشته اکبرپور
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۳۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]