معرفی کتاب « کاخ سرنوشتهای متقاطع »، نوشته ایتالو کالوینو
مقدمهٔ نویسنده
از دو متن تشکیلدهندهٔ این کتاب اولی، کاخ سرنوشتهای متقاطع، نخستین بار سال ۱۹۶۶ در کتاب تاروتها، دست ویسکونتهاُ برگامو و نیویورکِ فرانکو ماریا، در پارما منتشر شده است. تصاویری که متن را در نسخهٔ پیش رو همراهی میکنند قصد یادآوری مینیاتورهای بازتولیدشده در رنگ و اندازهٔ اصلی نسخهٔ ریچی را دارند. دست تاروتهایی که بونیفیاکو بمبو حدود نیمهٔ قرن ۱۵ برای دوکهای میلان ریزنگاری کرده بود و حالا در آکادمی کارارا در برگامو قرار دارند. بعضی کارتهای دست بمبو گم شدهاند که دو کارت بسیار مهم برای روایت من: شیطان و برج نیز بین آنها هستند. در نتیجه جایی که در متنم از این کارتها نام برده میشود، نتوانستم شکل مطابق با آنها را در حاشیه قرار دهم.
متن دوم، میخانهٔ سرنوشتهای متقاطع، با همان روش با دست تاروتهایی که امروزه در جهان متداولترند (و بهخصوص از دوران سوررئالیسم به بعد، اقبال ادبی گستردهای داشتند) ساخته شده است: تاروت کهن مارسی، که بازتولید دستی است که نیکلاس کانور در سال ۱۷۶۱ در مارسی چاپ کرده بود.
دست «مارسی» چندان با تاروتهایی که همچنان در قسمت بزرگی از ایتالیا به عنوان کارتهای بازی استفاده میشود، متفاوت نیست؛ اما در حالی که در هر کارت دستهای ایتالیایی تصویر از وسط بریده شده و به صورت وارونه تکرار میشود، هر تصویر مربع کامل بودنش را در کنار زمختی و رازآلودیاش حفظ میکند که منحصراً برای کار داستانسرایی که مبتنی است بر تصویرهایی با قابلیت تفسیرهای متفاوت مناسب است.
نامهای فرانسوی و ایتالیایی خالهای بزرگ تفاوتهایی را نشان میدهند: خانهٔ خدا را برج مینامیم، قضاوت فرشته است، معشوقه، عشق یا عشاق، ستاره به صورت جمع و ستارهها. من بر حسب اتفاق از این یا آن فهرست لغات پیروی کردم. (لو بَتِلو و ایل بَگِتتو در هر دو زبان نامهایی با ریشههای مبهم هستند و تنها معنی قطعی آنها برای هر دو تاروت شمارهٔ یک است.)
ایدهٔ بهکارگیری تاروتها به عنوان ماشین روایتگر از پائولو فابری به ذهنم رسید که در جولای ۱۹۶۸ در اوربینو در سمیناری با نام «سمینار بینالمللی دربارهٔ ساختارهای روایت»، بین روایت فال ورق و زبان تمثیل رابطهای به دست میداد. تحلیل عملکرد داستانسرایانهٔ کارتهای غیبگویی مقدماتی در کتابهای اسلوب نشانهشناسی ساده و گونهشناسی درهمتنیده (ترجمهٔ ایتالیایی با عنوان اسلوب نشانهها و ساختارگرایی شوروی، رمو فکانی و امبرتو اکو، انتشارات بومپیانی، میلان ۱۹۶۹) نوشتهٔ M.I. Lekomceva و B.A. Uspenskij داشت. اما نمیتوانم بگویم کار من از حمایت روششناختی این تحقیقات بهره برده است. از آنها بیش از همه این ایده را گرفتم که معنی هر کارتِ مجزا به جایگاه آن کارت در دنبالهٔ کارتهایی وابسته است که از پیش و پسش میآیند؛ با شروع کردن از این ایده، مطابق نیازهای درونی در متنم، خود را در جایگاه رفتار مستقل قرار دادم. فکر نمیکنم کتابشناسی بسیار وسیع، کارتخوانی و تفسیر نمادین تاروتها، با وجود ایجاد آشنایی، تأثیر زیادی روی کارم گذاشته باشد. خود را وادار کردم تا بیش از هر چیز با دقت به تاروتها نگاه کنم، با چشمهای کسی که نمیداند چه هستند و پیشنهادات و ارتباطاتی برداشت کنم و بر حسب شمایلشناسی (۱) تخیلی تفسیرشان کنم.
با تاروتهای مارسی شروع کردم، با تلاش بر اینکه طوری بچینمشان که خود را مانند صحنههای پشت سر هم داستانی تصویرنگارانه (۲) نشان دهند. وقتی کارتهایی که اتفاقی کنار هم قرار گرفته بودند داستانی به من میدادند که در آن حسی بازمیافتم، شروع به نوشتنش میکردم؛ به این ترتیب دادههایی میاندوختم؛ میتوانم بگویم قسمت زیادی از میخانه سرنوشتهای متقاطع در این مرحله نوشته شد؛ اما نمیتوانستم کارتها را در ردیفی که شامل روایات متعدد است قرار دهم، پیدرپی نظم بازی، ساختار کلی و تفسیرهای داستانی را تغییر میدادم.
در شرف تسلیمشدن بودم که فرانکو ماریا ریچیِ ناشر از من دعوت کرد تا برای کتاب متنی دربارهٔ تاروتهای ویسکونتی بنویسم. در آغاز فکر میکردم از مقالاتی که قبلاً نوشته شدهاند استفاده کنم، اما به سرعت متوجه شدم که دنیای مینیاتورهای قرن چهاردهم کاملاً با تاروتهای مارسیلیایی متفاوت است. نه فقط برای اینکه بعضی خالها بسیار متفاوت با تغییرشکل ریشهای موقعیتهای داستانی متناظر کشیده شده بودند (قدرت یک مرد بود، روی ارابه یک زن وجود داشت، ستاره نه برهنه بلکه پوشیده بود)، بلکه چون این تصاویر حاکی از جامعهای متفاوت بود، با حساسیتی دیگر و زبانی دیگر. ارجاع ادبی که خودبهخود به ذهنم میآمد اورلاندوی برآشفته بود: با وجودی که مینیاتورهای بونیفاچو بِمبو تقریباً به حدود یک قرن پیش از شعر لودویکو آریوستو برمیگردد، آنها میتوانستند به خوبی دنیایی بصری را نشان دهند که در آن فانتزی آریوستویی شکل داده شده بود. فوراً سعی میکردم با تاروتهای ویسکونتی خطوط الهامشدهٔ اورلاندوی برآشفته را بنویسم؛ به این ترتیب ساختن چهارراه اصلی روایات در «مربع جادویی» ام آسان شد.
در اطراف، کافی بود بگذارم داستانهای دیگری که با آنها تلاقی پیدا میکردند شکل بگیرند و به این ترتیب نوعی جدول کلمات متقاطع به دست آمد که به جای کلمات با تصاویر ساخته میشد و در آن مهمترین چیز آن بود که میشد هر سطر را در دو جهت خواند. با گذشت یک هفته، متن کاخ سرنوشتهای متقاطع (نه دیگر میخانه) برای انتشار در شمارهای از پیش معیّن آماده شد.
در این پوشش، کاخ توافق برخی نویسندگان انتقادی همسو را احیا میکرد، محققانی مانند ماریا کورتی با سختگیریهای علمی در مجلات بینالمللی آن را تحلیل میکردند و رماننویس آمریکایی جان بارت در درسهایش در دانشگاه بوفالو دربارهاش حرف میزد. این استقبال به من شجاعت میداد تا تلاش کنم متنم را با مستقلکردنش از جدول رنگهای کتاب هنر در پوشش معمول کتابهای دیگرم منتشر کنم.
اما ابتدا میخواستم میخانه را برای قراردادن در کنار کاخ کامل کنم: چرا که تاروتهای رایج، علاوه بر اینکه بهصورت سیاه و سفید بهتر بازتولیدپذیر بودند، غنی از پیشنهاداتی داستانی بودند که نتوانسته بودم در کاخ بسطشان دهم. پیش از هر چیز باید با تاروتهای مارسی هم، آن نوع «محفظهٔ» داستانهای متقاطع را میساختم که با تاروتهای ویسکونتی کنار هم قرار داده بودم. و این آن عملی بود که برایم ممکن نمیشد: میخواستم از بعضی داستانها که کارتها اولین بار بر من تحمیل کرده بودند و معنی خاصی به آنها نسبت داده بودم و حتی قبلاً قسمت عمدهای از آنها را نوشته بودم آغاز کنم و نمیتوانستم آنها را وارد طرحی یکپارچه کنم و هر داستان را هر چه بیشتر میخواندم پیچیدهتر میشد و تعداد همواره زیادی از کارتها را به سمت خودش میکشید و به سمت داستانهای دیگری میگروید که حتی نمیخواستم بهشان فکر کنم. به این ترتیب روزها را به چیدن و به هم ریختن پازلم میگذراندم، بر قوانین جدید بازی تعمق میکردم، صدها نمودار رسم میکردم، مربعی، لوزی شکل، ستارهای، اما همیشه کارتهایی اساسی بودند که بیرون میماندند و کارتهای بیهودهای که وسط میماندند و نمودارها طوری پیچیده میشدند که خودم را هم میانشان گم میکردم.
برای بیرون آمدن از بنبست دیاگرامها را رها میکردم و دوباره مشغول نوشتن داستانهایی میشدم که قبلاً شکل گرفته بودند، بدون آنکه نگران باشم در تور داستانها جایی برایشان پیدا میشود یا نه، اما احساس میکردم که بازی فقط وقتی معنی دارد که طبق قوانین خاص دستوپاگیری طرحریزی شود؛ به قانونی کلی در ساختار نیاز داشت که فصل مشترک هر داستان در داستانهای دیگر را تحت تأثیر قرار دهد، در غیر اینصورت همه بیعلت بودند. این حقیقت هم باید افزوده شود هیچکدام از داستانهایی که میتوانستم با قراردادن کارتها در ردیف به طور بصری سرهم کنم وقتی شروع به نوشتن میکردم نتیجهٔ خوبی نمیدادند.
به این ترتیب وقتی شروع میکردم به سازماندهی کارتها برمبنای متنهای جدیدی که نوشته بودم، ساختارها و موانعی که باید به حساب میآوردم باز هم رشد میکردند. متوجه شدم که در کنار کاخ، میخانه فقط وقتی میتوانست معنایی داشته باشد که زبان دو متن، تفاوت سبک تصویری بین مینیاتورهای پالودهٔ رنسانس و حکاکیهای زمخت تاروتهای مارسی را بازتولید کند. تصمیم گرفتم عنصر کلامی را پایین بیاورم، پایینپایین در حد سخنی نامفهوم به وقت خوابگردی. اما وقتی تلاش میکردم طبق این قاعده بنویسم صفحههایی که روی آنها پوستهای از ارجاعات ادبی چسبیده شده بود، مقاومت میکردند و مرا متوقف میکردند.
در این سالهای آخر در بازههای کموبیش طولانی، خود را به دام این هزارتویی میانداختم که به سرعت مرا بهتمامی در خود میکشید. دیوانه شده بودم؟ تأثیر شیطانی این تصاویر رازآلود بود که دستکاریشان را بیمجازات نمیگذاشتند؟ یا سرگیجهٔ بیشمار عددی بود که از تمام عملکردهای ترکیبی پخش میشد؟ ناگهان تصمیم میگرفتم تسلیم شوم، همه چیز را رها کنم، مشغول کار دیگری شوم: از دست دادن وقت در کاری که قبلاً امکانات ضمنی آن را کشف کرده بودم بیهوده بود، که فقط به عنوان فرضیات نظری معنی میداد.
چند ماه میگذشت، شاید یک سال تمام، بدون آنکه دیگر دربارهاش فکر کنم؛ و ناگهان ایدهای که میتوانست به روشی دیگر وسوسهام کند جرقه زد، بسیار ساده، بسیار سریع، با موفقیت تضمینی.
دوباره شروع به نوشتن طرحهای کلی کردم، به تصحیحکردن و کاملکردنشان: خودم را دوباره در این شنهای روان به دام انداختم، در وسواسی جنونآمیز محبوس کردم. بعضی شبها بیدار میشدم تا یک تصحیح سرنوشتساز را علامت بزنم که بعد با خودش زنجیرهٔ بیپایانی از جابهجاییها میآورد. شبهای دیگری از اینکه قاعدهٔ درست را یافتهام آسوده به تخت میرفتم و صبح به محض بیدارشدن پارهاش میکردم.
میخانهٔ سرنوشتهای متقاطع طوری که حالا در نهایت به سرانجام میرسد ثمرهٔ آن عذاب آغازین است. مربعی با هفتاد و هشت کارت که به عنوان طرح کلی میخانه ارائه میکنم سفت و سختی کاخ را ندارد: «راویان» نه روی خطی راست و نه روی مسیری قاعدهمند پیش میروند؛ آنجا کارتهایی هستند که بازمیگردند تا در تمام روایتها و بیش از یک بار در یک روایت خود را نشان دهند. نه بهطور متفاوت، متن نوشتهشده، از طریق لایهلایهکردن پیدرپی تفسیرهای شمایلشناسانه، خلقوخوهای ملوّن، گرایشهای ایدئولوژیک و آمادهسازیهای سبکی میتواند گنجینهٔ دادههای انباشتهٔ دور ریخته نامیده شود. اگر تصمیم میگیرم میخانه سرنوشتهای متقاطع را چاپ کنم بیش از هر چیز برای خلاصکردن خودم است. حتی حالا هم، با پیشنویس کتاب، دست میجنبانم تا از هم بشکافم و دوباره بنویسمش. تنها وقتی این مجلد چاپ شود، یک بار برای همیشه بیرونش خواهم ماند، امیدوارم.
همچنین میخواهم به اطلاع برسانم که گاهی در خیالاتم این کتاب نه دو بلکه باید سه متن را در برمیداشت. باید دست سومی از تاروتها پیدا میکردم که با دوتای دیگر متفاوت باشد؟ در لحظهای خاص حس رنجشی برای به درازاکشیدن این قطعهٔ شمایلشناسانهٔ قرون وسطا- رنسانسی بر من چیره شد که مقالهٔ مرا به رخدادن در سکوهای خاصی وا میداشت. به خلق تضادی ناگهانی با تکرار کاری مشابه به وسیلهٔ عناصر تجسمی مدرن احساس نیاز میکردم. اما معادل معاصر تاروتها به عنوان ارائهدهندهٔ ناخوداگاه جمعی کدام است؟
به داستانهای مصور فکر کردم: نه به کمیکها بلکه درامها و ماجراییها و ترسناکها: گنگسترها، زنان وحشتزده، سفینههای فضایی، خونآشامها، دانشمندان دیوانه.
فکر میکردم کنار میخانه و کاخ، در قابی همسان، مسافرخانهٔ سرنوشتهای متقاطع را اضافه کنم. انسانهای گریخته از فاجعهای رازآلود به مسافرخانهای نیمه ویران پناه میجویند، جایی که فقط یک ورق از روزنامهٔ سوختهای باقی مانده: صفحهٔ داستانهای مصور. نجاتیافتگان، که از ترس قدرت تکلم را از دست دادهاند، با اشاره به تصاویر داستانهایشان را میگویند، اما نه با پیروی از نظم تکهها: در ستونهای عمودی یا مورب از یک تکه به تکهٔ دیگر میروند. دیگر سراغ تدوین ایدهای که بیان کردم نرفتم. علاقهٔ نظری و بیانی من برای چنین تجربهای به پایان رسیده است. (از هر نظر) وقت رفتن سراغ فکری دیگر است.
ایتالو کالوینو
اکتبر ۱۹۹۳
کاخ سرنوشتهای متقاطع
در دل بیشهای انبوه، کاخی پناه همهٔ در راهماندگان گرفتار شب بود: سوار و بانو، ملازمان دربار و رهنوردان بیتکلف.
از تختهپل بازی گذشتم، در حیاط تاریکی از زین به زیر آمدم، مهترانی ساکت اسبم را تحویل گرفتند.
نفس نداشتم، به مشقت میتوانستم روی پاهایم بایستم: از بدو ورودم به جنگل چنان آزمونهایی را از سر گذرانده بودم، چنان دیدارها، پیدایش اشباح و جنگهای تنبهتنی، که دیگر نه میتوانستم به اعمالم نظم دهم و نه به افکارم.
از پلکانی بالا رفتم، خود را در تالاری فراخ و با سقفی بلند یافتم: افراد زیادی ـ بیشک آنها هم مهمانان راه، که در مسیر جنگل از من پیشی گرفته بودند ـ اطراف میزی روشن از نور شمع، برای شام نشسته بودند.
با نگاه به اطرافم، حسی شگفت، یا بهتر بگویم دو حس مجزا را تجربه کردم که در ذهنِ از خستگی آشفته و بیقرارم درهم میآمیختند. به نظر میرسید در درباری مجلل باشم، چیزی که نمیتوان در کاخی این چنین روستایی و دورافتاده انتظارش را داشت؛ جلالی که نه فقط به خاطر اثاثیهٔ قیمتی و قلمکاری ظروف، بلکه به سبب آرام و قرار حاکم بین مهمانان بود، مهمانانی خوشرو، با لباسهای پر کار و برازنده. در عین حال به آشفتگی و نابسامانی کاخ هم پی بردم، انگار کاربری واقعیاش نه خانهای شاهانه که یکی از آن مسافرخانههای گذری باشد، جایی که مردمی غریبه با یکدیگر، هر یک به حالی و از اقلیمی، برای شبی خود را همخانهٔ هم مییابند و آنجا در آن معاشرت تحمیلی، از قوانینی که در محیطی خاص به آن خو گرفتهاند دور میشوند و ـ همانطور که از روشهای زندگی نه چندان آسوده دست میکشند ـ به این ترتیب در رفتارهای آزادانهتر و متفاوتتر زیاده روی هم میکنند. در حقیقت، آن دو احساس متضاد به خوبی میتوانستند به چیزی واحد اشاره کنند: خواه کاخ، توقفگاهی چندین و چند ساله باشد که کمکم به یک مهمانسرا تنزل یافته است و کاخنشینان، با آنکه همچنان با شیوههای اشرافی مهماننوازی میکنند، خود را فروکاسته به ردهٔ مهمانداران ببینند؛ خواه از آن دست میخانههایی باشد که اغلب مجاور کاخهاست تا به سربازان و سواران نوشیدنی دهد ـ کاخ سالهاست که رها شده ـ که سالنهای قدیمی مجلل را برای جایگذاری نیمکتها و چلیکها اشغال کرده و شکوه این فضا ـ و همچنین رفت و آمد مشتریان سرشناس ـ آنچنان وقار غیر منتظرهای به مهمانخانه داده است که این فکر به ذهن مهمانخانهداران رسیده که سرانجام خود را پادشاهان درباری مجلل بدانند.
راستش این افکار تنها برای لحظهای مرا به خود مشغول کرد؛ فکر غالب آسودهخیالیام بود از صحیح و سلامت رسیدن میان جمعی برگزیده و بیتابی برای سردادن گفتوگو (با تعارف یکی از کاخنشینان ـ یا مهمانخانهداران ـ روی تنها صندلی خالی نشسته بودم) و در میان گذاشتن ماجراهای سفر با همسفران. اما در آن غذاخوری، برخلاف رسم رایج مهمانخانهها و حتی دربار، هیچکس سخن بر زبان نمیراند. هر گاه یکی از مهمانان از کنار دستیاش میخواست تا نمک یا زنجبیل را به او بدهد، با اشاره چنین میکرد و همینطور با اشاره پیشخدمتها را مخاطب قرار میداد تا برایش یک تکه قرقاول ببرند یا مقداری شراب برایش بریزند.
تصمیم داشتم آنچه را که فکر میکردم کرختی زبانها بعد از خستگی سفر باشد، در قالب بانگی طنینانداز بشکنم، مانند: «به سلامتی همه!»، «برای این ساعت خوش» یا «چه باد خوبی»: اما هیچ صدایی از دهانم بیرون نمیآمد. سر و صدای قاشقها و بههمخوردن جامها و ظروف غذاخوری کافی بود تا متقاعد شوم کر نشدهام: تنها گمان باقیمانده این بود که لال شده باشم. همراهان میز شام نیز که موقرانه از سر تسلیم، بیصدا لبهایشان را تکان میدادند بر این گمان صحه میگذاشتند: معلوم بود عبور از جنگل برای تک تک ما به قیمت از دست دادن قدرت سخنوریمان تمام شده بود.
با تمامکردن شام در سکوتی که صدای جویدن و سرکشیدن شراب مطبوعترش نمیکرد، همانطور نشسته ماندیم و به چهرهٔ یکدیگر نگاه میکردیم، نگران از اینکه نتوانیم تجربیات بیشمار سفر را که هر کدام از ما برای تبادل داشت، با هم در میان بگذاریم. در همان حال کسی که به نظر میرسید از کاخنشینان باشد، روی میز که جمع کرده بودندش، یک دست کارت بازی گذاشت. تاروتهایی بودند بزرگتر از آنهایی که معمولاً در بازیها استفاده میشود یا آنهایی که کولیها به وسیلهشان پیشامدها را پیشگویی میکنند، اما میشد شبیه همان شکلها دانستشان که در میناکاری نفیسترین مینیاتورها کشیده شدهاند. ملکهها، شوالیهها و سربازان جوان بودند و لباسها پرزرق و برق؛ لباسهایی که در جشنهای سلطنتی میپوشند. بیست و دو کارت خالهای بزرگ مانند پردههای تئاتری درباری به نظر میرسیدند. و جام، سکه، شمشیر و چوبدست، مانند نشانهای نظامی آراسته با پیچکها و اسلیمیها میدرخشیدند.
شروع کردیم به پخش کردن کارتها روی میز، به رو، انگار بخواهیم بشناسیمشان و به آنها ارزش صحیح در بازیها، یا معنی درستشان را در خواندن سرنوشت نسبت دهیم. به نظر نمیرسید کسی از ما تمایلی به شروع بازی و یا چیدن کارتها برای پرسیدن رخدادهای پیشرو داشته باشد، چرا که هر پیشامدی در نظرمان پوچ میآمد، معطل در سفری که نه تمام شده بود و نه در آستانهٔ تمام شدن بود. چیز دیگری بود که در آن تاروتها میدیدیم، چیزی که دیگر نمیگذاشت از این کارتهای طلایی موزاییکی شکل چشم برداریم.
یکی از همراهان میز شام درحالی که قسمت بزرگی از میز را خالی میکرد، کارتهای پخش شده را به سمت خودش کشید ولی نه در یک دسته جمعشان کرد و نه برشان زد. کارتی برداشت و به سمت خودش گرفت. همه به تشابه چهرهاش و آن تصویر دقت کردیم و فهمیدیم که به نظر با این کارت میخواست بگوید «من» و خود را برای روایت کردن داستانش آماده کند.
داستان مجازات ناسپاس
همسفرهٔ شام ما شاید میخواست با معرفی خودش با تصویر شوالیهٔ جام ـ جوانی سرخرو و بور که عبایی درخشان را با قلابدوزیای به شکل خورشید به نمایش میگذاشت و با دستی کشیده، مانند سه مجوس، هدیهای را پیشکش میکرد ـ ما را از ثروتمندی، تجملگرایی و ولخرجیاش آگاه کند و نیز، با نشان دادن خودش سوار بر اسب، روح ماجراجویش را نشان دهد، (من با نگاه به آن قلابدوزیهایی که تا روی سازوبرگ مرکبش هم بود، قضاوت کردم) هرچند این روح ماجراجو بیشتر از میلِ به تظاهر سرچشمه گرفته بود تا حرفهٔ راستین شوالیهگری.
جوان زیبا حالتی به خود گرفت که انگار بخواهد توجهمان را کامل جلب کند و روایت صامتش را با چیدن سه کارت در یک ردیف روی میز آغاز کرد: شاهِ سکه، دهِ سکه و نهِ چوبدست. احساس سوگوارانهای که با آن اولین کارت از سه کارت را چیده بود و لذتی که با آن کارت بعدی را نشان داد، به نظر حاکی از آن بود که میخواهد به ما بفهماند پدرش مرده است ـ شاه سکه شخصیتی کمی پیرتر از بقیه را نشان میداد با ظاهری جاافتاده و کامروا ـ و به او ارثی هنگفت رسیده و به سرعت راهی سفر شده است. این گمان آخر را از حرکت بازویش هنگام پرت کردن کارت نُهِ چوبدست برداشت کردیم، که با درهم و برهمی شاخههای درازشده روی بندرگاهی با پوششگیاهی برگها و گلهای وحشی، جنگلی را به یادمان میآورد که کمی پیش، از آن گذشته بودیم. (همچنین برای کسی که تیزبینانهتر به کارت مینگریست، ترکهٔ عمودی که بقیهٔ چوبهای کج را قطع میکرد، در حقیقت یادآور جادهای بود که به عمق جنگل وارد میشد). به هرحال، سرآغاز داستان میتوانست این باشد: شوالیه به محض اینکه فهمید ابزاری برای خوش درخشیدن در دربارهای مجللتر دارد، بهسرعت با کیفی پر از سکههای طلا برای بازدید از مشهورترین کاخ آن حوالی، به راه افتاد. شاید با این هدف که به زنی بلندمرتبه دل ببندد و با پروراندن این خیالات در سر، در جنگل پیش رفت.
به آن کارتهای ردیف شده روی میز، کارتی را اضافه کرد که یقیناً خبر از دیداری ناخوشایند میداد: قدرت. در دست تاروتهای ما این خال با جانوری مسلح نشان داده میشد، که چهرهٔ کریهاش تردیدی بر نیتهای شرورانهاش باقی نمیگذاشت. گرزی چرخان در هوا و خشونتی که با آن شیری را مانند خرگوش با ضربهای سخت در خاک میکشید. روایت روشن بود: کمین راهزنی وحشی در دل جنگل شوالیه را غافلگیر کرده بود. غمانگیزترین پیشگویی با کارتی که به دنبالش آمد تأیید شد، خال دوازدهم، با نام بهدارآویخته. جایی که مردی شلوار و پیراهن به تن، سرتا پا بسته و آویزان از پا، جلب نظر میکرد. جوان بور را در حالت آویزان بازشناختیم: راهزن او را از هر چه داشت برهنه کرده و رهایش کرده بود تا وارونه، از شاخهای آویزان بماند. همراه ما در میز شام با قدرشناسی خال اعتدال را روی میز گذاشت و از خبری که برایمان داشت نفسی آسوده کشیدیم. از آن دانستیم که مرد آویزان، صدای عابری را شنیده بود که نزدیک میشد و چشمهای سر و تهش دختر بچهای، شاید فرزند جنگلبان یا بزچرانی، را دیده بود که پیش میآمد. ساقهای برهنه، روی چمنها، دو تنگ آب در دست، مطمئناً در راه بازگشت از چشمه. بیشک آن فرزند سادهٔ جنگل مرد واژگون را آزاد کرده بود و او نجات پیدا کرده بود و به حالت طبیعی بازگشته بود. با پایین آمدن کارت آس جام، که رویش طرح فوارهای داشت که از میان خزههای گُلدار و بالبال پرندگان جاری میشد، انگار در آن نزدیکی صدای شرشر چشمه و نفسنفس زدن مرد را که دمر، تشنگیاش را برطرف میکرد میشنیدیم.
کتاب کاخ سرنوشتهای متقاطع
نویسنده : ایتالو کالوینو
مترجم : محیا بیات
ناشر: انتشارات روزنه
تعداد صفحات : ۱۷۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید