معرفی کتاب « کتابخانهی عجیب »، نوشته هاروکی موراکامی

(۱)
کتابخانه حتا ساکتتر از معمولش بود.
کفشهای چرمیِ تازهام روی کفِ خاکستریرنگِ آنجا تقتق میکردند. صدای تیز و زمختشان شبیهِ صدای معمولِ قدمهایم نبود. هربار کفشِ تازهای میخرم، مدتی طول میکِشد تا به سروصدایش عادت کنم.
زنی که تا قبل آن هیچوقت ندیده بودمش، نشسته بود پشتِ میزِ مراجعان و داشت کتابِ کُلُفتی میخواند. عرضِ کتابه جورِ غیرعادییی زیاد بود. دختره جوری بود انگار دارد صفحهٔ سمتراستی را با چشمِ راست و صفحهٔ سمتچپی را با چشمِ چپش میخواند.
گفتم «ببخشید!»
کتاب را محکم کوبید روی میزش و زُل زد به من.
گفتم «اومدهم اینها رو پس بدم» و کتابهایی را که دستم بود، روی پیشخان گذاشتم. اسمِ یکیشان بود چگونه یک زیردریایی بسازیم و اسمِ آن یکی خاطراتِ یک چوپان.
کتابداره داخل جلد را نگاه کرد تا ببیند موعدِ برگرداندنِ کتابها کِی بوده. از وقتشان نگذشته بود. من همیشه کار را سرِوقتش میکنم و هیچوقت چیزی را دیر تحویل نمیدهم. مادرم اینجوری بارم آورده. چوپانها هم همینطورند. اگر سفتوسخت به برنامهشان پابند نباشند، گوسفند کامل قاطی میکند و به سرش میزند.
کتابداره خیلی نمایشی روی برگههه مُهرِ «برگردانده شد» زد و برگشت سرِ کتاب خواندنش.
گفتم «دنبالِ چندتا کتاب هم هستم.»
بدونِ اینکه سر بالا بیاورد و نگاه کند، جواب داد «پایینِ پلهها بپیچ راست. راهرو رو صاف برو تا برسی به اتاقِ ۱۰۷.»
(۲)
ردیفِ درازی از پلهها را پایین رفتم، پیچیدم راست، راهروِ کمنوری را رفتم تا همانطور که قرار بود، به اتاقی رسیدم که شمارهٔ ۱۰۷ داشت. کتابخانههه را خیلی رفته بودم اما اینکه زیرزمینی دارد برایم تازه بود.
در زدم. در زدنِ خیلی طبیعی و معمولییی بود اما جوری صدا داد انگار کسی با چوبِ بیسبال دروازههای جهنم را کوبیده. صدایش جورِ ترسناکی توی راهرو پیچید. برگشتم دربروم، اما راستاش با اینکه دلم میخواست، یک قدم هم برنداشتم. اینجوری بزرگ نشدهام. مادرم یادم داده که اگر دری را میزنی، باید منتظر شوی تا کسی جواب بدهد.
از داخلِ اتاق صدایی گفت «بیا تو.» آهسته اما تیز و گوشخراش.
در را باز کردم.
وسطِ اتاق پیرمردِ ریزهمیزهای پشتِ میزِ قدیمیِ ریزهمیزهای نشسته بود. جوشهای سیاهِ ریزی عینِ یک دسته مگس صورتش را خالخال کرده بودند. پیرمرده کچل بود و عینکِ شیشهکُلُفت داشت. کچلیاش انگار کامل نبود؛ موهای فرفریِ سفیدی داشت که به هر دو طرفِ سرش چسبیده بودند. کلهاش شبیهِ کوهی بود بعدِ آتشسوزیِ عظیمِ جنگلِ اطرافش.
پیرمرده گفت «خوش اومدهٔ پسرم. من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟»
خیلی محجوب گفتم «دنبالِ چندتا کتابم. ولی میبینم که الان گرفتارین. میرم یه وقتِ دیگهای میآم.»
پیرمرده جواب داد «حرفِ مهمل میزنی پسرم. کارِ من اینه ــ من هیچوقت گرفتارتر از اونی نیستم که نتونم کارم رو بکنم! بگو پیِ چهجور کتابهایی هستی تا سعی بکنم جاشون رو پیدا کنم.»
با خودم فکر کردم چه حرف زدنِ بامزهای. ذرهذرهٔ صورتش عجیب بود. چند موی دراز از توی گوشهاش بیرون زده بود. پوستِ زیرِ چانهاش عینِ یک بالونِ سوراخ وِل و آویزان بود.
«دقیقاً دنبالِ چییی شما دوستِ جوانم؟»
گفتم «میخوام بدونم تو دورانِ امپراتوریِ عثمانی چهجوری مالیات جمع میکردن.»
چشمهای پیرمرده برق زدند. گفت «هاه، فهمیدم. جمعآوریِ مالیات در دورانِ امپراتوری عثمانی. موضوعِ جالبیه؛ اگه همچین چیزی واقعاً وجود داشته!»
(۳)
این حرف معذبم کرد. راستاش را بگویم، من آنقدرها هم مشتاقِ فهمیدن دربارهٔ جمعآوریِ مالیات در دورانِ عثمانی نبودم ــ سرِ راهم از مدرسه به خانه این موضوع ناگهان افتاده بود توی سرم. اینطوری که از خودم پرسیدم عثمانیها چهطور مالیات جمع میکردند. یک همچه چیزی. از همان زمان هم که بچهسال بودم، مادرم بهم گفته بود اگر چیزی را نمیدانی، برو به کتابخانه و تهوتویش را دربیاور.
گفتم «خواهش میکنم به خودتون زحمت ندین. واقعاً اونقدرها هم مهم نیست. تَهش اینکه ماجرا یه بحث دانشگاهیه دیگه…» فقط میخواستم هر چه سریعتر از آن اتاقِ ترسناک بزنم بیرون.
پیرمرده گفت «من رو سرِ کار نذار. ما کلی جلد کتاب داریم که موضوعشون جمعآوریِ مالیات در دورانِ امپراتوریِ عثمانیه. اومدهٔ اینجا به این قصد که این کتابخونه رو دست بندازی و خودت تفریح کنی؟ اینه هدفت؟»
جویدهجویده و تُندتُند گفتم «نه آقا، قصدم اصلاً این نبود. من نمیخوام کسی رو مسخره کنم.»
«پس اینجا عینِ یه پسرِ خوب منتظر شو تا بیام.»
جواب دادم «باشه آقا.»
پیرمرده از روی صندلیاش خیزی برداشت. خمیدهکمر راهش را کِشید سمتِ دری فولادی انتهای اتاق، بازش کرد، و غیبش زد. ده دقیقه آنجا ایستادم، منتظرِ برگشتناش. زیرِ آباژور، چندتایی حشرهٔ ریزِ سیاه داشتند زمین را میجوریدند.
پیرمرده بالاخره برگشت؛ سهتا کتابِ چاق دستاش بود. همهشان خیلی قدیمی بودند ــ بوی کاغذِ کهنه بلند شد.
پیرمرده خوشحال و با غرور گفت «اینها رو نگاه کن حالشون رو ببَر. نظامِ مالیاتیِ عثمانی رو داریم، خاطراتِ یک مالیاتچیِ عثمانی، و ناآرامیها بر سرِ مالیات و سرکوبشان در امپراتوریِ عثمانی ـ ترکیه. باید قبول کنی مجموعهٔ حسابیییه.»
کتابخانهی عجیب
نویسنده : هاروکی موراکامی
مترجم : بهرنگ رجبی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۹۱ صفحه