معرفی کتاب « آخر داستان »، نوشته لیدیا دیویس

مقدمه

در نیویورک تایمز آمده است نویسندگانی هستند که استعداد غریبی در تغییر دادن زاویه دید تجربه‌های شما دارند. لیدیا دیوس را به‌قدر کافی بخوانید تا ببینید که داستان‌هایش برایتان اتفاق می‌افتد.


لیدیا دیویس، متولد ۱۵ جولای ۱۹۴۷، نویسنده آمریکایی است که او را به‌خاطر داستان‌های کوتاه و گاه بسیار کوتاهش می‌شناسند.

بین سال‌های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ همسر پل آستر (۱)، نویسنده، مترجم و شاعر آمریکایی، بود و همراه او در پاریس و جنوب فرانسه زندگی می‌کرد و درآمدشان از راه ترجمه بود. دیویس بعدها هم هرگز ترجمه را کنار نگذاشت. او آثاری از موریس بلانشو (۲)، میشل لیریس (۳)، گوستاو فلوبر، پروست و پی‌یر ژان ژوو (۴) ترجمه کرده است. ترجمه او از مادام بواری اثر فلوبر و طرف خانه سوآن اثر مارسل پروست بسیار مورد توجه منتقدان است.

سبک و شیوه خاص دیویس در نوشتن داستان کوتاه بعد از آشنایی او با اشعار راسل ادسون (۵)، شاعر آمریکایی، شکل گرفت. تا آن‌وقت، داستان‌هایش از همان اصول سنتی داستان‌نویسی پیروی می‌کردند. به گفته خودش اشعار ادسون کاری کرد تا دری به رویش گشوده شود و اختیاری تام داشته باشد برای نوشتن هر آنچه می‌خواهد، به هر شیوه‌ای که می‌خواهد.

مشهور است که او می‌تواند پیش‌پاافتاده‌ترین عناصر را به داستان‌هایی تأمل‌برانگیز تبدیل کند. گاهی این داستان‌ها به‌قدری کوتاه است که برخی آن‌ها را داستان نمی‌دانند و در ردیف شعر، جملات قصار، ضرب‌المثل یا حکایت قرارشان می‌دهند.

هرچند که لیدیا دیویسِ مترجم خیلی زود مورد توجه منتقدان قرار گرفت، لیدیا دیویسِ نویسنده، یازده سال بعد از انتشار اولین مجموعه داستانش زن سیزدهم و مابقی داستان‌ها (۶) و با چهارمین مجموعه داستانش ریز مخارج را بده (۷) مطرح شد. نویسندگانی چون جاناتان فرنزن (۸)، دیو اگرز (۹)، میراندا جولای (۱۰) و دیوید فاستر والاس (۱۱) از سبک نوشتن او تأثیر پذیرفته‌اند.

آخر داستان تنها رمان اوست که در سال ۱۹۹۵ برای اولین بار منتشر شد. رد عناصر و ماجرای رمان را در داستان‌های کوتاه او مثل «داستان» و «نامه» می‌توان دید.

لیدیا دیویس در سال ۱۹۹۹ برای داستان‌ها و ترجمه‌هایش از طرف دولت فرانسه نشان شوالیه هنر و ادب دریافت کرد. در سال ۲۰۰۳ بورس بنیاد مک‌آرتور، و در سال ۲۰۱۳ جایزه من بوکر اینترنشنال و مدال آکادمی هنر و ادب آمریکایی را دریافت کرد.

آخرین باری که او را دیدم، هرچند که نمی‌دانستم آخرین بار خواهد بود، همراه دوستی نشسته بودم توی ایوان که او از درِ حیاط وارد شد، عرق‌کرده، با صورت و سینه گل‌انداخته و موهای نمناک، و مؤدبانه مکثی کرد تا با ما حرفی بزند. روی کف قرمزْ رنگ سیمانی چمباتمه زد، یا نشست لبه نیمکت چوبی تا خستگی در کند.

روز گرمی در ماه ژوئن بود. او داشت وسایلش را از گاراژ من می‌برد و می‌گذاشت پشت یک وانت. گمان می‌کنم می‌خواست آن‌ها را ببرد به یک گاراژ دیگر. یادم هست که چطور پوستش گل انداخته بود، اما مجبورم پوتین‌هایش را در ذهنم مجسم کنم و ران‌های پهن سفیدش را وقتی چمباتمه زد یا نشست و حالت گشاده و دوستانه‌ای را که چهره‌اش موقع حرف‌زدن با این زن‌هایی که هیچ خواسته‌ای از او نداشتند، حتما به خودش می‌گرفته. می‌دانم که حواسم بود من و دوستم چطور به چشم می‌آییم، دوتایی نشسته بودیم و پاهایمان را گذاشته بودیم روی صندلی‌های تاشو، و اینکه شاید به نظر او کنار دوستم، من حتی پیرتر از آنی که بودم نشان می‌دادم، اما این را هم می‌دانم که شاید همین موضوع برایش جذاب بوده. او رفت داخل خانه تا آب بخورد، بعد برگشت و به من گفت که کارش تمام شده و دارد می‌رود.

سال بعد، وقتی فکر می‌کردم به‌کلی فراموشم کرده، برایم با دستخط خودش شعری فرستاد، به زبان فرانسه. همراه شعر هیچ نامه‌ای نبود، گرچه آن را خطاب به من نوشته بود، با اسم من شروع کرده بود، انگار اول نامه‌ای باشد و با اسم خودش هم تمام، انگار آخر نامه‌ای باشد. اول که خط او را پشت پاکت دیدم، خیال کردم دارد بدهی‌اش را پس می‌دهد، چیزی بیشتر از سیصد دلار. آن مبلغ را فراموش نکرده بودم چون اوضاع و احوالم به‌هم خورده بود و به آن پول احتیاج داشتم. با اینکه شعر از طرف او بود و خطاب به من، درست نمی‌دانستم با آن شعر می‌خواهد چه بگوید، یا قرار است فکر کنم چه می‌گوید، یا چه استفاده‌ای می‌خواهد از آن بکند. نشانی خودش را پشت پاکت نوشته بود، این بود که می‌دانستم احتمالاً منتظر جواب است ولی نمی‌دانستم چه‌جور جوابش را بدهم. فکر نمی‌کردم بتوانم شعر دیگری بفرستم، و نمی‌دانستم در جواب آن شعر باید چه‌جور نامه‌ای نوشت. چند هفته‌ای که گذشت، راه جواب‌دادنش را پیدا کردم، اینکه بگویم وقتی چیزی که فرستاده بود به دستم رسید چه فکری کردم، اینکه حدس می‌زدم چه چیزی باشد، و چطور برایم روشن شد که آن چیز نیست، چطور خواندمش و فکر کردم او از فرستادن شعری درباره دوری، مرگ و وصال، احتمالاً چه منظوری داشته. همه این‌ها را به شکل یک داستان درآوردم چون به نظر می‌آمد به اندازه شعر او بی‌طرف باشد. یک یادداشت هم گذاشتم که نوشتن این داستان برایم سخت بوده. جواب را به نشانی پشت پاکت فرستادم ولی دیگر از او خبری نشد که نشد. نشانی را در دفتر تلفن نوشتم و نشانی قبلی او را که مدت‌ها بود به درد نمی‌خورد پاک کردم. هیچ‌کدام از نشانی‌های او مدتی طولانی به درد نمی‌خورد و آن صفحه دفتر تلفنم که نشانی‌اش در آن نوشته شده بس که پاک شده نرم و نازک است.

***

یک سال دیگر هم گذشت. در صحرا، نه چندان دور از شهری که او زندگی می‌کرد، همراه دوستی گشتی می‌زدم و تصمیم گرفتم به آخرین نشانی‌اش بروم و سراغش را بگیرم. تا آنجا سفر ناراحت‌کننده‌ای بود چون نسبت به همسفرم به شکل غریبی احساس بیگانگی می‌کردم. شب اول زیادی نوشیدم و در آن چشم‌انداز روشن از نور ماه فاصله‌ها را تشخیص نمی‌دادم و در حالت مستی می‌خواستم شیرجه بزنم وسط حفره‌های سفید میان صخره‌ها که به نظرم به نرمی بالش بود، در حالی که او سعی می‌کرد جلویم را بگیرد. شب دوم، در اتاق متل، روی تختم دراز کشیده بودم و کوکاکولا می‌نوشیدم و خیلی کم با او حرف می‌زدم. تمام صبح روز بعد، پشت اسبی پیر در انتهای صف طولانی اسب‌ها از یک کوره‌راه سنگلاخی میان تپه‌ها به آرامی بالا می‌رفتم و دوباره پایین می‌آمدم و همسفرم که حوصله‌اش از دست من سر رفته بود با ماشین کرایه‌ای از یک تپه سنگی به تپه دیگری می‌راند.

بیرون صحرا روابطمان دوباره راحت‌تر شد و او رانندگی می‌کرد و من بلندبلند از روی کتابی درباره کریستف کلمب برایش می‌خواندم، ولی هرچه به شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، حواسم بیشتر پرت می‌شد. داشتیم به دریا نزدیک می‌شدیم، از خواندن دست کشیدم و بیرون را تماشا کردم ولی از آنچه از پیش چشمم می‌گذشت فقط تصاویر تکه‌پاره‌ای در خاطرم می‌ماند: مسیلی مملو از درخت‌های اکالیپتوس با شاخه‌های آویزان در آب، قره غازی سیاه نشسته روی یک تکه سنگ‌آهک سفیدِ حفره‌حفره که باد و باران به شکل یک ساعت شنی درش آورده بود، یک شهربازی ساحلی با یک ترن هوایی، خانه‌ای با سقف گنبدی‌شکل خیلی بالاتر از بقیه شهر کنار یک درخت نخل، پلی بالای سر خطوط راه‌آهنی که روبه‌روی ما و پشت سر ما کشیده بودند. رو به شمال و به سمت شهر که می‌رفتیم به موازات خطوط راه‌آهن حرکت می‌کردیم، گاهی در دیدرس آن‌ها و گاهی هم که خطوط راه‌آهن رو به خشکی تغییر جهت می‌داد، دور از آن‌ها، و جاده ما بالای صخره کنار دریا، همین‌طور به راه خودش ادامه می‌داد.

عصر روز بعد، خودم بیرون رفتم و یک نقشه شهر خریدم. روی یک دیوار سنگی که با وجود گرمی آفتاب خنک بود نشستم و آن را وارسی کردم. غریبه‌ای گفت خیابانی که دنبالش می‌گردم خیلی دورتر از آن است که بشود پیاده رفت اما من به هرحال پای پیاده راه افتادم. هر بار که بالای تپه‌ای می‌رسیدم، به دریا نگاهی می‌انداختم و پل‌ها و قایق‌های بادبانی را می‌دیدم. هر بار که به دره کوچک دیگری سرازیر می‌شدم، خانه‌های سفید باز هم احاطه‌ام می‌کردند.

نمی‌دانستم پای پیاده شهر چقدر به چشمم بزرگ می‌آید یا پاهایم چقدر خسته می‌شود. نمی‌دانستم چطور نور خورشید روی سفیدی نمای جلوی خانه‌ها بعد از مدتی چشمم را می‌زند، چطور ساعت‌ها و ساعت‌ها روی نمای خانه‌ها می‌تابد و می‌تابد و آن‌ها را سفیدتر می‌کند و بعد، با گذر زمان سفیدی‌شان کمتر می‌شود و چشم‌های من درد می‌گیرند. سوار اتوبوسی شدم، تا یک جایی با اتوبوس رفتم، و بعد پیاده شدم و دوباره پیاده راه افتادم. با آنکه سرتاسر روز آفتاب بود دم غروب، زیر سایه، آدم سردش می‌شد. از کنار چند هتل گذشتم. درست نمی‌دانستم کجایم، هرچند بعدا که از آن محله رفتم، فهمیدم کجا بوده‌ام.

آخر سر، بعد از گاهی در مسیر درست و گاهی در مسیر اشتباه رفتن، رسیدم به خیابان او. موقع بروبیای دم غروب بود. زن‌ها و مردها با لباس‌های مخصوص کار از کنار من می‌گذشتند و در طول خیابان بالا و پایین می‌رفتند. ترافیک به آرامی حرکت می‌کرد. خورشید پایین آسمان بود و نور روی ساختمان‌ها، زرد تیره. تعجب کرده بودم. تصور نمی‌کردم تکه او از شهر این شکلی باشد. حتی باورم نمی‌شد این آدرس وجود داشته باشد. اما ساختمان آنجا بود، سه‌طبقه، آبی روشن، کمی درب و داغان. از آن طرف خیابان براندازش کردم، ایستاده بودم روی پله‌ای با یک ردیف کاشی که، هرچند درِ پشت سرم به یک بار باز می‌شد، حروف اسم داروخانه‌ای رویشان حک شده بود.

حالا یک سالی می‌شد که، از وقتی آن نشانی را در دفتر تلفنم نوشته بودم، آن‌قدر آن را واضح مجسم کرده بودم که انگار خوابش را دیده‌ام، یک خیابان کوچک آفتاب‌گیر با خانه‌های زرد دوطبقه و مردمی که داخل و خارج می‌شدند و از پله‌های جلویی بالا می‌رفتند و پایین می‌آمدند، و خودم را هم مجسم کرده بودم که توی ماشینی، آن‌طرف خیابان در جهت اُریب خانه او نشسته‌ام و در ورودی و پنجره‌های خانه‌اش را نگاه می‌کنم. دیده بودم که از خانه بیرون می‌آید، حواسش جای دیگری است، سرش پایین است و به سرعت از پله‌ها سرازیر می‌شود. یا اینکه آهسته‌تر، همراه زنش، از پله‌ها پایین می‌آید، درست همان‌طوری که قبلاً هم دوبار، وقتی خودش نمی‌دانست دارم نگاهش می‌کنم، او را با همسرش دیده بودم، یک بار از دور، وقتی در پیاده‌رویی دم یک سینما ایستاده بودند و یک بار هم از پنجره آپارتمانش زیر باران.

مطمئن نبودم که با او حرف خواهم زد یا نه چون تصورش را که می‌کردم خشمی که در صورتش می‌دیدم دلواپسم می‌کرد. شگفت‌زدگی، بعد خشم و بعد دلهره، چون از من می‌ترسید. صورتش مات بود و خشک، چشم‌هایش را تنگ می‌کرد و سرش را کمی می‌برد عقب: یعنی می‌خواستم چه بلایی سرش بیاورم؟ و یک قدم می‌رفت عقب انگار بخواهد خودش را واقعا از دست من خلاص کند.

هرچند می‌دیدم خانه‌اش واقعیت دارد، باورم نمی‌شد آپارتمانش وجود داشته باشد. و اگر آپارتمانش وجود داشت، باورم نمی‌شد ببینم اسمش کنار زنگ در چسبیده. رفتم آن دست خیابان، توی همان ساختمانی که او احتمالاً این اواخر و قطعا در این یک‌سال گذشته آنجا زندگی کرده بود، و اسم‌های آرد (۱۲) و پروئت (۱۳) را روی یک کاغذ سفید، درست بغل زنگ آپارتمانش، شماره ۶، دیدم.

بعدا فهمیدم این زوج غریبه، که زن و مرد بودنشان مشخص نبود، آرد و پروئت، لابد همان‌هایی‌اند که هر چیزی را او جا گذاشته، پیدا کرده‌اند: تکه چسب‌های چسبیده به اسباب و اثاثیه، گیره‌های کاغذ و پونز لابه‌لای تخته‌های کفپوش اتاق، دستگیره‌ها یا ظرف‌های ادویه یا درهای قابلمه پشت اجاق گاز، خرده‌های نان و گردوخاک گوشه‌کنار کشوها، اسفنج‌های خشک و لکه‌لکه زیر وان حمام و زیر سینک ظرفشویی که یک وقتی برای سفت و محکم سابیدن روی کابینت‌ها یا کاسه دستشویی به کارش می‌آمده، تک‌وتوک لباس‌های آویزان در گوشه‌های تاریک کمد، تراشه‌های چوب، جای میخ‌ها توی گچ دیوار با خراش‌ها و لکه‌های سیاه دور و اطرافشان که همین‌طوری به نظر می‌رسیده آن هم فقط به این دلیل که آرت و پروئت نمی‌دانسته‌اند که این‌ها به چه کاری می‌آمده. با اینکه آن‌ها مرا نمی‌شناختند و من هم هرگز آن‌ها را ندیده بودم قرابت نامنتظره‌ای با این دو نفر حس می‌کردم، چون آن‌ها هم یک‌جور رابطه نزدیک با او داشتند. البته شاید هم این مستأجرهای قبلی باشند که چیزهای جامانده او را پیدا کرده‌اند و آرد و پروئت کلاً نشانه‌های شخص دیگری را پیدا کرده باشند.

چون می‌بایست تا جایی که می‌شد برای پیداکردنش پیش می‌رفتم، زنگشان را زدم. اگر این بار پیدایش نمی‌کردم، دست برمی‌داشتم. زنگ زدم و باز هم زنگ زدم و باز هم یک‌بار دیگر، ولی هیچ‌کس جواب نداد. بیرون ایستادم وسط خیابانی که درازایش درست اندازه‌ای بود که حس کنم بالاخره رسیده‌ام به نقطه پایان سفری ضروری.

پای پیاده راه افتاده بودم تا مکانی که برای پیاده‌رفتن زیادی دور بود. ادامه داده بودم، حتی وقتی روز به آخر رسیده بود و وقتی نیرو و استقامتم ته کشیده بود. وقتی رسیدم نزدیک جایی که قبلاً زندگی می‌کرد، کمی جان گرفتم. آن‌وقت از کنار خانه‌اش گذشتم و رفتم سمت محله چینی‌ها و قلعه خاموشان، انبارهای کنار خلیج و دریا، و توی این فکر بودم که شهر را به خاطر بسپارم و هرچند او دیگر در آن خانه زندگی نمی‌کرد و من بسیار خسته بودم و هنوز باید راه می‌رفتم و همه دور و اطرافم پر بود از تپه‌هایی که باید از آن‌ها بالا می‌رفتم از آنجا بودن به قدری آرام شدم که از وقتی ترکم کرده بود چنین حسی نداشتم، انگار با اینکه او آنجا نبود، دوباره پیدایش کرده بودم.

شاید اینکه او آنجا نبود این بازگشت را ممکن کرد، و یک پایان را ممکن کرد. چون با بودن او آنجا، همه چیز می‌بایست ادامه پیدا می‌کرد و من مجبور بودم کاری بکنم، حتی شده در حد رفتن و از فاصله بسیار دوری درباره‌اش فکرکردن. حالا می‌توانستم از جست‌وجویش دست بردارم.

اما آن لحظه که فهمیدم دیگر دست برداشته‌ام، فهمیدم دیگر دنبالش نمی‌گردم، کمی بعد بود، وقتی نشسته بودم توی یک کتاب‌فروشی وسط آن شهر و دهانم مزه چای تلخ و ارزانی را می‌داد که غریبه‌ای برایم آورده بود.

رفته بودم آنجا تا خستگی در کنم، توی یک ساختمان قدیمی چند طبقه که چوب‌های کف غژغژ می‌کرد و پلکان باریکی می‌رفت تا طبقه پایین، نور کم‌سوی زیرزمین و طبقه بالا، روشن‌تر و تمیزتر. در کتاب‌فروشی چرخی زدم، طبقه بالا، طبقه پایین و گوشه‌کنارِ هر قفسه کتابی. نشستم تا نگاهی به یک کتاب بیندازم ولی از زور خستگی و تشنگی نمی‌توانستم چیزی بخوانم.

رفتم دمِ پیشخان جلویی، کنار در. مردی عبوس، ژاکت پشمی به تن پشت آن ایستاده بود و کتاب‌ها را دسته دسته می‌چید. ازش پرسیدم که آیا آنجا آب پیدا می‌شود، می‌تواند یک لیوان آب به من بدهد، با اینکه می‌دانستم احتمالاً آنجا، توی کتاب‌فروشی، از آب خبری نیست. گفت آب ندارد و اینکه شاید بهتر باشد بروم به باری همان نزدیکی. حرفی نزدم، رو برگرداندم و از چند پله بالا رفتم و رفتم به اتاقی که پنجره‌های مشرف به خیابان داشت. آنجا دوباره نشستم روی یک صندلی تا خستگی در کنم و مردم دوروبرم بی‌صدا این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند.

قصد نداشتم به مرد پشت پیشخان بی‌ادبی کنم، صرفا نتوانستم دهان باز کنم و کلمه‌ای بر زبان بیاورم. برای اینکه بتوانم هوا را از ریه‌هایم بیرون بدهم و صدایی در بیاورم همه توانم صرف می‌شد و به من آسیب می‌رساند یا چیزی از من می‌گرفت که آن موقع نمی‌توانستم بدهم.

کتابی باز کردم و نگاهی به صفحه‌ای انداختم بدون اینکه بخوانمش، بعد کتاب دیگری را از اول تا آخر ورق زدم بدون اینکه از چیزی که می‌دیدم سر در بیاورم. فکر کردم احتمالاً مرد پشت پیشخان مرا با یک ولگردْ عوضی گرفته، چون شهر پر از ولگرد بود، به‌خصوص از آن نوعی که دوست دارند هوا که تاریک‌تر و سردتر می‌شود، توی یک کتاب‌فروشی بنشینند و شاید از او یک لیوان آب بخواهند و اگر ندهد، شاید حتی بی‌ادبی کنند. و چون وقتی بی‌جواب رویم را برگرداندم از حالت شگفت‌زده و احتمالاً نگرانش، خیال کردم او مرا با یک ولگرد اشتباه گرفته، ناگهان حس کردم شاید من همانی باشم که او فکر کرده. قبلاً هم پیش آمده بود که حس کنم بی‌نام و نشانم و در خیابان‌های شهر در دل تاریکی یا زیر باران وقتی هیچ‌کس جایم را نمی‌دانست قدم بزنم و حالا این احساس را، خیلی غیرمنتظره، مردِ ایستاده در آن‌سوی پیشخان تأیید کرده بود. او نگاهش به من بود و من از آنچه گمان می‌کردم هستم لغزیدم و دور شدم، بی‌حالت، بی‌رنگ، بی‌احساس: این چیزی که من گمان می‌کردم هستم، زن خسته‌ای که از او آب طلب می‌کرد، فرقی با چیزی که او فکر می‌کرد من هستم، نداشت و شاید دیگر حقیقتی وجود نداشت تا پیوندمان بدهد، تا جایی که من و او، روبه‌روی یکدیگر، این‌سو و آن‌سوی پیشخان، بیگانه‌تر از بیگانگی معمول دو غریبه بودیم، تک و تنها، انگار در دل توده‌ای از مه، و درست پیش از آنکه من، در قالب جدید یک ولگرد، بی‌اینکه نای حرف‌زدن داشته باشم، جوابی ندهم و روی برگردانم و بروم به اتاق بعدی، صدای حرف‌ها و قدم‌های نزدیک‌مان خاموش شد و گرداگردمان را چاهی کوچک از جنس روشنایی گرفت.

ولی وقتی فکرم مشغول همین‌ها بود و نشسته بودم دَم یک قفسه بلند کتاب، آمد بالا سراغم. خم شد و با ملایمت پرسید که آیا من یک فنجان چای میل دارم و وقتی چای را آورد تشکر کردم و آن را سر کشیدم. بسیار غلیظ بود و داغ و البته بسیار تلخ، و زبانم را سوزاند.

***

به نظر می‌رسید این آخر داستان باشد و تا چند وقت، آخر رمان هم بود، یک چیز خیلی پایانی همراه آن فنجان چای تلخ بود. بعد، هرچند هنوز آخر داستان بود، آن را اول رمان گذاشتم، انگار نیاز داشتم اول، آخر را بگویم تا بتوانم ادامه بدهم و بقیه را تعریف کنم. اگر از اول شروع می‌کردم خیلی راحت‌تر می‌شد، ولی اول، بدون آنچه بعد پیش آمد چندان معنایی نداشت و چیزی که بعد پیش آمد بدون پایان، معنایی نداشت. شاید نمی‌خواستم مجبور باشم نقطه‌ای را برای شروع انتخاب کنم، شاید می‌خواستم همه بخش‌های داستان همزمان گفته شود. به قول وینسنت (۱۴) من اغلب بیش از حد ممکن می‌خواهم.

اگر کسی ازم بپرسد رمان درباره چیست، می‌گویم درباره یک مرد گمشده، چون نمی‌دانم چه بگویم. البته درست است که دیگر مدت‌هاست که از جا و مکانش خبری ندارم، بعد از اینکه اولش خبر داشتم و بعد نداشتم و بعد دوباره خبردار شدم و بعد باز هم او را گم کردم. یک وقتی در حومه شهر کوچکی در چند صد کیلومتری اینجا زندگی می‌کرد. یک موقعی هم برای پدرش کار می‌کرد که یک فیزیکدان بود. حالا شاید دارد به خارجی‌ها انگلیسی درس می‌دهد، شاید هم به تجار یاد می‌دهد چطور بنویسند، یا شاید مدیر هتلی باشد. شاید در شهر دیگری زندگی کند، شاید هم اصلاً در شهر نباشد، هرچند شهر محتمل‌تر از شهرک است. شاید هنوز متأهل باشد. بهم گفته‌اند که او و همسرش دختری دارند که اسم یک شهر اروپایی را رویش گذاشته‌اند.

پنج سال پیش که به این شهرک آمدم، از تصور اینکه ناگهان جلوی چشمم ظاهر شود دست برداشتم چون خیلی بعید بود. بقیه جاهایی که زندگی می‌کردم احتمالش آن‌قدرها کم نبود. در حداقل سه‌تا از شهرها و دو شهرک مدام منتظرش بودم: هر وقت توی خیابانی راه می‌رفتم، او را مجسم می‌کردم که از روبه‌رو دارد می‌آید سمتم. هر موقع در موزه‌ای این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم، مطمئن بودم که او در اتاق بغلی است. با این‌همه هرگز او را ندیدم. شاید او همان‌جا بوده، در همان خیابان یا حتی همان اتاق، و مرا از نزدیک تماشا می‌کرده، شاید قبل از اینکه متوجه شوم، بی‌صدا گذاشته و رفته.

می‌دانستم یک جایی زنده است و چندین سال در شهری زندگی کردم که او تقریبا بدون شک گذارش به آنجا می‌افتاد، هرچند محله من جای کثیف و درب و داغان شهر، نزدیک بندر، بود. در واقع هرقدر به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدم، بیشتر چشم‌انتظار دیدنش بودم. اغلب می‌دیدم دارم پشت سر یک شکل و شمایل آشنا، چهارشانه، عضلانی، نه چندان بلندتر از خودم، با موهایی صاف و بلوند راه می‌روم. ولی آن سر می‌چرخید و پیشانی اشتباه، بینی اشتباه، و آن چهره به قدری به او بی‌شباهت بود که زشت و کریه می‌شد فقط چون می‌شد چهره او باشد و نبود. یا می‌دیدم مردی از دور با حالت متکبرانه و ناآرام او می‌آید سمتم. یا توی یک قطار زیرزمینی شلوغ، از نزدیک، همان چشم‌های آبی‌رنگ پریده، همان پوست صورتی کک‌مکی یا همان استخوان‌های گونه برجسته را می‌دیدم. یک بار، همه خطوط و اجزای چهره او را داشت ولی اغراق شده، جوری که آن سر شده بود درست مثل یک صورتک لاستیکی: موها همان رنگی ولی پرپشت‌تر، چشم‌ها روشن، آن‌قدری که تقریبا به سفیدی می‌زد، پیشانی و گونه‌ها به شکل مضحکی بیرون آمده، صورت گوشتالو و آویزان، لب‌ها به هم فشرده انگار از زور عصبانیت، بدن به طرز احمقانه‌ای پهن.

یک بار دیگر، شکل چهره‌اش به قدری ناواضح و به قدری صاف و آزاد بود که خیلی راحت می‌شد فهمید که به مرور زمان شکل آن چهره دیگری می‌شود که بی‌اندازه دوستش داشتم.

لباس‌هایش را تن خیلی‌ها می‌دیدم: با پارچه خوب ولی زمخت، گاهی نخ‌نما و رنگ‌ورو رفته و همیشه تمیز. هرچند می‌دانستم بی‌معنی است، نمی‌توانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که اگر در مکانی تعداد مردهایی که این لباس‌ها تنشان است آن‌قدری که باید باشد، او تحت تأثیر نوعی مغناطیس ناگزیر می‌شود که خودش را نشان دهد. یا پیش خودم تصور می‌کردم که روزی مردی را می‌بینم که دقیقا همان لباسی را پوشیده که او می‌پوشید، یک کت قرمز پشمی پیچازی، یا یک پیراهن فلانل آبی روشن، و شلوار شش جیب سفید، یا یک جین آبی با لبه‌های پاره‌پوره، در ضمن موهای صاف و مسی‌رنگی هم دارد که یک‌وری روی پیشانی فراخش شانه کرده، چشم‌های آبی، گونه‌های برجسته، لب‌های فشرده، بدنی قوی و چهارشانه، رفتاری خجالتی و در عین حال متکبرانه، و یک تشابه تمام و کمال تا کوچک‌ترین جزئیات، از صورتی توی سفیدی چشم‌ها گرفته تا کک و مک روی لب‌ها، یا لب‌پَری دندان جلو، انگار تمام عناصر سازنده او جمع شده باشند و تنها عنصر لازم برای تبدیل کردن این مرد به او، کلمه درست باشد.

***

هرچند به خاطر دارم که یک عصر آفتابی اکتبر بود و طبقه آخر یک ساختمان عمومی بلند، دلیل مهمانی یادم نمانده. دورتادورم آدم بود، وسط یک‌جور تالار گرد یا هشت‌گوشه و غرق در آفتاب، با درگاه‌هایی که به بیرون باز می‌شدند، میچل (۱۵) اسمش را بهم گفت و مرا برد پیش او. آن روزها تقریبا همیشه وقتی کسی را به من معرفی می‌کردند، بلافاصله اسمش را فراموش می‌کردم و اسم او هم فورا از خاطرم رفت. او مرا از قبل می‌شناخت، و برای همین اسمم یادش بود. میچل رفت و ما را به حال خودمان گذاشت. همان‌جا ماندیم، میان زن‌هایی که آرام و با احتیاط، تک‌تک و دوتایی، خارج و داخل آن نور شدید، توی اتاق‌ها این‌ور و آن‌ور می‌رفتند. او گفت تصور می‌کرده من پیرتر باشم. تعجب کردم که او اصلاً چیزی تصور کرده بوده. من از چند چیز تعجب کردم: از صاف و سادگی‌اش، از لباس‌هایش که به چشم من مثل لباس کوهنوردی بود، و، بیشتر از همه، از اینکه او اصلاً وجود داشت، آنجا ایستاده بود و با من حرف می‌زد، چون هیچ‌کس قبلاً از او اسمی نبرده بود. از آنجا که رفتم به او فکر نکردم شاید چون خیلی جوان بود.

آن روز بعد از مهمانی رفتم به کافه زهواردررفته‌ای در جاده ساحلی منتهی به شمال شهرک من، و دیدم او با چند تا از دوستانش و چند تا آدم غریبه دیگر آمده‌اند تا از این پرفورمنس‌هایی ببینند که موسیقی و آوازهای بدوی قبیله‌ای دارد. من که وارد شدم، اتاق دیگر تاریک شده بود، البته سوای نورافکن‌های صحنه. تنها صندلی خالی‌ای که سر آن میز دراز می‌دیدم، بغل دست او بود، هرچند یک تکه لباس و شاید یک کیف زنانه پشتش آویزان بود. وقتی او دید که سر صندلی خالی دست دست می‌کنم، بلند شد و آن‌ها را برداشت و برد آن سر میز. در واقع، زنی درست بعد از شروع برنامه و در آن نور کم آمد بالا سر صندلی و بعد، با ناراحتی رفت سراغ یک صندلی دیگر، نمی‌دانم کی بود.

او نشسته بود یک سر میز، پشت به دری که من از آن آمده بودم تو و نگاهش به درازای میز بود و من سمت چپ او نشسته بودم، رو به سن کوچکی که دو مرد روی آن برنامه اجرا می‌کردند، یکی سرود و آواز می‌خواند، آن یکی کنترباس می‌نواخت. الی (۱۶)، روبه‌روی من بود. آن موقع خیلی خوب نمی‌شناختمش. در طول نمایش که درست بغل گوش ما و خیلی پرسروصدا بود، آن هم در آن اتاق پر جمعیت، و اَحدی نمی‌توانست موقع اجرا حرفی بزند، مگر مستقیم در گوش کسی، او مدام گردنش را کج می‌کرد طرف الی.

آن روزها، دوست داشتم بنوشم. اگر قرار بود بنشینم و با کسی حرف بزنم همیشه یک نوشیدنی لازم داشتم. اگر مجبور بودم در مکانی عمومی باشم که نوشیدنی نداشت معذب می‌شدم و بهم خوش نمی‌گذشت، درست همان‌طوری که اگر شب خانه کسی دعوت بودم، دلم می‌خواست به محض ورود، نوشیدنی تعارف کنند.

در اولین آنتراکت، از او و الی پرسیدم که آیا این کافه نوشیدنی دارد، و آن‌ها گفتند نه. پرسیدم کجا می‌شود یک نوشیدنی خرید. گفتند چند قدم آن‌طرف‌تر مغازه کوچکی هست که یک چیزهایی دارد و او گفت با من می‌آید و باز هم تند از سر جایش بلند شد.

بیرون، نزدیک من و روی خاک پاخورده لب جاده و روی کپه برگ‌های خشک و میوه‌های گرد چوبی درخت‌های اکالیپتوس راه می‌رفت.

یادم نمی‌آید درباره چه حرف زدیم، البته آن روزها وقتی با کسی تازه آشنا می‌شدم تقریبا هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند درباره چه حرف زده‌ام چون فکرم درگیر خیلی چیزها بود. نه تنها نگران وضع لباس و موهایم بودم، نگران ایستادن، راه‌رفتن، یا وضعیت سر و گردنم هم بودم، و نگران اینکه پایم را کجا بگذارم. و اگر موقع حرف‌زدن راه نمی‌رفتم و چیزی می‌خوردم یا می‌نوشیدم، نگران قورت‌دادن غذا و نوشیدنی‌ام بودم، نگران اینکه توی گلویم نپرد که البته گاهی هم می‌پرید. همه این‌ها به قدری ذهنم را مشغول می‌کرد که هرچند در جواب، یک جمله طولانی یادم می‌آمد، آن‌قدر درباره‌اش فکر نمی‌کردم که بعدا هم یادم بماند.

وقتی بیرون رفتیم، جاده تاریک بود، حوالی هفت‌ونیم یا هشت. دقیق‌تر بگویم، این‌دستِ جاده که ما راه می‌رفتیم از نور چراغ‌های خیابانی و نورافکن‌های دور و بر کافه و مغازه‌های اطراف روشن بود و آن‌دستِ جاده تاریک بود با ردیفی از درختان اکالیپتوس که روی این نورهای الکتریکی سایه می‌انداختند. یکی دو تابلو هم لای درخت‌ها آویزان بود، و آن‌سوی درخت‌ها دو جفت خط‌آهن کشیده بودند، باز هم تاریک، و آن‌سوی خطوط آهن، بستر یک رودخانه کوچک بود که خودش به چشم نمی‌آمد ولی از علفزار بلندی که دورتادورش را گرفته بود معلوم می‌شد و بعد یک جاده دیگر، کوچک‌تر و نه‌چندان پر رفت‌وآمد ولی پر نور، پای دامنه کوهی خشک و خالی. در آن‌سوی دیگر، پشت کافه و مغازه‌ها، اقیانوس در چند صد متری، پای تپه‌ای یا صخره‌ای بود، آن‌قدر وسیع و تاریک که حتی با وجود اینکه آن را نمی‌دیدم، تاریکی‌اش بر فراز جاده پرسه می‌زد و نورهای الکتریکی با آن می‌جنگیدند.

از جاده خاکی می‌رفتیم یا آسفالت، مطمئن نیستم، نمی‌دانم از کنار چه چیزهایی گذشتیم، یا اینکه او کنار من چطور راه می‌رفت، معذب یا با نزاکت، تند یا آرام، کنار من یا چند قدم دورتر از من. گمان می‌کنم مشتاقانه خم شده بود طرف من تا حرف بزند و بشنود که من چه می‌گویم، که کار سختی بود، چون خیلی آهسته حرف می‌زدم. درست نمی‌دانم چه مارک نوشیدنی‌ای خریدیم، فقط یادم هست که سر پول و مارک نوشیدنی چقدر اوضاع درهم و برهم شد و نمی‌دانم او علاوه بر پول نوشیدنی خودش، پول مرا هم داد یا نه. شاید من مارک گران‌تری می‌خواستم و دو بطری از آن خریدم، در صورتی که پول او فقط به دو بطری از یک مارک ارزان‌تر می‌رسیده و همه پولش را خرج همان‌ها کرده. می‌دانم که آن شب تتمه پولش را خرج چیزی می‌کند چون بعدا، حالا یا همان شب یا دمدمای صبح، بی‌پول و بی‌بنزین، در خیابان از غریبه‌ای یک دلار می‌خواهد. این را فردای آن روز در کتابخانه به الی می‌گوید و او هم به من، هرچند مدت‌ها بعد.

همین که به کافه برگشتیم از من دعوت کرد، دودلی‌ام، جسارتش، سوءتعبیرم، بعد صدای ماشینش، هراسم، جاده ساحلی در شب، شهرکم در شب، حیاطم و بوته رز، بوته‌های یشم و حصار حیاطم، خانه‌ام، اتاقم، صندلی‌های فلزی، نوشیدنی‌مان، گفت‌وگویمان، اظهارات نادرستش درباره حقیقت، باز هم جسارتش و و و.

وقتی خواست همراهش بیرون بروم تا چیزی بنوشیم و اولین چیزی که من به زبان آوردم این بود که واقعا باید بروم خانه و به کارم برسم، حس کردم یک مترجم کودنم، یا یک استاد محتاط، یکی خیلی پیرتر از او. به هرحال آن روزها بیشتر و بیشتر احساس پیری می‌کردم، شاید چون در یک جای جدید بودم با یک موقعیت جدید، و باید خودم را از نو می‌دیدم و می‌سنجیدم انگار آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم با خودم آشنا نبودم. در واقع خیلی پیر نبودم ولی با این حال چندین سال بزرگ‌تر از او بودم.

چیزهای دیگری هم هست که دلم نمی‌خواهد به خاطر بیاورم: دودلی‌ام، دلواپسی ناگهانی‌ام، دلشوره‌ام همین‌طور که با عجله دنبالش می‌رفتم، شرمندگی از دنبالش دویدن، عدم متانتم، احساس بزرگ‌تر بودن و اینکه گمان می‌کردم متناسب با سنم رفتار نمی‌کنم.

نمایش که تمام شد، به قدری مصمم و بدون حتی یک کلمه حرف از کافه بیرون زد که گمان کردم از دودلی من رنجیده. ده دوازده جمله بیشتر با هم حرف نزده بودیم و من خیال می‌کردم احساسات او را جریحه‌دار کرده‌ام که چندان موضوع شگفت‌انگیزی نیست چون بیشتر وقت‌ها به نظرم آزرده و عصبانی بود حتی وقتی تازه فقط چند ساعت می‌شد که او را می‌شناختم. البته، این‌که من با عجله دنبالش بیرون رفتم لابد نشان داده که چقدر دلم می‌خواهد با او فرار کنم و جایی بروم، به‌رغم همه دودلی‌هایم. وقتی دنبالش رفتم بیرون، گفت فقط داشته یک چیزهایی از ماشینش برمی‌داشته. از زور دستپاچگی یکهو غیبش زده بود.

بیرون کافه که کنار ماشین‌هایمان ایستاده بودیم، پرسید کجا برویم. بعد، باز هم جسورتر از آنچه انتظار داشتم، پرسید که می‌شود برویم خانه من. باز مِن‌مِن کردم و این بار او عذرخواهی کرد. از حجب و حیایش خوشم آمد. تقریبا هیچ چیزی درباره‌اش نمی‌دانستم، برای همین هر کاری یا هر حرفی وجه کاملاً تازه‌ای از او را نشانم می‌داد، انگار داشت جلوی چشمان من گشوده می‌شد. خسته بودم و بدم نمی‌آمد یک‌راست بروم خانه. سوار ماشین خودم شدم و او هم سوار ماشین خودش شد. منتظر شدم تا دنبالم بیاید و وقتی استارت زد ماشین بزرگ، قدیمی و سفیدش زوزه کشید. دنبالم که می‌آمد، صدای زوزه ماشینش بلند بود، آن‌قدر که دندان‌هایم شروع کرد تریک‌تریک به‌هم خوردن و دست‌هایم روی فرمان به لرزه افتاد و جوری آن را محکم گرفته بودم که بند انگشت‌هایم درد گرفت.

نور چراغش توی آیینه‌ام بود و دست‌هایم سفت فرمان را چسبیده بود، از جاده ساحلی رفتیم و از شهرکی گذشتیم که در آن مردم از سالن سینما بیرون می‌آمدند، سرپایینی کنار دریا، این‌سوی زمینی باتلاقی به آن‌سو، بالای دامنه تپه‌ای خشک تا شهرک من، گذر از چراغ‌های راهنمایی و کافه سرباز گوشه خیابان، یک گردش به چپ، و بعد بالای تپه تا خانه من.

به نظرم در آن تاریکی وقتی از مسیر ناهموار و خاکی ورودی و از زیر درخت سرو می‌گذشت، سکندری خورد ولی شاید هم با چیز دیگری قاتی کرده‌ام، چون چند روز بعد، وقتی داشت می‌رفت، خودم از روی پشته گل ناز به پشت افتادم توی ورودی. برای خداحافظی داشتم دست تکان می‌دادم. در واقع نیفتادم فقط روی سراشیبی بلندِ جلوی خانه، همان‌جا که درخت سرو روییده بود، سکندری خوردم. کنار او، همیشه دستپاچه بودم، توی اتاق که این‌ور و آن‌ور می‌رفتم یا وقتی روی صندلی می‌نشستم، به زحمت دست و پایم را جمع می‌کردم. او می‌گفت که دستپاچه‌ام چون خیلی بی‌قرارم و نسبت به بدنم زیادی تند حرکت می‌کنم.

جلوتر از او راه می‌رفتم، کنار دیوار حیاط، او یک ساقه خاردار را که از یک بوته رُز رونده غرقِ گُل آویزان بود، بالا برد تا بتوانم بی‌اینکه خراشی بردارم رد شوم. یا شاید در آن تاریکی نمی‌توانسته این کار را بکند و ماجرا مال روز دیگری بوده، در روشنی روز. یا همان شب بوده، ولی تاریک ظلمات نبوده. در واقع، آن شب به‌خصوص فقط در خاطره من تاریک است، چون می‌دانم که آن نزدیکی‌ها دو چراغ در خیابان روشن بود: نور یکی از آن‌ها می‌افتاد توی اتاق من.

از وسط دایره ورودی ماشین‌رو رفتیم و از کنار بوته‌های هرس نشده رز، پای پنجره‌ای که بیشتر وقت‌ها کنارش می‌نشستم و به بیرون خیره می‌شدم، و از آن‌طرف خانه و از کنار بوته‌های یشم، از مسیری آجرفرش تا یک دروازه چوبی سفید وسط حصاری چوبی و سفیدرنگ و از دروازه تا دالان آلاچیق و از کنار پنجره‌های اتاق تا درِ اتاق. لامپی الکتریکی توی فانوسی متصل به دیوار گچی سفید کنار در می‌درخشید.

توی اتاق نشستیم روی دو تا صندلی فلزی تاشو، بین میز سبز ورق‌بازی که میز کارم بود و یک پیانوی دیواری اجاره‌ای. از آشپزخانه دوتا نوشیدنی آوردم و روی همان صندلی‌هایی که به شکل آزاردهنده‌ای سفت بودند آن‌ها را نوشیدیم.

گفت تازه یک رمان نوشته، البته بعدا معلوم شد که حقیقت ندارد. چیزی که تازه نوشته بود، رمان نبود، یک داستان بیست صفحه‌ای بود که بعد هم شد شش صفحه. حالا یا من درست نشنیده بودم یا او آن‌قدر دستپاچه بود که اشتباهی گفت «رمان» و خودش نشنید چه گفته.

چون اسمش را نمی‌دانستم، برایم نیمه‌واقعی و غریبه بود، با این همه از او نمی‌ترسیدم. چند ساعتی که گذشت و ما روی آن صندلی‌های سفت، جداجدا نشسته بودیم و مؤدبانه، با دقت و مثل غریبه‌ها درباره چیزهای مختلفی حرف می‌زدیم، پرسید که آیا می‌تواند پوتین‌هایش را در بیاورد و برای سومین بار شوکه‌ام کرد.

***

راستش، من حتما درباره بعضی از این چیزها اشتباه می‌کنم و از این موضوع ناراحت نیستم. ولی درست نمی‌دانم چه چیزی را وارد ماجرا می‌کنم. دودلی من توی کافه و سماجت او سرِ جایش هست. جوری که بیرون و دوباره توی کافه دنبالش بودم. زوزه ماشینش وقتی استارت زد. چراغ‌های جلو و جلوپنجره ماشین سفید قدیمی‌اش که سرتاسر آینه‌ام را گرفته بود. ملایمتش وقتی کنار خانه شاخه تیغ‌دار رز را از سر راه من برداشت تا خراش برندارم. صندلی‌های آهنی سفت. بعد هم ناجوری چراغ پر نور کنار تختم. ذهنم که مثل یک پروفسور کوچک عینکی بالاسر اتفاقی که آن پایین می‌افتاد می‌چرخید و درباره این و بعد هم آن حکم می‌داد.

صبح سحر، خواب بودم و بیدار شدم چون قبل از اینکه برود، داشت چیزی به من می‌گفت. بیشتر برای این بیدار شدم که بفهمم چه می‌گوید. داشت مثلاً برای خداحافظی شعری برایم می‌خواند و من فهمیدم چرا دارد این کار را می‌کند ولی ناراحت شدم.

و باز هم صدای زوزه ماشینش وقتی از خانه من دور شد و آرامش آن محله پولدارنشین را بهم زد. با اینکه احدی او را نمی‌دید و صدایش را نمی‌شنید، خجالت می‌کشیدم که اجازه داده‌ام چنین پسر جوانی دم صبح از خانه‌ام بیرون بیاید و سوار ماشینی که در آرامش و سکون این شهرک ساحلی شیک زوزه می‌کشد از تپه پایین برود و از کنار املاک حصارکشیده و پرچین‌دار همسایه‌های من بگذرد: آدم‌های آن‌دست خیابان در خانه معبدمانندشان که مالک بخش بزرگی از شهرک بودند و بعدها من و مادلین (۱۷) را همراه خیلی‌های دیگر از ساکنین شهرک، به جشن خرید یا ساخت چیزی، شاید استخرشان، دعوت کردند؛ زوج پا به سن گذاشته پایین تپه که باغ کاکتوس پرطمطراقشان دو سمت باریکه راهی را گرفته بود که می‌رسید تا مغازه‌ای که من چیزهایی مثل سیگار و غذای گربه را از آن می‌خریدم؛ زوج جوان پهلودستی‌مان، پایین تپه، در ویلای سفید کوچکی که مال خودشان نبود و اجاره کرده بودند، هرچند آن موقع نمی‌دانستم، همان‌طور که نمی‌دانستم زن جوان که در یک مغازه لباس‌فروشی توی خیابان اصلی کار می‌کرد و گاه و بی‌گاه چیزکی به من می‌فروخت، چند سال بعد که توی بزرگراه و نزدیکی‌های خروجی شهرک ما سرعتش را کم کرده و یک کامیون بزرگ از پشت می‌کوبد بِهش، کشته می‌شود؛ و بعد از کلیسای نروژی چوبی قهوه‌ای سیر با ردیف درختان اکالیپتوسش جلوی ساختمان، پایین تپه بپیچد به راست و صدای زوزه‌اش مدام دورتر و دورتر شود تا دیگر چیزی به گوشم نرسد.

***

اینجا هم آن‌قدر به اقیانوس نزدیک هستم که هر از چندی یک کاکایی بالای سرم پرواز کند. نه چندان دورتر هم یک نهر هست، خیلی پهن، قبلاً به آن می‌گفتم رود، قبل از اینکه وینسنت مرا تصحیح کند. می‌ریزد به یک رود جزرومدی خیلی پهناور که وینسنت گفته به این هم نباید بگویم رود باید بگویم خور. این دهکده در مرز میان دو بدنه آبی قرار گرفته.

ولی این اقیانوس، آن اقیانوس نیست. و من به آن نمی‌رسم مگر اینکه چندین و چند کیلومتر را پشت سر بگذارم، چون شهر درست در کرانه آن ساخته شده. اینجا نه از گل ناز خبری هست نه از بوته یشم و نه از نخل. صخره‌ها نه ماسه‌سنگی، که گرانیتی و آهکی‌اند. خاکش ماسه‌ای نیست، به سرخی هم نمی‌زند، قهوه‌ای سیر است و کاه‌گلی.

مارس است و هوا سرد. جوراب‌های کتانی کلفت وینسنت روی بند آویزان است و هنوز بعد از چندین ساعت آفتاب، نم دارد. دو سه سانت برف نشسته روی زمین ولی بعضی از پرنده‌های مهاجر برگشته‌اند و آواز می‌خوانند و می‌گردند دنبال جای آشیانه. سِهره‌ها اطراف لبه بام ایوان پشتی بال‌بال می‌زنند و ردپای گِلی ما تا آشپزخانه می‌رسد.

تازه ترجمه یک زندگی‌نامه شخصی طولانی را که یک تبارشناس فرانسوی به سبک خیلی پیچیده‌ای نوشته تمام کرده‌ام. خیلی خوب شد که تمامش کردم چون هرچه بیشتر وقت صرف کتاب کنم پول کمتری در می‌آورم. آن را با صورتحسابم برای ناشر می‌فرستم و منتظر می‌شوم تا چک برسد دستم.

همین چند ساعت پیش، داشتم مطلبی می‌خواندم از یک نویسنده ژاپنی که در انگلستان زندگی می‌کند و به انگلیسی می‌نویسد. رمان‌هایش ساختاری بسیار دقیق و پیرنگی مختصر دارند و بی‌مقدمه و تکه‌تکه اطلاعات می‌دهند. مقاله به دلیلی به نظرم مهم می‌آمد که نمی‌فهمیدم، خیال داشتم آن را نگه دارم تا دوباره بخوانم ولی مجله را گم کرده‌ام. کارم روی رمان بازده کمی دارد و این بازدهی کم به بقیه کارهایی که سعی می‌کنم انجام دهم سرایت می‌کند. این موضوع وقتی مدام مجبور می‌شدم آن را کنار بگذارم و دوباره برگردم سروقتش، بیشتر قابل درک بود. حالا، با اینکه تقریبا هر روز روی آن کار می‌کنم، هنوز سردرگم می‌شوم و یادم می‌رود روز قبل که دست از کار کشیدم، کجای کار بودم. باید روی برگه‌های کوچک برای خودم دستورالعمل‌هایی بنویسم با یک فلش جلوی هر کدام. بعد بگردم دنبال فلش، توصیه را بخوانم، به آن عمل کنم، و کم‌کم یادم بیاید کجای کار بودم و الان کجای کارم، تا اینکه برای آن روز دست از کار بکشم و برای خودم یک دستورالعمل دیگر بنویسم. ولی در بدترین روزهایم، لباس خواب به تن فقط می‌نشینم اینجا، بوی گرم تنم از یقه بازم بالا می‌زند. به ماشین‌هایی گوش می‌دهم که در یک زنجیره بی‌نهایت از خیابان زیر پنجره‌ام رد می‌شوند و فقط چون زمان دارد می‌گذرد، فکر می‌کنم دارد اتفاقی می‌افتد. تا نیمی از روز را اینجا ننشسته باشم، لباسم را عوض نمی‌کنم. همیشه اول دوش نمی‌گیرم، تازه وقتی که حس کنم کاملاً دم کشیده‌ام بلند می‌شوم.


کتاب آخر داستان نوشته لیدیا دیویس

کتاب آخر داستان
نویسنده : لیدیا دیویس
مترجم : فریما مویدطلوع
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۲۳۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]