معرفی کتاب « اتاق افسران »، نوشته مارک دوگن
در کتاب خانوادهٔ نفرینشدهٔ کندی شمهای در شرححال و سبکوسیاق کار مارک دوگن نوشتم. آن کتاب پیش از اینیکی دستم رسید و پس از دو سهبار خواندن، تصمیم به ترجمهاش گرفتم، که امیدوارم پس از طی کردن هفتخان رستم دست خواننده برسد و با این نویسنده و قلم شیوایش آشنا شود.
ترجمهٔ آنیکی کموبیش تمام شده بود که اینیکی دستم رسید، اتاق افسران یکی از موارد نادری بود که کتاب را ــ اگرچه کمحجم است ــ تا یک نفس نخواندم، نتوانستم زمینش بگذارم. داستان پرهیجان و پرشوروحالی نیست که چنین مرا دنبال خودش کشانده باشد. ماجرایی است ساده و کموبیش واقعی، از گوشهای از جنگ جهانی اول. تا پیش از اینکه اریک (یا به قول عدهای اریش) ماریا رمارک کتاب در غرب خبری نیست را بنویسد، جنگ از زبان و به روایت و با تبلیغهای جنگافروزان و جنگسالاران، داستان حماسی پرهیجانی بود مملو از دلاوریها، رشادتها، فداکاریها، مدال و نشانهای افتخار؛ حتا جنگهای ناپلئون که پیش از دو جنگ جهانی، پردامنهترین و پرتلفاتترین جنگها بود، جنگهایی بیحاصل و خانمانبرانداز (چه میگویم، مگر جنگ جز کشتار و ویرانی حاصلی هم دارد؟)؛ با این همه و با مرگ بیش از دو میلیون جوان، باز هم ناپلئون و جنگها و لشگرکشیهایش جنبهای قهرمانانه پیدا کرد و خودش مایهٔ افتخار و سربلندی فرانسویها شد! اما ماریا رمارک با کتاب در غرب خبری نیست فاتحهٔ همهٔ این تبلیغها و ادعاهای دروغین را خواند، که طبیعی است پس از او، نویسندگان دیگری راهش را ادامه دادند و فجایع جنگ را آنطور که هست، نه آنطور که جنگافروزان مینمایند، نوشتند و نوشتند. پس نوشتن ماجرای جنگ و پلیدیهایش چیز تازهای نیست. ولی مارک دوگن در این کتاب کوچکش چهرهای از آن نشان میدهد که تا بهحال کموبیش ناگفته مانده است. آنهایی که در هر جنگی جانشان را از دست میدهند، پس از مدتی به فراموشی سپرده میشوند، ویرانیها هم رفتهرفته ترمیم میشود و زندگی روند عادی و همیشگیاش را برای آنهایی که ماندهاند بازمییابد، ولی نه برای همه. آن عده از مردانی که زندهٔ مردهاند، که فقط زندهاند ولی زندگی نمیکنند، عضو ازدستداده، یا نخاعیشده یا از همه بدتر موجی و دست به گریبان با مشکلات جانسوز روانی هستند، بالاترین تاوان را پس میدهند، چه خودشان و چه خانوادهشان. اینها کسانی هستند که در نهایتِ سربلندی به مرگ تدریجی توأم با شکنجه محکوماند، و بیشتر مواقع کسی از احوالشان خبری ندارد؛ چون یا گوشهٔ بیمارستانها و آسایشگاههای روانی زندانیاند، یا کنج خانهشان و میان اعضای خانوادهشان که در رنج و شکنجهٔ تدریجی آنها شریکاند، همین و بس.
مارک دوگن با سبکی ساده و شیوهای روان و بیپیرایه ماجرای زندگی چند تن از این عزیزانی را نوشته که اگرچه همهجای بدن و همهٔ اعضایشان سالم است، ولی هرگز نمیتوانند مانند یک انسان عادی درون اجتماع زندگی کنند. چون فجایع جنگ و آسیبهایش، به چهرهٔ بیآلایش و دوستداشتنی آنها نقاب دیوی را چسبانده که به قول خودش برای دیگران یا ترس ایجاد میکنند، یا ترحم و یا خیلی کم احساس همدردی، همین.
پ. ش
مرداد ۸۷
از جنگ جهانی اول، من چیزی ندیدم و نفهمیدم. منظورم سنگرهای پرِ لجن است، با رطوبتی که تا مغز استخوان نفوذ میکند، با موشهای بزرگ سیاهی که با موهای بلند و انبوه زمستانیشان میان پسماندههای گوناگون و بوهای آمیخته با بوی توتون خاکستری نامرغوب و مدفوعهای خوب زیر خاک پنهاننشده، در آمدوشد هستند. سقف این سنگرها را آسمانی تیره و کدر و یکدست تشکیل میدهد که در فاصلههای منظم، یکریز میبارد؛ انگار ابرها از فروریختن باران روی سربازهای ساده و بیگناه خسته نمیشوند.
همین جنگ را میگویم که از آن چیزی نفهمیدم.
در اولین روز بسیج عمومی، دهکدهٔ زادگاهم را در دوردونی ترک کردم. پدربزرگم برای اینکه اطرافیان آهوناله و گریهوزاریهای بیهوده نکنند، صبح زود از خانه فراریام داد. کولهپشتیام را انداختم توی گاری آندرهٔ پیر. با گامهای منظم و یکنواختِ مادیان قهوهایرنگش طرف لالند راه افتادیم. فقط موقعی که توی سراشیبی ایستگاه راهآهن افتادیم، پدربزرگ سرانجام تصمیم گرفت حرف بزند و گفت: «مدت زیادی غیبت نکن، پسرم. امسال قارچ فراوانی میتوانیم جمع کنیم.»
در لالند ده دوازده جوانکی که تازه سبیل نازکی روی لب بالاییشان روییده بود، در لباسهای نوِ سربازی جمع شده بودند و مادرانشان با چشمهای سرخ از گریه مدام بغلشان میکردند و میبوسیدند. همانطور که داشتم دور شدن آندرهٔ سالخورده را تماشا میکردم، جوانکی چاق و تپل با چشمهای ورغلنبیده، باکمرویی به من نزدیک شد.
شابرول بود، یکی از بچههای اهل کلرمون دو بورگار، که خیلی وقت میشد ندیده بودمش. تنها آمده بود، بدون اعضای خانواده و بدون خداحافظیها و در آغوش فشردنها. از قطار میترسید، چون اولینبار بود سوارش میشد، و از تغییر خطها و جابهجایی واگنها و لوکوموتیوها نگران بود. برای اینکه قوت قلبی پیدا کند، مرتب جرعههای کوچکی از قمقمهای که به کمربندش آویزان بود، مینوشید؛ آمیزهای از عرق آلو و گیاهی وحشی. توی کولهپشتیاش سه لیتر از آن آورده بود. سه لیتر برای سه هفته جنگ، چون به او گفته بودند ظرف سه هفته ترتیب آلمانها داده خواهد شد. این دستیار کشیش چاق و گنده که بهطورِ عجیبی بوی شراب مراسم تعمید را میداد، آمد کنارم نشست و یک لحظه هم چشم از من برنداشت.
قطار کوچک، هِنهِنکنان طرف لیبورن حرکت کرد تا از آنجا به پاریس برود. در پایتخت، قطار در ایستگاه شرق عوض میشد. ایستگاه از انبوه جمعیت بهسیاهی میزد. هیاهویی کرکننده از فریادها، هقهق گریهها، صدا زدنها و سوتهای تیز لوکوموتیوها توی فضا پیچیده بود. وقتی رسیدیم جلوِ نردهای که غیرنظامیها نمیتوانستند از آن بگذرند، قطاری را که شابرول باید سوار میشد نشانش دادم. آنوقت مدتی طولانی دستم را بامحبت در دستهایش فشرد:
ــ خب، به امید دیدار آدرین. امیدوارم بهزودی ببینمت. متشکرم که همراهیام کردی. کسی چه میداند، شاید در جبهه همدیگر را دیدیم.
ــ اگر هم در جبهه نشد، وقتی برگشتیم توی ده همدیگر را میبینیم. مواظب خودت باش و قهرمانبازی هم درنیاور.
ــ نه، خطری در کار نیست. واقعاً میگویم. خطری در کار نیست!
پیش از اینکه سیلی که بهطرفِ قطارهای آمادهٔ حرکت روان بود او را ببلعد، دستی برایش تکان دادم.
بعد نوبت خودم بود که به کمک آرنجها راهی باز کنم و کولهپشتیام را، که گاه به تنهٔ پدری گیر میکرد که محجوبانه اندوهش را پنهان میکرد و گاه به مادری که با آزرم دستمالش را تکان میداد، آزاد کنم.
خیس از عرقی که از میان پاهایم توی شلوار پشمیام و از زیربغلها توی نیمتنهام سرازیر بود و تنم را به خارش میانداخت، تصمیم گرفتم لحظهای استراحت کنم تا درد و خستگی شانهام که ناشی از سنگینی کولهپشتی بود، برطرف شود.
وقتی سرم را بلند کردم، زنی جلوِ من گریهکنان دست مرد جوان لاغری را گرفته بود که از شدت لاغری توی لباس سربازی غوطه میخورد و میکوشید روی پلههای واگن، میان کسانی که برای بالا آمدن و سوار شدن هُلش میدادند، تعادلش را حفظ کند. کسیهٔ توتونم را از توی جیبم بیرون کشیدم. درهای قطار بسته شدند. پس از اینکه سرباز داوطلب روی پلههای واگن به درون رانده شد، زن جوان برایش دست تکان داد. مرد جوان کموبیش میان جمعیت انبوه توی قطار ناپدید شده بود. از آنجا که زن جوان هاجوواج روی سکوی ایستگاه تنها مانده بود، بهتر دیدم سر صحبت را با او باز کنم.
ــ دلواپس نباشید، جنگ چند هفتهای بیشتر طول نمیکشد.
زن جوان جوابی نداد.
ــ شوهرتان است، نه؟
برای نخستینبار نگاه کرد، دلفریب و غمگین بود.
ــ نه، دوستم است.
برای اینکه صدایم را بشنود فریاد زدم:
ــ در چه دستهای خدمت میکند؟
ــ پیادهنظام، مثل همهٔ سربازهای دیگر.
بعد بیشتر برای اینکه رعایت نزاکت را کرده باشد تا واقعاً بخواهد بداند پرسید:
ــ شما چی؟
ــ دستهٔ مهندسی. از سرووضعم پیداست، نه؟
باخویشتنداری به شوخیاَم لبخند زد. وقتی یک قدم جلوتر رفت، احساس کردم دارم برای همیشه او را از دست میدهم. شتابزده گفتم:
ــ قطار من چند ساعت دیگر حرکت میکند. میدانم کار درستی نیست، ولی دلم میخواهد دعوتتان کنم چیزی بنوشید. از همهچیز گذشته، دوران جنگ است!
با اشارهای محو پیشنهادم را پذیرفت.
احساس کردم وضعیت سگ آدم کوری را دارم. زن جوان تلوتلوخوران و کموبیش بادرماندگی دنبالم میآمد. روی تراس کافهٔ بزرگی روبهروی ایستگاه راهآهن نشستیم. آنجا بود که زن جوان آهستهآهسته به دنیای زندگان برگشت. قیافهٔ دوست سربازش جلو نظرم مجسم شد، با سبیل آویزان و اونیفورم گلوگشادش که شانههای باریکش توی آن شنا میکرد. کنار زن جوان نشسته بودم؛ هر دومان رو به خیابان پرتلاطمی که سیل آمد و شد تبآلوده، یک لحظه در آن قطع نمیشد. جرئت نمیکردم به چهرهاش نگاه کنم، ولی بانگرانی احساس میکردم ماجرایی میانمان دارد آغاز میشود.
زن جوان که با نگاه ثابتش، انگار آمدوشد جمعیت را نمیدید، گهگاه گیلاسش را برمیداشت، لبی تر میکرد و دوباره خیلی سریع میگذاشتش روی میز. حرف چندانی باهم ردوبدل نکردیم. تنها اطلاعاتی که از او بهدست آوردم این بود که موسیقیدان بود و اسمش هم کلمانس. سربازِ به خدمت احضارشده هم موسیقیدان بود، دوست دوبوسی، فوره و تعداد زیادی موسیقیدانهای صاحبنامی که من نمیشناختمشان و حتا نمیدانستم چنین هنرمندانی وجود دارند. در مونمارتر و میان هنرمندان اقامت داشت. ادوارد مونش، نقاش نروژی را خوب میشناخت. پدر و مادر شوهر آیندهاش همان اندازه خنگ و دهاتی بودند که دستودلباز، و خود او از رفتن و زندگی در روستا نفرت داشت.
ناگهان احساس کردم چندان مایهٔ سربلندی نیست که برایش تعریف کنم من هم مهندس ناچیزی هستم، متخصص کارهای هنری راهآهن، با پدربزرگی نعلبند و پدری مباشر قصری متعلق به سازمان آب. تمام مدت در روستاها یا شهرهای کوچک زندگی کردهام. همین ماه مه گذشته تازه کارم را در پاریس شروع کرده بودم که به خدمت احضار شدم و جنگ اجازه نداد با چیزی یا کسی آشنایی پیدا کنم. وقتی پرسید آیا کسی را دارید که منتظرتان بماند تا از جنگ برگردید، چشمهایش حالت هیجانزدهای پیدا کردند. جواب دادم با هیچکس قولوقراری نگذاشتهام. تعجب کرد. شک برش داشت که نکند میخواهم اغوایش کنم؛ بعدها گفت قیافهام اینطور نشان میداد.
چگونه برایش توضیح دهم که از عشق، جز احساسهایی مبهم و آشفته در مدرسه، آن هم نسبت به دخترهای کلاسهای بالاتر، چیز دیگری نمیدانم! در جوانی هم با کمتر زنی آشنا بودهام. با اولین زنی که آشنا شدم اسمش ارنستین مایو بود، تازه اسمش چه اهمیتی دارد. دختر محضردار بخش بود، کاریکاتوری از بورژوایی آتشینمزاج. با او بود که روی زمینهای قصری که پدرم اداره میکرد، برای اولینبار با دنیای زنان آشنا شدم.
پس از او با دخترهای دیگری هم ارتباط پیدا کردم، دوستیهایی زودگذر، گاهی محبتآمیز، ولی نه هرگز عاشقانه. وقتی نگاهشان را بهسوی خودم میکشاندم، احساس میکردم از من خوششان میآید، ولی هیچ عجلهای در کار نبود: سالهای زیادی در پیش داشتم برای فریب دادن یا دوست داشتنشان.
کلمانس شروع کرد به حرف زدن دربارهٔ جنگ. به صدای بلند میگفت چه پدیدهٔ نفرتانگیزی است. واضح بود میخواهد دیگران را عصبانی کند. من هم میکوشیدم با لبخندهایی آرامکننده، کسانی را که از میزهای کناری آماده میشدند برای خاتمه دادن به حرفهای رسواکنندهٔ او واکنش نشان دهند، سر جایشان بنشانم. از آنجا که یک زن این حرفها را میزد و دشنامها را میداد، روشن بود که من باید کتکها را میخوردم و دکوپوزم خرد میشد. ترجیح میدادم لذت دکوپوز خرد کردنم را برای آلمانیها بگذارم.
نزدیک بود اشکش سرازیر شود. حالا به خدا حمله میکرد، چون بهنظرش ایمان بود که آدمها را به جنگ میکشاند. میگفت: «اگر این اعتقاد احمقانه به زندگی ابدی نبود، آدمها با چنین یقینی سوی قتلگاه نمیرفتند!»
من که با اصرار مادرم دو سال زیر نظارت یسوعیها بزرگ و تربیت شده بودم، چون خودش از کلیسابروهای دوآتشه بود؛ برعکس پدرم که اعتقادی به این حرفها نداشت و فقط میکوشید حرفی خلاف خواست و نظر مادرم نزند، خیلی زود به گروه کوچکی ملحق شدم که مدافع ارزشهای غیرمذهبی قدیمی بودند و بهویژه علاقهمند به چیدن قارچ در جنگل در فصل رسیدن بلوطها. برای بالا رفتن از نردبان کوچکی که طی ساعتهای مطالعه و انجام تکالیف میشد از آن استفاده کرد و از دیوار صومعه گذشت، باید کلمهٔ عبور را میگفتیم. در پاسخ به سؤال «سرنوشت جنگ دست کیست؟» باید جواب میدادیم «خدا»، ولی برای من افتخار بزرگی نبود که بخواهم خدا را مسئول این جنگ بدانم. تنها مسئولانش آلمانیها بودند، دلیلی هم در دست نبود که کس دیگری را مسئول بدانم.
هر قدر کلمانس بلندتر حرف میزد، آسیبپذیرتر بهنظر میآمد. برای دستهای دوستِ پیانونوازش دعا میکرد. کافی بود یک بندِ یکی از انگشتهایش را از دست بدهد، تا آیندهٔ هنریاش بهکلی نابود شود. یک بازو نه، یک پا یا یک چشم هم نه، فقط یک بند انگشت.
بعد انگار فنرش تا انتها باز شده باشد، ناگهان از حرف زدن بازایستاد.
پس از کمی سکوت از من پرسید: «خُب، حالا چه میخواهید بکنید؟»
ــ نمیدانم، شاید برگردم به آپارتمانی که اینجا دارم و منتظر بمانم تا نزدیک ساعت پنج سوار قطار آردن شوم. این روزها قطار فراوان است. یک هفتهای میشود که در خانهٔ خودم نخوابیدهام. رفته بودم به دوردونی برای شرکت در مراسم خاکسپاری مادربزرگم. شما میخواهید چهکار بکنید؟
ــ کار خاصی در نظر ندارم، برمیگردم خانهام، همین.
ــ کلمانس، پیشاپیش از مطرح کردن این سؤال احمقانه معذرت میخواهم و قرارمان این باشد که دیگر دربارهاش حرفی نزنیم، ولی این دوست پیانونوازتان را دوست دارید؟ البته مجبور نیستید جوابی بدهید.
ــ بله، البته که دوستش دارم. ولی شاید دلتان میخواهد به پرسشی که مطرح نکردهاید جواب بدهم.
احساس کرد دستپاچه و ناراحت شدهام. تا بهحال واقعاً با این مسائل پیچیده برخورد نکرده بودم. برایم تازگی داشت، سرگردانکننده و کمی لذتبخش.
در دنبالهٔ حرفهایش گفت:
ــ سؤال واقعی که از خودتان میکنید این است: «تکلیفم چیست، چه نظری دربارهٔ من دارد؟» خُب، خودتان چه فکر میکنید؟
ــ جواب من که به محض شنیدن میتوانید فراموشش کنید این است: «جنگ ممکن است چند هفته، یا شاید هم چند ماه طول بکشد، آن هم در دنیایی پر از مَرد. اگر قرار باشد در این مدت با زنی برخورد کنم، همانی خواهد بود که روی برانکاردم خم شده تا خونریزیام را قطع کند و زخمم را ببندد. برای همین دوست دارم مجسم کنم شاید بتوانم این ساعتهای آخر را با شما بگذرانم. البته با رعایت و احترام به تعهدهایی که دارید.»
نگاه چشمان آبیاش میان ازدحام جمعیتِ در حال آمدورفت حل میشد. خیلی میترسیدم بیدرنگ از جایش بلند شود و ترکم کند. ولی بهجای این کار، خیلی ساده گفت:
ــ مرا به خانهتان ببرید!
کالسکهای صدا زدم و حرکت کردیم.
کلمانس بهنظرم زن متجددی میآمد. درست نمیدانستم زن متجدد چگونه زنی است، ولی اگر چنین زنهایی وجود داشته باشند، او یکی از آنها بود. زنهایی که تا آن زمان با من دوست شده بودند، چنین رفتاری نداشتند.
کلمانس آپارتمان کوچکم را که در کوچهٔ میلان بود بهدقت بررسی کرد. انگار این آپارتمان میتوانست آنچه را دربارهٔ من نمیدانست یا حدس نمیزد، برایش فاش کند. حتا بخاری چدنی اهمیتی پیدا کرد که تاکنون تصورش را هم نکرده بودم.
کتابهایم را یکییکی نگاه کرد، اگرچه کتابهایی فنی بودند دربارهٔ روش ساخت پلها و تونلها؛ چند کتاب هم دربارهٔ تاریخچهٔ نظامی بود. ولی در مورد هنر یا ادبیات هیچ کتابی نداشتم؛ کتابی که بتواند با دنیای هنرمندانه و آزاداندیشانهاش ارتباطی برقرار کند.
تضاد میان خانهٔ نمناک و تاریکم با رفتار تروفرز و سرزندهٔ این زن جوان شگفتزدهام میکرد. یک جفت جوراب و کش شلواری که روی کف چوبی و پرگردوخاک اتاق افتاده بود، از آن گوشه به من دهنکجی میکردند.
قیافهٔ بزرگمنشانهای به خودم گرفتم و گفتم: «چند هفتهای میشود که پا به این آپارتمان نگذاشتهام. طبیعی است که همهچیز ریختهپاشیده و گرد و خاکی باشد. گمان هم نمیکنم پس از این مرتب و تمیز شود.»
اتاق نشیمن بزرگ، با اتاقخوابی کوچک، حمام و آشپزخانهای کوچک و جمع و جور، جای واقعاً مناسبی برای آنچه انتظارش را میکشیدیم نبود. ولی این چیزها برای کلمانس اهمیتی نداشت.
پرسش غافلگیرانهاش دستپاچهام کرد:
ــ بهنظر شما ترس، هوس را به چنان شدتی نمیرساند که دیگر تحملپذیر نباشد؟
میکوشیدم خودم را با حالت روحی، حاضرجوابی و بیخیالیاش وفق دهم. بنابراین گفتم:
ــ گمان میکنم اگر هفتهها بگذرد، پاسخم به سؤالتان همان چیزی نباشد که امروز میتوانم بدهم. ولی فکر نمیکنم کسی که سردی وحشتآورِ سرنیزه را روی گلویش حس میکند، به فکر این چیزها باشد.
ــ خوب میدانید که منظورم ترس جسمانی نیست، بلکه نظرم به این ترس داخلی، مبهم و شدیدی است که آدم نمیداند چگونه ازش خلاص شود، ترسی که بیخبر در وجود آدم جا خوش میکند و به همان ترتیب هم بیرون میرود.
ــ در دهکدهٔ من مردم با چنین ترسی آشنایی ندارند، این نوع ترس مخصوص شهرنشینهاست.
اگر میخواستم به او بگویم هوسی که در وجودم چنگ انداخته، ناشی از گونهای ترس فراطبیعی یا حتا وحشت از رفتن به جبهه و شرکت در جنگ است، دروغ گفته بودم. آدمی که با زمین سر و کار دارد خوب میداند در این زنجیر حلقهای بیش نیست، زنجیری که با قانونهای سادهای اداره میشود و برای سایر مسائل، پافشاری در بیشتر دانستن، گونهای شهادت یا تحمل زجر و شکنجه است. مردمان شهرنشین مرکز دنیایی هستند که خودشان بهوجود آوردهاند. با شکی که از درون میخوردشان، آن هم در چنین دنیایی، از پا درمیآیند.
زمان خیلی سریع میگذشت. پاریس بیشتر از پیش ساکت میشد. بایستی سوار اولین قطار صبحگاهی در ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه میشدم. اگر با این ترن نمیرفتم، فراری محسوب میشدم. تلوتلوخوران و با تلاش فراوان از لای ملافههای گرم و نمدار بیرون آمدم تا تکههای مختلف اونیفورمم را یکییکی پیدا کنم و بپوشم. نور چراغ توی کوچه از پنجره و اتاق میگذشت تا بیاید به کلمانس بتابد. کوشیدم بیدارش کنم و چند کلمهای در گوشش زمزمه کنم، اما فایده نداشت، خوابش چنان عمیق بود که بیدار نشد.
رفتم اتاق کناری و روی کاغذ سفیدی که آن اندازه بزرگ بود که موقع بیدار شدن نظرش را جلب کند، باعجله این کلمهها را نوشتم:
«کلمانس، من رفتم. آپارتمان را در اختیارت میگذارم، هر قدر دلت بخواهد میتوانی بمانی. موقع رفتن، لطفاً یادت نرود کلیدها را توی صندوق پست بیندازی و بهخصوص فراموش نکنی نشانیات را در پاریس برایم بنویسی، تا وقتی برگشتم پیدایت کنم. موقع رفتن میخواستم حتماً برایت بگویم چه اهمیتی در زندگیام پیدا کردهای. مواظب خودت باش.»
برای آخرینبار خداحافظی کردم و رفتم جبهه.
اگر کولهپشتیام سنگین نبود، توی کوچه از خوشحالی مانند بچهها لیلیکنان بالا و پایین میپریدم، خوشحالی بچهای که سکهٔ بزرگی توی جوی پیدا کرده و گمان میکند تا آخر عمرش هر قدر خرج کند، تمام نمیشود.
اتاق افسران
نویسنده : مارک دوگن
مترجم : پرویز شهدی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۴۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید