کتاب « استپ بیانتها »، نوشته استر هاتزیگ

استر هوتزیگ، نویسنده آمریکایی لهستانیتبار، در سال ۱۹۳۰ در شهر ویلنا در لهستان به دنیا آمد. در سال ۱۹۳۹ و آغاز جنگ جهانی دوم، بخشهایی از لهستان بین آلمان و اتحاد جماهیر شوروی تقسیم شد و تحت کنترل روسها درآمد و خانواده او، که جواهرساز و جواهرفروش بودند، کاپیتالیست شناخته و به سیبری در روسیه تبعید شدند. او پس از پایان جنگ به لهستان بازگشت و در ۱۹۴۷ برای ادامه تحصیلات به آمریکا رفت و از کالج هانتر نیویورک فارغالتحصیل شد. در ۱۹۵۰ با والتر هوتزیگ، نوازنده پیانو، ازدواج کرد و چندی بعد به تألیف کتاب برای نوجوانان پرداخت. از جمله آثار او: بیایید بدون پختوپز آشپزی کنیم، (۱) زندگی با پدر و مادری که کار میکنند: توصیههایی برای برخورد با شرایط روزمره، (۲) ثروتمندان، (۳) به یاد داشته باش که کیستی: داستانهایی درباره یهودی بودن، (۴) هدیهای برای مامان، (۵) و تصویری برای مادربزرگ (۶) است.
مشهورترین اثر او، استپ بیانتها، نامزد دریافت جایزه کتاب ملی برای ادبیات نوجوانان، و همطراز با اثر مشهورِ یادداشتهای روزانه آن فرانک، یک دختر جوان شناخته شد.
استر هوتزیگ در سال ۲۰۰۹ درگذشت.
فصل اول
صبح روزی که دنیای زیبای من به آخر رسید درخت یاس بنفشی را که بیرون اتاقمطالعه پدرم بود آب ندادم.
ژوئن ۱۹۴۱ بود، ما در ویلنا زندگی میکردیم، شهری در شمالشرقی لهستان. من ده سال داشتم و فکر میکردم که همه مردم دنیا صبحها گلهای باغشان را آب میدهند. در تصور من، جنگها و بمبارانها در آن سوی دیوارهای باغ ما جریان داشتند و پشت دروازه آن متوقف شده بودند.
باغ ما مرکز جهانِ من بود، جایی که بیش از هر جا آرزو داشتم تا ابد در آن به سر ببرم. خانهای که ما در آن زندگی میکردیم در این باغ ساخته شده بود، بام آن از سفال قرمز بود و به سوی باغ شیب داشت. خانهای بسیار بزرگ و باشکوه با نمای گچ سفید. ساکنان آن اقوامِ من بودند، پدر و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگ پدریام، عمهها و عموها و فرزندان آنها. پدربزرگم مالک خانه بود و مادربزرگم بر آن حکومت داشت. آنها در آپارتمان خود زندگی شاهانهای داشتند، بقیه ما هم در آپارتمانهای مجزا زندگی میکردیم. آپارتمانهای مجزایی که کاملاً هم خصوصی نبودند، چون هیچکس درِ خانهاش را قفل نمیکرد. همه تماممدت به خانه هم میرفتند تا چیزی قرض بگیرند، خبرچینی کنند، پز چیزی را بدهند یا از چیزی نکونال کنند یا جدیدترین جوک خانواده را برای هم تعریف کنند. خانوادهای بزرگ، شاد و پرحرارت و پرکار و خانوادهدوست، و برای من که یکییکدانه بودم بهشت بود. پشت پنجرههایی که به باغ ما باز میشد نه غریبهای بود، نه دشمنی و نه خطری در کمین.
آن سوی باغ، که با خیابانی پردرخت آغاز میشد، شهر من ویلنا قرار داشت. بهترین جا برای تماشای ویلنا بالای کَسِل هیل بود و من همیشه از دوشیزه راشل که پرستارم بود خواهش میکردم که مرا به آنجا ببرد. ویلنا در کنار رود ویلیا در دامنه تپههایی سرسبز بنا شده بود، از این رو به مرغزار شهرت داشت. ویلز یک شهر دانشگاهی بود، پر از پارک و کلیساهای سفید با برجهای سرخ و طلایی، که معماران ایتالیایی به سبک فاخر و مجلل باروک ساخته بودندش و خانههای زیبای قدیمیاش تپهها و یکدیگر را در آغوش کشیده بودند. شهری باروح و سرزنده که جان میداد برای بزرگ شدن بچهها.
من از بالای این تپه مغازه خانوادگیمان را که نصف راسته را در بر میگرفت میدیدم، کنیسهای را که مراسم مذهبیمان را در آن برگزار میکردیم و جاده دهِ باصفای کنار دریاچه را که خانه ییلاقیمان در آن قرار داشت. از روی آن تپه، جهانی را میدیدم که همهچیز در آن بهترین بود و این جهان به من تعلق داشت.
و من دوست داشتم همهچیز با تمام جزئیات به همان شکل بماند و هرگز تغییر نکند. روزهایی که به مدرسه میرفتم صبحانهام نان و کره بود ــ یک نان گرد و نرم، نه نان گرد و سفت ــ با یک فنجان شیرکاکائو، و اگر کسی میخواست تغییری در این برنامه غذایی بدهد، فکر میکردم که میخواهد مسمومم کند.
صبحانهام را در اتاق ناهارخوری پشت میزی گرد با پدر و مادر جوانم یا دوشیزه راشل عزیزم میخوردم. پدرم که تاتا مینامیدمش، به زبان لهستانی معادل پاپا، عزیزترین کس من در دنیا بود و این رازی بود که فکر میکردم باید از مامان مخفی میداشتم. تاتا گشادهرو و اهل دل بود، و علاوه بر اینکه خودش جوک میساخت به جوکهای من، چه بامزه بود چه نبود، نیز میخندید.
مامان هم گشادهرو بود و خیلی راحت میتوانست با مشکلات کنار بیاید، اما من در همان اوان فهمیده بودم که او بانویی است بسیار قوی و راسخ که عقیده دارد بچه یکییکدانه یا پدرش باید آسانگیر باشد یا مادرش. و چهار سالم که بود، با او درافتادم. مرا به کودکستان مدرنی گذاشته بودند. یک روز صبح، که با دخترهای همسنوسال خودم ورزش سوئدی میکردیم، چیزی کشف کردم که داغانم کرد. همه روی زمین خوابیده و پاهایمان را بالای سرمان برده بودیم و انگشتهایمان با زمین تماس پیدا کرده بود که یکمرتبه من از این طرف به آن طرف چشم گرداندم و دیدم تُنکه همه دخترها ابریشمی است ــ سفید، صورتی، آبی، زرد، رنگینکمانی از لباسزیر ابریشمی، که حتی مال بعضی لبهاش تور داشت ــ جز مال من. تنکه من نخی بود و سفید, و بدون تور و تزیین. به مامان گفتم که این وضع باید فوراً اصلاح شود. اما او اینطور فکر نمیکرد. گفتم که اگر تنکه ابریشمی برایم نخرد اصلاً به کودکستان نمیروم. مامان گفت: «بسیار خب، نرو.» من نرفتم و در خانه ماندم تا هفت سالم شد که باید به کلاس اول دبستان میرفتم.
موقع انتخاب مدرسه هم مامان گفت که یک بچه ثروتمند برای پرورش شخصیت لازم است به مدرسهای برود که بچههای همه طبقات اقتصادی در کنار هم باشند. من به مدرسه سوفیا مارکوونا گورویتز رفتم، در آنجا زبان یِدیش (۷) فرا گرفتم و با ادبیات و فرهنگ قوم خودم آشنا شدم.
مدرسه و نظم زندگیام را دوست داشتم. برنامه هفتگی من مثل برنامه حرکت قطار به نحوی دقیق تنظیم شده بود. دوشنبه، بعد از مدرسه، درس پیانو داشتم؛ سهشنبه، کلاس ورزش؛ چهارشنبه به کتابخانه میرفتم و همیشه بدون استثنا با کتابدار بحثم میشد، چون من کتابهای بزرگسالان را میخواستم، بهخصوص کتابهای پلیسی و هرچه ترسناکتر بهتر، اما او کتابهای بچهها را توصیه میکرد؛ پنجشنبهها، من و دخترعموها و پسرعمهها با خانم درشتهیکلی کلاس ورزش داشتیم که طوری به ما تعلیم میداد انگار میخواستیم وارد ارتش پروس بشویم، و ما از خنده میمردیم؛ و جمعهها در تهیه غذای سَبْت (۸) به مامان و آشپز کمک میکردم ــ نان آیینی چالا درست میکردم و رشته میبریدم. جمعهها، هر هفت آشپزخانه خانه ما عطر خوشِ هفت غذای یکسان سَبت را پخش میکردند ــ نوعی نان، کیک اسفنجی، خوراک مرغ و سوپ مرغ.
اما, در سال ۱۹۳۹، ارتش هیتلر به لهستان یورش آورد.
بالطبع، وقتی روی ویلنا اولین بمب را انداختند، من از ترس مردم. اما بخت با ما یار بود؛ روی باغ ما بمب نیفتاد. باغ ما آسیبناپذیر بود.
بیتردید، تغییراتی رخ داد.
تاتا برای جنگ با متجاوزان آلمانی به ارتش لهستان احضار شد. مامان به من اطمینان داد که او برمیگردد و این اطمینان با وجود شواهد فراوانی که حاکی از بازنگشتن او بود زایل نشد، و چون من اعتقاد زیادی به مامان داشتم حرفش برایم حجت بود. در خانواده تنها من این احساس را داشتم.
کمی پس از این واقعه، خبر رسید که همه افراد گردان تاتا از بین رفتهاند. خانواده ما دچار اندوهی عمیق و تسکینناپذیر شد، اما من و مامان اینطور نبودیم. مامان به آنها گفت که عزاداری را قطع کنند چون تاتا زنده است. همه به او زل زدند و گفتند که سر عقل بیاید و واقعیت فجیع را بپذیرد. چون فکر میکردند که او به خاطر عشق عمیق به شوهرش دچار اختلال روانی شده، اما او تا جایی پیش رفت که با رَبّی (۹) دعوایش شد و همه بهشدت از این وضع متأثر شدند.
یک روز، دوشنبه صبح، مامان از خواب بیدار شد و به آنهایی که از او حرفشنوی داشتند اعلام کرد که تاتا روز پنجشنبه به ویلنا بازمیگردد. او به آنها سفارش کرد که گریه و زاری را کنار بگذارند و آماده استقبال از پدر شوند، و به مادر بیچارهاش، که حالا هم برای داماد مفقودالاثرش گریه میکرد و هم برای دخترش که دیوانه شده بود، گفت: «یادت نرود یک تکه از آن پنیری که او دوست دارد از کشاورز بگیری.» بعد خودش خانه را از بالا تا پایین برق انداخت و گنجه را پر کرد از خوردنیهای مورد علاقه تاتا.
روز پنجشنبه، تاتا همانطور که مامان پیشبینی کرده بود برگشت. اما اول جلوِ خانه مادرزنش توقف کرد تا بقیه بهتدریج آمادگیِ پذیرش این اتفاق نامنتظره را پیدا کنند. مادربزرگ در را باز کرد، نگاهی به این «شبح» انداخت و فریاد کشید: «وای خدای بزرگ، پنیر نگرفتم!»
من در هشتسالگی به نیروی روحی مامان ایمان آوردم.
تاتا چندین و چند بار برای ما تعریف کرد که، بعد از اینکه گردانش از هم پاشید، پای پیاده ده به ده آمد تا خودش را به اینجا رساند. به او و چند تای دیگر که جان به در برده بودند گفته بودند که هرطور میتوانند خودشان را به خانههایشان برسانند. تاتا هم پتویی دور خودش پیچیده و کلاه بِرِهای روی سرش گذاشته و خودش را به دیوانگی زده و قسر در رفته و پیش ما برگشته بود.
او تا دو سال بعد که تغییرات دیگری رخ داد در خانه بود. در سال ۱۹۴۰، روسها، که از سال ۱۹۳۹ تا ژوئیه ۱۹۴۱ متحد آلمان بودند، ویلنا را اشغال کردند، جواهرسازی خانوادگی و دارایی ما را مصادره کردند، اما از خانه و باغ اخراجمان نکردند. خدمتکارها رفتند و دوشیزه راشل ازدواج کرد. آدم همیشه در رفاه و آسایش نیست، من هم به آن وضع عادت کردم.
دنیای من هنوز دستنخورده بود و بههیچوجه فکر نمیکردم که چیزی به انتهای آن نمانده است.
صبح روز واقعه من به دلیلی خیلی زود از خواب بیدار شدم. مدرسه تعطیل شده بود و من میتوانستم شب دیر بخوابم. طبعاً، برخورداری از چنین امتیاز ویژهای باعث میشود که آدم خوابش نبرد.
به محض اینکه چشمهایم را باز کردم و دیدم پرده سفید و صورتی اتاقم در نسیم ملایمی که از سوی ویلیا میوزید این سو و آن سو میرود فهمیدم که روز خوشی در پیش است، یک روز کاملِ ماه ژوئن. به منظور رعایت آداب خانوادگی اول پای راستم را از روی تخت بر زمین گذاشتم. روزی که پای راست اول میرود شگون دارد، روزی که پای چپ اول میرود بدشگون است. در لهستان، کسی که خواهان شگون بود حرف خانواده را گوش میکرد.
بعد به طرف پنجره رفتم تا ببینم پدربزرگ در باغ است. این باغ مایه لذت و مباهات او بود. کارهای باغبانها را شخصاً تعیین میکرد، اگر درختی خوب هرس نشده بود، دعوایشان میکرد و اگر نهالی از آبوگل درمیآمد، بیدریغ ازشان تعریف و تمجید میکرد. به من و دخترعموها و پسرعمهها میگفت: «بچهها، یادتان باشد، کسی که گلها را دوست دارد، همیشه قدری خوبی در وجودش هست.»
آن روز صبح، پدربزرگ در باغ نبود. من از پنجره به بیرون خم شدم و از تماشای گلهای رز و صدتومنی و یاس بنفش، که باید یکی دو ساعت بعد آبشان میدادم، حظ بردم.
فکر میکنم حدود ساعت شش بود.
کتاب پلیسی را که برای چنین روزی نگه داشته بودم برداشتم و به رختخواب رفتم. از همان جمله اول از دنیا و مافیها دور شدم، برای همین چیزی نشنیدم.
غرق خواندن بودم که مادرم پرید توی اتاق و شمد را از رویم کنار زد و گفت: «زود باش پاشو.»
عصبانی شدم و گفتم: «برای چی؟ مامان…»
«استر، یکبار هم که شده حرفی را که بهت میزنند بدون سؤال و جواب گوش کن. عجله کن!»
از رختخواب بیرون پریدم.
«مامان… مگر…؟»
«سؤال، همیشه سؤال. صدایت را بیاور پایین.» صدای خودش در حد پچپچ بود: «استر، یک اتفاقی افتاده، عمو داوید تلفن زد، گفت که سربازهای روس ریختهاند توی ساختمان پدربزرگ. پدرت بِدو رفت آنجا. حتی پیژامهاش را هم عوض نکرد. هنوز هم برنگشته. زود باش فوری لباست را عوض کن بیا اتاق من.»
سربازهای روس! بدون جروبحث، حرف مامان را گوش دادم و در راه اتاقِ او موهایم را بافتم. مادرم روی تختش نشسته بود و قوطی کبریت بزرگ آشپزخانه روی زانوهایش بود. با آن قوطی کبریت میخواست چه کار کند؟ چرا آنطوری نگاهم میکرد؟ نکند ترسیده بود.
تا مرا دید گفت: «استر، این قوطی کبریت را ببر خانه مادر من، مادربزرگ سارا. زود باش.»
«قوطی کبریت را برای چی ببرم خانه مادربزرگ سارا؟»
«استر!» صدایش میلرزید: «اینقدر سؤال نکن! کاری را که بهت گفتهاند انجام بده. این قوطی کبریت را بگیر ببر. میخواهم پیش مادربزرگ باشد. از طرف دروازه باغ برو. از توی خیابان نرو. از توی کوچهها برو. تند برو و تا میتوانی تند برگرد. میشنوی چه میگویم؟ یک لحظه هم توی خانه مادربزرگ نمیمانی. این را میدهی و برمیگردی.»
قوطی کبریت از دستم افتاد.
«استر…» صدای مادر ملایم و آرام شد: «استر! متأسفم که عصبانی شدم، تو را به خدا عجله کن، عجله کن!»
من ترسیده بودم. خیلی بیشتر از زمانی که ویلنا را بمباران کردند. حتی یک بچه هم فوری میفهمد که بمباران برای چیست، میفهمد که چه اتفاقی ممکن است بیفتد، و وقتی که آن اتفاق نمیافتد، خیالش راحت میشود. اما آن موقع نمیدانستم که چه اتفاقی دارد میافتد. نمیدانستم چطور دعا کنم و با خدا معامله کنم. آدم باید رک و راست حرفش را میزد: «خداجان، خواهش میکنم یک کاری کن که بمبها روی خانه رودُمین در خیابان پُگولانکای بزرگِ ویلنا نریزند. قول میدهم فردا جواب مادرم را ندهم…»
در بمبارانِ سالِ ۱۹۳۹ آلمانیها دعاهای من مستجاب شده بود، اما حالا نمیتوانستم دعا کنم. آن موقع پناهگاه تاریکی در کار نبود، زانویی نبود که وقتی صدای بمب خیلی نزدیک میشد سرم را در آن مخفی کنم، کلمات آرامشبخشی نبود که وقتی شیشهها میشکست و آجرها میافتاد، مامان با آنها ترس مرا از بین ببرد.
از راه اتاقمطالعه پدرم به داخل باغ دویدم. وقتی که از در رد شدم فهمیدم که مرتکب اشتباه شدهام. اول پای چپم را زمین گذاشته بودم، میخواستم برگردم و دوباره با پای راست جلو بروم اما ترسیدم وقت تلف شود. در حین دویدن یاسهای بنفش را نوازش کردم و با نفسی عمیق عطرشان را به داخل ریههایم کشیدم و با خود فکر کردم، وقتی برگشتم آبشان میدهم. باغ تغییری نکرده بود، باغ من مثل همیشه زیبا بود و امن. گویی در باغ چیزی زندگی مرا تهدید نمیکرد و باغ صبر میکرد تا از آن مأموریت حیرتآور برگردم. به طرف دروازه عقبی رفتم و وارد کوچه شدم.
در کوچه به پرواز درآمدم. شکر خدا آن روز صبح آنجا خلوت بود. تا جایی که نفس داشتم دویدم و در عرض ده دقیقه خود را به ساختمانی رساندم که مادربزرگم در آن زندگی میکرد. اما پیش از آنکه پلههای ورودی را دو تا یکی بالا بروم قدری ایستادم تا نفسم جا بیاید.
دو بار زنگ زدم، اما کسی جواب نداد. با پاشنه کفشم به در کوبیدم. سرانجام صدای خوابآلود مادربزرگم را شنیدم: «چه کسی آنجاست؟»
«مادربزرگ، منم، در را باز کن.»
او در را باز کرد و مرا زیر باران سؤال گرفت: چرا صبح به این زودی به دیدنش آمدهام؟ چرا نفسنفس میزنم؟ توی این قوطی چیست؟ دلم میخواست، همانطور که مادرم سر من داد کشید، سر او داد میکشیدم، سؤال نباشد! من جوابی ندارم! اما، به جای این کار، آنچه میدانستم به او گفتم. گفتم که سربازها در خانه پدربزرگ سلیماناند و تاتا پیژامه به تن رفته آنجا. او، طوری که گویی این ترسناکترین اتفاق ممکن بود، پرسید: «با پیژامه رفته؟» من دوباره گفتم، بله با پیژامه، و خودم هم از این موضوع به وحشت افتادم.
قوطی را به او دادم و وقتی که او درِ آن را باز کرد، هر دو ماتمان برد.
زمردها و سایر جواهرات مادرم در قوطی کبریت بود ــ گردنبندها، گوشوارهها و همه انگشترهایش. آنها، در آنجا و بیرون از قوطیهای مخملیشان، مانند جواهرات اسباببازی به نظر میآمدند.
مادربزرگم درِ قوطی را گذاشت. چشمهایش را بست و زیر لب دعا کرد.
به او گفتم: «مادربزرگ، من باید بروم. مادربزرگ، مامان گفت که فوری برگردم. مادربزرگ…؟ فکر میکنم یک علتی داشته که مامان جواهراتش را فرستاده…»
او همچنان دعا میکرد. من رو پنجه پا ایستادم و گونهاش را بوسیدم. بعد او را در آغوش گرفتم و صورتم را به بازویش فشردم. آنقدر دلم میخواست به او بگویم که چقدر دوستش دارم، که چقدر وجودش برایم ارجمند و بااهمیت است، میخواستم بگویم که همه روزهای بچگیام را که با هم گذراندیم به خاطر دارم، روزهایی که با کاغذ و قیچی برایم عروسک درست میکرد و با مقوا خانه میساخت. اما فرصت نبود، همینقدر گفتم: «مادربزرگ دوستت دارم، خیلی دوستت دارم.»
او گفت: «آه، بچهجان، به مادرت بگو…» اما حرفش را قطع کرد و فرق سر مرا بوسید.
از در بیرون دویدم و گفتم: «مادربزرگ، بهزودی میبینمت.»
موقعی که بِدو از پلهها پایین میرفتم، به مغزم خطور کرد که دیگر هرگز مادربزرگم را نمیبینم و دعا کردم، خدایا، نگذار اینقدر فکرهای بد به مغزم راه پیدا کند.
تا خانه، همه راه را دویدم. وقتی که به در باغ رسیدم، صدای مکرر زنگ درِ جلو به گوشم رسید. مامان کجا بود؟
مادرم در اتاق ناهارخوری پشت میز خالی نشسته و دستش را به چانهاش تکیه داده بود.
«مامان، زنگ میزنند. نمیشنوی؟ من بروم در را باز کنم؟»
او جواب داد: «نه، خودم باز میکنم.» اما از جایش تکان نخورد. «استر, بنشین، از نفس افتادهای. قوطی را به مادربزرگ دادی؟»
«بله که دادم. مامان، زنگ در…»
«بله، زنگ در.»
آهسته از جایش بلند شد و مدتی طول کشید تا به در رسید و آن را باز کرد.
پشت در پدرم ایستاده بود و دستهایش به پشتش بود. کنارش دو سرباز روس سرنیزهبهدست ایستاده بودند.
پدر و مادر بدون حرف نیمنگاهی با هم ردوبدل کردند، اما پدر از من چشم گرداند، گویی خجالت میکشید که من او را پیژامهبهتن، در حالی که سرنیزه به پشتش گرفته بودند، میدیدم. آرامآرام وارد راهرو شد، از جالباسی، که چتر و چوبهای پیادهرویاش به آن آویزان بود، گذشت و وارد اتاق غذاخوری شد. سربازها با قدمهای سنگین کنارش راه میرفتند. موقعی که وسط اتاق رسیدند، سکوت شکسته شد و یکی از آنها فریاد کشید: «همهتان روی زمین زانو بزنید! شماها بازداشت هستید!»
حتماً، قبل از انجام این کار احمقانه، پدرم همهچیز را توضیح میداد و سربازها میرفتند. او کاری نکرده بود ــ نه دزدی کرده بود، نه کسی را کشته بود، نه جرم دیگری مرتکب شده بود ــ آنها نمیتوانستند او را دستگیر کنند. او باید آنها را وادار به معذرتخواهی میکرد. اما او ساکت ماند. پدرم و بعد من دوزانو روی زمین نشستیم. من با خودم فکر کردم که مادرم از این کار امتناع میکند. پدرم هم همین فکر را کرده بود، چون خیلی آهسته زیر لب گفت: «رایا…» و مادرم معذب اما مصمم پشتش را راست کرد و کنار ما روی زمین نشست.
تصمیم گرفتم بفهمم که چطور میتوانستند ما را، که کاری نکرده بودیم، دستگیر کنند؟
پرسیدم: «چرا ما بازداشت هستیم؟»
مادرم دستش را به علامت هشدار بلند کرد، اما دیر شده بود.
سربازها به من و بعد به پدر و مادرم که رنگ به صورتشان نمانده بود و بعد به یکدیگر نگاه کردند. آن که دستور صادر کرده بود چشمهای ریزِ روشن و دماغ پهن عجیبی داشت، و هم او بود که کاغذ سفید بلندی از جیبش بیرون آورد و خواند: «… شما کاپیتالیست هستید و در نتیجه دشمن مردم… شما به قسمت دیگری از مملکت بزرگ و مقتدر ما فرستاده میشوید…»
سرباز خواند و خواند، کلمات گویی از سوراخهای بزرگ دماغش بیرون میریخت، کلمات بسیار که مفهومشان بسیار گنگ بود. من خیلی از آنها را درک نمیکردم. کاپیتالیست یعنی چه؟ تنها کلماتی که برای من معنا داشتند آنهایی بودند که دنیای مرا به انتها میرساندند. مرا از خانهام میبردند، از شهرم که در آن متولد شده بودم، از مردمی که دوستشان داشتم. احساس نمیکردم که دشمن مردم هستم، فقط دشمن آن سربازهای خوفناک بودم. از آنها نفرت داشتم. در دلم به آنها ناسزا گفتم، تحقیرشان کردم، آرزو کردم که بمیرند.
مادرم دستش را دراز کرد و کوشید انگشتهای مرا که به هم قفل شده بودند باز کند. گفتم: «مامان، من حالم خوب است. باور کن راست میگویم.» این را بیشتر برای اطمینان بخشیدن به خودم گفتم تا او.
سرباز خواندنش تمام شد. از اینکه وظیفهاش را به نحو تحسینآمیزی به انجام رسانده بود کاملاً راضی به نظر میآمد، کاغذ را طوری که گویی سندی گرانبهاست دوباره تا کرد.
مادرم آهسته گفت: «استر، برو اتاقت لباسهایت را جمع کن.»
من از جایم تکان نخوردم. آیا آنها نمیخواستند با سربازها بحث کنند؟ خواهش و التماس کنند؟ دخالت آدمْبزرگمنشانه معجزهآسا کنند؟
مادرم بهم سقلمه زد و هر دو چهاردست و پا از روی زمین بلند شدیم. پدرم به مادرم گفت که کمکش میکند تا وسایلشان را جمع کنند و خواست از جا بلند شود که سرباز دیگر سرنیزهاش را طرف او گرفت و گفت: «از جایت تکان نخور. سر جایت بمان.» پدرم اطاعت کرد و سرش را بین دستهایش گرفت.
وقتی به اتاقم رسیدم، خواستم در را ببندم که سرباز فریاد کشید: «دختر، در را چهارطاق باز بگذار.»
در را باز گذاشتم. وارد اتاق شدم و دوروبرم را نگاه کردم. این اتاق من بود: پردههای اتاقم با جریان هوا این طرف و آن طرف میرفتند، غنچههای ریز گل سرخ باغچه کاغذدیواری کماکان در حال باز شدن بودند، عروسکهایم طبق معمول روی عسلی کنار هم قرار داشتند، کتابهایم در قفسهها بودند، کتاب پلیسیای که داشتم میخواندم از همان صفحه روی تخت افتاده بود. نه، من این اتاق را ترک نخواهم کرد. کسی نمیتواند به این کار وادارم کند. من پیش از ترک این اتاق به اراده خودم میمیرم و کپهای کوچک از من بر جا خواهد ماند.
دلم میخواست خودم را پرت کنم روی تخت و گریه سر بدهم. اما در باز بود و سربازها مرا میدیدند. نمیدانم از ترس بود یا بیباکی که بغضم را فروخوردم و شروع کردم به بستن چمدانم.
آدم برای «قسمت دیگر مملکتِ بزرگ و مقتدر ما» چه لباسهایی لازم دارد؟ کمد چوب بلوط سبک و کوچکِ من پر بود از انواع و اقسام بلوز و دامن و اونیفرم مدرسه و لباس مهمانی. اگر دست خودم بود، با بلوز و شلوار کوتاه راحت بودم. از این فکر دوباره اشک در چشمهایم جمع شد. شلوار کوتاه و بلوز معنیاش تفریح و شادی و آزادی بود، روزهای بیخیالی در ده، تعطیلات در کنار دریا. آلبوم عکسهای خانوادگی را برداشتم ــ سند روزهایی که با خانوادهام به سر برده بودم ــ پیکنیک با پسرعموها و دخترعمهها و عموها و عمهها در جنگل، شنا در دریا، عکسهای دوران بچگی، جشن تولدها، عکس بزرگترها با لباسهایی که ما بچهها به آنها میگفتیم لباسهای عهد بوق و از دیدنشان خندهمان میگرفت. در یک آن این آلبوم تبدیل شد به مهمترین چیزی که داشتم و آن را با کتابهایم، از جمله کتاب پلیسی ناتمام، روی تخت گذاشتم.
آلبوم توجه مرا به چیز عجیبی جلب کرد، چیزی که واقعاً بسیار عجیب بود. خانه ساکت بود، بیاندازه ساکت. بقیه کجا بودند؟ بیصدا به طرف پنجره رفتم و به باغ نگاه کردم. عمو داوید کجا بود؟ عمه بِرتا و عمه سونیا؟ آنها کجا بودند؟ باغ ساکت و خالی بود. نه از آنجا صدای حرف میآمد، نه از پشت پنجرهها صدای خندهای.
با احساسی سهمگین به سوی کمد برگشتم… رعب و وحشت نبود، خشم نبود، چیزی بینام و بدتر از اینها بود.
چند لباس برداشتم و روی تخت گذاشتم.
در اتاق ناهارخوری، پدرم همچنان روی زمین نشسته و شانههایش فرو افتاده بود. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، چشمهایش مات و خیره بود، گویی چیزی نمیدید. ظرفِ صبحی بینظیر، در یک روز تمامعیار ماه ژوئن، پدر جوان من پیر شد. به پدرم نگاه کردم و بدون توجه به سربازها، که میتوانستند به من بگویند چه کار میتوانم بکنم و چه کار نمیتوانم بکنم، از او اجازه گرفتم که نزد مادرم بروم. او سرش را پایین آورد و دستم را نوازش کرد.
مادرم نیز تغییر کرده بود. او معمولاً متین و خویشتندار و به طرز وسواسآمیزی با نظم و ترتیب بود، اما حالا صورتش برافروخته و نوک موهای بافتهاش باز شده بود. کمد چوب ماهون بزرگ و طبقههای آن، که همیشه پاکیزه و مرتب بود، بهشدت بههمریخته بود، پیراهنها از چوبلباسیها در آمده و روی زمین ریخته بود، زیرپوشها و لباسخوابها از کشوها بیرون زده بود. مادرم سراسیمه و دستپاچه بین کمد و گنجهها و تخت در رفتوآمد بود و لباس درمیآورد و روی تخت کود میکرد. به او گفتم، کاری هم به من بدهد، چون وسایلم را جمع کرده بودم و شدیداً نیاز داشتم که سرم را گرم کنم. بیکار بودن بسیار ترسناک بود. او، بیآنکه نگاهم کند، گفت: «برو از پدرت بپرس، نمیبینی گرفتارم؟» و من فهمیدم که گریهاش گرفته است. در خانه ما اشک ریختن خلاف مقررات بود، در آنجا ما شادیهایمان را با هم قسمت میکردیم و غمهایمان را میپوشاندیم. خانه همیشه انضباط آهنینی داشت، و حالا این انضباط بیرحمانه مینمود. چرا ما نمیتوانستیم مثل بقیه مردم گریه کنیم؟
به مادرم گفتم: «اگر کاری با من داشتی، فکر کنم میدانی کجا پیدایم کنی.» مادرم عکسالعملی نشان نداد. این یک لطیفه آبکی بود. همه همیشه از دست من مینالیدند که دم به ساعت غیبم میزند و هر وقت بهم احتیاج دارند سرگرم بازی هستم.
در اتاق ناهارخوری سکون و سکوت خاصی حکمفرما بود، به نظر میآمد سربازها بیدلیل بلندبلند نفس میکشیدند و پدرم نفسش بیرون نمیآمد. تلفن زنگ زد و همه، حتی سربازها، از جا پریدیم. پدرم به طور خودکار بلند شد که جواب بدهد، اما آنها با خشونت او را عقب زدند. یکیشان گوشی را برداشت و گفت: «رفیق یورنکو جواب میدهد. بله. بله. مادر و پدر و بچه. بله. جز دو تا آدم پیر کس دیگری نیست. توی راهرو با رفیق ایوانف و فیلیپوف. بقیه رفتهاند. نه. نمیدانم. خانهها خالیاند. بیشتر از ده دقیقه وقت لازم نیست.» و گوشی با صدا روی تلفن قرار گرفت.
یورنکو به پدرم دستور داد که لباس بپوشد و وسایلش را جمع کند. من نمیدانستم چه کار کنم یا کجا بروم. در سرسرا نزدیک اتاق پدر و مادرم ماندم. گویی فقط چند دقیقه گذشته بود که یورنکو پرسید آمادهایم.
مادرم گفت: «نه، آماده نیستیم رفیق، ما حالاحالاها کار داریم.»
شجاعت مادرم را تحسین کردم، اما میترسیدم که زیادهروی کرده باشد.
«باید آماده شوید. دقیقاً ده دقیقه دیگر اینجا را ترک میکنیم. یک دقیقه هم اضافه نمیشود.»
مادرم عقل کرد و با او بحث نکرد. او به پدرم گفت که ساک بزرگ حصیری را بردارد و چیزهایی مثل شمد، لحاف، بالش، یکی دو تا قابلمه و چند قاشق و کارد و چنگال تویش بگذارد. من با خودم فکر کردم، اینها کجا استفاده میشود؟ و، قبل از اینکه از اتاقخواب بیرون برود، به پدرم حالی کرد که در چمدان کمی پول مخفی کرده است.
بعد با مقداری لباس وارد اتاق من شد، من به طرفش دویدم و گفتم: «مامان، جلوِ خانه چند تا کامیون ایستاده.»
او لحظهای بیحرکت ماند: «پس… پس کامیون آوردهاند. چرا وسایلت را توی چمدان نگذاشتهای؟»
«مامان! ما باید مثل اسبها سوار کامیون بشویم؟»
«نمیدانم. چه فرقی میکند؟ استر… استر، چرا کاری را که بهت گفتند انجام ندادی. زود باش یک ساک بیار.»
من نمیتوانستم به او بگویم که نزدیک شدن به چمدانی که مایملک من باید در آن گذاشته میشد بیش از توان من است و میخواستم کاری را که چند لحظه بیشتر وقت نمیگرفت تا جایی که میشد به تأخیر بیندازم.
«مامان، بقیه کجا هستند؟ عمه سونیا، عمو داوید؟»
«استر، هیس! آنها رفتهاند. موقعی که صدای سربازها را شنیدند از خانه بیرون رفتند. استر، این را نمیتوانی بیاوری.» آلبوم را میگفت. «باید تا جایی که میشود با خودمان لباس ببریم، برای این جا نداریم.»
«مامان، خواهش میکنم، من این را خیلی لازم دارم. برایم خیلی اهمیت دارد. میگذارمش کف چمدان، لباس کمتر میآورم. اینهمه لباس لازم ندارم. ترجیح میدهم پابرهنه بیایم…»
مادرم بدون توجه به حرفهای من چند لباس جدا کرد، دستهایش با حرکات تند و عصبی جلو و عقب میرفت و من از بس خواهش و تمنا کرده بودم داشتم دیوانه میشدم. بالاخره او تحملش تمام شد و خیلی جدی و با تحکم گفت: «آلبوم را نمیشود برد.» بعد نگاهی به پشت سرش انداخت و زیر لب گفت: «اگر ببریمش، درباره آدمهایی که عکسشان توی آن است ازمان سؤال میکنند.» با اینکه مفهوم این حرف را نفهمیدم، حالت صحبتش مرا ساکت کرد. جلوِ سرازیر شدن اشکهایم را گرفتم و آلبوم را در قفسه گذاشتم و یواشکی نوازشش کردم و بدرود گفتم.
مادرم از اتاق بیرون رفت و من عجولانه و بینظم لباسها را در ساک گذاشتم. لباسهای من تشکیل میشد از چند لباسزیر، یک لباسخواب، چند جفت جوراب و یک دستمال، دامن پشمی سرمهای مدرسه، یک بلوز سفید نخی، یک ژاکت پشمی آبی و قرمز، و سه پیراهن کتانی. هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم پالتو را در ساک جا بدهم و چیزی نمانده بود که منصرف شوم، اما خوشبختانه منصرف نشدم. آن روز صبح یک پیراهن نخی آبی، جوراب نازک آبی و کفش سیاه پوشیده بودم.
کتاب استپ بیانتها
نویسنده : استر هاتزیگ
مترجم : شهلا طهماسبی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۲۷۹ صفحه