معرفی کتاب « اسکلیگ و بچهها »، نوشته دیوید آلموند
با تشکر از خانه ترجمه که اصل اثر را در اختیارم گذاشتند ـ م.
این اثر ترجمهای است از:
Skellig
DAVID ALMOND
در باره نویسنده
رمان اسکلیگ اولین تجربه هنری ـ ادبی دیوید آلموند است. این کتاب که از برجستهترین رمانهای منتشرشده چند سال اخیر به شمار میرود، در سال ۱۹۹۸ عنوان کتاب سال ویتبرد (Whitbread Childrens Book of the Year)، و همچنین مدال کارنگی (Carnegie Medal) را از آن خود کرد. افزون بر اینها در فهرست نامزدهای جایزه گاردین (Guardian Childrens Fiction Award) قرار گرفت. بوتهزار کیت (Kits Wilderness) دومین رمان او برای کودکان است. سومین کتاب او چشمهای بهشتی (۱) (Heaven Eyes) در اوایل سال ۲۰۰۰ به چاپ رسیده است. از کتابهای اسکلیگ و بوتهزار کیت اقتباس صحنهای نیز شده است.
«من در یک خانواده بزرگ در شهر کوچک پرشیبی که مشرف به رودخانه تاین (River Tyne) است بزرگ شدم. این شهر، محل معدنهای قدیمی زغالسنگ، خیابانهای پلهپله تاریک، مغازههای عجیب، شهرکهای جدید و تپههای پوشیده از خَلنگ (۲) وحشی است. زندگی ما پر از رمز و راز بود و حوادث غیر منتظره. بسیاری از داستانهایم را مدیون این شهر و مردمان آن هستم.
«همیشه دلم میخواست نویسنده شوم، هر چند که تا مدتها فقط به افراد معدودی این موضوع را گفتم. پستچی بودم، مدتی برس میفروختم، ویراستاری میکردم و درس میدادم. در کنار دریای شمال در منچستر، در سافُلک (۳) در خانهای واقع در مزرعه زندگی کردهام. اولین داستانهایم را در یکی از خانههای بزرگ نیمهمخروبه در محلی دورافتاده به نام نورفلک (۴) نوشتم.
«نوشتن ممکن است کار مشکلی باشد، اما گاهی اوقات آدم احساس میکند که شبیه نوعی جادوگری است. من فکر میکنم در میان مهمترین موجودات دنیا، داستانها موجوداتی جاندار هستند.
دیوید آلموند»
۱
بعدازظهر یکشنبه روزی در گاراژ پیدایش کردم. فردای روزی که به خیابان فالکنر (۵) اسبابکشی کردیم. زمستان داشت تمام میشد. مامان گفته بود درست به موقع، برای بهار اسبابکشی میکنیم. هیچ کس دیگری آنجا نبود بجز من. بقیه با دکتر مرگ (۶) توی خانه بودند و همگی نگران بچه.
آنجا نشسته بود. در تاریکی، پشت صندوقهای چای، توی خاک و کثافت. طوری که انگار همیشه خدا آنجا بوده. کثیف و رنگپریده و خشکیده، فکر کردم مرده است. چه اشتباه بزرگی. هر چه زودتر میبایست واقعیت را در بارهاش میفهمیدم. این واقعیت که هرگز موجودی شبیه به او در دنیا وجود نداشته است.
به آنجا گاراژ میگفتیم چون آقای استون (۷)، مسئول بنگاه معاملات ملکی، اینطور مینامیدش. بیشتر شبیه خرابه یا آشغالدانی بود، یا شبیه آن انبارهای قدیمی که مدام در اسکلهها خرابشان میکنند. استون ما را به طرف پایین باغچه برد. دری را محکم کشید و باز کرد و نور چراغ را به سمت تاریکی گرفت. ما همراه او سرهایمان را به زور از در رد کردیم.
گفت: «باید اینجا را با چشمِ دل ببینید: تمیز، با درهای نو و سقف تعمیر شده. مثل یک گاراژ عالی که ظرفیت دو تا ماشین دارد.» بعد با لبخند احمقانهای که بر چهره داشت به من نگاه کرد.
«یا یک جایی برای تو، پسر، جایی که تو و دوستانت توش قایم بشوید. چطور است! هان؟»
سرم را برگرداندم. نمیخواستم جوابش را بدهم. تمام مدتی که خانه را نشانمان میداد یک حرف وِرد زبانش بود: فقط باید با چشمِ دل ببینی. فقط مجسم کن چه کارها میشود کرد. در تمام این مدت به پیرمرد فکر میکردم، به ارنی مایرز (۸) که تک و تنها آنجا زندگی کرده بود. وقتی زیر میز آشپزخانه پیدایش کردند، یک هفتهای بود که مرده بود. این آن چیزی بود که وقتی استون در باره با چشمِ دل دیدن میگفت، میدیدم. این حرف را حتی زمانی که به اتاق ناهارخوری رسیدیم هم گفت. یک لگن مستراح کهنه ترک خورده آنجا بود، آن گوشه، پشت یک دیوار متحرک چوبی. فقط دلم میخواست دهانش را ببندد، اما آهسته گفت که این اواخر ارنی نمیتوانست از پلهها بالا و پایین برود. رختخوابش را به اینجا آورده بودند و یک مستراح هم گذاشته بودند تا راحت باشد. استون طوری نگاهم میکرد که انگار خوب نیست من این چیزها را بشنوم. میخواستم بروم بیرون، میخواستم دوباره برگردم به خانه قبلیمان. اما مادر و پدر همه چیز را پذیرفته بودند. طوری ترتیب کارها را میدادند که انگار منتظر جریان مهمی هستند. خانه را خریدند. شستن و ساییدن و رنگ کردن آن را شروع کردند. و آن وقت بچه خیلی زودتر از موعد مقرر به دنیا آمد. این تا این جای ماجرا.
۲
صبح یکشنبه بود که وارد گاراژ شدم. چراغ قوهام را روشن کردم. درهای بیرونی که به کوچه پشتی راه داشت لابد سالها پیش کنده شده بود چون کلی تخته جای آنها کوبیده بودند. تیرهای سقف پوسیده بود و سقف شکم داده بود. قسمتهای کمی از کف که رویش آشغال نبود، پر از ترک و سوراخ بود. آنهایی که آشغالها را از خانه بیرون بردند قرار بود گاراژ را هم تمیز کنند، اما با یک نگاه به آنجا گفتند حتی اگر پول خونشان را هم بگیرند وارد گاراژ نخواهند شد. قفسههای کهنه، لگن دستشویی شکسته و کیسههای سیمان، درهای قدیمی تکیه داده شده به دیوار، صندلیهای تاشو با روکش پوسیده و سائیده شده، حلقههای بزرگ طناب و کابل که از میخها آویزان بودند، انبوهی از لولههای آب و جعبههای بزرگ پر از میخهای زنگزده کف زمین ولو بودند. همه پوشیده از خاک و تار عنکبوت. ملاط دیوار همه جا ریخته بود. یکی از دیوارها پنجره کوچکی داشت که کثیف بود و طاقههای کفپوش ترکخورده جلویش را گرفته بودند. همه جا بوی خاک و پوسیدگی میداد. حتی آجرها در حال فروریختن بودند انگار دیگر تحمل سنگینی را نداشتند. به نظر میرسید که آشغالهای گاراژ هم دلشان از خودشان به هم میخورد. تمیز کردن گاراژ فقط از عهده بولدوز بر میآمد.
از گوشهای صدای پنجه کشیدن به چیزی را شنیدم، بعد چیزی به سرعت دور شد، دوباره هیچ صدایی نیامد. سکوت محض بود.
ایستادم. به خودم دل و جرئت میدادم که پیش بروم.
تازه میخواستم وارد شوم که صدای مادر را شنیدم.
«مایکل (۹)، چه کار میکنی؟»
کنار در پشتی بود.
«مگر نگفته بودیم تا از امن بودن آنجا مطمئن نشدیم نروی تو؟»
عقب آمدم و نگاهش کردم.
داد زد: «نگفتیم، نه؟»
گفتم: «چرا، گفتید.»
«پس آن دور و برها نیا! خوب؟»
در را هُل دادم. روی تنها لولایش چرخید و نیمه بسته شد.
داد زد: «خوب؟»
گفتم: «خوب. خوب. خوب. خوب.»
«فکر نمیکنی که به اندازه کافی نگرانی داریم و دیگر نباید به فکر توی خُل باشیم که آن گاراژ کثافت روی سرت خراب نشود؟»
«بله.»
«پس نزدیکش هم نشو! خوب؟»
«خوب. خوب. خوب. خوب.»
و بعد به جنگلی برگشتیم که اسمش را گذاشته بودیم باغچه. مادرم برگشت پیش بچه که از تب میسوخت.
کتاب اسکلیگ و بچهها
نویسنده : دیوید آلموند
مترجم : نسرین وکیلی
ناشر:گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۲۳۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید